گشتاپوهای بهشت
دور شهر یک حصار برقدار کشیدند که فنسهایش قرمز رنگ بودند و زیاد میشد که میدیدی مزدورانشان شب به خانهات ریختند.
There was a time
A storm that blew so pure
For this could be the biggest sky
And I could have the faintest idea
کیو ساعتهای بین الطلوعین سوار موتور از خانه بیرون میرفت. موتور کاوازاکی نینجای قرمز را به جادههایی میبرد که به سمت کوهستان شیب پیدا میکردند. در مسیری که خرپای پلها زنگ زده بود و علایم سبز کیلومترِ جادهها پر از صورت فلکیِ جای گلوله، درختهای بلوطِ شقهشده از پوسیدگی بین تختهسنگها سبز خفهای داشتند. بعضی وقتها هوا خنکِ بدون رطوبت بود، بدون ذرهای ریزگرد. دیدن ردیف بیپایان شبنماها را در ساعات اول صبح دوست داشت. کلاهخود را که بالا میزد در جادهی بیپایان سرش به آروارهی حشرهای شباهت داشت. سفرهای صبحانهاش ناشتا بود، همیشه اما پیش از شروع، سیگارهایش را شماره میکرد. وقتی به خرپای پل میرسید، کفشها، دستکش و کلاهخود را در میآورد و بعد از تا کردن در شکافی در بتون پایهی پل آنها را پنهان میکرد. لباسهای نظامی دست دوم را از آن شکاف بر میداشت و پابرهنه، بدون دستکش و کلاهخود موتور را هی میکرد و وارد قلمرو کاراکال میشد. پل خرپادار همیشه برای او نقطهای مرزی بود، مرز ناپدیدشدن، مرزی که از آنجا هویت دیگری شروع میشد. از آن مرز به بعد به خودش اجازهی افراطرانی میداد. وقتی از سلوکش در خطهای زمانی موازی بر میگشت پاهایش خونی بودند، اما برای تمیز کردن آنها تلاشی نمیکرد. به کسی نمیگفت چه میبیند یا چه از سر میگذراند. در آغاز روزها همیشه در قعر صبح لحظهای بود که او زمان را تشخیص نمیداد، اگر غروب بود، خفاشها باید در آسمان دیده میشدند و اگر سحرگاه، شیشههای کاشتهی روی دیوارهها حتمن باید میدرخشیدند، اما او نمیتوانست بفهمد چون در آن ثانیهها به نظرش میرسید اندامهایش را پیدا نمیکند، دستش کجا بود؟ حس میکرد به تنهاش متصل نیست، پاهایش از بدنش دور افتادهاند، چیزی درنده اتصالهای بدن او را جویده و گرانشی ناپیدا چشمهایش را در چشمخانه راکد کرده بود. اما بیست دقیقهی بعد از مناسک تعویض لباس زیر پل، وقتی سواره بادِ سرد دستها و پاهای برهنهاش را یخ میکرد و سینوسهایش را به درد میآورد، آن حس تلاشی را فراموش میکرد و همزمان که کاوزاکی را گاز میداد، هر آن منتظر بود تا گلولهی کاراکال او را جای بین علفهای شیب جاده پرت کند.
سربالایی جادههای کوهستانی پیچپیچ مدام بود. پیش از آنکه به درگاههایی برسد که از آنجا راه قصبههای ویران را بیابد، قصبههایی که شکل خواب قصبهی خودش بودند، وقتی آفتاب از لبهی افق نشت میکرد به جایی میرسید که پلاستیک و آشغالها را باد صبحگاه به فنس ساختمان پست برقی بین راهی، کنار مدرسهی دو کلاسهی متروکی میفشرد. موتور را پارک میکرد و پابرهنه زیر پست فشار قوی به صدای جیرجیر ترانس بین دو عمود برق گوش میداد. لبههای تپهماهورهای پایین دست که او آنها را تپههای دانته مینامید، مطلا میشدند. بعد در حیاط از وسط خطکشیهای بسکتبال رو به کبودی صبح، میلهی یخزدهی بارفیکس را میگرفت و سعی میکرد تا با جمعکردن پاهایش آنها را از حلقهی دستانش عبور دهد، در این چرخ خوردن خورشید تازهطالع چشمانش را خیره میکرد و گرسنگی معدهاش را میفشرد. عرقکرده میله را رها میکرد، کمبود غذا با میل حادش به گرسنگی او را به خلسه میبرد، به همین خاطر تعادلش وقت فرود بهم میخورد، اگر کاراکال او را پیدا میکرد یا میکشت به نظرش پایان مناسبی بود.
کاراکال کی بود؟ آخرین بازماندهی تیم سواتی متشکل از ایرانیها و عراقیها که در آغاز برپایی منطقهی پرواز ممنوع همهی آنها در عملیات بازپسگیری شهری از دست بنیادگرایان کشته شده بودند. میگفتند قاتلی مجنونشده از صدای انفجارهاست و به موتورهای کسانی که از استخرهای کوهستانی قزلآلا به پایین دست میبردند شلیک میکرد و نوجوانهای دوست کیو را کشته بود. اسم کاراکال به خاطر کلاهخود کِولاری بود که دو پر سیاه در طرفینش او را از دور به گربهای بیابانی کمیابی شبیه میکرد. اما کیو هیچوقت او را ندیده بود. فرض میکرد جایی بین تختهسنگها زندگی میکند، جایی در دهانهای باز و جمجمهی صخرهها که رو به جنوب، دشت را مثل توتمهای جزیرهی ایستر میپاییدند. وقتی اولین سیگار ناشتای صبح را میافروخت و مستقیم به شعلهی فندک خیره میشد، مطمئن بود جایی در کوهستان تکتیراندازِ دیوانه او را نگاه میکند: یالا بیا بکشم.
تو هنوز به شهر ما نیامده بودی وقتی شروع کردند به حصار کشیدن و خودشان را به اسم گشتاپوهای بهشت معرفی کردند، میآمدی بیرون میدیدی که آدمها را دار زدند، زیر چرخفلک بزرگ شهرک، زیر نورهای زرد عصرگاه که هوا شسته میشد، سر میرسیدند، از آن وقت هر صدایی، یاهر هنگامهای را از بیرون میشنیدیم فکر میکردیم که آن چیز، آن صدای بدون صاحب به زودی به خانهی ما هم میرسد، در خانهی ما را خواهد کوفت و بعد آنها ما را دار خواهند زد. دائم صدای تیرهای خلاص میآمد. دائم با شکافهای گور دستهجمعی روبرو میشدیم، با تنهای به ردیفشده کنار جادههایی که به شهرک میرسیدند. همان جادههایی که تو از آنها میآمدی.
یک روز بستهای اسپری در تعمیرگاهی رهاشده پیدا کرد و یکی از ماشینهای همر آمریکایی سوختهی کنار جاده را با تمام جعبهی اسپری به رنگ سفید زد. این کار یک روز وقتش را گرفت. تمام آن ماشین نظامی را با نوشتههای رویش و مسلسلهای سوختهاش، تمام صندلیها و اسکلتهای انسانی که در آن مانده بود، همه را سفید کرد. خیال میکرد یک روز خودش را هم رنگ سفید میزند و موتورش را، بین چمنها کنار یکی از آن درگاهها دراز میکشد و منتظر توفانهای گرد خاک میشود. اگر دوستش مهیار زنده میماند همراه او میتوانست در لباس سفید روی موتور سفیدشده روی جاده به سمت توفان خاک در حال آغاز کورس بردارند، مثل همان وقتی که در میان توفان گرد خاک، شبح شهری را بین عمودهای برق دیدند. بعد از آن عبور مهیار ناخوشی غریبی گرفت شاید نوعی حساسیت دارویی، در بیمارستان صحرایی موهایش ریخت و انگار ده سال پیر شد، چیزهایی به آلمانی نجوا میکرد و بعد از آن دیگر با کیو حرف نزد. در خلسهای کنار در آهنی خانه مینشست و آسمان را نگاه میکرد. کیو در آن لحظهها خیال میکرد دوستِ-حالا-غریبهاش، در همان شهر عجیب در توفان پرسه میزند، کنار تصویر گذرایی از برجهای پر از چراغ روشنی که از زمین زرد و قهوهای از عبور گرد روییده بودند، خیابانی منتهی به لنگرگاه، با نور صبح و درختانِ خیس پایین برجها. مهیار میگفت آمریکا را در توفان دیده است. اما کیو میگفت دیگر آمریکا وجود ندارد و مهیار میگفت اما این یک آمریکای دیگر است، یکی که مدتهاست دفن شده بود.
کاوازاکی را مهیار برایش پیدا کرده بود، از کشندهی حمل ماشینی چپشده. کسی به سراغ آن موتورها نرفت. نفهمیدند محموله به کدام سمت میرفت، چون در سمت آنها سوختی نمانده بود، حتا غذایی برای خوردن. کاوازاکی را به خانه آوردند با مادر کیو شوکت دیوانه دعوای مفصلی کردند، اما تا مدتها سوختی نبود و موتور مانند خشم بیاستفاده، گوشهی حیاط خاک میخورد.
چند گالن سوخت هیبرید مخصوص موتور را بعدها از وهاب پیر گرفت، پیرمرد منتور کیو بود و زمانی کیو از خانهاش برای خوشآمد دخترهایی که حالا همه را به بردگی رفته بودند، اشیاء عتیقه را میدزید. وسواسش به کارت پستالهایی که تصویر سرفشاپها بود با تابلو های نئونی، در نبود دخترها در خیال کیو اگر مهیار زنده بود آنجا در همان پست برق و مدرسهی دو کلاسهی متروک باهم باری راه میانداختند، تلفنهای بین راهی بلااستفاده را جمع میکردند و کنار ساختمان سنگ مکعبی میکاشتند و تابلوهای ستارهمانند الائیدی مالهای رهاشدهی بین راهی را بالای پست برق میگذاشتند و آنجا آمریکایی خصوصی میساختند. اما مهیار مرده بود و چند ماه بعد از هم مادرش در انفجاری در صف تحویل جیرهی غذا. بعد از مرگ مهیار او که یک وعده غذا میخورد، سرگرمیاش رنگ زدن خودروهای نظامی بود جیپها و هلیکوپترهای سوخته. آنها را قرمز رنگ میزد تا به مورچهای بزرگ و تجزیهشده شباهت پیدا کنند و معدود بچههای کوچک هیچ وقت در آنها بازی نکنند. سعی میکرد روی همه چیز عنوانی چند زبانه بنویسد، شبیه نوشتهی فستفودی بین راهی یا متلی در آفتاب و آسمان پریدهی بهاری. میخواست یک روز آمریکا را آنجا جلوی درگاهها برپا کند. همان درگاههایی که اشیاء وهاب از آنجا میآمدند.
یک بار در همان ساعت صبح بعد از پارک کردن موتور با سرعت دوید تا بارفیکس را بگیرد، اما دستش رها شد. تنهاش روی چمنهای بیرون کف سیمانی حیاط مدرسه افتاد و سرش بعد از فرود تنش، به سیمان خورد و برای مدتی صدای خودش را از دور میشنید. به نظرش آسمان صبح پر از پرندگان زردرنگ نقطهای بود. آییییی.. آییی. اما گوش داخلیاش چنان ضربهای خورده بود که آیییییها از دور میآمد و لکهی خمیده زردی مثل ترکی دیدش را انباشت. پیش از این سعی کرده بود تا بالهای جنگندهای ساقط شده را جایی در محوطهی فنسداری یا پارکینگ سابقی به عنوان تکهای از هواپیمایی خیالی یا کایتی دپو کند. رویای داشتن وسیلهی پرواز. اینکه در ارتفاعی از جو آمریکایی خیالی داشته باشد، رویای اینکه در شکافهای کوهستانها در واحههای نخلهای کالیفرنیا بخشی از آمریکا را نگه دارند و دوستانش را -اگر دوستی داشت- به آنجا دعوت کند. اما با مردن مهیار آن رویای احمقانه به نظرش نوعی خیانت بود. حالا در لحظه سقوط، آسمان صبحگاه را پر از کایت پرندههای زرد رنگ دید. دست زن پیری که روسری سیاه عربی و صورت چروکیدهی غمگین داشت، چیزی زیرِ سر او گذاشت. کیو نمیتوانست گردنش را تکان دهد. زن یک انگشت مصنوعی داشت و گریه میکرد و کیو در ذهنش حرفهای او را که با لبهایش سینک نبودند، این طور میشنید: استخوانهایم را شکستند، لگنم شکسته همهی بچههایم، همهی نوههایم. کیو بازهم نتوانست تکان بخورد. عضلات گردنش خشک بودند. زن بلند شد و به تکه پارچهای سیاه در بادی خاکیرنگ تبدیل شد که آسمان را پر از ریزگرد میکرد. تا مدتها بعد که گردنش خشک بود و حین راندن موتور جز جلو، جز قلمرو کاراکال چیز دیگری را نمیدید، به این فکر میکرد آن پیرزن عرب کجای اقلیم زندگی میکند، چرا که دیگر زنی باقی نمانده بود و شک کرد که رویا دیده، وهمی اثر شوک ضربه.
اما مرگ نبود که ما را میترساند. لحظهی قبل از رسیدن صدا بود. از وقتی آمدند توالی شب و روز عوض شد. معلوم نبود شب است یا روز، تیکههای از آسمان سفید مثل کتان کثیفی بود و بقیهی مدت شب بود. ابرها وقتی بارانی بودند، خیلی به زمین نزدیک میشدند، خیلی نزدیک و دائم صاعقههای خاموش منیزیومی در ابرها میدیدیم. همهجا بوی گیاهان پوسیده میآمد بوی ماندابها بوی خانههایی که به قلعههای متروک و کیپ شبیه میشدند. با هم حرف نمیزدیم. وای اگر انگشت لو دهندهای در آن روزهای دم کرده ابری درِ خانهی ما را به ماشینهایشان نشان دهد.
تصمیم گرفت ایدهی تبدیلکردن مدرسهی دو کلاسهی متروک به بار را جدی بگیرد. همهی آن چیزهایی را که با مهیار از مالهای رهامانده جادههای شمالی جمع کرده بود، مانعهای ایست راه، تابلوی الائیدی ستارهای پنجپر و نوشتههای گوتیک مجتمعهای بینراهی همهی قطعاتی که در مدت آتشبس جمع کرده بودند را هر صبح قطعه به قطعه پشت موتور میگذاشت و همزمانی که ارتفاع گالن سوخت را اندازه میگرفت تا ببیند چقدر برایش مانده، عزم جاده های منتهی به کوهستان را می کرد. از دور در نور صبح روی خط صاف جاده با ستاره خاموش عقب موتور و گردنی که فقط میتوانست به جلو نگاه کند به حشرهای شبیه بود که غنیمتی از رویایی را به سرعت به محل امنی میبرد. رویایی که از آن فقط تکههای آینهی خردشده باقی مانده بود. جعبههای کنسروهای نخودفرنگی، لوبیاسبز و ذرت را که در سوپرمارکت روستایی بیرون آمده از آب خشک سد پیدا کرده بود را داخل قفسههای خالی از کتاب دفتر مدرسه چید. همهی آنها تاریخمصرفگذشته بودند. شیشههای خرد شده در موج انفجار را از قاب پنجرهها در آورد. اما به خاکی روی همه چیز را پوشانده بود دست نزد. این چه باری بود که از اثری از مشروب در آن نبود؟ کجا میتوانست چند بطری از آنها را پیدا کند؟ در سیترئونی قدیمی و چپشده زیر پلها، در قلمروی پناهندگانی که در شهر کانتینرها زندگی میکردند؟ نام بار را راکتسیتی گذاشت و کلیشهی فونتهای عربی و گوتیک انگلیسی را بالای تابلوی سردر مدرسه نقش زد.
صبحگاهی پیش از آنکه آفتاب طلوعی کند وقتی او پشت میز بار از پنجره بدون شیشه موتور را در تاریکی پیچ جاده میدید و از گرسنگی به سرگیجه افتاده بود چشمانش چرت میزد که مردی وارد مدرسه شد. مرد سر طاس با ریش چندروزه در لباس تاکتیکی نظامی، چشمانی گودرفته و نزدیک 180 سانت قد داشت. تمام بدنش پر از شتکهای خون و خاک سفید بود و تفنگ دوربیندار عظیم دستساز همراهش را روی میز گذاشت. سیگار داری. کیو از دو کمل باقیمانده یکی را به مرد داد و چشمانش به سختی باز میماند. مرد کولهی پشتهاش را روی میزِ بار گذاشت. مرد گفت: «میتونی اینها رو برام بفروشی.» لهجهاش را تشخیص نداد. –چی رو؟ مرد محتویات کوله را روی بار خاکگرفته خالی کرد. گوشیهای موبایل قدیمی با شیشههای شکسته دکمههای کندهشده را روی میز ریخت. مرد تکتک آنها را روشن کرد، بعد آنها را با الگویی مرتب کرد و پرسید: «این چیه میدونی؟» کیو گفت: «صورت فلکی جبار.» داخل گوشیها صحنههایی از سر بریدن، سوزاندن، از کوه پرت کردن، آتش گرفتن داخل گوشیها با صدای زجههای بدکیفیت در حال پخش بود: «اینها رو میتونی برام بفروشی؟»کیو گفت: «کسی اونا را نمیخره.» مرد که انگار تا حالا چشمانش را از مرکز سوزان درونیاش دور نگرفته بود غرید و گفت: «میدونی من دیونهام.» بعد خندید: «اونا برادرم رو کشتن، خواهرم رو دار زدن، همه باید یکی از این موبایلها رو داشته باشن. تو گورای دستهجمعی رو دیدی پسر؟» و کیو را که به سختی گردنش را میتوانست بپیچاند از پشت میزها بیرون کشید. کیو مقاوتی نکرد. وارد کف سیمانی مدرسه و چشمانداز پاییندست منتهی به جاده شدند؛ مرد تکهچوبی برداشت آن را درون قمقمهی فلزی همراهش فرو برد بعد با فندک سر چوب را آتش زد، از محتویات قمقمه به دهان ریخت و به سمت چوب فوت کرد. در کسری از ثانیه شعلهای قارچمانند با ته رنگ زرد و سرخ در آسمان بین الطلوعین مثل قارچِ سوزانی اتمی شعلهور شد. شعلهای بالای جادههای پاییندست، دکلهای برق و قصبهها و جلگههای خشکشده شکفت و ثانیهای بعد فقط لکهی خیرگی آن روی شبکیهی کیو باقی ماند. مرد چوب سوزان را روی زمین انداخت. به کاوازاکی انگار که اسبی زیبا باشد خیره ماند تفنگ را از داخل برداشت و سوار بر تویوتا هایلوکسی سیاه دور شد. کیو صدای تویوتا را نمیشنید. ماشین انگار بیصدا بود از ناخن کندهی انگشت کوچک پایش خون میآمد. کارکال بود؟ چرا منو نکشت؟ از جایی از داخل بار هنوز صدای زجهها میآمد. کیو تصمیم گرفت آمریکای صبح را ترک کند و دوباره به خانه برگردد بمبرجکتش را بپوشد. آتش چوب آتشخواری که میسوخت، او را یاد نفرین مادرش میانداخت: در جهنم بسوز در آتش. در آتش. مادر بمبرجکتهای او را برعکس میپوشید. رویهی داخلشان همیشه خاکستری گچی بود و در آن حال، تودوزیهای جکت به شکنجهای مدید شباهت داشت. وقتی بچهتر بود کیو یکبار از خانه گریخت و در جادههای اطراف قصبه دوید، لای تپهها، آنقدر روی جادههای متروک جنگزده دوید تا جایی 20 کیلومتر آن سوتر از هوش رفت و از بارانی بهاری بیدار شد و اطراف را به جا نیاورد. خودش را نمیشناخت و جایی دورتر از کنار نفربرهای روی دشت، لکهی آتشی میسوخت که حتماً جهنم بود.
چقدر میتوانست به باد اعتماد کند که ستارهی بارش را ساقط نکند یا برق او را قطع نکند. یا چقدر که سیلابها ماشینهایی که در دشت رنگ زده بود را با خود نبرند. در مسیلها جایی بین علفهایی که در گرمای خرداد بوی سستکنندهای مثل تسلیم شدن به خیالی از تنی خواستنی داشتند یا برگهای تودهی شببوها سکرآوری زنانه خود روی شبهای انباشته از غبار میانباشتند، همانجا بقایای وانتهای رنگخوردهی سفید، کلهگی تانکی سفید بچههای ولگرد را میترساند. امیدوار بود این طور باشد. اثری از همسنهایش از دخترهایی که خاطرخواهشان بود دیده نمیشد. همه را بردند و این چشمانداز را بسیار دلتنگکننده میکرد و هر بویی روی باد را دردی سیال. اما در آن لحظههای پاییزی با خرداد خیلی فاصله داشت و زیر پل خرپادار برکهی آب یشمی را با پا بهم میزد تا خون زخمش را پاک کند. آستینهای پلنگیاش خیس شده بودند و روی تختهسنگی که آب آن را سفید کرده بود از زیر پل به آسمان نگاه میکرد. وقتی روی پل کاوزاکی را روشن کرد در عبور از سایههای مثلثی پل و پریدگی نور چشمانداز خودش را نشناخت. سبکی باد او را وادار کرد تا به عقب نگاه کند. آمریکایش با ستارهی بار و تابلوی راکت سیتی و پنجرههای خالی از شیشه، سر پیچ پشت فنسها و پست برق به نظر هنوز ناکامل میرسید. مطمئن بود باجه تلفنها باید رنگ بزنند. آیا قبل از آمریکا خودش را میشناخت؟ این را نمیدانست. او مدام با این پرسش روبرو میشد. حالا در لحظهای که کاراکال به گذر او آمده بود مطمئن بود دیگر از این پرسش نمیترسد. اما آیا دوباره او را میدید. دور گردنش از نو تکهای ابر زرد زیر یراقی از فلز پیچاند تا گردن حر کت نکند.
… همهجا پرچمهای سرخ و سیاهشان را با نقش صلیب آفتاب افراشتند و یک روز دیدیم که نمیتوانیم از آن شهر خارج شویم. نمیفهمیدیم دنبال چه میگشتند. تلویزیونها تمام وقت مدام پرش داشتند و نوفه پخش میکردند و من خیره به آنها دربارهی تو رویا میدیدم. تو را پابرهنه در خاکها میدیدم. در تاریکترین شبها که صدای سیترئونهایشان و کلاهخودهای آهنیشان در کوچهها میپیچید. همهجا پر از درختان خاردار بود، صدای عبور تو از جادهها میآمد. پابرهنه روی موتور مثل خدایی از دور، همهی گیاهان پوسیدند. همه چیز خشک بود و تو با آخرین سرعت مثل خط سرخ میآمدی و شب حکومت نظامی را میدریدی.
روزهایی خیلی دور… اخبار گروگانگیری در لندن، زلزلهی توکیو و گرمای قطب در لاینهای مجاور بزرگراه ها مثل استاتیک رادیو میپیچید. او مسابقه میداد تا قطعهی دیگری برای کاوازاکی بخرد. زیاد میباخت، چون معنای مسابقه را درک نمیکرد. بعد از مرگ مهیار با کسی حرف نمیزد، در طبقهی دوم رستورانهای متروک میخوابید و یک وعده غذا میخورد. یک شب بعد از باختن در مسابقه، سوار بر موتور روی جادههای خیس، وسط دشتها تا دامنههای کوهها زیر تیرهای برق راند. در تقاطع جادهای او که به جلو نگاه میکرد، روی چمنهای شانهی خاکی راه متروک، تعادلش را از دست داد و لای گلها غلتید. تا مدتی بیحرکت آسمان و ابرها را نگاه کرد. من کجا هستم؟ دربارهی این افراطرانیها به کسی چیزی نمیگفت. چرخ کاوازاکی چپ شده که تمام سوخت خرج اضافی هایبرید را مصرف میکرد، گِلها را شخم میزد و صدایش در شب میپیچید. کنار پمپ بنزینی دورتر از تقاطع، لوگوی رستورانی بین راهی، بالای ویرانیاش مثل درد نور میداد. کاوازاکی جسیم را بیرون زیر سایبان پمپ بنزین در باران پارک کرد. داخل رستوران رها شدهی پمپ، پاهایش را بغل کرد و چانه-روی-زانو به شب خیره شد. آن سوی جاده، اسکلت اتوبوسهای بزرگی سوخته یا تصادف کرده در تاریکی فرو رفته بودند. فنس پست برقی در باد کج میشد. زمانی طولانی پاهایش را دراز کرد. دستش قرشدهگی کلاهخودش را میجست. در بین الطلوعین تاریک صبح چشمانش کامل باز نمیشدند و سرش را آرام به یخچال پشتش میکوبید. سوار وانت آبی قراضهی دختری برقعپوش که لباس نظامی به تن داشت، به ترانزیت برگشت. فکر میکرد روحی راننده اوست و از جهنم باز میگردد، سرش پایین بود و از موهای خیسش آب میچکید. وانت پر از بوی نان، از درون کابین وانت، کامیونهای چپشده را دوسوی جاده میدید، کانتینرهای رهاشده. از لای خرپای پلهای فلزی رد شدند که کنارشان پلهای قدیمیتر بلااستفاده یا تخریب شده بودند. او این پلها را خوب میشناخت. وقتی رسیدند خیابانها خالی و تمیز بودند و علایم بزرگراهها را قراضهجمعکنها جاکن میکردند. چطور این دختر زنده مانده بود؟
کاوازاکی را از وانت روی جاده پایین آوردند. بعد از باران لحظهای هست که بادها از غرب، آسمان را جارو میکنند و چالههای آب را میلرزانند. تاریکی ابرها روی شاخههای درختان زمستانی و سقفها میافتد و شستگی بناها و سقف سولهها در سکوتی نابهنگام فرو میرود. در آن لحظه بودند و کلمهای حرف نمیزدند. ایستاده وسط جاده، متوجه شد به دروازهی آهنی باز به خانهای متروک نگاه میکند. پشت سرش، دختر برقعپوش هم در کابین بینور، پشت فرمان، خط نگاه او را دنبال میکرد. خانه به خاطر زلزله نصف شده، شار آب از ناودانها به شکاف وسط خانه میریخت. از میان نور چراغ کمسویی صدای پسرها و دخترها از پشت شیشههای بخار گرفته بلند بود. صداهایی که فرض کردهاند دنیای بیرون وجود ندارد، نه فروپاشی اقتصاد، نه پیمانهای صلح. کیو تکان نمیخورد. باد مرطوب کلاهخودش را یخ میکرد. دوست داشت برود و آنها را دعوت کند به جای خودش در کوهستان و از آنها بپرسد چطور زنده ماندند. اما ترسی که نکند باز دارد رویا میبیند را صدای دور شدن وانت قطع کرد. تنها موتور را بلند کرد، کاوازاکی را روشن کرد دور شد و به قلمروی خودش بازگشت. در آسمان عبور کلاغها را در ابرهای صورتی که از پشت سولهها در آبی عصرگاه محو میشدند. یادش آمد که همان نویزها، همان استاتیکهای حاشیهای رادیو نزدیکتر آمدند و به شکل حملههای انتحاری، ویروسهای هوایی، کارپت بامبینگ از چشمانداز عبور کردند. کیو که خودش را جزء مردم عادی حساب میکرد و از ایدههای پایان دنیا تنفر داشت، احساس میکرد همهی اطرافیانش در کشتاری آرام محو میشوند. وسوسه شد موتور را جایی کنار بزرگراه دفن کند. اما جلوی این وسوسه را گرفت و یاد آن پمپ بنزین افتاد و در ذهنش دنبال راهی بود تا یکی از آن پمپها را به آمریکایش بیاورد. اما چطور. منطقه حالا تقریباً محصور بود. و دسترسی به آنجا غیر ممکن. به نظرش میرسید اگر بتواند دختر را پیدا کند شاید بتواند یکی از پمپها را به گذر کاراکال ببرد. فکر خامی که برای چند روز به نظرش راه حلی بدیهی میآمد.
دور شهر یک حصار برقدار کشیدند که فنسهایش قرمز رنگ بودند و زیاد میشد که میدیدی مزدورانشان شب به خانهات ریختند. یا صدای رژهشان در آسفالتهای شبانه میپیچید و من که منتظر مرگ یا جیرهی غذا بودم به تو فکر میکردم در شبهایی که از باران خبری نبود فقط ابرها بودند و صدای گلولهها را روی ریل راهآهنی متروک آن بیرون میشنیدی و خبر مرگ کسی دیگر. زوزه سوپراسپورتهای سرخ ایتالیاییشان را میشنیدیم. من میترسیدم و در تونلهای زیرزمینی موش میشدم. هیولا میشدم. در تاریکی معدنها میماندم. جسد بچهها را در تصور میآوردم، آویزان از حصار برقدارشان.
جنوبتر از جایی که کاوازاکی را پارک کرده بود، نرسیده به تقاطع دو جاده، یکی خاکی و دیگری آسفالت ویران، قدمزدن او را نزدیک جایی میبرد که فشارشکنهای پست گاز بوی تندی میدادند و زیر نور آسمان او به فرعیهایی میرسید که مدتها بود کسی از آنها عبور نکرده بود. سیاحت آن لحظه مثل تماس چشمی با غریبهای و غافلگیر کردن او در لحظهای کاملاً خصوصی بود. نگاه به مغاک فضای خصوصی که آدم با خودش حمل میکند و فکر میکند هیچ کس آن را نمیبیند. برداری که پیش از این تماس، کسی از مسیر آن به فرد نگاه نکرده بود، کیو همیشه ساختمانها و مکانها را از مسیر این بردار میدید. آنها را در لحظهای کاملاً خصوصی غافلگیر میکرد. چیزی که خودش به آن اثر آینهای میگفت. وقتی بچهتر بود قاب آینهی بزرگی را روبری کوچه یا جاده میگرفت و فرض میکرد جغرافیای واقعی درون آینه است. بازی دیگرش این بود که صبحها در خیالاتش جای کف و سقف خانه عوض میشد و در آن حالت اشیاء روی زمین را روی سقف میدید و فرض میکرد درون آینه یا جهان معکوس آمریکاست.
بوی گاز اشتهای مردهی او را تحریک میکرد و در ارتفاع پایینآمدهی نور پاییزی، سایهی عصرانهی تیرهای برق دراز میشدند. به فنسهای پست تکیه داد و با ناب رادیوی کوچک همراهش ور میرفت. پابرهنه در بستر خشک جایی که سابقاً تالاب کوچکی بود قدم میزد. گل کف بستر چاک خورده و دوسویش نیزار پر از صدای حشرات بود. تودهای از پرستوها در هوا بالای تپهها در آسمان کبود شکل عوض میکردند. گاهی نزدیک او میآمدند هوا را میبریدند و در ارتفاعی بالاتر چرخ میزدند. ناب رادیوی سونی قدیمی همراهش را تا آخر میپیچاند و صدای استاتیک بلند شد. بلد نبود رادیو را تنظیم کند. ایستگاه رادیوییای نمانده بود. موجی، کسی از رادیو استفاده نمیکرد. فقط استاتیک بود. این استاتیک در او تاریخهایی را زنده میکرد که از آنها عبور نکرده بود. ساعاتی مهاجر از مدیترانه، فلات، از ظهر و سکوت. ساعاتی که مثل اجساد پناهندگان روی آب، نابهنگام در ساحل ذهنش به زمین مینشستند. گاهی وسط نوفه رادیو خبرهایی از جاهایی عجیبی میآمدند. یا او فرض میکرد اینطور است. صحبتهایی عربی را میشنید، صدای هنهن مردی که خانوادهاش را با تبر کشته بود، صدای قتلهایی که در مغاکهای خصوصی مکان اتفاق میافتادند. فرکانسهایی مغشوش که دستهی پرستوها را گیج میکرد.
پابرهنه سمت یکی از این فرعیهای گمشده بین تپهها رفت و پشت تالاب مرطوب خنک بیشهها او را به شیار فرسایش عمیقی رساند که آن سویش، جلوی چندتا کانتیر روی علفزار زرد شده، باد لباسیهای سفیدی را روی سیم تکان میداد. بین کانتینرها دختری سربزرگ گاوی که از آن خون میریخت را به دست گرفت بود اما بر نمیگشت تا کیو او را ببیند. امیدوار بود صدای استاتیک رادیو به او برسد. -چی میخوای؟ دختر دیگری این را گفت که لبهی فرسایش نشسته بود. کیو جواب داد: -پمپ بنزین. -پمپ بنزین؟ -آره یه پمپ بنزین. -در ازاش چی میدی؟ -یه تیکه از آمریکا. دختر گفت: «به آمریکا نیاز نداریم.» شلوار نظامی، دمپایی بندی و سربندی نآشنا به سر داشت. کیو پرسید: «اون گاو رو کشتین؟» دختر گفت: «مینوتوره، گاو نیست.» نور آفتاب رنگ کانتیرنها و لباس زرد دختر را در برابر بنفش ابرها تشدید میکرد. کانتینرها مال یک شرکت کشتیرانی ورشکسته آلمانی بودند. کیو ترسید باز دارد خیال میبیند بنابراین خیس عرق برگشت اما رادیو را خاموش نکرد و کوشید تا با موج در حرکت چلچلهها خلل ایجاد کند. فرض میکرد رادار درونی پرندهها را دستکاری میکند و آنها متوجه این لحظهی او میشوند. با این فکر که پرستوها او را رصد میکنند، از خیال دخترها بیرون آمد. سوار موتور برای چند ثانیه مکث کرد و به سه دایرهی سرعتسنج، دورسنج و عقربهی سوخت خیره ماند. به خط قرمز دور موتور. از فرعیترین راه خود را به پیچ کوهستانی رساند. سعی کرد به عقب نگاه نکند به آنچه دید بود. چیزی در آبی آسمان بود که تا شب ادامه مییافت. خط آسمان جنوب از نور سوختن سرخ بود. وقتی رسید پل تاریک بود. از آن بی که لباسهایش را تعویض کند عبور کرد روی شیب پشت مدرسه. بار درازکش به آسمان نگاه کرد که در اپیزودهای بین توفانهای شن از بارش شهابسنگی اشکریزان بود. در چرت متعاقب تصویر سر عظیم گاوی را در خواب دید که از دهانش نوفهی رادیو پخش میشد. صبح همانجا با گردن-درد-گرفته بیدار شد. جلوی فنس، دو پمپ بنزین مربعیِ سبزرنگ را دید بهپهلوافتاده، به ساعتهای جعبهدار قدیم شبیه بودند. شلنگهای نازل پمپها مثل مارهای تشنه، روی آسفالت رو به نور صبح دهان گشوده بودند. او قطعاً دیوانه شده بود. میتوانست با اسپری آنها را رنگ کند اما وسواسی او را وادار میکرد تا رنگ آنها را بزداید. چیزی از گذشته در خفگی سبز آنها دور کنتور ساعتمانندشان انباشته بود که او را به خارخارِ زدودنِ رنگ میانداخت. یادش آمد کمپرسورهای هوای سند بلاستی را جایی در مرزهای بالاتر کوهستان کنار دهانهی تونلی رهاشده دیده بود. اما وقتی باک را وارسی کرد دید سوختش ته کشیده است.
چرا تمام نمیشدیم چرا نمیمردیم. ژندهترین لباسها را میپوشیدیم. خاکستریترینشان. شب قطبی آنها با مسلسلهایشان انگار بیپایان بود. تمام مدت تکرار کلمات آلمانی را میشنیدی که مزدوران محلیشان تکرار میکردند. تونلهای زیرزمینی میکندیم و آنها این تونلها را پیدا میکردند و میدیدی که کامیونهای بنز روی تو وقتی از تونلی نابهنگام بیرون آمدی خاک خالی میکنند. و همهجا خاک بود. خاکی انگار الکشده، خاکی تمیز، اما فراگیر. و از آن روز به بعد دائم خبر پدرانی را میشنیدم که دخترانشان را سوزاندند و رویا میدیدم که میخواهم ثابت کنم من دختر نیستم، من زن نیستم، من مردم اما یک روز فهمیدم که هستم در تناقضی که فقط از این کابوس بیپایان بر میخواست.
در قصبه به مردی نگاه میکرد که از تیر چوبی برق بالا میرفت. مرد با کمربندی خودش را دور تیر نگه میداشت و با کفشهایی میخدار از چوب بالا میرفت تا بالای آن برای چراغ شکستهی خیابان صفحهی باتری خورشیدی نصب کند. کُنارهای پشت تیر بوی تند و شکوفایی میدادند. او روی چرخ فلکی افقی در سایههای ویرانهی کتابخانهی عمومی، مجلههای معماری و لایفاستایلِ افتاده در چالابی زیرلولههای آب را نگاه میکرد و در خیالش مراجعان کتابخانه به دنبال چیزهایی میگشتند که هیچ اثری از آنها نمانده بود. آب لولهی شکسته فواره میزد و گل زیر آسفالت را تخریب میکرد. خارهای سبز همه جا لای شکاف سیمانها در سایهای پاییزی روییده بودند. پیرها پوشیده در عبای سیاه رد میشدند و همچنان که چرخ فلک دور خود میچرخید، در ذهن او مردی که از تیر بالا میرفت با آن همه یراق آویزان و کلاه ایمنی، با پسرهایی که در مجلهی لایفاستایل با کلاه سفید و زانوبند در گودی پیست مشغول اسکیت برد بودند و سربازانی که منطقهی پرواز ممنوع را مراقبت میکردند، همه عضوی از گروهی بودند که میتوانستند به بار او در آمریکای خیالی بیایند. کافی بود تا ابرهایی بالای ویلاهای مجلات معماری را داشت، ابرهای بالای درختان خیس از باران و روشن با درخشش آفتاب و همهی آن پنجرهها را، پنجرههایی به همهجای دنیا به گراند کنیون به صخرهی سرخ غربی. پنجرهای واقعی. پنجرهای برای برداری از تماشا که پیش از این تماس، کسی از مسیر آن به چشمانداز نگاه نکرده بود. بعد به این فکر کرد که کجا میتواند آن دخترها رو دوباره بیابد چون وقتی برای سرکشی رفت اثری از کانتینرهای آنها ندید. به نظرش جایی از او خون میریزد. خونی که بند نمیآید و لباسهای سفیدشده از شستشوهای بیشمارش را لکهای مثل سحابی یا ستارهای منفجرشده، میپوشاند. یادش آمد یکی از بچههایی که تکتیراندازها او را پایین جاده روی موتور زده بودند، وقتی پیدایش کردند داشت خون میریخت و سرش مثل ساعتی غمگینی که دقیقهها را عقب میزد، روی چمنها رها مانده بود. پسر با بهت به آنها نگاه میکرد. کلاه خودش دورتر از خودش افتاده بود. باد میوزید و تابلوی داغان پپسی بالای مغازهای بینراهی را دورتر چپ کرده بود. وقتی بقیه میکوشیدند تا پسر را عقب وانتی بگذارند به دو جای گلوله روی قفسه سینه اش خیره بود. دو حفرهی سیاه که افق رویدادشان خون منتشر شده روی پیراهن بود. او آن لکهها را روی پیرهنش خودش تصور میکرد. آن دو چشم سیاه پرندهای شکاری که سر تاریکش تا مدتها بالای توحش جادهها چرخ میزد، وقت عبور از درگاهها و سیاحت در دهکدههای متروک بود. دهکدههایی پر از خاک. پر از گورهای دستهجمعی. سگ ولگردی که از چالاب آب میخورد را ترمز وانت قرمز رنگی متواری کرد. درایور لالی که از طرف وهاب پیر برای او گالن کوچکی سوخت آورده بود، با علامت اشاره از او سیگار خواست. پوست دستش پریده و پر از لکههای سفید، آنقدر کشیده بود که مفاصل انگشتانش بیرون زده بود. کیو دقت نکرد و مرد دوباره
کیو آخرین کمل را به او داد. چند دقیقه بعد که مرد تعمیرکار از بالای تیر چوبی پایین آمد و در رف رف و گلینگ گلینگ گلینگ یراقهایش به سمت چراغهای سولهای درباز رفت، کیو گالن را به شیوهی مادرش که لگنهای نان را حمل میکرد، روی سر گذاشت و راه جادههای شمالی را از یکی از خروجیها در پیش گرفت و فکر میکرد اگر کاراکال به گالن روی سرش شلیک کند، ابر نواختری بالای سرش منفجر میشود و او تکهای گوشت آغشته به آمریکا، در چشماندازی میمیرد که هیچکس او را از هیچ پنجرهای آن طور نمیدید که او از خانههای توی مجلات آسمان بالای صخرهی سرخِ غربی را میدید.
طوق فلزی دور گردنش خیس عرق شده بود و میدانست به زودی آرتروز گردن اوی ضعف کرده را از پا میانداخت. بعد از پل، گالن را روی جاده با پا غلت داد و وقتی به آمریکا رسید. برگشت تا زیر پل حمام کند پیش از آنکه سوار کاوازکی شود و قملرو گشتاپوهای بهشت را شب شکن کند. نزدیک نشستن آفتاب اکوسیستم زیر پل پر از صداهای غیر انسانی بود. صدای سیرسیرکها میآمد، صدای وزغها. پرندهها در دستههای تاریک به آسمان کبود پرواز کردند. رها از لباس و ماسک روی صورت در برکهی آب آینهای زیر پل، گذاشت تا جریان آب از خاک او تمیز شود. وقتی نور نارنجی بارقههای آفتاب لبهی سنگها و همه چیز را طلایی کرد به حالت جنینی زیر آب رفت. از زیر آب پل را دید، پایههای زرد شده از نور و آسمان را. نفسش را حبس کرد. سنگهای گرد و خزهگرفته را در انکسار نور در بستر آب میدید. لیفهی گیاهان و ریشهی نیها و فکر کرد اگر دوزیست بود و در جایی که زخم گلویش همیشه خون ریز بود، آبشش داشت، جایی زیر این صخرهها میماند. آیا میتوانست از آنچه دنیای بیرون است بگریزد. اما موجودات این اکوسیستم چرخهی عمر کوتاهی داشتند. مثل پدر مردهاش یا مادر دیوانهاش یا عمر شهرکهای خاور میانه. همهی اینها ثانیهای طول نکشید. لرزان از آب بیرون آمد. اثری از نور آفتاب نبود و حالت تهوع داشت. نیها در باد تکان میخوردند، روی سنگ هنوز داغ بزرگی پاهایش را جمع کرد و از ضعف و خیسی لرزید. تصویر دخترهای پناهندهی بیخیالی که گاوسری را کشتهاند جلوی چشمش وضوح گرفت. استاتیک رادیو که از دهان سر بریدهی مینتور بیرون میریخت. آیا آنها واقعی بودند؟ فرض کرد بال دارد. بالهایی که آنها -آن بازدیدکنندگان آتی بارش- یک روز برای او میآوردند. بالهایی از تیکههای جنگندههای ساقطشده. بلند شد هنوز از جایی از بدنش آب میچکید. لباسهای گرم از گرمای بتون پای پل را پوشید و رادیو را از لای تای لباسها روشن کرد. استاتیک خالص. اگر بال داشت آوازش استاتیک رادیو بود.
بعد کاوازاکی را تا شب راند. زیر آسمان و درخشش سیارهها بی آنکه کلاهخود را بردارد راند، در خیابانها و تقاطعهای خالی راند. خندهی کلهگی کامیونهای رهامانده خبیث بود. از بین ماشینها ویران و لهشده خانههایی که به خاطر حملهی گاز کلر تخلیه شده بودند به سرعت راند. برای چند ثانیه تا منتهای سرعت کاوازاکی راند و از مرزی عبور کرد که دیگر در هیج جای جغرافیا خود را احساس نمیکرد. و وارد قلمرو گشتاپوهای بهشت شد.
راندن با سرعت. با سرعتی که هشتپای باد عرق پشتش را خشک کند. سرعت زیر تیرها. سرعت زیر سایهی کوهستانها. سرعت در بزرگراهها. سرعت. سرعت بین گندمزارهای برشته. سرعت برای تجربهی دو سکوت. زیر پرچمهای صلیب شکسته. یکی سکوتی که در آن صدای کاوازکیاش از منظرهی کشآمده روبرویش جدا میشد. سکوتی که او به سوزن پخش صفحهای تبدیل میشد که شیارهای واقعیت را بد میخواند و آنها را معوج میکرد، دیگری سکوت در چهرهی آدمهایی که نظم زندگیشان را جنگ برده بود. جنگزدههایی که صبح بلند میشدند و میدیدند گذشته وجود ندارد. در واقعیت دیگری هستند، در واقعیت چیزهایی که از آسمان میآیند، مناسکهای آشوری مثلهشدن. این سکوت وصل میشد به وقتی که صدای موتور در گوشش انگار از جایی دیگری مخابره میشد سکوتی مدید. مثل وقتی که دستش از بارفیکس لغزید و ضربهی سقوط باعث شد صداها را از دور بشنود. سکوت جایی بین این دو. لحظهای که میتوانست تا مدتها ادامه یابد. لحظهای که صدا از محیط جدا و به ابری در هوا تبدل میشد. موجودی مجزا خفاشی از صوت و در میانه این جدایی چشمانداز در سکوت از بین میرفت و او میدانست در دل آن موجودات تسخیرگر دلهره میاندازد و مثل خطی سرخ از شب خطهای زمانی جایگزین عبور میکرد و میدانست این بلا سر کلمهی آمریکا توی ذهن او هم آمد. آمریکا نامی بدون مدلول بود. نام برندها، بخشی از زبان عجیبی بود، نام کوچههای شهری مرموز. این نامها مسافرت میکردند. روی تکههای جانکها و چیزهای بازار سیاه. مثل خالهای بازی ورق. در پشت وعدهی نام، مأموریتی جدا از کالا داشتند. جایی نزدیک جادهها کنار ایستگاه مخابراتی حالا بیاستفادهای، اس.یو.وی چپشدهی سفیدی را میشناخت و در خروجهای صبحانهاش از قصبه، آن را ورانداز میکرد که منقوش به لوگویی شبدرمانند کورپریشنی چینی بود. خاج سرخ پیک سیاه که همرنگ پرچمهای اس.اس. بود. علامتی مثل نشان بخت، مثل خط و نشان صورتهای فلکی که حتا وقتی صاحبانش مرده بودند، علامت همچنان به عمر خود ادامه میداد. آمریکا یکی از آن علامتها بود به نظرش نام برندها آن طور که در حاشیهی لباسها یا زیر قطعات موتور سیکلت یا جا خوش کردهاند، خوشبخت هستند، آنها مثل پرندهها مهاجرت میکردند در جاهایی از واقعیت اتراق میکردند و مسیر سفر خاص خود، خط زمانی خود را داشتند. دالانهای و پورتالهای امن ماشینهای فروش، کانتیرها. یا مثل صورتهای فلکی شومی بالای قصبههای تسخیر شده ظاهر میشدند.
یعد یکی برایم کارتپستالهای شبنمای اِساِس را در تاریکی دره زیر اسکلت درختان خشک ورق میزد. خیال میکردم تو بودی همان وقت دوربینها همهجا روییدند، ابزارهای شنود، چشمشان را همهجا در جادههایی که از شهر به بیرون میرفت میدیدم. مثل قطره یخی آبشده روی شاخههای خشک زمستانی. اما به نظر نمیرسید به خلوت ما کار داشته باشند. به نظر میرسید گشتاپوها در آن تانکها سیتئرونها و ماشینهای تیرهشان مثل صور فلکی از آسمان تجسد پیدا کردند و مثل خوابگردها در شهرک میچرخند، اما این چرخ جهنمیشان در خیابانها. این رژهی بیپایانشان، آن مراسمهای پرچمهای آویزان زیر سیلوهای گندم فقط کابوسی است که باعث میشد مزدورانشان توی شهر زنده باشند.
پشت دیوارها میشنیدی Übermensch ,Ariernachweis یک روز شنیدم که دنبال دختری میگردند. آیا دنبال من بودند؟ ماشینهای گشتاپو در شب قصبه در تاریکی رژه میرفتند. مرسدس بنز 260D و سیتروئن 1934 Traction Avant سربازان با استلهلمها به سر و مزدوران انباشته روی تویوتا هایلوکوسهای سیاه، مثل رودی در شهر قرق و رهاشده، در شهر متروک از جاده میانی گذر میکردند و فریاد میزدند و میشنیدم سعی میکنند تا دختربچهای را از دست آنها نجات دهند که قبل از آمدنشان نام شهرهای جهان را تکرار میکرد. معدود اهالی دخترک را مثل چیز بدیمنی سمت گشتاپوهای مسلح میبردند. یکی از گشتاپوها به ما میگوید ما از بهشت آمدیم. بهشت برین. پر از رودهای سیاه. درختان سیاه و آسمان قرمز و این دختر را میخواهیم. مادر این دختر کیست؟ و یکی به من اشاره کرد. من حتا زن نبودم. من ترس بودم. من میراث بر ترس بودم در هزارتوی قصبهها. من کودکم را رها کردم.
جایی دور از مدرسههای متروک که اگر از لکههای نور اطرافش سر به هوا میچرخاندی کتان کثیف روز سفید را در شب میدیدی. برشی از جادهای سنگفرش که بردههای لژیون گمشدهی رمی با پوستهایی مدیترانهای، در دشت زیر کوهستانهای خاموش در جایی که هزار سال قبل نبردی مغلوبه شده بود جزیرهی اشباحی سرگردان بودند. همیشه خواب آنها را میدیدم. و بلند میشدم و میدیدم که روی ساعدهای مو و روی سرم شاخ مینوتوری روییده است و منتظر روزیام که در تاوان رها کردن آن دخترک یک روز دخترهایی سرم را ببرند که برای آمریکای تو پمپ بنزین آوردند.