لینئا
چنین دوربینی را به قطع ندیده بودم. ساختار سادهی آن یادآور دوربینهای اسباببازی بود که حاوی عکسهایی از اماکن مذهبی بودند. خواستم آن را روشن کنم، اما ناشناس که تا این لحظه کمترین حرکات ممکن را انجام داده بود بلافاصله با یک جست دوربین را از دستم گرفت و گفت:
«به شما پیشنهاد میکنم اول از این کار مطمئن باشید.»
منطقی است که فکر کنیم یادآوریِ یک چیز معین، یک تصور است و تنها یک تصور و این محتوای ادراک است که من میتوانم به میل خودم آن را کم و زیاد کنم. دوام آن به دست من است. آگاهی از این امر باز هم یک یادآوری است، اما قسمی متفاوت. دیگر گذشته نگهداری نمیشود بلکه ادامه مییابد. پرسش این است که آیا امکان دسترسی به قسمی ابزار وجود دارد که بتواند در حافظهی غیرفعال دخالت کرده و آن را هوشیار کند؟ آیا میتوان به کاشت تراشههایی در مغز فکر کرد تا با دسترسی به نوعی پایگاه برتر، موفق به بارگذاری توان کل حافظه شوند؟ سرهمبندی یک تصور جمعی که اجزا در آن به وحدت رسیدهاند، یا چشمی بهسازیشده که ظرفیتاش از حیث تکنیکی افزایش یافته، و حافظه را مصنوعاٌ گسترش میدهد؟
نه مسلماً اینجا، صحبت درباره حافظه، بهترین شروع داستان نمیتواند باشد. امروزه رسم شده که در مورد هر داستان وهمآمیز ادعا کنند که حقیقت دارد ولی با این وجود مال من واقعاً حقیقت دارد.
زمانی طی ترجمه مطلب مفصلی در مورد عملکرد مغز، به پدیده حافظه ایدهساخت برخوردم. این حافظه به معنای توانایی یادآوری واضح و پرجزئیات تصاویر دیده شده از سوی فرد است. ایدهساختگرها، افرادی هستند که گزارشی زنده و روشن از پس-تصویری دارند که در میدان بصری چشم آنها دوام میآورد. برخلاف ذهن تصویری معمول، تصاویر ایدهساخت بهصورت بیرونی پرتاب میشوند، و نه به منزلهی چیزی درونی. آنها محتوای حافظه را مثل رشتههایی از تصاویر مقابل خودشان دارند، حافظهای که البته محدود به جنبههای صرفا دیداری نیست و شامل خاطرات شنوایی، عاطفی و نمودهای حسی است که با تصویر بصری همراه شده است. تحقیقات کمتر انتشار یافته نشان میدهد که نمونههایی از این حافظه نزد افراد یافت شده است، که البته طی فرایند یادگیری و آموزش زبان، ظرفیت استثنایی اش را تا حدی از دست میدهد. شکگرایی علمی نیز سرسختانه اثبات وجود چنین حافظهای را رد میکند. ماروین مینسکی در کتاب جامعه ذهن این مسئله را یک اسطوره بیاساس عنوان کرده. با این حال اینجا و آنجا گزارشاتی مبنی بر وجود چنین حافظهای نزد معدودی از افراد موجود است. مثلا چالرز استرومایر، به نمونه الیزابت، که به هایپرتیمزیا دچار بود اشاره میکند. این افراد خاطرات زندهای از گذشتههای دور دارند که به دادههای غیراتوبیوگرافی نیز تسری مییابد. آنها میتوانند به یاد آورند که در لحظهی انجام یک عمل بهخصوص چه فکری داشتند و این افکار با چه تصوراتی همراه بود.
سوای این اطلاعات شگفتآور علمی، باید به داستانی خیالی اشاره کنم که در همان روزها مشغول نوشتنش بودم. این داستان از زبان اول شخص نقل میشد. راوی داستان در آرزوی بلندپروازانه دستیابی به الگویی از سیگنالهای الکتریکی ذهنِ به لحاظ فیزیکی مستقل، سالها خود را در خانه حبس کرده بود. بهخاطر نفی زندگی اجتماعی و کهولت ماندگاری که در چهرهاش دیده میشد، بسیاری او را دیوانه میپنداشتند. شایعات دیگری هم در مورد او وجود داشت. این که همسر زیبا و جوانش را در سردخانه آزمایشگاه مخفی کرده تا با کاشت یک الکترود ویژه، نمونهای دیجیتالی از افکار منحرفانهی او فراهم کند. این طمع جنون آمیز برای دستیابی به ذهن زن او را به فردی شکاک و پریشانگو تبدیل کرده بود. هذیانهای او از این استعاره مایه میگرفتند: فضایی سوراخسوراخ مثل اسفنج که از طوفان تصاویرِ فاسد ساخته شده بود. قطعهای طولانی در داستان به وصف این پریشانگوییها اختصاص دارد. در انتهای داستان نیز دانشمند دیوانه، با تکرار حسادتبار صحنههای متغیر معاشقه همسرش با یک مرد جوان، عواطف خاموش زن را بیدار میکند. زن از خواب مصنوعی بیرون میآید تا مرد، بعد از سالها انتقامش گرفته شود.
شاید این خواب مصنوعی همان سیاه چاله حافظهی آدمی باشد. درحقیقت، بین زندگی کردن و خوابیدن تناظر عمیقی وجود دارد. اما حتا خوابیدن هم نمیتواند مانع به یاد آوردن شود. چه بسا در رؤیاها همه چیز به شکل کامل و واضح سامان یابند، حتا قبل از آنکه ما به آنها وارد شده باشیم. برای همین است که ماجرای آن روز اینچنین در حافظهام باقی مانده، و من بارها در ذهنم آن را مرور کردهام.
اتفاقی که نزدیک غروب یکی از نخستین روزهای قرن پانزدهم رخ داد. من تنها در نهمین و آخرین طبقهی آپارتمانی واقع در کوچه اوورین زندگی میکنم. این ساختمان در روزهایی ساخته شد که داشتن آسانسور برای هیچ بنایی الزام قانونی نداشت و بدین ترتیب، این ساختمان کهنه بدون آسانسور با پله هایی چنان باریک و پیچخورده ساخته شده بود که کمتر کسی زحمت رسیدن به طبقه آخر را به خود میداد. از اینرو طبقات پنجم به بالا عملاً فاقد سکنه بودند. با قیمت بسیار پایین در آخرین طبقه، اتاقی اجاره کرده بودم تا در این ارتفاع به فاصلهام بعد دیگری اضافه کنم. سرگرم خواندن آخرین گزارشات یک منبع خبری علمی بودم که صدای در را شنیدم. گمان کردم که دوست قدیمیام به دیدنم آمده تا از علاقهمندیهایش در خصوص ادبیات صحبت کند. در را باز کردم و یک نفر ناشناس را پشت در دیدم. وارد شد. نسبتاً بلند قد بود با اجزای چهره نامشخص. نور منفی اتاق نمیگذاشت او را درست ببینم. لباس خاکستری پوشیده بود و کولهای را با یک بند روی دوش انداخته بود. فقری مودبانه در همه حالاتش دیده میشد. در اولین برخورد بهنظر بیمار و حتا رو به مرگ میرسید. صورتش بیش از اندازه بیرنگ و فرسوده، و چشمان شفافش در حلقهای از کبودی فرورفته بود. به این نتیجه رسیدم که خارجی است. بعد متوجه شدم که موهای کمپشت و روشن، تقریباً سفید او بود که مرا به اشتباه انداخته است.
به او یک صندلی تعارف کردم. ناشناس قبل از اینکه حرف بزند، لحظهای ساکت ماند. از نگاهش نوعی خاکستر سرگردانی میتراوید چنانکه امروز مرا باید فرا بگیرد. به من گفت:
«چیزهایی میفروشم که شاید برایتان جالب باشد.»
بعد با احتیاط و آرامش شروع کرد به بیرون آوردن وسایل توی کولهاش. یک اسطرلاب، چندین سکه، چاقو با غلاف چرم، سنگ سیاه، تکهای پارچه منقش، مجموعه تمبر، تراشههای فلزی با کاربرد نامشخص.
فهمیدم که یک نفر کهنهفروش است که قصد دارد خرده وسایل به دردنخورش را به زور غالب کند.
خودپسندانه گفتم: «صبر کنید. من قصد ندارم از موزه شما دیدن کنم.»
لحظاتی ساکت ماند و به زمین نگاه کرد. نمیدانم در این حال به چه فکر میکرد اما من برای یک آن بیآنکه دلیلش را بدانم ترسیدم. سپس گفت: «نظرتان در مورد این چیست؟»
بعد کیف کوچکی را از توی کوله بیرون آورد. دوربینی بود با جلد تیرهرنگ. بسیار کهنه بود و چه بسا خراب. مسلماً زیاد دستبهدست شده بود. آن را امتحان کردم. وزن غیرعادیاش غافلگیرم کرد. مادهای که دوربین از آن ساخته شده بود حقیقتاً نادر بود.
گفتم: «احتمالاً باید از مواد هیبریدی و فرمیکا ساخته شده باشد.»
جواب داد: «نمیدانم. هرگز نفهمیدم.»
چنین دوربینی را به قطع ندیده بودم. ساختار سادهی آن یادآور دوربینهای اسباببازی بود که حاوی عکسهایی از اماکن مذهبی بودند. خواستم آن را روشن کنم، اما ناشناس که تا این لحظه کمترین حرکات ممکن را انجام داده بود بلافاصله با یک جست دوربین را از دستم گرفت و گفت:
«به شما پیشنهاد میکنم اول از این کار مطمئن باشید.»
گفتهی او حاکی از نوعی تهدید بود، اما این تهدید در صدایش نبود.
متوجه منظورش نشدم، بنابراین فقط سر تکان دادم و دوباره دوربین را به دست گرفتم. دکمه روشن را نگه داشتم. لنز به آهستگی باز شد. چشمم را به منظرهیاب چسباندم. اولین چیزی که توجهام را جلب کرد اعوجاج عجیبی بود که به چشم میزد و همچنین برق خفیفی که بر اثر تماس با دوربین به پیشانیام وارد شد. با این حال واکنشی نشان ندادم. علیرغم تغییر دیدی که از پشت لنز مجبور به تحملش بودم سعی کردم روی یک چیز متمرکز شوم و از آن عکس بگیرم.
سعی نخواهم کرد که تصاویری را که دیدم بازسازی کنم. ترجیح میدهم مضمون مواجهام را بهدرستی خلاصه کنم. ما با یک نگاه، چیزی مشخص را میبینیم. یک دوربین معمولی با فشار دکمه از همان چیز، یک عکس یا چندین عکس میگیرد، و آن عکسها هر چند تا هم که باشد باز همان یک چیز است. اما این دوربین، تا مادامی که چشم من در تماس با الکترود منظرهیاب بود، یک عکس واحد را دائما به عکسهایی تقسیم میکرد که دیگر ربطی به موضوع اولیه نداشت، بلکه مجموعهای به تندی متغیر از تصاویری بود که از ذهن من میگذشت. تمام آنچیزی که هر لحظه میتوانست باشد. عکس گرفتن از یک گلدان مساوی بود با ثبت تمام اشکال مختلف بصری که با دیدنش از سطوح حافظه عبور میکنند. همچنین تدوین پیشبینیناپذیر آنها با جنبشی عاطفی همراه بود که تکوین یک خاطره میتوانست القا کند. درنتیجه، اینها به سادگی یک عکس نبودند، بلکه تصویر ساختهشدهای از مجموع حافظه درونی و واقعیت بیرونی بودند. به طوری که اگر از چشمی دوربین جدا نمیشدم تا آخر عمر هم نمیتوانستم تقسیمپذیری بیپایان یک عکس را ببینم.
برای اینکه غافلگیریام را مخفی کنم به او گفتم:
«شبیه به دوربین مدل رولی فلکس است متعلق به دهه ۶۰، ساخت روسیه. اینطور نیست؟»
جواب داد: «نه.»
بعد صدایش را پایین آورد مثل اینکه بخواهد رازی را به من بگوید:
«این دوربین را در دهاتی نزدیک مرز، در مقابل مقداری پول و یک سنگ فیروزه خریدم. صاحب آن سواد نداشت اما ادعا میکرد دوربین را خودش ساخته، چیزی که آن را خردهمغز میدانست. ادعا میکرد به روش تبدیل و انتقال مواد دست پیدا کرده و توانسته حافظهاش را به حافظه مجازی دوربین انتقال دهد. میگفت که تمام خاطراتش را بیکم و کاست از بدو تولد به خاطر دارد، و حالا بیصبرانه در انتظار مرگ است تا برای همیشه از رنج بیفراموشی خلاص شود. من که هیچ کدام از حرفهایش را باور نکردم. به نظرم او یک دیوانه بود. نمیدانم اصلاً بلد بود با دوربین کار کند یا نه. مال قوم تپوراما بود، همانها که هیچکس نباید لمسشان کند، و هر چند سال یکبار همه چیز خود را میسوزانند. به من گفت اسم دوربینش لینئا است، چون مثل خط هندسی از دو سمت بینهایت ادامه دارد.»
به دشواری گفتم: «ممکن نیست.»
فروشنده دوربین به صدای آرام جواب داد:
«ممکن نیست ولی با این حال هست. تعداد عکسهای این دوربین دقیقا بینهایت است. هیچ کدام اول نیست و هیچ کدام آخر نیست.»
بعد انگار که با صدای بلند فکر کند اضافه کرد:
«دیدن کروی است و آنچه در میانهاش قرار دارد چیزی جز یک سطح صیقلی نیست که بینهایت را نمایش میدهد. پس اگر درست ببینیم ما در هر نقطه ممکن از زمان و در هر نقطه ممکن از مکان هستیم.»
ملاحظاتش عصبیام کرده بود.
به حالتی که هرچه زودتر او را روانه کنم گفتم: «احتمالاً به زودی به مرز برمیگردید.» و او در جواب گفت که از اینجا تصادفاً عبور میکرده. بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن درمورد زندگی روحی گذشتهای که سپری کرده است.
ضمن صحبتهایش، من به وارسی دوربین بینهایت ادامه میدادم.
با تظاهر به بیاعتنایی از او پرسیدم: «قصد دارید این نمونه عجیب را به موزه بدهید؟»
جواب داد: «نه. آن را به شما میدهم.» و قیمت بالایی را به زبان آورد.
با کمال صداقت به او جواب دادم که این مبلغ در وسع من نیست و به فکر فرو رفتم. ظرف چند دقیقه تصمیمم را گرفته بودم. گفتم:
«معاملهای را به شما پیشنهاد میکنم. شما این دوربین را در برابر مبلغی پول و یک سنگ فیروزه بهدست آوردهاید. من تمام پولی که اکنون در دست دارم به همراه یک الماس سفید به شما میدهم. الماس فوقالعادهای است، از یک دوست به من رسیده است.»
کشوی میز را بیرون کشیدم و پول و الماس سفید را به او دادم. اسکناسها را بدون اینکه بشمارد در جیب گذاشت. بعد الماس را با شور و شوق یک سنگشناس کهنهکار آزمایش کرد و گفت:
«معامله تمام شد.»
اصلاً چانه نزد. فقط بعد در ادامه جریان بود که فهمیدم با این تصمیم پیش من آمده بود که دوربین را به من بفروشد.
وقتی که فروشنده ناشناس رفت شب شده بود. دیگر هرگز او را ندیدم و اسمش را هم ندانستم. فکر میکردم که دوربین را در طبقه کتابخانه نزدیک درسگفتارهای برونو در مورد حافظه بگذارم، ولی در نهایت تصمیم گرفتم پشت اسکنهای مغزی پنهانش کنم.
دراز کشیدم ولی اصلاً خوابم نبرد. فکر میکردم که چطور رؤیای یک نفر میتواند بخشی از حافظه من یا همهی انسانها باشد. حدود ساعت سه یا چهار صبح چراغ را روشن کردم. دوربین غیرممکن را برداشتم و به عکسهایی نگاه کردم که از چهره خودم برداشته بودم.
دوربینم را به هیچ کس نشان ندادم. به سعادت تملک آن، ترس از سرقتاش هم اضافه شد. و بعدتر این تردید که واقعاً بینهایت نباشد. این دو نگرانی مردمگریزی کهنهام را داشت افزونتر میکرد. هنوز چند دوستی داشتم؛ ملاقات با آنها را هم ترک کردم. من که تسخیر و زندانی دوربین شده بودم عملاً دیگر پایم را بیرون نمیگذاشتم. مدام آن را امتحان میکردم و احتمال چنین صنعتی را نمیپذیرفتم. یک بار چندین روز متوالی را صرف بررسی و تحلیل عکسهایی کردم که دوربین تداعی میکرد. شبها در فاصلههایی که به ندرت بیخوابی دست از من برمیداشت خواب دوربین را میدیدم. تصور میکردم که این دوربین کذایی نظرگاه خودش را به هر تصویری اضافه میکند و من تنها از دید اوست که چیزها را میبینم.
تابستان رو به پایان بود که فهمیدم این دوربین وحشتناک است. پی بردن به این که خود من هم (منی که دیگر چیز کمی از آن باقی مانده) همینقدر وحشتناکم هیچ حاصلی برایم نداشت. حس میکردم که سببساز کابوس است. چیزی وقیح که واقعیت را فاسد میکند.
مطمئن شدم باید به نحوی از شر آن خلاص شوم. دوستی همیشه به خنده میگفت بهترین مکان برای تف انداختن دریاست. یادم آمد که سال گذشته وقتی برای تعمیر تلفن به پاساژی در خیابان جمهوری رفته بودم در انتهای راهروی طبقه منفی سهونیم، به مغازهای بزرگ برخوردم که مختص خرید و فروش و تعمیر دوربینهای دست دو بود. به آنجا رفتم و از یک لحظه بیتوجهی صاحب مغازه استفاده کردم و دوربین را روی یکی از طبقات فلزی که دستگاههای خراب و ازکارافتاده رویش پخش شده بود جا گذاشتم. سعی کردم نگاه نکنم که در کدام طبقه آن را گذاشتهام. به سرعت از آنجا دور شدم و دیگر هرگز پایم را به آن خیابان نگذاشتم.
-
یک داستان متکلف و بد
-
تکلف = بد؟ جالبه.
-
-
یک داستان متکلف
-
همین؟ راجع به خود داستان حرف خاصی ندارین؟ هیچی؟
-
-
1. نویسنده مشخصا دایره لغات خوبی داره اما پشت این لغات گسترده و متنوع شاید فقط یک پاراگراف داستان وجود داشته باشه. نگاهی بندازید به داستانهای بورخس که فکر میکنم نویسنده تحت تاثیرش بوده. بورخس داستانی که گستردگیش میتونه به اندازهی یک رمان باشه رو در دو، سه صفحه تموم میکنه و مطلقا با زیادهگویی دایره لغاتش رو به رخ خواننده نمیکشه. یا مثلا داستانهای کوتاه چخوف رو ببینید که چقدر نثرش روان و خواندنیه و به خواننده احساس خواندن یک متن فلسفی منتقل نمیشه. برای مثال چرا باید از واژهای مثل «تناظر» استفاده کرد وقتی لغتهای ساده تری نظیر «تشابه» وجود داره؟ آیا ما داریم متنی متعلق به قرن هفتم رو میخونیم؟ به نظر میاد (شاید بنده اشتباه کنم) نویسنده تجربهی زیادی در ترجمه و ویرایش دارد اما در داستان نویسی خیر.
2. تصویری که در بالای متن استفاده کردید The Future is Now اثر Josan Gonzalez هست. لطفا منبع رو ذکر کنید. برای من عجیبه وبسایتی که گویا به یک “انتشاراتی” وصل هست و کار فرهنگی میکنه آثار هنرمندان دیگر رو بدون ذکر نام قرار بده.
با احترام.-
ولی چرا بهتون این حسِ «به رخ کشیدن» دست داده؟ … یعنی خب بالاخره نویسنده یه ایدهای به قصه داره و یه زبانی رو برای نوشتنش انتخاب میکنه … برام جالبه ببینم به رخ کشیدنش کجاست؟ و این که چه لزومی داره که اگه در قرن بیست و یک زندگی میکنیم همهی نتوشتههامون به زبان «رایج» قرن بیست و یکم باشه؟ این زبان «رایج» چه مشروعیتی نسبت به بقیهی تکسچرهای زبانی داره؟ این که چخوف یه زبانی رو برای نوشتهش انتخاب کرده راستش به نظر من باعث نمیشه که لزوما انتخاب اون زبان برای هر نوشتهای درست باشه … دیلینی داستان کوتاههای خیلی عجیب داره که خیلی خیلی اتفاق پلات داستان حتی زبانیه و بسیار سختخونه از این بابت … اونم بالاخره استاده … ولی جنرالی برام جالبه … چرا به رخ کشیدن؟ و این که این زبان «روان» که به زعم من همون زبان «رایج»ه چطور ارجحه به زبانی که نویسنده انتخاب کرده به نظرتون؟
-
-
بورخس داستان کوتاهی دارد به نام “کتاب شن” . آخرین داستان مجموعه “کتابخانه بابل” ترجمه سیدکاوه حسینی. داستان بالا از نظر ساختار داستان، دیالوگ ها و فضاسازی کپی سازی نعل به نعل از داستان بورخس است
-
با ادبیات اشنایی؟! به این نمیگن کپی. زیاده کارای شبیه به هم. به قول همون برخس همه چی تکراره. هههه. ولی ایده اش در مورد حافظه جالب بود :)))