توتمهای معاصر
تقدسگرایی امروز ما آدمها از جهاتی به شکل اولیهی تقدسگراییمان شبیه است. با برگشتن به توتمپرستی و استعارههایش شاید بتوانیم کمی بهتر مکانیزم گرایش به مقدس سازی را متوجه شویم.
برای همهی ما -به خصوص آن دسته از ما که علاقهی خاصی به بحث و جدل داریم- پیش آمده که درست وسط بحث وقتی گوش های همه از شدت استدلال سرخ شده است، کسی با پافشاری بر یک موضوع خزعبل بگوید که << اما فلانی هم فلان جا همین را گفته>> و منظورمان از فلانی یک آدم خیلی مهم و معروف است تا در نتیجه همه سر تسلیم فرود بیاورند که <<اوه اگر فلانی گفته که خب پس حرفی نیست>>. برخی از صلحطلبترینهایمان معمولا اینطور واکنش میدهیم که فلانی هم منظورش چیز دیگری بوده یا زمانی که او چنین گفته اوضاع طور دیگری بوده، اما از دید من معمولا جواب درست یک <<خب گفته باشه >> ی رساست. چه چیز چنین تقدسی به یک نفر یا یک ایده میدهد که مثل واکسنی او را از ابتلا به نقد یا اشتباه مصون میدارد؟ این میل به درست مطلق و مقدسسازی قرنهاست قدرتمندانه در ما وجود دارد. چنانکه همیشه بوده و انگار هیچوقت قرار نیست از بین برود. تمام تلاشها برای تقدسزدایی مانند بتشکنی ابراهیم و از بین بردن گوسالهی سامری عقیم میماند و فقط بنا به خاصیت زمانه تنها از ابژهای به ابژهی دیگری منتقل شده است. گاهی پافشاری بر سندیت حرفی فارغ از گویندهی آن، ایدئولوژی میآفریند و تقدس آن ایدئولوژی چنان جمعی از انسانها را بهم پیوند میدهد که مرزهای تاثیرگذاری را درمی نوردد. فاجعه تا آنجا پیش میرود که مثلا کسی در سخنرانی مارکس اعتراض میکند که حرف هایش با اصول مارکسیسم مطابق نیست و جوابی که مارکس می دهد چیزی مشابه همان<<خب گفته باشه >> ی خودمان است. مارکس پاسخ میدهد: من مارکس هستم مارکسیست نیستم. اما می دانیم که حتی این تلاش مارکس برای تقدسزدایی از ایدهی خودش هنوز میان بسیاری از طرفدارانش بی نتیجه مانده و فارغ از کارآمد یا غیرکارآمدیاش تاثیرات شگرفی در بسیاری جوامع به جا گذاشته است.
ما به لحاظ زمانی و مکانی در نقطه ای قرار داریم که می توان گفت اوج نابسامانی مقدسهاست. همه جا در فضاهای واقعی و مجازی همه دارند مطلقها و اسطورههایشان را بر سرهم میکوبند. قدیسهایشان روزی در بالاترین و پاکترین جای ممکن اند و فردا ممکن است از عرش به فرش کشیده شوند. امروز از سلبریتی معصومشان که در بیربطترین حیطه بیانیه داده حمایت میکنند و فردا چنان با خشم و کینه خاروخفیفش میکنند که نُطُق نکشد. چه چیز ما را به مقدساتمان وصل میکند؟ آیا صرفا داریم خودمان را از شر فکر کردن میرهانیم و این کار سخت را به یک دیگریِ قویتر می سپاریم؟ آیا قدیسهایمان محل تخلیهی عشق و نفرتمان هستند؟
بسیاری برای فهم سازوکار این میل جمعی تلاش کرده اند. بسیاری از آن استفاده کرده اند و بسیاری دیگر از آن سواستفاده کرده اند.نیاز به توضیح نیست که دیکتاتورهای بزرگ جهان همواره از آن سود برده اند. چنانکه دیکتاتوری با چاشنی کاریزما برانگیزانندهی قطعی این میل است. اما همچنین همین کاریزما بود که در رزا پارکس منجر به برابری هایی برای سیاهان شد و یا در دیوید بویی منجر به این شد که دنیا برای کوییرها جای بهتری باشد. چرا که ما از قهرمانانمان نیرو میگیریم ،از آنها تقلید میکنیم و ازشان خط میگیریم.
همینگونه است که کاریزما و تقدس جمعی مثل هرچیز شخصیسازینشدهی بشری میتواند به سرعت تبدیل به عنصر نجاتدهنده و یا عنصرنابودکنندهی جامعه تبدیل شود. مثل قوانینی که وضع میشوند که نجاتمان دهند و خیلیوقتها هم امنیتمان را تامین میکنند اما چون شخصیسازی نشدهاند جاهایی آسیبهای جدی به اشخاص میزنند. ما انسانها به این سادهسازی نیاز داریم. جایی که به ما بگوید قانون قانون است رعایتش امنیت است و عدم رعایتش ناامنی و تقدس تقدس است، نزدیکی به آن امنیت است و دوری از آن ناامنی. حتی وجدانمان هم با همین مکانیزم به خوبی کار میکند. اگر بیدلیل یا از روی حواسپرتی در جاده محکم روی ترمز بزنیم و باعث شویم رانندهی پشتی به ماشینمان بکوبد، بدون عذاب وجدان میتوانیم از او خسارت بگیریم. همین سیستم وجدانی را در بسیاری از قوانین دیگر که به نظرمان میرسد قانون موجهیست به کار می بریم. حال آنکه بهترین و انسانیترین قوانین هم همیشه همه جا درست کار نمیکنند و اگر اصرار بر منصف بودن داشته باشیم باید موردی و شخصی و فارغ از قانون، وجدانمان را فعال کنیم و با این رویکرد حتی ممکن است عالیترین قوانین هم نیاز به زیرپا گذاشتن داشته باشند. اما ما همواره در این فکریم که اگر چنین شود و هرکس هرکار دلش خواست بکند همه چیز را شخصی کند و همه چیز را با وجدان شخصیاش (که احتمالا خیلی اوقات هم نفع شخصی را ناخودآگاه درنظر می گیرد) بسنجد که سنگ روی سنگ بند نمیشود. این فکر خیلی هم اشتباه نیست اما من فکر میکنم باز هم در درازمدت بازخوانی لحظهای و موردی بسیار انسانیتر و کارآمدتر و خب البته چه برای جامعه و چه برای شخص چالشیتر وسختتر است اما ما را از اشتباهات فجیع مصونتر میدارد و سیر تکاملی کارآمدتری به جامعه میبخشد و همان کاری را میکند که از آن به عنوان فرهنگسازی یاد میکنیم.
همین استدلال برایم درمورد تقدسگرایی نیز صادق است. مقدسها کار را راحت میکنند. توضیحات اضافه را حذف میکنند و همهچیز را یک دست و شسته رفته تحویلت میدهند و یک امنیت نسبی برای جامعه بوجود میآورند. اما به همین راحتی هم میتوانند فاجعه به بار بیاورند. اما گاهی جامعه این روند را در دسترستر میبیند و احتمال فاجعه را نیز به جان میخرد. چراکه جایگزین کردن تقدس با چیز بهتری، طولانیتر و هزینهبرتر است. روزی دوست طبیعتگردی می گفت وقتی مقدسها را از مردم میگیری باید بتوانی شعور بسیار بزرگی را جایگزینش کنی و اگر نمی توانی بهتر است همان تقدس بماند. این را درباره ی آب می گفت. اینکه زمانی بود که آب مقدس بود و هیچکس آلوده اش نمی کرد. حال تقدس آب از بین رفته و هیچ شعوری برای آلوده نکردن آب جایگزینش نشده. درست است که دیگر در جوامع متمدن قربانی کردن انسان ها برای خدایان بی معنی شده و ما از این بابت سپاسگزاریم که دیگر جان انسانی برای فروکش کردن خشم خدای آب گرفته نمیشود اما درعین حال فاضلابهایمان را به رودها و دریاها میریزیم چون دیگر نگران خشم همین خدا نیستیم.
این یکدستسازی و یکسانسازی را به طور مثال در نظامهای آموزشی هم میبینیم. دستاوردش برای زندگی جمعی اینست که با هیچ روش دیگری نمیتوانستیم با این هزینه تعداد زیادی را باسواد کنیم و فاجعهاش در این است که چه بسیار استعدادها که در سالهای مدرسه حتی در سیستمهای آموزشی نسبتا خوب هدر میروند.
قدرتی که اپیدمیشدن هرچیز به ما میدهد از جمع ما هیولای قدرتمندی میسازد. اما این هیولا بسته به اینکه صبح از کدام دنده از خواب بیدار شود میتواند سازنده یا ویرانگر باشد.
فهم این سازوکار و درک این نیروی حیاتی به صورت اتفاقی درفرد به فرد ما رخ میدهد اما همچنان جذاب است. اینکه این هیولا به عنوان یک موجود زنده چگونه کار میکند نیازمند این است که بدانیم اعضا و جوارحش که ما باشیم چگونه کار می کنیم.
لوبون هم قبلا در این موقعیت بوده و به شیوهی خودش سازوکار این هیولا را شرح میدهد:
ذهن جمعی به گونه ای شکل می گیرد که هیچگاه نمی توان انتظار داشت چنین احساسات و عقایدی به صورت فردی شکل بگیرند. جماعت روانشناختی موجودی موقتی است که از عناصری ناهمگون تشکیل شده که در یک لحظه درهم میآمیزند، همانگونه که سلولهای تشکیلدهندهی موجودی زنده با به هم پیوستنشان موجودی تشکیل میدهند که خصوصیاتی ازخود بروز میدهد که با خصوصیات تک تک سلولها تفاوت بسیاری دارد.
درواقع میتوان گفت ما به صورت فردی خط قرمزهایی داریم، الگوهایی داریم و میزان مشخصی از اعتماد به نفس. اما در حالت جمعی از یکدیگر قدرتی میگیریم که میتوانیم خط قرمزها را دوباره تعریف کنیم و الگوها را از نو بنویسیم. چرا که در جمع همه غیرمسئولیم و به کسی جواب پس نمیدهیم. پس آموختهها را فراموش میکنیم و غریزه و ناخودآگاه را چون شمشیری خونریز از رو میبندیم.
بیایید کمی دورتر و ریشه ایتر از جامعهی پیچیدهی امروزی به ماجرا نگاه کنیم. تقدسگرایی امروز ما آدمها از جهاتی به شکل اولیهی تقدسگراییمان شبیه است. با برگشتن به توتمپرستی و استعارههایش شاید بتوانیم کمی بهتر مکانیزم گرایش به مقدس سازی را متوجه شویم.
توتمیسم را خیلی کوتاه می توان اینگونه توضیح داد که در قبایل بدوی مرسوم است که حیوان، گیاه یا شیای مورد پرستش قرار می گیرد که توتم نام دارد و این موجود مقدس در مراسم و آیینها، در روابط اجتماعی و تشکیل خانواده نقش مهمی ایفا میکند. ضمن اینکه این موجود مقدس از کسانی که متعلق به آن توتم هستند محافظت میکند و افرادی که به یک توتم تعلق دارند باید به آن احترام بگذارند و از کشتن و خوردنش خودداری کنند. همچنین همتوتمیها مانند خواهر و برادر به هم محرم هستند و ازدواج و رابطهی جنسی بینشان ممنوع است.
فروید زاویهی نگاه جالبی به این شکل از پرستش درمیان بدویان دارد. هرچند که بعدتر این زاویه دید اعتبار اولیهی خود را از دست داد و مورد انتقاد قرار گرفت اما همچنان یک روی بسیار قابل تامل و شنیدنی دارد که با آن میتوان بسیاری از رفتارهای جمعی را توضیح داد و از دیدگاه من شکل امروزی قهرمانسازی ما هم تا حد خوبی با این زاویه دید قابل تحلیل است.
او این شکل قدیمی پرستش در جوامع بدوی را اینگونه تحلیل میکند: در ابتدا جامعه ی کوچک بدوی شامل پدری قدرتمند بود و زنانی که همه از آن پدر بودند. روزی پسران برای تصاحب قدرت پدر به اتفاق او را میکشند و میخورند. پدر برای پسران منشاء قدرتیست که هم به آن حسادت میکردند، هم از آن میترسیدهاند و هم به آن عشق میورزیدند. پس از کشتن پدر هریک بخشی از قدرت او را بدست میآورند و زنان او را تصاحب میکنند. اما خیلی زود از کردهی خود پشیمان میشوند و درصدد جبران بر میآیند. حیوان توتم را جایگزین پدر میکنند، او را میپرستند، به او احترام میگذارند، و از هرگونه دستدرازی به او میپرهیزند. در مراسم توتمپرستیشان حرکات حیوان توتم را تقلید میکنند. کسی که به حیوان توتم آسیب برساند مجازات میشود. (در بیشتر مواقع با قدرت ماورایی خود توتم) اما میتوان به صورت جمعی طی مراسمی حیوان توتم را کشت و همه از آن میخورند تا قدرتش را بدست بیاورند.
شاید بشود گفت جایی از این میل به مقدسانگاری ما درمورد رهبرانمان یا حتی ایده های مقدسمان با همین الگوی پدر نخستین قابل توضیح است. ما امروزه هم هر آنچه که جایگزین این پدر اولیه کنیم را ستایش میکنیم و با احترام بیش از حد با آن برخورد میکنیم. بخشی از روح خودمان را در او میبینیم و از او تقلید میکنیم. هم به او عشق میورزیم و هم حسادت میکنیم. کسی که به او توهین کند را مستحق مجازات میدانیم. اما اگر روزی به صورت جمعی تصمیم بگیریم او را از عرش به فرش بکشانیم میتوانیم مثل یک حیوان توتم او را مثله کنیم و بخوریم و از خوردنش دوباره قدرت بگیریم.
آنچه ما را به دیگر اعضای جامعه وصل میکند تقلید از آنها یا توتم مقدس مشترکمان است. درمیان بدویان توتمپرست اگر کسی از جمع بیگانه وارد میشد طی مراسمی میتوانستند او را همتوتم خود کنند و از روح توتم خود در او بدمند.
هم توتمیها مانند اعضای یک خانواده هستند و روح توتم مشترک را در خود حس میکنند و همین به آنها همبستگیای میدهد که درمقابل قبیلههای بیگانه از خود محافظت کنند. شاید دلیل این که جامعهی امروز ما دنبال اثبات برتریهای قومیتیست نیز همین پیدا کردن توتم مشترک برای رسیدن به قدرتی جمعی باشد. این که کوروش نمادی از ایرانی سربلند میشود بیش از آنکه از کوروش بودن او مایه بگیرد از نیاز به همبستگی و همتوتمی بودن است. فروید از این رفتار به عنوان پیوند لیبیدینال با سایر افراد یاد میکند و اینگونه توضیح میدهد که عشق به خود فقط یک مانع میشناسد و آن عشق به دیگران یا عشق به ابژه هاست. لیبیدو در پی ارضای نیازهای مهم است. عشقی که ما به صورت فردی به خودمان داریم از ما محافظت میکند، قرار گرفتن در جمع این عشق به خود را دچار تناقض میکند چرا که نفع فردی ما را به خطر میاندازد. عشق به فرد یا ابژهی مشترک درعین حال که خودشیفتگی ما را به طور پایدار دچار محدودیت نمیکند به ما قدرت مدارا برای یک منفعت جمعی موقت را می دهد. و خب چه چیز بهتر از یک ابژهی مشترک میتواند این پیوند را ایجاد کند؟پس قهرمان و یا حتی پهلوانپروری بی آنکه به خودشیفتگی ما آسیب جدی ایجاد کند کارراهانداز میشود. چه بسا جایی از آن میتواند خودشیفتگی ما را تقویت کند. آنچه ما از خود سراغ داریم همواره از آنچه دوست داریم باشیم فاصلهی قابل توجهی دارد. ما هیچگاه نمیتوانیم آنچه از خودمان توقع داریم را برآورده کنیم، بنابراین خودشیفتگیمان ما را تا جایی همراهی میکند و از آن فراتر رفتن غیرممکن است. اما حضور یک خود ایده آل که بسیار قویتر، تواناتر و جذابتر است ما را مفتون خود میکند و ما با غرق شدن در کاریزمای او راه میانبری مییابیم و میتوانیم خود متعالیمان را جانی دوباره ببخشیم.
اینکه چه چیز در ما منجر به مقدسانگاری و قهرمانپروری میشود همچنان کاملا روشن نیست. علیرغم تلاشهای بسیار فهم کامل آن با پیچیدگیهای زیادی همراه است و همواره تحلیل آن برای من شبیه به ایده پردازیست و در سطح نظریه و حدس و گمان باقی میماند. همچنین اینکه تا چه حد این قهرمانپروری رهاییبخش یا مضر است هم ابهام قابل توجهی دارد.اما تلاش برای درک بهترش ممکن است نجات بخش باشد.