حکم تشییع اجباری

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

در تاریکی و انتظار خط بعدی حسرت می‌کشید و دلتنگ می‌شد و لوله‌ی داغ را می‌فشرد و فکر می‌کرد که مرده‌اش زیباتر است یا زنده‌اش؟

خواسته بود که بالاخره چیزی به چشم بیاید. پس تا جایی که می‌شد بازشان می‌کرد، با اینکه خیلی هم نمی‌شد. چشم‌هایش تنگ بودند، جریان هوا تند بود و تخم چشم را خشک می‌کرد و می سوزاند مثل صحرا! این “مثل صحرا” برایش حسی واگرا و دور بود. فرض می‌کرد همه‌ی لحظه‌های قبلش را همین‌جا مثل حالا درحال رفتن بوده و صحرا و سکنی گرفتن درش خیالی‌ست نامتمرکز و کناره‌گیر.

حالا چیزی نمی‌خواست جز اینکه ببیند. این بود که بیشتر تاریکی چگال و چسبناک، مثل قیری که خوب سرد نشده باشد زیر مژه‌هاش می‌چسبید و تخم چشم‌هاش چنگ می‌زد به هرچیزی که غرق باتلاق نابینایی نشود، ولی می‌شد.

 چشم‌ها به کار نمی‌آمدند. طول کشید تا این را بفهمد. خسته شد.

چشم‌ها را بست تا به خود بقبولاند که نیستند و وا داد به حس‌های دیگرش. در بین همه‌ی پنجگانه‌اش‌، لامسه می‌سایید.

 سنگینی موی بافته‌ی روی شانه به عادت، و نرمه‌ی تهش بسته شده با کش روی زانویش.

پوتین‌های چرمی داغ و سنگین که دو شماره‌ای بزرگ بود، پاهای عرق‌کرده تویش، و حجم گوشتی بزرگی که با هر تکان به نوک پاها می‌خورد و مورمور بی‌اعصابی را تا عمق کاسه‌ی سرش می‌کشاند.

 کش سفت دور مچ‌ها که می‌خارید.

صافی و سفتی نشیمن‌گاه سرد آهنی و بالا و پایینی که می‌پراندش و کوبیده شدن دائمی و له شدن گوشت سردِ کفل ها و دنبالچه‌ای که تیر می‌کشید.

همه‌ی این‌ها فراموش و مفقود می‌شد توی جریان هوایی که به گونه‌ها می‌خورد و موهای پیشانی را کلافه می‌کرد و سرعت وحشیانه‌ی غول فلزی حاملش را هر لحظه یادآوری می‌کرد.

سرد و سنگینی لوله‌ی دنباله‌دار توی پنجه‌اش که فهمیده بود اسلحه است اما چون سروکاری با این چیزها نداشت از نظامی یا شکاری بودنش بی‌خبر بود.

سرعت فلزی آنچه سوارش بود و همه‌ی این لامسه‌ای که احاطه‌اش کرده بود کمکش می‌کرد فکر اینجا کجاست و سوار چه ماشینی‌ست و راننده‌ی حامل فلزی کیست و به کجا می بردش را پس براند. مسخ و مبهوت رفتن بود و سرعت ماشین و فلز.

فکر حجم گوشتی اما بدقلقی می‌کرد و از ذهنش بیرون نمی‌رفت و دائم خودش را تحمیل می‌کرد. اما خم شدن و لمس کردن و کشفش غیرممکن بود و نیاز به لامسه‌ای ماجراجو داشت که در او نبود. آخرین روزهایی که مرگ زیر دماغش نبوده را به یاد نمی‌آورد. حس می‌کرد دائم مرده و کشته و انقدر در تیررس رفتن و مردن همه‌کس بوده که سوگواری لوث و غم از دست دادن سست شده و هیچ‌کجای این بی‌تفاوتی اغراق نبود. آن‌هایی که می‌رفتند بی‌امید به برگشتنشان، بی آنکه بدانی خودشان برمی‌گردند یا تنشان یا هیچکدام، در این تنانگی سیالشان  به آفتاب و سایه‌ای دائمی در رفت‌و‌آمد بودند.

ساعت‌ها، نمی‌دانست شاید روزها را با لامسه‌ی منفعلش و گوش‌های وامانده‌ی بی‌سلاح دربرابر صدای زنگ‌دار کوبیده شدن و ساییدگی روغن‌کاری نشده، گذراند و بعد گردن خشک‌شده‌اش را بالا آورد که خستگی در کند. در دورترین و بالاترین، خط‌های سفید روشنی بودند که به طرفش می‌دویدند که خیلی زود با حامل فلزی‌اش بهشان نزدیک شد و دید که مهتابی‌های پرنورند در ارتفاع سقفی محدب. بُراق شد که نور را که از راه می‌رسید ببلعد:

  • کی…کی…چی هستی؟

اولین جمله‌ای بود که توی نور گفته شد چرا که این گوشت/انسانِ نیمه‌جنین نیمه‌بالغ اولین چیزی بود که می‌خواست ببیند و دید. این نیم‌مرده انگار زیر اولین نور بر پیکرش مرده‌ی کاملی شد. همانی که باید می‌بود. همان که خواسته بود باشد حتماً. همان که حالا یادش نمی‌آمد.

و باز تاریکی قیریِ ولرم که به مژه ها می‌چسبید و ولع دیدن مرده‌ی کامل که در گلو ناتمام می‌ماند و بلعیده نمی‌شد. جنین یا بالغ بودنش که هیچکدام به دیگری نمی‌چربید، ذهن کبودش را در بی‌نوری مطلق لخته‌تر می‌کرد.

خط سفید بعدی که نور پاشید، از جا جهید و باز نشست.این گوشت\انسانِ حالا مرده، مردی دیده شد غرق در خون با پاهای بدوی بزرگ و انگشتان پرمو که قبل کامل دیده شدنش تاریک شد.

آنی شکل و رنگ در حافظه‌ی چشمش روی تاریکی ماند و حالا در یادش ادامه می‌داد. اما به حافظه‌اش ماری می‌پیچید. نیش می‌زد و سیب می‌خوراند و لحظه‌ی کوتاه دیدارش را اغوا می‌کرد. پاهای گوشت/انسان را کج و کوج می‌کرد و موهای انگشت‌ها را کز می‌داد. هر آنچه بزرگ بود را آب می‌کرد و کوچک‌ها را زیر ذره‌بین می‌گذاشت. مرده‌ی کاملش در تاریکی نفس می‌زد، ناکامل می‌شد و بعد باز بی‌جان. خود می‌دانست که اگر کشته، چاره‌ای نبوده و خیالش راحت بود که قساوتی در کار نبوده.

اما در تاریکی روح لحظه را می‌خواست احضار کند. لحظه‌ای که نمی‌دانست گذشته یا در آینده اتفاق خواهد افتاد. لحظه‌ای که نه در حافظه‌اش بود (اگر اتفاق افتاده بود) و نه در تجربه‌ای که بتواند کمکی باشد برای پیش‌بینی احتمالات (اگر قرار بود اتفاق بیفتد). اما روح خبیثِ بی‌قساوت سرگردان‌تر بود از اینکه تن به احضار بدهد. اما خب تاریکی با این درازایش خوراک می‌طلبید. پس تمام ذهنش را جمع کرد روی لحظه‌ی مرگ بلکه تن به احضار بدهد. هزار چیز به خاطر می‌آورد. انگار که این گوشت/انسان هزار تکه می‌شد و هر تکه‌ی زنده‌اش هزاربار با روش‌ها و انگیزه‌های منحصر‌به‌فرد کشته می‌شد به دستش و باز زنده می‌شد و به هزار روش به روزتر می‌کشتش و می‌پوساندش دوباره و دوباره… تا خسته شد و مثل همه‌ی مرگ‌های دیگر به بی‌تفاوتی‌اش پناه آورد. مار حافظه را استراحت داد و به بویایی پناه آورد که فقط بداند چقدر مرده، همین و بس!

چشمانش را به همانجا دوخت که او بود تا در خط سفید بعدی، در ریزش ناگهانی نور از لحظه‌ی اول جا نَماند. ها! انگار یادش آمد لحظه‌ی آخر روشنایی قبلی را! چه اشتباه بود حافظه‌اش. حالا لحظه‌ی مکیده شدن آخرین لخته‌ها بود. همان لحظه‌ای که قلب سوراخ جسد\آدم با هورت شدیدی خونٍ بیرون‌پاشیده را مکید. خون کافی نبود و به هورتش ادامه می‌داد و مُرده آب می‌رفت و ضعف می‌رفت و کوچک می‌شد و دیگر نه خیلی مرد بود و نه خیلی بدوی. که تابش نور پاک شد تا خط بعدی.

در تاریکی و انتظار خط بعدی حسرت می‌کشید و دلتنگ می‌شد و لوله‌ی داغ را می‌فشرد و فکر می‌کرد که مرده‌اش زیباتر است یا زنده‌اش؟

 تاریکیِ  مدید پر از ندیدن و لوله‌ی گرم تفنگ بود. خوراک تاریکی‌اش حالا تصویر پاک کردن لوله‌ی تفنگش بود.  تفنگ را نمی‌شناخت اما در وهمش همه‌ی اجزایش را می‌شناخت. قطعه‌به‌قطعه همه را از هم باز می‌کرد، با وسواسی طولانی با یک دستمال لطیف نخ پنبه‌ای برقش می‌انداخت و نهایت با دقت همه را جا می‌زد و این مناسک سکرآور را به مثابه خداحافظی با تفنگ که همراه بی‌بدیلی بوده، تلقی می‌کرد. چیزی به معنای پایان کشتار و پایان مردن و حتی بخشش ابدی هرچیز و هرکس که پایان خشم و شروع سکنی‌گزینی می توانست باشد.

در تاریکی و انتظار خط بعدی حسرت می‌کشید و دلتنگ می‌شد و لوله‌ی داغ را می‌فشرد و فکر می‌کرد که مرده‌اش زیباتر است یا زنده‌اش؟

که خط بعدی رسید. در این نور کمی به گوشت\انسان‌ش با نوک پوتینش سقلمه زد تا اگر کمی هم زنده بود بداند. اما او\آن نامتقارن می‌شد و کمی از جاییش فرو می‌رفت و کمی از جاییش بیرون می‌زد،انگار که می‌خواست با مردنش یک‌دست شود و بدن داشتن را فراموش کند. او\ آن ترجیح می‌داد که تنه‌ی درختی باشد و القا می‌کرد که چوبی بودنش مفیدتر از گوشتی بودنش است.

تاریک وقتی شد پر از تردید بود و تر\دید، به او\ آن اش. اینکه تفنگش از آن کیست و آیا این همراهی ابدیست؟ و همچنان نخواست بداند به کجا می رود و راننده کیست.

در نور بعدی دوباره جسد/آدم گوشتی شد و از تنه‌ی درخت بودن انصراف داد و آدم‌تر شد. شاخ می‌رویید از سرش. انگار در مراسم دیونیزوسی قربانی اشتباهیست. دست تقدیر و خشمگینی خدایی، قربانی واقعی را فراری داده و ساتیر جوان را به جایش نشانده و ساتیر جوان بعد از مرگش هم شاخ می‌رویاند.

در تاریکی چسبناک فکر کرد که در نور بعدی چه باشد خوب است؟ سادگی بیشتر برازنده‌اش است یا بهتر است بزک شده ببیندش؟ به پشت بینایی‌اش فکر کرد و کیفیتی فرابینایی را در چشمانش جستجو می‌کرد که ولع دیدن را بسیار می‌کرد.

در نور بعدی گوشت/‌آدم کودکی شد. معصوم و لَخت، افتاده بر کف فلزی شیاردار و رنگ و رو رفته دل را می‌سوزاند و می‌گفت می‌شد نکشتش، لزومی نداشت. چقدر عزیز است و باید اگر روزی به جایی رسید،دفنش کرد تا روح کوچکش آرام شود یا سوزاندش و خاکسترش را به آب روان سپرد. اما آخرین وقتی که پا روی خاکِ ساکن گذاشته بود را یادش نمی‌آمد. حالش خراب می‌شد از یاداوری سکون پیشین. این رفتن بود که اضطراب را غسل دائمی می‌داد. سال‌ها می‌شد رفت هرچند تاریک، هرچند سرد و هرچقدر که دنبالچه تیر بکشد.

نور بعدی را باور نکرد. زنی با لباس خاکی و موهای بافته که از یک سو روی سینه افتاده بود. دکمه‌ها باز بود و برجستگی سینه‌ی کوچکش به چشم می‌آمد  و دست‌هایش در آرامشی ابدی زیر سینه قفل شده بود. اگر مرده بود زیبا مرده بود. زن خود او بود و نبود. و تاریک شد تا نور بعدی.

نور بعدی با سرعتی آمد که خود ناشی از کندی بود. که گویا وقت تمام و کمالی داشت برای دگردیسی. که چیز دیگری شد به کل. طوری که یک نور کافی نبود برای دیدن همه‌ی تغییراتش و هزاران مهتابی می‌خواست. اسکیمویی شده بود بسیار پوشیده بود و بسیار پوشیده بود که هیچ از اندامش نمی‌دانستی، زمختی‌اش زنانه بود و لطافتش مردانه. صورت سرخ سوخته از سرمایش آرام گرفته بود و چشم‌ها و ابروها چهار خط دو‌به‌دو موازی بودند.

در تاریکی به بالا نگاه کرد و دید که دیگر خطی نیست،نوری نیست و تاریکی ادامه خواهد داشت. لامسه‌اش را نفرین و لعنت کرد و نخواستش. مهم منفعل بودن یا بیش‌فعالی‌اش نبود، به کل لامسه نمی‌خواست و هیچکدام از پنجگانه‌اش را. به این فکر کرد دائم که آیا کافی بود؟ که آیا کافی بود؟ دیدن یک اسکیمو که بسیار بسیار پوشیده چقدر زمان نیاز دارد؟ دفعه‌ی بعدی که خط های سفید بیایند او/ آن چه شکلی است؟

 ساعت ها در تاریکی… لامسه‌ی زیاد… و دنبالچه‌ای که تیر می‌کشید و موهایی که کلافه می‌شد، ماند. وقتی سرش را بالا آورد خط‌های سفید را دید که دوباره از دور می‌رسند. دوباره نور،دوباره نور… گرسنگی برای نور بی‌پایان بود. همه‌چیز در تنش تیر کشید و تنانگی درش مواج بود. هیچ‌چیز نخواستن را بیشتر از هرچیزی می‌خواست. نابینایی مطلق! مار حافظه‌اش لجبازانه چمباتمه زده بود و هرچیزی جز سرعت و رفتن را ندید می‌گرفت. چشم‌ها را محکم بست چنانکه تاریکی مثل قیر ولرمی بین مژه‌ها فشرده شد و پلک‌ها را طوری بهم چسباند که دیگر هوس باز شدن نکنند، گرسنگی پایان پذیرد و نخواهند و برای ابد نبینند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: