آژیر مه – ری بردبری
آژیر مه داستانی کوتاه از ری بردبری است. این داستان اولین بار ۱۹۵۱ به چاپ رسید.
من و رفیقم مکدون توی برج سنگی فانوسی زندگی میکردیم که خیلی از ساحل فاصله داشت. وسط آبهای سرد و بیرحم دریا هر شب را منتظر مینشستیم که مه شبانه سروکلهاش پیدا شود. مه هم میآمد هر شب. تخطیناپذیر. ما هم روغنکاری جهازهای پیچیدهی برنجی و مسی و برنزی را از سر میگرفتیم و چراغ مه را روشن میکردیم و میفرستادیمش به دل تاریکی. مثل پرندهی عاصیای بود نور فانوس که توی تاریکی رها میشد. سفید و سرخ و بعد باز سفید و باز سرخ میشد. به چشم کشتیهایی که وسط دریا بودند اینطور به نظر میرسید. اگر نور فانوس را نمیدیدند هم باکی نبود. شیپور مه داشتیم. چنان صدایی داشت که دل مه را پاره و پوره میکرد و دستههای مرغهای دریایی را مثل دستههای کارت به هوا میپراکند و موجهای بلند را به لرزه میانداخت.
مکدون یک بار که نزدیک تغییر نوبت کاریمان بود برگشت بهم گفت: «تنهایی هم بد دردیه. ولی دیگه بهش عادت کردی. نه؟»
من هم گفتم: «آره. منتها خدا رو شکر که تو آدم خوشمشربی هستی.»
با خنده گفت: «فردا نوبت توئه که راهی ساحل بشی. خوش بگذرون.»
«خیلی دوست دارم بدونم وقتی اینجا تنهایی به چی فکر میکنی.»
«به راز و رمز دریا فکر میکنم. پیرمردای عشق دریا مثل من به چی فکر میکنن؟» مکدون پیپش را روشن کرد. یک ربع از هفت گذشته بود، غروب سرد ماه نوامبر بود. سیستم بخاری برقی روشن بود. نور فانوس در دویست جهت میتابید. شیپور مه از منتهاعلیه بالای هنجرهی برج مینواخت. تا صد مایل از هر طرف ساحل که میرفتی خبری از آبادی یا شهر نبود. فقط جادهای بود که به تنهایی راهش را از سینهکش ساحل باز میکرد و به فانوس دریایی میرسید. به ندرت میشد ماشینی ازش عبور کند. بعدش دو مایل آب دریاست و بعد از آن صخرهی تنهایی ما. هرازچندگاهی قایقی هم از این فاصله عبور میکند.
بعد متفکرانه ادامه داد: «راز و رمز دریا. تا حالا اینطوری بهش فکر کرده بودی که دریا بزرگترین دونهبرف دنیاست؟ مدام شکلش عوض میشه و هر لحظه یه رنگیه. هیچ دو شکل و رنگیش شبیه هم نیست. چند سال پیش یه شب توی برج تنها بودم که چشم انداختم و دیدم همهی جونورای دریا اومدن روی آب و دور برج فانوس جمع شدن. نور سفید و قرمز فانوس روی چشمای مسخرهشون میافتاد جوری که از این فاصله میتونستم تشخیصشون بدم. بدنم از شدت تعجب لمس شده بود. دست و پام یخ کرد. میدیدم که مثل یه دسته طاووس که پرهاشون رو به نمایش گذاشته باشن، حلقه زده بودن و تا چشم کار میکرد ادامه داشتن. تا نیمهشب اوضاع همینطوری بود. رأس ساعت دوازده شب، همه با هم غیب شدن. بیسروصدا بیاینکه هیچ نشونهای از خودشون باقی بذارن. اون لحظه یه حس عجیبی بهم دست داد. خود رو جای ماهیها فرض کردم که دارم به یه برج هفتاد متری نگاه میکنم که نور خدا ازش به اطراف میتابه و صدای مسلط خدا ازش پخش میشه. برای اون طفیلیهای بدبخت لابد این برج خیلی چیز عجیبی به نظر میرسه. به ذهنم رسید منم اگر ماهی بودم برای عبادت میاومدم پای این برج. البته هیچوقت دیگه ندیدم همچین اتفاقی بیفته. اون ماهیا دیگه برنگشتن. ولی حرفم اینه که انگار اون لحظه ماهیا حس کرده بودن که دربرابر خدا قرار گرفتن.»
لرزه به جانم افتاد. نگاهم را برگرداندم سمت پهنهی پوچ و افسردهی دریا که تا ناکجا کشیده میشد.
مکدون مضطرب به پیپش پوکی زد و گفت: «خدا میدونه توی دل سیاه دریا چه خبره.» پلکش پرید. همهی روز را همینطور مضطرب بود و نگفته بود دردش چیست. «زیردریایی درست کردیم با این همه دنگ و فنگ. ولی تا دههزار قرن دیگه هم ممکن نیست به کف واقعی اقیانوس برسیم. منظورم از کف واقعی اقیانوس هموناست که توی داستانا خوندیم. سرزمین پریان. سرزمینهای غرقشده. وحشت واقعی اعماق. زیر دریا هنوز سال سیصدهزار قبل از دقیانوسه. این بالا ما داریم سر همدیگه رو قطع میکنیم و خاک همدیگه رو به توبره میکشیم و اون پایین، بیست کیلومتر زیر آب، اونا داشتن برای خودشون زندگیشون رو میکردن. خدا میدونه چقدر قدیمیان. سن ریش ستارههای دنبالهدار رو دارن.»
«آره. اون پایین دنیای دیگهایه. دنیای کهنه و قدیمیایه.»
«چی بگم. پاشو بریم بالا. باید یه قصهای رو برات تعریف کنم.»
از هشتاد پلهی برج بالا رفتیم. به خودمان سخت نگرفتیم. خوشانخوشان رفتیم بالا و بین راه هم گپ میزدیم و مکدون چپق دود میکرد. به اتاق فانوس که رسیدیم، مکدون چراغهای اتاق را خاموش کرد تا انعکاسی روی شیشهی دوار اتاق فانوس نیفتد. چشم چرخان فانوس به نرمی روی محور روغنکاریشدهاش در گردش بود. شیپور مه هم به فواصل پانزده ثانیهای به صورت منظم به صدا در میآمد.
مکدون گفت: «صداش شبیه صدای یه حیوونیه.» در تأیید حرف خودش سر تکان داد. «یه حیوون گندهی تنهایی که توی تاریکی شب ناله میکنه. افتاده روی ساحل یه اقیانوسی به عمر ده میلیون سال و انگار داره هر چیزی اون کف دریا خوابیده رو صدا میزنه. من اینجام. من اینجام. من اینجام. اونی هم که توی اعماق نشسته بالأخره جوابش رو میده. معلومه که جوابش رو میده. جانی تو الان سه ماه بیشتر نیست که اینجایی. هنوز آبدیده نشدی. پس بذار برات بگم. این موقع سال… » چشمش داشت مه و خاکستری دریا را میکاوید. «هر سال همین موقعها، یه اتفاقایی اینجا میافته. یه چیزی میاد.»
«همون دستهی ماهیا که گفتی؟»
«نه این یه چیز دیگهایه. داستانش فرق داره. نخواستم برات تعریف کنم. گفتم اگر چیزی بگم میگی پیریه پاک عقلش رو از دست داده. ولی امشب دیگه فکر کنم نتونم گفتنش رو به تعویق بندازم. چون به حساب من امشب شبیه که قراره سر و کلهش پیدا بشه. وارد جزئیات نمیشم. تا خودت به چشم خودت نبینیش حرف زدن در موردش دردی رو دوا نمیکنه. همینجا بگیر بشین. فردا صبح هم اگر خواستی با قایق موتوری برگرد اسکله و بشین توی ماشینت و برگرد همون شهری که ازش اومدی و تا آخر عمرت هم با چراغ روشن و یه پلک باز بخواب. نگران هم نباش که پسفردا من چه فکری در موردت میکنم. سه ساله که داره این ماجرا اتفاق میافته. این اولین سالیه که غیر از خودم کسی هست که شاهد ماجرا باشه. بشین و تماشا کن.»
نیم ساعت گذشت و جز چند جمله که با هم پچپچه کردیم، چیزی بین ما رد و بدل نشد. از انتظار که خسته شدیم، مکدون شروع کرد برایم حرف زدن در مورد برج فانوس و این که به نظرش ماجرای شیپور مه چیست و چطور به وجود آمده.
«احتمالاً خیلی وقت پیش یه بابایی داشته از کنار اقیانوس رد میشده و با خودش گفته یه شیپوری نیاز داریم که مدام به سمت دریا صدا شلیک کنه و به کشتیها خبر بده که موقعیتشون نسبت به ساحل چطوریاست و بهشون هشدار بده. ولی صدای شیپور… چی توی سرش میگذشته؟ پیش خودش گفته یه صدایی درست میکنم مثل تخت خالیای که تموم شب کنارت باشه، مثل خونهی خالیای که درش رو باز میکنی و مثل تن لخت درختا توی پاییز و صدای مهاجرت پرندهها به جنوب. مثل صدای باد آخر پاییز که از دریا میاد و به ساحل میکوبه. صدایی که اونقدر تنهاست که ممکن نیست کسی متوجهش نشه. که به گوش هر کسی برسه روحش رو به گریه بندازه. حتی اگر هزار کیلومتر اونطرفتر وسط خشکی زندگی بکنه. پس یارو دستبهکار شد و شیپور مه رو ساخت. یه ماشینی که هرکسی صداش رو میشنوه یاد حسرت جاودانگی و کوتاهی زندگی میافته.»
همین وقت شیپور مه صدا کرد.
مکدون با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: «این قصهه رو از خودم در آوردم. شاید خواستم پیش خودم یه توجیهی داشته باشم که چرا این چیزه هر سال به برج فانوس میاد. واقعیتش اینه که شیپور صداش میزنه و اونم میاد. یعنی فکر کنم که اینطوری باشه.»
گفتم: «ولی… »
حرفم را برید: «هیس… ببین!» با چانهاش به اعماق اشاره کرد.
چیزی داشت به سمت برج میآمد.
همانطور که قبلاً هم اشاره کردم، شب سردی بود. آن بالا توی ارتفاع برج، سرما شدت میگرفت. نور فانوس میآمد و میرفت و صدای شیپور مه بیتخلف به گوش میرسید و مه جوشان را میشکافت. نمیشد آنقدرها دورتر را دید و نمیشد واضح چیزی را تشخیص داد اما مشخصاً چیزی داشت دل اعماق را میشکافت و در تاریکیهای شب به پیش میآمد. تو میدیدی که پهن بود و بیصدا و به رنگ لجن خاکستری. این بالا من و مکدون در برج بلندمان نشسته بودیم و آن پایین، اول موج کوچکی به راه افتاد و پشت سر آن موجی کوچک، روی سطح آب برآمدگیای پدیدار شد، حباب هوایی ترکید و سپس بر سطح آب سرد اقیانوس سری پدیدار شد. سری بزرگ به رنگ تیره، چشمهایی عظیم، و سپس گردنی دراز و بعد از آن شاید انتظار داشتم بدنی باشد ولی خبری از بدن نبود. گردن و باز هم گردن. کمی گذشت. ارتفاع سر موجود از سطح آب به شصت متر رسید. تازه آن موقع بود که بدن موجود به سان جزیرهای تیره از مرجان و صدف و کشتیچسب، آبچکان از زیر اعماق بیرون آمد. یک لحظه از گوشهی چشم دمش را هم تشخیص دادم. پیش از آن که مجدداً در آب ناپدید شود. پیش خودم حساب کردم که از نوک سر تا ته دمش رویهمرفته صد و پنجاه متر طولش است.
نمیدانم چه از دهانم در آمد. ولی یک چیزی گفتم. چون در جوابم مکدون گفت: «آروم باش پسر جون.»
بعد انگار اختیار قوای تکلمم را به دست گرفته باشم، گفتم: «ممکن نیست!»
«نه جانی. این ماییم که ممکن نیستیم. این چیزی که میبینی ده میلیون ساله که دقیقاً همینشکلیه. تغییری نکرده. ماییم که عوض شدیم. ماییم که خشکی عوضمون کرده. غیر ممکن شدیم. ما.»
با فاصلهی زیاد در آبهای سرد اقیانوس، با وقار، به پیش میآمد. مه در اطرافش به رقص بود و پرهیبش را برای لحظاتی مخدوش میکرد. نور فانوس توی یکی از چشمهای موجود منعکس شد. سفید، سرخ، سفید، سرخ. انگار صفحهی دیسکی بود که پیامی باستانی را رمزگذاری کرده و مخابره میکرد. به همان خاموشی مهی بود که میشکافتش و به پیش میآمد.
خم شدم. چنگ انداخته بودم به نردههای پلکان. گفتم: «یه جور دایناسوره.»
«احتمالاً. بعید نیست.»
«ولی مگه دایناسورا منقرض نشدن؟»
«نمیدونم. شایدم به اعماق پناه بردن. به عمیقترین پهنههای زیر اقیانوس پناه بردن و همونجا مخفی شدن. عجب کلمهایه «اعماق»، جانی. همهی سرما و تاریکی و عمق دنیا توی این یه کلمه جا میشه.»
«الان چکار کنیم؟»
«چکار کنیم؟ سر جامون بشینیم و کارمون رو بکنیم. وظیفهمون رو انجام بدیم. تازه، همینجا جامون از هر قایقی امنتره. اینی که میبینی اندازهی یه کشتی جنگیه. سریعتر هم هست.»
«ولی چرا میاد اینجا؟»
یک لحظه بعد پاسخ سوالم را دریافت کردم.
شیپور مه به صدا در آمد.
و هیولا پاسخ داد.
نعره، نالهای که برهمآمیختهی میلیونها سال آب و مه بود. نغمهای بود چنان مغموم و تنها که تا مغز استخوانم را لرزاند. هیولا به سوی برج نالید. برج هم در پاسخش نالید. هیولا یک بار دیگر غرید. برج در پاسخش غرید. هیولا یک بار دیگر به پاسخ دهان پر از دندانش را گشود و این بار صدایی که بیرون آمد، عین صدای شیپور مه بود. تنها و گسترده و دورافتاده از همهجای عالم. صدای بیکسی بود. دریایی بود که منظری نداشت. شبی بود که سرد بود و ستارهای توی دلش نداشت. صدای جدایی بود.
مکدون زمزمه کرد: «جوابت رو گرفتی؟»
سر تکان دادم که بله.
«همهی سال رو این هیولا که شاید یک میلیون سالش باشه، توی عمق بیست، سی کیلومتری، نشسته و منتظره. همین یه جونور بدبختی که میبینی. تنها نشسته و منتظره. یک میلیون سال انتظار. میتونی تصورش کنی؟ کی میتونه این همه سال منتظر باشه؟ شاید آخرین بازماندهی گونهی خودش باشه. بعید نیست. به نظرم که همینطور باشه. بعد سر و کلهی یه بابایی پیدا میشه پنج سال پیش و این برج رو اینجا علم میکنه. یه شیپور مه رو هم به سمت جایی که تو قرنهاست سرت رو گذاشتی زمین و خوابیدی و خواب اون روزایی رو میبینی که دنیا پر شده بود از امثال تو، میگیره. ولی الان تنهایی. تنهای تنها توی دنیایی که دیگه هیچ سنخیتی با تو نداره. دنیایی که توش محکوم به مخفی شدنی.
«ولی صدای شیپور مه میاد و میره. میاد و میره. بالأخره که به گوشت میرسه. چشمهای خوابالودت رو مثل لنزهای چهار متری یه دوربین عظیم باز میکنی و شروع میکنی یه تکونی به خودت بدی. آروم آروم. چون بار کل اقیانوس روی دوشته. سنگینه. ولی صدای شیپور مه ول کن نیست. کیلومترها آب رو میشکافه و میاد. میاد و به گوشت میرسه و یاد یه چیز قدیمی رو توی دلت میندازه. دست خودت نیست. بلند میشی و راه میافتی. همینطور ماهی و میگو میخوری و میای بالا. ماهها طول میکشه برسی به سطح آب. تو فرض کن از اول پاییز که مهها شروع میشه صدای شیپور میاد تا اوایل بهار. کل پاییز صدای شیپور رو میشنوی که چطوری داره صدات میکنه. خلاصه که اواخر نوامبر که دیگه متر به متر خودت رو کشیدی بالا و فشار آب و هوای توی بدنت رو میزون کردی، میرسی اینجا. میرسی به سطح آب و هنوز زندهای. چون اگر بخوای یهو از عمق سی کیلومتری بیای روی سطح آب، مردی. منفجر میشی. خلاصه که سه ماه طول میکشه این بیرون اومدن از اعماق. بعد هم چند روز طول میکشه تا خودت رو برسونی به برج فانوس. خلاصه که اینطوریه قصهش جانی. این که الان توی دل سیاه شب، چشمت افتاده به چشم این هیولا. این برج فانوس رو تصور کن از چشم این جونور بیچاره. عین گردن خودش علم شده و قد کشیده رفته بالا. عین گردن خودش. زیرش هم که یه جزیرهست. عین همین جونور. از همه مهمتر. صداش عین صدای این جونوره. حالا میفهمی چرا جانی؟ متوجه میشی؟»
شیپور مه به صدا در آمد.
هیولا پاسخش را داد.
بله که متوجه میشدم. همهاش را میتوانستم توی سرم ببینم. میلیونها سال انتظار را. تنهاییاش را. انتظار این که بالأخره همصدایی پاسخت را بدهد. انتظار کسی که قرار است برگردد ولی هیچوقت برنمیگردد. میلیونها سال تکافتادگی توی اعماق اقیانوس، جنون مطلق حجم نابودگر زمان را میتوانستم حس کنم. که چطور آسمان از خزندگان بالدار خالی میشد، که باتلاقها چطور در دل قارهها خشک میشدند. چطور دندانخنجریها و تنبلهای عظیمالجثه توی حوضچههای قیر گیر میافتادند و بشر که مثل مورچههای سفیدی از این تپه به آن تپه سرگردان بودند.
شیپور مه دمید.
مکدون گفت: «پارسال این جونور بدبخت همهی شب دور برج چرخید و چرخید. خیلی ولی نزدیک نمیشد. فکر کنم تعجب کرده بود. دو دل بود. شاید هم که ترسیده بود. من اگر بودم بعد این همه راهی که اومده بودم، بیشتر از هرچیزی عصبانی میشدم. ولی فرداش آسمون آبی شد و مه تموم شد و دنیا رو نگاه میکردی انگار تابلوی نقاشی شده بود. این جونور هم از ترس گرما و سکوت، راهش رو کشید و رفت. مطمئنم یک سال تموم نشسته و به ماجرا فکر کرده. از هر نظر قضیه رو سبک سنگین کرده.»
حالا دیگر هیولا با ما تنها حدود صد متر فاصله داشت. همچنان خودش و برج داشتند به سوی هم ناله میکردند. نور فانوس که به چشمهای هیولا میخورد انگار که یک لحظه توی چشمهایش یخ بود و لحظهی بعد، آتش.
مکدون گفت: «زندگی همینه. از اول تا آخرش رو منتظر یه کسی هستی که قرار هم نیست بیاد. از اول تا آخرش تو عاشق یه چیزی هستی که اونقدری عاشقت نیست. بعد از یه مدتی به سرت میافته که هرچی که هست رو نابودش کنی. که دیگه اذیتت نکنه. دیگه عذابت نده.»
هیولا داشت به سرعت فاصلهی بین خودش و برج فانوس را کمتر میکرد.
شیپور مه دمید.
مکدون گفت: «بیا ببینیم قراره چی بشه.»
شیپور مه را خاموش کرد.
سکوتی که بعدش برقرار شد چنان ضخیم بود که میتوانستیم انعکاس تپش قلبمان را روی بطن شیشهی برج فانوس احساس کنیم. گردش آرام و روغنکاریشدهی فانوس بیتخلف ادامه داشت.
هیولا متوقف شد. سر جا خشکش زده بود. چشمهای عظیم فانوسمانندش پلک زدند. دهانش نیمهباز مانده بود. مثل آتشفشانی به خرناس افتاده بود. سرش را به هر جهت میگرداند که صدای حالا گمشده در مه را بازجوید. به برج نگاهی انداخت و خرناس دیگری در گلویش شکل گرفت. چشمهایش آتش گرفتند. خیز برداشت و آب را شکافت و به سوی برج شتافت. چشمهایش از خشمی طاقتفرسا آخته شده بود.
من فریاد زدم که: «مکدون! شیپور رو روشن کن!»
مکدون با کلید ور رفت ولی همینطور که سرگرم این کار بود، هیولا خیز برداشت. پنجههای عظیمش به میدان دیدم وارد شدند. بین پنجههایش پوست ماهیمانندی بود که پرههایی را لابهلای انگشتوارههایش تشکیل میداد. پنجههایش را کشید به برج. چشم سمت راست سر خشمگینش مثل پاتیلی جوشان بود که هر آینه ممکن بود جیغزنان تویش پرتاب شوم. برج لرزید. شیپور مه دمید. هیولا در پاسخش غرید. برج را به پنجه کشید و شیشه را خراشید و شیشه بلافاصله بر سرمان ریخت.
مکدون بازویم را کشید و گفت: «بریم پایین!»
برج به خودش لرزید و پیچید و داشت فرو میریخت. برج و هیولا هر دو میغریدند. من و مکدون هر لحظه سکندری میخوردیم. «عجله کن!»
به پایین برج رسیدیم و برج انگار میخواست رویمان فرو بریزد. ما زیر پلکان در سرداب سنگی کوچکی پناه گرفتیم. ضربات بیشماری فرود آمد و بدن سنگی برج فرو ریخت و ناگهان شیپور خاموش شد. هیولا خودش را به برج میزد. برج تماماً فرو ریخت. من و مکدون به هم چسبیده بودیم و جهانمان را نظاره میکردیم که چطور در برابر چشمانمان و از همه سو در حال نابودی است.
بعدش همه چیز به پایان رسید و هیچ صدایی نبود مگر غسل اقیانوس بر سنگهای باکره.
صدای دیگری هم به گوش میرسید.
مکدون به آرامی گفت: «گوش کن.»
لحظهای منتظر بودیم و بعد صدا به گوشم رسید. اول صدای مکش هوا بود. بعدش صدای مرثیه. صدای سرگشتگی. صدای تنهایی هیولاوار که بر ما چنبره زده بود. بر فراز ما. بوی تعفن بدن عظیمش، متجسد ما را فرا گرفته بود. بین ما و او تنها لاشهی نخراشیدهی پایبست سنگی حد فاصل بود. هیولا نفسش را به درون فرو برد و ناله کرد. برج از میان رفته بود. نور خاموش شده بود. آن نغمهای که از ورای میلیونها سال او را فراخوانده بود، خاموش شده بود. هیولا هم دهانش را میگشود و ناله میکرد. ناله هیچ تفاوتی با صدای شیپور مه نداشت. هیولا نالید و نالید. کشتیهای آن سوی آبها، نور را نمیدیدند. ایدهای نداشتند که چه اتفاقی اینجا افتاده. بیخیال رد میشدند و پیش خودشان میگفتند که خودش است. صدای برج تنهای فانوس است. همه چیز سر جایش است. از دماغه عبور کردهایم.
شب بدین سان گذشت.
عصر روز بعد، خورشید داغ و طلاییرنگ بود و نجاتدهندگان سر رسیدند که ما را از دهلیز و سردابمان و از لابهلای خرابهها بیرون بکشند.
مکدون با ناراحتی گفت: «ریخت. موجای دیشب سنگین بودن. برج دوام نیاورد. ریخت.» بازوی مرا هم حین گفتن این حرفها نیشگون گرفت.
البته مدرکی هم در نقض حرفش به چشم نمیآمد. اقیانوس آرام بود و آسمان آبی. تنها بوی نامطبوع مایعی سبزرنگ که ساحل و آوار برج را در خود پیچیده بود، به مشام میرسید. مگسها همه جا را با وزوزشان پر کرده بودند. اقیانوسی که ساحل را میشست هم خالی بود.
سال بعدش برج فانوس دیگری در همان نقطه ساختند. منتها من دیگر شغل تازهای در یکی از شهرهای ساحلی پیدا کرده بودم و ازدواج کرده بودم و خانهای داشتم که شبهای سرد زمستان پنجرههایش از بیرون درخششی طلاییرنگ را به نمایش میگذاشت، درهایی که قفل بودند و شومینهای که دود از خودش بیرون میپراکند. مکدون اما صاحب برج تازه شد. برج را طبق سفارش خودش طراحی کرده بودند پی ریخته بودند. از بتن آرمه. به قول خودش، محض احتیاط.
برج تازه، نوامبر آمادهی کار بود. یک روز عصر سوار ماشینم شدم و راندم و رسیدم جایی که مشرف بر برج بود. ماشین را پارک کردم و از ورای آبهای سرد خاکستری به تماشای برج نشستم و صدای شیپور مه به گوشم رسید که چهار بار در دقیقه بلند میشد. تا گوش میشنید، تکصدایی بود که دل مه را میشکافت.
هیولا اما هرگز برنگشت.
مکدون معتقد بود: «رفته. به اعماق برگشته. درسش رو گرفته. هیچچیز رو نمیشه توی این دنیا بیش از حد دوست داشت. برگشته به اعماق و قراره یه میلیون سال دیگه همونجا صبر کنه. جونور بیچاره. همینطوری قراره بشینه منتظر. همینطور بشینه که آدما بیان و برن و این سیارهی مفلوک بازم ریختش عوض بشه. هی باید منتظر بمونه.»
روی ماشینم نشستم و به صدای شیپور گوش سپردم. توی آن مه غلیظ نه برج مشخص بود و نه نور فانوس به چشم میآمد. فقط صدای شیپور مه بود که هر پانزده ثانیه یکبار به گوش میرسید. مثل نالهی هیولا بود.
همانجا نشسته بودم و غمگین بودم. کاشکی یک حرفی برای زدن داشتم.
-
سلام با جستجو کردن کلمات در وب سایت شما مشکل دارم کلمه یا جمله را در جستجوی سایت میزنم عکس العملی نشان نمی دهد و تاریخ انتشار مطالب را هم در مطلب خوانده شده نمی بینم لطفا راهنمایی کنید مخصوصا در این مورد که چگونه باید در مطالب سرج کنم چون بخش سرج شما فعلا برای من کار نمی کند
-
خيلي سُكوتيد …
خيلي -
مرسی فرزین. عالی بود!
پی اس: 3فیدِ عزیزم! هفته ای چندبار سایتت رو باز میکنم و میام توی آرشیو قشنگت تا ببینم توی این ماه چی گذاشتی. از اونجایی که ساکن ایران نیستم و تقویم شمسی ای هم بطور عادی دم دست ندارم٬ فکر کردم هنوز باید ۱۵-۲۰ آبان باشه. الان که این متن رو خوندم خوشحال شدم و رفتم دنبال تقویم. دیدم آبان تموم شده و حتی چندروز هم از آذر گذشته. منتظرم اوضاع بهتر شه و زود به زودتر ببینیم که آپدیت میشید. و به امید مردنِ سانسورچی و ایران آزاد. -
ترجمه به متن خیلی وفادار نبوده
-
مرسی فرزین
خیلی قشنگ بود