لینئا

8
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

چنین دوربینی را به قطع ندیده بودم. ساختار ساده‌­ی آن یاد­آور دوربین‌­های اسباب‌­بازی بود که حاوی عکس­‌هایی از اماکن مذهبی بودند. خواستم آن را روشن کنم، اما ناشناس که تا این لحظه کمترین حرکات ممکن را انجام داده بود بلافاصله با یک جست دوربین را از دستم گرفت و گفت:

«به شما پیشنهاد می­‌کنم اول از این کار مطمئن باشید.»

      منطقی است که فکر کنیم یادآوریِ یک چیز معین، یک تصور است و تنها یک تصور و این محتوای ادراک است که من می­‌توانم به میل خودم آن را کم و زیاد کنم. دوام آن به دست من است. آگاهی از این امر باز هم یک یادآوری است، اما قسمی متفاوت. دیگر گذشته نگه­داری نمی­‌شود بلکه ادامه می‌­یابد. پرسش این است که آیا امکان دسترسی به قسمی ابزار وجود دارد که بتواند در حافظه‌ی غیر­فعال دخالت کرده و آن را هوشیار کند؟ آیا می‌توان به کاشت تراشه‌­هایی در مغز فکر کرد تا با دسترسی به نوعی پایگاه برتر، موفق به بارگذاری توان کل حافظه شوند؟ سرهم­بندی یک تصور جمعی که اجزا در آن به وحدت رسیده‌­اند، یا چشمی به‌سازی‌­شده که ظرفیت­­‌اش از حیث تکنیکی افزایش یافته، و حافظه را مصنوعاٌ گسترش می‌­دهد؟

   نه مسلماً اینجا، صحبت درباره حافظه، بهترین شروع داستان نمی­‌تواند باشد. امروزه رسم شده که در مورد هر داستان وهم‌­آمیز ادعا کنند که حقیقت دارد ولی با این وجود مال من واقعاً حقیقت دارد.

   زمانی طی ترجمه مطلب مفصلی در مورد عملکرد مغز، به پدیده حافظه ایده‌­ساخت برخوردم. این حافظه به معنای توانایی یاد­آوری واضح و پرجزئیات تصاویر دیده شده از سوی فرد است. ایده­‌ساختگر­ها، افرادی هستند که گزارشی زنده و روشن از پس-تصویری دارند که در میدان بصری چشم آن‌ها دوام می­‌آورد. بر­خلاف ذهن تصویری معمول، تصاویر ایده‌­ساخت به­‌صورت بیرونی پرتاب می‌­شوند، و نه به منزله­‌ی چیزی درونی. آنها محتوای حافظه را مثل رشته‌هایی از تصاویر مقابل خودشان دارند، حافظه‌ای که البته محدود به جنبه­‌های صرفا دیداری نیست و شامل خاطرات شنوایی، عاطفی و نمود­های حسی است که با تصویر بصری همراه شده است. تحقیقات کمتر انتشار یافته نشان می‌­دهد که نمونه­‌هایی از این حافظه نزد افراد یافت شده است، که البته طی فرایند یادگیری و آموزش زبان، ظرفیت استثنایی ­اش را تا حدی از دست می­‌دهد. شک­‌گرایی علمی نیز سر­سختانه اثبات وجود چنین حافظه­‌ای را رد می‌­کند. ماروین مینسکی در کتاب جامعه ذهن این مسئله را یک اسطوره بی­‌اساس عنوان کرده. با این حال اینجا و آنجا گزارشاتی مبنی بر وجود چنین حافظه­‌ای نزد معدودی از افراد موجود است. مثلا چالرز استرومایر، به نمونه الیزابت، که به هایپرتیمزیا دچار بود اشاره می­‌کند. این افراد خاطرات زنده­‌ای از گذشته­‌های دور دارند که به داده­‌های غیر­اتو­بیوگرافی نیز تسری می­‌یابد. آنها می­‌توانند به یاد آورند که در لحظه­‌ی انجام یک عمل به­‌خصوص چه فکری داشتند و این افکار با چه تصوراتی همراه بود.

   سوای این اطلاعات شگفت‌­آور علمی، باید به داستانی خیالی اشاره کنم که در همان روزها مشغول نوشتنش بودم. این داستان از زبان اول شخص نقل می­‌شد. راوی داستان در آرزوی بلند­­پروازانه دستیابی به الگویی از سیگنال­‌های الکتریکی ذهنِ به لحاظ فیزیکی مستقل، سال­‌ها خود را در خانه حبس کرده بود. به‌­خاطر نفی زندگی اجتماعی و کهولت ماندگاری که در چهره‌­اش دیده می­‌شد، بسیاری او را دیوانه می‌­پنداشتند. شایعات دیگری هم در مورد او وجود داشت. این که همسر زیبا و جوانش را در سرد­خانه آزمایشگاه مخفی کرده تا با کاشت یک الکترود ویژه، نمونه­‌ای دیجیتالی از افکار منحرفانه‌­ی او فراهم کند. این طمع جنون­ آمیز برای دستیابی به ذهن زن او را به فردی شکاک و پریشان­گو تبدیل کرده بود. هذیا‌‌‌ن‌­های او از این استعاره مایه می‌­گرفتند: فضایی سوراخ‌سوراخ مثل اسفنج که از طوفان تصاویرِ فاسد ساخته شده بود. قطعه­‌ای طولانی در داستان به وصف این پریشان­گویی­‌ها اختصاص دارد. در انتهای داستان نیز دانشمند دیوانه، با تکرار حسادت­‌بار صحنه‌­های متغیر معاشقه همسرش با یک مرد جوان، عواطف خاموش زن را بیدار می­‌کند. زن از خواب مصنوعی بیرون می‌­آید تا مرد، بعد از سال­‌ها انتقامش گرفته شود.

   شاید این خواب مصنوعی همان سیاه چاله حافظه­‌ی آدمی باشد. در­حقیقت، بین زندگی کردن و خوابیدن تناظر عمیقی وجود دارد. اما حتا خوابیدن هم نمی­‌تواند مانع به یاد آوردن شود. چه بسا در رؤیاها همه چیز به شکل کامل و واضح سامان یابند، حتا قبل از آنکه ما به آ‌‌‌ن‌ها وارد شده باشیم. برای همین است که ماجرای آن روز این‌چنین در حافظه‌­ام باقی مانده، و من بار­­­ها در ذهنم آن را مرور کرده­‌ام.

   اتفاقی که نزدیک غروب یکی از نخستین روز­های قرن پانزدهم رخ داد. من تنها در نهمین و آخرین طبقه‌­ی آپارتمانی واقع در کوچه اوورین زندگی می‌کنم. این ساختمان در روز­­هایی ساخته شد که داشتن آسانسور برای هیچ بنایی الزام قانونی نداشت و بدین ترتیب، این ساختمان کهنه بدون آسانسور با پله هایی چنان باریک و پیچ­‌خورده ساخته شده بود که کمتر کسی زحمت رسیدن به طبقه آخر را به خود می­‌داد. از­­­­­­­ این‌­رو طبقات پنجم به بالا عملاً فاقد سکنه بودند. با قیمت بسیار پایین در آخرین طبقه، اتاقی اجاره کرده بودم تا در این ارتفاع به فاصله‌­ام بعد دیگری اضافه کنم. سرگرم خواندن آخرین گزارشات یک منبع خبری علمی بودم که صدای در را شنیدم. گمان کردم که دوست قدیمی‌­ام به دیدنم آمده تا از علاقه‌­مندی­‌هایش در خصوص ادبیات صحبت کند. در را باز کردم و یک نفر ناشناس را پشت در دیدم. وارد شد. نسبتاً بلند قد بود با اجزای چهره نامشخص. نور منفی اتاق نمی‌­گذاشت او را درست ببینم. لباس خاکستری پوشیده بود و کوله‌­ای را با یک بند روی دوش انداخته بود. فقری مودبانه در همه حالاتش دیده می­شد. در اولین برخورد به­‌نظر بیمار و حتا رو به مرگ می­‌رسید. صورتش بیش از اندازه بیرنگ و فرسوده، و چشمان شفافش در حلقه‌­ای از کبودی فرورفته بود. به این نتیجه رسیدم که خارجی است. بعد متوجه شدم که مو­های کم­‌پشت و روشن، تقریباً سفید او بود که مرا به اشتباه انداخته است.

   به او یک صندلی تعارف کردم. ناشناس قبل از اینکه حرف بزند، لحظه‌­ای ساکت ماند. از نگاهش نوعی خاکستر سرگردانی می­‌تراوید چنانکه امروز مرا باید فرا بگیرد. به من گفت:

   «چیزهایی می‌­فروشم که شاید برایتان جالب باشد.»

   بعد با احتیاط و آرامش شروع کرد به بیرون آوردن وسایل توی کوله­‌اش. یک اسطرلاب، چندین سکه، چاقو با غلاف چرم، سنگ سیاه، تکه‌­ای پارچه منقش، مجموعه تمبر، تراشه‌­های فلزی با کاربرد نامشخص.

   فهمیدم که یک نفر کهنه‌­فروش است که قصد دارد خرده وسایل به درد­‌نخورش را به زور غالب کند.

   خود­­پسندانه گفتم: «صبر کنید. من قصد ندارم از موزه شما دیدن کنم.»

   لحظاتی ساکت ماند و به زمین نگاه کرد. نمی‌­دانم در این حال به چه فکر می‌­کرد اما من برای یک آن بی­‌آنکه دلیلش را بدانم ترسیدم. سپس گفت: «نظرتان در مورد این چیست؟»

   بعد کیف کوچکی را از توی کوله بیرون آورد. دوربینی بود با جلد تیره‌­رنگ. بسیار کهنه بود و چه بسا خراب. مسلماً زیاد دست­به‌­دست شده بود. آن را امتحان کردم. وزن غیر­­عادی‌­اش غافلگیرم کرد. ماده‌­ای که دوربین از آن ساخته شده بود حقیقتاً نادر بود.

   گفتم: «احتمالاً باید از مواد هیبریدی و فرمیکا ساخته شده باشد.»

   جواب داد: «نمی‌­دانم. هرگز نفهمیدم.»

   چنین دوربینی را به قطع ندیده بودم. ساختار ساده‌­ی آن یاد­آور دوربین‌­های اسباب‌­بازی بود که حاوی عکس­‌هایی از اماکن مذهبی بودند. خواستم آن را روشن کنم، اما ناشناس که تا این لحظه کمترین حرکات ممکن را انجام داده بود بلافاصله با یک جست دوربین را از دستم گرفت و گفت:

   «به شما پیشنهاد می­‌کنم اول از این کار مطمئن باشید.»

   گفته‌­ی او حاکی از نوعی تهدید بود، اما این تهدید در صدایش نبود.

   متوجه منظورش نشدم، بنابر­این فقط سر تکان دادم و دوباره دوربین را به دست گرفتم. دکمه روشن را نگه داشتم. لنز به آهستگی باز شد. چشمم را به منظره­‌یاب چسباندم. اولین چیزی که توجه‌­ام را جلب کرد اعوجاج عجیبی بود که به چشم می‌­زد و همچنین برق خفیفی که بر اثر تماس با دوربین به پیشانی‌­ام وارد شد. با این حال واکنشی نشان ندادم. علی­‌رغم تغییر دیدی که از پشت لنز مجبور به تحملش بودم سعی کردم روی یک چیز متمرکز شوم و از آن عکس بگیرم.

   سعی نخواهم کرد که تصاویری را که دیدم باز­سازی کنم. ترجیح می‌­دهم مضمون مواجه‌­ام را به‌­درستی خلاصه کنم. ما با یک نگاه، چیزی مشخص را می­‌بینیم. یک دوربین معمولی با فشار دکمه از همان چیز، یک عکس یا چندین عکس می­‌گیرد، و آن عکس‌­ها هر چند تا هم که باشد باز همان یک چیز است. اما این دوربین، تا مادامی که چشم من در تماس با الکترود منظره‌­یاب بود، یک عکس واحد را دائما به عکس­‌هایی تقسیم می‌کرد که دیگر ربطی به موضوع اولیه نداشت، بلکه مجموعه­‌ای به تندی متغیر از تصاویری بود که از ذهن من می­‌گذشت. تمام آن‌­چیزی که هر لحظه می‌­توانست باشد. عکس گرفتن از یک گلدان مساوی بود با ثبت تمام اشکال مختلف بصری که با دیدنش از سطوح حافظه عبور می‌­کنند. همچنین تدوین پیش­بینی‌­ناپذیر آن‌ها با جنبشی عاطفی همراه بود که تکوین یک خاطره می‌­توانست القا کند. در­نتیجه، این‌ها به سادگی یک عکس نبودند، بلکه تصویر ساخته‌­شده­‌ای از مجموع حافظه درونی و واقعیت بیرونی بودند. به طوری که اگر از چشمی دوربین جدا نمی‌­شدم تا آخر عمر هم نمی‌­توانستم تقسیم­‌پذیری بی‌­پایان یک عکس را ببینم.

   برای اینکه غافل­گیری­‌ام را مخفی کنم به او گفتم:

   «شبیه به دوربین مدل رولی فلکس است متعلق به دهه ۶۰، ساخت روسیه. اینطور نیست؟»

   جواب داد: «نه.»

   بعد صدایش را پایین آورد مثل اینکه بخواهد رازی را به من بگوید:

   «این دوربین را در دهاتی نزدیک مرز، در مقابل مقداری پول و یک سنگ فیروزه خریدم. صاحب آن سواد نداشت اما ادعا می­‌کرد دوربین را خودش ساخته، چیزی که آن را  خرده‌­مغز می‌­دانست. ادعا می‌­کرد به روش تبدیل و انتقال مواد دست پیدا کرده و توانسته حافظه‌­اش را به حافظه مجازی دوربین انتقال دهد. می‌­گفت که تمام خاطراتش را بی‌­کم و کاست از بدو تولد به خاطر دارد، و حالا بی‌­صبرانه در انتظار مرگ است تا برای همیشه از رنج بی‌­فراموشی خلاص شود. من که هیچ کدام از حرف­‌هایش را باور نکردم. به ­نظرم او یک دیوانه بود. نمی­‌دانم اصلاً بلد بود با دوربین کار کند یا نه. مال قوم تپوراما بود، همان‌­ها که هیچ­کس نباید لمس­شان کند، و هر­ چند سال یکبار همه چیز خود را می­‌سوزانند. به من گفت اسم دوربینش لینئا است، چون مثل خط هندسی از دو سمت بی­‌نهایت ادامه دارد.»

   به دشواری گفتم: «ممکن نیست.»

   فروشنده دوربین به صدای آرام جواب داد:

   «ممکن نیست ولی با این حال هست. تعداد عکس­‌های این دوربین دقیقا بی‌­نهایت است. هیچ کدام اول نیست و هیچ کدام آخر نیست.»

   بعد انگار که با صدای بلند فکر کند اضافه کرد:

   «دیدن کروی است و آنچه در میانه‌­اش قرار دارد چیزی جز یک سطح صیقلی نیست که بی‌­نهایت را نمایش می‌دهد. پس اگر درست ببینیم ما در هر نقطه ممکن از زمان و در هر نقطه ممکن از مکان هستیم.»

   ملاحظاتش عصبی­‌ام کرده بود.

   به حالتی که هر­چه زود­­تر او را روانه کنم گفتم: «احتمالاً به زودی به مرز برمی‌­گردید.» و او در جواب گفت که از اینجا تصادفاً عبور می­‌کرده. بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن درمورد زندگی روحی گذشته‌­ای که سپری کرده است.

   ضمن صحبت‌­هایش، من به وارسی دوربین بی­‌نهایت ادامه می­‌دادم.

   با تظاهر به بی­‌اعتنایی از او پرسیدم: «قصد دارید این نمونه عجیب را به موزه بدهید؟»

   جواب داد: «نه. آن را به شما می­‌دهم.» و قیمت بالایی را به زبان آورد.

   با کمال صداقت به او جواب دادم که این مبلغ در وسع من نیست و به فکر فرو رفتم. ظرف چند دقیقه تصمیم­م را گرفته بودم. گفتم:

   «معامله‌­ای را به شما پیشنهاد می‌­کنم. شما این دوربین را در برابر مبلغی پول و یک سنگ فیروزه به‌­دست آورده‌اید. من تمام پولی که اکنون در دست دارم به همراه یک الماس سفید به شما می‌­دهم. الماس فوق­العاده‌­ای است، از یک دوست به من رسیده است.»

   کشوی میز را بیرون کشیدم و پول و الماس سفید را به او دادم. اسکناس­‌ها را بدون اینکه بشمارد در جیب گذاشت. بعد الماس را با شور و شوق یک سنگ‌­شناس کهنه­‌کار آزمایش کرد و گفت:

   «معامله تمام شد.»

   اصلاً چانه نزد. فقط بعد در ادامه جریان بود که فهمیدم با این تصمیم پیش من آمده بود که دوربین را به من بفروشد.

   وقتی که فروشنده ناشناس رفت شب شده بود. دیگر هرگز او را ندیدم و اسمش را هم ندانستم. فکر می­‌کردم که دوربین را در طبقه کتابخانه نزدیک درس­‌گفتارهای برونو در مورد حافظه بگذارم، ولی در نهایت تصمیم گرفتم پشت اسکن­‌های مغزی پنهانش کنم.

   دراز کشیدم ولی اصلاً خوابم نبرد. فکر می‌­کردم که چطور رؤیای یک نفر می­‌تواند بخشی از حافظه من یا همه‌­ی انسان­‌ها باشد. حدود ساعت سه یا چهار صبح چراغ را روشن کردم. دوربین غیر­ممکن را برداشتم و به عکس­‌هایی نگاه کردم که از چهره خودم برداشته بودم.

   دوربینم را به هیچ کس نشان ندادم. به سعادت تملک آن، ترس از سرقت‌­اش هم اضافه شد. و بعد­تر این تردید که واقعاً بی‌­نهایت نباشد. این دو نگرانی مردم‌­گریزی کهنه­‌ام را داشت افزون­تر می‌­کرد. هنوز چند دوستی داشتم؛ ملاقات با آ‌ن‌ها را هم ترک کردم. من که تسخیر و زندانی دوربین شده بودم عملاً دیگر پایم را بیرون نمی‌­گذاشتم. مدام آن را امتحان می­‌کردم و احتمال چنین صنعتی را نمی­‌پذیرفتم. یک بار چندین روز متوالی را صرف بررسی و تحلیل عکس‌­هایی کردم که دوربین تداعی می‌­کرد. شب­‌ها در فاصله­‌هایی که به ندرت بی‌­خوابی دست از من برمی­‌داشت خواب دوربین را می‌­دیدم. تصور می­‌کردم که این دوربین کذایی نظر­­­گاه خودش را به هر تصویری اضافه می‌­کند و من تنها از دید اوست که چیز­­ها را می­‌بینم.

   تابستان رو به پایان بود که فهمیدم این دوربین وحشتناک است. پی بردن به این که خود من هم (منی که دیگر چیز کمی از آن باقی مانده) همین‌­قدر وحشتناکم هیچ حاصلی برایم نداشت. حس می­‌کردم که سبب­‌ساز کابوس است. چیزی وقیح که واقعیت را فاسد می­‌کند.

   مطمئن شدم باید به نحوی از شر آن خلاص شوم. دوستی همیشه به خنده می­‌گفت بهترین مکان برای تف انداختن دریاست. یادم آمد که سال گذشته وقتی برای تعمیر تلفن به پاساژی در خیابان جمهوری رفته بودم در انتهای راهروی طبقه منفی سه‌­و­نیم، به مغازه‌­ای بزرگ بر­خوردم که مختص خرید و فروش و تعمیر دوربین­‌های دست دو بود. به آنجا رفتم و از یک لحظه بی­‌توجهی صاحب مغازه استفاده کردم و دوربین را روی یکی از طبقات فلزی که دستگاه­‌های خراب و از­­­کار­­­­افتاده رویش پخش شده بود جا گذاشتم. سعی کردم نگاه نکنم که در کدام طبقه آن را گذاشته‌­ام. به سرعت از آنجا دور شدم و دیگر هرگز پایم را به آن خیابان نگذاشتم.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. نویسنده ای که ننوشت

    یک داستان متکلف و بد

    1. فرزین سوری

      تکلف = بد؟ جالبه.

  2. نویسنده ای که ننوشت

    یک داستان متکلف

    1. ارس یزدان‌پناه

      همین؟ راجع به خود داستان حرف خاصی ندارین؟ هیچی؟

  3. سارا

    1. نویسنده مشخصا دایره لغات خوبی داره اما پشت این لغات گسترده و متنوع شاید فقط یک پاراگراف داستان وجود داشته باشه. نگاهی بندازید به داستان‌های بورخس که فکر می‌کنم نویسنده تحت تاثیرش بوده. بورخس داستانی که گستردگیش می‌تونه به اندازه‌ی یک رمان باشه رو در دو، سه صفحه تموم می‌کنه و مطلقا با زیاده‌گویی دایره لغاتش رو به رخ خواننده نمی‌کشه. یا مثلا داستان‌های کوتاه چخوف رو ببینید که چقدر نثرش روان و خواندنیه و به خواننده احساس خواندن یک متن فلسفی منتقل نمیشه. برای مثال چرا باید از واژه‌ای مثل «تناظر» استفاده کرد وقتی لغت‌های ساده تری نظیر «تشابه» وجود داره؟ آیا ما داریم متنی متعلق به قرن هفتم رو می‌خونیم؟ به نظر میاد (شاید بنده اشتباه کنم) نویسنده تجربه‌ی زیادی در ترجمه و ویرایش دارد اما در داستان نویسی خیر.
    2. تصویری که در بالای متن استفاده کردید The Future is Now اثر Josan Gonzalez هست. لطفا منبع رو ذکر کنید. برای من عجیبه وبسایتی که گویا به یک “انتشاراتی” وصل هست و کار فرهنگی می‌کنه آثار هنرمندان دیگر رو بدون ذکر نام قرار بده.
    با احترام.

    1. ارس یزدان‌پناه

      ولی چرا بهتون این حسِ «به رخ کشیدن» دست داده؟ … یعنی خب بالاخره نویسنده یه ایده‌ای به قصه داره و یه زبانی رو برای نوشتنش انتخاب می‌کنه … برام جالبه ببینم به رخ کشیدنش کجاست؟ و این که چه لزومی داره که اگه در قرن بیست و یک زندگی می‌کنیم همه‌ی نتوشته‌هامون به زبان «رایج» قرن بیست و یکم باشه؟ این زبان «رایج» چه مشروعیتی نسبت به بقیه‌ی تکسچرهای زبانی داره؟ این که چخوف یه زبانی رو برای نوشته‌ش انتخاب کرده راستش به نظر من باعث نمی‌شه که لزوما انتخاب اون زبان برای هر نوشته‌ای درست باشه … دیلینی داستان‌ کوتاه‌های خیلی عجیب داره که خیلی خیلی اتفاق پلات داستان حتی زبانیه و بسیار سخت‌خونه از این بابت … اونم بالاخره استاده … ولی جنرالی برام جالبه … چرا به رخ کشیدن؟ و این که این زبان «روان» که به زعم من همون زبان «رایج»ه چطور ارجحه به زبانی که نویسنده انتخاب کرده به نظرتون؟

  4. بابک

    بورخس داستان کوتاهی دارد به نام “کتاب شن” . آخرین داستان مجموعه “کتابخانه بابل” ترجمه سیدکاوه حسینی. داستان بالا از نظر ساختار داستان، دیالوگ ها و فضاسازی کپی سازی نعل به نعل از داستان بورخس است

  5. طاها

    با ادبیات اشنایی؟! به این نمیگن کپی. زیاده کارای شبیه به هم. به قول همون برخس همه چی تکراره. هه‌هه. ولی ایده اش در مورد حافظه جالب بود :)))

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید