ت…ه{د و}ر ا…ن

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

آینه‌ای از حیات تهران است. تندیسی از بوهایی که از او به مشامش رسیده. او تمام رایحه‌هایش هست. فرزند و والد او. همزاد او. اتحاد اتوبان‌ها در ساقه‌های گازی‌اش جلوه دارد. نفس بعدی ما ممکن است از بزاق مترشح او باشد.  لبه‌ی تیز برج‌ها مترادف جوشش‌های حجیم تن اوست.  فش فش اولترا سونیکش را می‌شنویم ولی می‌دانیم که نمی‌بیند چون چشمی ندارد.

“In connection with the origin of life what is needed first is not a stockpile of particular molecules, but things that can evolve somehow – and for long enough and far enough to do clever things, to look as if they had been designed.”

مطمئن نیستم تهران واحدی وجود داشته باشد. تهران‌هایی که من در آن‌ها رفت‌وآمد کردم مسیرهایی روییده و پیچیده بودند. مسیری از مرکز به شرق هست که نشانه‌اش آبلیمو فروشی‌هایند. مسیری در شمال شرقی می‌شناسم که بچینگ‌ پلنت‌های وسیع بتن‌سازی و کارگران خمار نشانه‌اش هستند. مسیرهایی مرمری و مسیرهایی از تونل/کلاغ، مسیرهای عکس‌ممنوع و مسیرهایی در جنوب غرب که درباره‌ی کوره‌های آجرپزی‌اند. مسیری نزدیک محور صنایع کرج. مسیر بازارهای اسقاطی.

این بزرگراه‌های بی‌پایان به سمت مقصدهای واقعی نیستند. ممکن است به بابل، الکساندرو پلیس، سمرقند، سند، ختن، نصبین یا حمص باشند. به سمت سایه‌هایی از جاده‌های ابریشم، پادشاهی‌های بیابانی، به سمت بقایای لشکر اسکندر، جهانگیر، عباس. یعنی بسیار بعید است که شما از شریان‌های واقعی تهران واردش بشوید که متوجه شوید نشانه‌ای به شما خوش‌آمد گفته است. تهران متوجه آمدن‌تان/رفتن‌تان نخواهد شد.

این راه‌ها توالی درستی ندارند. به نظر می‌رسد که بتن می‌ریزند تا شقاق‌های شهر را جوش بدهند، ولی بیشتر فاصله می‌افتد. کارخانه‌های قدیمی زوال یافته‌اند و پدرها از لحاظ تعداد در اقلیت‌اند، ولی در عوض هراس‌هایشان به صورت فرکتالی در شهر پخش می‌شود، بین مستاجران‌، زیردستان، همسران، فرزندان‌. چون نسخه‌نویسان تورات، مدام معماری‌های سومری ارثیه‌هاشان را بازسازی می‌کنند. از نو نمی‌سازند، بلکه صرفا عضلانی‌تر می‌کنند. به همین سبب در بین این کوچه‌های رام‌شده و معماری‌های پلیسی و پرده‌های ضخیم و شیشه‌های مشجر و بالکن‌های بی‌استفاده و کثیف، پارانویای عظیمی علیه درگیری با همین عضلات پر از دوده‌ وجود دارد.

جرثقیل‌ها چون رقاصان باله، بی‌هیچ پرده‌پوشی‌ای در کمال عریانی برای مستعمرات پدرها عضله می‌سازند و بین ساختمان‌های ملال‌آور، هتروپیاهایی از هوس‌های خودشان می‌سازند. پاساژهایی با جسمیت‌هایی ثابت که مربوط به جغرافیا نیستند. اداره‌هایی تماما بانک – اردوگاه‌های کار و دانشگاه‌هایی با هندسه‌های اقلیدسی. مهم این است که در تمامی این ساختمان‌ها راه پله‌ها به طرزی یکسان ساخته می‌شوند. راه‌پله‌ها هرگز به دلایل مهندسی ساخته نمی‌شوند بلکه فقط نمادی‌اند برای یادآوری تعداد پله‌ها.

در زیر این پله‌ها سایه‌ی می‌خانه‌ها و کاباره‌ها جا مانده. اشباح مشتریان‌شان در بین کاسبان موبایل و تبلت و فروشگاه‌های الکترونیک و جین‌فروش‌ها و کافی‌شاپ‌ها پرسه می‌زند چون اشباح می‌فهمند که مکان‌های تجمع هنوز همان مکان‌های تجمع قدیم‌اند. سگ‌ها و گربه‌ها و گداها و بچه‌ها و معتادها و مریض‌ها، تقریبا در همان جاهای قبلی جمع می‌شوند. درخت‌هایی هستند که قطع شده‌اند، ولی بازاری قطع نشده. به نظر نمی‌رسد که در این شهر چیزی در حال رخ دادن باشد. فقط معمارها کم حوصله‌تر شده‌اند و پدرها کمتر برای ساختن چیزهای پیچیده به خودشان زحمت می‌دهند. همه‌چیز همان است، فقط انبوه‌تر. حتی سیگارفروش‌ها دقیقا سر کنج درست خودشانند، صرفا به شکل کیوسک‌هایی فلزی مستحیل گشته‌‌اند. بیکارها ، آن‌ها که هرگز استخدام نمی‌شوند و به خدمت پدری در نمی‌آیند، خارج از کولیزیوم‌ها و بازارهای برده، دقیقا در همان موقعیت‌‌های قبلی تبدیل به‌ کاشفان لذت‌های ممنوعه می‌شوند و بقایای لزج کارخانه ها نیز دقیقا از همان جای قبلی بیرون می‌زند، فاضلاب دقیقا از همان جای قبلی به رودخانه می‌ریزد. ماهی‌ها دقیقا در همان محل سرریز جمع می‌شوند و ماهیگیرها دقیقا در همان نقطه برای شکار لقمه‌های متاستاز کرده قلاب می‌اندازند.

بر فراز شهدای دپرشن، بر فراز بابل و سومر و مصر، بر فراز پرسه‌های پرهراس، بر فراز شوگون‌ها، شبکه‌ها، شیشه‌ها، همیشه آسمان غلیظ و سیاه است انگار که غلتک‌های آسفالت‌کاری به ابرها رسیده باشند و برفراز آسمان سیاه غلیظ، هیولایی‌ست که از حافظه‌ی گودزیلا مهاجرت کرده. Hedorah  با غشایی شیمیایی. باتلاقی معلق از لای و لجن. ابری از فلزهای تبخیر شده و غبارهای صنعتی. بازوانی از دوده‌های سوخت ناقص. کراکنی رام‌نشدنی و اسیدی و چرک. Hedorah  چون قدیسی مناره‌نشین بر سر تهران. همچون اسفنجی عظیم. مرجانی چون روان آزاردیده‌های تهران. تشنه‌ی گرما. تشنه‌ی جیوه و سولفور. پیچ و تاب خوران به دنبال نویزها. آژیرها. جیغ‌ها. بیگانه‌ای کوچ کرده از آندرومدا که در بین غبارهای آلودگی مخفی شده؟ یا حبابی رنگ‌پریده از حیات که در المپیک بقای جاذبه و سم و گرما، به ناچار بدل به پازلی هوشمند از DNA گشته؟ حباب‌هایی آتشفشانی چون نطفه‌های دماوند شناور در مه کریپتون و زنون. دودشبحی از ابرهای دینامیک و شیمی‌های جهنمی که به شکل سازه‌ای سامان‌یافته، خودبارور، تکثیر شونده، تقریبا زنده، واجد نور. Hedorah  بر فراز تهران شناور است ولی اصلا تابع تقدیر او نیست. گاهی لاغر. گاهی فربه. بی‌اتکا به هیچ زمینی.

A ghost not of a deceased soul, but a composite of “the hungry anxiety of the unemployed, the neurotic restlessness of the person without purpose, the jerky tension of the high-pressure metropolitan worker, the uneasy resentment of the striker, the callous opportunism of the scab, the aggressive whine of the panhandler, the inhibited terror of the bombed civilian, and a thousand other twisted emotional patterns.”  [1]

که آینه‌ای از حیات تهران است. تندیسی از بوهایی که از او به مشامش رسیده. او تمام رایحه‌هایش هست. فرزند و والد او. همزاد او. اتحاد اتوبان‌ها در ساقه‌های گازی‌اش جلوه دارد. نفس بعدی ما ممکن است از بزاق مترشح او باشد.  لبه‌ی تیز برج‌ها مترادف جوشش‌های حجیم تن اوست.  فش فش اولترا سونیکش را می‌شنویم ولی می‌دانیم که نمی‌بیند چون چشمی ندارد. از روی پشت بامی در پس فلق هدورا طلوع می‌کند و ما می‌پرسیم:

What would an entity like this crave? Sacrifice? Worship? Or just fear? Before long, he realizes that this urban spirit is actively pursuing him for its own dark ends. [2]


[1] Fritz Leiber: Smoke Ghost

[2] Fritz Leiber: Smoke Ghost

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. احسان

    درود
    من تحليل دهشتناك بصريت رو يكبار با كلمه تهران و بار ديگه بجاي كلمه تهران با كلمه زمين (و نه دنيا ونه جهان) خوندم .
    بنظرم دايره اصيل ترين شكل هستي هست
    بقولي ، گردون ، چرخ روزگار ، سراي سپنج
    بنظرم همگي انسانها (هرچند معتقدم همه يك هستيم با ورژن هاي مختلف) در يك لوپر پايان نا پذير گرفتار هستيم ، شايد واقعا اون يك منتخب هستيم كه كه گرفتار نفرين آندد هست .
    نميدونم ، ولي واقعا باور دارم كه هپي اندينگي در كار نيست .
    آدما يا حواسشون نيست
    يا سرشون خيلي شلوغه
    يا انقدر توي abyss فرو رفتن كه خود واقعيشون رو فراموش كردن .
    خيلي جالبه كه دهان استاد ويلم رو دوخته بودن
    و حتي ما هم به حرفش گوش نكرديم .
    شايد پدران ما بويي بردن كه دارن ديوار ها رو عظلاني تر ميكنن ، شايد بايد حصار ها رو محكمتر كرد .
    خونه هامون هر روز بيشتر شبيه زندان ميشه و هر نسل بيشتر شبيه انفرادي .
    شايد خيلي نگاهم منفي هست
    شايد بايد براي خودم سرگرمي پيدا كنم
    ولي باز هم منظره اي كه روبروم هست بشدت واقعي و دهشتناك ه

    ممنون از نه متن بلكه هشدارت
    اميدوارم توي روياي شكارچي گير نكنيم
    اميدوارم حواسمون باشه چي آرزو ميكنيم

  2. مهدی جی

    محمدرضا جان داستان کوتاه جدید چیز میزی تو دست و بالت نداری ؟ ادامه ماورا و چیز دیگه چی ؟
    ملت خمارنا

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری