چطور در مورد پایان صحبت کنیم وقتی داستان در مورد ادامه داشتن است

8
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

آخرین پایان خوبی که خواندید چه بود؟ چرا نوشتن پایان خوب سخت‌ترین کاری است که یک نویسنده می‌کند؟

«آدم وقتی متوجه می‌شود یک داستان خوب خوانده که صفحه‌ی آخر را ورق می‌زند و حس می‌کند که یک دوست خوب را از دست داده است.»

پل سوئینی

به صورت کلاسیک پایان و پایان‌بندی از جمله مهم‌ترین اتفاقات هر داستان است. … و آن دو به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند. پایان.

ولی از طرفی احتمالاً کمتر داستانی است که توانسته به صرف پایان‌بندی‌اش رضایت مخاطبانش را به دست بیاورد. انگار پایان‌بندی یک حلقه‌ی سست در تسلسل زنجیره‌ی داستانی باشد. بعضی از معروف‌ترین پایان‌های افتضاح را به یاد بیاورید. پایان‌بندی بد انگار بخشی جدایی‌ناپذیر از جهان داستان‌گویی است. احتمالاً بتوانید ده‌ها و صدها داستان و سریال را به خاطر بیاورید که شروع و وسط خیلی خوبی دارند ولی پایانشان اصلاً به خوبی شروع یا وسط داستان نیست و «ناامیدکننده» هستند.

در عوض داستان‌هایی که پایان‌بندی‌های بی‌نظیر دارند چطورند؟ یعنی چطور داستانی را به پایان می‌بریم که رضایت همه را برآورده می‌کند؟ همه‌ی گره‌های داستانی را باز می‌کند و همه‌ی خطوط داستانی را به انتهای واقعی‌اش می‌رساند؟ یا شاید کارکرد پایان‌بندی اصلاً قرار نیست این باشد؟ اگر داستان یک جور عدم تعادل انرژی باشد، آیا پایان واقعاً همه‌ی انرژی‌های داستانی را به ثبات اولیه می‌رساند؟

داستان‌هایی که هرگز فرصت نمی‌کنند پایانی داشته باشند چطور؟ مثلاً سریال فایر فلای چطور به پایان می‌رسد؟ سریالی که بعد از یک سیزن کنسل می‌شود. کلی طرفدار دارد که تعصب می‌کنند و راه‌پیمایی می‌روند که سریال برگردد. یا هزاران فن‌فیکشن برای سریال می‌نویسند. داستان مشخصاً رها شده و پتانسیلی اینجا معلق مانده است. دقیقاً چیزی به پایان نرسیده ولی دقیقاً داستانی هم برای تعریف کردن باقی نمانده است چون آن بازیگرها دیگر نیستند، آن کارگردان کنسل شده، آن قصه آب رفته، آن شیمی فروکش کرده.

یا مثلاً پایان سریال‌های کارتونی طنز مثل سیمسون‌ها چیست؟ چون به ندرت پیش می‌آید که داستان‌های فرمت اپیزودیک «پیشرفت داستانی» داشته باشند؛ پس چطور می‌توانند به پایان برسند؟

بگذارید از ابتدا روی یک موضوع توافق کنیم. پایان یک برساخته‌ی فیکشن (جهان داستان) است و ما خودمان را مجبور می‌کنیم که قبول کنیم (با تعلیق ناباوری) که چیزها اینطوری به نتیجه رسیدند.

بعضی وقت‌ها این کار آسان‌تر است. قاتل پیدا می‌شود. پادشاه راستین روی تخت می‌نشیند. آدم بد داستان می‌میرد و نقشه‌هایش هم تا ابد عقیم می‌ماند. ولی چطور داستان‌ها را به پایان می‌رسانیم و پایان‌بندی خوب چطور است؟ پاسخ این کمی سخت‌تر است.


داستان در مورد ادامه داشتن است نه پایان

ادونچر تایم

برای صحبت کردن در مورد پایان می‌توانیم سراغ هر داستانی برویم. مثلاً سراغ پایان نئون جنسیس اونجلیون یا پایان کابوی بیباپ برویم. پایان‌های دوپهلو، پایان‌های پیچیده، پایان‌های نامشخص و نمادگرایانه که ادامه‌ی منطقی روایت نیستند و حتی با همان استاندارهای روایی که تا پیش از این با مخاطب توافق شده‌اند، پیچیده یا گنگ هستند. پایان اونجلیون یا مثلاً پایان «دارم به پایان دادن به چیزها فکر می‌کنم» چارلی کافمن یا پایان خیلی دیگر از آثار چارلی کافمن مثال‌هایی از پایان گنگ هستند. پایانی که من دوست دارم در موردش صحبت کنم و به نظرم نکته‌ای که توی ذهن دارم را به خوبی منعکس می‌کند پایان ادونچر تایم است.

ادونچر تایم ساخته‌ی پندلتون وارد بعد از هشت سال در ۲۰۱۸ به پایان رسید. این سریال چندین فصل داشت و به صورت قسمت‌های زیر ۱۰ دقیقه پخش می‌شد. صحبت کردن در مورد پایان‌بندی این سریال (اپیزود نهایی آن) به مثابه پایان داستان کمی سخت است. چون پایان داستان کمی شبیه پایان داستان شش فوت زیر زمین اثر الن بال است. در یک فینالی همراه با موسیقی تأثربرانگیز تقریباً سرنوشت تمامی شخصیت‌ها تا حدی روشن می‌شود. 

علاوه بر این احتمالاً طرفداران سریال به خوبی می‌دانند کار سختی است در مورد این داستان به پایان مشخصی رسید چون سریال به صورت تماتیک در مورد این است که [به قول معروف] «هرچه چیزها بیشتر تغییر می‌کنند، بیشتر همه‌چیز همان است که همیشه بوده.» و در مورد پایان‌ناپذیری و عدم ثبات است. یعنی در فرم هنری، داستانی و قصه‌گویی و رسانه‌ای خودش از به پایان رسیدن سر باز می‌زند و حتی از عمد شما را متوجه می‌کند که چیزی به پایان نمی‌رسد. حتی در آخرین لحظه در آخرین قسمت.

ادونچر تایم در مورد پایان نداشتن است. حتی تا لحظه‌ی آخر. در مورد این است که هیچ چیزی دقیقاً حل نمی‌شود. هیچ فرجام انرژی، احساسی، داستانی‌ای وجود ندارد. همه چیز ادامه دارد، همه‌چیز در چرخش است، همه‌چیز به تعبیری همانطور که هست باقی می‌ماند همانطوری که رهایشان کرده‌ایم.

به واقع تصور کردن پایان برای داستانی که نقاش‌ها می‌کشند و صداپیشه‌ها صدایش را در می‌آورند کمی هم سخت است. شاید سخت‌تر از سریالی که هر روز آدم‌هایش پیرتر می‌شوند تا جایی که مثلاً بعد از هشت سال کسی حاضر نیست بپذیرد این سریال در مورد یک مشت بچه‌ی هفده‌ساله است که هنوز به دبیرستان ریوردیل می‌روند. چون بازیگر آرچی و ورونیکا مشخصاً دارند وارد دهه‌ی چهارم زندگی‌شان می‌شوند. نوعی بی‌زمانی و افسارنخوردن به زمان وجود دارد که طبیعت رسانه‌ی کارتون است. کارتون می‌تواند تا وقتی ابزار وجود دارد (تا ابد) ادامه پیدا کند یا لااقل تا وقتی کارتونیست‌ها وجود دارند. منتها فقط این نیست که ماجراهای فین و جیک و شاهزاده خانم بابل‌گام و مارسی ملکه‌ی خون‌آشام‌ها و بیمو و سایمون را برای این نوشته (در مورد پایان) جذاب می‌کند. خود قصه به ترتیبی است که معطوف به پایان است یا دغدغه‌ی اصلی‌اش پایان،‌ آغاز و چرخه‌های داستانی است.


پساپساآخرالزمان

جورج الیوت نویسنده‌ی آمریکایی در نامه‌ی بسیار مشهوری به ویراستارش می‌نویسد: «پایان‌بندی نقطه ضعف اصلی بیشتر نویسنده‌هاست ولی مشکل در ذات پایان‌بندی است نه در نویسنده، چرا که ذات پایان‌بندی کردن یعنی تقلیل دادن.»

در مورد ادونچر تایم کار حتی سخت‌تر می‌شود. داستانی که سراسر در مورد نوزایی و برگشتن به ابتدا و تازه شدن است، چطور می‌شود این‌ها را به پایان رساند؟ جالب است که داستان در سایه‌ی آپوکالیپس تعریف می‌شود. در واقع داستانی پست‌پست‌آپوکالیپسی است. ستینگ داستان اشتراکات بیشتری با انیمه‌های ژاپنی دارد که در جهان پساپساآخرالزمان می‌گذرند و حیات به ترتیبی ادامه یافته ولی همچنان یادآوری این که پایان نزدیک است توی هر قاب‌بندی دیده می‌شود. از همه بیشتر شاید شبیه انیمه‌های میازاکی باشد که آپوکالیپس در آن بیشتر از این که به پایان جهان دلالت کند به آغاز آن (primordial conditions) اشاره دارد. در این جا آپوکالیپس یا همان سفر مکاشفات بیشتر از این که به نابودی دلالت کند به باز شدن و نمایان شدن چیزی تازه دلالت می‌کند. اینجا جهان پر از گیاهان عجیب است و موجوداتی که از مدل زیبایی‌شناختی و روایی دیگری تبعیت می‌کنند. چیزها ساده‌ترند. سمبولیک‌ترند. انگار به آزمایشگاه قصه‌گویی پا گذاشته باشید. اینجا ساده‌تر می‌شود در مورد قراردادهای روایی مثل پایان صحبت کرد.

میازاکی نائوسیکا

ادونچر تایم هم در سایه‌ی پایان جهان به جای این که در مورد نابودی باشد، در مورد این است که داستان ادامه دارد. یا اگر این مدل از حیات نابود شده ولی این مدل دیگر از حیات به تدریج جای آن را گرفته و پایان هرچیزی، دقیقاً همانطور که دارد جان می‌دهد، لحظه‌ی آغاز چیز جدیدی است. هر مرده‌ای، بستر تولد یک زنده‌ی دیگر است.

البته شاید این قضیه مخصوص رسانه‌ی انیمیشن باشد. کارتون‌ها به خصوص کارتون‌های سریالی و اپیزودیک همیشه در پروسه‌ی برگشتن به نقطه‌ی اول هستند. مرگ داخلشان راحت‌تر توجیه می‌شود (آن حرام‌زاده‌ها که کنی را کشتند) و برگشتن به نقطه‌ی ابتدا راحت‌تر است. هر تیتراژ که پخش می‌شود جهان یک بار دیگر ری‌ست می‌شود و این به قول ژیل دولوز خاصیت انیمیشن است که «… همواره در فرآیند تشکیل شدن و مضمحل شدن به واسطه‌ی خطوط متحرک است.» [می‌میرد و زنده می‌شود]. انیمیشن مرز زیستی موجود را متغییر فرض می‌کند،‌ نقطه‌ی ثقل آن را متحرک در نظر می‌گیرد، مثل کابوس یا نوعی تب یا هذیان است که خاصیت همواره‌متغیر و لزج خمیری (goo) دارد. نمود این قضیه در ادونچر تایم پیشتر از هرچیزی جیک است که می‌تواند اندازه‌ی خودش را به ترتیب دلخواه تغییر دهد. یا در اسپیس دندی که هر اپیزود آن ممکن است یک انیماتور مهمان یا کارگردان هنری متفاوت داشته باشد و همه قرار است شما را به این نتیجه برساند که هیچ‌چیزی ثبات ندارد. همه‌چیز در حال تبدیل شدن است. اندازه‌ها، ترکیب‌های صورت، استایل بصری، فنون هنری، رنگ‌بندی، این‌ها همه همان شخصیتند ولی در ضمن رویایی از آن شخصیتند. باززایی یا بازروایی آن شخصیتند. مثل بازگو کردن قصه‌های اولدوز یا رستم یا اودیسه یا زئوس یا انانسی،‌ که به ظاهر در هر روایت همان شخصیت را داریم ولی اگر از نزدیک‌تر و دقیق‌تر بررسی‌شان کنیم دچار عدم یکپارچگی روایی و تناقض‌های عیان می‌شوند. (رجوع شود به سرنوشت‌های مختلف بارت در سیمسون‌ها).

شما می‌توانید همان قصه را هزار بار تعریف کنید، بعد از ۱۰ سال یا بیشتر یک فصل جدید از همان انیمیشن را برای هوادارنش در شبکه هولو یا نت‌فلیکس با همان صداپیشه‌ها یا رندر هوش مصنوعی آن تولید کنید. به صورت فرضی یک انیمیشن می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند، یک سریال می‌تواند همیشه ادامه داشته باشد، حتی در چرخه‌های کبیر کیهانی، طاق‌های داستانی‌اش تکرار شود، حماسه‌های اصلی براساس گردش خورشید و ستارگان مجدداً از آنتن تلویزیون پخش شوند، نسل‌های متمادی از مخاطبان بیایند و بمیرند و الگوهای اسطوره‌ای را به فراموشی بسپارند تا اینکه نسلی جدید بیاید که تصور اینکه یک گرگینه و یک خون‌آشام به طور همزمان از دختری تازه‌جوان خوششان بیاید از دیدشان شگفت‌انگیز باشد. هیچ‌چیز زیر آسمان و روی زمین نو نیست.

اما چیزی به نام آخرالزمان وجود دارد. یا در واقع حادثه‌های کیهانی که پایان یک عصر را رقم می‌زنند. مثلاً بالأخره I love Lucy باید تمام شود. یک جایی بالأخره سیزن آخر سیمسون‌ها را می‌سازند. بالأخره بعد از اینکه همه‌ی شخصیت‌های سریال the Bold and the Beautiful دچار فراموشی آمنزی شدند سریال به پایان می‌رسد. و این حوادث پایان‌جهانی (در کنار جنگ هسته‌ای، انقراض‌های عظیم زنجیر‌ه‌ای، تغییرات اقلیمی بدون بازگشت و تغییرات بازگشت‌ناپذیر اتمسفریک) سایه‌ی بلندی دارند. در پس این سایه اصولاً چیزی به نام پساپساآخرالزمان یا پست‌پست‌آپوکالیپس اتفاق می‌افتد که در آن منطق روایت چیزها کمی شبیه قبل است ولی در ضمن دقیقاً شبیه قبل نیست. به قولی باید منتظر More of the same بود. ولی در ضمن چیزهایی فراموش‌شده‌اند و هیچ خاطره‌ی زنده‌ای به آن قد نمی‌دهد که به نظر تازه می‌رسند. بنابراین به نظر می‌رسد هرقدر برای پایان چیزها تلاش می‌کنیم، به شکل دیگری سر می‌زنند. انگار این قصه‌ها بیشتر از اینکه در مورد پایان باشند، در مورد تغییرند. در مورد چرخه‌های عظیم روایی هستند که روی خودشان تا می‌خورند و از کنار هم عبور می‌کنند.

در عین حال نمی‌شود گفت داستان‌های این مدلی (ادونچر تایم، رگولار شو و دیگران) فقط در مورد تغییر هستند. خود مفهوم چرخه دارد به ترتیبی در مورد ثابت ماندن هم صحبت می‌کند. همانطور که قبل‌تر نقل کردم: «هرچه بیشتر چیزها عوض می‌شوند، بیشتر همه‌چیز همانطوری که بود باقی می‌ماند.» اگر هر جسدی بستر تولد حیاتی دیگر است. تغییری که در مقام الگو هرگز تغییر نمی‌کند.

شخصیت‌های داستان ادونچر تایم زندگی‌های قبلی‌ای دارند که در بعضی اپیزودها به آن‌ها اشاره می‌شود. در این اپیزودها که از جمله بهترین اپیزودهای سریال هستند بیننده می‌بیند که گذشته آنقدر هم با حال (همان موقعی که اصل داستان دارد تعریف می‌شود) فرق ندارد. نیروهای فعالی که در روند و پیشرفت داستان تأثیر دارند تغییر نمی‌کنند. شخصیت‌هایی که فین (شخصیت اصلی) هستند و تناسخ‌های او محسوب می‌شوند همگی دست راست خودشان را از دست می‌دهند.

خود پایان آپوکالیپسی هم به ترتیبی همانطور تکرار می‌شود. آپوکالیپس بعدی شبیه قبلی است. ولی چیزی که داستان به عنوان برون‌رفت (شاید؟) پیشنهاد می‌کند این است که درست است، تغییر و ثبات اتفاق می‌افتند، چرخه‌ و الگوی تغییر و ثبات هم شاید به صورت ثابت اتفاق می‌افتد، بله درست است که چیزها عوض می‌شوند ولی در ضمن همانطور که هست باقی می‌مانند، ولی پایان، در نمودار داستانی، پایان‌بندی به عنوان برگشتن به حالت ثبات و تخلیه‌ی انرژی داستان، معنی‌اش این نیست که همه‌چیز به Status Quo برگشته است. مارسلین در انتهای داستان دوباره خون‌آشام می‌شود ولی به قول خودش حالا مهربان‌تر و بالغ‌تر شده است. در واقع برگشت، می‌تواند راهی برای رشد کردن باشد. چه این رشد به صورت شخصی برای شخصیت‌های داستان اتفاق بیفتد، بزرگ‌تر و عاقل‌تر شوند و از اشتباهات درس بگیرند تا دفعه‌ی بعدی اشتباهات را بهتر تکرار کنند، چه به عنوان یک جامعه از شخصیت‌ها (به قول تونیس؛ یک گمینشافت) در برابر خطرات پاسخ منطقی‌تری بدهند. تا وقتی که همه‌چیز متضمن زمان شود و حالا باز فرصت هست که چیزهای جدیدی یاد بگیریم.

سریال‌های کارتونی شبیه ادونچر تایم یا سیمسون‌ها یا داستان‌های اپیزودیک مشابه، همگی رابطه‌ی پیچیده‌ای با پایان دارند. اگر با شروع هر تیتراژ همه‌چیز دوباره ری‌ست شود چطور می‌شود در مورد پایان صحبت کرد؟ چطور می‌شود در مورد تغییر صحبت کرد؟


موخره‌نویسی

به قول دان دلیلو در رمان برفک یا White Noise: «همه‌ی پلات‌ها به سمت مرگ (Deathward) حرکت می‌کنند.» از این رو همه‌ی داستان‌ها حتی داستان‌هایی که چرخه‌ای هستند و می‌توانند تا ابد ادامه پیدا کنند در حضور دائم مرگ تعریف می‌شوند حتی اگر این مرگ صرفاً تمام شدن کار سازندگان سریال با آن باشد از این نظر که بالاخره بودجه به پایان می‌رسد، عمر رسانه به پایان می‌رسد، مدیران اجرایی رأس عوض می‌شوند و مثلاً بالاخره یک نفر تصمیم می‌گیرد سیمسون‌ها را تمدید نکند. داستان‌هایی که در مورد برگشت به ابتدا هستند شبیه قصه‌های پریان/اسطوره عمل می‌کنند. در داستان همیشه خرده‌نان یا یک نخ زرین وجود دارد که وقتی شخصیت اصلی در هزارتو به پیش برود راه برگشت به خانه را پیدا کند. مثل یک سریال کارتونی که در هر اپیزود دنیا به انتها می‌رسد ولی دوباره در ابتدای اپیزود بعدی جهان آغاز می‌شود، شخصیت‌ها نسبت به پایان قبلی بی‌توجه هستند و به نظر نمی‌رسد چرخه‌ی قبلی باعث رشد آن‌ها در چرخه‌ی بعدی شده باشد. صرفاً سر نخ زرین را گرفته‌اند و از مواجهه با هیولا (نابودی/مرگ) جان سالم به در برده‌اند.

در مقابل داستان‌هایی که در حضور مرگ تعریف می‌شوند در مورد به پیش رفتن هستند. (این جوابی است که داستان‌هایی مثل ادونچر تایم به مسئله‌ی پایان در رسانه‌ای چرخه‌ای [سریال کارتونی اپیزودی] می‌دهند…) در یکی از اپیزودهای ادونچر تایم وقتی فین تلاش می‌کند به دل هزارتو بزند و از نخ لباسش به عنوان راه برگشت استفاده می‌کند (شبیه اسطوره‌ی تزئوس و میناتور) در نهایت وقتی موفق می‌شود از هزارتو خارج شود که لباس‌هایش را (مهم‌ترین نماد یک شخصیت کارتونی را) کنار می‌گذارد. چون شخصیتی صلب نیست و رشد دارد و چیزهایی که رشد می‌کنند زنده هستند. این حرکت رو به جلو، تغییر کاستوم‌های شخصیت‌ها، بلوغ تدریجی شخصیت‌هایی که همگی سنخ محسوب می‌شدند ولی به تدریج می‌فهمیم شخصیت‌های سه‌بعدی هستند، بزرگ شدن تدریجی خود فین، چاق و لاغر شدنش به عنوان یک نوجوان در حال رشد، عوض شدن معشوق‌هایی که دارد، تغییر شمشیرهایی که به دست می‌گیرد، ادونچر تایم را داستانی می‌کند که با این که اپیزودیک است و برای بچه‌هاست و به نظر می‌رسد شخصیت‌هایش نباید تغییری کنند و سنخی باقی بمانند، همیشه زیر سایه‌ی مرگ/پایان خودش قرار دارد (از این نظر به بوجک هورسمن یا ساوث پارک شبیه‌تر است تا سیمسون‌ها) و متعاقباً یک اپیزود اپیلوگ (موخره) هم دارد. در واقع شبیه این است که بوقلمونی را چاق کنید فقط برای اینکه اعدامش کنید. اما تبدیل شدن از سنخ و الگو به شخصیت، نیازمند همچین چیزی است. چیزها به پیش می‌روند و چیزهایی که به پیش می‌روند یک روز هم می‌میرند.

ایپلوگ‌ها یا موخره‌نویسی‌ها معمولاً به ما کمک می‌کنند که خودمان را در ورای یک حد یا سد داستانی (یا یک چرخه‌ی به ظاهر ابدی) بیابیم. شبیه روح پرنده‌ای که بالا می‌رود یا در چینی در زمان سفر می‌کند و بعد در نقطه‌ای فرود می‌آید که می‌خواهد. یکهو به سی و خرده‌ای سال دیگر برویم و شخصیت‌ها را بررسی کنیم و ببینیم وضعیت‌شان خارج از معادله‌ی آشنای انرژی داستانی (مثل الگوی تکرار) که تجربه می‌کردیم چطور است؟ کدام‌ها خوشبخت شدند؟ کدام‌ها بدبخت شدند؟ کدام‌ها به سزای اعمالشان رسیدند؟ کدام‌ها تا آخر از دست قانون فرار کردند؟ یک جور هیزی کردن (Perversion) یا چشم‌چرانی است. ولی این خودش شروع یک داستان دیگر نیست؟ حتی در فیکشن که تمامی شرایط طبیعی را تقلیل می‌دهد. تقلیل می‌دهد تا به فرجام برسد؛ آیا حتی موخره‌های داستانی هم خودشان شروع داستانی دیگر نیستند؟ شبیه شروعی تازه به دور از لباس‌های قدیمی‌ای که مجبور بودیم به تن کنیم (شخصیت‌های کارتونی معمولاً برای نشان دادن تغییر لباس تازه به تن می‌کنند. مثلاً انیمه‌هایی مثل ناروتو را به یاد بیاوریم. همین اتفاق در ادونچر تایم چندین بار می‌افتد. جورج الیوت در تمامی داستان‌هایش موخره‌نویسی دارد. به غیر از آخری که میدل‌مارچ باشد. به نظر می‌رسد حتی الیوت هم به این نتیجه می‌رسد که «هر سرحدی علاوه بر پایان، یک جور آغاز است.»). منتها مهم است که در ذهن داشته باشیم، چیزی که به ما کمک می‌کند به پیش برویم، پاسخ، در نهایت مرگ است. مرگ چیز تکینه‌ی شاکله‌بخش محرک است که به حرکت و سرآغاز معنی می‌دهد.

داستان بی پایان

میشائیل انده در رمان «داستان بی‌پایان» مهمترین رمانش، رویکردی قسمت‌بندی‌شده شبیه سریال کارتونی به قصه‌گویی دارد. شاید شبیه‌ترین چیز به ادونچر تایم، شخصیت‌ اصلی داستان اتریو سوار اسبش می‌شود که ملکه‌ی سرزمین قصه‌ها را پیدا کند. هر فصل داستان یک ماجراجویی تازه است، البته که در یک قسمت و در طی هر ماجراجویی اتریو چیزی را از دست می‌دهد و چیزی به دست می‌آورد، ولی هیچ ماجرایی پایان نمی‌یابد. شخصیت‌های جانبی داستان وقتی اتریو فصل را ترک می‌کند و راهی فصل بعدی می‌شود حیاتی قائم به ذات خودشان دارند و مشخصاً داستانی دارند که ارزش تعریف شدن را دارد؛ اما به قول انده: «این خود داستانی دیگر است که آن را در زمانی دیگر تعریف خواهم کرد.»

در بخش دوم وقتی باستین (خواننده‌ی داستان که حالا خودش وارد کتاب شده که به اتریو کمک کند) در نوزایی جهان جای اتریو را می‌گیرد و می‌رود دنبال ملکه‌ی سرزمین قصه‌های دنیای جدید بگردد تا دنیا دوباره به پایان برسد و از نو زاده شود، قصه‌ی او هم در هر فصل به پایان نمی‌رسد، هر فصل از داستان تا ابد ادامه دارد. (و این خود داستان دیگری است که آن را در زمانی دیگر تعریف خواهم کرد.) شبیه هزاران موخره که انده وعده‌اش را می‌دهد ولی هرگز نوشته نمی‌شوند و یک جایی در سوی دیگر مرز داستانی منتظر هستند که شبیه انرژی پتانسیل رها شوند. از این نظر موخره‌ای که نوشته نمی‌شود شبیه هیولای فیلم/داستان ترسناکی است که هرگز نمایش داده نمی‌شود. خیلی ترسناک‌تر/پرانرژی‌تر از هر هیولا/موخره‌ی نمایان‌شده است. اما در نهایت چیزی که شیرازه‌ی داستان است، چیزی که همه‌چیز را به پیش می‌برد، نیستی پخش‌شونده‌ی یکسان‌سازی است که سرزمین پریان را گرفته است. همه‌چیز در نهایت باید پایان داشته باشد. داستان لزوم پایان را در این می‌بیند که باززایی تا ابد، بی‌مرگی، یک جور فساد است. شبیه جهان نقاشی آریامیس که آنقدر مرگ نداشته که در اضمحلال تدریجی و تعفن غرق شده است. جهانی که مرگی در آن نیست چروکیده می‌شود. برای اینکه چیزی به دنیا بیاید یک چیزی هم باید بمیرد. ولی اینکه ببینیم جهان بعدی چه شکلی می‌شود، این یکجور هیزی/فضولی قابل درک است.

اما… پایان در نهایت پایان است. این جمله‌ی واضح و بعضاً خنده‌دار شبیه جمله‌های کلاسیک کلیشه‌ای کلاس‌های داستان‌نویسی و استادهای آکادمیسین است که هر داستانی یک شروع، یک وسط و یک پایان دارد؛ و پایان در نهایت پایان است. داستان‌ها به هر صورت پایان‌بندی دارند. چون حتی اگر زندگی واقعی اینطوری کار نکند، زندگی داستانی اینطوری به پیش می‌رود.


هر چیزی که آغازی دارد…

یا به قولی پایان وجود دارد حتی اگر به معنی این باشد که مدل میشل انده، نویسنده صرفاً قلمش را زمین بگذارد و بگوید: «من دیگر چیزی نمی‌نویسم. حتی اگر این به نظر شما پایان قصه نباشد.» داستان به پایان می‌رسد دقیقاً همانجایی که رهایش کرده‌ایم. حالا باید ببینیم چطوری رهایش می‌کنیم. آیا فرقی می‌کند؟ برای احساسات داستانی و هنری ما و مخاطبمان چه فرقی می‌کند که داستان چطوری به پایان می‌رسد؟

نوشتن پایان یک داستان، همانطور که به پایان بردن خواندن داستان شبیه سوگ مرگ است. برای پایان یک دوره‌ی سوگواری وجود دارد. چه در مقام نویسنده و چه در مقام خواننده. ما می‌توانیم برای شخصیت‌هایی که داستان‌شان را به پایان می‌بریم سوگواری کنیم. یک نقل قول معروف از پل سوئینی هست که شاید بارها دیده باشیدش: «آدم وقتی متوجه می‌شود یک داستان خوب خوانده که صفحه‌ی آخر را ورق می‌زند و حس می‌کند که یک دوست خوب را از دست داده است.» چون آن حس ظرفیت، پتانسیل، آن حس تغییر و حرکت به جلو، آن زمانی که برای اولین بار یک داستان را می‌خوانید که از پایانش بی‌اطلاع هستید (هرچند هر شروعی به پایان و مرگ دلالت دارد) آن حس هرگز دوباره برنمی‌گردد. در خوانش دوم، یا در پایان خوانش اول، داستان و شخصیت‌ها که تا این حد نامتعین بودند، حالا صلب و دچار سفتی مرگ (rigor mortis) می‌شوند و هیچ‌وقت دیگر به قبل (به تنفس عادی) برنمی‌گردند.

ادونچر تایم

شبیه یک رابطه‌ی انسانی که یک نقطه‌ی منفی را پشت سر می‌گذارد. ممکن است به پایان برسد یا توی ذهن شما تمام شود (حالا دوستی یا عشق یا هرچیزی که تصورش را بکنید) ممکن است همیشه میل به رجعت به وقتی را داشته باشید که همه‌چیز پویاتر و متحرک‌تر و معصوم‌تر (بی‌خبر از مرگ خود) بود. ولی حتی اگر فرض کنید به عقب برگردید، دانش شما از اتفاقات پیشین سایه‌ی مرگ است.

یک بار دیگر به ادونچر تایم برگردیم؛ داستانی که در مورد تم‌های عمده‌ای مثل مرگ، زندگی، چرخه، پایان و آغاز مجدد است، در نهایت پایان دارد. ولی بین پایان در مفهوم عمده‌تر و پایان به معنی آخرین اپیزود، تفکیک قائل می‌شود. داستانی که به واسطه‌ی کارتونی بودنش می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند، به ما نشان می‌دهد که پایان به معنی پایان رابطه‌ی ما با داستان نیست. ولی قطعاً نوعی تمام شدن دارد وگرنه چیزها معنی خودشان را (ارزش خودشان را) از دست می‌دهند. به ما می‌گوید که: 

زمان یک توهم است که به ما کمک می‌کند دنیا را بفهمیم

ولی زندگی در لحظه‌ی حال است که جریان دارد

چه حیف وقتی چیز خوبی تمام می‌شود

ولی نسخه‌ای از من و تو همیشه در همان نقطه‌ایم

نسخه‌ای از من و تو همیشه بهترین دوستان هم هستیم

کاش نیرویی حیرت‌انگیز بیرون از زمان وجود داشت

که ما را به جایی که قبلاً بودیم می‌برد

که هر لحظه را مثل یک قاب به دیوار بیاویزیم

میلیاردها تصویر ریز کنار هم که بتوانیم همه‌را همزمان با هم ببینیم

 Time Adventure by Rebecca Sugar

به عبارت دیگر داستان‌ها به پایان می‌رسند و سوگواری برایشان طبیعی است. حتی اگر پایان به معنی توقف فیزیکی نوشتن بقیه‌ی داستان باشد. شعر آخرین قسمت سریال ادونچر تایم به ترتیبی همه‌ی این مسائل را از غم به پایان بردن یک چیز تا به پایان بردن یک شخصیت به خاطر مرگ یا به پایان رسیدن یک کتاب به خاطر این که به صفحه‌ی آخر رسیده‌ایم در خود و در خاصیت فیزیکی زمان (گذر کردن) دور هم جمع می‌کند. به قول سی. اس. لوئیس: «غمی که الان حس می‌کنم آن خوشحالی‌ای است که قبلاً حس می‌کردم. این معامله‌ای است که مجبوریم بکنیم.»

چون ما همیشه در زمان حال زندگی می‌کنیم، کمی سخت است که به یاد بیاوریم که چیزی که اتفاق افتاده و چیزی که اتفاق خواهد افتاد هم بسیار مهم هستند. این خاصیت میخ‌کنندگی درد پایان است که به نوعی درد فقدان فیزیکی است که خیلی از ما شاید (به قول بارت در گفتگوی عشاق) به صورت میخی فیزیکی در جناق سینه احساس می‌کنیم. چون ما برجا می‌مانیم (در لحظه) و داستان (معشوق/دوست/وضعیت مطلوب) به نظر می‌رسد که ما را ترک می‌کند. ولی این حرکت از فاز به فاز همانقدر مهم است؛ همانقدر که خود اتفاق و داستان مهم بود؛ و شادی‌ای که احساس کردیم، که حالا به غم تبدیل شده، به ترتیبی دوباره برمی‌گردد، در یک فرم تازه.

به قول پل سوئینی/ربکا شوگر از دست دادن یک دوست خوب خیلی حیف است. از آن‌جایی که نسبت شما با دوست خوب نسبت پویایی است. وقتی چیز جالب جدیدی پیدا می‌کنید دوست دارید با او مطرح کنید. دوست دارید حس او را هم بدانید، موجود زنده‌ای که نسبت به حس شما واکنش نشان می دهد، هر ورودی تازه را با یک خروجی پاسخ می‌دهد چون سیستم‌های پویا اینطور هستند. اما وقتی به چیزی که تمام شده برمی‌گردید آن را صلب می‌بینید و شاید تنها قدرتمندترین تخیل‌ها هستند که بتوانند یک سیستم زنده‌ی پویا را با تمامی ابعاد آن به یاد بیاورند تا بتوانند پاسخ یک دوست از دست رفته را شبیه‌سازی کنند. آیا چیزی غم‌انگیزتر از دلتنگی و فقدان برای موجودی زنده وجود دارد؟ اگر نیروی حیرت‌انگیزی خارج از زمان وجود داشت آیا همه متمسک آن نمی‌شدیم که به عقب برگردیم؟


پایان

اسپیس دندی پایان

مردن معمولی‌ترین کاری است که انسان‌ها انجام می‌دهند. ولی عجیب است که هر مرگی به اندازه‌ی اولین مرگ (مرگ هابیل) شگفت‌انگیز است. چه در داستان و چه در واقعیت. اهمیت مرگ به این خاطر است که هیچ اتفاق دیگری بعد از آن برای شخصیت/فرد قابل تصور نیست. از این نظر مرگ و پایان اتفاقی تکینه است.

همه‌ی کتاب‌ها صفحه‌ی آخر دارند و به همین دلیل همیشه سایه‌ی مرگ را بالای سر خودشان دارند. از این نظر شاید داستان‌ها عجیب‌ترین و مرگ‌یادآورترین و در عین حال منطبق‌ترین فرم از تعریف واقعیت جهان باشند (که به تعبیری هستند). حتی داستان‌های عاشقانه هم با الهام از حرف دان دلیلو به سمت مرگ پیش می‌روند. به هر حال همه می‌میرند. حتی بهترین و خوشبخت‌ترین شخصیت‌ها اگر حتماً در طی داستان نمیرند، نوعی از مرگ که همان صلب‌شدن پایان است را تجربه می‌کنند و از حرکت می‌ایستند. برای همین راه‌های زیادی برای به پایان بردن یک داستان وجود دارد، موخره‌نویسی (مدل جورج الیوت)، برگشتن به اول (مدل اینفینیت جست فاستر والاس)، پایان باز، پایان بسته، پایان حل‌شده و پایان حل نشده و البته پایان ناگهانی. مطمئنم از هرکدام از این انواع پایان لااقل یکی دو داستان را می‌توانید مثال بزنید، چه خوب و قوی و غیر کلیشه‌ای و چه بد و قابل پیش‌بینی و کلیشه‌ای (که البته این صفت‌ها آنقدر هم که می‌گویند بد نیستند) و ناامیدکننده.

اگر باز هم به ابتدای این بحث برگردیم، دلیل این که خود پایان‌بندی معمولاً کم کیفیت‌ترین بخش داستان است چیست؟ همانطور که الیوت می‌گوید دلیلش این است که در نهایت پایان‌بندی یک تقلیل است. این که هم من و هم شما به خوبی می‌دانیم هیچ‌چیز اینقدر ساده نیست که بشود فقط جمع‌بندی‌اش کرد. اگر ولدمورت بمیرد و همه‌ی پایان داستان به این باشد که یک شخصیت بد مرد، آیا این تقلیل تمامی انرژی‌های داستان در یک لحظه‌ی بعضاً بی‌اهمیت نیست؟ وقتی انرژی اصلی داستان در دوستی‌های شخصیت‌ها، در بزرگ شدنشان، در برهمکنش‌هایشان، در ستینگ پویای جهان است، نمی‌شود این را به یک مرگ خشک و خالی یا یک موخره‌نویسی خشک‌وخالی تقلیل داد. چون انگار انرژی‌های جمع‌شده در داستان در ما انتظاری هولناک ایجاد می‌کند، فینالی، فرجام، پایان، انتها و مرگ در ما انتظار یک جرقه و انفجار عظیم را ایجاد می‌کند. چون انگار همه‌چیز اشاره به آخر دارد شبیه یک بردار عظیم جهت‌دار که معطوف به تمام شدن چیزهاست حتی اگر این تمام شدن کاملاً برساخته و قلابی باشد. چطوری حق مطلب را بیان کنیم؟ مشکل همین است. یک چیزی یک جایی جمع شده و حالا باید انصاف در مورد آن رعایت شود.

پایان‌ها سخت‌ترین بخش داستان‌ها هستند چون محکوم هستیم داستانی عظیم را که یک موجود پویاست به یک گلوگاه ببریم. گلوگاهی که دره‌ی تاریک مرگ است. اگر بخواهیم به گفته‌ی خود نویسنده‌ها استناد کنیم نوشتن پایان جزو سخت‌ترین کارهاست. ولی شاید تنها دلیلش یک هم‌افزایی باشد. پایان مهم است چون برای خواننده مهم است که بتواند سوگواری کند، به فرجام برسد، شبیه آن روح کنجکاو به سرحدی قراردادی سفر کند تا بالاخره بفهمد آن‌ها خوشبخت می‌شوند؟ به هم می‌رسند؟ سزای اعمال به درستی تقسیم می‌شود؟ پایان‌خواهی بخشی از انسانیت است. ما عادت می‌کنیم (چون در چارچوب زمان هستیم) که پایان را بخواهیم. دوستش بداریم. ازش انتظار داشته باشیم. شاید برای نویسنده آنقدر مهم نباشد داستان چطور تمام می‌شود. پایان مهم است چون ما این اهمیت را به آن الصاق می‌کنیم. شاید ما به عنوان مخاطب بار بیش از حدی روی دوش پایان می‌گذاریم؟

اینکه همه‌ی داستان‌ها در حضور مرگ نوشته می‌شوند؛ این به این معنی نیست که لزوماً تمام صحنه‌های داستان در مورد تغییر و چرخه و گردونه‌ی مرگ و زندگی هستند یا حتماً خواننده را جوری آماده می‌کنند که نسبت به این چرخه خودآگاه باشد. اما به نظر من بهترین پایان‌ها یا پایان‌بندی خوب (اگر فرض کنیم قرار باشد در پایان به این سوال که آغاز این یادداشت مطرح کردیم پاسخ بدهیم) پایان‌هایی هستند که خودشان می‌دانند یا به درستی به خواننده یادآوری می‌کنند و می‌پذیرند، که پایان آنقدر هم مهم نیست. نه بیشتر از سایر اتفاقات. که این فقط یک لحظه‌ی گذر است. نه آنقدر عظیم؛ و چیزی که بعدش می‌آید همانقدر مهم است که آنچه قبل‌تر آمده و آنچه قبل‌تر از آن‌ها اتفاق افتاده به مهمی این دو است. که هر لحظه‌ای که تجربه کرده‌ایم، به اندازه‌ی پایان واقعی و معتبر است. پایان فقط یکی دیگر از لحظه‌هاست و آنقدر سهمگین نیست که لحظه‌های دیگر را از اعتبار ساقط کند. اگر فقط می‌توانستیم تمامی اتفاقات را در میلیاردها قاب کوچک دربرابر خود بیاویزیم و آن‌ها را تماشا کنیم. همیشه زنده. همیشه در برابر چشم ما. اینطور است که پایان خوب ممکن نیست. چون هیچ ماهیتی در تمامی داستان، به اندازه‌ی پایان،‌ پایانبخش و تکینه نیست. مهم نیست چطور زندگی کرده‌ایم؛ مهم این است که در نهایت می‌میریم.


بیشتر بخوانید: چه می‌شود که رئالیسم‌ داستان‌های فانتزی، جادویی نمی‌شود

بیشتر بخوانید: تأملاتی دربار‌ه‌ی فرایند نوشتن: از شرایط مساعد تا بهترین فوت‌وفن‌­ها

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. کهنه سربازی که ترک‌سنگر کرد

    اساسا پایان بندی خیلی عبارت جالبی نیست و این حس رو القا می‌کنه که همه‌ loose endها رو گره بزنه و همه چیز رو به سرانجام برسونه(به صورت فعال یه پایان بسازه)
    پایان‌بندی خوب هنر انتخاب لحظه درسته برای اینکه دیگه داستان گفتن رو ادامه ندی ، یه داستان خوب از ازل تا ابدش در ذهن نویسنده ادامه داره و یکی از مهم‌ترین وظایف نویسنده اینه که برش درستی از این بی‌نهایت رو انتخاب کنه،

    Holy hell, 3feed is still alive

    1. فرزین سوری

      Thanks for reading us 😀 We are alive and well.

    2. کهنه سربازی که ترک سنگر کرد

      آهای آزادمردان … آیا هنوز زنده‌اید؟

  2. هادی قربانی

    بعضی داستانا نباید تموم بشن
    باید مدام ادامه داشته باشن
    مثل کافکا تامورا

  3. frank.h

    با وجود اینکه خیلی از اصطلاحات یا مفهوم های مقالات رو متوجه نمیشم یا موقع خوندن متن بین کلمات گم میشم،بازم احساس میکنم چیز های جدید یاد میگیرم .
    مدت زیادی بود که مطلب جدید نداشتید !

  4. matt mirack

    کجایید پس ؟
    دلمون تنگ شده
    یه سری بزنید نگند بی وفا موند

  5. Ehsan_ers

    ادامه داره

  6. مهدی

    مهم اینه ادم خودش بپذیره که هرچیزی باید به پایان برسه

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید