تلویزیون
وقتی تلویزیون پارس سیاه و سفید را خاموش میکنی، چه صدایی میدهد و تصویر چطور خاموش میشود. دیدهای وقتی برق میرود یا ضعیف میشود چطور تلویزیونهای قدیمی نمایشگر امواجی ناپایدار سیاه و سفید میشوند. خط ضخیم سفید شیری و بعد جسم بیجان تلویزیون. این روزها در سکوتی که بعد از ساعات هدر رفته روز میآید، سطحی از وایت نویز هست و در فلات این سطح همه چیز محض است. ریاضیات نمودارها و موسیقی الکترونیک . انگار در پناه فرکانسهای باستانی تلویزیون هستید. فرکانسهایی که در خوابم مثل صفحات گلی زیبا با نور منیزیومی جلو چشمم میشکفتند. شبیه یک جور سفر در خلا است.در جایی از این خلا ناگهان سیاهچالهی تلویزیون. هرچه به مدار تلویزیون نزدیکتر میشوی تششع قویتر میشود. اسلایدهای خاطرات میسوزند، گُر میگیرند. مثل هستهی داغ چرنوبیل داغ و نور کور کنندهی منیزیوم آبی. مثل استفاده از آگراندیسمانی جهنمی برای زوم روی پروتئین خاطرات. زوم. زوم. در لایهی اول احساسات بعد تصویر خام مجرد فیلمی از cctv چشم. بعد تلویزیون. میشکفد گلبرگهایش صفحات فلورسنس و آنجا درد مجسم، خاطرات را تیون میکند.
اما آنجا صدایی هم هست. صدای ولرم گویندهای که برنامهی بعدی را در خلا اعلام میکند. اما این صدا داخل اتاق نیست. بلکه … سالها پیش درجنوب… همه حیاط دارند و شبهای تابستان تلویزیون را توی حیاط میآورند. وقتی از کنار خانهی همسایهها رد میشوید، صدای تلویزیون را در فضای باز میشنوید. یکی از اسکزوئیدترین چیزهاست. شب زیر پشهبند روی تخت خوابیدی و صدای منعکس شدهی تلویزیون در هوای باز میآید.
… تنها تصویری که از برق رفتنها در ذهنم مانده بهم ریختن تصویر پلیسهایی است که در فیلم مرز ناپدید شدن بری نورمن را تعقیب میکردند. آن شب بعد از رفتن برق بیرون رفتم. مهتاب بود. مهتاب همه جا را روشن کرده بود. تپهها مهتاب خورده در غبار نور آبی شب در انتهای کوچهها دیده میشدند.
با پسر همسایه دربارهی تکههایی حرف زدم از انفجار اتمی در فیلم کمان شکسته . .. فرض میکردم آن صبحی که تویش بری نورمن ماشینش را به بولدوزرها میکوبد، همان صبحی است که در آنجا در نسخهای دیدریمی از جنگهای ستارهای، زوج جوانی برای فرار به ایستگاه فضایی صبحگاهی رفتند. در ساعات بینالطلوعین.
آلوا نوتو موزیسین الکترونیک در جواب اینکه چطور با فرکانس های بالا اُخت شدی میگوید “این فرکانسها رو اولین بار آدم وقتی در معرض تلویزیونهای قدیمیئه دریافت میکنه.” و تلویزیون در آلمان شرقی براش همبستهی ایدهی خانه بود و برای ما هم. وقتی موسیقی این آدم رو میشنوم یاد روزهایی میافتم که ساعتها به برفک تلویزیون خیره بودیم تا چیزی از کشورهای همسایه توش پیدا کنیم…. اما این “یاد” بعدا میآید، مثل یک جور وصله، یک Patch که بعد از گذار محض به آن قلمرو تواترهای مضرس از راه میرسد. یادها مثل زبالهی ماهوارههایی که دور یک سیاره فلورسنس آبی میچرخند. در آن لحظه که موسیقی میکروساوند را گوش میدهید، در بیشه سازار گلیچها و برادهی آلومنیوم رخشان بیتهای شکسته، خاطرهی دوری از خانه زیست میکند. دریچهی اوتیستیکی که در آن خانه به جهان وصل میشود. پای تلویزیون لامپ تصویردار. آنتنها رو به فقرات زایتگاست. شما در پناه خانه با فرکانسهای بالای زایتگاست شرطی شدهاید.
معدنها
خواب حومهها رو زیاد میبینم. نه حومه دقیقا، بلکه جایی که جادهها از شهرها خارج میشن. حتمن دیدهای این طور فضاهای فقیر نیمه صنعتی بیرون شهری چطوری هستن: بزرگراهها، کامیونهای منتظر تعمیر و برهوت دکلهای برق، گتوها و سولههای صنعتی. همیشه خواب میبینم اینجاها آوارهام.
در این منظرههای رها مانده پر از کانکسها ضایعات صنعتی پراکنده در دشت. و بعد خاطرات معدنها میآیند. سرد مثل باد صبح در دشتهای پیشاتاریخی. خاطرهی معدن سنگ آهن بافق یادم میآید. تپههای عظیم باطلهی آهن همراه اورانیوم با تششع رادیواکتیو، حفرهی عمیق چند صد متری در مام زمین گلوشل کثافت آهن. خاکبردارها با کابلهای الکتریسته روی زمین. قطعات عظیم ماشین آلات که از زمان روسها در صحرا رها شده بود. عمویم هم سالها پیش به عنوان مهندس آنجا کار کرده بود در هر معدنی که در ایران فکرش را بکنی. زمینشناسی مثل یک جور لعنت همراه ما جوانها، دخترها وپسرها و همراه من و پدرانم. باران میآمد.
….روز ملال کامل. رفتن داخل دالانهای بیش از 40 کیلومتر تونل زیرزمینی، معدن سرب. تاریکی مطلق. تاریکی غلیط مثل مادهی چسبنده، در صورت خاموش شدن چراغ هیچ چیز دیده نمیشد. مطلقا هیچ چیز. همهچیز مسموم بود و تونل ورودی 45 درجه شیب داشت. بعد در یکی از تونلها به حفرهای کروی عظیم و تاریک میرسیدید. وقتی ما رسیدیم برای بازدید، زمان انفجار بود. بعد در معدن سرچشمه بعد از انفجار به ما گفتند نترسید این معدن را آمریکاییها ساختند. جایی در طبقات پایین سولهی بینهایت عظیم، ماشینی شبیه بیل میکانیکی برای خرد کردن گدازهی سرد شدهی مس زوزه میکشید و بوتهی سوزانی از مس به هوا میرفت با بازوی جرهثقیلی دیگر و بیرون آفتاب مرکز ایران در حوضچههای شستشوی اسیدسولفوریک منعکس میشد. در کنار سنگشکنهای عظیم و دوار بودیم. ویفرهای مس و طلای تهنشست. سازههای عظیم مثلا نوعی برج دیدهبانی در وسط ساختمانهای مهیب فرآوری افراشته بودند و کسی “نمیدانست” مقصود روسها از ساخت آنها چه بوده. ساعات توفان شن و کارخانجات زغال سنگ کرمان…در سرچشمه زیر بید مجنونی در حاشیهی شهرک آمریکاییساز منتظر باز شدن سلف سرویس معدن آنقدر دلتنگ شدم که حالا از فکرش زمان بند آمد. شهرک انگار از دل رویایی دههی شصت آمریکا آنجا سبز شده بود. کسی در واکمن قطعهای پخش میکرد و یاری نداشتم، عشقی نداشتم هیچ چیز نداشتم ….
…
آب پر از حبابهای هوا، حبابها شناور در حوضچههای فرآوری، چیزی حال بهمزن و دلآشوب کننده در مورد این فرایند وجود دارد. مثل یک جور قصابی زمین و کانیهاست. انگار احشا زمین را برای نوعی مناسک نامعلوم میپالایند. جایی نیست که آدم به بازدید از آنجا برود ولی ما را تا کنار صدای غیر قابل تحملشان بردند. صدا زیاد بود بینهایت زیاد. 22 ساله بودم.
ملال
سر ظهر وقتی تابش ِتیز ِآفتاب، تابستانی دیگر را به بهار لحیم میکند، بادی از روی گرد و خاک ِدل روده ی خیابان، از میان ماشین های غول پیکر جادهسازی و سرو صدای پراکندهی کارگران میگذرد، چند کبوتر و گنجشک را از روی درختان میپراند، چرخی دور برج نور افکن و زمین چمن خیس میزند، احیانا سرکی هم دور و اطراف ریل داغ راه آهن کمی آن سوتر میان ندیدهترین گوشههای خاموش شهر میکشد، از در و پنجرههای نیم باز و کسالت عصر مجتمع خوابگاهی با هواکشهای بیرمق عبور میکند، از راهرو های طویل و بینور. بعد به باد کمجان کولری در انتهایی نیمهروشن طبقه چهارم میپیوندد و با هم تن عرق کردهی هیکل محوی را روی یک تختخواب چروک به خود میآورند . هیکل ضد نور بلند میشود کند و آرام. حالا دیگر این باد یا شاید این نسیم زیر تختها یا گوشه ای کم نور اتاق آرام گرفته است، لیوان آبی میان میان شلوغی کتابها و کاغذهای کنار تخت، در ِنیم باز بالکن. ماشینی سرعت میگیرد یا حجم صدای ماشینی دیگر در دورها متراکم شده و به هیاهوی خفهی شهر میپیوندد. لیوان آب روی لبهی بالکن و پرواز بیصدای گنجشکان تشنه. کبوترها بالای درختهای سبز و زرد خوابزده. قاب آسمان آبی است، آبی. به جلو چشم میدوزد، به نظرش نه ساختمانهای زرد و آجری اسم دارند نه شهر که میان بیدهای لخت در دورها به خواب نیم روزی رفته و نه آسمان بلند و بیابر، همه چیز بیاسم و خاموش. هیکل خودش را در قطاعی مواج از عمق اقیانوس تصور میکند معلق در آسمان ظهر میان دسته ی آبزیان و نرمتنان. نور در قطاع آب لکه میاندازد.
زمان
و همهی زمان مثل فرودگاهی نظامی خموده در غبار خلیج رهامانده بود. آکاسیاها و خانههای سازمانی مرده، و گاهی در آغاز سحر فانتومی قدیمی را روی تریلرها به سمت آشیانهای در عمق دشتهای خشک میبردند، در حالی که دو سوی جاده دکلهای برق در بینالطلوعین میدرخشیدند. … لحظههایی مثل پمپ بنزین متروکی در مرز کرمان و هرمزگان، با خط میخهایی که برای متوقف کردن ماشینهای قاچاق بین علفهای هرز رها ماندهاند.
ساعات شبانهی بدون برق که پشت بیسیم تنها چیزی که میشنوی زمزمهی رادیویی دوری از کشتیهای خلیج است. بیرون باران تنک میبارد. ساعتهایی مثل دلفینهای مرده در ساحل مکران. ساعتها ساعتها پست در کانکسهایی در جادههای خشک بیرون بندر با آمبولانسهای جعلی، شوتیهای نوشابههای قاچاق و پیرمردهای بومی که استوارها برای آزار به طناب میله پرچم بستهاند.
تصادفها
وقتی سربازها در ساعات تلف شده در مورد ماجراهای خود حرف میزنند و توی ویرجین کنار آنها گوش میکنی و تصویرهای این ماجراها در ذهنت شکل میگیرد، قرینهی وقتی است که بعدها در قرارگاه صبحی ابری و سرد سربازی از راه میرسد و میگوید 15 افغان داخل یک پژو کشته شدند. آنها با یک کامیون تصادف کردند. ذهن همچنان ویرجین مانده شروع میکند به تصویر ساختن، حتا میگویند که رد جسم آدمها روی زمین مانده، وقتی دهها متر ماشین تصادفی روی جاده کشیده شده. یک ماشین شوتی دیگر تصادف کرده. یادم میآید از پشت ساختمان میدیدم که در گرمای مرداد، افسر عظیم جنوبی با ژست بیخیال روی مهاجران متضرع افغان چپیده در صندوق عقب یکی از این پژوهای شوتی با شیلنگ آب میریخت. افسر صدای نازکی داشت و در اتاق افسرنگهبانی از خوبی زنها میگفت. معشوق 16 سالهی افغانی داشت و خان دهی در اطراف بندر که به سیبل لطف بچههای ده را با پرایدش به گردش میبرد. حسین جیغ بعدها با سرهنگ دوست شد و ترفیع گرفت و نجات یافت اما روزی بود که مستاصل آمد و ازم خواست از روی بستهای از اسکناسها کپی بگیرم. دهها صفحه فتوکپی اسکناس که به آن صحت عمل میگفتند. حسین جیغ افسری معلق با سر تاس و عرق کرده، عاصی ازم میخواست که صحت عملش را درپروندهاش ثبت کنم. در حالی که مدیر اداری و بازرسی با اکراه و از سر نوعی تلطف اجازهی این کار را به من دادند.
قصبه
بیرون شهر در چند قدمی پشت دیوار خانهها درههای عمیقی هستند که در اثر فرسایش زمین بوجود آمدند، آن پایین در این درهها در کنار جریان آبی به رنگ اکسید آهن، حشرات وز وز میکنند و نیها کاهلانه با باد این سو و آن سو میروند. پدر از زمانی تعریف میکند که سطح این دره ها بالاتر بود، ظرف بیست سال عمق آنها چندین متر پایینتر رفت. اینجا زمانی مالاریا بیداد میکرد. حتا برنامهی سازمان ملل اینجا اجرا شد. وقتی به دوستی که از شهر دوری به دیدنمان امده بود گفتم که این درهها را تا سال قبل ندیده بودم، تعجب کرد. با عکسهای هوایی که نگاه کنی به جای پای خزندهای بزرگ شبیهاند. وقتی در انشعباتشان قدم میزنی و از میان سبزهها به پشت دیوارهای شهر میرسی آن وقت تلی از زبالهها را میبینی که در سینهی تپهها رها شدهاند و چهارپایی در آنها رها شده یا سگ ولگردی بیهدف پرسه میزند. این زبالهها و تمام پهنههایی که دیوارهای شهر بالای سرازیری شان قرار دارند… هیچ جا امنتر از خرابههای اطراف شهر نیست همه برای کشیدن سیگار و دود و هر چیز ممنوع به خرابهها، بهتر بگویم به اطراف شهر میروند انگار بخشی از اطراف شهر که میخواست شهر شود یا قبلا شهر بوده است تنها برای بیان خواستهها و میلهای اصلیمان و آنها حق ندارند یعنی امیال حق ندارند در بافت جدید شهر خود را نمایان کنند، تنها این امیال میتوانند همراه گیاهان و حشرات در اطراف شهر رشد کنند. این خرابهها و اطراف شهر به خواب بیشتر مانند هستند مخصوصا اگر عصر یا موقع غروب آفتاب باشد، فضایش به آن درجه از تنهایی که خودت در خواب احساس میکنی یا همان حسی که انگار یک ذره بین بزرگ همراه داری که دارد خوابت را بزرگ شده تحویلت میدهد.
-هانتالوژی
در رویا در جای دیگری بودم. زیستشناسی در حومه یک شهر شمال انگلستان، آسمان ابری دلتنگ کننده، حضور تکنولوژی و چشماندازی که از مجلات معماری اقتباس شدهاند. همیشه ابرها نقش مهمی دارند. همیشه ابرها نور را طوری کم می نند که ادراک گذر زمان منقبض میشود. در رویا یک نفر دیگر بودم. یا حداقل چشمی که رویا را میساخت و مونتاژ میکرد، انگار از آن کس دیگری بود.
وقتی از این رویا بیرون میآمدم همان آدم معمولی بودم در جایی خسته کننده خالی از هر تنش حسی. بین این دو حالت غرق شدن در این خیال مصنوعی و واقعیت ملال آور یک فاصله وجود داشت، این فاصله، نگریستن به تصویر این رویا را دلتنگ کننده میکرد، به نظر میرسید تصویر در گذشتهای دور، یا آیندهای دور یا خط زمانی بدیلی میگذرد که هیچ وقت به زمان حال لحیم نمیشود. این زمان خیالی در نگاه به لحظهی زمان حال، پژواک مییافت امواج و قطعات تصویر آن به واقعیت میجهیدند و چشم اندازها یا مناظری در زندگی روزمره شبیه این خیال میشدند یا اینکه در واقعیت روزمره دنبال تکههای از فضا مکان میگشتم که اثری از رمزگان این خیال را در هم کناریشان شکل دهند. بعد لحظهی معلقی میآمد که من در اضطراب شیرین و دلتنگی عبور این ابرها یکی میشدم. سعی میکردم همه جا نمونههای از آسمان نمونههایی از پرسپکتیوهایی از جادهها تباین رنگ ساختمان و آسمان را بیابم و برای آن رویا مونتاژشان کنم.
اخبار
لب های لرزان یاسر عرفات را بیاد میآورم. حرف زدن متحکم فیدل کاسترو، مارگارت تاچر و جان میجر، تصویر ویدئویی رژه جنیش فتح در بیروت، قرآن های گشوده در دست اعزای حماس در تبعید دسامبر 1992 به مرزهای لبنان. تماشای میخایل گورباچف و جورج بوش پدر، تماشای رونالد ریگان و گورباچف که پیمان منع موشکهای هستهای میانبرد را امضا می کنند. در مسابقهی نقاشی چند سرو، قبه الصخره، هلیکوپتر و سربازان اسرائیلی را در پرسپکتیوی تخت میکشم. اما اثری از اعراب فلسطین در نقاشیام دیده نمی شود. چیزی از بحران بین المللی نمیفهمم. اما مفتون تکرار اخبار هستم. تصویر مکرر خدمه ناوی که هواپیماهای جنگی را برای تیکآف راهنمایی می کنند. به نظرم موشکهای که عراق به سمت اسرائیل شلیک میکند و رهگیری این موشکها توسط تل آویو به مسابقهای شبیه است. از آدم های واقعی خبری نیست. جز تصویرآمبولانس و خانههای تخریب شده در تل آویو از بقیه چیزها تصویری ندارم. سوخت چاهای نفت کویت که ساحل خلیج را به چشماندازه سیارهای دیگر تبدیل کرده بود، پرندههای کور شسته در نفت. بعدها اسکرین شات شبکه های خبری کیفیت محو ویدئوو رنگهای بهم ریخته شان در آخرین روزهای پیش از فراگیری اینترنت محسورم میکند و مثل تمبر آنها را از روزنامههای رنگی اوایل دهه نود تهران می برم و جمع می کنم ناگهان دنیای بیرون ظاهر می شود دنیای بیرون ازایران منتها به صورت اخبارو فیلمهای سینمایی سانسور شده و سریالهای سوپ اپرای دوبله شده، به صورت تکه ها و قطعهها. یکی از این اسکرینشاتها تصویر پیتر آرنت گزارشگر سیانان از شب موشک باران بغداد و تصویر دوربینهای دید درشب است.
Against this obsession with the real we have created a gigantic apparatus of simulation which allows us to pass to the act “in vitro” (this is true even of procreation).We prefer the exile of the virtual, of which television is the universal mirror, to the catastrophe of the real.
ترس
ترس نامعلومی که به شکل فرسایش مخفی، ماندابهایی در گوشه و کنار واقعیت ایجادمیکند. پسماندی از حس آنتروپی سازکارهای دنیا، فروپاشی آتی اکوسیستمها، اقتصاد تباه، شیوع، اشباع فرکانسهای مخفی تکنولوژیهای جدید، پسماندی الکتروشیمیایی همجنس سیاهی تجزیهی باتری لیتیوم در طبیعت. در قلمرو آبهای اهلی چنین وحشتی، حکومت پلیسی شباهت به نیروی فلج کنندهی کابوسها پیدا میکند و نجات را غیرممکن مینمایاند. در نور ظهر در پیاده روی در خیابانهای متروپولیس چیزی که از این پسماند بیرون میزند، رویای واضح یا لوسید دریم است، مثل آتش بالای مردابها. در پی رویاها خطاهای مغزی میآیند، مثل تصویر شلیک از نقطه کور به سر یا له شدن مثل ترمیناتور زیر پرس یا تصویرهای از حضور مار یا زلزله، مشکلات بدوی. تصویرهایی وایت نویزی از بال داشتن و پریدن از لبهی آسمان خراش.
رویا
ای کاش یک پانک بودم استشینی میدزدیدم… یا از خانه فرار میکردم، جایی در شیرینیفروشی کار میکردم، سخت کار میکردم، تا نصفههای شب بیدار میماندم و سفارشات عید را مردم را میپختم، آنقدر خسته میشدم که نصفه شب نزدیکهای ساعت سه نیمه شب که مثلا تازه لباس عوض کردم و چیزکی خوردهام و به مغازه برگشتم، دوست دارم آن موقع ساعت سه، درست ساعت سه، خسته از فر و تنور آرد با پیشبند کثیف و پیشانی پر از عرق لحظهای بیرون مغازه بیایم و در آن هوای سرد با اشباح صحبت کنم به اولی بگویم زمانی جلدی داشتم که تو در آن زندانی بودی به دومی بگویم ناشناختهترین عصر شهرهای روی زمین را هنوز در خیال داری که تو هر بعداظهر تابستان آنها را میدیدی و در آن پر پر میزدی و به سومی بگوییم تا حالا چند آدم را در من قبلیام کشتهای تو که دندان های تیز داری وخیالات مرا در تاریکی شبها میجویی، من از دست همه شما راحت شدهام حالا من کسی دیگرم و میخواهم این لیوان چای را که دارد در این نسیم نیمه شبی سرد میشود بنوشم و بگویم به درک و فردا صبح استیشن همسایه بغلیام را که همیشه ته پارکینگ خاک می خورد بدزدم و بروم قطعا آنها اهمیتی نخواهند داد، پلیس هم دنبال من نخواهد گشت، اصلا پلیس را دراین لحظه بیخیال در نظر میگیرم، آنقدر بیخیال که بتوانم این ماجراجوییام را انجام دهم . میروم به جایی اینکه از جادههایی اصلی بروم، از جادههای میروم که وجود ندارند، میروم به قسمتهایی از شهرها که در خواب دیده میشوند جاییکه رود ارس به خزر می ریزد چه جور جایی است، کدام دشت استرالیا دست نخوردهتر است هنوز جایی هست که مثل کاستاریکا نفس بکشد، هنوز جایی هست که بتوان قدمهای منحوس کریستف کلمب ماژلان و و اسکودگاما را بر سواحل هندوراس جزایر آتش آرژانتین و دماغه امید نیک و هوایی شرجی هندوستان دید، هنوز هم میتوان در کنار سواحل زنگبار به بند رختهای آویزان در کوچههای تنگ نگاه کرد، زیر نارگیلها نشست و برای بومیان غمگین از آن سوی آب سخن گفت، آره استیشنم را بر میدارم و از این راه هوایی می روم در آن استیشن میخوابم سیستم های فای استریو فیلیپ کی دیک را از در پشتی همیشه خدا باز خانه اش میدزدم سروصدای ترانه های راک به تمام ترانههای ناشنیده، ترانههایی برای رقص ترانههای برای غم و اندوه و ترانههای برای دخترانی که هرگز نبوسیدهام گوش میدهم، بال غازهای وحشی را قرض میگیرم از کنار دکمه ای که خدا میزند تا باران بیاد رد می شوم و بعد بغضهایم را در حبابی کوچک میگذارم تا مثل شبنمهای سیرانو بخار شوند و مرا به ماه ببرند و دریاهای خشک این تنهای چند هزار ساله را پر از آب میکنم وبرای ستارگان چسبیده به موی شب با گیتاری که بلد نیستم بنوازم آهنگ ریزش باران نقره را میزنم و بر میگردم فردا صبح لب یک برکه به روباهی که برای آب خوردن آمده خیره، فقط دو دقیقه خیره میمانم لباسهای پانکم را به آب میسپارم، گلولهای به مغزم شلیک میکنم و برهنه میمیرم، بعد وقتی صبح آرام آرام شهر چرت آلود را بیدار کرد من هم خوشتیپ میکنم عطر میزنم و با پول کارم برای دختری که تازه عاشقش شدهام کارت پستالهای دریای آبی ماه را از مغازهای که دیگر وجود ندارد هدیه میخرم.
خائن
در خواب جایی در آلمان شرقی در جلسهی اکران فیلم” ای آزادی” به عدهای همسن میگفتم که این خاطرهای منقضی شده است، ما قبلن یک بار در این خاطره بودهایم. انگار همه خائن بودند. ...
نور
به دنیا میآیی به تو ابزارهایی میدهند و بعد مثل پشت صحنه تئاتری کوانتمی ابزارها در رخت کن رها میکنی و دری به سمت نور آفتاب روی خیابان باز میکنی. آنقدر نور تند است که تمام خیابانهای شهر در استخر نور هستند، لبهی همه چیز انگار مطلاست و بعد که خیرگی تمام شد، تو در فیلم انتزاعی روی شبکیه خواهی از نو و ازنو خواهی مرد. این مرگی است که پیش از مرگ حقیقی همیشه برایم اتفاق افتاده. بارها و بارها. تصویری رواقی که با خودت حمل میکنی و امیدواری به تو فروتنی بدهد. نوعی زجر کاهنانه وقتی فجایع زمان شیوع و دیکتاتوری مثل باران مشت مشت به صورتت کوفته میشوند.