شهر غریبه
از یکی از کوچهها که گذر کرد متوجه شد بوی مردگی میدهد … حیوانات. گیاهان. زمین. مردار آنهاست که این شهر را ساخته. این شهر غریب.
قدم زدن. زیر آسمان تهوعرنگ، قدم زدن. قدم زدن زیر چنین آسمانی ذهنش را از چهار گوشه میفشرد و او دردش را با کنجکاوی و علاقه مزهمزه میکرد. لنگان؛ هر قدمش از خود افسردگی ساطع میکرد. این شهر غریبه، زیر سایهاش ما میمیریم و به یاد نداریم کِی به دنیا آمدیم، کِی به اینجا آمدیم و کِی در اینجا سکونت پذیرفتیم.
وسط دنیا بود. خیابان برایش زیادی وسیع و پهن. فضایی را به او تحمیل میکردند که به آن نیاز نداشت. نیاز به تنگی و کمبود اکسیژن داشت. نفس کشیدن، فضیلتی ناخواسته بود. خودش را برای دنیا زیادی کوچک میدید. خیابانها خالی از سکنه؛ اما شهر نه. شهر پژمرده بود و غریبه. سر به زیر انداخته (شهر را نمیگویم)، قدمهایش را با خطهای سفید رنگپریده که سیاهی آسفالت از ورایشان سرک میکشید یکی میکرد. از یکی از کوچهها که گذر کرد متوجه شد بوی مردگی میدهد؛ شاید جداً کسی آنجا مرده باشد، و یا شاید هم بوی پسماند مرداریست که انسانها به نیش میکشند. حیوانات. گیاهان. زمین. مردار آنهاست که این شهر را ساخته. این شهر غریب.
سکوت غیرممکن بود. از وقتی که مفهوم خاطره برایش معنیدار شده، سرش در ویبرهی همیشگی افکارش زندانی بود. اگر جنگی مسبب چنین شرایطی بوده، احتمالاً از دستش داده؛ چون از وقتی که یادش میآید همه چیز مرده بود. همیشه اینگونه بوده و متضادش برای او غیرقابل درک است. گوشهایش هم؛ از وقتی که به یاد دارد ترکیدهاند و سکوت حالا دیگر برایش معنایی ندارد. همهچیز همیشه بلند است و همیشه کر بوده و هست. کر، به شکل خندهداری ابدی. از بس خراشیدگیهای صوتیِ وهمی و همیشگی، بیرحمانه به مغزش حمله کردهاند، به مرز جنون رسیده. گوشهایش همیشه سردند و آنها را به خدای نویز فروخته. و حالا؟ حالا فقط خودش مانده بود و روحش.
متوجه حضور کسی شد، در گوشهی چشماش. تشعشعاتش را رصد کرد و گاردش را بالا نگرفت. چون انتظارش را میکشید. و مطمئن که شد خودش است نفس راحتی کشید. در این شهر زیادی مراقب بودن هیچوقت اشکالی نداشت.
نیآ جلو آمد و چیزی گفت که او نشنید. پس کنجکاوانه و منتظر نگاهش کرد تا به زبان خودش با او حرف بزند.
«چقدر… دیر… کردی…»
واکنشی نشان نداد. نگاه نیآ نشان نمیداد که نگران یا عصبانی است. هیچ هدفی پشت حرف خالیاش وجود نداشت.
«بریم…؟»
سرش را به نشانه تأیید تکان داد. مطلقاً هیچ حسی نداشت.
قدمزدن در کنار نیآ عجیب بود. دستان تپلش فرورفته در جیب سوییشرت سیاه و خاکستریاش، با کلاه دستبافی که موهای سیاهش از زیر آن بیرون زده و عینک کائوچویی. صورتش تپل، و اگر نمیشناختیش میگفتی دوستداشتنی است. نگاهش غرق در آسمان زشت و بادکنک آدامسی که از میان لبانش بیرون زد را فائقانه و با لذت ترکاند. آدم بیخیال و بیفکری که وانمود میکرد دوست اوست. به او اعتماد نداشت. از او متنفر بود. اما همزمان او را به یاد چیزی میانداخت که هیچ وقت آن را نداشته. آن چیزی که دنیا را لذتبخش میکرد و حالا گم شده بود. شاید برای همین بود که او را تحمل میکرد. اما هنوز هم از او متنفر بود و این هیچچیز را عوض نمیکرد.
ای خدا! مشخص نیست فیلم را پاز زدهاند یا این فقط یک نقاشی از اجسام بیجان است.
همانطور که دنبال نیآ قدم میزد، در خود محو بود. ذهنش را در برزخ غسل میداد و راضی بود. جنگل تاریک ساختمانها در پسش آواز ترسناکی را زمزمه میکرد. ماه هلال نقابش را زمین انداخته، و صورت رنگپریده و زامبیوارش را در ابهت کامل به رخ میکشید. ابرها دودی و خاکستری، بینور و کمرمق. مثل اجسادی در دریای راکد آسمان شناور.
و طولی نکشید که همه این زیباییها پشت ساختمان بلند و آسمانخراشی که نیآ روبهرویش ایستاده بود، پنهان شد. سرد و دیلاق. بیهویت. مدرن. تپهای از مردار. از همه چیز آن بدش میآمد. انتظار یک آلونک درپیت را از دوستهای داغان نیآ داشت اما باز هم باید ناامیدش میکرد.
«آماده… ای؟»
با نگاه سردش پاسخ داد.
دهانش خندید. «پس… آماده… ای.»
جلو رفت و زنگ خانه را زد. پس از کمی گفت و گو با شخص پشت آیفون، در باز شد و نیآ به او اشاره کرد که به دنبالش داخل برود. به دنبال آنها وارد ساختمان شد و با انزجار روی کف سنگی تمیز و براق قدم گذاشت و به دنبال نیآ و دوستش حرکت کرد تا این که به داخل آسانسور رفتند. داخل نرفت.
فضاهای تنگ را ترجیح میداد، اما نه با دو مهمان ناخوانده. اگر قرار بود در فضای تنگی قرار بگیرد ترجیح میداد کل آن فضا در اختیار او باشد، نه اینکه مجبور باشد آن را با کس دیگری تقسیم کند. آن هم آن دو نفر. برای آنها وسیعترین صحراهای دنیا هم زیادی تنگ است. شاید درباره نیآ نه کاملاً ولی برای دوستش صد دیوار بتنی بینشان هم کافی نبود اگر میدانست او در آن سمتش است. حالا هم خندههای چندشآمیزشان شروع شده بود. به او نگاه میکردند و ریز میخندیدند انگار که کودن است و متوجه نمیشود؛ البته میدانستند او کودن نیست و میتواند خندههای تحقیرآمیزشان را ببیند، صرفاً برایشان مهم نبود.
نیآ حتی دیگر به خود زحمت حرف زدنِ با اشاره با او را نمیداد. وقتی کنار دوستانش قرار میگرفت خیلی بدجنس و حالبهمزن میشد. دو نفری عین احمقها به او نگاه میکردند و به شکل تمسخرآمیزی کلمات را با حرکات پر اغراق لبهایشان ادا میکردند. دلش میخواست جفتشان را-
وارد آسانسور شد و نگاهش را به در آسانسور دوخت تا اینکه بالاخره باز شود. نگاه صدها سال طول کشید. گرمای دو کیسه آشغالی که کنارشان ایستاده بود نزدیکترین تصور از جهنم را برایش تداعی میکرد. آسانسوری تنگ با رایحهای گند که تا ابد در حال حرکت بود. هیچوقت قرار نبود تمام شود. عذابی که در این حد است، هیچوقت تمام نمیشود. و هنگامی که تمام شد و آسانسور بالاخره ایستاد، تعجب نکرد. میدانست که دنیا آنقدر مُرَحِم نیست و داشت از چاله به چاه وارد میشد؛ با پای خودش.
در که باز شد، گرمای بوی گند و مسکرِ دود و سوختگی، صورتش را در آغوش گرفت. لرزش خفیف و گنگی را در آنجا احساس میکرد که حدس میزد صدای موسیقی باشد. همان نگاه اول، همان تجربه اول باعث شد از آنجا متنفر شود. اما شجاعت گرفتن این تصمیم را نداشت که از آنجا بگریزد. با پای خودش داخل رفت، کفش درآورد و در پشت سرش بسته و قفل شد. نورپردازی ساختمان، تاریک و بخیل بود. دکوراسیون، ملغمهای بیهویت و پرآشوب از مبلهای قدیمی و قالیهای دستبافت ایرانی و آباجورهای مدرن و اُپن سنگی بود. تناقض در اینچاینچِ آن خودنمایی میکرد و به گوشهگوشهی آن تنفر میورزید.
داخل که شدند، چشمها همه به سوی آنها چرخید، کنجکاوانه. دوست نیآ چیزی به جمعیت گفت و عدهای جلو آمدند تا با نیآ دست بدهند. چهرهها قابلاعتماد نبودند، اما به اندازه کافی دوستانه رفتار میکردند. نیآ او را جلو آورد و حین اینکه (احتمالاً) داشت او را به بقیه معرفی میکرد به گوشهایش اشاره میکرد. بعضی از دخترها و پسرها جلو آمدند تا با او دست بدهند. صورتشان خندان و دوستانه بود اما به نقابها عادت داشت. آنقدرها کودن نبود که نفهمد هر چه در ظاهر نمایان است، لزوما بازتابی از باطن نیست. به هیچکدامشان اعتماد نداشت خصوصا که دوستان نیآ بودند. کاش سریعتر… نیآ؟ نیآ کجا رفت؟
آبشاری نامرئی بالای سرش پدیدار و سرمایش را بر او بارید. روحش یخ شد و هراسان به دنبال نیآ در جمعیت نگاه کرد. از این کارش متنفر بود و از این متنفر بود که مجبور است به نیآ وابسته باشد. نیآ هم عملاً با آنها فرقی نداشت اما هر چقدر عقلش این را بهش یادآوری میکرد، باز هم ترجیح میداد کنار نیآ باشد تا این که سرگردان و هراسان در میان دریایی از امواج غریبه آواره شود. و البته پیدایش نیز کرد، میان جمعی از دخترهای دیگر شورمندانه میخندید و اشک شوق از چشمانش میبارید… به دنبالش نرفت. ترجیح داد یک گوشه بنشیند و منتظر شود این گردهمآیی جهنمی تمام شود. به ذهنش نرسید که همان لحظه جمع را ترک کند. انگار که چنین گزینهای اصولا وجود نداشته باشد.
نشست. و نگاه کرد. فقط نشسته بود و نگاه میکرد. بعضی اوقات به بیرون نگاه میکرد، بعضی اوقات به درون. به دخترها و پسرهایی که با هم حرف میزدند و میخندیدند، بغل یکدیگر میپریدند و همان وسط با هم لاس میزدند. پرترههایی منزجرکننده؛ اما چیز دیگری برای دیدن وجود نداشت. وقتی که نگاهش روی میز و مبل ساکن میماند، ذهنش تصویر نیآ را بازتاب میکرد و او هم سریعاً به دنبال دکمهای اضطراری برای خاموش کردن آن میگشت. بعدازظهر بدی برای جشن گرفتن بود و شادی غبارآلودی که دوستان نیآ اطراف او پخش میکردند را نمیتوانست بفهمد. دنیای بیرون در دریایی غرق بود و دلش میخواست تا ابد به نیستی و پوچی تبعید شود. جایی که هیچچیز نبود که حالش را به هم بزند. جایی که بالاخره میتوانست با عشقش، یعنی تنهایی و یگانگی یکی شود. جایی که هیچی نباشد. جایی که-
چیزی مخفیانه داشت ران پایش را قلقلک میداد. ناخودآگاه جنبید و دنبال منبعی که حس مورمورکننده از آن آمده بود، گشت و دست بلندانگشت پسری را دید که نیشخندی را روی صورتش پوشیده بود. قیافهاش شیطنتی شرورانه را در خود نگاه داشته بود که داشت از سوراخهای چهرهاش نشت میکرد. چشمها، لبها، منفذهای زیرپوستی ماهیچههای صورت، همهشان شرارتی شهوتانگیز را ترشح میکردند. مثل تمام احمقهای کندذهن دیگر بدون اینکه برایش مهم باشد وانمود میکرد که میتواند بشنوند چه میگوید. برای خود حرف میزد، به او اشاره میکرد و میخندید. چه از جانش میخواست؟؟
پسر پیشروی میکرد و دیگر جایی برای عقبنشینی پیدا نمیکرد. نزدیک و نزدیکتر میشد و نگاهش با هر سانتیمتر فاصلهای که میانش کمتر میشد حریصتر. حرکتی ناگهانی. جنبشی کرد و ساعدش را گرفت. دیگر… دیگر تحمل نداشت.
با تمام توانش ساعد خود را دست عرقی پسر جدا کرد و او را پس زد. تنها چیزی که حس میکرد خشم بود. بلند شد و اتاق دیگر برایش وجود نداشت. فقط در را دید و فقط میخواست یک کار کند. یک قدم، دو قدم و قدمهای متوالی پشت هم. چیزی او را گرفت. با جنبشی ناگهانی، خشمگین و طلبکار سرش را برگرداند و نیآ را دید که دستش را گرفته و متعجبانه/ملتسمانه به چشمان او خیره شده. نگاهش برای لحظهای او را غافلگیر کرد، بعد وقتی خشمش را به یاد آورد سعی کرد دستش را از او جدا کند.
به مرور اما اتاق دوباره پدیدار شد. همه داشتند به او نگاه میکردند. دو دختر و یکی از دیگر پسرها داشتند سر آن پسر فریاد میکشیدند و نیآ دائماً لبخوانی میکرد: «نرو.» سعی کرد دستش را جدا کند اما نمیگذاشت. سعی کرد بگوید: «اِلَم کن! ااااالم کن!» و نفهمید کِی خود را در آغوش نیآ یافت… احمق. فکر میکرد با این کارها میتواند نظرش را عوض کند. اگر میدانست… اگر به او بود… فقط کاش گریهاش نمیگرفت و او هم بغلش نمیکرد. از خودش متنفر بود.
* * *
به نقطهی افق آسمان نگاه میکرد و آرزو کرد کاش بتواند آنجا باشد. نمیدانست چرا منصرف شد. چرا برگشت و با نیآ به بالکن رفت تا هوای سرد در آغوششان بگیرد. آسمان اکنون مثل شنلی سرمهای آنها را زیر خود قایم کرده و به دزدها و جنایتکارها مأمنی امن میداد که بتوانند به عادتهای گناهآلودشان برسند. دلش نمیخواست در این هوا تنهایی تا خانه قدم بزند. دلش نمیخواست کنار نیآ قدم بزند. دلش نمیخواست اینجا باشد. کاش همین الآن سکته میزد و میمرد.
نیآ سیگاری را از پاکت در آورد و آن را با فندکش آتش زد. پاکت را جلوی او گرفت. سیگاری برداشت و گذاشت آن را برایش روشن کند. این حرکت هیچ معنایی نداشت و قرار هم نبود داشته باشد.
شیرهی سمی و دودگرفتهی سیگار را مکید و گذاشت نیکوتین ششهایش را بپوساند. هر پک سلولهای بیشتری را سیاه میکرد و به او آرامش میبخشید. دود را بیرون داد و گرمای باقیمانده از آن را بر گلو و نایش چشید. طعم همیشه را میداد. حتی سیگار هم قدیمی شده بود.
نیآ به سمت او برگشت و گفت: «سخت… نگیر…» چهرهاش به شکل احمقانهای عادی بود. انگار قضیه تمام و پروندهاش بسته شده. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. «یارو… های… بود…» و ادای وید کشیدن درآورد و خندید.
حرکات و اداهایش ذرهای برای او جذاب نبودند. نگاهی پوچی به او انداخت. جوابش فقط همین بود.
«ناراحت… نباش… دیگــه…» احمق. «خودم… از این به بعد… حواسم… بهت هست».
دلش نمیخواست حتی به خودش این را اعتراف کند، اما تهِ ته قلبش این حرف کمی مایه آسایشش بود. البته نگذاشت این فکر زیاد نور بدهد. کافی بود یکم دیگر تحمل کند…
«حالا… بریم… شام؟»
* * *
نفهمید کِی از بالکن بیرون آمده و حالا سر یک میز کنار ده نفر دیگر غریبه نشسته بود. پسری که به او دستدرازی میکرد اکنون نگاهش را از او میدزدید. این که خجالت میکشید یا از دست او عصبانی بود، خیلی برایش مهم نبود. از همان اول هم حال خوبی نداشت و حالا که چند ثانیه بیشتر از نشستنش سر میز نمیگذشت، منتظر بود سریعتر بتواند بلند شود و برود پی کارش.
اتاق بوی سم میداد. مِهآلود بود. میتوانست نگاه زیرزیرکی و کنجکاو بقیه را روی خود حس کند که تا میخواست شکارشان کند ،ناپدید میشدند. همان تنها رگههایی از جو دوستانهای هم که ابتدا وجود داشت حالا کاملاً از بین رفته بود. دیگر کسی نمیخندید. دیگر با شور و اشتیاق با هم حرف نمیزدند. شاید دلیل آن قشقرق خودش بود اما ذرهای احساس گناه برای آن نمیکرد. تنها دلیلی که اینجا نشسته بود نیآ بود که البته به خودیِ خود حقیقت خندهداریست. نمیدانست از کِی تا حالا به خواستههای نیآ اهمیت میداده اما… دلش نمیخواست به دور از او بنشیند.
مراسم شام به شکلی نابجا و عجیب، تشریفات نسبتاً رسمیای داشت. ابتدا سوپ را آوردند، در بشقابی فلزی. سوپی شفاف و بیرنگ، اما به طرز مشکوکی غلیظ. برای اولین بار در آن روز، تنفر عمیقش به حاشیه رفت و جای خود را به سردرگمی داد. نگاهی به نیآ انداخت و دید او نیز متعجب است. تقریباً هیچکس دور میز به سوپ دست نمیزد. همه با سردرگمی به سوپ و به یکدیگر نگاه میکردند، برخیشان نیز با قاشق آن را بررسی میکردند. اما کسی به سوپ لب نمیزد… نه تا وقتی که دوست نیآ چیزی به جمع گفت و همگی به خوردن سوپشان مشغول شدند. برای اولین بار آرزو کرد کاش میتوانست بشنود چه گفته، اما هنگامی که دید خود نیآ نیز در حال خوردن سوپ است، گاردش را پایین گرفت. هر چه باشد یک سوپ مزخرف عجیب بیشتر نمیتوانست باشد…
پاز.
فیلم پاز خورد. نوار به عقب برگشت.
پلِی.
ایستگاه خلوت بود و زیادی روشن. زیادی روشن، بزرگ و خالی. اما اشکالی نداشت. مکانهای بزرگ و خلوت را دوست داشت. انگار که کل آنجا را به او داده باشند. انگار که کل دنیا مال او باشد. این حس را به او میداد که تنهای تنهاست و هیچکس دیگری در دنیا نیست. حسی که دستیافتنیترین آرزوی قلبیاش بود. آن شب، شب کشتنیای بود. نمیدانست چرا چنین فکری کرد. فکری بود که یکدفعه در ذهنش جا خوش کرد و او هم تصمیم گرفت مثل یک شخص خیّر در این روزگار افکار بارانی به آن سرپناه بدهد. مثل یک-
ناگهان از جا پرید. چیزی مخفیانه داشت ران پایش را قلقلک میداد و وقتی به سمت منبع آن نگاه کرد، دست بلند انگشت و چروکیدهی مرد میانسالی را دید که نیشخندی را به عنوان نقاب پوشیده بود. چهرهاش شیطنتی شرورانه را در خود نگاه داشته بود که داشت از سوراخهای صورتش نشت میکرد. چشمها، لبها، منافذ زیرپوستی ماهیچههای صورت، همه منقبض شده و شرارتی شهوتانگیز از آنها مثل خمیردندان داشت بیرون میزد.
چندین صندلی عقب پرید و هراسان جیغ زد: «چیکار میکنی؟»
مرد خندید و به دو همراهش که تازه متوجه حضورشان شده بود گفت: «خواب بود!»
از جایش بلند شد و عقب رفت.
«عه عه… کجا میری؟ میخواستم یکم حرف بزنیم با هم آشنا شیم فقط! مگه نه حسین؟»
«آره بابا، نترس خانمم. این داداش فرید ما دست خودش نیست، نمیتونه خودشو نگه داره. از هیلکتون خوشش اومده بود، همین!»
«جداً هم عجب …- عه! بگیرش داره در میره!»
نیازی نداشت بیشتر آنجا بایستد تا به بقیه حرفهایشان گوش کند. اگر به اندازهی کافی سریع میدوید، میتوانست خود را به باجهی پلیس-
«کجا با این عجله؟ بیا اینجا ببینم.»
نمیتوانست بدود. نمیتوانست جلو برود. چیزی داشت دستش را میکشید.
«د میگم بیا اینجا دخترهی سرتق!»
یک لحظه. زمین خورد و مرد را روی خود یافت.
«چرا شما زنا اینجوری میکنین هِی؟ آدم دو کلام میخواد حرف بزنه باهاتون هی کولیبازی درمیارین.»
«ولم کن! از روم پاشو-»
با پاهایش مرد را هل داد. مرد روی ریل مترو افتاد و صدای خفهی شکستن جمجمه در طول مترو پیچید.
«فرید!»
دو مرد ناباورانه به جسد دوستشان نگاه میکردند. صورت یکی به رنگ گچ و دیگری آرام داشت نگاهش را از روی جسد به او برمیگرداند، با خشمی که ذره ذره دمایش بالاتر میرفت. نگاهش ترسناک بود. باید بلند میشد.
«کشتیش! کشتیش @#$% عوضی!»
برق فلز به نگاهش افتاد. وحشیانه میدوید و به او نزدیکتر میشد. سعی کرد بلند شود. «صبر کن! نکن- آاخ!» چیزی در شکمش قرار داشت که جایش آنجا نبود. دست مرد که دور دسته چاقو مشت شده بود را از روی بلوزش حس کرد…
آخ که مترو چقدر بزرگ بود و خلوت. عجب ناکجا آبادی. عجب جای غریبی.
«چیکار کردی؟ کشتیش؟!»
نیستی و پوچی محض. یعنی ممکن بود…؟
«ن- نمیدونم…»
«یعنی چی نمیدونم، @#خل؟ نمیبینی افتاده داره خون میده این وسط؟»
«من… بابا زنیکه گرفت فریدو کشت…»
«خب تو هم باید میزدی میکشتیش اینو؟ شت … وسایلشو بردار سریعتر گم کنیم گورمونو…»
قلبش نمیزد. میدانست که قلبش نمیزد. دستانش خیلی سرد بود. کل بدنش سرد بود، حتی داخلش. نگاه خالیاش به طرف دیگر ایستگاه فیکس شده بود. خالی و پوچ. حالا کل ایستگاه مال او بود. مال خود او و جسدش. کسی نبود که آرامش آن شب را برهم بزند… حداقل نه برای مدتی طولانی. نه تا وقتی که قطار بعدی ساعت دو و بیست و هفت دقیقه صبح آمد و نیما از آن پیاده شد و نگاهی بیتفاوت به جسد خالیاش انداخت.
استُپ.
نقاشی کم کم شروع به جان گرفتن کرد.
«…چی شد؟! چرا نیما بیهوش شد؟ مگه نیما آدمخوار نبود؟»
«من از کجا بدونم. فکر میکردم… نگاه کن، دختره بالاخره از خلسه اومد بیرون.»
هنوز سر میز بود. نفهمید چه اتفاقی افتاده. شش نفر سرشان بیهوش در بشقابهایشان بود؛ بقیه در طول اتاق پخش بودند، اما همه داشتند به او نگاه میکردند.
پرسید: «من- چی شد یه دفعه؟»
یکی از دخترها که موهایش را بنفش رنگ کرده و روسریاش دور گردنش آویزان بود پرسید: «حرفم میتونی بزنی پس؟»
«معلومه.»
«میتونه هم بشنوه.» پسری که چند ساعت پیش دستش روی ران او بود و اسمش حسین بود با نگاه کنجکاوی به او این را گفت، و ادامه داد: «شرمنده بابت اون اتفاق، من فکر میکردم تو هم جزو طعمههایی.»
«من- ها؟»
صدای پسر دیگری که تهریش داشت و سوییشرت پوشیده بود از آن سوی اتاق گفت: «پس همه اون خودتو به کری زدنا فیلم بود؟ شت! دست مریزاد.»
«نه!» «آ- آره…» چرا؟ چرا گفت آره؟ چرا نیما بیهوش کنارش افتاده بود؟ آدمخوار؟؟
«ولی مگه میشه؟ بابا مگه نیما خودش همه قرار مدارا رو نذاشت، بچهها؟ اینجوری نمیشه که جفتشون-»
«چقدر خنگی تو! بابا دختره جادوگره. نیما رابطش بوده. ندیدی چشاش سفید شده بود رفته بود تو خلسه؟»
«آره، یارو جادوگره. منم انرژیشو حس کردم.»
حسین خندهای کرد و گفت: «باباااا… هم جادوگر هم آدمخوار؟ حرفهایایا!»
چرا؟
«بچهها زیاد ذهنشو درگیر نکنین، خلسه از آدم انرژی میگیره. طفلی الآن گیج و منگه نمیفهمه چی دارین میگین، خیلی اذیتش نکنین.» سپس جلو آمد و خنجری را از دسته جلوی او گرفت. خنجر طلایی و عتیقه به نظر میرسید؛ و همچنین خیلی گرم…
«بیا عزیزم. هر وقت خواستی شروع کن. نگران کثیف کاریشم نباش. حسین همهشو اوکی میکنه.»
با شک چاقو را دستش گرفت. احساس کرد چیزی از درون چاقو داشت درونش فرو میرفت. داشت روح چاقو را میمکید. میدانست…
میدانست میخواست چه کار کند.
به سمت نیما برگشت و سرش را از بشقاب سوپ بیرون کشید. او را از روی صندلی کشید و روی زمین انداخت. زانو زد. چاقو را گرفت و در سینهی او فرو کرد. خطی به دقت از بالا به پایین کشید و سینهاش را باز کرد. گوشت و پوست را کنار زد. استخوانها را شکاند و به گوشهای انداخت. کمی صبر کرد تا بگذارد خون دستانش را قشنگ گرم کند. کمی آن را لیسید و سپس به ادامه کار مشغول شد. با چاقو ششها را تکه تکه کرد و کنار انداخت… رسید به قلب. آن قلب…
آن قلب… قلب او بود. قلب خودش. سرد. آبی. پوسیده. رنگپریده. همان قلبی بود که آن شب از حرکت ایستاده بود. همانی که نیما آن را کشید بیرون و قلب خودش را جای آن گذاشته بود. وقتش بود آن را پس بگیرد…
قلب را با آرامش بیرون کشید. مثل عاشقی دورافتاده با شور کنترلنشدهای آن را با نگاهش نوازش کرد. خیلی وقت بود. دهانش را باز کرد و دندانهایش را در آن فرو برد. مثل سیبی ممنوعه، آن را گاز زد.
-
چیز خوبی بود آقای ارشادی نیا…دست شما درد نکنه.