موتورهای مرگبار

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

«موتورهای مرگبار» نام بخش اول از مجموعه کتاب‌های «شهر گرسنه» است. مجموعه اثری است از فیلیپ ریو، نویسنده‌ی انگلیسی. آن‌چه در این‌جا می‌خوانیم فصل اول از این کتاب اول است که ما را با دنیای شگفت‌انگیز اثر آشنا می‌کند.

مقدمه

اولین بار که با موتورهای مرگبار آشنا شدم، تصویر روی جلد آن در صفحه‌ی اینستاگرام طراح جلد بود. تصویر قهرمان احتمالی داستان که روی‌به‌روی شهر متحرک عظیمی ایستاده، مثل برق مرا گرفت. تصویر هم یادآور جلدهای دوران طلایی علمی‌تخیلی بود و هم به سرعت داستانی در ذهن من شکفت، یعنی حدسی از داستان کتاب برایم ایجاد کرد که بعد دیدم پر بیراه نیست. کنجکاو شدم کتاب را بخوانم و وقت خواندن، در همان فصل اول، جهان‌سازی آن قدر مرا جذب کرد که همان روز ترجمه‌اش را شروع کردم. سالی بود که روی دور بودم و چرا یک کتاب دیگر اضافه نکنم؟

Mortal Engines یا موتورهای مرگبار؟

نام کتاب هم به اندازه‌ی تصویری که از آن دیده بودم جذاب بود. این‌جا را سایت فیلم اقتباسی از کتاب نقل می‌کنم:

عنوان کتاب فیلیپ ریو و فیلمی که پیتر جکسون تهیه کرده (اگر تعجب کرده‌اید که چرا فیلم این‌قدر بد بود، این هم دلیلش!) عبارتی است برگرفته از اتللوی ویلیام شکسپیر. جمله‌ی کامل که از زبان خود اتللو می‌شنویم (با ترجمه‌ی م.ا.به‌آذین) این است: «و نیز شما، ای توپ‌های مرگبار که غرش حنجره‌ی نیرومندتان به نعره‌های ترسناک ژوپیتر جاوید می‌ماند، بدرود!» در فصل اول کتاب که در زیر همین مطلب می‌خوانیم، نویسنده در مورد داروینیسم شهری حرف می‌زند و میرا بودن شهرها به طبع خالق آن‌ها را به رخ می‌کشد. شاید ترجمه‌ی بهتر برای عنوان کتاب تدبیر فانی می‌بود، اما نظر انتشارات این بود که موتورهای مرگبار عنوانی جاافتاده است و نظر خواننده را بهتر جلب می‌کند.

موتورهای مرگبار Mortal Engines

در مورد ترجمه‌ی موتورهای مرگبار حرف بسیار است ولی فقط گفتن یک نکته را لازم می‌بینم، متنی که ترجمه براساس آن انجام شد، بسیار «انگلیسی بریتانیایی» بود و اصطلاحاتی داشت که یافتن مفهوم دقیق آن‌ها بارها رجوع به Urban Dictionary را لازم کرد.

بیشتر بخوانید: صفحه‌ی داستان‌ و گمانه مجله‌ی سفید


فصل اول موتورهای مرگبار – شکارگاه

بعدازظهر بهاری پر باد و دلگیری بود و شهر لندن، شهرک کوچک معدن‌کاوی را در پهنه‌ی بستر خشکیده‌ی دریایی تعقیب می‌کرد که پیش از این دریای شمال نام داشت.

اگر اوضاع روبه‌راه بود، لندن خودش را برای شکاری چنین مردنی به زحمت نمی‌انداخت. قدیم‌ترها، شهر پیشرانه‌ای[1] لندن، سوار بر چرخ‌ها و شنی‌هایش، برای صید شهرهایی بسیار بزرگ‌تر از این از شمال تا مرز برهوت یخ و از جنوب تا سواحل مدیترانه جولان می‌داد. اما این روزها دیگر شکار، از هر نوعی، کمیاب شده بود و برخی شهرهای بزرگ‌تر با حرص و ولع در کمین لندن بودند. ده سالی می‌شد که از ترس آن‌ها مخفی شده و در منطقه‌ای مرطوب و کوهستانی در غرب پناه گرفته بود. جایی که به اعتقاد صنف مورخان[2] زمانی جزیره‌ی بریتانیا بوده. ده سالی می‌شد که لندن چیزی جز شهرک‌های کشاورزی خرد و دهکده‌های یک‌جانِشین آن دره‌های مرطوب را به نیش نکشیده بود. حالا، بالاخره، جناب شهردار[3] تصمیم گرفته بود دیگر وقت آن است شهرش را از پل سرزمینی[4] به قلمرو شکارگاه بزرگ برگرداند.

شهر هنوز نصف راه را نرفته بود که دیدبان‌ها از فراز برج‌های بلند نگهبانی، این شهرک معدن‌کاو را سی کیلومتر آن‌سوتر، مشغول گاز زدن چند کَفِه‌نمک دیدند. به نظر مردم لندن، این کشف نشانه‌ای از سوی ایزدان بود و حتی به نظر جناب شهردار (که اعتقادی به ایزدان یا نشانه‌ها نداشت) این اتفاق شروع خوبی برای سفر به شرق بود و دستور تعقیب شکار را داد.

شهرک معدن‌کاو که شصتش خبردار شد قرار است شکار شود، فلنگ را بست؛ اما سرعت چرخش شنی‌های زیر لندن دیگر بیشتر و بیشتر می‌شد. شهر خیلی زود مثل آوار بر سر شهرک خراب می‌شد. کوه متحرکی از فلز که مثل کیک عروسیْ طبقه‌طبقه تا هفت طبقه بالا می‌رفت. طبقه‌های پایین‌تر در میان دود موتور چنبره زده بودند، ویلاهای ثروتمندان بر عرشه‌های بالاتر به سفیدی می‌درخشید و بر بالای همه‌ی این‌ها، ششصد متر بالاتر از زمین فناشده، صلیب بالای کلیسای جامع سنت پاول درخششی طلایی داشت.

* * *

تام آثار موزه را در بخش تاریخ طبیعیِ موزه‌ی لندن تمیز می‌کرد که کف فلزی لرزید، خوب می‌دانست یعنی چه. نگاهش را بالا برد و مدل‌های نهنگ و دلفین آویزان از سقف تالار را دید که با صدای غژغژ نرمی از کابل‌های آویزشان تاب می‌خوردند.

نگران نشد. همه‌ی پانزده سال عمرش را در لندن زندگی کرده بود و به حرکتش عادت داشت. می‌دانست شهر مسیر عوض می‌کند و سرعت می‌گیرد. از هیجان مورمورش شد؛ هیجان باستانی شکار که در خون همه‌ی لندنی‌ها بود. لابد شکار در تیررس آمده است! برس‌ها و گردگیرهایش را انداخت و دستش را به دیوار فشرد تا ارتعاش‌هایی را حس کند که مثل موج، فوج فوج از موتورخانه‌های عظیم واقع در آن پایین، از درون شکمبه می‌رسیدند. آری، خودش بود… تپش بم موتورهای کمکی که وارد مدار می‌شدند، بوم بوم بوم، مثل طبلی بزرگ که در استخوان‌هایش بکوبند.

در ورودی آن طرف تالار باز شد و شترق به دیوار کوفت. چادلی پامروی[5] به داخل هجوم آورد. کاکلش کج شده و صورت گردش از غیض سرخ بود. داد زد:‌ «تو رو به حق کرکه[6]، معلومه چه غلطی…» با دهان باز چشم گرداند و تاب خوردن نهنگ‌ها و جرنگ‌جرنگ و جیرجیر پرنده‌های خشک شده در محفظه‌های نگهداری‌شان را دید که انگار از اسارتی طولانی در آمده و آماده‌ی پر گشودن دوباره می‌شدند.

«دستیار نَتزوُرثی[7]! این‌جا چه خبره؟»

تام گفت: «تعقیب شکاره قربان.» مانده بود چطور نائب رئیس صنف مورخان این همه مدت روی لندن زندگی کرده باشد و هنوز صدای قلب شهر را نشناسد. برای همین توضیح داد: «باید شکار خوبی باشه. همه‌ی کمکی‌ها رو وارد مدار کردن. خیلی وقت بود این‌طوری نشده بود. شاید بخت لندن بیدار شده!»

پامروی خرناسی کشید. از ناله و لرز شیشه‌های محفظه‌های نمایش که با تپش موتورها هم‌نوا شد، به خود لرزید. بالای سرش بزرگ‌ترین مدل، چیزی که اسمش نهنگ آبی بوده و هزاران سال پیش منقرض شده بود، مثل نشیمنِ تاب روی مهارهایش به عقب و جلو می‌رفت. پامروی رو برگرداند و گفت: «هر چی می‌خواد باشه، نتزورثی، کاشکی صنف مهندسان[8] چند تا لرزه‌گیر درست و حسابی توی این ساختمون نصب می‌کردن. بعضی از این نمونه‌ها خیلی ظریفن. این‌طوری نمی‌شه. این‌طوری اصلاً نمی‌شه.» دستمالی خال‌خال از بین جامه و ردایش بیرون کشید و عرق صورتش را پاک کرد.

تام گفت: «ببخشید قربان، می‌شه من تا سکوهای مراقبت برم و نیم ساعتی تعقیب رو تماشا کنم؟ خیلی ساله شکار خوب پیش نیومده…»

پامروی از کوره در رفت: «دستیار! معلومه که نه! این همه خاک رو نگاه کن که این تعقیب کوفتی داره پخش می‌کنه! همه‌ی نمونه‌ها باید دوباره تمیز بشن و آسیب‌های احتمالی‌شون بررسی بشه.»

تام بلند گفت: «خیلی نامردیه! همین الان تمام این تالار رو گردگیری کردم!»

همان لحظه فهمید چه اشتباهی از او سر زده است. چادلی پامروی پیر، به اندازه‌ی دیگر اعضای صنف هم بد نبود؛ اما از حاضرجوابی و روداری یک دستیار درجه سه ناقابل هم خوشش نمی‌آمد. راست ایستاد تا به قد کامل خودش برسد (که فقط کمی بیشتر از عرض کاملش بود) و چنان عبوسانه چهره درهم کشید که کم مانده بود خالکوبی نشان صنف بین دو ابروی پرپشتش ناپدید شود. بانگ زد: «زندگیْ نامردیه، نتزورثی. اگه باز حاضرجوابی کنی، به محض تموم شدن این تعقیب، می‌فرستمت کشیک شکمبه!»

بین همه‌ی کارهای پرمشقتی که دستیار درجه سه باید انجام می‌داد، تام بیشتر از همه از کشیک شکمبه متنفر بود. زود زبان در کام کشید، سربه‌راه سرش را پایین انداخت و به نوک حسابی برق‌انداخته‌ی چکمه‌های مقام ریاست موزه‌داری خیره شد.

پامروی ادامه داد: «بهت گفتن تا سر ساعت هفت توی این سالن کار کنی. تو هم تا سر ساعت هفت کار می‌کنی. من هم می‌رم با بقیه‌ی موزه‌دارها درباره‌ی این تکان‌تکان‌های افتضاح و فجیع مشورت کنم…»

پامروی غرغرکنان راهش را گرفت و با عجله رفت. تام ایستاد تا پامروی برود و بعد وسایلش را برداشت و با حال زار سر کارش برگشت. بیشتر وقت‌ها کار نظافت به او خیلی سخت نمی‌گذشت، به خصوص در این تالار با این حیوانات بیدزده‌ی دل‌پسند و نهنگ آبی که لبخند آبی بزرگی داشت. اگر حوصله‌اش سر می‌رفت، راحت به خیال‌پردازی پناه می‌برد، در آن قهرمانی بود که دخترهای خوشگل را از دست راهزن‌های هوایی نجات می‌داد، لندن را از شر پیمان ضد پیشرانه[9] رها می‌کرد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی‌اش می‌کرد. اما حالا که بقیه‌ی شهر بعد از مدت‌های مدید، از تعقیبی درست و حسابی کیف می‌کردند، چطور می‌شد خیال‌پردازی کرد؟

بیست دقیقه‌ای منتظر ماند؛ اما چادلی پامروی بازنگشت. کس دیگری هم آن دوروبر نبود. چهارشنبه بود؛ یعنی موزه بازدید عمومی نداشت و موزه‌داران ارشد و دستیارهای درجه یک و دو همه تعطیل بودند. اگر ده دقیقه جیم می‌شد و فقط می‌دید چه خبر است، مگر چه بلایی نازل می‌شد؟ وسایل تمیزکاری‌اش را پشت گاومیش کوهان‌داری دم دست مخفی کرد و از بین سایه‌ی دلفین‌های رقصان روی زمین به طرف در شتافت.

بیرون هم در راهرو همه‌ی چراغ‌های آرگون تاب می‌خوردند و نورشان را روی دیوارهای فلزی می‌پاشیدند. دو عضو صنف با ردای سیاه به شتاب از کنار تام رد شدند و صدای نازک دکتر آرکِن‌گارث[10] پیر را شنید که غر می‌زد: «امان از این لرزش‌ها! امان! سرامیک‌های قرن سی و پنجمم رو درب‌وداغون می‌کنن…»

تام منتظر ماند تا هر دو در پیچ راهرو از نظر پنهان شوند، بعد سریع بیرون زد و از نزدیک‌ترین راه‌پله پایین رفت. از میان تالار قرن بیست و یکم میان‌بر زد، از کنار مجسمه‌های پلاستیکی پلوتو و میکی، ایزدان حیوان‌سار[11] آمریکای ازدست‌رفته گذشت. از وسط تالار اصلی دوان دوان رفت. از میان تالار‌های پر از چیزهایی گذشت که به نحوی از خلال تمام هزاره‌هایی که باستانیان خودشان را با آن رگبار هولناک بمب‌های اتم مدار-به-زمین و بمب‌های ویروسِ سفارشی[12] نابود کردند و آن را جنگ شصت دقیقه‌ای نامیدند، جان‌به‌در برده بودند. دو دقیقه بعد از یکی از ورودی‌های فرعی موزه، به دل قیل و قال و ازدحام جاده‌ی تاتنهام کورت[13] زد.

موزه‌ی لندن در خودِ قطبِ طبقه‌ی دو، در محله‌ای شلوغ به نام بلومزبری[14] قرار داشت و شکم طبقه‌ی یک مثل آسمانی زنگارگرفته چند متر بالاتر از سقف ساختمان‌ها آویزان بود. تام دیگر نگران نبود کسی او را ببیند. در خیابانی تاریک و شلوغ، با هل دادن دیگران راهش را به جلو باز می‌کرد و به سوی ابرنمایشگر[15] عمومی‌ای بیرون ایستگاه آسانسور جاده‌ی تاتنهام کورت می‌رفت. به جمعیت جلوی ابرنمایشگر پیوست و اولین نگاه را به شکار دوردست انداخت. لکه‌ی آبی نفتی محوی که دوربین‌های آن پایین در طبقه‌ی شش دنبالش می‌کردند. صدای گزارشگر طنین انداخت: «به این شهرک می‌گن سالت‌هوک[16]. یه سکوی معدن‌کاوی حدوداً نهصد نفری. در حال حاضر با سرعت صد و بیست کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کنه. مسیرش رو به شرقه. ولی صنف ناوبران[17] پیش‌بینی کرده لندن قبل از غروب آفتاب بهش می‌رسه. کسی شک نداره شهرهای خیلی بیشتری اون‌طرف پل سرزمینی منتظر ما هستن. شاهد محکمی بر بصیرت جناب شهردار دل‌ها که چقدر هوشیار و آینده‌نگر بودن که حکم حرکت دوباره‌ی لندن به طرف شرق رو صادر کردن…»

تام با شور و شگفتی با خودش گفت «صد و بیست کیلومتر بر ساعت!» سرعت شگفت‌آوری بود و دلش می‌خواست پایین در عرشه‌ی مراقبت بود و وزش باد را بر صورتش حس می‌کرد. تا همین‌جا هم که جناب پامروی به خدمتش می‌رسید. چند دقیقه‌ی دیگر هم رویش. چه فرقی می‌کرد؟

بدو بدو رفت و کمی بعد به پارک بلومزبری رسید که آن بیرون در هوای آزاد لبه‌ی طبقه قرار داشت. زمانی پارکی درست و حسابی بود، پر از درخت و برکه‌ی اردک؛ اما این اواخر به خاطر کمیاب شدن شکار، پارک را برای کاشتن محصول تغییر کاربری داده بودند. چمنش را کنده بودند تا جایش کرت کلم و پرورش جلبک بزنند. سکوهای مراقبت هنوز بر پا بودند؛ چند ایوانک[18] برآمده که از لبه‌ی سکو بیرون زده بودند و لندنی‌ها برای تماشای منظره‌ی در حال عبور، به آن‌جا می‌رفتند. تام به سوی نزدیک‌ترینشان شتافت. جمعیت این‌جا از میدان هم بیشتر بود. چند نفر هم رخت سیاه اعضای صنف مورخان به تن داشتند. تام بی‌سروصدا راهش را به سوی جلوی سکو باز کرد و از روی نرده به بیرون نگاه کرد. سالت‌هوک فقط شش هفت کیلومتر جلوتر، با آخرین سرعت می‌تاخت و دود سیاهی از لوله اگزوزهایش بیرون می‌پاشید.

صدای گوشخراشی آوا سرداد «نتزورثی!» و قلب تام ریخت. نگاهی به اطراف کرد و دید کنار مِلیفَنت ایستاده. دستیار درجه یک هیکلی که نیشش را رو به تام باز کرد و گفت: «ببین چه باحاله! یه سکوی کوچیکِ استخراجِ نمکِ چاق‌و‌چله! با موتور زمینی سی۲۰! قشنگ همونیه که لندن لازم داره!»

هربرت ملیفنت[19] جزء بدترین نوع گردن‌کلفت‌های قلدر بود. از آن‌هایی که فقط به کتک زدن و فرو کردن سرت در توالت راضی نمی‌شد؛ بلکه در کارت می‌رفت و همه‌ی رازها و وحشتناک‌ترین نقطه‌ضعف‌هایت را یکی‌یکی درمی‌آورد و با سواستفاده از آن‌ها شکنجه‌ات می‌داد. ملیفنت کیف می‌کرد سربه‌سر تام بینوا بگذارد؛ چرا که تام پسری ریزه و کم‌رو بود و دوستی هم نداشت که به هواخواهی‌اش دربیاید. خود تام هم نمی‌توانست جلوی ملیفنت سینه‌سپر کند؛ چون خانواده‌ی ملیفنت پول داده بودند که او را دستیار درجه یک بکنند. اما از آن طرف تام که کس‌وکاری نداشت، دستیار درجه سه‌ی ناقابلی مانده بود. می‌دانست ملیفنت تنها به این دلیل زحمت حرف زدن با او را به خودش داده که جلوی مورخ خوشگلی به نام کِلِیتی پاتز[20] قپی بیاید که درست پشت سرشان ایستاده بود. تام سری تکان داد و پشتش را کرد و حواسش را به تعقیب شکار داد.

کلیتی پاتز داد زد: «نگاه کنین!»

فاصله‌ی بین لندن و شکارش به سرعت کم می‌شد و هیبت تیره‌ای از روی سالت‌هوک به هوا پر کشید. چند لحظه دیرتر، بعدی و بعدی هم از شهرک جدا شدند. کشتی هوایی بودند! جمعیت روی سکوهای مراقبت لندن به هلهله افتاد و ملیفنت گفت: «ها، تاجرهای پرنده‌ن. می‌دونن شهرکه رو به فناست. برای همین قبل از این‌که ما بخوریمش، دارن ازش فرار می‌کنن. اگه این کار رو نکنن، کل مال‌التجاره‌شون، مثل بقیه‌ی چیزهای اون‌جا، نوش جون خودمونه!»

تام راضی بود که می‌دید حوصله‌ی کلیتی پاتز از حرف‌های ملیفنت سر رفته است. خانم یک سال از آن‌ها بالاتر بود و لابد از قبل این چیزها را می‌دانست، چون آزمون‌های صنف را قبول شده و نشان مورخ بر پیشانی‌اش خالکوبی بود. کلیتی دوباره گفت: «نگاه کن!» نگاهش روی تام ماند، نیشش باز شد و گفت: «نگاه کن چه پروازی می‌کنن! چه خوشگلن!»

تام موهای نامرتبش را از روی چشمش کنار زد و صعود کشتی‌های هوایی و محو شدنشان در ته رنگ آبی ابرهای خاکستری را تماشا کرد. لحظه‌ای مچ خودش را گرفت که در آرزوی بالا رفتن با آن‌‌ها و رسیدن به نور خورشید است. چه می‌شد اگر والدین فقیرش او را تحت سرپرستی صنف رها نکرده بودند که مورخ شود؟ آرزویش بود شاگرد ملوانی روی یکی از آسمان‌نوردها باشد و همه‌ی شهرهای جهان را ببیند: پورتو آنجلس[21] شناور روی اقیانوس آرام آبی و آرک‌آنجل[22] با سورتمه‌های زیرش، لغزان روی دریاهای منجمد شمالی، زیگورات‌شهر عظیم نوئِوُومایا[23] و استحکامات همیشه‌استوار پیمان ضد پیشرانه…

ولی همه‌اش خیال‌پردازی بود و باید آن‌ها را برای عصرهای کسالت‌بار موزه می‌گذاشت. موج تازه‌ی هلهله‌ی مردم به او هشدار داد که تعقیب دارد به سرانجام می‌رسد. بی‌خیال کشتی‌های هوایی شده و حواسش را جمع سالت‌هوک کرد.

شهر کوچک آن‌قدر نزدیک بود که تام می‌توانست هیبت مورچه‌وار مردم را ببیند که در طبقه‌های بالایی سرآسیمه به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. از این‌که لندن بر سرشان خیمه می‌زد و جایی هم برای مخفی شدن نداشتند، چه ترسی به دلشان افتاده بود! اما می‌دانست نباید به حال آن‌ها دل بسوزاند. طبیعی بود شهرها شهرک‌ها را بخورند و شهرک‌ها هم دهات کوچک‌تر را و دهات کوچک‌تر دهکده‌های نگون‌بخت یک‌جانشین را یک لقمه‌ی چپ کنند. به این داروینیسم شهری[24] می‌گفتند و هزار سالی می‌شد که رسم روزگار همین بود؛ از زمانی که نیکولاس کرکه[25]، آن مهندس کبیر، لندن را تبدیل به نخستین شهر پیشرانه‌ای کرد. تام فریاد کشید: «لنـــدن! لنـــدن!» و صدایش را همراه هلهله‌ها و فریادهای بقیه‌ی مردم روی سکو کرد. لحظه‌ای بعد هم جایزه‌شان را گرفتند که از جا درآمدن یکی از چرخ‌های سالت‌هوک بود. شهرک با تکان‌تکان‌هایی قیقاج‌وار و شدید، متوقف شد. دودکش‌ها جاکن شده و در خیابان‌های مملو از مردم هراسان سقوط کردند و بعد طبقه‌های پایین‌تر لندن جلوی دید را گرفت و همان‌که آرواره‌ی غول‌آسای هیدرولیک شهر با صدایی مهیب بسته شد، تام لرزش ورق‌های عرشه را احساس کرد.

هلهله‌ای دیوانه‌وار از سکوهای دیده‌بانی سرتاسر شهر به پا خواست. بلندگوهای روی ستون‌های حمال طبقات، بنا کردند به پخش «افتخار لندن» و یک نفر که تام به عمرش او را ندیده بود، او را بغل کرد و در گوشش داد زد: «گرفتیمش! گرفتیمش!» اشکالی نداشت. در این لحظه عاشق همه‌ی آدم‌های روی سکو بود؛ حتی ملیفنت. خودش هم داد کشید:‌ «گرفتیمش!» و در تقلای آزاد کردن خودش، لرزش دوباره‌ی ورقه‌های عرشه را احساس کرد. آن زیر زیرها، دندان‌های عظیم فولادی شهر، سالت‌هوک را گاز می‌زدند، بلندش می‌کردند و آن را به درون شکمبه می‌کشیدند.

صدای کلیتی پاتز را شنید که می‌گفت: «… شاید دستیار نتزورثی هم دوست داشته باشه با ما بیاد.» تام اصلاً نمی‌دانست قصه چیست. اما رو که بر‌گرداند، کلیتی دستی به بازویش زده و لبخندی حواله‌اش کرد. محض توضیح گفت: «امشب توی کنزینگتون گاردنز[26] جشن می‌گیرن. بزن برقص و آتیش‌بازی! دوست داری بیای؟»

معمولاً کسی دستیارهای درجه سوم را به مهمانی دعوت نمی‌کرد؛ به خصوص اگر آن کس مثل کلیتی، خوشگل و محبوب همه باشد. برای همین اول به نظر تام اول رسید دختر با او شوخی می‌کند. اما نظر ملیفنت به وضوح این نبود؛ چون کلیتی را کنار کشید و گفت: «امثال نتزورثی به درد اون‌جا نمی‌خورن.» دختر پرسید: «چرا که نه؟»

ملیفنت با هاف‌هافی گفت: «خب، می‌دونی، این یارو که تهش درجه سه است. عمله‌طوره. هیچ‌وقت نشان صنف نمی‌گیره. تهش می‌شه دستیار یکی از موزه‌دارها. نه، نتزورثی؟» صورت چهارگوشش به قرمزی صورت آقای پامروی می‌شد. با نیشخندی به سمت تام برگشت و ادامه داد: «جداً حیف شد که بابات برات پول کافی نگذاشته که شاگردی درست و حسابی کنی.» تام خشمگین فریاد کشید: «به تو یکی مربوط نیست!» شور و نشاط شکار از سرش پریده بود و دوباره به حال قبل برگشته بود، نگران این‌که وقتی پامروی بو ببرد جیم شده، چه آشی برای او خواهد پخت. اصلاً دل و دماغ متلک‌های ملیفنت را نداشت.

«بالاخره فکر کنم از آدم‌هایی که توی زاغه‌های طبقه پایین‌ها می‌لولن بیشتر از این نمی‌شه انتظار داشت.» با پوزخندی به سمت کلیتی پاتز برگشت و گفت: «ننه بابای نتزورثی اون پایین توی چهار می‌نشستن، خب، بعد وقتی کجی بزرگ[27] پیش اومد، هر دوشون زیرش موندن و مثل یه جفت کلوچه‌ی تمشک صاف شدن؛ شتلق!»

تام خیال نداشت او را بزند. یک‌مرتبه پیش آمد. خون جلوی چشمش را گرفت و قبل از این‌که خودش هم بفهمد چه شده، دستش را گره کرد بود و مشتی پراند. ملیفت نالید: «آی!» و به قدری دست‌پاچه شد که از عقب افتاد. یکی شیشکی بست و کلیتی هم خنده‌اش را خورد. تام خیره به مشت‌های لرزانش مات ایستاده و مانده بود چه کار کرده است.

ولی ملیفنت خیلی از تام گنده‌تر و زورش هم خیلی زیادتر بود و همین حالا هم از جا پریده و سرپا ایستاده بود. کلیتی آمد جلویش را بگیرد؛ اما چند مورخ دیگر تشویقش کردند و دسته‌ای پسر با روپوش‌های سبز دستیار ناوبر پشتشان جمع شدند و دم گرفتند: «دعـوا! دعـوا! دعـوا!»

تام می‌دانست بختش در ایستادن جلوی ملیفنت، از بخت سالت‌هوک در گریختن از چنگ لندن هم تیره‌تر است. قدمی به عقب برداشت؛ اما جمعیت او را به جلو هل می‌داد. بعد مشت ملیفنت به گونه‌اش خورد و زانویش را هم محکم بین پاهای تام کوبید. تام از درد تا شد و تلوتلوخوران با چشم‌هایی پر اشک از صحنه فاصله گرفت. چیزی به بزرگی و نرمی کاناپه سر راهش بود و سر تام که محکم به آن خورد، صدایی گفت: «اوخ!»

تام سر بالا کرد و نگاهش به صورت گرد و سرخی با ابروهای دسته‌جارویی زیر کلاه‌گیسی به وضوح مصنوعی افتاد. صورتی که وقتی او را شناخت، سرخ‌تر هم شد.

بانگ صدای چادلی پومری پیچید که گفت: «نتزورثی! تو رو به حق کرکه، معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟»

موتورهای مرگبار Mortal Engines


پانویس‌ها:

[1] Traction City

[2] Guild of Historians

[3] Lord Mayor

[4] یا پل خشکی، در این‌جا منظور زمین متصل‌کننده‌ی جزیره‌ی بریتانیا با قاره‌ی اروپاست که در زمان ما، با دریای شمال پوشیده شد. به این پل خشکی، داگرلند می‌گویند که حدود ۸۵۰۰ سال پیش زیر آب رفته است. در سال ۱۹۳۱ یک کشتی ماهیگیری کف‌روب در این منطقه شاخ گوزنی را یافت. در این منطقه، زیر دریا، بازمانده‌ی انسان‌های عصر نوسنگی یافت شده است.

[5] Chudleigh Pomeroy

[6] Quirke

[7] Natsworthy

[8] Guild of Engineers

[9] Anti-Traction League

[10] Arkengarth

[11] چیزی که سر حیوان و بدن انسان داشته باشد. تصویر ایزدان مصر باستان، مثل آنوبیس شغال‌سار (بدن انسان و سر شغال)، در این گروه جای می‌گیرد.

[12] ویروسی که برای هدف گرفتن گروه نژادی یا ژنتیکی خاص سفارشی‌سازی شده باشد.

[13] Tottenham Court Road

[14] Bloomsbury

[15] Goggle-screen اصطلاح ساخت نویسنده است.

[16] Salthook

[17] Guild of Navigators

[18] بالکن

[19] Herbert Meliphant

[20] Clyde Potts

[21] Puerto Angeles ترکیبی از پورتو ریکو و لس آنجلس

[22] Arkangel

[23] Nuevo-Mayans

[24] Municipal Darwinism

[25] Nikolas Quirke

[26]Kensington Gardens

[27] The Great Tilt

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: مهدی بنواری
مشاهده نظرات
  1. آرش

    کاش با همکاری پیداش اینو کامل ترجمه و منتشر کنین. من یکی خریدارشم

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی