در پی دوستی برای آخرالزمان

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

در جواب نگاه حسام گفت: «فندکم روشن نمی‌شه سگ مصب…»

بیدار شد. چند لحظه بی‌حرکت روی تخت ماند و به سقف خیره شد. تلاش کرد رؤیایش را به یاد بیاورد اما چیزی به خاطرش نیامد. سر گرداند و به پنجره نگاه کرد. هوا تاریک روشن بود. یا خورشید طلوع نکرده بود، یا هوا ابری بود. عقربه‌های ساعت دیواری ساعت دو و بیست و دو سه دقیقه را نشان می‌دادند. چشم‌هایش را تنگ کرد، عقربه‌ی ثانیه شمار تکان نمی‌خورد. نیمه شب باتری تمام کرده بود. دست برد و کورمال کورمال دنبال گوشی موبایل روی میز کنار تخت گشت تا ببیند ساعت چند است. گوشی خاموش بود. اخم کرد. یادش رفته بود گوشی را به شارژر بزند؟ سیم شارژر هنوز به گوشی وصل بود. گردن کشید و دید که آن سر دیگرش در پریز برق است. شاید لق گذاشته بود. غرولند کنان از جایش بلند شد. دست برد و شارژر را توی پریز تکان داد. لق نبود. برق رفته بود؟ از اتاق که بیرون رفت کلید چراغ را زد. چراغ روشن نشد. برق رفته بود!

رفت داخل توالت و شیر آب را باز کرد. آب قطع بود. «پوف» نفسش را با صدا بیرون داد و با کف دست چشم‌هایش را مالید. در آینه به خودش نگاه کرد. توی تاریکی توالت چیز زیادی دیده نمی‌شد. دست به چانه‌اش کشید و ته‌ریش‌اش را حس کرد. بدون آب و برق باید قید تراشیدن ریش را می‌زد. چرخید و همان‌طور ایستاده قضای حاجت کرد. با خودش فکر کرد که سیفون را بکشد یا بگذارد برای کارهای مهم‌تر. سیفون نکشیده از دست‌شویی بیرون آمد و رفت به آشپزخانه. زد که زیر کتری را روشن کند. اتفاقی نیافتاد. ابرو بالا انداخت. گاز هم قطع بود؟ سرش را پایین برد و گوشش را گذاشت کنار اجاق. صدایی از اجاق نمی‌آمد. گاز هم قطع بود.

یک لیوان از کابینت برداشت و رفت سراغ یخچال. از پارچ یک لیوان آب ریخت و خورد. یخچال خاموش بود ولی آب هنوز خنک بود. نفس عمیقی کشید. یک لیوان دیگر آب خورد و بعد یک لیوان دیگر پر کرد و رفت در سینک آشپزخانه صورتش را شست. لیوان را همان‌جا توی سینک گذاشت و چند لحظه صبر کرد. بدون چای دلش به نان و پنیر سرد نمی‌رفت. تصمیم گرفت حاضر شود و بزند بیرون، می‌شد صبحانه را در شرکت بخورد. برگشت به توالت و کمی دهان‌شور قرقره کرد. برگشت به اتاق خواب و شروع کرد به لباس پوشیدن. اسپری دئودورانت را برداشت. منتظر بود آن هم خالی باشد اما نبود. کمی دئودورانت زیر بغلش زد و یک تی‌شرت از کمد بیرون آورد و پوشید. دست برد و یک جفت جوراب از کشوی کمد بیرون کشید. منتظر بود که سوراخ باشند ولی نبودند. شلوار لی‌اش را که دیشب کنار تخت رها کرده بود برداشت و پوشید. جلوی آیینه ایستاد و برس را برداشت تا موهایش را مرتب کند. چند لحظه به چند تار موی سفید روی شقیقه‌اش خیره ماند. آهی کشید. موبایل خاموش را توی جیبش گذاشت و رفت که بزند بیرون.

روبه‌روی آپارتمان دو نفر از همسایه‌ها، سپهری و محمدی ایستاده بودند و حرف می‌زدند. «سحر خیز شدین حسام خان…» بی‌توجه به طعنه‌ی سپهری به آسمان نگاه کرد. «ساعت چنده مگه جناب سپهری؟» «نمی‌دونم والا. طرفای شیش شیش و نیم باس باشه. ساعتای تو خونه همه خوابیدن. موبایلا هم. آب و برقم قطع. قطعی گاز نداشتیم که اونم چشمون به جمالش روشن شد.» محمدی گفت: «چی می‌گفتن قدیمیا؟ زپلشک آید و زن زاید و مهمان برسد…» قاه قاه به حرف خودش خندید، بعد شتاب‌زده اضافه کرد «البته مهمون که حبیب خداست…» سپهری صدایی بین پوزخند و سرفه از خودش بیرون داد. حسام نگاهی به کوچه انداخت. چند قدم بالاتر چند نفر روبه‌روی ساختمانی دیگر ایستاده‌بودند، چند قدم پایین‌تر هم. سپهری نگاه حسام را دنبال کرد: «ماشین هیشکی هم روشن نمی‌شه.» حسام دوباره با کف دست چشم‌هایش را مالید. دست‌هایش را روی صورتش نگه داشت و آه کشید. محمدی گفت: «اصن امروز خیلی روز ردیفیه آق مهندس…» و دوباره خندید. این بار خنده‌اش به گوش حسام تو خالی و عصبی آمد. پرسید: «ماشین‌ها چرا؟» محمدی گفت: «بنزین که دارن همه. باتری خالی کردن.» سپهری پرسید: «همه با هم؟!» «شما می‌گی یکی نصفه شب اومده همه ماشینا رو انگولک کرده؟» سپهری اخم کرد: «حالا یه نیم ساعت یه ساعت دیگه این یارو مکانیکیه باز می‌کنه، می‌ریم میاریمش ببینیم چشونه.» پاکت سیگار را از جیب پیراهنش در آورد و بعد دوباره سر جایش گذاشت. در جواب نگاه حسام گفت: «فندکم روشن نمی‌شه سگ مصب…» چند لحظه بی آن که چیزی بگویند ایستادند. گروه‌های کوچک بالا و پایین کوچه هم انگار هماهنگ، ساکت شدند. بدون صدای گاه و بی‌گاه ماشین‌ها، سکوت اول صبح، سکوت غریبی بود. حسام نفسش را با صدا بیرون داد. «با اجازه‌تون من قدم زنان برم ببینم به جایی می‌رسم یا نه.» سپهری بی‌حوصله گفت: «خیر پیش…» محمدی گفت: «در پناه خدا آق مهندس…»

قدم زنان تا سر کوچه رفت. سر کوچه ایستاد تا تصمیم بگیرد. اگر هیچ ماشینی روشن نمی‌شد، پیاده تا شرکت یکی دو ساعتی راه بود. بقالی روبه‌روی کوچه بسته بود. چند قدم آن‌طرف‌تر، دو نفر با پیژامه و عرق‌گیر روبه‌روی سنگکی نشسته بودند. لابد تنورشان روشن نمی‌شد. تصمیم گرفت تا سوپرمارکت چند کوچه پایین‌تر برود و ببیند که باز است یا نه.

این یکی باز بود. وارد که شد، مرد پشت دخل با تعجب نگاهش کرد. انگار انتظار نداشت کسی این‌وقت صبح سراغش بیاید. «آب معدنی دارین قربون؟» بقال با دست اشاره کرد «اون ته…» حسام رفت و یک آب‌معدنی یک و نیم لیتری برداشت. کمی مکث کرد و بعد یک آب زرد آلوی یک لیتری هم برداشت و برگشت سمت دخل. «خونه‌تون همین‌وراست قربون؟ اون بقالی…» با دست جهت بقالی قبلی را نشان داد «بسته بود.» «یلدا؟ آره… اونا از طرفای نواب میان. معمولاً این ساعتا باز می‌کنن. دیر کردن امروز.» آب معدنی و آب میوه را داخل کیسه‌ی پلاستیکی گذاشت «دوازده تومن… قابلی هم نداره.» حسام کیف پولش را در آورد. یادش آمد که اگر برق نیست، کارت بانکی‌اش هم به دردی نمی‌خورد. چند اسکناس پول نقد بیرون آورد تا حساب کند. فکری به ذهنش رسید «فندک هم دارید قربون؟» بقال چرخید و فندک کوچکی از پشت سرش برداشت و روی دخل گذاشت. حسام فندک را برداشت و چرخ‌اش را چرخاند. روشن نشد. بقال گفت: «اِه…» برگشت و یکی دیگر برداشت. امتحان کرد. روشن نشد. یکی دیگر برداشت. دوباره روشن نشد. قبل از آن که بعدی را بردارد، حسام گفت: «کبریت بدید…» بقال دست برد و از زیر دخل یک جعبه‌ی کبریت بیرون آورد. حسام چند کبریت بیرون آورد و همه را هم‌زمان روی کنار جعبه کشید. هیچ کدام روشن نشدند. حسام و بقال، در سکوت به کبریت‌های خاموش خیره ماندند. بقال دست برد و یک جعبه‌ی دیگر بیرون آورد و شروع کرد به امتحان کردن کبریت‌ها. حسام پول آب‌معدنی و آب میوه را روی دخل گذاشت و از مغازه خارج شد. از پشت سر هنوز صدای کشیده شدن کبریت روی جعبه می‌آمد.

از کوچه‌ی فرعی بیرون آمد و رسید به اتوبان. با نگاهش مسیر اتوبان را از شمال به جنوب طی کرد. توی اتوبان ماشینی نبود. کسی کنار اتوبان منتظر اتوبوس یا تاکسی نایستاده بود. پیشتر، وقتی که نیمه‌های شب از کنار اتوبان می‌گذشت و ماشینی در خیابان نبود، سکوت شبانه‌ی شهر برایش آرامش بخش بود، اما حالا اتوبان خالی زیر نور صبح‌گاهی، برایش حسی آخرالزمانی داشت. انگار که در آینده‌ای دور، پس از فروپاشی تمدن به شهری متروکه پا گذاشته باشد. سعی کرد افکار آخرالزمانی را از ذهنش دور کند. نگاهش به سمت برج میلاد رفت. باید تصمیم می‌گرفت که به شرکت برود یا به خانه برگردد. نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. اگر واقعاً همه‌ی ماشین‌های شهر از کار ایستاده بودند، به شرکت رفتن کار بیهوده‌ای بود. اگر همه‌ی ماشین‌ها و همه‌ی فندک‌ها و همه‌ی کبریت‌ها از کار افتاده بودند… اگر آب و برق و گاز قطع بود… فکر تنها در خانه ماندن… یا بدتر، کنار سپهری و محمدی ماندن برایش آزار‌دهنده بود. تصمیم گرفت به سمت خانه‌ی رضا برود. چه‌قدر راه بود؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ به راه افتاد تا به آن سوی اتوبان برود. عبور از اتوبان بدون نگرانی از حرکت ماشین‌های تندرو، دوباره تصویر شهر متروک را به ذهنش آورد.

تصویر شهر متروک اما فقط تا وقتی که از اتوبان بگذرد با او همراه بود. وقتی به آن سوی اتوبان رسید و شروع کرد از کوچه پس کوچه‌ها به سوی خانه‌ی رضا رفتن، دید که جابه‌جا، مردم، زن و مرد، ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. لابد روبه‌روی خانه‌هایشان. بعضی انگار لباس پوشیده بودند تا بروند سر کار و بعد مثل او دیده بودند که کار عبثی‌است. بعضی هم با لباس خانه ایستاده بودند و با همسایه‌ها گپ می‌زدند، پیژامه و چادر گل‌گلی و لباس‌های گل و گشاد خانه. اما در طول مسیر، انگار فقط او بود که به سوی مقصدی در حرکت بود. با خودش فکر کرد که دونده‌ی ماراتن است، یا یکی از آن مسابقات عجیب پیاده‌روی، و مردم کنار مسیر تماشاچی هستند، ولی به جای تشویق، چپ چپ نگاهش می‌کنند تا از کوچه‌شان عبور کند.

ساعتی بعد به ساختمان خانه‌ی رضا رسید. خواست داخل شود که یکی از همسایه‌های جمع شده دم در گفت: «کجا داداش؟» مرد جوانی بود، شاید سی ساله، پیراهن مردانه‌ی چهارخانه به تن داشت و شلوار پارچه‌ای طوسی. نگاه حسام از روی کفش‌های مردانه‌ی رنگ و رو رفته‌ی مرد گذشت و روی صورتش نشست که اخم کرده بود. از روی لباس نمی‌شود شغل افراد را تشخیص داد، اما حسام تصمیم گرفت که مرد جوان راننده‌ی تاکسی‌است. حالا می‌توانست مثل سپهری جوابش را بدهد. باقی همسایه‌ها پشت راننده‌ی تاکسی حرفشان را قطع کردند و نگاه‌شان را به سمت حسام گرفتند. «می‌رفتم منزل جناب عظیمی. طبقه‌ی اول هستند.» کمی مکث کرد «اگه برق بود زنگ می‌زدم، ولی الآن که نیست… باید برم و در بزنم.» لبخندی زد که امیدوار بود متقاعد کننده باشد. اخم‌های راننده تاکسی باز نشد، اما توجه باقی همسایه‌ها از حسام به جمع خودشان برگشت. حسام گفت: «با اجازه‌تون…» و وارد شد. راننده تاکسی اعتراضی نکرد، ولی حسام تا وقتی که به در آپارتمان رضا برسد، نگاهش را پشت سرش احساس می‌کرد.

در زد. شاید خواب بود؟ محکم‌تر در زد. صدای «اومدم… اومدم…» رضا از پشت در آمد. چند لحظه بعد، رضا، ژولیده و خواب آلود در را باز کرد. اخم کرد «چند شنبه‌اس امروز؟!» حسام خندید: «چند شنبه چیه؟ خواب بودی؟» رضا سرک کشید و از پشت سر حسام مرد را دید که نگاهشان می‌کند. «یارو چرا چپ چپ نیگا می‌کنه؟ بیا تو…» حسام داخل شد. رضا خمیازه کشان گفت: «آب‌میوه گرفتی؟ به قرآن راضی نبودم…» حسام خندید: «الآن پاشدی؟» «آره بابا… ساعت چنده؟» «نمی‌دونم.» «ها؟» رضا برگشت و ساعت روی دیوار را نگاه کرد. «دو و بیست دیقه؟ خاک تو سرم! باس می‌رفتم دانشگاه امروز صبح!» «ساعت خوابیده، الآن باید ۷-۸ صبح باشه.» «باید چیه؟ ساعتو نیگا کن خوب…» «موبایلم خاموشه…» رضا برگشت و هاج و واج حسام را نگاه کرد. «برو دو تا لیوان بیار آب زردآلو بزنیم تا برات بگم.» رضا به طرف آشپزخانه رفت «آب زرد آلو چیه کله‌ی سحر… بذا چایی بذارم.» حسام به طرف مبل دو نفره‌ی اتاق رفت. لباس‌های پخش شده روی مبل را هول داد به یک طرف و نشست. صدای رضا از آشپزخانه آمد «ای بابا… آب قطعه که.» «خونه‌ی ما گاز هم قطع بود. برق هم نداشتیم. ببین گاز دارین؟» چند لحظه گذشت «ای بابا… گاز هم قطعه که…» رضا با دو لیوان برگشت «یعنی چی آخه؟» لیوان‌ها را گذاشت روی میز جلوی حسام، لباس‌ها را بلند کرد و ریخت پشت مبل و نشست کنار حسام. «بعد تو دیدی آب و برق قطعه اومدی خونه ما دوش بگیری؟» حسام آب میوه را باز کرد و شروع کرد به پر کردن لیوان‌ها. «ماشین‌ها هم روشن نمی‌شن. پیاده اومدم. کبریت هم کار نمی‌کنه.» «کبریت؟!» «برو کبریت بیار از تو آشپزخونه.»

رضا دوباره بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد در حالی که سعی می‌کرد کبریت روشن کند برگشت «کبریت چی می‌گه آخه؟» کنار حسام نشست و کبریت را روی میز انداخت. «وایسا ببینم… الآن یعنی چی کبریت کار نمی‌کنه؟» حسام شانه‌ای بالا انداخت و لیوان آب میوه‌اش را برداشت. رضا ادامه داد «الآن اصطکاک باعث گرما می‌شه، و گرما گوگرد یا باروت یا هر مزخرف دیگه‌ای که این تو هست رو باس آتیش بزنه دیگه؟ دیگه کار نکردن نداره که آخه!» حسام گفت: «فندک چرا کار نمی‌کنه؟» رضا لحظه‌ای مکث کرد، بعد بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و این بار با یک فندک زیپو و یک فندک بیک برگشت. «جرقه نمی‌زنن!» چند لحظه ایستاد و فکر کرد «یعنی چی جرقه نمی‌زنه آخه؟!» حسام خندید «پرومته اومده آتیش رو از آدما پس گرفته.» رضا بی‌توجه به حرف حسام، فندک‌ها را روی میز گذاشت و نشست. لیوان آب‌میوه را برداشت ولی چیزی نخورد. «جرقه چی هست اصلاً؟» حسام شروع کرد بلند بلند خندیدن «اصلاً عاشق این فلسفه‌ی علمتم حاجی!» «نه! خوب وایسا! یعنی چی فندک جرقه نمی‌زنه؟ یعنی اصطکاک ندارن؟» کمی صبر کرد «پس من چه‌طوری راه می‌رم آخه؟!» «اصطکاک رو نمی‌دونم. ولی موبایل‌ها چرا خاموشن؟ ساعت دیواری چرا خوابیده؟» «ساعت تو هم خوابیده بود؟» «آره. ساعت دو و بیست و» با دست به ساعت دیواری اشاره کرد «چه‌قدر. باتری شیمیایی که دیگه اصطکاک نداره.» رضا لیوان دست نخورده را روی میز گذاشت «به قرآن اگه الآن از خواب بیدار شم ببینم اینا همه‌ش خواب بوده زنگ می‌زنم فحشت می‌دم.» «اگه اینا خواب باشه به من چه ربطی داره خوب؟» رضا دوباره لیوان را برداشت و شروع کرد به خوردن «آب زرد آلو هم خوبه‌ها…» کمی مکث کرد «نه خوب… یعنی نمی‌شه که آخه… ببین…» دوباره لیوان را پایین گذاشت «باتری ساعت و باتری موبایل و فندک و کبریت مکانزیم‌شون فرق می‌کنه…» کمی مکث کرد «یعنی فک کنم… اینا شیمی حساب می‌شن یا فیزیک اصن؟» حسام گفت: «حالا آب میوه بخور، شاید خواب بودیم.» رضا دوباره لیوانش را برداشت «حالا چرا یهو آب زرد آلو؟» «بغل آب معدنی بود.» رضا به کیسه نگاه کرد. «آب میوه و آب معدنی گرفتی؟» «بخور غر نزن.»

رضا لیوانش را تا ته سر کشید. کمی مکث کرد. «الآن یعنی ماشین نیست تو خیابون؟» «سگ پر نمی‌زنه.» «چه‌جوری برم دانشگاه پس؟» حسام خندید «دانشگاه و شرکت که مالیده. اگه کبریت کار نمی‌کنه چه‌جوری آتیش روشن کنیم؟» «اگه ماشین کار نمی‌کنه غذا از کجا بیاریم؟» «بقالیا بازن.» و با دست به آب میوه اشاره کرد. رضا چپ چپ نگاهش کرد «بعد که مردم ریختن و بقالی‌ها رو خالی کردن، بقالی‌ها چه‌طوری پر کنن مغازه رو؟ برن از کارخونه کول کنن بیارن؟» کمی مکث کرد «الآن منطقه‌ی خونه‌ی ما و شما یکی نیست. چه‌طوری برق جفتمون قطعه؟» حالا حسام رضا را چپ چپ نگاه کرد «می‌گم باتری قلمی ساعت دیواری‌مون همزان از کار افتاده، منطقه‌ی برق چیه؟» رضا مکث کرد «وایسا برم ذره‌بین بیارم…» چند لحظه بعد با یک ذره‌بین و کاغذ برگشت «دیگه نور و گرما که نمی‌شه کار نکنه که!» رفت پشت مبل و پرده را کنار زد. «این‌جا نورش خوب نیست، پاشو بریم تو حیاط.» حسام گفت: «پاشو لباس بپوش یه قدمی هم بزنیم. می‌ریم یه جا که نورش خوب باشه.» «قدم چیه کله‌ی سحر؟» «پاشو غر نزن. یه هوایی هم بخوریم. مخمون وا شه.» «گیری دادیا!» رضا ذره‌بین و کاغذ را روی میز گذاشت و رفت که لباس بپوشد. حسام بلند شد و آب‌میوه را گذاشت توی کیسه کنار آب معدنی و بعد کیسه را گذاشت کنار ذره‌بین. رفت کنار پنجره و از لای پرده بیرون را نگاه کرد. آفتاب بالا آمده بود و آسمان بی‌ابر بود. راننده‌ی تاکسی و باقی همسایه‌ها هنوز جلوی در بودند. نگاهش رفت روی درخت کوتاه توی حیاط و گنجشک‌هایی که سر صبح روی درخت نشسته بودند و سر و صدا می‌کردند. گربه‌ای روی دیوار نشسته بود و با بی‌حوصلگی گنجشک‌ها را نگاه می‌کرد. چند لحظه بعد، رضا لباس پوشیده برگشت و زدند بیرون.

قدم‌زنان رفتند تا رسیدند به یک پل عابر. وسط پل، بالای خیابانِ حالا خالی ایستادند و رضا نور ذره‌بین را انداخت روی کاغذ. ذره‌بین را جابه‌جا کرد و نور جمع شد و جمع شد و نقطه شد. چند لحظه گذشت ولی اتفاقی نیافتاد. هر دو در سکوت به کاغذی که شعله‌ور نمی‌شد خیره شدند. رضا ذره‌بین و کاغذ را توی جیبش فرو کرد. اخم کرد و به نرده‌ی پل تکیه داد. حسام کنارش ایستاد و آرنج‌هایش را روی نرده تکیه داد و به سوی دیگر پل خیره شد. رضا گفت: «الآن هیچ راه دیگه‌ای برای آتیش روشن کردن نداریم؟» حسام چند لحظه فکر کرد: «اون مدلی که چوب می‌مالن به هم چیه؟» «اونم مثه کبریته فک کنم. می‌شه امتحان کرد ولی.» چند لحظه در سکوت گذشت. حسام گفت: «حالا خام‌خواری کنیم می‌میریم؟» رضا خندید «فک کنم مسموم شیم.» «به جاش می‌تونیم اون همسایه‌تون که چپ چپ نیگامون می‌کرد رو شکار کنیم بخوریم.» «اون ازگل فک کنم همه‌ی مردم شهرو شکار کنه بخوره.» چند لحظه در سکوت گذشت. رضا گفت: «اون یارو که تو یونان آتیش رو از خداها دزدید کی بود؟» حسام خندید: «پرومته.» «ئوس نداشت ته‌اش؟» «پرومتئوس؟ جفتشون یکین.» «ها… همینو گفتی تو خونه؟» «آره…»

رضا چرخید و مثل حسام رو به سوی دیگر خیابان کرد. «اون فیلمه چی بود؟ یه رفیق برای آخر دنیا؟» حسام خندید «الآن من کیرا نایتلی‌ام یا تو؟» رضا خندید «جفتمون یارو دماغه‌ایم.» چند لحظه در سکوت گذشت. «چی کار کنیم حالا؟ وایسیم آقا سیا بیاد شکارمون کنه؟» حسام خم شد و پاکت آب‌میوه را از زمین برداشت. «آب زردآلو بزن.»

 

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. بهزاد قدیمی

    علیرضا فتوحی، داستان های مینی مالیستی علمی تخیلی کمدی دارد، و داستان های مینی مالیستی علمی تخیلی تراژدی. این یکی از آن تراژیک های خیلی خوبش بود. با یک عالمه رفرنس به دنیای شخصی آدم های فراموش شده و ساکت و بی تفاوتی که منتظرند حادثه بر سرشان نازل شود.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: