گشت نیمروزی در اتاقک گاز: یادداشتی دربارهی بازی Gemini Rue
یک نوآر پیکسلی دیگر با روایت غمگین. گول ظاهرش را نخورید.
حدوداً پنج سال از آخرین عملیات رسمیام میگذرد. بعد از خروج کامل خورشید، تمام مهمات را به میلهای فلزی آویختم و از آن به بعد وارد مرحلهی خلع سلاحی شدم. این جملات را زیاد جدی نگیرید زیرا نه از اثرات جوی مربوط به فیلمهای اسپیلبرگ و جان فورد و آندره وایدا نشأت گرفته و نه نگارندهی کماکان خدمت نرفتهی مطلب، حین طی کردن مدارج نظامی به یاد اسنیکها سیگار برگ دود میکرده است. آخرین کنسول و پلتفرم جدیای که برایم باقی ماند را میگویم. یک عدد پلیاستیشن ۳ فرتوت که از آن به عنوان پلی میان فحشهای رندانه و گمانهزن پدر دربارهی آیندهی به فنا رفتهام و گاهاً الفاظ رکیک دانته یا سایر دوستان یاد میکردم و ترجیح میدادم در استخر فانتزی غرق شوم تا طرف دیگر پل زیست کنم. از آن ماجراها چیزی کمتر یا بیشتر از پنج سال میگذرد و دیگر خلع سلاح شدهام و حال به صورت روزانه، میان سنگرهای داخل جنگل با تفنگ پلاستیکی(موبایل) خرس میترسانم.
بازی Gemini Rue نیز در زمره آثار بیشماری قرار میگرفت که از دست داده بودم و به علت انتشار اولیهاش برای پیسی(رایانهی شخصی، کامپیوتر یا هر معادل دیگری) و عدم داشتن پلتفرمهای مقصد، بر لب جوی مینشستم و گذر عمر میدیدم. از همان ابتدا میدانستم که پورتی دیگر در راه خواهد بود زیرا ناشر بازی یعنی استودیو Wadjet Eye Games و در رأس آن دِیو گیلبرت، چه به دلیل توجیهات مالی و چه به خاطر شناساندن هرچه بیشتر جاشوآ نورنبرگر(سازندهی بازی) در وادی بازیسازن مستقل، این کار را انجام خواهد داد. سرانجام بعد از گذشت سه سال، امکان تجربهی Gemini Rue بر روی پلتفرم موبایل نیز فراهم گشت اما من کماکان به افق مینگریستم و بر لب جوی بودم.
پلات کلی بازی را میدانستم و با تریلرهایی که از آن دیده بودم، رگ پیکسلآرتپسندم باد کرده بود و چیزی از درون به تجربهی هرچه زودتر این اثر تحریک و تشویقم میکرد. پلیسی میانسال زیر باران با موهای ژولیده و کت و شلوار سبز و متمایل به خاکستری که با افرادی ناشناس به صورت تلفنی حرف میزد، آسمان بنفش را نظارهگر بود و گاهی هم ماشه میچکاند. بگذارید ابتدا کمی برگردم به اوایل این جملات و توصیفات مفصلتری ارائه دهم تا مایع اصلی خاطراتم به آرامی داخل قالب متن این مقاله جای گیرد. اکثر کارآگاهها و شخصیتهای اصلیِ داستانهای جنایی/پلیسی، نئونوآرهای آمریکایی و قصههایی که با اسلحه، قتل و پروندههای عمدتاً مرموز تلفیق شدهاند، دارای مشخصات ظاهری مذکور هستند. یا بهتر است بگویم که من این قماش را بیش از سایرین میپسندم و اگر انتخابی میان کفشهای براق پوآرو و پروندههای اشرافیاش با بیگبی ولف و کراوات آویزان وی حین درگیری با وودزمَن وجود داشته باشد، دومین مورد را ترجیح خواهم داد.
اَزریِل اودین هم در زمره دسته دوم قرار میگرفت. مردی بدون جزئیات واقعگرایانه و عاری از هر نوع تزریق موشنکپچرینگ که مینیمالگونه با تست پزشکیاش، کنجِ قابِ پیکسلآرت لم داده بود و کت و شلواری سبز یا متمایل به خاکستری با کراواتی آویزان داشت. مانند آن مدلهایی که مکسپین میبست و فاصلهاش تا گردن، مکان نگهداری شعرهای جنایی یا بغض دوپینگکردهای بود که هیولایی چسبنده با یک دست بارانیِ چرم را به دوش میکشید. حتی در برخی مواقع نیز مانند دستپخت جنونآمیز گوییچی سودا و قاتلی در چند قدمی ماه با موتور شرقی و کاتانایی که تا پیش از بسته شدن کروات با حالتی نهچندان سِفت، مسئول سر بریدن پیازهای مکانیکی بود.
آدمبدهای ساکن سیارهی سِنتِر سِوِن و آنتاگونیستی نهچندان جدی، عمده فرنگیسهای مونث و مذکر منتخب را ابتدا از کف آسفالت نئونزدهی دیگر سیارات به رقص باله فرا خوانده و از طریق آزمایشاتی سری، حافظهی آنها را پاک کرده و ارتشی از چنگیزها را راهی دیستوپیایی پساجنگزده میسازند. ایدهی ساینسفیکشنهای جنایی که در آیندهای دور به ترسیم جهانی تکنولوژیزده میپردازند و غارت ذهن انسان برای دستیابی به قدرتهای بیشتر یا اهداف خشونتطلب را بازنمایی میکنند، چیز تازهای نیست و بارها مدیومهای گوناگون اعم از ادبیات، سینما، گیم و… با این کانسپت جاهطلبانه کار کردهاند. این موضوع را مجموعاً بیاهمیت خواندم زیرا Gemini Rue از همان تریلرهای ابتدایی مرا مجذوب خود ساخته بود و کاملاً میدانستم که اثری بکر و نوگرا مقابلم جلوس نخواهد کرد.
فردی با نام مستعار «دلتا سیکس» که بعدها چارلی صدایش میزنند، یکی از قربانیان این فعل و انفعالات جنایی است که گویا کارگردان(آنتاگونیست مذکور) او را مهمتر از دیگر افراد حاضر در تشکیلات آزمایشگاهی خود میپندارد اما از دلایلش بیخبریم. این چند ثانیه با وجود ایجاد نسبی حس کنجکاوی، چندان برایم اهمیتی نداشت و تصاویر ذهنی خاکستریام، ردپاهایی نیمهجان از رتروهای کلاسیک و قُلدُری چون Fear Effect را بازنمایی میکرد و تنها خواستهام ملاقات با جناب اودین و سیگار کشیدن کنار کیوسکهای الکترونیکی حاوی اطلاعاتِ افراد سیارهی باروکوز بود. چیزی شبیه به سرورهای میانسیارهای که در ازای آیدی کارت، پَتهی آدمهای مهم و موضوعات بحثبرانگیز را تا حد قابلقبولی روی آب میریزند و حکم فرزند ناخلف دستگاههای دولتی و مسببان جنگ را دارند.
در میانههای تجربهی بازی و هنگام عبور از مراحل ابتدایی، گاهی به گوشهای چشم میدوختم و انگشتان بیکار و در حال استراحتم را به چانه میسپردم. برخی اوقات چیزی در ناخودآگاهم میگفت: جاشوآ نورنبرگر در دنیای موازی استودیویی نُقلی دارد. حدس میزدم مرا را میشناخت اما از چگونگی و توضیح چراییاش عاجزم. شاید نیمهشبها پس از مشاورههای درونپروژهای با خانوادهی گیلبرت(متشکل از جَنِت و دِیو) و صرف کمی پورهی سیبزمینی روسی یا استیک آبدار، پشت میز کارش تکیه میداده و به چگونگی تحتتأثیر قرار دادن بنده از طریق پیچشهای داستانی و کلیفهنگرهای نُقلی اما جگردار فکر میکرده است. حتی اگر زیر این توهمات فندگ بگیرم، لااقل میتوانم از سطور ابتدایی اوراق زیر دست این دانشجوی خلاق سابق اطمینانی نسبی پیدا کنم که مینوشت: به یاد مسیح مصلوب و خاطرات معنوی کلیسای شماره ۴۷۹ پراگ(نمیدانم نورنبرگر چه ارتباطی با جمهوری چک دارد اما ترجیح دادم تا تراوشات بیمارگونه و وخیم ذهنیام، تیتر برگههای بینظم وی را با این شهر ادغام کند.) او با هویتی مجهول عاشق کارآگاههای یائسه، نئونهای بنفش، باران پیکسلی، کراوات نهچندان سفت و در نهایت کت و شلوارهای سبز یا متمایل به خاکستری است.
گشت نیمروزی در اتاقک گاز
بخش اعظمی از بازی را گذرانده بودم. صدای ساکسیفون غریبی که با شُرشُر باران تلفیق شده بود، گذشته و حال ازریل را در گوشم شناور میساخت. حال میدانستم که کارآگاه بالغ و مأمور قانون فعلی، دورانی آغشته به بارکد داشته و گویا حین هضم دوناتهای آمریکایی، مانند ایجنت ۴۷ پس از دریافت تصاویر قربانیان، به فکر برپایی میزگردی با کُلت کمری، سیم پیانو و دستکشهای چرمیِ معروف بوده است.
نورنبرگر به تبادل دیالوگهای کوتاه و برخی طعنههای کلامی از آن دوران بین ازریل و دوستان نزدیک وی مانند کِین هَریس و مَتیوس هاوارد اکتفا میکند. قبول دارم که ایجاد پرداخت بسیار قوی در قصه برای فردی که نقش طراح، نویسنده و توسعهدهندهی یک بازی را دارد کار دشواریست اما بدم نمیآمد که ادویهی رترو بودن مراحل بیشتر میبود و میتوانستم دقایقی را در دیستوپیای وجودی ازریل اودین سابق بگذرانم. مستقیماً وارد جریانهای فعلی میشویم و پلیسی با کاریزما را داریم که بر جدارهی دیوارهای نمکشیده تکیه داده و برای پیدا کردن برادری با نام دنیل، مقابل خلافکارهای گردنکلفت سیارهی باروکوز یعنی سندیکای مافیایی «بوریوکودِن» صفآرایی میکند.
داستان ازریل و چارلی به موازات پیش میرفت. کارآگاه اودین گاهی پازل حل میکرد، با یقهسفیدهای بوریوکودِن در زمینهی پیدا کردن افراد وابسته به جریان تجارت Juice(نوعی مواد مخدر در بازی) مکالمات جدالگونهای داشت و برخی اوقات هم شقیقه میترکاند. لوکیشن کاراکتر چارلی یا همان دلتا سیکس، آزمایشگاهی وسیع بود که کارگردان آن را اداره میکرد. بارها گمانهزنیهایی از جهت شمال غربی میآمدند و به صورت ناگهانی در مغزم جای میگرفتند بلکه بتوانم انواع ظنها را به یقین تبدیل کنم. سوالاتی دربارهی هویت دلتا سیکس، علت پاکشدن حافظهی فرنگیسهای بیگناه و فرامین جنایتکارانه از سوی خالق این تشکیلات ضد بشری برای قطورتر شدن ارتش چنگیزها و بسیاری از چراییهای دیگر که قوهی تخیلم را رقیق ساخته بودند. احتمالات و گمانهایی که از بازگو کردنشان عاجزم زیرا بنای کلی مقاله و بازی، با ورود واژهای به نام اسپویل واژگون خواهد شد. جاشوآ نورنبرگر در اواخر این دورهمی سایفایمحور، غافلگیریهای بنیانکنی را برایتان تدارک دیده که بهتر است خودتان به استقبالشان بروید. چیزهایی که در ابعادی کوچک قرار دارند اما ناگهان به شکلی عجیب و غریب منهدم میشوند.
گشت نیمروزی در اتاقک گاز حس و حال کدر و عمیقی دارد. میتوانی یک نفر را به عنوان همراه وارد راهروهای طاعونزدهاش کنی و تا پیش از رسیدن به درب آهنیِ تکنولوژیزدهای که گویی چند قرن پیش گِکوهای دنیای متالگیر روی لولاهایش یادگاری نوشتهاند، از جاذبههای فرهنگی بهرهمند شوی. چکههای آبی که از سقف سرازیر میشوند، هر چند ثانیه یکبار کاشیهای خونآلود را تازه میکنند تا پس از تراشکاریهای هنرمندانهی موشهای یگان چنگیزها روی جمجمه و قلب اجساد کشتارِ روز و هموار شدن مسیر خونهای دیگر، نمایشگاه/سلول هنرهای انتزاعی به میزبانی جناب کارگردان برپا شود. راستی! یادم رفت بگویم که من سایوری را با خود برده بودم. دخترک لاغراندام و مرموزی که دنیا را از زیر کلاه متصل به کاپشنش نگاه میکرد و گویا قبلاً از این راهروها عبور کرده بود. من دیگر به جهان بازی تعلق نداشتم و تمام چیزها در جایی مابین رویا و واقعیتِ بیرونی اتفاق میافتاد. برای یافتن چرایی ماجرا و کشف حقایق به اتاقک گاز نزدیک میشدم اما میدانستم که تمام حقیقتهای داستان از داخل مجرای گاز عبور میکند و چکیدهی آنچه که به عنوان دروغ شناخته میشود، ذاتی آغشته به بویی نامرئی دارد. سایوری نگاهم میکرد و خنده بر لب داشت. لحظهای مردمکهایم به جایی که چند دقیقهی قبل بودیم دوخته شد و مهمانانی را دیدم که با ماسکهای اکسیژن، آرام آرام در حال نزدیک شدن به فرش قرمز بودند. سایوری متخصص تکنولوژی بود و برعکس کندذهنی من در مبانی کامپیوتر داخل این متروکهی مدرن، در کسری از ثانیه آیدی کارت را با وارد کردن کدهایی مجهول به دهانهی جایگاه سپرد و پس از مکثی کوتاه، در گشوده شد. زبانم بند آمده بود و توان پلک زدن نداشتم. تعدادی از آدمهای آشنا به صورت چسبیده در اتاقکی کوچک کنار یکدیگر قرار گرفته بودند و قهقهه میزدند. کارگردان، چارلی، کین هریس، متیوس هاوارد، دو تن از افراد بوریوکودِن، متصدی کیوسک روزنامهفروشیِ باروکوز و حتی سایوری و جاشوآ نورنبرگر نیز در اتاقک گاز ایستاده بودند و به من میخندیدند. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود اما نمیتوانستم ذرهای جلوتر بروم و انگار مانعی نامرئی، مرا از جمعیت درون جهان بازی جدا میساخت. ناگهان خندهها متوقف شد و مهمانان نمایشگاه نیز بیهوش بر زمین افتادند. ده عدد کلت کمری بیرون آمد و با از بین رفتن اثرات گاز و آماده شدن اسلحهها، تمامیِ اعضا شقیقههای خود را نشانه رفتند و ماشه چکاندَ… بنگ.
«من ازریل اودین هستم. کارآگاه ادارهی پلیس، بدون کت و شلوار سبز یا متمایل به خاکستری و کراوات معلق. دنبال برادرم دنیل میگردم. هنوز داره بارون میآد و آسمون این سیارهی لعنتی تا امروز رنگی غیر بنفش به خودش ندیده. چیزی از گذشته یادم نیست اما احساس میکنم دیگه کسی از بیرون نگاهم نمیکنه و الان مطمئنم که سبک شدم یا حداقل یک نفرم. شاید بتونم یک شب بعد مذاکره با رئیس بوریوکودن، اتاق نورگیر طبقهی چهارم هتل Hibiscus Highrise رو کرایه کنم و تا زمان بند اومدن بارون، تخت بخوابم.»
«کین؟»
«کین هنوز اونجایی؟»
«صدای بوق ممتد»
«صدای کلیک فندک»
«صدای قدمهای آهستهی پا و ساکسیفون»