انجمن گفتگو نوشتن و نویسندگی داستان‌ بلند میافارقین: سیاره‌ی بدن‌ها و عفریت‌ها

  • سازنده
    موضوع
  • #25132
    م.ر ایدرم
      • اوراکل
      Up
      5
      Down
      ::

      سلام . سال نوی همه‌تون مبارک
      یه مدت زمان طولانی‌ای هست که تنها چیزی که می‌نویسم دنباله‌ی رمان ما و را هست.البته نهایتا چیزی که در اومد به جای این که دنباله باشه، در واقع خودش مقدمه یا پریکوئل شد.

      این چیزی که نوشتم یه لایت ناول هست که ۱۳ تا چپتر میشه. داستان توی سیاره‌ی میافارقین می‌گذره و اتفاقات مربوط به قبل از رمان ماورا هست. شخصیت اصلی دختری هست به اسم لطیفه. بنا دارم کل فصل‌ها رو توی فروم سفید منتشر کنم. اگه از سمت شما فیدبکی بگیرم طبیعتا بیشتر انگیزه می‌گیرم برای انتشار ماجرا.

      اگه دوست داشتین می‌تونین این پیغام رو توی گروه‌های دیگه‌ای که علاقه‌مندها به رمان علمی‌تخیلی فارسی توشون پیدا می‌شه هم شیر کنین.

      این آدرس رمان جدید که فصل به فصل همینجا گذاشته می‌شه:
      https://doo.st/mavara2

      اینم لینک رمان قبلی:
      فیدیبو – نسخه الکترونیک
      https://urls.st/mavara_fidibo
      طاقچه – نسخه الکترونیک
      https://urls.st/mavara_taghche
      نسخه‌ی کاغذی – سایت نشر پیدایش
      https://urls.st/mavara_peydayesh

    در حال نمایش 5 پاسخ ( از کل 5)
    • نویسنده
      پاسخ‌ها
    • #25133
      م.ر ایدرم
        • ساکن: دارک سیتی
        • اوراکل
        Up
        3
        Down
        ::

        یک
        به عمویش نگاه می‌کرد. این طور نبود که همیشه از او بدش بیاید. وقت‌هایی که مریض می‌شد، نمی‌توانست با علاقه‌ش به او مقابله کند. خیلی شبیه بابا بود، منتهی فقط شباهت ظاهری. هرچقدر بابا شجاع بود، عمو زود تسلیم می‌شد. بابا همیشه دنبال افتخار بود و این مرد به چیزی جز بقا فکر نمی‌کرد. بابا دنبال کشف کردن بود، عمو اما اهل یکجانشینی بود و از سفر بدش می‌آمد. بزرگترین مبارزه‌ی درونی لطیفه این بود که چقدر شبیه بابا هستم یا چقدر شبیه عمو شدم. هر چقدر بیشتر شبیه عمو می‌شد، از خودش بیشتر بدش می‌آمد.

         آن موقع عمو با صورتی زرد، بدنی ملتهب و زیر پیراهنی خیس عرق‌ روی تختش دراز کشیده بود. لطیفه هم روی تختی دیگر چند قدم این ورتر نشسته بود. پاهای لطیفه بی‌قرار بودند و ناخودآگاه با ریتمی مضطربانه می‌لرزیدند. ما بین‌شان یک انبار وسایل قدیمی و چند تا کتاب و چمدان بود، چند جعبه ابزار نفیس و ماشین‌هایی که به حرف عمو، قدمت بعضی‌هاشان به عصر زمین می‌رسید.

        – لطیفه باید یه چیزی رو بهت اعتراف کنم.  

        –  این‌قدر انرژیت رو بیخودی هدر نده. 

        – یه بار من بابات رو از روی پل ده متری انداختم پایین لطیفه. بهت نگفته بود نه؟

        – از وقتی حالت بد شده داری هر نیم ساعت این قصه رو تعریف می‌کنی. چرا پرتش کردی؟ ازش بدت می‌اومد؟

        – نه ازش بدم نمی‌اومد. مدام دارم بهش می‌گم این رو. یه دفعه شیطان به جلدم رفت و هولش دادم. 

        – هلش دادی بعد چی شد؟

        – پایین پل افتاده بود. از تن و بدنش خون می‌اومد و هاج و واج به من نگاه می‌کرد که هنوز اون بالا بودم. الان جلوی چشممه. قرار بود مراقب داداش کوچیکم باشم.

        – چرا الان یادش افتادی؟

        – من تباهش کردم. 

        – نگران نباش.  بابا بابا بود. تو تباهش نکردی.

        – من باعث شدم مخش تاب ورداره. من باعث شدم این‌قدر ماجراجو شه. اگه من نبودم خلبان نمی‌شد. اگه من نبودم با پرنده‌ها کاری نداشت. طوریش نمی‌شد.

         توی یک قفس کوچک  ۴ در ۴ متر بودند که خودش بالای سه قفس دیگر بود. انگار ساختمانی‌ابدی‌نیمه‌ساز با بدنی اسکلتی و نحیف و بدون پوست با احشائی مشخص. قفس‌ها با نردبان‌های طنابی عمودی و افقی به هم متصل می‌شدند و همه‌ در باراندازی کوچک و لوزی‌شکل تلنبار شده بودند که گردهم‌آیی تمام آدم‌های گمشده میافارقین بود.

         ترکیبی از زندان و شهر با قفسه‌‌هایی حاوی انسان‌ها، مثل کتاب‌های توی کتابخانه طبقه‌طبقه روی هم چیده شده بودند و هر قسمت  هم با دقت یک کتابدار قدیمی موضوع‌بندی شده بود. قفسه‌ی حاوی صوفی‌های جنگ‌زده، قفسه‌‌هایی که محل زندگی برده‌های فراری بود، قفسه‌‌های قماربازهای ورشکسته، قفسه‌ی فاسق‌های فراموش‌شده و بیغوله‌های فلزی چشم‌زردها و لانه‌های حلبی قبیلا‌ها. همه چپیده بودند در آشیانه‌هایی که منظره‌اش شبیه یک موزه‌ی مردم‌شناسی ورشکسته یا یک مرغداری بی‌صاحب بود.

        نسل اول آدم‌هایی که به میافارقین آمدند حق داشتند فکر کنند گم شده‌اند چون چند نسل توی کشتی‌های فضایی در حال هجرت بودند. ولی بعد از این حس گمگشتگی عجیب بود. بچه‌هایی که توی میافارقین دنیا می‌آمدند خیلی بیشتر از تمام اقوام زمینی احساس می‌کردند که انگار از چیزهایی منقطع شده‌اند و همه‌ش دنبال چیزی می‌گشتند. ولی میافارقین چیزهای چندانی برای جستجو نداشت. یک سیاره‌ی برهوت که به زور تکنولوژی ترافورم شده بود و به زور می‌شد آدم‌ها در آن زنده بمانند. وسط کویرها فقط چند نوار کوچک اتمسفر مناسبی داشت چون دقیقا در اولین لحظه‌ای که نفس کشیدن ممکن شده بود، دستگاه‌های اتمسفرساز کارشان را متوقف کرده بودند. هر جای میافارقین که شرایط زندگی سخت‌تر بود، زمین‌ها ارزان‌تر بودند و آدم‌ها بیشتر. مثل محوطه‌ای که قفس عموی لطیفه در آن واقع شده بود، سمی و شلوغ، پر از زندگی ولی مرگبار. شهرک‌هایی که در لبه‌ی مرز زیستن و مرگ‌ گیر کرده بودند. 

        لطیفه الراشد برای اینکه بتواند بالاخره لحظه‌ای از مصیبت‌ توی قفس‌شان بگریزد، چشم‌های سیاهش را قرض داد به کلاغ فلزی نقره‌ای‌اش و کلاغ از حد فاصل میله‌های قفس پرید و مثل سیالی جیوه‌ای از بین شکاف‌های وسط تراکم قفس‌ها رد شد و به آسمان سوله رفت و روی شاخه‌ای فلزی نشست. دختر با ذهنش خلبانی می‌کرد و پرنده‌ی الکترونیکش همه‌جا را زیر و رو می‌کرد. از طرفی هم حواسش بود جاسوس‌های خلیفه و یا همسایه‌های حسود، متوجه اسباب‌بازی گران‌قیمتش نشوند.

        لطیفه کلمات و اعداد پرواز را توی ذهنش مرور می‌کرد و کلاغ در موقعیت‌های متناسب می‌جهید. ذهن لطیفه با ماشین یکی شد و کلاغ عین پرنده‌ای واقعی پرواز کرد و سه قفس پایین آمد، به قدر بیست قفس جلو رفت و دوباره اوج گرفت و بر بلندای تپه‌ی کوچکی از قفس‌ها نشست. چشم‌های کلاغ دوخته شده به کنار دروازه‌ی سوله. اطلاعاتی که دوربین کلاغ می‌گرفت مستقیم در ذهن لطیفه تبدیل به تصویر می‌شد. لات‌های یاماتاکه را دید که با ماسک‌های شیمیایی مهیب‌شان راه جلوی سوله را بسته‌ بودند. بیست ‌سی مهاجر تازه‌وارد صوفی‌ دم دروازه پناه گرفته بودند و عجز و ناله می‌کردند. ولی فایده‌ای نداشت باید منتظر می‌ماندند تا یاماتاکه‌ها هر وقت دلشان خواست راه را باز کنند.

        یاماتاکه‌ها لات‌هایی با ژنتیک‌های دستکاری شده بودند. مردمی با دی‌ان‌‌ای‌های خیاطی شده. تنها موجوداتی که قدرت عبور و مرور از صحراهای سخت میافارقین را داشتند و به همین‌خاطر هرجا را که دلشان می‌خواست صاحب می‌شدند. با موتورهای مغولی‌شان به کاروان‌ها هجوم می‌بردند و ثانیه‌ای بعد بین شن‌ها گم می‌شدند. هر آدم ورشکسته‌ای می‌توانست با خریدن یک بسته‌ی خودآموز بهینه‌سازی ژنتیک شرکت یاماتاکه از بازار سیاه، دچار سرطانی خودخواسته شود و طوری بدن‌ش را تغییر بدهد که عضو جماعت یاماتاکه شود. بدن یاماتاکه‌ها، مهم‌ترین اسلحه‌شان بود. بمب‌هایی زیستی متحرکی که صورت‌هایشان پر از غده‌های شنوایی و بینایی و بویایی بود و اکثرا گوشت‌های مملو از اعصاب حسی روی صورت‌شان را زیر پارچه‌هایی چفیه‌مانند می‌پوشاندند. ماسک‌هایشان همه منتهی می‌شد به عینک‌هایی قرمز و به همین خاطر خنده یا احساس لذت‌شان را فقط از حالت اشتعالی می‌شد فهمید که از پشت عینک‌های مات‌شات بیرون می‌زد.

         تراشه‌های قاچاقی‌ به طرز غریبی درد را از ذهن‌ لات‌های یاماتاکه‌ پاک می‌کرد. به همین خاطر همیشه گوشه‌ی این‌طور سوله‌ها در حالی پیدا می‌شدند که یکی‌شان توی بدنش سوزن فرو می‌کرد و بقیه‌ی لات‌ها با لذت تماشا می‌کردند. یاماتاکه‌ها از نظر بعضی‌ها، دنباله‌ی طبیعی مسیر تکامل بودند، از نظر بعضی دیگر تروریست‌های بیولوژیک و یاجوج و ماجوج‌های تکنولوژیک. هر چه باشد عاشق مصرف کردن بدن‌هایشان بودند و لذت غایی‌شان دوختن اندام تازه به بدن‌شان و پریدن حواس‌شان از بدنی به بدن دیگر بود. 

        برای یاماتاکه‌ها کل دنیا تجربه‌ای شبیه VR بود چون درد و مرگ، کمرنگ شده بود و خاطره اهمیتی صرفا نمادین داشت. از بازوهای لاغر و پاهای استخوانی‌شان معلوم بود اکثرا دچار سوءتغذیه‌اند نه که غذایی پیدا نمی‌کردند، بلکه اکثر مواقع غذا خوردن به نظرشان خسته‌کننده می‌رسید. همه نئشه‌ی کهکیو مخلوط با LSDهای قدیمی اعلا، ترکیبی که به شوگون معروف بود. دارویی شیمیایی که کیمیای حقیقی تمام جاده‌های صحرا بود. با یک مشت شوگون می‌شد به قدر پنج ساعت یک ارتش کامل یاماتاکه جمع کرد و جنگی کوچک در گوشه‌ای راه انداخت.

         کلاغ فلزی لطیفه دوباره بال زد و بلند شد و همزمان چشم‌ها و حواس لطیفه هم از بین فلزها می‌گذشتند. مثل قالیچه‌ای که حامل شبح دخترک باشد، کلاغ پرواز می‌کرد و کنجکاوانه به یاماتاکه‌ها نزدیک می‌شد. حالا صدایشان را خیلی واضح می‌توانست بشنود.

        –     رئیس من واقعا خیلی بدشانسم که این دستم، دندون تمساح نشده. می‌شد بشه. مگه نه؟ می‌شد؟… می‌شه یه بار دیگه دود کنم. شاید این بار شد. شاید شد. کی می‌دونه. تو می‌دونی؟ تو می‌دونی؟

        –     زوووو. من نمی‌دونم. زوووووو. من نمی‌دونم. من بالااااااام. من الان گرگ می‌شم. تو باختی ولی من جفت شیش شدم. من گرگم. من زوزه می‌کشم. زوووووو. زوووووو.

        دود شوگون داشت یاماتاکه‌ها را می‌گرفت و هر لحظه که بیشتر مسخ می‌شدند شانس دعوا بیشتر می‌شد. شوگون که در تن‌شان قدرت می‌گرفت، می‌توانستند تبدیل شوند به هر چیزی که برایشان قابل تصور بود. یکی درخت می‌شد، چندنفر گله و یکی گرگ. تعزیه‌هایی از شکار و شکارچی. انگار این جمعیت آخرین بازمانده‌های حقیقی طبیعت وحشی زمین بودند.

         چند دقیقه بعدتر تفنگ‌هاشان را درآوردند که عمدا تقلیدی از اسلحه‌های قدیمی زمینی بود. مشخصا می‌شد مدل‌های فانتزی‌ای از مسلسل تامپسون را شناسایی کرد که قبضه‌ی جلویی مسلسل به بازوی چندتا از یاماتاکه‌ها تنیده بود و عین گیاهی روی بازوهاشان جوانه زده بود. همه‌چیز مشابه تامپسون ام۱۹۲۱ بود منهای خشاب که موقع شلیک به جای خالی شدن خشاب، با پرش هر گلوله، مایعی شبیه استفراغی خونی از لبه‌های ماسک شلیک‌کننده سرریز می‌شد و بیرون می‌زد. کسی به یاماتاکه‌ها گلوله‌ی فلزی نمی‌داد. به همین‌خاطر اسلحه‌هایشان طوری مهندسی شده بودند که براده‌های تن شلیک‌کننده را شلیک می‌کردند.

        –        هاهاها… پاهام قطع شد… پاهام قطع شد… پیداشون نمی‌کنم… ترکید بچه‌ها…

        با اولین تیراندازی هر دوپای یکی از یاماتاکه‌ها قطع شد. دو تا از یاماتاکه‌ها زیر بازوهایش را گرفتند تا برایش پاهای تازه پیدا کنند و به تنش بدوزند. اگر در مسیر تلف می‌شد هم چیپ‌ست توی سرش را توی یک بدن تازه می‌کاشتند. بعد دوباره شلیک‌ها ادامه پیدا کرد. لطیفه متوجه شد یکی از مسلسل‌ها به سمت کلاغش نشانه رفته. زود کلاغ را جمع کرد و با وحشت گوشه‌ای قایم شد. لحظه‌ای بعد شانه‌هایش تکان می‌خورد. عمو بود. یک لحظه از کلاغ جدا شد و دوباره به عمو پیوست. هنوز سوت شلیک مسلسل‌ها توی گوشش بود و حالا از دورتر و با گوش‌های خودش می‌شنید که دعوای یاماتاکه‌ها ظاهرا در دوردست همچنان ادامه داشت.

        –        هر کاری می‌کنی چند دقیقه ولش کن. الان می‌رسه. می‌خوام حواست به من باشه.

        –  اگه بهش اعتماد نداری چرا می‌ذاری بیاد؟ می‌خوای راش ندم؟

        – تو هنوز همه‌چیزها رو نمی‌فهمی لطیفه. بعضی وقت‌ها باید صبور باشی. باید نقش بازی کنی. این خیلی مهمه. هیچ‌وقت نشد این رو بهت یاد بدم.

        بلافاصله بعد از تمام شدن جمله عمو، شمن زمانیه، از نردبان بالا آمد و وارد قفس‌شان شد. عمو با ایما و اشاره خواست که لطیفه مبادی آداب باشد ولی باز زورش آمد سلام کند.از شمن‌ها بدش می‌آمد. به خودش که آمد دید، شمن بالای سر عمو ده‌بیست‌تا عقربه‌ی ساعت گره زده. شمن داد می‌زد و ساکنین قفس‌های اطراف به همین خاطر سعی می‌کردند دور بمانند. کم‌کم از ترس نحوست ساعت، حوالی قفس‌شان خالی شد. شمن همچنان با صدای بلند ذکر ساعت می‌گفت:

        ۶۰ ۶۰ ۶۰

        ۳۰۰ ۳۰۰ ۳۰۰

        خود شمن با ردایی مشکی و صورتی پوشیده و ساعتی آویزان به گریبان بالای سر عمو ایستاده بود و پیشانی‌اش را فشار می‌داد. بعد ذکرها قطع شد و شروع کرد به سوال پرسیدن از عمو:

        – چند وقته مریضی؟

        – سه هفته.

         – به همین خاطر سه روزه کارگاه نیومدی؟

        – بله ارباب. سابقه داره این بیماری. هر چند سال یکی دو هفته مبتلا می‌شم. هیچ طبیبی هم نشده دوای خوبی بهم بگه.

        – از میافارقین که نمی‌خوای بری؟

        – نه چرا بخوام برم؟

        – مثلا بخوای فرار کنی. همچین قصدی که نداری؟

        – نه چرا بخوام فرار کنم ارباب. من اصلا کجا دارم برم. مگه چه جرمی مرتکب شدم. پشت سرم حرفی هست؟

        – پشت سر همه حرفی هست. حالا مهم هم نیست. الان که ما دونفر صحبت می‌کنیم با هم و همه‌چیز هم خوبه.

        شمن چرخی زد و با ماژیکی قرمز تصویری از صورت و یال یک شیر را روی صفحه پلاستیکی کنار تخت اسپری کرد. نگاه مالکانه‌ی شیر اسپری شده برای لحظه‌ای باعث شد دختر زل بزند و همان‌طور قفل بماند. بعد دوباره بازجویی شمن از عموی دختر ادامه پیدا کرد:

        – تو اگه نباشی کارگاه لنگه. اگه نباشی کی ماشین‌های کارگاه رو راه ببره الراشد؟ پسری نداری که فن بهش یاد داده باشی؟

        عمو زیرچشمی به لطیفه نگاه کرد و بعد گفت:

        – نه. همسر نداشتم هرگز. این هم طفل برادر مرحوممه. دو روزه اومده پیشم که مراقب باشه.

        – الراشد شنیدم تو به قدرت ساعت اعتقاد آوردی. راسته یا داری فیلم‌ بازی می‌کنی واسه حقوق بیشتر؟

        – بله ارباب. اعتقاد دارم. نه من فقط اینجا به کسی نگفتم که کینه نکنن. اینجا صوفی زیاده. ولی توی کارگاه همه خبر دارن.

        عمو بلافاصله از زیر یقه تسبیحی پلاستیکی با مهره‌ای درشت به شکل ساعت‌شنی را نشان داد. تسبیح گران‌بهایی نبود ولی برای اثبات نودینی به کارمی‌آمد.

        – موقع جنگ چندسالت بود؟

        – هیفده سال.

        – جنگیدی؟

        – سه ماه. 

        – موقع جنگ پیش اومده که خلبانی کنی؟

        – نه ارباب من هرگز بلد نبودم. گفتم که زود  پناهنده شدم اینجا. از خون و خونریزی بدم می‌آد.

        – الراشد تو چطور زبون ماشین‌ها رو یاد گرفتی. دانشگاه که می‌دونم نرفتی؟

        – از پدرم یاد گرفتم.

        – اون زبون ماشین بلد بود؟

        – پدرم اوستا بود. اون هم مثل خودم تجربی از پدرش یاد گرفت. الگوریتم کدها رو نمی‌خوند، فقط عین کاشی کنار هم می‌چید. تقارن‌شون رو می‌فهمید. انتقال نیرو بین خطوط‌شون رو حس‌ می‌کرد. به من هم یاد داد. پنج سال موقع کار من رو به خودش وصل می‌کرد تا کم‌کم فهمیدم چیکار می‌کنه. بعد کم‌کم خودم هم تونستم کار کنم. اولین بار که یه ماشین با زبونی که من نوشتم راه افتاد دوازده سالم بود.

        عمو زیاد که حرف می‌زد جمله‌هایش کم‌جان می‌شد و سرفه‌اش می‌گرفت. با این‌حال برایش مهم بود که همه‌چیز را خوب توضیح بدهد. 

        شمن آمپلی‌فایرهایش را روشن کرد و نویزهای متصل به هم پخش شدند. صدایی منقطع از تاریخچه‌ی زمان به شکل گلیچ‌هایی کوچک بین نویزها پخش می‌شد. مثل صدای حرکت یخ‌های جنوبگان در اقیانوس زمین. صدای جیرجیرک‌ها در مزرعه‌ی پرورش غذا. صدای قل‌قلی شبیه تنفس زیر آب. بعد دوباره ذکرهای شمن قدرت می‌گرفت.

        –     الراشد بهم بگو که فرشته به شکل حیوونه یا انسان؟

        –     نمی‌دونم ارباب. فکر کنم به شکل حیوان باشه.

        –     نه غلطه. فرشته همیشه شمایلش به شکل انسانه و فقط موقع مرگ، موقع سقوط و لحظات آخر حیوان دیده می‌شه.

        –     الراشد تو حیوونی دیدی هرگز؟

        –     نه من ندیدم. اگه حیوون منظورت چیزیه که زنده باشه و گوشت به تنش باشه. ندیدم. به عمر من قد نمی‌ده فدای شما بشم.

        –     عمرت مگه چقدره. حیوون زیاده. فقط باید دقت کنی. فکر کردی حیوونا نیازی به سفینه‌های ما داشتن تا بیان اینجا؟ اگه اینطوره اصلا چرا از اول خود زمین پر حیوون بود؟

        شمن دمرو شد و روی پوست شیری ظاهرا قلابی که کف قفس انداخته بود شروع کرد به پنجه انداختن، دست و پا زدن و غلتیدن.

        «قوی‌باش الراشد. تمرکز کن. قوی باش. بذار قدرت عقربه‌ها بهت نفوذ کنه. بذار ساعت بهت مسلط شه. باید مثلث معکوس نوشت و عروج کرد به مقام ساعت دوازده. باید قوت گرفت و بلند شد» و شروع کرد به ذکر زیرلب.

        ۹۶۳ ۹۵۷ ۹۶۴

        ۹۵۹ ۹۶۱ ۹۶۳

        ۹۶۰ ۹۶۵ ۹۵۸

        ءء۴الااااحـ ر. العجل العجل العجل الساعه الساعه الساعه اهیا شراهیا ادونی اصباوث اشباهو نون فی هدا کهیعص حمصق یس انی اجبت حبُ

         به وضوح می‌شد شنید که لابه‌لای ذکرها «ماشیغا» را دعا می‌کند و همین‌طور خوابیده چیزهایی می‌گفت انگار می‌خواهد عمو را به سفری خیالی به «را» ببرد. از میان سیاهچاله‌ها عبور می‌کردند و به قلمروی عقربه‌ها می‌رسیدند.

        «تمرکز کن. تو تابع زمانی. تو تابع زمانی. یه نموداری. بنویس ۲۳۹۵. حالا تغییر کن به ۹۴۹۵. این ساعت سعد. به دور از نحوست. بلند شو و دوباره خدمت کن.»

        ۲۳۷ ۲۴۰ ۲۴۳ ۲۳۹

        ۲۳۲ ۲۳۰ ۲۳۶ ۲۳۶

        ۲۳۵ ۲۳۸ ۲۳۵ ۲۳۱

        ۲۳۴ ۲۳۲ ۲۳۴ ۲۳۹

         «یه موجی روی محور زمان. تموم نمی‌شی فقط جهتت عوض می‌شه. آمیخته شو با عقربه‌ها. برافروز. برافروزید استخوان‌ها. برافروزید و بریده شوید. حالا هم هر چقدر محو باشی می‌شه شدتت رو زیاد کرد. می‌شه تقویتت کرد. آمپلیفای…آمپلیفای…حٰم حٰم حٰم حٰم حٰم حٰم …»

        به زور دست عمو را گرفته بود و می‌خواست سرپایش کند. طوری می‌کشیدش و به بدنش فشار می‌آورد که گویی بیماری‌اش را باور نداشت. ولی عمو واقعا جان سرپا ماندن نداشت. حتی یک لحظه هم نمی‌توانست کنار شمن بایستد.

        همین لحظه لطیفه که شاهد مراسم بود تشنج کرد و زبانش را گاز گرفت و شدید لرزید. شمن خلسه‌اش را قدری بعد برید و سراغ دختر آمد. لحظه‌ی صورتش را از بین ردا می‌شد دید. به شدت پیر بود. چشم‌های آبی‌ای داشت که شبیه زمین بود و چروک‌هایی مثل ستاره‌های دنباله‌دار موقع غروب. آهی کرد و دختر از بوی بدی که از دهان شمن شنید مدهوش شد. وقتی که بر‌گشت احساس کرد مقداری از زمان پریده. متوجه ‌شد شمن شروع کرده به پاره کردن هر کتابی که توی قفس بود. کتاب‌ها را پاره ‌می‌کرد و وسط قفس می‌ریخت.

        – الراشد اینجا چی می بینم. توی این‌ها چی نوشته؟

        – ارباب چیه مگه این‌ها؟ چی دیدی ارباب؟

        -تو از پدرت زبون ماشین رو یاد نگرفتی…

        – ارباب بخدا سینه به سینه گشته توی نسل ما. به حضرت ماشیغا قسم.

        – بیخود قسم نخور. پس این دستورالعمل‌ها به خط قدیم رو برای چی نگه داشتی؟

        – ارباب من سواد خوندن خط عادی رو ندارم. اسم خودم رو هم خط قدیمی بلد نیستم. نمی‌دونستم چی هستن اینا.

         – علت مریضیت اینه… توی این دستورالعمل‌ها شر خوابیده… این قدرت‌ها مرزی ندارن.می‌رن توی پوستت. می‌فهمی؟ تو خلبان بودی الراشد. درسته؟

        – نبودم ارباب. به عمرم دست نزدم به پرنده‌ها. 

        – بابات خلبان بود؟ کی‌ت خلبان بود؟

        – هیچکی ارباب. ما صوفی غریب بودیم. آشغال جمع کردم وسطش اینا پیدا شده. کاش می‌شکست دستم.

        – بر پدر هر کی که دروغ بگه. هر کی با این‌چیزا کار کنه تروریسته الراشد. تو که نمی‌خوای تروریست باشی؟

        – نه ارباب. من یه کارگر ساده‌م. من سرم توی کار خودمه فقط..

        – به قدر کافی خون به پا شده. به قدر کافی جوون‌های مردم روحشون تباه شده. یعنی باور کنم اینا رو اتفاقی پیدا کردی و نمی‌دونی چی‌ان؟ واقعا باور کنم؟ آنارشیستی؟

        – به خدا من هیچی نیستم. من یه کارگرم فقط. من همه‌ی روز کارگاهم اینجا می‌رسم فقط بیهوش می‌شم یه قدری می‌خوابم. من اصلا…

        شمن دستش را توی ماشین‌ها می‌کرد و قلب‌هایشان را طوری فشار می‌داد که بمیرند. کابل‌ها را با خشونت می‌برید و بعد فندک را از کنار تخت برداشت و کاغذی را مشتعل کرد و توی دستش نگه داشت تا کاغذ خاکستر شود. آتش سوختن کاغذ که به آستین ردایش رسید خود به خود خاموش شد. انگار که به خلاء رسیده باشد. وقتی همه‌چیز را به هم ریخت، پیپ چوبی‌اش را از توی ردا درآورد و با آرامش چاقش کرد.

        –  تو شاید خودت ندونی درگیر چی شدی. ولی زیاد گزارش کردن الراشد. منم که الان اینجام می‌فهمم یه خبرهایی هست. به خاطر همینا سیاه شدی. این‌ها خطرناکه. این کدهای نحس فقط به کار خلبان‌ها می‌آد. دینامیک اربع و دستور b18. این‌ها طلسمه الراشد تعحب نکن از مریضی‌ت. 

        – من نفهمی کردم. باید چیزی که بلد نبودم رو آتیش می‌زدم. باید شک می‌کردم ولی طمع کردم فکر کردم با ارزشن.

        شمن پشت کرده بود و فقط حلقه‌های دود پیپش دیده می‌شد. از بس به عمو استرس وارد شده بود که حالش ده‌مرتبه بدتر شده بود. از لطیفه عصبانی بود ولی می‌ترسید یکبار دیگر دنباله‌ای از برادرش را از روی یک پل دیگر هل بدهد. می‌خواست به هر قیمتی که شده از لطیفه محافظت کند. با وجود این که خودش نا نداشت و اصلا هم خبر نداشت لطیفه واقعا چه کار می‌کند. به چشمش خورده بود که دختر به خلسه می‌رود و خبر داشت که گاهی چند روز پیدایش نمی‌شود. اما این‌قدر سرش شلوغ بود که فکر نمی‌کرد قضیه این‌قدر جدی باشد. فکر می‌کرد همه‌ی این‌ها به خاطر سال‌های بلوغش است و چند وقت با این چیزها سرگرم می‌شود و ادای این چیزها را در می‌آورد و بعد سر عقل می‌آید. ولی ظاهرا دختر خیلی این مسیر را جدی گرفته بود. دختر برادرش هم داشت راه برادرش را می‌رفت و این خیلی برایش دردناک بود. 

        – این‌ها ویروسه و تو قدرت شکستن و تشخیص‌ کدهای مریض بین این کتاب‌ها رو نداری. با یه دستور اشتباه، جسمت رو از دست می‌دی و می‌سپری به یه شیطونی. این‌ها زبون ماشین نیستن، زبون جنونن. حالا یه قدری استراحت کن. به ساعت متوسل شو و قدری آروم بگیر. هر اشتباهی کرده باشی به عمد یا از سر جهل، همیشه راه برگشت هست. من هم نباید این‌قدر عصبانی می‌شدم. مهم اینه که تو مرد خوبی هستی. 

        – جبران می‌کنم لطف شما رو ارباب. حالم بهتر شه این‌قدر شیفت وای می‌سم تا لطف شما جبران شه. قدر سه نفر براتون کار می‌کنم.

        دختر حواسش به کلاغ بود و می‌ترسید شمن بو ببرد تازه مشغول خلبانی بوده. لطیفه می‌دانست خلبانی سال‌هاست ممنوع شده ولی فکر نمی‌کرد این‌قدر برای عمویش دردسر درست کرده باشد. مبهوت بود و به عمو نگاه می‌کرد. می‌ترسید عمو اعتراف کند تمام کاغذها برای لطیفه است. می‌ترسید بگوید که برادرش یعنی پدر لطیفه، خلبان بوده. یکی از بیست خلبانی که به خاطر شجاعتشان در عملیات فتح دوم قمر قندهار مدال افتخار گرفته بودند. مدال افتخاری که حالا به سینه‌ی کلاغ لطیفه چسبیده بود، تنها ارثیه‌ی بابا. در همین هول بود که لطیفه دوباره از هوش رفت. هنوز حواسش برنگشته بود. متوجه شد دست‌های شمن روی پیشانی‌اش است و لحظه‌ای بعد متوجه شد که لباس‌هایش از تن در آمده.

        – به من چیکار داره این عمو؟ آستین من رو چیکار کردی عوضی حرومزاده؟!

        – آروم باش دخترم. عموت داره استراحت می‌کنه. لباس‌هات آلوده بود دخترم. 

        – عمو گفتم بذار راش ندم! گفتم بذار راش ندم! از جام بلند شم جرت می‌دم عقربه‌پرست حرومزاده! 

        – مودب باش دخترم. البته تقصیر هم نداری. نفس عموت سیاه شده. نزدیکه که تو رو هم بگیره. 

         از برهنگی جلوی او احساس خشمش مضاعف شد.محکم دست و پا می‌زد و اگر بی‌حال نبود قطعا یقه‌ی شمن را پاره می‌کرد. زنجیر حوادث از دستش پریده بود و اصلا نفهمید چند وقت است که برهنه دراز کشیده. شمن با سرنگی طلایی کنار تخت عمو ایستاده بود و به بازویش چیزی تزریق می‌کرد.

        – مرتیکه چی بش می‌زنی؟ این بی‌کس‌و‌کار نیستا. چیزیش بشه گوش‌ تا گوش سرت رو می‌برم.

        – به تو هم زدم دخترم. این خون مرده‌هاس. اگه با دقت مرده‌ها انتخاب بشن توش قدرت ساعت رو می‌شه احساس کرد. با عصاره‌ی یحیی مخلوط شده و طبع مریض رو احیا می‌کنه و رد ارواح تاریکی رو می‌گیره.

        لطیفه با تمام نیرو می‌خواست سرنگ را از دست شمن بکشد ولی فلج شده بود. بدنش را عین عقربی جمع کرده بود و منتظر بود که نیش بزند.

        –     بگو تا ساعت چند باید خوب شه؟ ساعت بم بگو. باید بدونم وگرنه دنبالت می‌کنم.

        –     معلوم نمی‌کنه. ولی خوب شدن جسم فقط مهم نیست. مهم اینه که روحش نجات پیدا کنه. ببین دخترم من اینجا اومدم خیلی سعی کردم منشاء اصلی بیماری رو پیدا کنم ولی نشد. اون چیزی که مریضش کرده و داره تو رو هم مریض می‌کنه رو پیدا نکردم. کاش می‌شد پیدا کنم. تو هم که به من کمکی نمی‌کنی. پس یادت باشه من همه‌کاری کردم تا پیداش کنم.

        – اگه حالش بدتر شه پیدات می‌کنم.

        –       تو پیدا کنی؟ یعنی من گم بشم که تو من رو پیدا کنم؟ تو می‌دونی من کی هستم دخترم؟ پیدا کردن من آسون‌ترین کاره توی این سیاره‌ی فلاکت‌زده. باید خیلی مواظب پدرت باشی.

        –        این پدرم نیست. عمومه.

        –        عمو چه فرقی با پدر می‌کنه؟ مواظبش باش. دارم بهت می‌گم که اتفاقی که اینجا می‌افته رو ممکنه الان درک نکنی. ممکنه هیچوقت هم درک نکنی. هر کسی یه مسئولیتی داره. همیشه یه ماموریتی هست. کسی بهت از قدرت عقربه‌ها نگفته؟

        این‌ها را که می‌گفت سرنگ را جمع کرده بود. وسایلش را توی کیف گذاشت و محکم خیره شد به لطیفه. مثل مگسی دست‌هایش را به هم می‌مالید و با الکل ضدعفونی می‌کرد.

        – چرا این‌قدر تقلا می‌کنی دختر؟ چرا یه دقیقه آروم نمی‌گیری؟

        – من مثل اون نیستم.من آروم نیستم. من وحشی‌ام. سری بعدی که ببینمت، استخونت رو خورد می‌کنم. حق نداشتی دست بزنی بم.

        – دخترم من پزشکم.بهت گفتن که پزشک می‌تونه بیمارش رو لمس کنه تا دنبال نشونه‌های مرضش بگرده.

        – اگه دکتری مریضیش چیه؟

        – مریضیش توی خونشه. من سعی کردم خونش رو صاف کنم. ولی کار آسونی نیست.  مهم اینه که بالاخره یه موقعی وجود داشته و این قدرت تقدیره. از این که کلا هرگز وجود نداشته باشه خیلی بهتره. درسته؟ هر اتفاقی که بیفته تو می‌تونی عموت رو به یاد بیاری. خودت و عموت می‌تونین تبدیل به یه قصه بشین. تا الان کسی برات قصه تعریف کرده؟

        – عموم خیلی به شماها خوش‌خدمتی کرد. بهش یه داروی واقعی بده. بدجور داره درد می‌کشه بی‌انصاف. 

        –     دارم چیکار می‌کنم پس؟ فکر کردی تو نگی من دلم نمی‌خواد این مرد نازنین رو نجات بدم؟ پس برای چی اومدم به زباله‌دونی؟ این‌طور مکانیک‌های به‌دردبخور این‌روزا کم پیدا می‌شن. همه‌چیز شده ماشین خالی. ماشینی که داره با ماشین کار می‌کنه. آدم باید با ماشین کار کنه. آدم باید لمس کنه. حس کنه. لذت زندگی توی دست زدن و بو کردنه. ولی ظرافت دست آدما دیگه نیست. چیزهای ظریف دیگه خیلی کم شدن. چیزهایی مثل خودت.

        و ناخن بلندش را روی گونه‌ی دختر می‌کشد. لطیفه بلافاصله سرش را بلند می‌کند که به صورت شمن بکوبد ولی شمن عقب می‌کشد.

        –     چند سالته؟

        می‌خواست جوابش را ندهد، ولی یک‌چیزی مقاومتش را گرفته بود. ناخودآگاه جواب از زبانش پرید.

        – چارده.

        – بابات کجاس؟

        – توی جنگ مرده.

        – تو معلومه که فرق می‌کنی دختر. اسکلت صوفی‌ها به خاطر جاذبه‌ی منحوس سفینه‌هاشون، بی‌تناسب بار می‌آد همیشه. ولی تو خوبی. من زن صوفی به زیبایی تو هرگز ندیدم. به شرطی که قدر خودت رو بدونی.  این‌قدر ادای پسرا رو در نیار. مثل این لات‌ها نشو. دختر باید دختر باشه. با چی داری می‌جنگی؟ با تنت که نمی‌تونی بجنگی.

        عمو هذیان می‌گفت و به زبان ارواح صحبت می‌کرد. چشم‌های درشت شیر اسپری شده روی صفحه پلاستیکی کنار تخت همچنان زل زده بود به جسم دختر برهنه که با اضطراب از بین کاغذهای پاره‌پاره و خاکستر شده، دنبال آخرین عکس پدرش می‌گشت که مبادا آن هم سوخته باشد.

        –   اسمت لطیفه بود دیگه درسته؟  لطیفه اسم خوبی نیست. تونستی عوضش کن. این‌طور اسم‌ها بدشگونی می‌آرن.

        بعد دوباره دختر و عمو توی قفس تنها شدند و هنوز صدای شلیک یاماتاکه‌ها را از دور می‌شد شنید و جیغ پناهنده‌های صوفی را که به شدت از یاماتاکه‌ها می‌ترسیدند. دختر یادش نمی‌آمد که اسمش را گفته باشد. عمو هم به اسمش اشاره‌ای نکرده بود. یاماتاکه‌ها رفتند و پناهنده‌ها عین دام‌هایی ترسیده توی قفس‌هاشان می‌خزیدند.

        #25138
        donyaparvaz
          • تک خط
          Up
          3
          Down
          ::

          خیلی ممنون بابت داستان. من ایده‌هایی که بعد از خوندن به نظرم رسید رو می‌گم.
          رابطه پیچیده بین لطیفه، بابا و عموش توی اولین نگاه جذبم کرد.  تضاد بین روح ماجراجویانه بابا و ذهنیت بقای عمو برام جالب بود. می‌شه گفت  این یه جور دوگانگی بود که منشاش همون کشمکش درونی لطیفه می‌تونه باشه. دوراهی لطیفه جستجو برای درک خودش و در ضمن ترسش از به ارث بردن ویژگی‌هایی بود که خودش از متنفره. صحنه اعتراف بین لطیفه و عموش، که روی پرتاب بابا از روی پل متمرکزه، پیچیدگی رابطه خانوادگی‌شون رو بیشتر نشون داد.

          میافارقین، یه سیاره‌ی متروکه که به عنوان مستعمره ساکنین درجه‌۲ یا اردوگاه پناهندگان عمل می‌کنه. این با موتیف‌های داستان خیلی متناسبه. یه جور معماری قفس‌مانند می‌بینیم که انگار زندان‌های درونی شخصیت‌ها رو فیزیکی کرده. میافارقین نمادی از محدودیت‌های  اطراف کاراکترها می‌تونه باشه. توصیفش حس یه محیطی رو می‌ده که هم ابدی و هم موقته.

          استفاده لطیفه از کلاغ فلزی نه تنها به عنوان وسیله‌ای برای فرار از محدودیت‌های فیزیکی قفسش عمل می‌کنه، بلکه حس این رو می‌ده که می‌خوایم به وسیله اون از محدودیت‌های فیزیکی، اجتماعی یا وجودی عبور کنیم.

          یاماتاکه‌ها با تراشه‌های پاک کننده درد و دوخت اندام برام جالب بودن، آدم وقتی که از درد، رنج، و در نهایت مرگ خلاص می‌شه چی‌ می‌شه؟ انگار یاماتاکه‌ها ته مسیر تکامل باشن. به ته پیشرفت ژنتیکی و نامیرایی رسیدن ولی خیلی گروتسک و خیلی بدوی به نظر می‌رسن.

          الان یه سری سوال هم دارم.
          یاماتاکه‌ها کی‌ان و نقش‌شون توی این جامعه چیه؟
          لطیفه چطور کلاغ فلزی رو به دست آورده و این کلاغ قراره توی داستان چی باشه؟

          قطعا فصل‌های بعد رو هم می‌خونم و باز نظر می‌دم.

          #25139
          م.ر ایدرم
            • ساکن: دارک سیتی
            • اوراکل
            Up
            3
            Down
            ::

            دو  

            لطیفه با عجله با موتورش ویراژ می‌داد و از بین خیابان‌های محله‌ی جُغتای می‌گذشت. از دور رفیق قدیمی‌اش نورالدین را دید. نورالدین بحری غول‌پیکر نبش جوب ایستاده بود. در خیابانی تاریک با چند چراغ فکستنیِ سوسوزن با نورپردازی نئون، لاک‌پشت هولوگرامی‌ کوچکی را توی دست گرفته بود و آرام نوازشش می‌کرد. 

             چند حجره بغل‌تر مکانیکی‌های قبیله‌ی توشیبا، چار زانو در حال ذن توی معبد‌های آچارها نشسته‌ بودند. خبری از تعمیر هیچ وسیله‌ی مکانیکی‌ای نبود. فلزها، روغن‌ها، جک‌ها و موزاییک‌های گریسی، گالری‌های از هنرهای مردانه؛ هنرهایی چرک از افتخار غلبه کردن بر چیزهای مختلف. غلبه کردن بر زن‌ها، بر ماشین‌ها، بر فلزها، بر سیاره‌ها.

            –     لطیفه؟!

            بحری از دور چشمش خورد به لطیفه. ناخودآگاه سرخ شده بود. چشم‌های زردش ستاره‌وار می‌درخشید. هم از دیدن لطیفه بعد از مدت‌ها خوشحال بود و هم قدری جا خورده بود. هول‌هولکی لاک‌پشت هولوگرامی‌اش رو توی جیب بارانی خاکستری‌اش قایم کرد.

            بحری «وَلَد ال‌X» بود یعنی محصول کارخانه. به قول مردم «زرد‌چشم». متولدین مصنوعی بدون پدر و مادر و با ژنتیک سفارشی کورپوریشن‌ها. اکثرا برای کارهای تکراری مثل معدن‌کاری بین‌سیاره‌ای، حمالی یا تست دارو و ماموریت‌های خطرناک. عقیم، پرزور، فرمانبر عین روبات. نوکرهای ایده‌آل، سیم‌کشی شده برای حمالی و خطر.

            – دلم برات تنگ شده بود قرمساق عوضی.

            بر خلاف پسر که صدایی آرام داشت و حرکاتش بی‌نهایت کند بودند، لطیفه پرجنب و جوش ریز بود. از موتور پایین پرید و کنار بحری ایستاد. کلاغ لطیفه بالای سرشان پرواز می‌کرد و لطیفه با چشم پرنده‌اش می‌پایید که اطراف بحری، خبری نباشد. بعد از احتیاط اولیه سمت دوست قدیمی‌اش آمد.

            – تو نباید یه خبری از من می‌گرفتی؟ 

            –  من خیلی خبرت رو گرفتم. گفتن حال عموت بد شده و با یه کاروانی جمع کردین. گفتن دوتایی رفتین. 

            –   این چند وقت خوب معلوم شد اصلا به من نیاز نداری. 

            –  چرا صورت تو زخم شده؟

            بین‌شان یک بشکه‌ی پر از آشغال‌های مشتعل بود. ۴ تا بچه با تی‌شرت‌های زرد و مشکی عین سامورایی‌هایی مینیاتوری چارزانو کنار بشکه نشسته‌ بودند. یکی دیگر یکجور جانور حشره‌مانند کوچک و لاغری را با یک پیچ‌گوشتی بلند سیخ کرده و روی آتش نگه داشته بود تا کباب شود.

            – یه یاماتاکه گیرم انداخت. کلاغم رو دید و ردم رو گرفت. سوزن زد تو کمرم، فلجم کرد، گردنم رو گرفت. ماسکش رو ورداشت و بهم گفت می‌خوام توی مغزت رو بو کنم. چاقوم رو در آوردم. چاقو رو که دید وحشی‌تر شد. موتورش رو انداخت. پیرهنش پاره‌پاره بود. سینه‌ش همه رگ‌به‌رگ. رگای آبی‌تیز. 

            – تو می‌خواستی کجا بری؟

            – می‌خواستم فقط برم. حالا هر طرفی که شد.

            لطیفه احتمالا مشکی‌ترین چشم کل میافارقین را داشت و پوستش طوری رنگ‌پریده بود که در وهله‌ی اول شبیه‌ یکی از سم‌زده‌های هوای میافارقین به نظر می‌رسید. زخم روی گونه‌ی راستش، شبیه الفبای هیراگانا بود. انگار به قصد جنی کردن زحمی‌اش کرده باشند. شلوارکی کوتاه تن داشت و تی‌شرتی با نقشی تهدید‌آمیز از صورت یک گرگ و لکه‌لکه‌های بنفش.

            –   تصمیمم رو گرفتم. می‌خوام برم از میافارقین. می‌خوام پول جمع کنم. 

            –   بعد چی‌ می‌شه؟

            پوست بحری مثل همه‌ی پسرهای ایکس‌ عین آهن زنگ‌زده بود که تلالو خاصی کنار چشم‌های زردش داشت، انگار که سایه‌ای از یک آدم باشد و نه یک آدم کاملاً‌واقعی. 

            –     باید یه کار گردن‌کلفت انجام بدیم و بعدش خلاص.

            –      من دیگه دلم نمی‌خواد شکار کنم.

            –  پول نمی‌خوای؟

             – برای من پول مهم نیست. مگه با پول چیکار می‌شه کرد. من از آدم‌ها بیزارم. از پول آدمی، کار آدمی، زندگی آدمی.

            – این سری فرق می‌کنه. این‌قدری در می‌آریم که زندگی‌ت عوض شه. می‌تونی ننه‌ت رو در ببری.

            – تو هر بار همین‌رو می‌گی.  من رو خود این‌ها ساختن ولی طوری‌ به من نگاه می‌کنن انگار من یه مریضی‌ام. مادر من انگار مریضیه. من پول این‌ها رو نمی‌خوام. 

            –  این‌قدر من‌من نکن دوباره بحری. باهام بیا. بیا جونمون رو در ببریم از این خراب‌شده بریم. منتظر چی‌ای؟ 

            – من نمی‌تونم جایی برم. تو می‌دونی.

            – می‌خوای نجاتش بدی که چی بشه؟ فکر کردی نشنیدم نقشه‌ی یه عمیات مسخره رو کشیدی که مامانت رو از زندان در ببری؟ می‌دونی که این‌طوری احتمالا می‌میری. حتی نمی‌کشنت. کله‌ت رو دستکاری می‌کنن تا دوباره برده‌شون بشی. از تو خیلی کینه دارن. اگه واقعا ننه‌ت بود من دلم نمی‌سوخت. 

            نورالدین بحری خوب متوجه صحبت‌ لطیفه نشد. همین‌قدری فهمید که به مادرش بی‌احترامی شده. لگد زد به موتور لطیفه و موتور افتاد روی خاک. 

            • مخت تاب داره بحری. حتما باید نوکر یه کسی باشی. ننه‌ت بهونه‌س. قرار نیست  برای خودت زندگی کنی. برای خودت یه مسیری رو بری. یه ننه‌ی الکی‌ برای خودت جور کردی، که حکم همون معدنی رو داره که ازش فرار کردی. یه طنابیه که فقط گردنت رو می‌کشه این ور اون‌ور. هیچی‌ هم برات نداره.

            نورالدین موقع عصبانیت عین یک ماشین خودکار عمل می‌کرد و انگار از خودش دیگر اختیاری نداشت. چشم‌های زردش مثل فانوس دریایی می‌چرخیدند و به همه طرف موج بر می‌داشت. لطیفه اما از عصبانیت بحری خوشحال بود. دوست داشت بحری هم مثل خودش عصبانی‌ باشد. این‌طور منصفانه‌تر به نظر می‌رسید. اما دروغ نمی‌گفت. مادر بحری در واقع مادرش نبود. زنی چشم‌زرد بود که بحری هفت ساله را از توی یک سفینه‌ی معدنی سقوط کرده پیدا کرده و مدتی مواظبش بود. حتی خود زن اعتقاد نداشت که بحری فرزندش است ولی بحری از بس احساس دین می‌کرد که اولادش شده بود.

            چشم‌زردها برای این‌طور چیزها دوخته نشده بودند. قرار نبود خشم یا احساس افراطی جزو سازوکارشان باشد. این‌ها ذاتاً به سفارش شرکت‌ها، فروتن، شکیبا، صلح‌طلب، بی‌کینه و دور از خشونت بودند. بحری اما می‌خواست متفاوت باشد. به همین خاطر همیشه سعی می‌کرد بر خلاف دستورهای ژنتیکی خیاطی‌شده‌ی مغزش عمل کند. گاهی دقیقا بر عکس و حتی با این وجود چندان منطقی برای عصبانیت‌هایش پیدا نمی‌کرد و زود پشیمان می‌شد.

             بچه‌ها و مکانیکی‌ها نگاهشان به این دوتا جلب شده بود. با سوسوی آتش و خاموش‌روشن چراغ‌ها، سایه‌ی گلاویزی‌شان کوتاه و بلند می‌شد. بحری یقه‌ی لطیفه را گرفته بود و روی هوا پنجه می‌انداخت.

            – به مادر من می‌گن نجس. مادر من رو راه نمی‌دن حتی بره حمام. مادر من رو توی یه اتاق حبس کردن. توی صورت مادر من تف می‌کنن.  

            – بحری منم دیگه نمی‌تونم میافارقین رو تحمل کنم. حالم از اکسیژنش به هم می‌خوره. 

            –     عموت چی؟

             یکدفعه پاهای لطیفه شل شد.

            –        عموم مرد. تا رسیدیم به کاروان جونش رفت. دو هفته لال بود و فقط از دهنش کف می‌اومد. دستی‌دستی کشتنش.

            هیچکدام تمایلی به ادامه‌ی این بحث نداشتند. نورالدین دوباره لاک‌پشت هولوگرامی‌اش را از توی جیب بارانی بیرون آورده بود و توی دست نوازش می‌کرد تا آرام بگیرد. 

            • بحری از گوشه کنار شنیدم سه تا درویش‌ شیره‌ای پیدا کردی می‌خوای شورش کنی. آمارش در اومده که تفنگ داری جمع می‌کنی و دنبال سفینه‌ای. یاد قدیما افتادی؟ دفعه قبل مگه چی شد؟ نرو بحری. این شکار آخر رو با من بمون. بعد منم می‌آم کمکت. هر کاری بخوای بکنی به پول نیاز داری و به یه شریکی که یه ذره عقل تو کله‌ش باشه. خودت می‌دونی تو بدنی، من مغزتم.

             بحری تقریبا به عصبانیتش خودآگاه شده بود. تا حدی از خشمش خجالت می‌کشید.

            – مادر من خلاص می‌شه؟

            – آره. دستش رو می‌گیری و می‌بریش« ناراشیری». شنیدم اونجا عین زمینه. هواش واقعیه. نورش هم‌رنگ نور خورشیده.

            صدای لطیفه ناخودآگاه شبیه گوینده‌های تبلیغات رادیویی لاتاری میافارقین شده بود. هر چه بود بحری قانع شده بود. میافارقین به همین بخت‌آزمایی‌ها زنده بود. به موقعیت‌های اتفاقی برای پیشرفت و نگه داشتن امید آدم‌ها.

            –     تو فقط هیکلت گنده‌س. وقتی بهت می‌گم یه شکاری خوبه باید قبول کنی.

            –     من این شکار هم می‌آم. آخرین شکار. 

            خشمش تمام شده بود. می‌دانست احتمالا لطیفه از خودش باهوش‌تر است. لطیفه با نگاهش به مکانیک‌‌ها و بچه‌های دور آتش حالی کرد که حواسشان به کار خودشان باشد. موتوری که روی زمین افتاده را بلند کرد و کلاهش را از زیر موتور برداشت. بعد دوباره برگشت سر اصل مطلب.

            –   سه تا شکارچی گم‌شدن… شکارچی‌های واقعی. نه مثل ما. شکارچی‌های «یحیی». احتمالا مردن. باید پیداشون کنیم و دم و دستگاه توی سر‌شون رو بکنیم. برای شرکت زور داره چیزمیزهای گرونش توی جنگل جا بمونه.

            – ما باید کجای کجای جنگل بریم؟

             -«اوراشیمو تارو».

            – ما باید به بدترین جای جنگل بریم؟

            –  این آخرین شکارمونه بحری. به شرطی که گند نخوره تو همه‌چی.

            – ما به شکارهامون همیشه گند می‌خوره. تو می‌دونی لطیفه.

            #25176
            م.ر ایدرم
              • ساکن: دارک سیتی
              • اوراکل
              Up
              0
              Down
              ::

              سه  

              سر ظهر لطیفه و بحری به اسکله رسیدند. در اسکله صدای کفش کارگرها می‌آمد که با وزن مفعول مفاعیل مفاعیل فعول بارهای کمپانی رو دست‌به‌دست می‌کردند و می‌انداختند روی نوارهای نقاله.دروازه‌ی اسکله مثل شاتر دوربین باز و بسته می‌شد و سفینه‌ها و زورق‌های فلزی سوت می‌کشیدند و از میافارقین می‌پریدند یا به شکل قطره‌چکانی فرود می‌آمدند. تک‌تک مسافرینی که در میافارقین پیاده می‌شدند به وضعی نگاه می‌کردند که انگار گم شده‌اند. اما آدم‌های که داشتند می‌رفتند خیلی عجله داشتند، راه هم را سد می‌کردند و همدیگر را از روی سکو پرت می‌کردند پایین. 

              هر موقع سقف اسکله باز می‌شد، سه ماه سفید مثل سه چرخ گرد توی آسمان معلوم می‌شدند که برای لحظه‌ای دود اسیدی و مه سنگین بندر میافارقین را باطل می‌کردند. آن لحظه بود که بساط طالع‌بین‌ها و قیافه‌شناس‌ها و خواب‌نگارها را می‌شد دید و بعد غرفه‌ی سنتورنواز‌ها، سم‌شناس‌ها، تاس‌بازها، تابوت‌گردان‌ها، آینه‌دوزها و اخترشناس‌ها یکی‌یکی پیدا می‌شدند و دوباره همه پشت مه گم می‌شدند.  با هر چشمک‌زدن دریچه، یکی از صفحات هزار و یک‌شب ورق می‌خورد و دوباره با مه بعدی همه‌ی شخصیت‌های منظره‌ی قبلی تو مه قایم می‌شدند و لطیفه صدای کم‌رنگی از پدر را می‌شنید که موقع خوابیدن توی گوشش زمزمه می‌کرد: «بالا رفتیم آب بود، پایین رفتیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود.»

              • داریم راه می‌افتیم بالاخره.
              • ما داریم راه می‌افتیم.

              بدن لطیفه درد می‌کرد. دردی گنگ و یکسره. احساس می‌کرد به همه‌ی عضلاتش سوزن می‌خورد. نمی‌فهمید چه شده ولی بدنش فرمانبری سابق را نداشت. الان چند روزی این موضوع را احساس می‌کرد ولی آن‌موقع به شدتی رسیده بود که تحملش خیلی سخت می‌شد. 

              • بحری.
              • چی؟
              • مجبور نبودی با من بیای.
              • من می‌دونم.

              بحری متوجه شده بود که لطیفه مثل همیشه نیست. دست توی جیب اورکتش کرد و یک سنگ یشم تراش‌نخورده در آورد و داد به لطیفه.

              • این چیه دیگه؟
              • من هر وقت درد می‌کشیدم مادرم این رو بهم می‌داد. من خوب می‌شدم. من نگهش داشتم.

              بحری یک گوشه یک ریکجای بی‌صاحب پیدا کرد و بی‌توجه به بقیه ریکجا را کش رفت و به‌روز لطیفه را انداخت روی ریکجا و فرقونی حملش کرد. لطیفه اصلا نمی‌توانست این وضع را تحمل کند. از مریض شدن، از بی‌حالی، از این‌که یک نفر دیگر تو را حمل کند به شدت بدش می‌آمد. «نکنه مریضی عمو اومده توی تن من. این چه واگیریه که بعد از این همه روز یهو پیدا شده.» «نه بابا چیزی نیست. بیخود دارم شلوغش می‌کنم.» بحری و لطیفه روانه‌ی مسیر جرثقیل بلندی شدند که در انتهای مسیر اسکله (نبش تجهیزات صنایع تاکاهارا) پیدا بود. جرثقیل مشتمل بود از بازوهای مفتول‌مانند بلند، شاخه‌هایی که با باز و بسته‌ شدن دریچه بندر قدری می‌لرزیدند و کانتینرها که عین میوه به شاخه‌ها چسبیده بودند، به زور تحمل می‌کردند و نمی‌افتادند. جرثقیل احاطه شده بود با کانکس‌هایی که پنل‌های خورشیدی با ملات روی سقف‌شان چسبیده بود. هنوز بهشان پنل‌های خورشیدی می‌گفتند با این که سال‌ها بود خورشید تبدیل به ستاره‌ای چشمک‌زن در وسط آسمان شب شده بود.

              کانکس‌های ارزان قیمت با بدسلیقه‌ترین حالت روی هم سوار شده بودند. بعضی‌هایشان سقف‌هایی گسترده‌تر داشتند که معلوم نبود کارگاه چه هستند. ممکن بود کارگاه شوگون باشند یا شاید انبار عتیقه‌. سقف یکی‌شان مشرف به بازار ملخ‌فروش‌های افغانی‌ بود. بلندی کانکس به قد پنج متر می‌رسید و آنجا پیرمردی مغول روی توالت فرنگی‌اش نشسته بود و بی‌توجه به عبور و مرور بازار، خودش را دفع می‌کرد و گاهی هم ادای خواندن یکجور روزنامه یا شاید کتاب را در می‌آورد. همان لحظه یکی از افغانی‌هایی که از این رفتار او عصبانی بود، کفری شد و یکهو تپانچه‌اش را در آورد به سمت پیرمرد و شلیک کرد. پیرمرد البته نمرد و به موقع پشت سرامیک توالت پناه گرفت و فقط زخمی و کثیف شد. چند دقیقه بعد از شکستن توالت پیرمرد، بازار ملخ‌فروش‌ها کارزار مغول‌ و افغان شده بود و ملخ‌ها یکی‌یکی از توی قفس‌های بازمانده در می‌رفتند. یکی از همان ملخ‌ها هم پرید و چند متری آن‌سوتر وسط مسیر روی شکم لطیفه نشست.

              لطیفه ملخ را توی دستش گرفت و محکم چشم‌هایش را بست. وقتی که بدنش درد می‌کرد خلبانی سخت‌تر می‌شد.به زور داشت کلاغ فلزی‌اش را پرواز می‌داد. هوا سیاه بود، مثل جزام.وقتی افکارش موقع خلبانی جریان پیدا می‌کرد، احساس می‌کرد پدر را می‌بیند. انعکاس بسیار ضعیفی از پدر را می‌دید که معمولا یکی از قوی‌ترین انگیزه‌هایش برای خلبانی دوباره بود. انگار پدر بخشی از خودش را در آخرین پرواز، در پرنده‌اش جا گذاشته بود. نه فقط مدال افتخاری که روی سینه کلاغ چسبیده بود. یک چیز بدنی‌تر و زنده‌تر. زیاد شنیده بود که خلبان‌های صوفی بعد از مرگ در نبرد، مستحیل شده بودند و با پرنده‌شان یکی شده بودند. اما گمان می‌برد این‌ها همه‌ش افسانه‌هایی بوده تا خلبان‌ها بی‌باک‌تر باشند و از هیچ ماموریت دشواری نترسند. آن لحظه ولی می‌توانست تجسم کند کلاغش حاوی مقداری از وجود پدر است. هرچند خرافی به‌نظر می‌رسید ولی برای فروکش دردها حربه‌ی موثری بود. این تصور که ممکن است کم‌تر تنها باشد، آرامش‌بخش بود.

              • هیچی نمونده بحری… از این ور نرو… یواش‌تر… یه دیقه صبر کن تا یادم بیاد. 

              تقریباً یک‌ساعتی بود که بحری داشت می‌کشیدش و لطیفه هر از چندگاهی جهت می‌داد. بالاخره توقفی کوتاه کردند.

              • تو قضیه‌ت چیه؟
              • هیچی. خوبم. بذار یه ذره روی پام وایسم. چیزیم نیست.

              کنارشان یک روغن‌فروش آوازه‌خوان بود که داشت تبلیغ روغن‌هایش را می‌کرد. لطیفه از ریکجا پایین آمد و سراغ بساط روغن‌فروش رفت و روغنی خواست که برای درد خوب باشد. 

              • چنده؟
              • ۱۰۰ تومن. با مالیات.
              • اگه خوبم نکنه بر می‌گردم کل کوزه‌هات رو می‌شکونم.

              روغن‌فروش از زیر بساطش یک روغن دیگر برداشت که توی یک ظرف پلاستیکی سیاه بود. این رو بردار. 

              • من هیچوقت به تو گفتم یه وقتی هر روز یه انگشتم رو می‌بریدم. 
              • چرا این کار رو می‌کردی؟
              • می‌دونی چشم‌زرد طوری خیاطی شده که هر جاش قطع شد دوباره جوونه بزنه. تو می‌دونی.
              • منتظر بودی انگشت‌هات درنیان؟
              • انگشت‌های من نبودن. انگشت‌های شرکت بود. من باید می‌فهمیدم یه آدمی هستم. آدمی عادی. نه اموال کمپانی. من چرا حق ندارم حتی اگه دلم خواست ناقص باشم.
              • حالا چی شد؟
              • بعد من حس کردم درد رو می‌فهمم. من چیزی رو حس کردم. یه چیزی داخل تن من اتصال کوتاه کرد. من تونستم درد رو حس کنم. قبلش من نمی‌تونستم. اصلا محال بود من بفهمم درد چیه. انگار تو بخوای برای یک نفری که نمی‌شنوه توضیح بدی صدا چیه. ولی درد باعث نشد من آدم بشم.
              • حالا آدم شدن مگه چی هست؟ این چه عقده‌ایه که تو داری؟
              • من به تو گفته بودم که یه موقعی با یه دختری دوست شدم. یه دختر عادی. من هیچ‌وقت از میکاسا گفته بودم بهت؟
              • نه نمی‌دونستم.خوشگل بود؟
              • شبیه تو بود. ما با هم خوب بودیم. میکاسا چتردار بود. بالای سر زن‌های مایه‌دار چتر می‌گرفت. من اون موقع همینجا توی اسکله حمالی می‌کردم. ما شب‌ها توی قفس می‌خوابیدیم.  ما کم‌کم بهم نزدیک شدیم. من یه بار داشتم سیگار می‌کشیدم. من دود رو می‌دادم بیرون. یه طوری که حواسم نبود من سیگار رو می‌ذاشتم روی دست میکاسا. میکاسا بار اول هیچ واکنشی نشون نداد. من نگاه کردم توی چشم‌هاش ترس رو دیدم. اصلا نمی‌فهمیدم من چیکار دارم می‌کنم. من می‌خواستم حسش کنم. از من در رفت و دیگه من ندیدمش. من انگار هیولا باشم. اون من رو دید. من هیولا. من هیولا. من هیولا.  

              لطیفه دوباره نفسش گرفت و به دیواری تکیه داد. بحری هم متوقف شده بود و از توی جیب بارانی‌اش دوباره لاک‌پشت هولوگرامی‌اش را بیرون آورده بود. لاک‌پشت گردنش را آرام می‌چرخاند و طوری دست‌وپا می‌زد که انگار تمایل دارد که از دست بحری بیفتد. 

              • من زنده‌ بودنم یعنی تعادل هست لطیفه. من یعنی یکجایی پیدا کنم بین شورش و برده. من یکجایی بین عصبانی و آرام. من یکجایی بین دل‌تنگ مادر بودن و نبودن.

              لطیفه عمیق شده بود و به شدت سنگی که بحری بهش داده بود را فشار می‌داد. انگار سنگ توانایی عجیب در جذب دردها داشت. می‌توانست تمام دردهای سالیان قبل نورالدین را احساس کند که توی همان سنگ محبوس شده. ولی لطیفه از حبس کردن خوشش نمی‌آمد. از تعادل داشتن هم. لطیفه نمی‌توانست توی لاکش برود و منتظر چیزی بماند تا آخر قصه خوش شود. لطیفه همیشه خودش سراغ آخر چیزها را می‌گرفت و ترتیب روایت را تعیین می‌کرد. در آن لحظه به این فکر می‌کرد که در این شهر کار ناتمامی دارد. این‌طور نمی‌شد ماموریت را شروع کند. بهتر بود که اول خیالش تخت می‌شد. بهتر بود که قبل از سفر حساب‌کتاب‌هایش را با همه صاف می‌کرد.

              ***

               

              چهار

              شمن در حجره‌ی کوچکش نشسته بود. صدای کارگاه می‌آمد. یک ساعت پیش سوت شروع کار زده شده بود و امروز هم قرار بود دوباره ماشین‌های کارگاه به حال خود حرکت کنند. 

              • تف به ذاتت… میکائیل!… میکايیل!..

              شمن به سطل کنار تختش نگاه می‌کرد و رد تفعین شب قبل را می‌دید. 

              • مگه من به شما نگفتم سطل هر صبح خالی از نجاست باشه.
              • سلام ارباب. سلام. صبح شما بخیر. به جد عقربه‌ها قسم فکر کردم طاهر شده.
              • به جد خودت قسم بخور. به چنگیز قسم بخور که باور کنم. من دارم گه رو می‌بینم روی سطل.
              •  چشم‌هام کم‌سو شده یحتمل. 

               لباس‌هایش را در آورده بود و از همیشه به نظر آسیب‌پذیرتر می‌رسید. چندتا آخ کوچک گفت و دمپایی‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد. پوست سینه‌اش دوباره پر از آبله‌های نقره‌ای شده بود. میکائیل پماد قهوه‌ای را آورد و شمن دراز کشید و اجازه داد خنکی پماد را به همه‌جای تنش بمالد. 

              • میکائیل… تو پسر خوبی هستی… ولی چندبار از شما خواستم رعایت کنی… نخواستم؟
              • رعایت چی؟ من سطل رو بخدا اشتباه کردم. 
              • نه سطل که به کنار. اون رو خودت فهمیدی که دیگه نباید تکرار شه. ولی دیشب یک لحظه احساس کردم بوی یه چیزی رو شنیدم. اگه اشتباه می‌کنم بگو… 

              میکائیل ساکت شده بود و فقط دست‌هایش را به شکل مورب روی پوست سینه‌ی شمن می‌کشید تا آتش آبله‌ها قدری آرام بگیرد. مشخص بود روز خوب شمن نیست. روزهای بد شمن روزهای بدیمنی بودند. ممکن بود ناگهان کسی مسموم شود، گم بشود یا  کم‌کم توی کوچه‌ی خلوت گیر اوباشی ناشناس بیفتد و این‌قدر لت بخورد که بالا بیاورد.

              • از اون حرومزاده‌ای که روی دیوار فحش نوشت خبری نشد؟
              • چیز جدیدی نشنیدم. می‌پرسم الان.
              • نه نپرس. مهم نیست. بچه‌س. در شان ما نیست که به بچه کاری داشته باشیم. این هم دو سه روزه دیگه. می‌گذره. 

               از میافارقین متنفر بود. نه فقط به خاطر دیوارنوشته‌ها، نه فقط به خاطر آبله‌ها و نه فقط به خاطر صوفی‌ها. بلکه به خاطر این که به نظرش این تکه از دنیا فاقد هر گونه ارزشی بود. کاباره‌های مشرقی معلق در مدار و سیاره‌ای پر از زباله‌های فلزی و جانکی‌های گم‌گشته و لات‌های کم‌استعداد. انگار کل حیات بشری مست شده بود و در اوج بی‌عقلی از استفراغ دنیا، کمی زندگی بر روی سنگ‌های میافارقین ریخته بود.

              • پدرسگ. پدرسگای جاسوس ولد‌الزنا… فاسدهای نمک به حروم.

              پیپش را همزمان چاق می‌کرد و همان‌طور داشت با فحش‌ها پازل کوچکی می‌چید. این‌قدر جابه‌جاشان می‌کرد تا به شکلی درآیند که خوشش بیاید. امروز با یک شاهزاده‌ی مغول جلسه داشت و وقت مناسبی بود برای این که توی دلش بگوید چقدر حالش از مغول‌ها به هم می‌خورد. ولی میکائیل هم مغول بود و امروز بیشتر از این نمی‌خواست به پر و پای میکائیل بپیچد. به نظرش این قوم زیادی بی‌قرار بودند و اصلا طاقت شنیدن دو کلمه حرف حساب را نداشتند.

              • میکائیل این‌طور کارها داری برو  یه فضای دورتر. آدم وفاداری هستی من هم نمی‌خوام زندگی به تو کوفت شه. ولی رعایت کن. این کارگاه وقف معبده. بوی مخدر اینجا بیاد ممکنه به من شک کنن. اصلا به معبد شک کنن. اشتباه می‌گم؟ 

              یک لحظه از پشت سر تاس میکائیل، درخشش یکی از مهمان‌خانه‌ها را توی آسمان دید. معلق بر روی مدار، به شکل شهاب‌سنگ‌هایی با نورهای نئون و ال‌ای‌دی. تصور کرد روی همان کاباره‌ ایستاده و فرسنگ‌ها پایین‌تر سیاره اصلی را مشاهده می‌کند که عین میکائیل بلاتکلیف بود. عقیم و پیر و پر از زمین‌های بایر، یعنی جناب خواجه میکائیل زرگنده. 

              میکائیل کمک کرد تا ردایش را تن کند. البته پیپ از دهانش جدا نمی‌شد. امروز بیشتر از همیشه به پیپش احساس نیاز می‌کرد. 

              • میکائیل تو داستان ولدالموت رو شنیدی؟
              • نه نشنیدم. لازم است برم بپرسم از کسی؟
              • مادرش عروس آخر خلیفه بود. یه راهب ساعت‌پرست که پیشکش صلح شده بود به خلیفه. سفینه معیوب می‌شه و فرود می‌آد همین‌جا. همین کارگاه. همین بیتی که من و تو الان هستیم. داری گوش می‌دی چی می‌گم؟
              • بله بله. عروس آخر.
              • تو زندگیت را با مخدر تباه می‌کنی میکائیل. یکهو به خودت می‌آی می‌بینی چشم‌هات می‌شنوه و گوش‌هات می‌بینه و تبدیل به زندگی‌ای شدی که تماماً حس داره ولی حس‌هاش میزان نیست… اقلا استفاده می‌کنی نخور. مزه نکن. دود کن کنار ذغال که به قدر ظرفیتت داخل بدنت بشه.
              • نه ولدالموت رو فکر کنم شناختم اصلاً بخدا. من مخدر مصرف نمی‌کنم ارباب.
              • الان می‌خوای به من دروغ بگی؟ 
              • نه من غلط بکنم. شما درست می‌فرماین. شما قصه رو بگین. می‌خواین پیپ رو یه دقیقه به من بدین؟
              • نه پیپ رو لازم نیست دست بزنی. داشتم می‌گفتم. عروس آخر این‌قدر دیر به خلیفه رسید که خلیفه سه دقیقه از مرگش گذشته بود. فکر کن سرنوشتت این باشه که ملکه‌ بشی ولی نفرین میافارقین تو رو تبدیل به یه بیوه کنه. جسد خلیفه روی صندلی نشسته بود و منتظر بودند که  تدفین شروع بشه. خانم بدبخت محافظاش رو فرستاد تا زن‌های قبلی خلیفه رو بیارن. همه‌شون مشکی پوشیده بودن. جلوی همه‌شون جسد خلیفه رو برهنه کرد و تنش رو منحنی کرد و دقیقاً یکساعت یعنی ۶۰ دقیقه‌ی کامل نشست و جوری به خلیفه چسبید که قورچی و بقیه‌ی گارد خلیفه رسیدن نتونستن جداش کنن. مثل یک حیوانی. مثل تمساح چسبیده بود به طعمه‌ و آرام فرو می‌کرد. کلی جمله و کلی ذکر ساعت گفت که مفصل تعریف مکتوب ذکرهاش هست اگه سواد داشته باشی. آخر مادر خلیفه اومد و با چکش به دو ساق پای خانم کوبید تا خانم از خلیفه فقید کنده بشه.  بعد هم خانم با پاهای شکسته تا چهل روز سرکشی کرد و حمام نرفت. همین‌طور برهنه در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخید و سماع می‌کرد. عقربه‌های تبرک رو به توی بدنش فرو می‌کرد و همون‌طور با موهای شونه نکرده و چشم‌های پر ازخون  از کنار صندلی تکان نخورد تا معلوم شد حامله‌س. تا قبلش همه فکر کردن دچار جنون سیاه‌ شده و خواستند علاجش کنن ولی بعد تازه به خودشون اومدن. حرف حرف مدعی جدید برای سلطنت بود. تمام بچه‌های بزرگ خلیفه توی جنگ کشته شده بودن و هر زنی زودتر می‌زایید ملکه‌ی واقعی بود. محافظ‌ها یکی‌یکی خودشون رو فنا کردن و خانم گرفتار نشد و فرار کرد به قلعه‌ی حسن کُرد. بچه که به دنیا اومد همه بهش گفتن ولدالموت. اقلاً سه سال سر جانشینی جنگ بود و بعد به طریقی که معلوم نیست صلح شد. حالا تصور کن تمام این قصه از همین اتاق شروع شده. از همین میافارقین. می‌فهمی میکائیل؟ اینجا یه همچین قصه‌ای داره. بعد برای تو اینجا چیه؟ یه کنج خلوت که بشینی حواس خودت رو مختلط کنی و هر آشغالی که پیدا کردی بسوزونی. اینجا جای خوبی نیست برای این کارا میکائیل.

              قصه‌ی ولدالموت را که تعریف می‌کرد صدای داد زدن مالخرها را می‌شنید که به مثال چوپانی به گله‌ی مهاجرها جهت می‌دادند. نقشه‌ها را توزیع می‌کردند. وظایف را قسمت می‌کردند. انعکاس صدای مالخرها بین بیغوله‌های فلزی و کانکس‌ها و گاراژها و مغازه‌ها را هم می‌شنید. صدای از بین کرور کرور ضایعات ناشناخته می‌گذشت و پیچ می‌خورد و در دل زندگی‌های فریز شده میافارقین گم می‌شد. همه‌ی منظره‌های صبحگاهی این سیاره آکنده از نورهای بنفش و قرمز سوختن زباله‌ها بود. طلوع‌هایی که فاقد هر ارزشی بودند. مثل میکائیل با آن حواس بی‌قواره و به هم ریخته‌، همه‌چیز به زور جریان داشت، همه‌چیز به زور می‌گذشت، به زور حس می‌شد.

              • اینا رو به کسی نگیا…
              • نه اصلا چه دلیلی دارد که بگم…
              • این کارگرها نصفشون صوفی‌ان. عقلشون که نمی‌رسه. باز بهونه‌ای می‌شه می‌گن این نحسه اون نحسه بعد مثلا من مریض شدم من ریه‌م فلان شد کبدم فلان شد که بهونه بیارن دو ساعت کار نکنن.
              • آخرش چی شد ارباب؟ ولدالموت کجاس؟
              •  من کابوسش رو هر شب می‌بینم. ولدالموت رو می‌بینم که همیشه رو به مرگه. می‌بینم که من ولدالموتم و برادرهام مدام توطئه می‌کنن و باز هر بار که به مرگ نزدیک می‌شم انگار انرژی می‌گیرم و از نو شروع می‌کنم. بعضی شب‌ها لشکر سیاه‌پوش ولدالموت رو می‌بینم که همراه حضرت وو برای زیارت به قدمگاه مادرش اومده. همیشه حضرت وو به من نگاه می‌کنه طوری که انگار این تخت رو اشغال کردم. می‌پرسه برای این پسر چه کردی بلعم؟ من هیچوقت جوابی ندارم. 

              چشم‌های آبی‌اش را دوخته بود به میکائیل و کمربندش را محکم می‌کرد. با ردا اعوجاج اندامش کمتر مشخص بود. دست‌هایش که توی آستین‌های ردا می‌رفت یک‌دفعه قدری جدی‌تر می‌شد. راحت‌تر می‌توانست خودش را شخصیتی غیر از انسان تصور کند و کالبد ناموزونش اهمیتی روحانی پیدا می‌کرد. آرام آرام از پله‌ها بالا رفت، در اول رو دوم را باز کرد و بعد اجازه داد میکائیل ازش جلوتر بیفتد.

              امروز یک حس ویژه‌ای داشت که درست نمی‌توانست تشخیص بدهد منشاءش از کجاست. حس ششم ( یا هر چیزی که بتوان اسمش را گذاشت) شمن را دعوت می‌کرد که به اتاقت برگرد، بی‌خیال امروز شو، امروز خوش‌یمن نیست. چندباری توی کوچه احساس کرد سایه‌ای در کنار پشت‌بام‌های حلبی می‌بیند. قرار جلسه تقریباً دوجین کوچه با محل کارگاه فاصله داشت و در این فاصله به نظر می‌رسید که میکائیل هم از همیشه مضطرب‌تر شده و چه بسا او هم چیزی فهمیده.

              • چیزی شده؟
              • مطمئنم کلاغ دیدم. از یک سمتی جهید به سمت دیگه و چشمش به ما بود.

              الان دیگر پل فلزی بندرگاه بالا رفته بود و برگشتن فایده‌ای نداشت. شمن به این فکر می‌کرد که چه شده همچنین محافظ بی‌خاصیتی نصیبش شده. کسی خبر نداشته از مغول‌ها بدش می‌آید؟ چطور درک این موضوع سخت بود که یک خواجه که مدام پشت بساط کهکیو هست، محافظ درست‌حسابی‌ای برای یک شخصیت مهم نمی‌شود. نکند اصلا به نظر معبد او شخصیت مهمی نبود؟ می‌خواستند صرفه‌جویی کنند؟ چه دلیلی داشت صرفه‌جویی از محافظ او شروع شود؟ مگه من یه نفر از شورای هفت‌نفره نیستم. چه فرقی می‌کنه مسئول کجام. به هر حال عضو شورا هستم دیگه. آیا این نوعی ابزار تنفر و دشمنی بود؟ چه کسی مسئول انتصاب محافظ‌هاست؟ چه کسی بودجه‌بندی میسیونرهای معبد در میافارقین را مصوب کرده؟ دایره استخدام چطور نتوانسته چنین آدم ناتوانی را شناسایی کند؟ اسم آدم‌هایی که می‌توانستند در این پروسه مقصر باشند در ذهنش می‌گذشت و سعی می‌کرد برای هر کدام از آن آدم‌ها، جزای مناسبی تدارک ببیند. حداقل در ذهنش که بدون هیچ بروکراسی‌ای انتقامش اتفاق می‌افتاد.

              البته بلعم باعورا شخصیت کمی نبود. ماموریتش در میافارقین هم ماموریت کم‌اهمیتی نبود. اگر ماموریتش موفق می‌شد می‌توانست بعد از بازگشت تک‌تک آن آدم‌ها را مجازات کند. دوباره به میکائیل نگاه کرد. این بار کمی مثبت‌اندیش‌تر بود. حالا از دیدن سر تاس میکائیل انرژی می‌گرفت. «زود ماموریتم در میافارفین تموم می‌شه و پوست همه‌شون رو می‌کنم.»

              • آقا من به شماره ۳ که رسیدم آماده باش.
              • آماد‌ه‌ی چی؟
              • ارباب حرف نزن فقط گوش کن.

              میکائیل به ۳ نرسیده بود که شمن را هل داد توی یک منزل حلبی خالی که فقط چندتا قوطی و جعبه‌ی پوسیده تویش افتاده بود. شمن را به دیوار چسبانده بود و خودش از لابه‌لای درب دید می‌زد و حراست می‌کرد.

              • خبر دادم تا پنج دقیقه‌ی دیگه چند نفر سرباز محافظ سمت ما بیان.
              • خطری هست؟
              • نه خطری نیست. همه‌چیز مناسبه.
              • میکائیل تو حالت خوبه؟
              • آقا من یه چیزی می‌گم شما وحشت نکن. از وقتی چشمم به این کلاغ خورد یک صدای قرمز توی گوشم می‌آد و پر رنگ می‌شه. صدا رو نمی‌شنوم. فقط می‌بینم که قرمزه و بزرگ‌تر می‌شه. الان من کلاغ رو دیدم ولی بعد دیگه فقط قرمزی بود.

              کلاغ را که شنید تصور کرد درگیر توهم شده. محال بود پرنده‌ دیده باشد. آخر کهکیو کار دست میکائیل داد. در همین لحظه شمن متوجه شد، میکائیل به جای اسلحه فقط سطل تعفن را دستش گرفته که صبح قرار بود خالی کند. اصلا هدست از سرش افتاده بود و بعید بود که حتی توانسته باشد کمکی بخواهد. «الان وقت فکر کردن به این که چرا زودتر این مغول دیوانه را خلاص نکردم نیست». دور و بر را می‌پایید تا بلکه پنجره‌ای، دری، حفره‌ای پیدا کند. کم نبودند کسانی که از شمن کینه به دل داشتند و دلیلی نداشت که بایستد تا حتما خطر قطعی رخ بدهد. در همین‌گیر و دار بود که در کوبیده شد و یک چشم‌زرد غول‌پیکر با بارانی خاکستری وارد شد و با میکائیل گلاویز شد. شمن تصورش این بود که می‌خواهند خفت‌شان کنند. توی جیبش دنبال پول و انگشتر می‌گشت که به دزد بدهد شرش کنده بشود. همان لحظه وقتی دقیق به اطراف توجه کرد متوجه شد توی تاریکی یک کلاغ فلزی بهش زل زده است. کلاغ کاملا مستتر و نامرئی بود. به سختی می‌شد بین پرهای سیاهش و تاریکی محض آنجا، تفاوتی قائل شد. اولین‌بار بود که شمن از این فاصله‌ی نزدیک این موجودات منقرض شده را می‌دید. زیبایی مکانیکی‌شان را نمی‌توانست تحسین نکند. کمتر کسی می‌دانست که پرنده‌ها فقط ابزار جنگی صوفی‌ها نبودند، ابزار فکر کردن‌شان بودند، پرستیدن‌شان، عشق‌ورزی‌شان. این ماشین‌های مکانیکی اندامی بودند که صوفی‌ها آرزویش را داشتند. خلیفه جنگ را پیروز نشده بود تا زمین‌های صوفی‌ها را بگیرد، بلکه می‌خواست اندام‌شان را تصرف کند. خوب به چشم‌های کلاغ نگاه می‌کرد، متوجه حضور حیاتی بیگانه می‌شد که آماده‌ی تهاجم است، آماده‌ی شکار. دقیقا به همان اندازه غریبه و مهاجم که فرشته‌‌ای فلزی‌ از تورات خوانده شده باشد. 

              در اولین لحظات درگیری میکائیل با مهارتی که هرگز شمن پیش‌بینی نمی‌کرد تکه‌ای برنده از حلب‌‌ها را کند و طوری به نورالدین که بی‌محابا نزدیک می‌شد، چندین ضربه‌ی متوالی زد که یکدست نورالدین قطع شد. میکائیل ازقضا مبارز بسیار خوبی بود. زخمی کردن آن زردچشم کار آسانی نبود. پسرهای ایکس خیلی از بنی‌بشر پر زورتر بودند. اما زردچشم به زخمش توجهی نکرد و مثل ماشین به حرکتش ادامه داد. هر چقدر میکائیل به پیکرش کوبید افاقه نمی‌کرد. مشخص بود دردی احساس نمی‌کند و حتی نفرتی هم در او نیست. شمن بر حسب عادت می‌خواست به زردچشم دستور بدهد و متوجه نبود این زردچشم شورشی‌ست و فرمان نمی‌پذیرد. یادش آمد که چند سال پیش دسته‌ای هفتاد نفره از زردچشم‌ها شورش کرده بودند و بعد از مبارزه‌ی فراوان، همه‌شان تلف شده بودند ولی جنازه‌ی رهبرشان هیچ‌وقت پیدا نشده بود. همان‌ زردچشمی که شورش کردن را به بقیه یاد داده بود.

               در همان‌ لحظه که به بازوهای خدای خشم زل زده بود و برای اولین‌بار نعره‌های یک زردچشم‌ را می‌شنید،  پرنده‌ی فلزی سوت‌کشان از توی تاریکی و مثل مگسی که در محفظه‌ای حبس شده بی‌توقف خودش را به گوشه‌های آن منزل کوچک می‌کوباند تا میکائیل تسلیم شود. دیگر نورالدین روی میکائیل نشسته بود و گردنش را فشار می‌داد، پرنده با پروازی جادویی درست جلوی چشم‌های شمن ایستاد. سپس لطیفه خفاش‌وار به داخل آن اقامتگاه غارمانند جهید و یقه‌ی شمن را گرفت. شمن سنکوب کرده بود و به زحمت می‌توانست نفس بکشد.

              • با من چیکار کردی؟ با من و عموم و چیکار کردی؟ تو به من سم دادی. من می‌دونم.
              • فکر نمی‌کردم واقعا بیای دختر الراشد. صورتت رو چرا زخم کردی؟ حیف نبود؟

              پرنده شروع کرد به منقار زدن به شمن و بلافاصله چشم‌های شمن خونی شد. لطیفه مثل بوکسورها رقص پا می‌کرد و بعد مدام به سینه‌ی شمن مشت می‌زد. مشت که می‌زد دانه‌های آبله می‌ترکیدند و هر بار دردی داشت که گویی یکی از بازوهای شمن قطع می‌شد.

              • پس راست بود. گفته بودن یه پرنده این‌ورا هست. فکر می‌کردم دروغه.

              لطیفه سر شمن را گرفته بود توی مشتش و داد می‌زد.

              • تو چیزخورم کردی می‌دونم. 
              • ما می‌خواستیم دنیا رو از شر پرنده‌ها نجات بدیم. نگاش کن. به چشم‌های جهنمی‌ش نگاه کن. 
              • تو رو اجیر کردن؟
              • نه اجیر نکردن. من ماموریتم همین بود.
              • ماموریتت چی بود؟
              • آروم باشی همه‌چی رو بهت می‌گم.
              • پرسیدم ماموریتت چی بود؟
              •  میافارقین رو آروم کن. تا خلیفه خوشش بیاد. تا کمتر به معبد فشار بیاره.
              • چه فشاری به معبد بیاره؟ خلیفه چه ربطی به معبد داره؟
              •  خلیفه خیلی آدم حسودیه. معبد زیادی بزرگ شده بود. بعد از ولدالموت ما خیلی اذیت شدیم.

              بلعم باعورا قبلا هم در چنین موقعیت‌هایی قرار گرفته بود. در اوج ضعف و دقیقا موقعی که باید خفیف و فروتن می‌شد، یکهو انگار جرقه‌ای در دلش روشن می‌شد. شاید یک ربطی به تنفرش از میافارقین داشت. یا تنفرش از حجره‌ای که پاقدم مادر ولدالموت بوده. اما لطیفه برای مصالحه نیامده بود. قصدش جدی بود و شمن از چشم‌هایش این را می‌فهمید. میکائیل  زیر دست و پای چشم‌زرد غول‌پیکر له می‌شد و این‌قدر کوچه خلوت بود و از مقر دور بودند که هیچ شانس مساعدی وجود نداشت. دقیقا سر بزنگاه وارد شده بودند.

              • خیلی وقته از صبح تا شب بالای سرتم و بهت زل می‌زنم. گفتم که پیدات می‌کنم.
              • احساست می‌کردم خیلی وقت‌ها. تو بودی روی دیوار بد و بیراه می‌نوشتی؟
              •  این‌قدر مغروری که جدی‌م نگرفتی. فکر کردی منم یه دختر صوفی بدبخت دیگه‌م.

              بعد دوباره شروع کرد یکی در میان با دست راست و چپ به مشت کوبیدن. شمن مثل موشی آب‌کشیده در کنج جمع شده بود و سعی می‌کرد از صورتش محافظت کند.

              • از من کینه به دل نگیر. من فقط کارم رو انجام دادم.
              • برو سر اصل مطلب.
              • می‌دونستی وقتی برای پرواز کد می‌نویسی، این پرنده‌ها زیر پوستت تخم می‌ذارن؟ زیر پوست خودت. عموت. حتی پدرت. همین الان انگشت‌هات می‌لرزن. پرنده هم نوسان داره. یعنی تعلق اعضای بدنت کم می‌شه. 
              •  خفه شو بابا.

              لطیفه تیزی‌اش را از غلاف در آورد و  توی ران شمن فرو کرد. یکدفعه شمن انگار خلاص شد. انگار از زیر فشار زنده‌مانی درآمده بود و بیشتر می‌توانست خودش باشد. از آن موقع کمتر نقش بازی می‌کرد و دوباره می‌توانست همان آدم بی‌احساس همیشگی باشد.

              • تو بابات رو دیدی، عموت رو دیدی. تو ریسکش رو می‌دونستی… 

              این‌ها را که می‌گفت چشم‌هایش عین فانوس دریایی می‌چرخید و می‌درخشید. 

              • چی بهم دادی؟ سرم سنگین بود ولی یه چیزهایی یادمه که تو موزمار چیکار می‌کردی. تو افعی.
              • شانس من رو ببین. این اولین‌باره که یه آدم کله‌ی گنده‌ی مهم اومده توی میافارقین و کارش شده سر و کله‌زدن با یه بچه.

              در همین لحظه تیزی برای بار دوم  به داخل بدن بلعم باعورا فرو رفت. این بار ریه‌اش خلاص می‌شد. احساس می‌کرد بالاخره از شر این آبله‌های دردناک راحت شده. همین که بدنش بی‌حس‌تر می‌شد، نوعی جدیت تومان با خنده‌ای عجیب هم روی لب‌هایش پدید می‌آمد. انگار تمام التماس‌هایش نوعی وقت‌کشی یا بازی تحقیرآمیز بودند و در باطن واکنش چندانی به تهدید مرگ نداشت. این لطیفه را عصبانی‌تر می‌کرد.

              • یه چیز خنده‌داری می‌خوام بهت بگم… من هیچ دردی احساس نمی‌کنم… هیچ دردی… اجازه می‌دی پیپم رو از توی جیبم بیرون بیارم؟

              بعد سرفه‌ی خونینی کرد و دوباره ایستاد. پیپش را دوباره چاق می‌کرد و این‌قدر آرام بود که انگار این اتفاق‌ها استراحت بین فواصل جلسات کاری معبد باشد.

              • به خاطر این آبله‌هاست. باعث شدن پوستم بی‌حس شه.
              • یه کلمه حرف بزن تا ولت کنم.
              • اجازه می‌دی یه بار پیپ بکشم. با دودش بهتر حرف می‌زنم. 

              دود پیپ را به صورت لطیفه می‌زد و طوری قوز کرده بود که چرک‌ زخم‌های سینه‌ش مثل آبشاری به زمین می‌ریخت. اما نشانه‌ای از درد در صورتش نبود و به زحمت می‌شد در آن چشم‌های به شدت آبی‌اش نشانه‌ای از اضطرار پیدا کرد.

              • بذار یه حقیقتی بهت بگم. از لحظه‌ای که این چاقو توی بدنم فرو رفت و این دمل‌های چرکی روی تنم ترکیدن احساس می‌کنم آدم متفاوتی شدم… 

              یکدفعه صحبت شمن قطع شد و سرفه کرد دملی چرکین از دهنش بیرون داد. دوباره پیپش را دست گرفت و این‌بار دودها را به سمت کلاغ پرت کرد.

              •  آنارشی رو باید از بین برد. خودت هم این رو می‌فهمی.

              شمن حالا صاف ایستاد و قدری لباس شنل‌مانندش را تکاند و با نگاهی نافذتر از همیشه به ادامه‌ی قصه پرداخت. هر چقدر قصه جلوتر می‌رفت سرپا تر می‌شد و نیرو می‌گرفت. همزمان به کلاغ فلزی لطیفه نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد اطلاعات ساخت و محل بارکدش را بفهمد ولی منزلی که درش افتاده بودند بسیار تاریک بود و بعضی جزئیات مشخص نبودند. واضح‌ترین چیز، مدالی افتخاری بود که روی سینه‌ی کلاغ برق می‌زد.

              • من ده ساله اینجام. وقتی اومدم فقط آسم داشتم. حالا کل پوستم مثل سنگ شده. میافارقین مثل مرده‌شور خونه می‌مونه.

              در این لحظه کلاغ بال‌هایش را باز کرده بود و آماده‌ی خیز رفتن به سمت شمن بود. شمن اما بی‌توجه به پیپش پک دیگری زد و با همان لحن طاعن و ادا اطوار مسخره به قصه‌اش ادامه داد. 

              • فکر نمی‌کردم واقعا بیای. از من کینه به دل نگیر. من فقط کارم رو انجام دادم. می تونستم جوری بکشمت که درجا بمیری ولی این کار رو نکردم. من به خاطر این که مثل اون شیادا نباشم خطر کردم.

              بعد از آن‌همه فشار بدنی سنگین،  لطیفه زردانبوه‌تر و رنجورتر از همیشه بود ولی انگار قدرتی به غیر از ماهیچه‌هایش سرپا نگهش داشته بود. انگار انتظار شنیدن این کلمات را داشت و فقط می‌خواست از زبان خود شمن بشنود.  

              • به من چی زدی؟ تو من و عموم رو مسموم کردی.
              • من قبول دارم. حالا فرض کن اینطوری اتفاق افتاده باشه که من یه ذره ‌طم‌طم داشتم که زدم توی خون شما. می‌دونی طم‌طم چیه؟

              لطیفه اول لرزید. بحری یک آن میکائیل را ول کرد و خشک‌زده به لطیفه نگاه کرد.اسم سم از لای صدای شمن بیرون زده بود و جلویشان ایستاده بود. به وضوح می‌توانستند حرف طا و حرف میم را ببینند که کنار شمن به دیوار تکیه‌ داده‌‌اند. زهری وحشی و بیابانی بود که فقط شکارچی‌های میافارقین ازش خبر داشتند.  

              • همون موقع بهت گفته بودم. نمی‌دونم چرا این همه راه اومدی دوباره از من بپرسی. گفته بودم بهت این خون مرده‌هاست. خون مرده‌ها طم‌طمه دیگه. 

              لطیفه دیگر طاقت نیاورد و این بار هیچ شماره‌ای را نشمرد. جیغ کشید و بلافاصله کلاغ با پروازی ماوراء صوت و مارپیچ گردبادی برپا کرد و به حنجره‌ی شمن فرو رفت. بعد از چند حمله‌ی متوالی تقریباً سر شمن معلق شد و از گردنش آویزان شد. 

              در این ثانیه‌ها شمن می‌دید که چشم‌هایش پرسپکتیوی بی‌معنا نسبت به دنیا پیدا کرده‌اند. بعد فرار کردند و دقیقا ۳ دقیقه بعد محافظین و پرستاران که میکائیل خواسته بود همزمان سر رسیدند. منظره‌ی روبه‌رویش مدام می‌لرزید و دقیقا سه دقیقه‌ی طولانی فرصت داشت تا از بین فواره‌ی خونی که از بدنش بیرون می‌زد، به همه‌چیز زل بزند. قبل از این که اصلا یادش نیاید چه کسی است و اتصالات نورون‌های مغزش کاملا بی‌معنا شود داشت دوباره به پوچی میافارقین فکر می‌کرد و به نفرین مسخره‌ی ولدالموت. همین لحظه میکائیل که تقریباً پیشانی‌اش خرد شده بود برای لحظه‌ای روبروی شمن ایستاد.

              • آقای باعورا…

              سعی می‌کرد گردن شمن را به طریقی به بدنش دوباره متصل کند. آبله‌ی میافارقین پوست شمن را عین لاک محکم کرده بود ولی همچنان پشت آن پوست نقره‌ای، ردای مشکی، کلام پر از طعنه و چشم‌هایی همچون اقیانوس‌های باستانی زمین، مردی بود که با جراحت منقار یک کلاغ فلزی ۱۸۰ گرمی، می‌توانست بمیرد. در همان لحظه بلعم باعورا داشت فکر می‌کرد آخرین چیزی که در زندگی‌ام قرار است ببینم تصویر یک مرد مغول نئشه‌ی مچاله‌شده است که حماقتش باعث مرگ من شده. این بدترین مرگی‌ست که ممکن بود برای من پیش بیاید. اگر نای آسیب دیده‌اش از نظر آکوستیکی امکان بیان صوتی را داشت، حتما آخرین جمله‌اش این بود که لعنت بهت میکائیل. اما در لحظه‌ی فوران دی‌متیل‌تریپتامین، تمام نورون‌های مغز بلعم باعورا  سوپرنوا شده بودند. زمان چنان ایستا بود که گویی ابدیتی به جز این وجود ندارد. میلیاردها سال چشمان میکائیل را می‌دید و هنوز فرصت داشت تا تک‌به‌تک رایحه‌های موجود در هوای عصرگاهی بندر را بو بکشد. البته صداها، بوها و تصویرها هرگز مثل گذشته نبودند. گویی که درون چیزی شیرجه زده باشد و دائم غواصی کند. 

              در آن لحظه بلعم باعورا متوجه  نبود که عده‌ای برای نگه داشتن زندگی‌اش در تلاشند. دور صورتش کاغذهای تثبیت حیات پیچیده بودند و نانوربات‌های حافظ حیات مثل کژدم در مغزش وول می‌خوردند. بدنش کنسرو می‌شد و داخل شیشه‌ای پر از مایعی روغنی می‌رفت. تیوب‌ها وصل می‌شدند و بازویی مکانیکی و ظریف جراحت‌های زشت تنش را می‌شست و غسل می‌داد. پایین سرش صفحه‌ی کنترلی وصل شده بود که همزمان با جابه‌جایی بدن شمن، اپراتوری پیش‌بند پوشیده مشغول کار با آن بود.  کمی‌ بعد آمبولانسی منقش به لوگوی شرکت یحیی  تن بسته‌بندی‌شده‌ی شمن را به پرواز در آورد.

              بلعم باعورا در عین این که هنوز در رویایی عمیق بود، متوجه جریان دوباره اکسیژن به داخل بینی‌اش شد. هر انسانی، فارغ از این که در کدام قسمت کهکشان ساکن باشد، همواره به روزانه 0.8 کیلوگرم اکسیژن نیاز داشت. و البته وحشت زندگی در فضا و استرس ناشی از زخم و  قطع اعضای بدن، می‌توانست ۲۵٪ نیاز اکسیژن را بالا ببرد. بنابراین جریان بسیار آرامی از اکسیژن از بین کریدورهای دستگاه حافظ حیات عبور می‌کرد و به همراه مقدار کنترل‌شده‌ای از گازهای دارویی به سر قطع‌شده و منفک از بدنِ بلعم باعورا می‌رسید. بلعم باعورا البته در آرامشی محض بود و اصلا متوجه نبود که رگ‌هایش سبک‌تر شده‌اند و وجودش دیگر منصل به هیچ قلبی نیست. سلول‌های مغزش طوری منجمد شده بودند که نه می‌توانستند خود را بسوزانند و نه احتمالاً اجازه نداشتند که چیز دیگری را بسوزانند. البته اگر هر آن باقی‌مانده‌ی حیات او از فیوز دستگاه جدا می‌شد، همه‌ی خاطراتش تبخیر می‌شد و هر لجظه ممکن بود نفرین ولدالموت آزاد شود. فرسنگ‌ها پایین‌تر جنازه‌ی بدون سر بلعم باعورا در میافارقین افتاده بود که بر اثر لرزش رفت و آمد سربازها، دست بازش را به طرف قطره‌های خون چکیده بر دیوار تکان می‌داد و سعی می‌کرد آن‌ها را به یک طرف ببرد. وقتی سربازها با عجله رفتند و سایه‌ی آمبولانس بر سر زباله‌دانی‌های میافارقین پیدا شد، انبوهی از زباله‌گردها و بیکاره‌ها شروع به تجسس کردند. اندکی بعد دزدها روی تن خونین بلعم باعورا ایستاده بودند و اولین دسته موفق شدند جیب‌هایش را خالی کنند، دسته‌ی دوم لباس‌ها را برداشت و سومین دسته توانستند بخشی از کبد و کلیه‌ی سمت چپش را تخلیه کنند و کمی بعدتر وقتی رفت و آمدها کمتر شد، قطره‌های خون روی دیوار اندکی کوچک‌تر شدند و برخی‌شان همچنان به حرکت ادامه دادند.

              #25188
              م.ر ایدرم
                • ساکن: دارک سیتی
                • اوراکل
                Up
                0
                Down
                ::

                پنج

                نورالدین بحری و لطیفه الراشد در ادامه‌ی سفر تحقیقی-اکتشافی‌شان راهی جنگل بودند. نور شعله‌ی فانوس متان در دست بحری، چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد. بین‌الطلوعین بود و  پرهیب باریکی از مدارهای درخشان کاباره‌ها در آسمان پیدا بود. هلال‌هایی کوچک از قمرهای شاهزاده‌نشین خودشان را دربالاپوشی سیاه پوشانده بودند و مثل چشم‌های نیمه‌خواب زل زده بود به این بیابان حقیر در ناکجاآباد میافارقین. نورالدین و لطیفه راهی نقطه‌ای خاص از جنگل به اسم اوراشیمو تارو بودند که البته این اسم‌گذاری مختص لطیفه و بحری بود و جز عده‌ی بسیار معدودی کس دیگری متوجه نمی‌شد منظورشان از اوراشیمو تارو چیست. هر گروه و کاروانی که به این سمت‌ها می‌آمد نقشه‌ی رمزی و اصطلاحات خودش را داشت و از نظر این نوع خلاقیت‌ها، شکارچی‌های جنگل شاید همزادهای کهکشانیِ جستجوگران گنج و دزدان دریایی کارائیب بودند. برای رسیدن به اوراشیمو تارو باید از خلاء‌های گاه و بیگاه، تپه‌های کوچک مذاب، جنگل‌های قارچگونه با بخارات سمی و  راه‌های پیچاپیچ و گردنه‌های پی‌درپی می‌گذشتند که صداهایی نامرئی در تمام مسیر یکسره تو را به سقوط و انتحار تشویق می‌کردند. در این مسیرها آبادی و خانه‌ای در راه نبود. دو‌سه‌روز قبل این‌طور سپری شده بود که بحری و لطیفه پیش از تاریکی قدری از مسیر را می‌رفتند و سپس به ناچار در زیر آسمان می‌خوابیدند ولی از آن شب تصمیم‌گرفته بودند که شب‌ها هم راه بروند چون میافارقین بوی خون می‌داد. می‌شد حس کرد که ارواح از همیشه سردرگم‌ترند و می‌شد اشباحی بدشگون دید که عین کرم از توی خاک بیرون می‌آمدند و یا عین عقرب از بین تلماسه‌ای به تلماسه‌ی دیگر می‌جهیدند.

                • بحری. بهت گفتم یه موقعی من یه همبازی خیالی داشتم؟ اسمش بیلی فِندِرک بود. نخند واقعا اسمش این بود. من و بیلی کل دنیا برامون کم بود. بیلی نقاش بود. همه‌ی سیاره‌ها رو سفر کرده بود و از آدم‌های پولدار نقاشی می‌کشید. عاشق چیزهای غریبه‌ای بود که توی کهشان کشف‌شون می‌کرد. هربار یکی‌شون رو برای من می‌آورد و منم با ذوق به تعریف‌هاش گوش می‌کردم. وقتی با بیلی فندرک صحبت می‌کردم کمتر احساس تنهایی می‌کردم. برام مهم نبود که بقیه فکر کنن چقدر خل و چلم. من تنها بچه‌ی اون پناهگاه بودم به هر حال. خیلی هم کسی سرزنشم نمی‌کرد اگه خل و دیوونه بار بیام. بیلی فندرک تنها کسی بود که با حوصله با من صحبت می‌کرد. خیلی خوب همه‌چیز رو توضیح می‌داد و به تمام سوال‌هام توجه می‌کرد. خیلی سعی می‌کرد توضیح بده که هر چیزی چطور کار می‌کنه. وقتی یه ذره توی میافارقین بزرگ‌تر شدم دلم خواست منم یه کسی مثل بیلی فندرک بشم. مثل اون بگردم عتیقه‌های ابدال رو پیدا کنم. دلم می‌خواست یه چیزی پیدا کنم که مربوط به آدما نباشه. من رو از آدما دور کنه. عتیقه برام همچین چیزی بود. توی بازار میافارقین همیشه چندتا دوره‌گرد پیدا می‌شد که چهارتا چیز عجیب و مشکوک رو روی زمین پهن کرده بودن. اکثرشون چاخان و کلاه‌بردار بودن. ولی من همیشه توجه می‌کردم. سعی می‌کردم بفهمم چی با‌ارزشه و چی دوزار هم نمی‌ارزه. سعی می‌کردم بفهمم مردم معمولا گول چه کلاه‌بردارهایی رو می‌خورن. ما صوفی‌ها ژنتیکی توی این‌چیزها خوبیم. توی خونمونه. عموم لااقل این رو بم می‌گفت. اولین‌بار که اومدم توی این بیابونا و با بدبختی  به جنگل رسیدم، قشنگ احساس کردم صدای بیلی فندرک رو می‌شنوم. قشنگ احساس کردم صداش رو می‌شنیدم که بهم می‌گفت لطیفه این رو نگاه. ببین چه بی‌نقصه. من و بیلی اولین حروف خط ابدال رو روی دیوارهای جنگل تشخیص دادیم. بیلی با ذوق توی گوشم داد زد که لطیفه این اصلا شبیه اون آشغال‌های قلابی نیست که توی نیوکلکته می‌سازن و به اسم عتیقه‌ی بیگانه‌ها به مردم قالب می‌کنن. ببین دندونه‌ها رو ببین. بوش رو ببین. ضخامتش رو ببین. این دست‌خط رو ببین. این اصلا با خط ما نوشته نشده. با منطق مغز ما نیست. محاله جعل باشه. اولا فکر می‌کردم اینکه از جنگل جنس قاچاق کنم باکلاس‌ترین شغل دنیاس. فکر می‌کردم محاله کاری از این باحال‌تر باشه.  اصلا کمیسیون و این‌چیزها برام مهم نبود. فقط حمالی می‌کردم تا این‌قدری پول داشته باشم باز یه بار دیگه بتونم برگردم جنگل. تعجب می‌کردم که چرا تو راه رفت و برگشت هیچکی رو نمی‌بینم. تا می‌تونستم به خودم بار می‌کردم. هر چی که پیدا می‌شد. حتی شد سنگ‌های جنگل. آلیاژ‌ها، شیشه‌های قدیمی. معمولا قدر رشوه‌ی بعدی نگهبان‌های دروازه‌های جنگل فقط پول گیرم می‌اومد. اولین‌بار که فهمیدم شکار چیه توی یه اتاق دایره‌ای بود سمت اوراس. اونجا همه‌ش احساس می‌کردم صدای اشباح ابدال رو می‌شنوم. وسط اون اتاق دایره‌ای یه دفعه برای چندثانیه دستگا‌ه‌ها شروع کردن به کار کردن و دیدم کلی شبح هولوگرامی زل زدن به من. یه چیزی شبیه مهمان‌دارهای «را». ولی خیلی قدیمی‌تر. خیلی ناآدم‌تر. قدهاشون بلند بود. بلند که می‌گم یعنی مثلا ده برابر ما. تقریبا مطمئنم پا نداشتند. یه چیزی از توی تن‌شون به هم زنجیرشون کرده بود. انگار اسیر باشند. یا شاید انگار یه جور سرُم بهشون وصل بود. نمی‌دونم. اون‌ها هم از دیدن من انگار ترسیده بودن. چراغ قوه‌م رو سمت‌شون گرفتم. سرهاشون مثل سرهای بچه‌ها بود با این فرق که چشم و دهن نداشتند. یا من نمی‌دیدم. نور من بهشون می‌خورد داد می‌زدن. سرهاشون کوچیک بود و بدون مو. نورهاشون پر از نویز بود. انگار نویزها عین علف هرز وسط‌شون رشد کرده بودند و جزو وجودشون شده بودند. نویزهایی این‌قدر قدیمی که اگه بهشون نگاه می‌کردی می‌ترسیدی سرطان‌شون تو رو هم بگیره. مثل شمع بودند و بعضی وقت‌ها حرکت‌هاشون کاتوره‌ای بود و از یه سمتی به یه سمت دیگه یه دفعه گلیچ برمی‌داشتند و می‌پریدند. چند دقیقه بهم زل زده بودند و کم‌کم یه احساسی پیدا کردم که انگار این‌ها خدمه‌ی موتورخونه‌ای چیزی هستند. چون همین‌طوری که یه نگاهشون به من بود از یه طرف دیگه مثلا داشتند موتور رو عیب‌یابی می‌کردند. این‌قدری که موتور اکسید شده بود براشون ترسناک بود. یه دفعه احساس کردم دارن می‌آن سمت من. از همه طرف اون اتاق دایره‌ای محاصره‌م می‌کردند. انگار من همه‌چیز رو خراب کردم. من انرژی‌شون رو از بین بردم. موتورهاشون رو سوزوندم. سفینه‌ی بی‌نقص‌شون رو از بین بردم. جیغ می‌کشیدند و عصبانی بودند. وقتی داد می‌زدند حس می‌کردم حرفاشون رو می‌فهم. صدای مادری بود که من بچه‌ش رو کشته بودم. انگار خواب‌نما شده بودم. می‌خواستم حرکت کنم ولی بدنم کند شده بود.رد چنگ‌شون روی پنجه‌ی دستم موند و لباس محافظم خراش برداشت. وقتی دست‌های اختاپوسی‌شون گردنم رو گرفت دوباره همه‌چیز خاموش شد و گلیچ‌شون پرید. هیچ‌وقت از کس دیگه‌ای همچین چیزی نشنیدم تا مدت‌ها بعد. همه فکر می‌کردند من خل شدم. بهم گفتن چرت می‌گی محاله دستگاه‌های عتیقه‌ی جنگل حتی یه صدم ثانیه هم روشن شن. ولی هیچوقت اون شب رو یادم نمی‌ره. شایدم یه ربطی به رعدوبرق‌های وحشتناک اون شب داشت. انگار آسمون یه بار به قلب جنگل یه شوک برق درست‌حسابی داده بود. اون موقع بود تاز فهمیدم شکار چیه. چرا شکارچیا احتیاط می‌کنن. چرا این‌قدر خرافی‌ان، چرا این‌قدر داستان می‌بافن. چرا قد‌م‌هاشون رو می‌شمارن. طبق نقشه می‌رن. تایم می‌گیرن و هیچ‌وقت هم تنها نمی‌رن جنگل. بعد از اون منم هیچ‌وقت نرفتم جنگل. کم شنیدم که کسی هم تنها بره جنگل. همیشه یکی باید باهات باشه که چک کنه هنوز عقلت سرجاشه یا نه. ولی تو همیشه بودی دیگه. خوبیش اینه. تو همیشه بودی نورالدین بحری.

                هر دو تانک اکسیژن پوشیده بودند و سنگین‌تر از همیشه راه می‌رفتند. در این نواحی که جنوب شهرهای اصلی میافارقین بودند، هوا رفته‌رفته خشک‌تر و گرما نامطبوع‌تر می‌شد. اکسیژن دم‌دمی‌مزاج شده بود و هر وقت دلش می‌خواست ریه‌ها را سیر می‌کرد. آن زمان که سیاره را ترافورم کرده بودند بر روی این نواحی افاقه نکرده بود. شب‌ها سخت سرد می‌شد و گذرها هر چه می‌رفت تنگ‌تر. مسافرین دیگری همچون لطیفه و نورالدین در مسیر بودند که همگی با دیدن فردی جدید در مسیر سوظن پیدا می‌کردند و به نرمی دست‌ها بر روی ماشه می‌‌رفت. اکثرا ترس این بود که نکند دیگری هم در پی گنج و عتیقه‌ای‌ست که من در سر دارم. صحرانشین‌های میافارقین هم به جمعیت عادت نداشتند و با دیدن هر موجود دوپای دیگری احساس می‌کردند بقایشان به خطر افتاده.

                آن روز تماما ابرناک بود. میافارقین با ابرهایش که دستکاری آدم‌ها در طبیعتش بودند مثل یک زائده‌ی اضافی مثل یک حرامزاده‌ی عوضی رفتار می‌کرد. تا می‌توانست پس‌شان می‌زد و تقریبا اجازه نمی‌داد بارانی رخ بدهد. با هر رعد و برق سرهای یاماتاکه‌ها به محل اصابت صاعقه می‌چرخید و این شاید تنها تاثیر مهم ابرهای میافارقین بود. هرجا که رعدی می‌زد مسافران با عجله سعی می‌کردند از محل صاعقه پرهیز کنند چون آن نواحی انگار اثری جادویی بر روی یاماتاکه‌ها داشت. یاماتاکه‌ها زیر رعد می‌رقصیدند و طوری فریاد می‌کشیدند که انگار بالاخره خدای صحرا به نذرها و قربانی‌هاشان جوابی داده. آن بدن‌های سرطان‌زده و مملو از سموم شیمیایی، مهم‌ترین علاقه‌مندان به طبیعت میافارقین بودند. هیچ‌کس مثل یاماتاکه‌ها گردبادباد بعدی را پیش‌بینی نمی‌کرد. از غیب شدن‌شان می‌شد فهمید که احتمالا زلزله‌ای در کار است و از هیجان مضاعف‌شان معلوم بود که قرار است طوفان الکتریکی به پا شود.

                در مسیری که لطیفه و نورالدین می‌رفتند، یگانه نشانه‌ی راه سفینه‌های اسقاط‌شده‌ی کوچکی بودند که مابین همین سوءظن‌ها جابه‌جا به هم شلیک کرده بودند و همان حوالی افتاده بودند. هر چه جلوتر می‌رفتند سفینه‌های اسقاطی بیشتر می‌شد و باریکه‌های متوالی مایعی بسیار خنک و جیوه‌مانند به هم می‌رسیدند و سریع‌ جریان پیدا می‌کردند. این مایع همان خون مرده‌ها بود، خون ابدال، طم‌طم؛  لطیفه احساس چندان خوبی نداشت که باید هم مسیر زهری باشد که بدنش را از کار می‌انداخت. آن موقع به نظر خیلی متناقض می‌رسید که طم‌طم داخل رگ‌های لطیفه شناور بود و لطیفه کنار رگ‌های طم‌طم. هر دو می‌خواستند آن یکی را از بین ببرند ولی آرام و صبورانه.

                 از بعضی اسکلت‌هایی افتاده کنار همین جویبارها مشخص بود عده‌ای از درمسیرمانده‌ها مابین تشنگی هوس جرعه‌ای از همین مایع شور و سمی کرده‌اند و تقریبا بلافاصله جان داده‌اند. معمولا در سخت‌ترین لحظات تشنگی و نفس‌تنگی در این مسیر، عقل سلیم از کار می‌افتاد و فرد مجنون بدون این که به سلامتی و عواقب کار فکر کند، بر اثر گرما ابتدا لباس‌های محافظش را کم‌کم در می‌آورد و بعد لخت و برهنه سعی می‌کرد ضایعات برگ‌مانند درختچه‌های کم شاخ و برگ این مسیر را به دندان بگیرد. اما این درختچه‌های باستانی معمولاً‌ این‌قدر طعم خشک و گزنده‌ای داشتند که بیشتر باعث می‌شدند رودخانه‌ی جیوه‌ای طم‌طم به شکل سرابی جادویی به دیده بیاید. فورا تشنگی چنان شدت می‌گرفت که بعد از این حتما جرعه‌ای‌ می‌خواستند از هر خنکی‌ای بنوشند. هر مایعی که دم دست بود. اگر ته قمقمه‌هاشان چیزی مانده بود تا آخر قمقمه را خالی می‌کردند و اگر چیزی از قمقمه نمانده بود حتما هوس نوشیدن آن مایع نقره‌ای را می‌کردند. برایشان مهم نبود آن‌لحظه که این چیز خون مرده‌هاست یا هر چیز دیگری. فقط رفع عطش می‌خواستند. وقتی طم‌طم می‌نوشیدند یک لحظه انرژی می‌گرفتند، خنکی فزاینده‌ای احساس می‌کردند ولی با فاصله‌ی اندکی شکم‌شان باد می‌کرد، گویی که حامله شده‌اند و بعد آرام آرام پوست‌شان نازک می‌شد و هر چه از آن مایعات نقره‌ای نوشیده بودند میعان می‌کرد و از پوست‌شان بیرون می‌زد و با مغناطیسی عجیب دوباره به مسیر رودخانه نزدیک می‌شد.

                درهای باز آپارتمان‌های نیمه‌کاره و متروکه‌ی آن اطراف نماد جاه‌طلبانه‌ترین پروژه‌های روزهای اوج میافارقین بودند. حالا البته جزئی از بیابان شده بودند و به جز طبقات بالا بقیه‌شان را شن‌ها بلعیده بودند و آرام آرام در دستگاه جازمه‌ی صحرا هضم می‌کردند. آن آپارتمان‌ها مربوط به وقتی بود که میافارقین قرار بود یک سیاره‌ی درخشان در پهنه‌ی کهکشان باشد. بی‌نظیرتر از دنب، پرفروغ‌تر از سرزهر. اتفاقا موقعیت خاص میافارقین و املاح نایاب شیمیایی بیابان‌هایش موفقیت آینده‌ی سیاره را توجیه می‌کرد. گهگداری پیرزن‌هایی که چادر طلایی به کمرشان بسته بودند را می‌شد تکیه داده به ستونی در کنار این‌طور خرابه‌های میافارقین دید. خیلی‌هاشان مادرهای یاماتاکه‌ها بودند. خیلی‌هاشان مادر شکارچی‌ها. فرقی نداشت مادر چه کسی باشند به هر حال از نسلی از میافارقین بودند که اکثر اوقات فقط کارشان این بود که چشم‌انتظار چیزی باشند. چشم‌انتظار این که اتفاقی بیفتد، چشم‌انتظار این که پسرهاشان از جنگ برگردند. چشم‌انتظار این که بچه‌ها ثروتی از توی خاک‌های باستانی پیدا کنند و جان‌شان را به در ببرند. پیرهایی تقریبا کور، ریه‌هایی مصرف شده، کمرهایی قوز کرده، صورت‌هایی شکست‌خورده، پوست‌هایی چروک برداشته و نگاه‌هایی ناکام مثل خود میافارقین.

                در میافارقین تقریبا طبیعی بود که هزار قدم برداری و بدنی ببینی که به شکل فجیعی لت‌وپار شده است. روده‌های که روی زمین‌ ریخته بودند و جوارح قطع شده که بیینده‌ی عادی را متاثر می‌کرد. برای خود میافارقینی‌ها این چیزها البته طبیعی بود چون بدن‌ها در میافارقین ناپایدارترین چیزها بودند. در واقع گوشت آدم میافارقینی به مثابه ایزوتوپی واردشده از زمین بود که در بین‌الطلوعین‌های میافارقین به سرعت به نیمه‌عمرش می‌رسید. گلوله‌ها به هوا پرتاب می‌شدند و سوزن‌ها به عصب‌ها فرو می‌رفتند و یاماتاکه‌های مجروح سعی می‌کردند بدن‌های باقی‌مانده را سریعا به هم وصله پینه کنند. بدن استراتژیک‌ترین منبع قابل برداشت این بیابان‌ها بود. در واقع هیچ چیز از بدن زودتر تمام نمی‌شد، آب کم بود ولی بود، غذا کم بود ولی بود، طلا کم بود ولی بود، پس همیشه یاماتاکه‌های راهزن‌ به دنبال بدنی نو بودند.  

                رسیدن به مسیر جنگل عبارت بود از مدیریت بسیار دقیق اکسیژن و انرژی و نگه‌داشتن عقل سلیم طوری که بخارات توهم‌زای طم‌طم تسخیرش نکند و نهایتا رسیدن به دو قلعه‌ی قصرمانند و بعد جنوبی‌ترین بلندی‌های میافارقین و بعد از آنجا که رودخانه‌ی نقره‌ای طم‌طم پهناورتر از همیشه می‌شد و جلگه‌ای وسیع که آنجا بود و دریاچه‌ای زیر سایه‌ی جنگل، کنار آبشار که دروازه‌ی اصلی اوراشیمو تارو محسوب می‌شد. رودخانه آن‌جا بسته می‌شد و چگال‌تر از کل مسیر به نظر می‌رسید و تقریبا رنگش سفید بود.

                 لطیفه تلاش می‌کرد خودش را پرانرژی نشان بدهد ولی همیشه در حال فشار دادن سنگ یشم تراش‌نخورده‌ای بود که نورالدین به او داده بود و به این طریق سعی می‌کرد قدری تسکین پیدا کند. دست راست نورالدین که مابین درگیری با میکائیل قطع شده بود دوباره جوانه زده بود و کبودی‌های تنش به سرعت رو به بهبودی بود. نورالدین اعتقاد داشت که هر چه شمن به لطیفه گفته نوعی بازی روانی بوده. اعتقاد نورالدین این بود که کار اصلی‌ آدم‌های معبد این است که کارگرهایشان را بازی بدهند و در اصل لطیفه فقط قدری چاییده ولی از آن طرف لطیفه همچنان عصبانی بود طوری که انگار یکبار کشتن شمن فقط برای یکی دو ساعت آرامش او افاقه می‌کرد و بعد از این باید مجدد او را می‌داشت و دوباره و دوباره او را می‌کشت تا می‌شد گفت قدری آرامش پیدا کرده. دلش می‌خواست شمن همین حالا اینجا بود و مدام بدنش را در طم‌طم غوطه‌ور می‌کرد تا به چشم ببیند که چطور تلف می‌شود. ولی بعد به لحظات خواب‌وبیداری‌ای فکر می‌کرد که شمن بدنش را لمس می‌کرده و آن حالت فلج خواب مصنوعی که با لمس‌های چندش‌آور شمن همراه می‌شد در هر کابوس دوباره به یادش می‌آمد.

                •  من از رئیس‌ها چیزی نمی‌دونم. من فقط می‌دونم دروغگو هستند.
                • رفیق من می‌دونم حالم بده دیگه. دروغ چیه آخه. مسمومم کرده خودش هم گفت دیگه. داشت مسخره‌بازی در می‌آورد ولی چه دلیلی داشت که بخواد دروغ بگه. حالیمه. 
                •  تو چرا این‌قدر عصبانی‌ای؟ 
                •  برای چی اینقدر حرفت گرفته بحری؟
                • چشم‌زرد طوری دوخته شده که وقتی توی مسیر باشه نیاز هست حرف بزنه. 
                • خب کی حرف چشم‌زرد تموم می‌شه؟
                • وقتی چشم‌زرد برسه به آخر، حرف‌ها تموم می‌شه. حرف چشم‌زرد مثل حرف آدمی نیست. یک لحظه به وجود می‌آد بعد یک لحظه توی شن‌های صحرا گم می‌شه. 
                • آخه چه فایده‌ای داره حرف زدن؟
                • برای چشم‌‌زرد حرف‌زدن هم عین کار کردن توی معبده. مثل شیفت بلند کاری که هرگز تو به یادش نیاری. برای چشم‌زرد خوندن یه سرود گروهی یا گفتن کلمه‌های بی‌معنی باعث می‌شه فکر نکنه. یا اگه فکری می‌کنه کارگر همراه سریع خبردار بشه. 
                • تو یه چیزی هست که بهم نمی‌گی بحری؟ چی توی سرته؟ استرسی شدی؟
                • زردچشم چیزی برای پنهان کردن نداره. حتی هیچ احساسی. من هیچ احساسی…
                • حالا که حرفش شد این کفشات صدای خر می‌دن نورالدین. انگار توی کفشت بچه‌ی جن انداختن. 

                نورالدین بحری به کفش‌های نگاه کرد و در توقف بعدی بدون این که متوجه استعاره‌های ادبی صحبت لطیفه بشود، داخل کفش‌هایش را با مشقت بازرسی کرد و به دنبال موجودی به نام جن گشت. چند مکالمه‌ی بعدی به  سوالات بحری از ریخت‌شناسی جن‌ها اختصاص داشت و لطیفه در حال توضیح این بود که منظورش این نبود که بحری واقعا دنبال یک موجود بیگانه یا انگل داخل کفشش بگردد. هر چند که به نظرش فکر بدی هم نمی‌آمد. در ادامه که از این مکالمه‌ها خسته شدند و بحری تقریبا متوجه شد انگل بیابانی به اسم جن اقلا در میافارقین وجود ندارد و اگر هم باشد مختص سیاره زمین است، به مسیر ادامه دادند و به دشتی رسیدند که تا جایی که کار می‌کرد کویر برهنه‌ای بود که اگر چیزی از مسافران در آن‌جا می‌افتاد بلافاصله شن‌ها می‌بلعیدند و بنابراین هرگز به نظر نمی‌رسید بخشی از مسیر جنگل باشد. چون برخلاف کل مسیر اثری از سفینه‌های اسقاط‌شده، کوله‌پشتی‌های پاره‌پاره، محفظه‌های خالی اکسیژن، قمقمه‌های شکسته و گلوله‌های هرز رفته نبود. وقتی هر دو خورشید میافارقین غروب می‌کرد و شن‌ها در شفق آبی و بنفش صحرا به جزر و مدشان ادامه می‌دادند، چنان همه‌چیز تاریک می‌شد که ادامه‌ی مسیر ناممکن بود. 

                بالای یک بلندی ده کانکس کوچک بود که مثل برج‌های دیده‌بانی بر کل دشت اشراف داشتند. لطیفه از نورالدین اجازه خواست و برای دفع مزاج چنددقیقه‌ای از او جدا شد. چشم‌زردها به ندرت گرسنه‌ می‌شد و باز بسیار با ندرت بیشتر نیاز به دفع داشتند ولی لطیفه یک دختر تقریبا عادی بود و هر از چندگاهی مجبور بود که از نورالدین بخواهد به خاطر او توقف کند. در این دقایق نورالدین می‌نشست و چاقوهایش را یکی‌یکی از توی جیب‌های اورکت بلندش در می‌آورد و تیز می‌کرد و البته با صدای تقریبا محزونی نت‌هایی شبیه پیانو زمزمه می‌کرد که از قبل لطیفه می‌دانست لالایی‌ای بوده که همیشه مادرش برایش می‌نواخته. این‌طور مواقع می‌شد فهمید که نورالدین چه‌قدر در نهایت از تنهایی و تاریکی بیزار است و تقریبا مثل طفلی تازه‌بالغ فقط یادگرفته چطور بر ترس‌هایش به اندازه‌ای غلبه کند که کم‌تر بر سر راهش قرار بگیرند. 

                • بحری من هیچوقت فکر نمی‌کردم خودت رو خالی کنی یه لذتی باشه توی زندگی… 

                بحری متوجه بود که چون زردچشم است خیلی از لذت‌ها را هرگز احساس نمی‌کند. فقدان هورمون‌های مرتبط با هیجان و عواطف را احساس می‌کرد ولی هرگز فکر نمی‌کرد که تخلیه‌ی روده‌ها هم ممکن است یکی از فقدان‌های او باشد. زردچشم‌ها بدن بهینه‌تری داشتند، دستگاه هاضمه‌شان طوری مهندسی شده بود که اتلاف کمتری داشته باشد و مدیریت زائدات بدن‌شان طوری انجام می‌شد که بیشتر عرق کنند ولی کمتر به ادرار یا تخلیه‌ی روده‌ها نیاز داشته باشند. این‌طور در زمان استراحت‌شان صرفه‌جویی می‌شد و کارگری‌شان به صرفه‌تر بود. خصوصا که عرق بیشتر کارگران حس بهتری به کارفرماها می‌داد و بهتر می‌توانستند تجسم کنند که همه‌چیز خوب پیش می‌رود و کارگران تا پای جان در حال خدمتند.

                • جدی می‌گم بحری. یه بار رفته بودم سر کار عموم. تندم گرفت دنبال دستشویی گشتم. یواشکی رفتم دستشویی اتاق مدیریت. 
                • مدیریت یعنی بلعم باعورا؟
                • آره. ولی خودش نبود. اون موقع نبود.  یواشکی رفتم. یه بیست‌سی تایی پله می‌خورد. کلیدش پشت در بود حالا نمی‌دونم چرا. الان پنج شیش ماه از اون موقع گذشته ولی تازه اون موقع فهمیدم خالی کردن چه لذت خفنیه. توی این چارده سال زندگیم هیچ‌وقت اندازه‌ی اون موقع آرامش نداشتم. ببین می‌نشستی توی خلا بعد خودش همه‌کاری می‌کرد. می‌شست، فوت می‌کرد، آهنگ می‌زد. اصلا یه لحظه حس می‌کردی آدم اومده به این دنیا که فقط برینه و تموم.

                نورالدین تقریبا خنده‌اش گرفته بود گرچه ماهیچه‌ی صورتی برای این کار نداشت ولی جوری نفس‌نفس می‌زد که می‌شد گفت در حال قهقهه زدن است.

                • چرا می‌خندی؟ قشنگ می‌شد نیم ساعت نشست. 
                • تو پشیمون هستی که کشتی؟
                • نه چرا پشیمون باشم. بحری من صوفی‌ام. کسی که جنگ رو باخته فقط وقتی جاش امنه که خودش تیزی رو توی بقیه فرو کنه.
                • تو عصبانی‌ای لطیفه. 
                • من عصبانی نیستم. خیلی هم خوشحالم راستش. بالاخره این شکار لعنتی شروع شد.
                • ما می‌ریم ولی این شکار خیلی مهم نیست. برای ما پول مهم نیست. 
                • مهمه دیگه. مگه می‌شه مهم نباشه؟ به نظرت این که مادرت رو نجات بدیم مسخره‌س؟
                • مادر من مسخره نیست. ولی مهم هم نیست. یعنی تو هم هستی. تو مسخره نیستی. 
                • با این هیکل گنده. اصلا این فاز بهت نمی‌آد. عصبانی می‌شی خیلی بهتری. الان چی می‌گی؟
                • تو عوض شدی لطیفه.
                • تو هم قبلا خیلی باحال‌تر بودی بحری. الان هر اتفاقی می‌افته سریع می‌شی یه نازک نارنجی الکی.
                •  آدمی نبودی وسط شهر خطر کنی. اونجا… پیش شمن… تو می‌دونی نزدیک بود گیر بیفتیم. 
                • چیه دوباره فیلت یاد هندوستان کرده؟ دلت یه شیفت کاری امن می‌خواد؟ تابلوی شرکت رو دیدی خام شدی باز؟
                • تو یه آینه شدی لطیفه. تو شبیه دشمنت می‌شی.
                • الان یعنی شبیه کی‌ام؟ شبیه اون مرتیکه‌ی احمق که جرش دادم؟ اصلا می‌فهمی چی می‌گی؟ من آینه نیستم اتفاقا.
                • تو هر چی جلوت بذارن همون رو نشون می‌دی.
                • من رو الان چند روزه مسموم کردن بحری. تو ولی دقیقا از همون روزی که به دنیا اومدی مسموم بودی. عجیبه که درک نکنی لعنتی.  

                در آن لحظه متوجه نبودند که با کاروانی پیاده از یاماتاکه‌ها رو‌به‌رو شده‌اند. سر وضع‌ این فوج از یاماتاکه‌ها مثل گداها بود. همان‌طور که حرکت می‌کردند دود شوگون هم همراهشان می‌آمد. مثل گله‌ای از گرگ‌ها به خوبی نورالدین و لطیفه را گرد کرده بودند. صداهایی شبیه زوزه در می‌آوردند و نوبتی سرنگ شوگون را دست‌به‌دست می‌کردند و تزریق می‌کردند، نعره می‌کشیدند و در نظر خودشان مثل جسمی واحد به نظر می‌رسیدند که چشم‌ها و دست‌ و پاهای اضافه‌ دارد. فکرهاشان بدون کلامی به سرعت بین هم رد و بدل می‌شد و از این که در موقعیت خوشایندی قرار گرفته‌ بودند بسیار خوشحال بودند. می‌خواستند به سرعت لطیفه را به چنگ بگیرند و برایشان خیلی مهم بود که بتوانند تن لطیفه را هم به خودشان وصله‌پینه بزنند. خیلی وقت بود که بدن‌شان عضو مونثی نداشت و تصور این که دوباره می‌توانند به قدر کوچکی بدن مونثی هم داشته باشند برایشان بی‌نهایت لذت‌بخش بود.

                –  از یه موقعی یاد گرفتم باید بپرم توی زندگی بقیه تا هنوز نیومدن توی زندگی خودم. اشتبام این بود که دیر پریدم توی زندگی‌شون. ولی عیب نداره. شاید اولش این شکار این‌قدر مهم نبود ولی الان خیلی مهمه. یعنی بدترین چیزی که می‌شد شد دیگه… صبر کن ببینم… این‌قدر حرفم گرفتی نفهمیدم چی به چی شد. اینجا رو ببین. ببین. ببین. بحری با منی؟ می‌بینی این عوضیا رو؟

                نورالدین و لطیفه جر و بحث را کنار گذاشتند و پشت‌به‌پشت به هم تکیه دادند. این دو در مرکز دایره بودند و یاماتاکه‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. نورالدین هنوز یک‌دست بود و یاماتاکه‌ها به او به چشم حقارت نگاه می‌کردند. یکدفعه یکی‌شان این‌قدر گستاخ شد که با ناخن‌هایی فلزی‌اش که به گوشت‌ تنش متصل بود، به سمت نورالدین حمله‌ور شد. نورالدین نشسته بود ولی زود متوجه خطر شده بود و جاخالی داد و  خودش را کنار کشید و زخمی نشد. یکی‌یکی چاقوهایش را پرت می‌کرد و بعد دو سه‌تایشان را یک‌دستی هل داد و با مشت و لگد چند‌متری پرت‌شان کرد. آن‌هایی که هنوز سرپا بودند با نفرت نگاهش می‌کردند که مثل پهلوانی افسانه‌ای در حال کشتی گرفتن بود و یکی یکی خاکشان می‌کرد. کلاغ فلزی که صدها متر از لطیفه جلوتر رفته بود و مشغول دید زدن ادامه‌ی مسیر بود با سرعت برگشت و با شکستن دیوار صوت بلافاصله در جمجمه‌ی نزدیک‌ترین مهاجم به لطیفه فرو رفت. لطیفه از خودش عصبانی بود. با جثه‌ی ریزش از لای پای یاماتاکه‌ها سر می‌خورد و آنی بعد چشم‌هایش سفید می‌شد و کلاغ گردن مهاجمی دیگر را می‌جوید. لطیفه مبارزه می‌کرد ولی ذهنش خیلی شلوغ بود و تقریبا سه‌بار ممکن بود یاماتاکه‌ها کلاغش را توی مشت بگیرند و چند بار هم به زحمت جاخالی داده بود و نزدیک بود استخوان‌هایش زیر ضربات پتک‌مانندشان له بشود.  قبل از این مریضی و مسمومیت محال بود متوجه همچنین راهزنانی نشود و همیشه طوری مسیر را هدایت می‌کرد که کمترین درگیری نیاز باشد. ولی سرزنش کردن فایده نداشت.  یاماتاکه‌ها روی خودشان عبا انداخته بودند و نمی‌شد چهره‌شان را درست دید ولی درست در همان لحظه طوفان شن هم اوج گرفته بود و از صداهایشان پیدا بود که از ورود پرنده‌ی فلزی به معرکه عصبانی بودند و ادامه‌ی درگیری را به صرفه نمی‌بینند.

                یاماتاکه‌ها تک به تک معمولا موجوداتی گیج‌تر و کم‌هوش‌تر از انسان‌های عادی بودند ولی به عنوان یک دسته و یک جمع همیشه باهوش‌تر عمل می‌کردند. وقتی ذهن‌های متصل به‌ هم‌شان نتیجه‌ی ادامه‌ی درگیری را محاسبه کرد فورا عقب‌نشینی کردند. نورالدین و لطیفه هم عقب‌عقب از این‌ها دور می‌شدند و کلاغ فلزی با صدایی آژیر مانند به سرعت در هوا پرواز می‌کرد و مانورهایی تهدیدآمیز نشان می‌داد. یاماتاکه‌ها که مشخص بود موتورهایشان را از دست داده‌اند صداهایی همچون وحوش می‌دادند ولی از طرفی جرات نزدیک شدن هم نداشتند. بعد از دقایقی دیگر هر دو گروه از دیدرس هم خارج شده بودند و لطیفه در کنار حصار کوچکی از خستگی افتاد و به یکباره بیهوش شد.

                بعد از استراحتی کوتاه دوباره راه افتادند. لطیفه نمی‌خواست در آخرین مرحله‌ی رسیدن به جنگل شکست بخورد. تا چند ساعت سکوت کامل برقرار بود و بحری با وجود تمام نقایص درک عاطفی‌اش می‌دانست که بهتر است حالا چیزی نگوید. غرغرهای زیرلبی لطیفه را می‌فهمید و کاملا مشهود بود که لطیفه دلش می‌خواهد همه‌چیز را بکوبد. پاهایش را توی شن ها می‌کوبید و هر جا که دستش نیاز به تکیه‌گاهی داشت صدای کوبیدن می‌آمد. در کنار رودخانه‌ی جیوه‌ای، آخرین غرش‌های رعد و برق را شنیدند و بالاخره طبیعت مصنوعی میافارقین سکوت‌شان را شکست. زیر نور خام کم‌کم رودخانه با شیبی عجیب به سمت آسمان متمایل می‌شد و ناگهان مایعات فلزی کاملا بر می‌خواستند و آبشاری عظیم به رنگ نقره از وسط بیابان بیرون می‌زد و سایه‌ی فلزی پرابهت عتیقه‌های غول‌پیکر جنگل باستانی در بالای آبشار معلوم می‌شد. 

                • راستیا واقعا چرا بهش می‌گن آبشار؟ این هم که یه آشغالدونی دیگه‌س. خشک و خالی. حتی یه ذره هم تر نیست. اصلا این جنگل نیست. این ضایعات فضایی‌هاس. نمی‌دونم چرا این خل‌ها بهش می‌گن جنگل. اصلا نمی‌دونن جنگل چیه. یادشون رفته.
                • لطیفه تو ممکن هست یک روز عروسی کنی؟
                • عروسی؟ یعنی من زن یکی بشم؟ چه خنده‌دار می‌شه. کس خاصی توی ذهنته؟
                • من نمی‌دونم. من نمی‌دونم چطور آدم‌ها همدیگه رو دوست دارن.
                • حیف شد. فکر کردم یکی تو سرته. 

                تابلوهای کمپانی حوالی آبشار را احاطه کرده بود. به همه‌ی زبان‌های دنیا درشت نوشته بودند «ورود ممنوع»، «منطقه‌ی ممنوع»، «خطر مرگ» و تجمع این تابلوها شبیه موزه‌ای از زبان‌ها و خطوط گم‌شده‌ی کهکشان بود. 

                • ولی راحت رسیدیما. ایکی ثانیه رسیدیم به اونجا که می‌خوایم. نه نفوذی‌های یحیی. نه جاسوس‌های خلیفه. نه امنیت‌چی و مفتش. دهن یاماتاکه رو هم که سرویس کردیم. گلابی گلابی.

                جنگل تجمع چند شیء عظیم معلق بود در آسمان میافارقین. ده‌ها جزیره‌ی فلزی و پوسیده که در ارتفاعی بعید روی هوا مانده بودند. بعضی‌ها اعتقاد داشتند که جنگل در واقع پارکینگ چند سفینه‌ی باستانی‌ست که هنوز به قوت آخرین قطره‌های انرژی یک موتور جهنمی فعال است و رودخانه‌ی جیوه‌ای چیزی نیست جز نشتی باک این سفینه‌ها. توجیه اصلی این بود که سپری نامرئی جنگل را احاطه کرده بود که نمی‌گذاشت هیچ‌کدام از سفینه‌ها و قایق‌های بازرگانی وارد حریم هوایی‌ش شوند.

                • من از وقتی یک دستم قطع شده نمی‌تونم به لاک‌پشتم دست بزنم. من نمی‌تونم نگهش دارم. 
                • عیب نداره. در می‌آد دوباره دیگه. دوباره لاک‌پشتت رو می‌گیری.
                • من هر بار فکر می‌کنم شاید این‌بار در نیاد. من شاید یک‌دفعه زرد چشم نباشم. من شاید خاموش شده باشم. من رو خاموش کرده باشن.
                • تو می‌دونی در مورد اینجا چی‌ می‌گن؟ می‌گن رودخونه خودش انتخاب می‌کنه. اگه بخوای بری جنگل، رودخونه مشخص می‌کنه که تو رو بکشه یا هلت بده. 
                • پس این‌ها چی هستن؟ وسیله‌ها. تلفن‌ها. سیم‌ها. ما هر بار رفتیم سوار یه وسیله شدیم. 
                • بدون وسیله هم می‌شه رفت جنگل. بعضی شکارچی‌های قدیمی از خود رودخونه می‌رن. انگار اگه همه‌چیز بر وفق مراد باشه، خون مرد‌ه‌ها بدنت رو نمی‌ترکونه. فقط می‌برتت بالا. این اسباب‌بازی‌ها مسخره‌بازی‌ شرکت‌هاست. می‌خوان مثلا بگن جنگل دست خودشونه. مثلا همه‌چیز دست ماست. همه‌جا یه حصار یه تابلویی یه چیزی می‌زنن تا قلمروشون مشخص بشه. ولی اینجا جنگله قلمرو هیچ خری نیست. قبل از اینکه اینا بیان میافارقین اینا بوده. این رودخونه بوده. این صخره‌ها بودن. جنگل هم بوده. کل عتیقه‌هاش هم بودن.
                • جنگل دست‌ شرکت‌ها نیست؟
                •  نه. فقط هر جا ببینن پول هست، یه گمرک درست می‌کنن. یه باجه نگهبانی می‌ذارن. کار اینا اینه. ببینن کجا یه خبری هست اونجا دکون دفتر درست کنن. همه‌ش مسخره‌بازیه. اینا همه‌ش اسباب بازیه.
                • ما چرا خودمون یه بار نمی‌ریم؟  بدون این چیزها. 
                • اگه پاش بیفته خودمون می‌ریم. ولی حالا این اسباب‌بازی‌ها هستن دیگه. آماده‌ هستن. آدم دلش نمی‌آد استفاده نکنه ازشون. مفت باشه کوفت باشه.
                • تو می‌ترسی. تو می‌ترسی ما رو رودخونه انتخاب نکنه.
                • به نظرم ما به درد جنگل می‌خوریم. پس ما رو انتخاب می‌کنه.
                • ما به دردش نخوریم ما رو پس می‌زنه؟
                • نه اتفاقا. به دردش می‌خوریم. من نمی‌دونم رودخونه چیه. ولی به دردش می‌خوریم هر چیه.

                یاس را می‌شد در چشم‌های زرد بحری دید. همیشه بزرگ‌ترین درگیری ذهنی‌اش این بود که آیا به درد می‌خورد یا نمی‌خورد. همان وقتی که شورش کرده بود و سعی کرده بود چندتا زرد چشم دیگر را هم همراه خودش کند، متوجه شده بود که زرد چشم‌ها با این که خیلی پر زورند ولی به درد جنگیدن نمی‌خورند. چون موقع جنگ همیشه بخشی از ذهن‌شان درگیر این مساله می‌ماند که آیا من در این لحظه به درد می‌خورم یا نه. برای موجودی که از اول خلق شده تا در خدمت باشد، بعضی وقت‌ها زندگی فقط یعنی به‌درد خوردن. بحری هم وقتی به سرش می‌زد، آزادی و سلامت و چیزهای دیگر به نظر بیخود می‌آمدند.

                • زردچشم به چه درد می‌خوره؟ کار؟ کار سخت؟
                • بحری به نظرم دیوونه ترین مردی هستی که تا حالا دیدم.
                • من یه مردم؟

                اولین‌بار بود که کسی بهش گفته بود مرد. معمولا زردچشم، نوکر، ولدالX، حرومزاده یا این‌طور چیزها خطابش می‌کردند. مرد انسانی‌ترین خطابی بود که تا به حال شنیده بود. هر چند خودش هم می‌دانست که برای زردچشم‌ها خیلی مرد معنا ندارد. حتی مادر نورالدین هم واقعا زن نبود. برخلاف انسان‌های عادی، زردچشم‌ها جهازجنسی و زاد و ولد و تخمدان و یا پستان نداشتند. لگن‌هایشان و فک‌هایشان و موهای بدن‌شان حالت خاص و متفاوتی نداشت. تقریبا شبیه عروسک‌هایی دفرمه بودند که زیر لباس‌هایشان هر چیزی که لازم نبود خالقین‌شان تصور کنند، یک صفحه‌ی خالی و تخت بود. اصلاحات ژنتیکی‌شان به شکلی بود که بارداری یا تمایل به جفت‌گیری زائده‌هایی حذف شده بودند. بحری ولی از این که مرد به نظر می‌رسید احساس خوبی داشت و کاملا این مساله را می‌شد از آهنگ قدم‌زدنش فهمید و نوعی مصمم بودن تصنعی که یکدفعه از ناکجا پیدا شده بود. لطیفه نگاهش کرد و خندید. بحری به دنبال لطیفه به سمت قایقی کوچک می‌رفتند که کنار آبشار پهلو گرفته بود. روی قایق جعبه‌ای بود که شکل ظاهری‌اش شبیه یک جعبه‌ ۶ تایی از بطری‌های خالی نوشابه‌‌ی شیشه‌ای باستانی عربی زمزم بود. لطیفه توی قایق نشست و سر فرصت یک دکمه‌ی فلزی را زد و جعبه به حالت فنری، از وسط باز شد. بعد لطیفه رویه‌ی چوبی جعبه را برداشت و از زیر روکش یک بلندگوی نقره‌ای مخفی‌ برداشت که در اولین نگاه شبیه شیپور بود یا دندانی از یک حیوان وحشی. بلندگو با یک کابل کوچک و سیم‌های نقره‌ای به وسیله‌ای زنگوله‌مانند می‌رسید. لطیفه بلندگو را جلوی دهانش گذاشت و گوشی زنگوله‌مانند را کنار گوشش چسباند. 

                در سمت راست دستگاه، یک ورغ نقره‌ای بود با دهانی باز و البته هفت مجسه‌ی کوچک شبیه مهره‌های شطرنج. این هفت مجسمه نماینده‌ی هفت عضو فعلی شورای مدیریت معبد زمانیه بودند. عالیجناب‌های سرزهر، دنب، میافارقین و چهار عالیجناب که هئیت مدیره‌ی اداری سیاره‌ی «را» بودند. لطیفه در همان اولین نگاه مجسمه‌ی بلعم باعورا را شناخت. می‌توانست حدس بزند با لمس هرکدام از مجسمه‌ها بلافاصله از طریق خط تلفن اضطراری بین کهکشانی معبد، به شخص مربوطه وصل می‌شود. یک آن دلش خواست مجسمه‌ی بلعم باعورا را امتحان کند. وقتی مجسمه‌ی بلعم باعورا را لمس کرد یکدفعه روی گونه‌اش گرمایی عجیب حس کرد. دومرتبه مجسمه را سرجایش گذاشت و این بار وزغ را لمس کرد. دوباره دهانش را نزدیک بلندگو کرد و وزغ شعله‌ای کوچک از آتشی هولوگرامی از دهانش خارج کرد.

                • اوراشیمو تارو. بفرمایید.
                • الو الو. آقای تارو؟ من می‌خوام وارد جنگل شم. لطفا آبشار رو فعال کن. فقط یه ذره بجنب. حس خوبی ندارم به قضیه.
                • شما؟ از بچه‌های معبدی؟ چطور تونستی دستگاه رو فعال کنی؟
                • آقای تارو از صدام حدس نزدی؟ من لطیفه‌م. لطیفه الراشد.
                • آها لطیفه. اون دختره‌ که ادای لات‌ها رو در میاره. تو چرا عین پسرها صحبت می‌کنی. هر بار صحبت می‌کنی من تکلیفم مشخص نیست اون ور دختره یا پسر. می‌گم این چه جونوریه دیگه. نه انتخاب کلمه‌هات به دخترها می‌خوره نه مدل حرف زدنت. من اگه چشمام رو ببندم محاله تو رو بدون سبیل بتونم تصور کنم. ببین دخترخانم بیا همین اول قال قضیه رو بکنیم. این خط ممکنه شنود شه. مگه بهت نگفتم دیگه کاری به من نداشته باش. سریع قطع کن و دیگه هم من رو درگیر کثافت‌کاری‌هات نکن.
                • اوراشیمو از تو بعیده. من کثافت‌کاری‌هام رو نمی‌آرم پیشت که. از طرف معبد مامورم. تو هم کارمند معبدی دیگه.
                • کارمند قحط اومده شما رو گرفتن لطیفه‌جان؟
                •  جایزه‌بگیرم. پای یه پول بزرگ در میونه. سهم تو هم محفوظه. مسخره‌بازی در نیاز سریع این لامصب رو راه بنداز بریم سراغ کارمون.
                • دخترم ببین تو همیشه از آخرش شروع می‌کنی به صحبت کردن. بیا از اول دقیق توضیح بده ماجرا چیه شاید تونستم کمک کنم.
                • تو هم همه‌ش قصه می‌خوای که. می‌گم وضعم خرابه اوراشیمو جان. اون بالا چون تنهایی این‌طوریه؟ ببین صاف قضیه اینه که سه تا شکارچی معبد گم شدن. احتمالا به گوشت خورده.
                • خودم راهشون دادم و دقیقا در جریانم که احتمالا مردن و خودم بودم که باقی دنیا رو خبر دادم. خب که چی؟ سه نفر از بچه‌ها گم شدن. خدا بیامرزتشون. در پناه عقربه‌ها.
                • اومدیم آت و آشغال‌هاشون رو جمع کنیم.
                • دخترم خودت می‌فهمی داری چی می‌گی دیگه؟ وقتی سه تا شکارچی تلف شدن چطور تو یه الف بچه‌ قرار باشه از پسش بر بیای. نمی‌ترسی گیسات به جایی گیر کنه یه دفعه؟
                • نه من گیسام رو کوتاه کردم. ایناش هم دیگه به تو مربوط نیست. هی من چیزی نمی‌خوام بگم تو باز تیکه می‌پرونی. انگار من رو ندیدیا. داریم با هم حرف حرفه‌ای می‌زنیم، تو هم یه ذره حواست باشه. من می‌دونم بلد نیستم ادای آدم‌های مودب رو در بیارم. می‌دونم شما مردای عوضی میافارقین هیچوقت یه دختر شکارچی رو جدی نمی‌گیرین. ولی رمز موفقیت منم همینه. هیچکی من رو جدی نمی‌گیره. من مثل مار رد می‌شم از بین همه‌شون. در ضمن من دختر تو نیستم آقای تارو. دختر هیچ خر دیگه‌ای هم نیستم. تنها هم نیستم. بحری هم با منه. بحری رو که می‌شناسی. نورالدین بحری.
                • آره اون لندهور زردچشم. همونی که می‌گن باهوش شده و دیگه کلفتی نمی‌کنه. همونی که کله‌ش خرابه دیگه. اسپارتاکوس زردچشم‌ها. ها ها ها. من همیشه بهش می‌گم اسپارتاکوس. شنیدی داستانش رو دیگه؟ پس کار رو قراره اون در بیاره. خب از کجا معلوم چیزی به من می‌ماسه؟
                • من سهم تو رو پیش می‌دم. الان یه شمش شوگون پیشمه که بیارم بدم بهت. ببین به نفع خودته بذاری ما بیایم. وگرنه جایزه گذاشتن و دیگه خودت می‌دونی یعنی چی. خدا می‌دونه چندتا کاروان جایزه بگیر تو راه باشه. همین‌طوری این ور سال این‌جا شلوغه این‌طوری دیگه دهنت جدا سرویسه. بذا من بیام زود قال قضیه رو بکنم همه برگردیم سر زندگی‌مون.
                • آفرین. البته پول هدیه‌ی بهتری بود. یعنی درست هم نیست من درگیر ریسک قضیه بشم. منظورم معامله‌ی غیر قانونی شوگونه. ولی عیبی نداره. لباس‌هاتون رو بپوشین. مواظب هم باشین. طوری که بوش می‌آد کل یاماتاکه‌ها رو کشیدین دنبال خودتون.
                • آره دیدمشون. بوی خون بهشون خورده وحشی شدن. دارم با کلاغم سرگرمشون می‌کنم و اگه زودتر این حرفا رو تموم کنیم منم بهتر تمرکز می‌کنم و اسیر نمی‌شیم.
                •  فقط یه ساعت حق دارین توی جنگل باشین. رسیدین بالا شمش رو می‌ذارین دم باجه‌ی من و راه خودتون رو می‌رین. کاری به کار من نداشته باشین. من نه رمز هیچ دری رو می‌دونم، نه میونبر و راه مخفی بلدم. هیچ خبری هم از نقشه‌ها گنج ندارم و تا فردا هم آت و آشغال‌های اینجا رو جلوی چشمم ردیف کنین نمی‌فهمم کدوم گنجه کدوم آشغاله. وظیفه‌ای ندارم به کسی هم گزارش بدم نفرهای قبلی چی بردن. کار من ثبت کردن رکوردهای احمقانه‌ی شما هم نیست. به من ربطی نداره یه دیقه زودتر بیاین بیرون یا ده دقیقه اضافه‌تر بمونین اون تو. من یه نگه‌بان ساده‌م که کارم ثبت ورودی و خروجیه. حالا بعضی ورودی‌ها و بعضی خروجی‌ها رو ممکنه نبینم یا نخوام ببینم ولی کاری به کار کسی ندارم. پس من حقوقم رو می‌گیرم شما هم به فتنه‌ی خودتون می‌رسید. بهتره که همدیگه رو درگیر نکنیم.
                • اوراشیمو من بار اولم نیست. اینا رو صدبار بهم گفتی.
                • تحت و تعقیب و فراری هم اگه هستین همین الان بهم بگین. این‌طوری برای همه بهتره.
                • اصلا می‌شنوی من چی می‌گم؟ می‌گم عجله داریم. وضع خرابه اینجا.
                • پس اینم بگم که نهایتا رودخونه خودش انتخاب می‌کنه. هر اتفاقی توی بالا پایین‌رفتن براتون پیش بیاد به من ربطی نداره. جنگل هم که اسمش مشخصه. نه این که درختی در کار باشه، یه جاییه که از بس بی‌صاحاب و پر از توهمه بهش می‌گن جنگل. همین الان برای خانواده‌هاتون پیغام بفرستین که اگه مشکلی پیش اومد دنبال‌تون نیان. هیچ بیمه‌ای در کار نیست. نعش‌کشی هم نداریم. اگه چیزی‌تون بشه همین‌جا می‌مونین تا بگندین و هر چند وقت یکبار ممکنه یه حلال‌زاده‌ای پیدا شه هل بده نعش‌تون رو تا بیفته پایین. اگه برای ماجراجویی یا هر خاک‌برسری دیگه‌ای مثلا دارین میاین یکی از عجایب کهکشان رو ببینین بدونین که از هر ۱۰ نفر، ۳ نری توی مسیر تلف می‌شن، ۳ نفر هم توی جنگل کم می‌شن و دیگه ازشون خبری نمی‌شه. تله‌سی‌یژ ما موقع باد و زلزله و رعد و این چیزا می‌شه ارابه مرگ. خیلی‌ها هم موقع سوار شدن می‌افتن توی طم‌طم. خلاصه اینجا هیچ سرویسی برای برگردوندن جنازه نیست. من یا هیچ شرکتی هم مسئول قانونی اتفاقاتی که سر شما بیفته نیستیم. تابلوها رو که دیدین؟
                • آره دیدیم. ورود ممنوعه.
                • خب پس سوادم دارین دیگه. بگین پس به دوست‌هاتون. حالا توی وصیت‌نامه یا هر چی. به من هم اشاره نکنین. اصلا شما من رو نمی‌شناسین. لباس‌ها رو پوشیدین؟ اینجا ترافورم نشده. هیچ فرقی با فضا نداره. فکر کنین دارین از فضاپیما می‌پرین بیرون. همین‌قدر آماده باشین. 
                • حله. ولی خداوکیلی بحنب اوراشیموجان. الان میایم بالا هر چی دلت خواست بگو. خودت گفتی که یه عده یاماتاکه گردن‌کلفت دنبال‌مونن. می‌خوای یه ذره این داستان‌ها رو قیچی کنی؟
                • باشه. پنج دقیقه دیگه آسانسور فعال می‌شه. لباس بپوشین برین زیر آبشار. بیشتر از یه دیقه توی آب نمونین. گفتم که اون آب نیست، زهره. هیچ خاصیتی هم نداره. هر کسی گفته ضمادش کنین و بمالین به اینجا و اونجا داره خرتون می‌کنه. توی بزرگ شدن هیچی هم اثر نداره، هیچ چین و چروکی رو هم ور نمی‌داره. من به عمرم نشنیدم یکی شفا گرفته باشه ولی صدنفر به چشم خودم دیدم که مسموم شدن. شفایی در کار نیست. همه‌ش خرافاته. فقط شکم‌تون باد می‌کنه تلف می‌شین. گفتم اینم بگم خلاصه.

                لطیفه مجسمه‌ی وزغ را گذاشت سرجایش و جعبه‌ی سری ارتباطات را دوباره جمع کرد. خودش و نورالدین شروع کردند به پوشیدن حباب‌ها و لباس‌های محافظ. لطیفه که بالاپوشش را عوض می‌کرد بحری یواشکی بهش نگاه می‌کرد. جدیدا خیلی بیشتر از قبل به لطیفه زل می‌زد. هنوز نمی‌توانست هضم کند که رابطه‌ش با لطیفه چیست. همین‌قدر متوجه بود که با رابطه‌ش با مادرش قدری فرق می‌کند. ولی برای او که زردچشم بود، جعل کردن احساسات فرزندی به قدر کافی دشوار بود که حالا نخواهد خودش را درگیر یک رابطه‌ی پیچیده‌ی دیگر کند. فقط همین‌قدری می‌دانست که رابطه‌شان تماما حرفه‌ای نیست. گاهی احساسات دیگری هم نسبت به لطیفه داشت. احساساتی از جنس درد که البته فیزیکی نبودند و نمی‌توانست با کلمات مشخصی توصیفش کند. لطیفه اما بحری را همیشه به چشم برادری کوچک‌تر می‌دید. با این که از نظر هیکل خیلی قوی‌جثه بود ولی سرهم فقط دوازده‌سال داشت و بعضی سوال‌های کودکانه و احساسات غریبش را می‌شد به این کم‌تجربگی ربط داد. تقریبا هر روز بحری با یک چیز جدید آشنا می‌شد و همیشه دوست داشت با یادگرفتن این چیزها کودکی نداشته‌اش را جبران کند. 

                • بحری. این لباسا رو می‌پوشی شبیه آدم‌حسابیا می‌شی.
                • یعنی به من می‌آد؟
                • نه این که خوش‌تیپ باشی ولی بهتری.
                • تو اگه قرار بود بدنت رو عوض کنی با چی عوض می‌کردی؟
                • تو هم وقت گیرآوردیا. چه سوال چرتی. یعنی چی؟ می‌خوای بدنت رو عوض کنی؟
                • من قبلا با کارگر ژاپنی توی معدن کار می‌کردم. تو می‌دونی تناسخ چی هست؟
                • یه چیزهایی شنیدم. یعنی وقتی بمیری تبدیل به مگس شی. یا مثلا پروانه.
                • تو می‌گی ممکنه من بمیرم از تن خودم بیرون برم؟
                • بحری تو زردچشمی. نمی‌میری. فقط می‌پوسی و کهنه می‌شی. به موقع بهت برسن دوباره سر حال می‌شی. حتی اگه از جون افتاده باشی. تو مرگ نداری که به مرگ فکر کنی. ببین هنوز سه روز نشده دستت جوونه زد و برگشت.
                • من بیفتم توی یه دیگ آهن مذاب چی؟ اصلا هیچ از من نمونه.
                • خب بعد از مردن از همه چی می‌مونه؟ هیچی. همین رو می‌خواستی بشنوی؟
                • تو یعنی می‌گی هیچ نیست. ما از تن بیرون نمی‌آییم.
                • نه من این رو نمی‌گم. می‌گم ما فقط تن‌مونیم. منم که حالا مریضم. امروز فردا یه روزی می‌افتم. بعد دیگه بیفتم تمومه. هیچی نیست. 
                • پس چرا ادامه؟ ما چرا ول نکنیم بریم. شاید برای تو معالجه‌ پیدا شد.
                • یعنی بزدل باشم؟ الان که رسیدیم منصرف شم؟ تو واقعا می‌تونی برگردی یعنی الان؟
                •  تو یه معتادی لطیفه.
                • نورالدین تو چرا این‌طوری شدی؟ یه وقت‌هایی که کلا نمی‌تونی عصبانیتت رو کنترل کنی و رم می‌کنی. ولی تا می‌رسیم به یه چیزهایی که شبیه اموال شرکتن، یه دفعه رام می‌شی. انگار لوگوی یحیی رو می‌بینی یه دفعه می‌شه همون گوسفند رام قدیمی. کوچولو می‌شی بعد حرف‌های عجیب می‌زنی. لفظ قلم حرف می‌زنی ولی خودت هم نمی‌دونی چی می‌گی.
                • تو ازم عصبانی‌ای لطیفه؟
                • معلومه که ازت عصبانی‌ام. من همیشه از تو عصبانی‌ام. می‌دونستی اولین‌بار که دیدمت اول می‌خواستم بکشمت. توی خلوتی تو رو دیدم. فکر کردم تعقیبم کردی. لباس شرکت پوشیده بودی گفتم حتما ماموری. نمی‌دونستم تازه خودت فرار کردی. متوجه نگاهت هم نشدم که خودت گیج بودی و انگار گم شده بودی. اومدم در برم، خوردی به من. افتادم، تو شروع کردی به حرف زدن. توقع نداشتم یه زردچشم این‌قدر سوال‌پیچم کنه. بعد نمی‌دونم چی شد عصبانی شدی. آها به مادرت فحش دادم. من از روی عادت فحش دادم. مگه اصلا زرد چشم‌ها مادر دارن. خب چه می‌دونستم که تو داری. یهو رم کردی. اصلا فکر نمی‌کردم زردم‌چشم‌ها عصبانی بشن.
                • من رو چرا نکشتی؟
                • نمی‌دونم. اولش فکر کنم تنبلی‌م اومد. بعد به نظرم جالب بودی. بعد باهات دوست شدم.
                • تو گفتی دوستی به خاطر تنبلی آدمی برای کشتنه؟
                • بسه دیگه نورالدین. واقعا داری مسخره‌بازی در می‌آری. مگه چقدر با آدم‌ها فرق می‌کنی که هی فلسفه این‌طوری می‌بافی. تو هم آدمی دیگه. یه آدم بهتری. نه پدر و مادری داری که کلی عقده برات درست کنن نه مرگ داری که همه‌ش بخوای فرار کنی. ولی دقیقا قفلی زدی که یه جوری برای خودت پدر و مادر درست کنی و مرگ برای خودت جور کنی که مثلا آدم بشی. فکر کردی این سفر چیه؟ جادوگر شهر از؟ تو هم لابد یه ربات خوش‌قلبی که تهش قراره صاحب روح بشی. زارت! خیلی مسخره‌س. 

                زردچشم به طرز غریبی ساکت شده بود. تقریبا حرفی نداشت که بزند. یک مقدار سردرگم شده بود. نه می‌توانست رئیس لطیفه باشد نه خوب می‌توانست از او تبعیت کند. نه می‌توانست به ادامه‌ی شکار اهمیت بدهد و نه می‌توانست همین الان برگردد. درست متوجه نبود چه اتفاقی در حال وقوع است ولی بیشتر از همیشه حس بدی داشت. هر چند قدم یکبار زل می‌زد به شن‌های بیایان و گاهی در بین شن‌ها صورت مادرش را می‌دید که بعد با باد می‌رفت. 

                • اونی که الان باید ول کنه بره تویی بحری‌جان. تو اصلا نمی‌دونم چرا قبول کردی باهام بیای. شاید عادت کردی دنبال من راه بیفتی. نمی‌دونم چرا موندی بعد از این همه اتفاقا. پاشو برگرد دیگه. برو دیگه. راه باز جاده دراز. هُررً دیگه. برو. برگرد اینقدر غر نزن. تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نیست. 
                • من چرا تکلیفم مشخص نیست لطیفه؟ تو هم فکر می‌کنی من خراب شدم؟

                یک آن در دوردست گله‌ی کوچکی از قبیلاها معلوم شدند که تحت حفاظت دوسه نفر کارگر معبد، به شدت مشغول کارگری بودند. یک لحظه حواس لطیفه و بحری به سمت گله پرت شد. لطیفه دوباره خودش را سرزنش می‌کرد که چرا این‌قدر حواس‌پرت شده و چیزها را نمی‌بیند. نصف کار خلبان‌ها این بود که با پرنده میدان نبرد را آنالیز کنند و مثل یک بازی استراتژیک کارتی، ترتیب و اولویت هدف‌ها را شناسایی کنند تا با کمترین درگیری پیروز شوند. ولی لطیفه دائم اشتباه محاسباتی می‌کرد، چیزها را نمی‌دید، ریسک‌ها اشتباه حساب می‌شدند. البته ارتباطش با پرنده مثل همیشه بود و تصور نمی‌کرد که توی تصور کردن الگوریتم‌ها و رشته‌کدهای پرواز مشکلی پیش آمده باشد.  در وسط صحرا یکی دو درخت بود با سایه‌های مطبوع. کنار آن درخت‌ها گله‌دارها از دور با دوربین متوجه حضور بحری و لطیفه شده بودند و چندتیر با تک‌تیرانداز به نشانه‌ی هشدار در کردند. بحری قدری بهش بر خورده بود و شاید قصد نوعی تلافی را داشت. لطیفه بحری را منصرف کرد و خواست کمتر یکدندگی کنند. قسمت کوتاهی از مسیر را نشسته و سینه‌خیز رفتند تا دوباره کنار قایق برگشتند و منظره‌ها عادی شد و دریاچه طم‌طم و سایه‌ی جنگل به همه‌طرف‌شان سیطره پیدا کرد. 

                • چیزی نیست. گله‌دارن. دارن گله رو جمع می‌کنن. فکر کنم اونام بو بردن یاماتاکه‌ها نزدیکن.
                • تو نقشه‌ای داری؟
                • بحری من بدنم بمب ساعتیه. نمی‌دونم یه ساعت دیگه دو ساعت دیگه بالاخره گهش در میاد. برای من دیگه هیچ کاری خریت نیست. لازم نیست نقشه‌ای داشته باشم. همین‌طوری می‌رم توی دل‌شون. هر چه بادا باد. برای تو ولی فرق می‌کنه. 
                • من با تو می‌آم لطیفه. من نمی‌دونم اگه برگردم کجا برم. 
                • تو از من خوشت می‌آد بحری؟
                • من نه. من یعنی نه. یعنی من البته که نمی‌فهمم یعنی چی که خوشم بیاد.

                به لطیفه برخورده بود و سعی می‌کرد به رویش نیاورد. این بهترین فرصت برای بحری بود که بالاخره مشخص می‌کرد چرا این‌قدر نگران لطیفه است و چرا این‌قدر برایشان جان‌فشانی می‌کند ولی در ریاضیات ذهنی بحری جواب این نوع سوال‌ها از پیش طراحی شده بود و حتی خود بحری هم دقیق نمی‌توانست وزن احساسی کلماتش را اندازه‌گیری کند. این که بحری مادرش را دوست داشت شبیه یک پدیده‌ی اتفاقی بود. انگار یک جایی از این صحرا باران باریده باشد ولی باران حتی با این وجود یک پدیده‌ی عمومی نبود. همچنان معجزه بود و لطیفه نمی‌توانست انتظار تکرار معجزه را داشته باشد.

                 اگر «را» پر از لوله‌های عصاره‌ی یحیی بود که با مکانیزمی ناشناخته سلول‌های بدن را جوان می‌کردند، میافارقین هم یک چشمه‌ی مخفی از طم‌طم داشت که همه‌چیز را پیر و پژمرده می‌کرد. خیلی‌ها اعتقاد داشتند که عصاره‌ی یحیی و طم‌طم در واقع یک نوع ماده هستند که فقط در دو جهت مختف زمان حرکت می‌کنند. جفت‌شان کاتالیزورهای متابولیسم‌های زنده بودند ولی با دو کارکرد مختلف. مثل یک مساله‌ی ریاضی که دو راه‌حل مختلف داشت. مثل اعداد مثبت و اعداد منفی. یکی راه‌حل تجاری جوان‌سازی بود و دیگری مرموزترین ترکیب شیمیایی فعال دنیا که هیچ‌وقت رسما وجودش تایید نشده بود.

                به هر حال هر دو مربوط به قبل از پیدا شدن آدم‌ها بودند. دو مایع باستانی که از مویرگ‌های باقی‌مانده‌ی کهکشانی در حال مرگ، ترشح می‌کردند. جنگل میافارقین هم آن گوشه‌ی نفرین شده ایستاده بود که ظاهرا تقدیرش این بود که اتاق انتظار شیطان باشد و شاید بخارات طم‌طم در واقع نوعی عرق شرم کهکشانی بود. یا شاید دوباره حیاتی غیر ارگانیک که آدم‌ها پیدا کرده بودند ولی درکش نمی‌کردند. مثل قبیلاها، مثل عصاره‌های یحیی، مثل مهمان‌دارها و مثل ریف‌ها همه چیزهایی بودند که نه زنده و نه مرده بودند. این برای بشر به شدت ناامیدکننده بود که حتی بعد از زمین‌ هم جواب‌ها زیاد نمی‌شدند، کسی که جوابی بهشان بدهد پیدا نمی‌شد ولی همیشه سوال‌ها در حال زیاد شدن بودند. حتی برهوت میافارقین هم پر از سوال بود. دورافتاده‌ترین و بعیدترین سکونت‌گاه بشری هم دوباره معمایی دیگر بود که اصلا ما چه هستیم؟ کارکردمان چیست؟

                لطیفه چند دقیقه‌ای بود که مضطرب‌تر بود. با عجله داشت به بحری کمک می‌کرد که او هم آخرین قطعات لباس محافظ را بپوشد و شلنگ‌ها را وصل کند. هر دو حباب روی سرشان گذاشته بودند و درجه‌ها را تنظیم می‌کردند. عین دوفضانورد شده بودند که در جای اشتباهی فرود آمده‌اند. عین دو موجود که حافظه‌شان را به نحوی باخته‌اند. به سمت قایق می‌رفتند. تقریبا آماده شده بودند. لطیفه چند دقیقه‌ای بود که متوجه شده بود از ۳ کیلومتر آن‌سوتر یاماتاکه‌ها در حال آمدند.  موتورهای یاماتاکه از روی سنگ‌ها و صخره‌ها می‌پریدند و از بین هم رد می‌شدند ولی هیچوقت به هم نمی‌خوردند. عین دسته‌ای از پرنده‌های مهاجر زمینی با نظمی فرانسانی پیش می‌آمدند. اگر می‌شد هر یاماتاکه را یک نفر مجزا حساب کرد و با استثنا قرار دادن یاماتاکه‌هایی که زیادی بزرگ بودند و یاماتاکه‌هایی که دوتایی یا چندتایی به هم چسبیده بودند، ۱۱۲ یاماتاکه با عجله در حال آمدن بودند. بیشترشان سوار موتورهای خاکی درشت و جهنده و با ترکیبی از سواره‌نظام و پیاده‌نظام که آرایش جنگی یاماتاکه‌ها بود.

                یاماتاکه‌ها کلاغ را تشخیص داده بودند و بدون توقف به سمتش شلیک می‌کردند. کلاغ با مانورهای پروازی‌ش می‌خواست عملیات فریب انجام بدهد. کلاغ به جهات بیگانه می‌رفت، هولوگرام‌هایی از اهداف جعلی می‌ساخت، صداهای فریب تولید می‌کرد، عملیات استتار انجام می‌داد، فواصل را به هم می‌ریخت و سراب هولوگرامی از موانع و سنگرها بالا می‌آورد. همه‌ی تلاش کلاغ این بود که رد بحری و لطیفه را گم کند تا یاماتاکه‌ها سر از جایی دیگر دربیاورند. ولی تقریبا فایده‌ای نداشت. یاماتاکه‌ها مسیر خودشان را می‌رفتند ولی فقط از دور به سمت اهداف نبرد روانی رگباری از تیرهای گوشتی می‌انداختند. چندتا از یاماتاکه‌ها چشم‌هایشان از پشت عینک‌های دودی حجیم‌شان طوری برق می‌زد که مشخص بود طمع کرده‌اند که کلاغ را گیر بیاورند. این که بدن فلزی کلاغ را به بدن خودشان بدوزند شاید منتهی الیه لذت بود.

                تقریبا به ۲ کیلومتری که رسیدند کلاغ مهاجم‌تر شده بود و بی‌مهابا به سمت موتورها پرواز می‌کرد. اولین مانور کلاغ یکی از یاماتاکه‌ها روی سر راننده‌ی موتور روبرویش رفت و توی هوا پرید و در نزدیک‌ترین فاصله به کلاغ، بدنش را منفجر کرد. برای چند ثانیه کاملا کلاغ کور شده بود. اثر انفجار به حدی بود که بال راست کلاغ قدری مختل شده بود و با فرکانش ناهماهنگ پرواز می‌کرد. لطیفه به سختی کلاغش را کنترل می‌کرد. از بحری خواست بغلش کند و تا داخل تله‌سیژ اوراشیمو تارو حملش کند. چشم‌های لطیفه کاملا سفید شده بود و دیگر کل ذهنش را به داخل کلاغ منتقل کرده بود. الگوریتم‌ها و کتابخانه‌های کد می‌لرزیدند و رشته‌های کاراکتر به جریان می‌افتادند. چشم‌های لطیفه سفید سفید بود و دست‌هایش رعشه گرفته بود. بحری هم بو برده بود که دردسری در کار است. بعید بود که بشود به این راحتی به دروازه رسید. همیشه قرار بود ماجرا گند بخورد.

                کلاغ دوباره به یاماتاکه‌ها نزدیک شد، مثل رقاص باله شروع به چرخیدن کرد و یکدفعه به شکل گردبادی پولادی چرخ یکی از موتورهای جلویی را هدف گرفت. همه‌ی ظرافت مانورهای کلاغ در این نکته بود که بعد از برخورد بتواند در کسری از ثانیه به عقب پرواز کند و از تصادف اصلی دور باشد. با آنالیز تصویری باید تک به تک برخوردها و مسیرهای موثر تصادم محاسبه می‌شد و تابع هزینه‌ فایده‌ی مودهای مختلف حمله‌ یک به یک آزمون می‌شد. یکدفعه با برخورد کلاغ، موتور جلویی برگشت و همراهش دو موتور دیگر هم توی شن‌های بیان بلعیده شدند. اما این اتفاق خاصی برای این فوج از یاماتاکه‌ها نبود. یاماتاکه‌ها این‌قدر زیاد بودند که چندان به تلفات‌شان اهمیتی نمی‌دادند و صدایی توی سر همه‌شان جریان داشت که نزدیک‌ترین معادل انسانی‌ش می‌توانست «چه لذیذ» باشد.

                زردچشم گرد و خاک موتورها را می‌دید. در دریاچه‌ی زیر آبشار پلی نامرئی وجود داشت که حالا اوراشیمو تارو مرئی‌اش کرده بود. الگوی این پل هر دقیقه عوض می‌شد و اگر قرار بود با شانس به دنبال سکوهایش بگردی، احتمالا سریع در طم‌طم رودخانه غرق می‌شدی. یکجور کپچای فیزیکی که به زائرین جنگل اذن ورود می‌داد. زردچشم جلو می‌رفت و سعی می‌کرد طوری با عجله ولی باظرافت روی سکوها راه برود که حداقل چندثانیه زودتر لطیفه را روی تله‌سیز بگذارد. تله‌سیژ مکانیکی آرام‌آرام پایین می‌آمد و کابل‌های سنگین نگه‌دارنده مثل هیولایی زخمی غرش می‌کردند. بالای آبشار جنگل پیدا بود که در واقع صخره‌ای فلزی و معلق بود که می‌شد به شکل شهرکی از سفینه‌های باستانی توصیفش کرد. با این فرق که چنان طبیعی و زنده به نظر می‌رسید که نمی‌شد تصور کرد صرفا ماشین‌های قدیمی و زنگ‌زده باشند. انگار نفس می کشیدند و از خودشان حیاتی داشتند. صدها عدد از این سفینه‌ها طوری به هم جوش خورده و در هم فرو رفته بودند که هر سفینه مثل دانه‌های تسبیح غول‌آسا و پیچ‌خورده بودند که توی هوا معلق مانده بود. انتهای جنگل مهی ابرچگال بود که حتی بیرون از مدارات میافارقین قابل رصد بود. مهی سنگین از بخارات طم‌طم که تا به حال پای هیچ بشری به آن نرسیده بود. اکثر شکارها، عملیات‌های جمع‌آوری عتیقه و جنگ‌های قلمرویابی مربوط به همان ناحیه‌ی اول قبل از مه می‌شد و داخل مه میافارقین دقیقا هنوز همانی بود که قبل از پیدا شدن آدم‌ها بود. داخل مه هر چیزی که بود احتمالا یا نسبت به آمدن آدم‌ها نامطلع بود یا چندان به این موضوع اهمیتی نمی‌داد.

                کلاغ این‌بار نزدیک آبشار شد و درست از بالای سر زرد چشم و لطیفه، پیچید و به سمت نوک فوج تهاجم یاماتاکه‌ها پرواز کرد. فوج یاماتاکه‌ها با دود سنگین گازوئیل‌های باستانی مشخص بود. موتورهای ردیف اول پر از دندانه و میله‌های زهردار بودند. ردیف اول فوج عبارت بود از ماهرترین یاماتاکه‌ها که اکثرا خودشان به موتورشان پیوند خورده بودند و وقتی وسط صحرا می‌راندند از نوازش شن‌ها لذت می‌برندند و فریاد شادی می‌کشیدند. برای این یاماتاکه‌ها تصادف نوعی نزدیکی بود و بلافاصله بعد از تصادف صرفا با یک چیز جدید پیوند می‌خوردند و عین ماده‌ی شیمایی سیال مدام فلزها و گوشت‌های تازه کسب می‌کردند. موتورها بوقی ممتد می‌کشیدند و دودی سیاه همراه می‌آوردند و رد لاستیک‌ها خطوطی از شن و ماسه داشت که احتمالا بلندترین گیسوهای آن لحظه‌ی تمام میافارقین بود.

                کلاغ با چنان سرعتی پرواز کرد که یک آن جریان عبور و مرور صدا و هوا در اطراف مسیرش مختل شد و عین شهاب‌سنگی به وسط فوج یاماتاکه‌ها فرود آمد و  قبل از رسیدن چنان فریادی کشید که اول دودی کله‌قارچی و سپس چند موج رادیواکتیو و نهایتا کره‌ای بزرگ از دود و شن شکل گرفت. موقع جنگ اکثر کلاغ‌ها موقع چنین انفجارهایی از بین می‌رفتند و فقط خلبان‌های استثنائی می‌توانستند کلاغ‌شان را از این مخمصه بیرون بکشند. جیغ انفجار تقریبا آخرین و خطرناک‌ترین سلاح هر کلاغ بود و رد رادیواکتیو این انفجارها ارتش خلیفه را به مرز جنون رسانده بود. ولی وقتی فهمیدند که بعد از انفجار احتمالا کلاغ از بین می‌رود، استراتژی مبارزه را طوری می‌چیدند که خلبان‌ها بیش از حد متکی به این سلاح بشوند تا کلاغ‌ها در انتحار خودشان یکی یکی تلف بشوند. این پرهزینه‌ترین ولی موثرترین شیوه‌ی مبارزه‌ی ارتش خلیفه بود. کلاغ‌ها مثل آخرین نمادهای طبیعت وحشی، توی تورها و تله‌های سربازها می‌افتادند و با بلندترین جیغ نفرت، خشم‌شان را نشان می‌دادند و می‌سوزاندند.  لطیفه در بچگی مدام این جیغ را می‌شنید که از قمرها و دشت‌های اطراف شنیده می‌شد. هر بار ممکن بود خلبان هم همراه کلاغش مرده باشد و هر بار ممکن بود خلبانی که مرده پدر او باشد. 

                کلاغ لطیفه از بین کره‌ی دود و غبار بیرون آمد هر چند که آلیاژ بدنش از همیشه سبک‌تر شده بود. مثل جنگجویی با زره پاره با پروازی شل و بدنی زخمی به سمت لطیفه بر می‌گشت. لطیفه خون بالا آورده بود. از محل انفجار مشخص بود تعداد خوبی از یاماتاکه‌ها تلف شده‌اند ولی هنوز ماجرا به پایان نرسیده بود. یکی از موتورها پشت کلاغ در حال ویراژ دادن بود و با پرشی استثنائی و با حرکت روی یک چرخ به سمت لطیفه و بحری می‌آمد. بحری لطیفه را روی تله‌سیژ انداخت و به سمت موتور رفت. یک میله‌ی فلزی بلند از روی زمین برداشت و با تنها دستش نیزه را نگه داشت تا به موتور برسد. بحری وقتی اینقدر عصبانی می‌شد دیگر هیچ اثری از برنامه‌ریزی‌های کورپوریشن‌ها در مغزش نمی‌شد پیدا کرد. حقیقتا تبدیل به موجودی یکتا می‌شد که هنوز کسی مشابه او در کهکشان ندیده بود. ماهیچه‌ها در هارمونی‌ای بی‌نهایت که برای کار بدون نقص در معدن ساخته شده بودند نوسان می‌کردند ولی این‌بار برای جنگ و برای خشم. می‌شد ذهن بحری را در وسط این جسم مهیب جایی تصور کرد که از عصبانیت خودش شرمزده است و نمی‌تواند این حجم از خشونت را تحمل کند و احتمالا همیشه بعد از این جزرها، مدی هم در کار بود که بحری با خودش بیگانه می‌شد و تا مدت‌ها نمی‌خواست بدنش را تکان بدهد.

                بحری موتور را ترکاند و بدن اولین یاماتاکه و دومین یاماتاکه‌ای که دستش به آن‌ها رسید را جوری از وسط نصف کرد که تمام اتصال‌های ارگانیک‌شان پاره شد و چنان بوی شوگون رها شده از توی رگ‌هایشان بلند شد که بقیه یاماتاکه‌ها برای چند ثانیه‌ای به حال نئشه بودند. بحری جنازه‌ی موتور به همراه گوشت‌های چسبیده به آن بلند کرد و چند دور چرخاند و به وسط ابری از شن‌ها انداخت که احتمالا محل باقی‌مانده ی فوج یاماتاکه‌ها بود. یاماتاکه‌ها با هم زوزه‌ می‌کشیدند. همه‌شان بین شن‌ها مستتر شده بودند و عباهای پاره‌شان با گردباد صحرا به هوا می‌رفت.

                بحری با عجله دوید و خودش را به تله‌سیژ چسباند و کنار لطیفه و کلاغ به سمت بالای آبشار رفت. همان لحظه متوجه یاماتاکه‌ای غول‌اسا شد که مثل هزارپا جلو می‌آمد. یاماتاکه‌های دیگر روی دست بلندش کرده بودند و مثل تشیع‌جنازه‌ای آیینی وارد سرچشمه‌ی طم‌طم زیر آبشار می‌شدند. یاماتاکه‌ی غول‌آسا به شکل یک عًلًم حمل می‌شد و فوج یاماتاکه‌هایی که داخل طم‌طم بودند فداکارانه غرق می‌شدند و آرام آرام می‌ترکیدند. هر لحظه صدای زوزه و فریادهای جنگ یاماتاکه‌های عزادار می‌آمد. تله‌سیژ تقریبا یک چهارم مسیر را رفته بود و آن موقع زردچشم می‌دید که بوی شوگون همراه با یاماتاکه‌ هزارپامانند که به کابل‌های تله‌سیژ چسبیده بود، بهشان نزدیک می‌شد. یاماتاکه‌ی هیولا که روی کابل می‌خزید، ده‌ها دست داشت و ده‌ها چشم و پر از استخوان‌های فلزی شبیه اگزور و کاربراتور و شلنگ. انگار تپه‌ای از اعصاب و ماهیچه‌های تصادف چنددقیقه‌ی قبل بود که قوت پیدا کرده بود و حالا می‌خواست لطیفه و بحری را هم تسخیر کند.

                بحری به لطیفه نگاه کرد. لطیفه نیم‌هوش بود و داشت سنگی که بهش داده بود را توی دست فشار می‌داد. بحری محفظه‌ی ترک‌خورده اکسیژن لطیفه را با محفظه‌ی سالم خودش عوض کرد. حباب روی سر لطیفه را دوباره جا انداخت. دستی روی سر کلاغ کشید و لاک‌پشت هولوگرامی‌اش را توی دست‌های لطیفه قرار داد. وقتی که بوی شوگون ناشی از بزاق یاماتاکه‌ی هزارپامانند اینقدر غلیط شد که لطیفه هم برای یک آن تصور می‌کرد خودش پرنده‌ای است که زیرآبشار پرواز می‌کند، بحری از روی کابل آویزان شد و خودش را روی یاماتاکه پرت کرد. تقریبا در وسط مسیر و در ارتفاع یک کیلومتری بودند. بحری و یاماتاکه‌ی غول‌پیکر توی هوا به هم مشت می‌زدند و تله‌سیژ از جفت‌شان دور می‌شد.  بحری بین خودش و آن موجود مهیب اشتراکات زیادی احساس می‌کرد. یک آن هیولای روبرویش را تجمسی از درونیات خودش دید. انگار دوئل دو فرانکشتین به راه افتاده بود. دو پدیده‌ی غیرطبیعی و غیرمادرزاد و غیرزمینی و غیراصیل. ژنتیکی و شیمیایی. سرطانی مهندسی شده در مصاف با سرطانی مجنون و خودخواسته. مه‌ طم‌طم همه‌چیز را تارتر از همیشه کرده بود و ترشح آبشار اسیدی وقتی روی پوست بحری و یاماتاکه می‌ریخت مثل صدای سرخ کردن ماهی جیلیز می‌کرد.

                بحری و یاماتاکه به حالت نمایش‌های سیرک روی کابل تله‌سیژ، روبه‌روی هم ایستاده بودند. بحری حباب شکسته و اکسیژنش را با نعره‌ای غیرانسانی به سمت یاماتاکه پرت کرد. سپس به حالت بارفیکس روی کابل آویزان شد. از عصبانیت طوری سرخ شده بود که می‌گفتی می‌خواهد منفجر شود. به دست چلاقش که تازه جوانه زده بود نمی‌توانست خیلی فشار بیاورد. شاید اگر هر دودستش سالم بود حریف یاماتاکه می‌شد. یاماتاکه روی کابل می‌غلتید و در انتها ضربه‌ای مهلک با یکی از بازوهایش به سمت بحری پرتاب کرد. هر دو فهمیده بودند که امکان ندارد تعادل‌شان را حفظ کنند. بحری با زحمت یاماتاکه را از کابل جدا کرد و همراه هم سقوط کردند. بحری به خاطر لطیفه از ریسک یک مبارزه جانانه عبور کرده بود و این برای یاماتاک هزارپا مایوس‌کننده بود. با شدت زیاد به پایین پرت شدند و در محل سقوط خونی که از بدنشان می‌ریخت دریاچه‌ی زیر آبشار را قرمز کرده بود. یاماتاکه با پاهای جیرجیرک‌مانندش سعی می‌کرد شنا کند و بپرد تا توی طم‌طم فرو نرود ولی بحری کاملا تسلیم شده بود. تمام استخوان‌هایش درد می‌کرد و بدنش به قدری پاره پاره شده بود که با موج رودخانه هم می‌خورد. با آخرین کورسوی نگاهش از پایین به تله‌سیژ نگاه می‌کرد و خیالش راحت شده بود که به لطیفه کمک کرده. از این که احساس درد می‌کرد تاحدی شگفت‌زده و خوشحال بود. آن موقع احساس می‌کرد لطیفه رو دوست دارد. حداقل به فکر خودش دقیقا همان مدل که دو آدم همدیگر را دوست دارند. دلش می‌خواست این خبر خوب را به لطیفه بدهد. ببین لطیفه من آدمی شدم. من هم مرگی دارم. دردی می‌کشم. من حالا اگر حرفی بزنم کسی را دوست داشته باشم، عین یک آدمی‌ام. از طرفی هم نگران لطیفه بود که تنهایی روانه‌ی جنگل شده. ما بین همین افکار آرام آرام داخل طم‌طم فرو می‌رفت و ذوب و معوج می‌شد. 

                 لطیفه نمی‌توانست صحنه‌ای که روبرویش اتفاق افتاده بود را تحلیل کند. بحری به پایین پرت شده بود. رفیقش احتمالا یا توی گود طم‌طم افتاده بود یا جزو غنایم یاماتاکه‌ها شده بود و این تازه بهترین حالت بود. اگر این‌بار واقعا بدنش جوش نمی‌خورد چی. دلش می‌خواست تله‌سیژ را به پایین برگرداند ولی هیچ راهی نداشت. اگر راهی هم بود اینقدر دیر می‌شد که هیچ فایده‌ای نداشت. به سینه‌ی کلاغ نگاه می‌کرد و حالا متوجه شده بود که مدال پدر گم شده و دیگر روی سینه‌ی کلاغ زخمی نیست. یک لحظه تمام مکالمات احمقانه‌ی این چند روز از ذهنش عبور کردند. لطیفه تنها شده بود و صدای سقوط، صدای زوزه‌ی یاماتاکه‌های پایین، صدای قیژقیژ تله سیژ قدیمی همه آرام آرام محو می‌شدند و لطیفه دوباره از هوش می‌رفت. آنی قبل از این که از هوش برود اشتباهی از پروسسور کلاغ خواست که یک مقاله‌ی تصادفی ذخیره شده مربوط به جنگل را در ناخودآگاهش پخش کند. مقاله پخش می‌شد و لطیفه بیشتر به خلسه فرو می‌رفت. جملاتی نامربوط به گوشش می‌خورد و او تصور می‌کرد که بال درآورده و در حال پرواز است. به سمت ستاره‌ها بال می‌زد و هر بار که می‌پرید از احساس بی‌وزنی مشعوف می‌شد. هر چیزی که روبه‌رویش سبز می‌شد می‌پرید و دیگر سقوطی در کار نبود.

                 

                ***

                مقاله‌ی پژوهشی: بررسی شواهد باستان‌شناسی پیرو واقعیت ادعای مذهب زمانیه و واکاوی جعل‌های علمی آقای وو

                 

                چکیده

                روایت کمتر محبوبی در مورد دکتر وو، مکتشف دستگاه طی‌الارض بین کهکشانی وجود دارد که موضوع اصلی این مقاله است (این روایت به شدت توسط پیروان او سرکوب می‌شود و حتی موجب این شده است که بارها جلوی نشر اوراق همین تحقیق پیش رو را گرفته‌اند و به نگارنده افتراهای فروان زده‌اند که چون فی‌الحال موضوعیت علمی‌ای ندارد به آن نمی‌پردازیم). روایتی که طبق آن وو به هیچ‌وجه نه مبتکر و نه حتی شخصیت عرفانی موثری بوده است و به شهادت اسناد تاریخی وو یا حضرت وو، صرفا فرد کاسب‌کار و فرصت‌طلب چینی‌تباری بوده است که نهایت تلاش خودش را به کار برده تا امکانات و فواید عامه را به خودش و نزدیکانش منحصر کند و با جعل علمی اختراعات و ابتکاراتی که حاصل تلاش او نبوده را به اسم خودش جا بزند. بنابر این ادعایی که در پی اثبات آن هستیم آقای وو یک کلاهبردار و در ضمن یک شیاد علمی بوده است.

                دکتر وو (معروف به پیامبر زمانیه و ذوالعقربه) وقتی که ریف‌ها زمین را تصرف کردند و همه از آینده‌ی بشریت ناامید بودند، یکدفعه تبدیل به یگانه امید بشریت شد. آوازه‌ی وو به جایی رسید که از او پیروان زیادی باقی ماند و هنوز ستایش‌کننده‌هایش این‌قدر پرشمارند که فرقه‌ی زمانیه اصلی‌ترین فرقه‌ی بسیاری از نقاط کهکشان است (پاورقی ۱: طبق آخرین سرشماری بنیاد مذاهب بین کهکشانی، اهل ساعت یا زمانیه قریب به یک و نیم میلیون نفرند که در سرتاسر گیتی پراکنده شده‌اند). طبق روایت اصلی معبد زمانیه معروف است که وو در عنفوان جوانی دانشمند و مدیری با تجربه بود و این‌قدر این روایت به صورت‌های مختلف در رسانه‌های معبد برای مردم تعریف شده است که اکثریت جامعه علمی هم داستان زمانیه را پذیرفته‌اند و در نتیجه پروپاگاندا تصویری که از آقای وو به یاد عامه مانده دانشمندی‌ست فقید در شمایل ارسطو و نیوتن و انیشتین که نگرش بشر را نسبت به زمان عوض کرد و دستگاه‌های تله‌پورت را ساخت و سفر بین سیاره‌ای را امکان‌پذیر ساخت.

                امروزه با تکیه بر پیشرفت‌های علم باستان‌شناسی کیهانی، می‌توان نظریه‌ای را به پیش برد که نشان‌گر جعل علمی بسیاری از پیشرفت‌های علمی و اکتشافات فردی به نام «وو» است. سنگ‌بنای روایت مورد اشاره‌ی ما اولین‌بار در یک مقاله‌ی تحقیقی نوشته‌ی دل کابو (و همکاران ۷۳۰ ب.ر گزارشی از زندگی و منابع اندیشه وو) به شکل منسجمی ارائه شد و سپس مقاله‌ی تحقیقی روزنامه‌نگاری به نام جان دلاپلاتا (۷۸۹ ب.ر Changeling Of The Ancients) و کشفیات صدای ضبط‌شده‌ی یک شاهد عینی به نام کیکاووس (مرجع S2) هم بر این امر صحه گذاشت و همین سه منبع در اکثر مقاله‌ی حاضر مورد اتکای ما خواهند بود.  […] طبق این منابع و یادداشت‌ها، آقای وو نه یک دانشمند بلکه یک کارگر معدن و انسانی بسیار عادی بود. البته کیکاووس در این مورد تاکید دارد که وو یک قاچاقچی بود و پیشه‌ی اصلی‌اش دزدی جواهرات و نقل و انتقال مواد ممنوعه بین سفینه‌های فضایی بود. البته به جز شهادت شفاهی کیکاووس مستند دیگری در این رابطه موجود نیست و به همین‌خاطر بر این امر پافشاری نمی‌کنیم ولی حتی روایت کیکاووس هم تناقض عظیمی با آنچا دل کابو و دلاپلاتا گفته‌اند ندارد و می‌توان تصور کرد کارگری معدن پوششی برای فعالیت‌های غیرقانونی دیگری بوده چنانچه این امر در زمان مهاجرت بزرگ بسیار متداول بوده است (حافظ سعد ۸۹). 

                به روایت جان دلاپلاتا که توسط اسناد قدیمی اداره‌ی کل ملی هوانوردی و فضا تایید می‌شود آقای وو به صورت مکرر فضاپیمایی‌های روتین اکتشاف معدن داشت. چنانچه از لاگ یکی از این فضاپیمایی‌ها (مرجع S3)  پیداست اتفاقی عجیب در یکی از این سفرها افتاد که به موجب آن یک مرگ مشکوک هم ثبت شده است. البته تحقیقات جنایی مدونی در این رابطه صورت نگرفت ولی دل کابو گزارشی پیدا کرده است (مرجع S4) که احتمالا مربوط به همین حادثه بوده ولی اسم وو در تمام گزارش مخدوش شده است و جز با حدس علمی و اتکا بر نتایج داده‌کاوی‌های مدرن صنعت جعل در این‌باره نمی‌توان قطعیت پیدا کرد.  طبق گزارش مورد اشاره آقای وو و سه همراه به علت نامعلومی بر روی شهاب‌سنگی به نام KHUI از جنس تکتیت با ترکیب شیمیایی غیرعادی فرود آمدند. داخل حجم شهاب‌سنگ، دروازه‌ای غارمانند بود که با مته و دیلم قدری بازش کردند و به راهرویی رسیدند که در میانه‌ی راهرو آقای وو  به سفالی گود خورد و بی‌درنگ تصویر هولوگرامی دخترکی انسان‌مانند روبه‌رویش پدید آمد. کیکاووس البته در روایتش نه به دخترکی انسان‌مانند که به موجودی درخشان و نقره‌ای، بدون پا و دارای هشت ستون فقرات اشاره کرده است که در منابع دیگر این اشاره کمتر متداول است. […]

                در ادامه‌ی گزارش ذکر شده است که از مردانی که همراه وو بودند دو نفر گریختند و نفر سوم سرنوشتش نامعلوم است. علت فرار آن دونفر این بود که به خیال‌شان شبحی دیده‌اند ولی وو در ظلمات آن غار سرجایش ایستاد و به قدری که اکسیژن در محفظه داشت ماند و شعله‌هایی که تصویری همچون به دخترکی داشت زل زد. بازجو و محققینی که گزارش را نوشتند یقین پیدا کرده بودند که وو دچار جنون فضایی شده ولی او با چندبار تکرار اظهاراتش دقیق گفته که دخترک، تصویر همسر او بوده که به تازگی موقع زایمان از دنیا رفته بود. مدام تلاش داشته سفالی که پیدا کرده بود را مجددا فعال کند تا حقیقت صحبت‌هایش را به بقیه ثابت کند.  […] طبق کروکی‌های به جا مانده، تصاویر گزارش و چند روایت شفاهی دیگر (مثلا از اقبال جهانبانی و میندانائو)، دل کابو ثابت می‌کند که شهاب‌سنگی که در این گزارش به آن اشاره شده به استناد شواهدی که امروزه در دست ماست، یک فضاپیمای باستانی از نوع A3 است که متعلق به تمدن فضایی پیشاانسانی گونه‌ای ناشناخته موسوم به  Arggano Octdorsa است که امروز به صورت عامیانه به آن‌ها «ابدال» می‌گوییم. […]

                به استناد به همین شواهد و البته مال‌التجاره‌های ثبت‌شده‌ی نادری که بعد از این حادثه تحت عنوان شرکت مراودات تجاری ماژلان (سفینه‌ی ثبت شده به نام  Angel Squadron) ثبت شده است، می‌توان به این باور رسید که رخداد فوق‌الذکر اولین برخورد نزدیک انسان با یادگارهای باستانی بیگانگان بوده است. خصوصا که جان دلاپلاتا به گواهی آگهی‌های ثبت‌شده‌ی شرکتی ثابت می‌کند که وو در واقع در راس هیئت مدیره شرکت ماژلان بوده است. دل کابو اعتقاد دارد که وو در واقع وارد بازمانده‌ای از سفینه‌ای باستانی شده و چند سالی مشغول کند‌و‌کاو و کشف عتیقه‌های حاصله از این سفینه بوده و بعد به شکل غیرقانونی دانشمندانی استخدام کرده و لابراتوار باستانی‌ای در همان نزدیکی پیدا کرده و با آزمایش‌های بسیار انسانی توانسته ماشین‌های موجود در لابراتور را فعال کند که بعدا معلوم شده ماشین تله‌پورت بین کهکشانی هستند که حالا به ماشین وو معروف شده است. […] همزمانی عجیب دیگری که در این روایت به ذهن می‌رسد این است که تقریبا در همان زمان ۲۵۳ نفر از ملوان‌های سفینه‌ی ویکتوریا و سفینه ترینیداد طی حوادثی مشکوک غیب شده‌اند و از سرنوشت‌شان اطلاعی در دست نیست و در مورد کمتر از ۲۰ نفر از این افراد بعدها بقایایی از بدن‌شان پیدا شده که آن زمان به قربانیان مراسم سکریفایس بومیان سفینه‌های نوار شرقی مشابهت داشتند ولی طبق تئوری دل کابو اکثریت یا تمام این قربانیان، نتیجه‌ی آزمایشات انسانی دستگاه تله‌پورت کشف شده در حریم شهاب سنگ KHUI بوده‌اند و احتمالا وو مرتکب این فجایع انسانی شده تا بتواند عملکرد دستگاه را یاد بگیرد. […]

                 امروزه در بین دانشمندان به نام حوزه‌ی باستان‌شناسی کهکشانی افراد زیادی هستند (مثلا جاناتان کوی پیت و شاهین فرورتی) که صراحتا اعتقاد دارند مطابق شهادت شاهدان دست‌اول و کروکی‌های به دست آمده به قطع یقین ماشین حضرت وو یک تکنولوژی کشف شده‌ی باستانی است و احتمالا مربوط به ابدال است و به هیچ وجه نه آقای وو و نه هیچ انسان دیگری با تکیه بر قوای عقلی و تحقیقات و دانش بشری این دستگاه را اختراع نکرده. بلکه شاهین فرورتی اعتقاد دارد (تحقیقات وو ص۳۰) حتی در این دستگاه کوچکترین تصرفی نشده است و دقیقا به همین صورتی که امروز استفاده می‌شود بار اول کشف شده است و نهایت کاری که صورت گرفته تعمیرات جزئی ظاهری و گردگیری بوده است. دل کابو طبق چارتی که در پیوست آمده تشابه بین ماشین حضرت وو، پردیس‌های سیاره‌ی را و بقایای سفینه‌های کشف شده در ناحیه M2 میافارقین معروف به جنگل و البته آنومالی بین ابعادی RT45 (که در چند نقطه در دنب، سر زهر و را پیدا شده است و مردم به آن پرتال «استوا» می‌گویند) را اثبات می‌کند و نشان می‌دهد که چطور تمام این پدیده‌ها و تکنولوژی‌ها از یک تمدن خاص موسوم به ابدال ناشی شده است. دل کابو در ادامه با اشاره به چند مورد از دستگیره‌ها و ابعاد وسیله‌ها و کاربردهای زیستی خاص، فیزیولوژی موجودات بیگانه‌ی منقرض شده‌ گونه ابدال را حدس می‌زند و شماتیک آن را ارائه می‌کند (پیوست ۳).

                جان‌دلاپلاتا نقشه‌ای قدیمی از پرتال‌های بین کهکشانی و مسیرهای طی‌الارض نشان می‌دهد که بر روی تمام سیاره‌ها و سکونت‌گاه‌های بشر امروزی حاشیه‌نویسی کرده است (رجوع به پیوست ۴) و به همین ترتیب اثبات می‌کند ما امروزه فقط در جاهایی زندگی می‌کنیم که قبلا سکونت‌گاه گونه ابدال بوده است. همزمان شواهد باستان‌شناسی بسیاری در صحت ادعای جان دلاپلاتا ارائه شده است که پیرو همین موضوع حتی می‌توان علت آلودگی زمین به موجودات مهاجم موسوم به گونه‌ی ریف‌ها را هم پیدا کرد. طبق این گمانه‌زنی ابدال بعد از جدال سنگینی که با ریف‌ها در «را» (رجوع کنید به شواهد جدول D2) و در میافارقین (رجوع کنید به شواهد جدول D3) داشته‌اند، با تحمل تلفات فراوان شاید قصد گریز به مقصد زمین را داشته‌اند و چه بسا ریف‌ها هم به همین علت بعدها متوجه زمین شده‌اند. البته در این باره به هیچ‌وجه شواهد متقنی در دست نیست و این موضوع می‌تواند در پژوهش‌های بعدی محل بررسی باشد. مخصوصا این که این تناقض حل نشده مانده که اگر ابدال در مسیر آمدن به زمین بوده‌اند و امکانات سفر را هم مهیا کرده بودند پس چرا اقدام نکرده‌اند و اگر اقدام کرده‌اند پس نتیجه‌ی اقدام‌شان چه بوده و چرا در تاریخ زمین پیش از ریف‌ها شواهد چندانی از برخورد گونه ابدال با گونه بشر نیست.

                نتیجه‌گیری 

                اگر روایت دل‌کابو را بپذیریم و شواهد و مستندات ارائه شده توسط او و بقیه را مستدل بدانیم، آقای «وو» صرفا یک تاجر فرصت‌طلب بوده و مذهب زمانیه چیزی نیست جز فرصت‌طلبی عده‌ای برای تصاحب بیشتر منابع باستانی‌ای که از تمدنی بیگانه برای کل بشریت به یادگار مانده.[…] مطابق ادعای کیکاووس زمانیه فقط به این دلیل به مناسک و اشاعه‌ی خرافات ادامه می‌دهد که مردم از چپاولی که در پشت صحنه اتفاق می‌افتد بی‌خبر بمانند و باقی دولت‌ها و مردم بی‌خبر نسبت به منفعت همگانی بعضی از این دستاوردها ادعایی نتوانند داشته باشند. 

              در حال نمایش 5 پاسخ ( از کل 5)
              • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.