ماجرای یارمرا و غار دره‌ی ملاکت‌ها

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

بر اساس داستان ریپ‌فن‌فینکل نوشته واشینگتن ایروینگ – ترجمه و پیوند از علی فتح‌اللهی

پیش‌گفتار

امروز بازنویسی ترجمه‌ و پیوند ریپ‌فن‌فینکل را تمام کردم. اسمش را گذاشتم ماجرای یارمِرا و غار دره‌ی مِلاکَت‌ها. وقتی برای اولین بار ریپ‌فن‌فینکل را خواندم از هم‌نوایی شگفت‌آورش با افسانه‌ی ملاکت‌ها و یکی از روایت‌های آن بر اساس زنده‌گی چوپان ناکامی به نام یارمرا یکه خوردم. داستان اصلی نوشته‌ی واشینگتن ایروینگ نویسنده‌ی آمریکایی است و در اطراف رودخانه‌ی هادسن در آخرین سال‌های تسلط بریتانیا بر آمریکا می‌گذرد. او این داستان را در سال 1812 میلادی منتشر کرده بود. واقعیت این است برای ذهنی آشنا با آن افسانه و جغرافیای لرستان پیوند زدن داستان به آن بخش دیگر از زمین و زمان تجربه‌ای بس شعف‌آور است. چنین ترجمه‌ای که در عین وفاداری به متن اصلی و پیرنگ داستان مرجع، ماجرا را در زمان و مکان دیگری نقل می‌کند یکی از علاقه‌های من است. شیفته‌ی آنم که آدم‌ها و قصه‌هایشان چگونه فارغ از نژاد و جغرافیا جایی به هم می‌رسند. جایی که دور از قلب و ذهن هیچ کداممان نیست. زیبایی ماجرا وقتی دوچندان می‌شود که بدانیم داستان انگلیسی هم بر پایه‌ی فولکلور هلندی دیگری نوشته شده است.

خواننده‌ی مدرن و کتاب‌خوان ممکن است نثر داستان را دور از قالب رایج داستان فارسی ببیند. عمدی در کار من بود که داستان تا حدودی روح زبان قرن نوزدهم را به همراه بکشد. از سوی دیگر ممکن است خواننده در جاهایی زبان داستان را ضد زن ببیند. تلاشی و دغدغه‌ای داشته‌ام که از بازنشر ناضرور کنایه‌های زن‌ستیزتر داستان پرهیز کنم؛ ولی نخواستم بیش از حد داستان و شخصیت‌هایش را از خودشان دور کنم. از نگاه من راوی داستان هم شخصیتی است پرداخته‌ی نویسنده و من منصفانه ندیدم از آنچه هست خالی‌اش کنم. طبیعی است ذهن خواننده در هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌ها آزاد است. دست‌آخر این‌که این‌جا و آن‌جا از واژه‌گان رایج در لرستان به‌کار برده‌ام. توضیح آنها در پاورقی آمده است. باور من این است که یکی از روش‌های بارور کردن زبان فارسی آشنایی دادن آن با واژه‌سازی‌های رایج در زبان‌های قومیت‌هاست. باشد که زبان مشترک ما ایرانیان در بستر داستان‌های مشترکمان تنومندتر گردد و ما را به هم نزدیک‌تر سازد.

اوکویل، ده فروردین 1397

توضیح سردبیر: رسم‌الخط به همان صورت اصلی كه مترجم انتخاب و نوشته است، نقل شده.

هر که سفری به الشتر داشته است، باید کاکارضا را دیده باشد. کاکارضا، رود پرخروشی است در امتداد شاخه‌ی دور‌افتاده‌ای از رشته‌کوه زاگرس. دره در دو سمت رودخانه در امتداد جاده کشیده شده است. کوهستان با عشوه‌گری پوست گل‌سنگ‌پوشش را به رخ می‌کشد و بر جنگل‌های بلوط دوروبرش آقایی می‌کند. با گونه‌گونی فصل‌ها، با دگرگون شدن هوا، طبیعت برای هر ساعت روز شکل و شمایل خاصی دارد. این‌ها را همه‌ی زنان دور و نزدیک عشایر مثل نمادهای هواشناسانه ارج می‌گذارند. هنگامی که هوا خوب و آرام است، جامه‌هایی به رنگ‌های زرد و آبی به تن دارند، و آراسته‌گی ظاهر خود را بر زمینه‌ی روشن آسمان به رخ می‌کشند؛ ولی گاه، که باقی منظره‌ ابری است، بساط پختن نان را بر تابه‌های فلزی کنار منزل‌گاهشان بر پا می‌کنند؛ آتش‌های کوچکی زیرشان می‌سوزد و کولا[1]هایشان را چون بارگاه باشکوهی روشن می‌دارد.

          بر دامن این کوه‌های افسانه‌ای، دم غروب، ابر نازکی را می‌شد دید؛ از روستای کوچکی برمی‌خواست که تک و توک کاه‌گل‌هایش از لابه‌لای درختان دیده می‌شد. درست جایی که چشم‌انداز بلوط‌های گُله‌گُله بر کوهستان به آرامی به تاکستان‌های فرفری دهکده تغییر شکل می‌داد. مانند بسیاری روستاهای کوچک دیگر، قدمت این یکی هم به زمانی بازمی‌گشت که قشون حکومت مرکزی به فرمان رضاشاه پهلوی اقدام به اسکان عشایر نمودند. خانه‌ها در چند روز با شتاب فراوان برپا شده بودند. از مصالح به‌کار رفته، کج‌وکولِه‌گی دیوارها، و سستی و کوچکی در و پنجره‌ها می‌شد دریافت سازنده‌گانشان مهارت چندانی در این کار نداشته‌اند.

          در این روستا، و در یکی از همین خانه‌ها (که راستش را بخواهید، شوربختانه، کهنه‌کلنگی و خرابه‌نما شده بود) – وقتی مملکت هنوز در دوران پهلوی بود – مرد ساده و نیک‌سرشتی به نام یارمِرا[2] سالیان درازی زندگی کرده بود. او بازمانده‌ای از خان‌های حسنوند بود که سال‌ها پیش همراه پدرش برای نظارت بر زمین‌های پدربزرگش به این منطقه آمده بود. ولی یارمرا چیزی از خوی اربابی پدرانش به ارث نبرده بود. آن‌چه می‌دانم همین‌قدر که آدمی بی‌شیله‌پیله و سربه‌زیر بود؛ و بیش از آن همسایه‌ای خوب و البته شوهری زن‌به‌زور[3]. راستش همین سرشت نرمش‌گرش بود که برایش محبوبیتی فراگیر آورده بود. معمولن چنین مردهایی که در خانه زیر سلطه‌ی همسرانشان هستند، بیرون از خانه چاپلوس و آشتی‌گر می‌شوند. خوی چنین مردانی، بی‌تردید، در آتش کوره‌ی دشواری‌ها نرم و آسان‌گیر شده است. از همین رو شاید بتوان فرض کرد، داشتن همسری خرده‌گیر بر نیک‌سرشتی یارمرا افزوده بود و از این‌رو بشود او را «به نوعی» خوش‌بخت تصور کرد.

          البته یارمرا بسیار مورد علاقه‌ی همه‌ی زن‌های خوب دهکده بود، که به عادت جنس لطیف، در دعواهای خانواده‌گی سعی می‌کردند هوای او را داشته باشند. هرگاه در پچ‌پچ‌های عصرانه‌شان نوبت دعوا‌های زن و شوهرها می‌شد، موفق می‌شدند همه‌ی تقصیرها را به گردن زن یارمرا بیندازند. بچه‌های روستا نیز هرگاه پیدایش می‌شد از سر شوق فریاد می‌کشیدند. به آنها در ورزش‌ کمک می‌کرد، بساط بازیشان را برپا می‌کرد، به آنها یاد می‌داد چطور در هَل‌و‌چو[4] پرتاب‌های بلند داشته باشند؛ و هفت‌سنگ بازی کنند؛ و مَتَل‌[5]های فراوانی از ملاکَت[6]‌ها، اجنه، و غربتی‌ها می‌گفت. هرگاه در ده‌کده این‌سو آن‌سو می‌رفت، گروهی از بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند، به شوالش[7] آویزان می‌شدند، از سر و کولش بالا می‌رفتند و بی‌ترس هزار کلک سَرَش درمی‌آوردند. هیچ سگی هم در آن حوالی به یارمرا واق‌واق نمی‌کرد.

          ایراد بزرگ یارمرا در زندگی‌اش بیزاری غلبه‌ناپذیر او نسبت به هر کار سودآوری بود. این نمی‌توانست از سر فقر کارآزمودگی و پشتکار باشد، چه او قادر بود با بو‌گِلونی[8] به سنگینی یک وِراز[9] روی پشت بام کاه‌گلی برود، و تمام شب پشت بام را بکوبد، بی آنکه غر بزند و صداش دربیاید، حتا اگر لقمه‌ای قورمه برای سق زدن نداشته باشد. او ساعت‌ها برنو[10] به دوش، به آهسته‌گی از میان جنگل‌ و سنگ‌زار، فرازروان کوه و دامان‌کشان می‌رفت، تا چند خرگوش یا کبک شکار کند. او هرگز درخواست یاری همسایه‌ای را رد نمی‌کرد حتا در دشوارترین کارها، و در همه‌ی جمع‌نشینی‌های روستا برای چیدن محصول باغ‌های گلابی یا ساختن پرچین‌های سنگی پیشتاز بود. زن‌های دهکده، هم، عادت داشتند از او کار بکشند تا وظایف کوچکی را که شوهران سرکششان حاضر به انجام نبودند، برایشان به انجام رساند. در یک کلام، یارمرا آماده بود در کار هر کسی کمک کند به جز کار خودش؛ و آن‌گاه که نوبت به اجرای وظیفه‌هایش در قبال خانواده‌اش یا رسیده‌گی به زمین کشاورزی‌اش می‌رسید، برایش ناممکن می‌نمود قدم‌ازقدم بردارد.

          در واقع، او کلن به این نتیجه رسیده بود که وقت گذاشتن روی زمین خودش بی‌فایده است. زمینش به‌دردنخورترین زمین در همه‌ی آن حوالی بود؛ همه چیزش خراب شده بود، و خراب می‌ماند، چه او کار می‌کرد و چه نه. پرچین‌هایش مدام در حال فروریختن بودند، گاوش همیشه یا از زمین بیرون می‌رفت، یا توی سیفی‌کاری می‌شد؛ علف‌های هرز بی‌تردید در زمین او تندتر از هرجای دیگر رشد می‌کردند؛ گه‌گاه هم که سرش می‌زد به زمینش برسد باران عهد همان وقت بارش می‌گرفت. زمین‌های اجدادی‌اش با مدیریت وی، جریب به جریب، کوچک‌تر شده بود تا جایی که آنچه بر جای مانده بود کمی بزرگ‌تر از یک باغچه‌ی سیفی‌جات با چند درخت گردو بود، و حتا همین هم بدترین وضع را میان همه‌ی همسایه‌گان داشت.

          فرزندانش هم چنان ژنده‌پوش و آفتاب‌زده بودند که گویی صاحب نداشتند. پسرش شیرمرا ولگردی بود که درست به خودش رفته بود و معلوم بود عادت‌های او را همراه با لباس‌های پاره‌ی پدرش به ارث خواهد برد. معمولن در حالی دیده می‌شد که مثل کره‌اسبی – که دور و بر مادرش است – جست و خیز می‌کند. شوال‌های پاره‌‌پوره‌ی پدرش را پا می‌کرد و بایست با زحمت با یک‌دست نگاهشان دارد از پایش نیفتند. انگار زنی در هوای باد و باران برای رسیدن به مینی‌بوس شهر در حال دویدن باشد.

          با این همه، یارمرا، یکی از آن موجودات سرخوش، با دماغی انعطاف‌پذیر و بی‌خیال بود. زندگی را آسان می‌گرفت، نان گندم یا جو برایش فرقی نداشت. مهم این بود کدام با زحمت و دردسر کمتری به‌دست می‌آمد، و دوستتر داشت با یک تکه‌نان بیات گرسنه‌گی از سر بکند تا برای چند قرص تابه‌ایِ[11] داغ تازه‌ عرق بریزد. اگر به حال خود رهایش می‌کردند زندگی را در کمال خشنودی سرسری می‌گذارند. مشکل آن بود که زنش همیشه سرش داد می‌زد، به خاطر علافی‌هاش، به خاطر بی‌خیالی‌هاش، و همه‌ی مصیبت‌هایی که به خانواده تحمیل کرده بود. صبح، ظهر، غروب، زبانش یک‌بند کار می‌کرد، و هرچه یارمرا می‌گفت یا انجام می‌داد حتمن منجر به راه افتادن سیلابی از خطابه‌های خانه‌گی زنش می‌شد. یارمرا ولی یک راه برای پاسخ دادن به این سخنرانی‌ها داشت، و با تکرار آن را تبدیل به یک عادت کرده بود. او شانه‌هایش را بالا می‌آورد، سرش را تکان می‌داد، چشم‌هاش را گرد می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت. این خودش به توفان تازه‌ای از سوی زنش دامن می‌زد، آن‌چنان‌که او ناچار می‌شد از موضعش عقب‌نشینی کند، و از خانه بزند بیرون – همان تنها جایی که واقعن مال یک مرد زن‌به‌زور است.

          تنها یار هم‌دم یارمرا، سگش گرگی بود، که به اندازه‌ی اربابش زن‌به‌زور بود؛ زن یارمرا آن‌ها را دست­بِرار[12] علافی یکدیگر می‌خواند، و چنان شرورانه‌ به گرگی نگاه می‌کرد که انگار او دلیل گم‌به‌گوری‌های پیاپیِ شوهرش بود. به راستی گرگی با همه‌ی وجود در خور عنوان یک سگ باوفا بود – شاید بی‌باک‌ترین سگی که تا آن زمان در آن کوهستان‌ها قدم گذاشته بود – ولی کدام دلیری را یارای هیمنه‌ی همواره و همه‌گیره‌ی زبان زنی؟ به محض این‌که گرگی وارد خانه می‌شد، سرش را کج می‌کرد، دمش را روی زمین می‌انداخت یا دور پاهایش گرد می‌کرد، با قیافه‌ای دمغ دور و بر حیاط می‌چرخید، در حالی‌که از کنار زن خانه را زیرچشمی می‌پایید، و با کوچکترین تکانِ دسته‌جارویی یا ملاقه‌ای، با زوزه‌ای از سر بی‌چاره‌گی به سمت در می‌گریخت.

          با طولانی‌تر شدن سال‌های ازدواج، وضع یارمرا بدترو بدتر می‌شد. پرخاش‌گری با بالا رفتن سن درمان نمی‌شود، و یک زبان تند تنها ابزار لبه‌داری است که هرچه‌بیشتر کار کند تیزتر می‌شود. حالا خیلی‌وقت بود یارمرا یادگرفته بود چگونه خود را آرامش دهد. وقتی از خانه فراری می‌شد، بیشتر و بیشتر قاطی چِنَه‌زنی[13]‌های بی‌پایان میان مِلا[14]ها، کولی‌ها، مطرب‌ها و سایر آدم‌های بیکاری می‌شد که گذارشان آن طرف‌ها رسیده بود. این‌ها نشست‌هایشان روی نیمکتی بیرون قهوه‌خانه‌ی کوچکی برگزار می‌شد که روی سردرش تمثالی از شاه نصب شده بود. آنها اینجا در روزهای دراز و تنبل تابستان در سایه می‌نشستند، بی‌هدف در مورد شایعه‌های روستا حرف می‌زدند، یا قصه‌های خواب‌آور بی‌پایان در مورد چیزهای بی‌پایه و اساس می‌گفتند. ولی با این حال همیشه ارزش داشت آدم پول بدهد و بحث‌های ژرفی را بشنود که گاه از یک روزنامه‌پاره‌‌ی قدیمی مسافری به دست می‌آمد. همه در سکوت چشم به دهان میرزاقاضی، مدیر مدرسه، می‌دوختند که به آرامی روزنامه می‌خواند. مرد کوچک باسواد و آگاهی بود که از قلمبه‌سلمبه‌ترین واژه‌های لغت‌نامه هراسی نداشت؛ و با ایمانی مثال‌زدنی در مورد رخدادهای عمومی، چند ماه پس از رویدادشان می‌اندیشید.

          منتظم‌خان، کدخدای ده‌کده و مالک قهوه‌خانه کاملن شعور این جمع را تفسیر و هدایت می‌کرد. از بامداد تا پسین روی نیمکتی جلوی در می‌نشست، و تنها به اندازه‌ای تکان می‌خورد که از آفتاب در امان بماند و در پناه سایه‌ی نارون پهناوری قرار گیرد. چنان بود که همسایه‌ها می‌توانستند زمان روز را از روی تکان‌های او به دقت یک ساعت خورشیدی بفمهند، به ندرت شنیده می‌شد حرف بزند، در عوض یک‌نفس چپق می‌کشید. با این حال، طرفدارانش (که هر انسان بزرگی طرفدارانی دارد)، کاملن او را درک می‌کردند، و می‌دانستند چگونه نظر او را دریابند. هرگاه از چیزی که خوانده می‌شد یا مورد بحث بود، خوشش نمی‌آمد، چپقش را تندتند پک می‌زد تا حلقه‌های دودش را کوتاه و پشت‌ِسرِهم، خشم‌گین به هوا بفرستد، ولی اگر خوشش می‌آمد، دود را با آرامش و حوصله تو می‌داد، و آن را به شکل ابر‌های سبک و استوار بیرون می‌داد. گاهی هم، با بیرون کشیدن چپق از دهانش، اجازه می‌داد عطر توتون دور و بر بینی‌اش برقصد، و سرش را با وقار خاصی به نشانه‌ی پشتیبانی تکان می‌داد.

          حتا درون این دژ هم، زن یارمرا موفق می‌شد پس از مدتی رد بیچاره را بزند. به‌ناگاه سکوت جمع را در هم می‌شکست، و به همه‌گان خطاب می‌کرد خفه شوند؛ نه که به شخصیت بزرگوارش احترام بگذارند، حتا منتظم‌خان هم از زبان گزنده‌ی چنین حاضرجوابی دوری می‌کرد؛ نمی‌خواست نامنصفانه متهم شود مشوق علافی‌های یارمراست.

          یارمرای درمانده دست‌آخر راهی جز آواره‌گی نداشت؛ و تنها گزینه‌اش، برای فرار از کار در مزرعه و داد و فریاد زنش، این بود که تفنگش را بردارد و سر به کوه و جنگل بگذارد. آنجا گاهی زیر درختی می‌نشست، و محتوای بغچه‌اش را با گرگی قسمت می‌کرد، با او همانند هم‌بندی بینوا  هم‌دردی می‌کرد. می‌گفت: «ای سیاه‌بخت گرگی، زنیکه مثل سگ باهات رفتار می‌کند، ولی بی‌خیال رفیق، تا مرا داری، نیاز به دوستی نداری که پابه‌پات بماند.» گرگی هم دمش را تکان می‌داد و مشتاقانه توی چشم‌های اربابش زل می‌زد. اگر فرض کنیم سگ‌ها می‌توانند دلسوزی را حس کنند، من اطمینان دارم گرگی این احساس را با تمام معنی در بازنگاهش پس می‌داد.

         در جریان یکی از همین گشت‌وگذارهای طولانی، ویژه‌ی یک روز خوب پاییزی، یارمرا ناآگاهانه به یکی از بلندترین نقطه‌های کوهستان رسید. او در پی تفریح محبوبش یعنی شکار سنجاب بود. هرچه صدای شلیکش طنین‌اندازتر، تنهایی‌اش هم نمودارتر. له‌له‌زنان و خسته، دیرگاه بعد‌ازظهر، خودش را روی شاخ و برگ‌های کوهستانی کَمَر[15]ی انداخت که بر لبه‌ی پرتگاهی رشد کرده بود. از شکاف میان درخت‌ها می‌توانست از بالا نگاهی بیندازد به پهنه‌ی سرسبز زمین‌های درخت‌پوش پایین. در فاصله‌ای دور، کاکارضا را می‌دید که بر بستر باریک و خروشانش، با مشت‌های گره‌کرده بر صخره‌های میان راه می‌کوفت، خود را بر پوسته‌ای سنگ‌پوش پیش می‌کشید، و میان پیچ‌وخم دره‌ گم می‌شد.

          در سمت دیگر، نگاهی کرد به شکاف تنگ میان دو قله که زیر پایش پهن می‌شد. وحشی، تنها و درهم و برهم، کف شکاف با رگه‌هایی از صخره‌های سرازیر شده به پایین که بازتاب نور خورشید اندکی روشنشان کرده بود پر می‌شد. مدتی را، یارمرا به حض بردن از این چشم‌انداز گذراند؛ غروب اندک‌اندک از راه می‌رسید؛ سایه‌های دراز و کبود کو‌ه‌ها روی دره پهن می‌شد؛ دریافت خیلی زودتر از آنکه بتواند به روستا برگردد، هوا تاریک خواهد شد. وقتی که به ترس جواب‌پس‌دادن به زنش اندیشید، آه سنگینی کشید.

          همین‌که یارمرا آماده‌ی پایین رفتن می‌شد، شنید که صدایش می‌زدند: «یااااارمرااااا! یااااارمرااااا!» نگاهی به دور و اطراف کرد ولی چیزی ندید جز قوشی که پروازی تک‌نفره بر فراز کوهستان آغازیده بود. فکر کرد خیالش باید فریبش داده باشد، و دوباره بنای پایین رفتن نهاد، که باز همان صدا را شنید. در هوای ساکن غروب طنین می‌یافت: «یااااارمرااااا! یااااارمرااااا!» – هم‌زمان گرگی پشتش را گرد کرد، و در حالی که زوزه‌ی ضعیفی می‌کشید، خود را زیر پناه اربابش کشید، ترسان نگاهی به پایین دره انداخت. حالا یامرا احساس می‌کرد ترس مبهمی بر او سیطره افکنده؛ او هم با نگرانی به همان مسیر نگاه کرد، و دریافت موجود غریبی به زحمت صخره‌ها را بالا می‌آید؛ محو تماشای قامت رعنایش شد که چونان شاخه‌ی تاکی گل‌پوش بالا می‌آمد. برایش مایه‌ی شگفتی بود زنی را در این محل تنها و دورافتاده ببیند، ولی اندیشید شاید یکی از همسایه‌ها باشد که به کمک نیاز دارد. به پایین شتافت تا دستی به او بدهد.

          نزدیک‌تر که شد، حتا بیشتر از ظاهر منحصر به فرد آن غریبه یکه خورد. او بانویی بالابَرز[16] بود، با گل‌بندی‌ای[17] که سکه‌های طلا به آن آویزان بود و موهای بافته‌ای به رنگ شب. تن‌پوش رایج تازه‌عروسان لرستان را به تن داشت – جلیقه‌ای منجق‌دوزی‌شده با سکه‌های طلا – دامن بلندی به پا داشت که دو بار لایه خورده بود و از کمر به پایین با رنگ روشنی از پیراهن گلدارش جدا می‌شد. مَشک پُری به دوش می‌کشید که به نظر پر از دوغ می‌آمد. به نظر یارمرا آمد که از دور طوری علامت می‌دهد انگار کمک بخواهد. اگرچه یارمرا چندان به این غریبه‌ی تازه‌وارد اطمینان نداشت و کمی هم خجالت می‌کشید، با چابکی همیشه‌گی به سمت او شتافت. با کمک یکدیگر از میان آب‌کند باریکی گذشتند، که به نظر از سیلی کوهستانی بر جا مانده بود. هم‌چنان که بالا می‌رفتند، هر از گاهی یارمرا ترق و توروق‌های دنباله‌داری می‌شنید، مانند آذرخشانی دور، که انگار از تنگه‌ای ژرفناک صادر می‌شدند، یا حتا از اشکفتی، میان صخره‌های بلند که راه ناهموارشان به سوی آن می‌انجامید. برای لحظه‌ای ایستاد، ولی بعد به خیال اینکه، اینها سر و صدای یکی از همان رگبارهای گذرایی است که در بالای کوهستان رخ می‌دهند، به راهش ادامه داد. با گذشتن از میان تنگه، به کاواکی رسیدند، غاری شبیه تالار نمایشی کوچک، که با لبه‌هایی ستون‌وار احاطه شده بود، و روی مرزهایش درختان آویزان شاخه‌های خود را پرتاب کرده بودند، چندان که تنها می‌شد لمحه‌ای از آسمان لاجوردی و ابرهای روشن غروب را دید. در تمام این مدت، یارمرا و بانوی همراهش در سکوت حرکت نموده بودند. اگرچه غرق در شگفتی این پرسش بود که هدف از حمل مشکی دوغ به بلندای این کوهستان مرتفع چه می‌توانست باشد، ولی چیز غریب و فهم‌ناپذیری در مورد آن غریبه بود، که الهام‌بخش کرنشش بود و برایش آشنا می‌نمود.

         وارد تالار که می‌شدند، چیزهای شگفت‌آور دیگری خود را به رخ می‌کشیدند. روی برزی‌ای که در میانه‌ی تالار به چشم می‌خورد، گروهی با چهره‌های عجیب و غریب مشغول بازی دال پلون[18] بودند. لباس‌های زیبایی داشتند که اگرچه رنگارنگ و شادانه می‌نمود بود ولی گویی برای مردان طراحی شده بود، نیم‌تنه‌هایشان برخی پشمی بود و برخی چرمی با چاقو‌های بلندی لای پر شال‌هایشان، و اغلب تعداد زیادی سکه‌ی طلا به لباسشان منجق شده بود شبیه همان که بانوی راهنمای یارمرا به تن داشت. چهره‌هاشان هم خیره‌کننده بود، یکیشان چشم‌هایی درشت داشت با پیشانی بلند و ریش‌های فردار و حلقه‌های ریز. چهره‌ی دیگری آراسته بود به انواع خال‌کوبی‌های دل‌هراس، کَپِنَکی[19] کهربایی به‌تن و پرهای رنگارنگ خروس که به دور گردنش بسته بود. همه گیسوان بلند داشتند در مدل‌ها و رنگ‌های گونه‌گون. یکیشان بود که به نظر سرگروه می‌آمد. فروتنی بود جاافتاده با چشمان روشن و جامه‌ای بلند سیاه؛ نیم‌تنه‌ای سفید پوشیده بود، شال چندلایه و دستمال‌های رنگی که از شالش آویزان بود، از ریشه‌های جامه‌اش سکه‌های طلا آویزان بود، و چوب‌دستی‌ شبیه عصا به دست گرفته بود. یارمرا به یاد قصه‌هایی افتاد که در قهوه‌خانه از ملاکت‌ها شنیده بود.

          چیزی که به طرز آشکاری شگفت‌انگیز می‌نمود این بود که اگرچه اینان مشغول خوش‌گذارنی بودند، ولی قیافه‌ای بسیار جدی به خود گرفته بودند، اسرارآمیزانه ساکت بودند، و از این قرار، سودازده‌ترین جشن و پایکوبی‌ای بود که تا به حال یارمرا به چشم دیده بود. انگار این جشن و شادمانی کار و بار این مردمان بود و نه تفرجشان. هیچ چیز استواری فضای حاکم بر تالار را نمی‌شکست جز صدای ترق و توروق سنگ‌هایی که هر از گاه به دالی می‌خوردند و آن را می‌انداختند؛ صدایشان در میان تالار می‌پیچید و پژواک می‌یافت.

          وقتی یارمرا و همراهش به آنها نزدیک شدند، ناگهان دست از بازی کردن کشیدند، و با نگاه خیره‌ی تندیس‌مانند و برخوردی بهت‌زده، صیقل‌نخورده و بی‌درخشش به او زل زدند، طوری که قلبش ایستاد، و زانوانش قفل کردند. حالا بانوی همراه یارمرا، دوغ‌ها را توی دبه‌های بزرگی خالی کرد، و به او علامت داد که همانجا کنارش بماند. یارمرا با ترس و لرز اطاعت کرد؛ مرد‌ها دوغ را در جرعه‌های بلندی در سکوتی عمیق سر کشیدند، و سپس به بازیشان بازگشتند.

          شوک و دلهره‌ی یارمرا به مراتب کمتر شد. به جایی رسید که وقتی احساس کرد کسی به او نگاه می‌کند، دل کرد کمی از نوشیدنی بچشد، حالا این دوغ به دهانش طعمی را می‌داد که پیش از زنش چشیده بود. او ذاتَن همیشه تشنه بود و خیلی زود وسوسه شد دوباره جامش را پر کند. هر جرعه، جرعه‌ی بعدی را برمی‌انگیخت، او آنقدر پیش دبه‌ی دوغ رفت و برگشت که سرانجام بدنش بی‌حس شد، پلک‌هایش سنگین شدند، به مرور کله‌اش افتاد، و به خواب عمیقی فرو رفت.

          بیدار که شد، خود را روی همان تخته‌سنگ سبزی یافت که پیشتر بانوی زیبای کوهستان را دیده بود. چشمانش را مالید، صبح روشن آفتابی بود. پرنده‌گان در میان درخت‌چه‌ها بالا و پایین می‌پریدند و آواز می‌خواندند. قوشی در اوج چرخ می‌زد و از نسیم پاک کوهستان سواری می‌گرفت. یارمرا با خودش فکر کرد «امکان دارد تمام شب را اینجا خوابیده باشم؟» به یاد رویدادهایی افتاد که پیش از آن‌که به خواب برود تجربه کرده بود. بانوی اسرارآمیز با مشک دوغش، تنگه‌ی کوهستانی، غار وحشی میان صخره‌ها، مهمانی هرکی‌هرکی و دال‌پلون تمام‌ناشدنی ملاکت‌ها، دبه‌ی دوغ. « ای‌وای! آن دبه‌ی دوغ! آن دبه‌ی لعنتی!» یارمرا فکر کرد «آخه چه بهانه‌ای باید برای زنم بیاورم؟»

          نگاهی به اطرافش انداخت تفنگش را بیابد، ولی به جای برنوی شکاری تمیز و روغن‌کاری شده‌اش، دید تکه هیزمی کنارش افتاده. لوله حسابی زنگ زده بود، ماشه افتاده بود و کیسه‌ی باروت را بید خورده بود. حالا فکر می‌کرد، دوغ‌نوش‌های غارنشین‌ کوهستان فریبش داده‌اند و بعد از اینکه او دوغ زیادی نوشیده و به خواب سنگینی فرو رفته، تفنگش را دزدیده‌اند. گرگی هم پیدایش نبود، ولی ممکن بود به دنبال سنجابی یا کبکی بازی‌گوشی کرده باشد. برای گرگی سوت کشید و اسمش را صدا زد، ولی این‌ها همه بی‌حاصل بود؛ پژواک سوت و فریاد خود را شنید که بارها جهید ولی هیچ سگی به دیدارش نیامد.

          بر آن شد که از مکان جنب‌وجوش‌های عصر دیروز بازدید کند، و اگر یکی از حاضرین را دید، از او سگ و تفنگش را بخواهد. وقتی برخاست که راه بیفتد، مفصل‌هایش را سفت یافت، و ناتوان‌تر از قُوَت معمول بدنش. یارمرا اندیشید: «این پهنه‌های کوهستانی با من سر سازگاری ندارند. اگر این نمه جست‌و‌خیز دچار قلنجم هم کرده باشد، چه اوقات خوشی که وقت خانه برگشتن نخواهم داشت.» به دشواری خود را در مسیل انداخت. آب‌کندی را دید که دیشب او و همراهش از آن بالا رفته بودند؛ ولی با شگفتی دید نهری کوهستانی اکنون از آن فرو می‌پاشد؛ پرّان از سنگی به سنگی، مسیل را با پرچانه‌گی زمزمه‌هایش پر می‌کرد. با این حال، تلاش کرد از کناره‌های آن بالا برود؛ در مسیر پرزحمتش از میان گُله‌های توس، بلوط، و بادام کوهی گذشت. گاهی نیز از تیغ کنگرها یا خنجر کیتراها می‌پرید که شاخک‌هایشان را دراز کرده بودند و از سنگی به سنگی دام‌های شبکه‌ای برساخته بودند.

          در ادامه به جایی رسید که تنگه از میان صخره‌ها به غار نمایش باز می‌شد؛ ولی هیچ اثری از چنین گذرگاهی باقی نبود. صخره‌ها دیوار بلند رسوخ‌ناپذیری به نمایش می‌گذاردند، که بر فراز آن، سیل ‌رود در لتّی از کف پَرمانند در رقص بود و توی لگن پهن و ژرفی فرومی‌ریخت که از سایه‌های جنگل پیرامون سیاه شده بود. باز اینجا یارمرای بیچاره حیران ماند. دوباره سگش را صدا کرد و برایش سوت زد؛ تنها پاسخی که دریافت کرد  قارقار دسته‌ای کلاغ علاف بود که بالا در هوا بر فراز درخت خشکی آویخته بر پرتگاهی آفتاب‌گیر جولان می‌دادند. از پروازشان خاطرجمع، پایین به مرد بیچاره نگاهی انداختند و بر سرگشته‌گی‌اش نیش‌قاری زدند. چه باید می‌کرد؟ صبح داشت می‌گذشت و یارمرا در طلب صبحانه‌اش گرسنه ‌پِی می‌کشید. از دلتنگی سگ و تفنگش غمگین بود و از دیدار زنش بیم‌ناک. ولی نمی‌شد هم که گرسنه در میان کوه‌ها بماند. سرش را تکان داد، تک‌لولش را روی دوشش انداخت و با دلی پر اضطراب و رنجش، گام‌هایش را به سوی خانه گرداند.

         وقتی به روستا نزدیک شد چند نفری را دید، ولی هیچ‌کدام را به‌جانیاورد، این سبب‌ساز شگفتی‌اش شد، چراکه همیشه خود را با همه‌ی اهالی آن دور و اطراف آشنا می‌دانست. سبک لباس‌هایشان هم طوری متفاوت از آن چیزی بود که او به دیدنش عادت داشت. همه‌ی آن‌ها به یک‌سان با جاخورده‌گی به او نگاه کردند، و هرگاه چشمشان به او می‌افتاد، همه‌گی – بی‌ردخور – چانه‌هاشان می‌افتاد. تکرار مداوم این ادا، یارمرا را وادار کرد، ناخودآگاه همان کار را بکند. این‌جا بود که پی برد ریشش یک‌چند وجبی دراز شده است.

          حالا او به حومه‌ی روستا رسیده بود. دسته‌ای از بچه‌های ناشناس پشت پایش هوکنان می‌دویدند و ریش خاکستری‌اش را نشان می‌دادند. سگ‌ها هم – که همه نا‌آشنا بودند – وقتی می‌گذشت، برایش واق‌واق می‌کردند. روستای خودش دگرگون شده بود؛ بزرگ‌تر و شلوغ‌تر شده بود. خانه‌هایی ردیف بودند که او هرگز ندیده‌بودشان، و آن‌ها را که اطراق‌گاه‌های آشنایش بودند نمی‌یافت. نوشته‌های عجیبی بر درودیوار بود – قیافه‌های غریبی هم در کوچه‌باغ‌ها – همه‌چیز بیگانه بود. حالا ذهنش شبهه می‌افکند؛ اندک‌اندک می‌اندیشید نکند او و جهان دوروبرش افسون شده باشند. اطمینان داشت این همان روستای تنی خودش بود، که همین روز پیشین از آن بیرون زده بود. کاکارضا سر جایش بود؛ کمی دورتر جاده‌ی خاکی با پلی از روی رودخانه می‌گذشت؛ همه‌ی تپه‌ها و پهنه‌ها همان‌جا بودند. یارمرا به شدت سردرگم شده بود. او با خودش اندیشید: «آن دوغ دیشبی، مغزم را بدجوری خرفت کرده».

          با کمی دشواری راه خانه‌اش را یافت، و با هیبتی محتاط به آن نزیک شد از آنجا که هر لحظه انتظار می‌کشید صدای جیغ زنش را بشنود. خانه را به فنا رفته یافت. سقف فرو ریخته بود، پنجره‌ها شکسته بودند و درها از لولا درآمده بودند. سگ نیمه‌جانی که شبیه گرگی بود دور و بر خانه می‌پلکید. یارمرا او را به نام صدا کرد ولی سگ بد‌اصل غرولندی کرد، دندانی نشان داد، و دور شد. سگه به‌راستی سگ نامهربانی بود. یارمرا آهی کشید: «سگِ خودِ خودم مرا از یاد برده است.»

          وارد خانه شد. انصافن زنش همیشه آن را مرتب و تمیز نگاه داشته بود. حالا خالی بود، غم‌زده و ظاهرن متروک. این بی‌کسی همه‌ی ترسش از زنش را از میان برد. زن و بچه‌هایش را بلند صدا کرد. صدا در اتاق‌های تهی برای لحظه‌ای طنین‌انداز شد، و سپس دوباره سکوت.

          حالا به تکاپو افتاد، و به سمت پاتوق قدیمی‌اش شتافت، یعنی همان قهوه‌خانه‌ی روستا ولی آن هم نبود. یک ساختمان کلنگی کاه‌گل به جای آن بود، با پنجره‌های بزرگ باز، برخی شکسته که با پاره‌های کلنجه[20] و کپنک پوشانده شده بودند، و بالای در پارچه‌ای نصب بود: «مدرسه‌ی شهید رحیمی، به خط شفیع‌زاده» به جای درخت پهناوری که بر قهوه‌خانه‌ی کوچک آرام سایه می‌افکند، حالا یک تیر چوبی بلند عریان کاشته بود با چیزی بر فراز آن که شبیه زنگوله‌ای بزرگ بود و پرچمی بر آن باد می‌خورد با نشانی در میان که شباهتی به شیر و خورشید نداشت. همه‌ی این‌ها برایش غریب و درک‌ناپذیر بود. با این حال توانست روی دیوار در گوشه‌ای تمثالی رنگ‌ورورفته از آیت‌اللهی ببیند، جایی که زمانی بارها تکیه داده بود و چپقی در آرامش دود کرده بود، ولی حتا همان هم شباهتی به تصویری که از مرجع تقلیدش دیده بود نداشت. ریشش پهنای کمتری داشت و کمی بلندتر بود، چشم‌ها هوشیارتر بودند و انگار کمی بیشتر از آن‌چه به خاطر داشت جدی بود. نقش خطی که زیر عکس بود شبیه همان خط سابق بود ولی به نظرش آمد بیشتر زیر عکس چیز نوشته باشند.

          مثل همیشه، گروهی دم در بودند، ولی هیچ‌یکشان را یارمرا به جا نمی‌آورد. حتا شخصیت آدم‌ها هم انگار عوض شده بود. صداهایشان بیشتر در مقام جدل، شلوغ‌کاری و همهمه بود تا لحن آرام کسالت‌آور و بلغمی که یارمرا از ایشان به یاد داشت. بیهوده به دنبال منتظم‌خان چشم دواند، با آن صورت پهن، چانه‌ی دو‌شقه، و چپق خوش‌قدش؛ یا میرزاقاضی، مدیر مدرسه، وقت‌کُشان لای ورق‌‌کهنه‌های روزنامه‌ای. به جای این‌ها، یک مرد لاغرمردنی ریشو، با پیراهن افتاده رو شلوار، با حرارت زیاد در مورد انقلاب، انتخابات، شهدای هفده تیر و چیزهای دیگر نطق می‌کرد. به گوش یارمرا مانند کلمه‌های آسمانی از جهانی دیگر بودند.

          ظاهر یارمرا، با ریش بلند خاکستری، تفنگ شکاری زنگار‌بسته، بالاپوش مندرس، و لشکر زن‌ها و بچه‌ها که دنبالش راه افتاده بودند، خیلی زود توجه مرد‌های خطابه را به خود جلب کرد. آن‌ها دوروبر او را شلوغ کردند، سرتاپایش را کنجکاوانه وراندازکنان.  مرد خطیب به سوی او شتافت و کمی او را به کنارتر کشید و پرسید: «به کی رأی دادی؟» یارمرا نادانانه نگاه بی‌محتوایی انداخت. مرد کوتاه‌قد اما پرچنب‌وجوش دیگری بازوی او را کشید، روی پنجه‌اش بلند شد و در گوشش نجوا کرد: «چپی یا راست؟» یارمرا به همان میزان ناتوان از درک این پرسش هم. مرد سالخورده، متشخص و آگاهی  با لباس سراپا سبز، از میان جمعیت بیرون آمد، در حال گذر ایشان را با آرنج به چپ و راست کناری زد، و خود را برابر یارمرا قرارداد، با دستی به کمر زده، دستی دیگر بر عصا، با چشمان تیز و عمامه‌ی براقش، متنفذ آن‌چنان که می‌نمود، با لحن تلخی پرسید: «چرا تفنگ‌به‌دوش به حوزه‌ی رأی‌گیری آمدی و گروهی به دنبالت هستند؟ شورش کردی؟» «وای بر من، آقایان!» یارمرا تا حدودی وحشت‌زده خروشید: «من مرد فقیر[21] و مظلومی هستم، اهل همین‌جا، رعیت ملتزم شاه، و دعاگوی او»

         یک‌باره غریوی همه‌گانی از میان تماشاچیان برخاست: «شاه‌دوست! طاغوتی! پهلوی! فراری! ببندیدش! بگیریدش!» مرد متشخص سبزپوش با دشواری فراوان توانست دوباره نظم را برقرار کند؛ و با پیشانی ده‌بار بیش از پیش در هم کشیده، باز از این مجرم ناشناس بازخواست نمود، که برای چه آمده، و پی چه کسی می‌گردد؟ بیچاره فروتنانه به او اطمینان داد که دنبال دردسر نمی‌گردد، و تنها به جستجوی همسایه‌هایش آمده است، که معمولن دوروبر قهوه‌خانه می‌پلکند.

          «خوب، کی هستند؟ اسمشان را ببر.»

          یارمرا لحظه‌ای با خود اندیشید، و پرسید، «منتظم خان کجاست؟»

          برای مدت کوتاهی سکوت برقرار شد، تا اینکه مرد کهن‌سالی پاسخ داد، با صدایی نازک و نی‌گونه: «منتظم خان! ای بابا، او مرده و رفته پی کارش، بیست‌سی سالی می‌شود. روی سنگش در قبرستان، همه چیز را در موردش نوشته‌اند ولی آن هم باران‌رُفته و نابود شده است.»

          «پیرولی خان کجاست؟»

          «او وقت جنگ ظُفار همراه ارتش به عمان رفت؛ بعضی می‌گویند در صحرا گم شد و مرد. بعضی‌ها هم می‌گویند زن عرب سربه‌زیری گرفته و همان‌جا مانده. نمی‌دانم؛ هیچ‌وقت برنگشت.»

          «میرزاقاضی مدیر مدرسه کجاست؟»

          «او رفت تهران، در انقلاب هم بود، نماینده‌ی مجلس هم بود.»

          قلب یارمرا از شنیدن این همه تغییرات غم‌انگیز خانه و اخبار دوستانش پژمرد، چراکه فهمید در جهان تنها مانده است. هر پاسخی او را گیج‌تر هم می‌کرد، به خاطر این پرش هنگفت زمانی، و مفاهیمی که هیچ آن‌ها را نمی‌فهمید: جنگ، مجلس، انقلاب، عمان؛ او دیگر جسارت پرسیدن از حال سایر دوستانش را از دست داده بود، ولی از سر ناچاری فریاد کشید: «آیا کسی اینجا یارمرا را می‌شناسد؟»

          «آها، یارمرا یا شیرمرا؟» یکی دو نفری صداشان درآمد. «آره، خودش است، شیرمراست آنجا به درخت لم داده»

          یارمرا نگاه کرد، و چشمش به شبیهی از خودش افتاد، مثل وقتی که از کوه بالا رفته بود، ظاهرن همان‌قدر تنبل، و بی‌شک ول‌ووارفته. مرد بیچاره حالا کاملن مات مانده بود. در میانه‌ی حیرانی‌اش، مرد سبزپوش پرسید او کیست و نامش چیست؟

          «خدا می‌داند» و آهی کشید، از نهایت دلتنگی؛ «من خودم نیستم، من کس دیگری‌ام، آن منم دورتر؟ نه، آن کس دیگری است در کفش‌های من. دیشب من خودم بودم، ولی در کوهستان به خواب رفتم. تنفگم را عوض کردند، و همه‌چیز دگرگون شده، و من عوض شده‌ام. نمی‌توانم نامم را بگویم چیست، یا اینکه چه کسی هستم.»

          حالا حاضرین شروع کردند به صورت جدی به یکدیگر نگاه کردن، سری چرخانیدن، چشمک زدن، و انگشت به پیشانی زدن. پچ پچی هم که تنفنگش را بگیرند پیش از آن‌که پیرمرد خرابکاری به بار آورد، از همین رو هم بود که مرد جا‌افتاده‌ی سبزپوش به هول و ولا افتاد. در این لحظه‌ی حیاتی، زنی خوش‌سیما و میان‌سال جمعیت را شکافت تا بتواند نگاهی به مرد ریش‌خاکستری بیندازد. او نوزاد تپلی به بغل داشت که با دیدن قیافه‌ی یارمرا به گریه افتاد. اشک‌های کودک ریشه‌های آویزان گل‌بندی زن را به گونه‌اش چسباند. «هیس یارمرا» زن به نوزاد غرید: «ساکت دیوانه، این پیرمرد آزاری به تو ندارد» نام کودک، ظاهر مادر، لحن صدایش، همه زنجیره‌ای از خاطرات را در او بیدار کرد. «نام تو چیست ای زن نیکو»

  • گلاره؟
  • و نام پدرت؟

«بیچاره بابام اسمش یارمرا بود، سی سال پیش با تفنگش از خانه بیرون زد و از آن پس کسی از او نشنیده، سگش بدون او به خانه برگشت. ولی کسی نمی‌داند آیا خودکشی کرده یا یاغی‌ها او را کشتند و بردند. من آن زمان دخترکی بیش نبودم.»

     یارمرا تنها یک پرسش دیگر داشت که بپرسد، ولی با صدای لرزان:

     «مادرت کجاست؟»

     «همین چهل روز قبل تنهامان گذاشت. در دعوایی بر سر مرغ کوپنی سرش شکست.»

     این خبر، دست کم، ذره‌ای آرامش با خود به همراه داشت. مرد شریف دیگر توان تسلط بر خود را نداشت. دختر و بچه‌اش را به آغوش کشید: «من پدرت هستم.» گریست: «یارمرای جوان آن وقت، یارمای پیر حالا. هیچ کس یارمرای بیچاره را نمی‌شناسد؟»

     همه بهت‌زده ایستاده بودند، تا اینکه زنی سالخورده لنگ‌لنگان از میان جمعیت به پیش آمد، دستش را بر ابروانش گذاشت و از زیر آن به صورت مرد خیره شد، آهی کشید: «بله، این یارمراست، خود خودش است. به خانه خوش آمدی همسایه‌ی قدیمی. ولی بگو ببینم این سی ساله کجا بوده‌ای؟»

     ماجرای یارمرا به سرعت واگویه شد، چراکه همه‌ی این سه دهه‌ی گذشته برای او تنها یک شب گذشته بود. همسایه‌ها وقتی شنیدند خیره ماندند، برخی در حال چشمک زدن به یکدیگر دیده شدند، و زبانشان را در لپشان قلمبه می کردند. مرد متشخص سبزپوش که با سفید شدن وضعیت به میدان بازگشته بود، گوشه‌گوشه‌های دهانش را باد می‌کرد و سرش را پایین انداخته تکان می‌داد. همین شد که همه سرشان را با هم تکان دادند.

     با این حال، تصمیم بر این شد که نظر مش علیرضا ریش‌سفید آبادی را هم بپرسند که به آرامی از پایین جاده پدیدار می‌شد. او نواده‌ی ملایی به همین نام بود که پیشترها شجره‌نامه‌ی اهالی آبادی و قوم و قبیله‌شان را نوشته و به نجف فرستاده بود. مش علی‌رضا قدیمی‌ترین اهل آبادی بود و در امر آشنایی با رخدادهای قابل ذکر و آیین‌های محل خبره بود. او در یک نگاه یارمرا را شناخت و ماجرایش را با رضایت کامل تأیید نمود و به همه اطمینان خاطر داد که این یک واقعیت است. از جد بزرگش به او رسیده بوده که کوه‌های اطراف کاکارضا به تردد ملاکت‌ها شهره بوده‌اند. و اینکه معروف بوده کریم‌خان زند، اولین شاهی که تاج نگذاشت، هر دو سال یک بار شبی، با لشکری از ملاکت‌ها، سری به همه‌ی سرزمین‌های لرتباران می‌زد تا از اوضاع و احوال آن‌ها خبردار شود، مبادا زمام‌داری ملک ایران او را از پرداختن به کوه و کمرهای لرستان بازداشته باشد. اینکه پدرش یک‌بار ملاکت‌ها را در کپنک‌های زرد گل‌دار دیده بوده که در دره‌ای تنگ غروب دال‌پلو بازی می‌کرده‌اند و حتا اینکه او خودش غروب پاییزی زیر باران تند که پناه گرفته بوده زیر بلوط تنومندی حین گله‌چرانی پژواک برخورد سنگ‌ها و دال‌ها را شنیده است که از ته دره می‌آمده و تنها می‌توانسته کار ملاکت‌ها باشد.

     روده‌درازی نکرده باشم، مردم پراکنده شدند، و دوباره به بحث انتخابات بازگشتند. گلاره پدرش را به خانه برد تا با او زنده‌گی کند، او خانه‌ی دلپذیری داشت، و شوهر خوش‌مشرب و خون‌گرم کشاورزی که یارمرا را به خاطر آورد. یکی از همان جانورهایی بود که همیشه از سر و کولش بالا می‌فتند. اما پسر و وارث یارمرا، که مانند نیمه‌ی دیگر خودش بود، همانی که پیش از این به درخت لم داده بود، کارش کشاورزی روی زمین یارمرا بود. ولی ظاهرن بنابر اقتضای میراثش، مستعد پرداختن به هر چیزی جز کار خودش بود.

     یارمرا حالا عادت‌ها و پیاده‌روی‌های قدیمی‌اش را از سر گرفته بود. او به زودی بسیاری از رفقای پیشینش را یافت، اگرچه حالا همه در گذر زمان و ایام شکسته‌تر شده بودند. یارمرا ترجیح داد دوستانی از میان نسل تازه برخواسته بیابد، که با آن‌ها انس و الفت بیشتری می‌یافت.

     او که کاری در خانه نداشت، و به سنی رسیده بود که مرد از کار کردن معاف است، جای خود را روی نیمکت – نه جلوی قهوه‌خانه – پس گرفت و به عنوان یکی از ریش‌سفیدان ده و بازمانده‌گان دوران طاغوت مورد احترام دیگران بود. زمانی طول کشید تا توانست دوباره در گپ‌ها مشارکت کند، یا از پیشامدهای خارق‌العاده‌ی زمان غیبتش سردرآورد. اینکه چگونه جنگ و پس از آن انقلاب رخ داده است – که کشورش یوغ شاهنشاهی پهلوی را به دور انداخته است – و اینکه، به جای رعیت پهلوی، او اینک شهروند جمهوری اسلامی است. یارمرا هیچ دلبستگی‌ای به سیاست نداشت؛ دگرگونی دولت‌ها و جابه‌جایی شاهان هیچ شوقی در او نمی‌انگیخت؛ ولی نوعی از ناحقی بود که هرگز برنتافته بودش و آن حکومت زنش بود. شادمان از پایان آن حکومت؛ او حالا گردن از قید یوغ ازدواج رها می‌دید، و می‌توانست هر جا دلش خواست برود، بی‌دغدغه‌ی قهر و غضب زنش. با این‌حال هرگاه نام زنش برده می‌شد سری تکان می‌داد، شانه‌هایش را درهم می‌کشید، و چشم‌هایش را برمی‌گرداند؛ حالتی که می‌شد هم از آن حس تعلق خاطر گرفت، هم لذت آزادی.

     یارمرا به گفتن ماجرایش برای بچه‌ها در زنگ تفریح‌های مدرسه‌ی شهید رحیمی خو گرفت. در آغاز، به نظر می‌آمد که گه‌گاه داستانش را جابه‌جا عوض می‌کند، که شاید، بی‌ربط نبود به اینکه تازه از خواب برخاسته بود. ولی سرانجام روی همین ماجرایی که من اینجا نوشتم ماند و هیچ مرد و زن و کودکی در محل، از آن خبر نداشت. برخی وانمود می‌کردند که هرگز حرفش را باور نمی‌کنند و اینکه یارمرا حتمن عقلش را از دست داده بوده و اینکه او همیشه آدمی دم‌دمی‌مزاج بوده است. ولی عشایر محلی همیشه آن را تمام و کمال معتبر می‌دانستند. تا مدت‌ها وقتی صدای آذرخش اطراف کاکارضا را پر می‌کرد، امکان نداشت نگویند لشکر ملاکت‌های کریم‌خان مشغول دال‌پرانی هستند؛ و آرزوی همه‌ی مردهای زن‌به‌زور محل این بود که وقتی بار زنده‌گی به دوششان سنگینی می‌کند، از دوغ آرام‌بخشی بنوشند که شبی یارمرا نوشیده بود.

 

پانویس‌ها:


[1] سازه‌ای ساده از چوب. معمولن چهار ستون دارد و سقفی از چند تیر چوبی که با شاخ و برگ پوشیده شده

[2] یارمراد

[3] معادل زن‌ذلیل در لرستان

[4] بازی شبیه الک‌دولک یا سافت‌بال. تکه‌چوب کوتاهی را روی دو سنگ کوچک به صورت پل می‌گذارند. با چوب بلندتری، چوب کوتاه‌تر را ابتدا به هوا می‌پرانند و سپس در ضرب دوم به سمت تیم حریف پرتاب می‌کنند. بازی بر اساس مهارت دو طرف در پرتاب یا دریافت چوب کوتاه پیش می‌رود.

[5] داستان

[6] موجودی خیالی از تیره‌ی ازمابهتران. افسانه‌هایش هم‌تبار افسانه‌های جن و پریان است

[7]  (شووال) در واقع همان شلوار است ولی دست کم زمانی رایج بود که شلوارهای محلی دور را شووال می‌گفتند – شبیه شلوار کردی. در حالی‌که «شلوار» به پاپوشی می‌گفتند که از مغازه می‌خریدند و شهری به حساب می‌آمد

[8] بوم‌غلتون یا بام‌گلان ابزاری با یک چرخ استوانه‌سنگی که به کمک دو دسته‌ی فلزی پیش رانده می‌شد و کارش کوبیدن پشت‌بام‌های کاه‌گل نم‌خورده بود تا برای زمستان آماده باشند

[9] گراز

[10] نوعی تنفگ قدیمی

[11] نانی که با پختن روی ظرفی تابه شکل به دست می‌آید. آتش کوچکی در چاله‌ای نه‌چندان گود به پا می‌کنند. تابه را به شکم روی آتش می‌خوابانند و خمیر را روی آن پهن می‌کنند. فرایند پخت نان به کمک یک وردنه برای کنترل میزان پختگی و جابه‌جایی نان روی تابه ادامه می‌یابد.

[12] رفیق گرمابه و گلستان، هم‌قسم. به معنای لفظ‌به‌لفظ دست‌برادر یعنی دو نفر که با هم دست برادری داده باشند

[13] گپ‌زنی، چنه همان چانه است ولی معنای واژه چانه‌زنی نیست بیشتر به فک‌زدن نزدیک است

[14] همان ملا یا آخوند

[15] تخته‌سنگ یا سفره‌ی یک‌دست سنگی که زیر لایه‌ی نازکی از خاک پنهان باشد

[16] خوش قد و قامت، رعنا

[17] سرپوشی با طرحی گل یا زنگ‌های روشن که زنان به سر می‌کردند.

[18] دو گره، هر گروه سه سنگ روی زمین می‌نشانند و به نوبت با پرتاب سنگ تلاش می‌کنند سنگ (دال) های یکدیگر را بیندازند

[19] بالاپوشی شبیه جلیقه کع معمولن از نمد است، بدون آستین، با شانه‌های نوک‌تیزی که از عرض تن مرد رد می‌شوند

[20] تن‌پوش زنانه سراسری معمولن با طرح گل

[21] در اینجا به معنای ساکت و بی‌آزار که کارکرد رایجی از این واژه در لرستان است

 

بیشتر بخوانید: زندگی خصوصی چنگیزخان اثر داگلاس آدامز

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: ترجمه و پیوند از علی فتح‌اللهی
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: