چطور یک کیش برای شخصیتمان درست کنیم
آیا نیاز است که از شخصیتهای تاریخی یا معاصر بت درست کنیم؟ آیا همنوا شدن مردم در جهتگیری راجع به یک موضوع یا یک شخص اتفاقی طبیعی است؟ آیا اگر یک افسانهی مرکزی و مورد تایید همه وجود نداشته باشد، همگی در لبهی «هرج و مرج» و کابوس میافتیم؟
وقتی در وهلهی اول به دیوار چین فکر میکنید، حدس میزنید که این دیوار سازهای بوده برای جلوگیری از نفوذ بیگانگان (مغولها، بیابانگردها و …). حال آنکه دیوار چین نه فقط برای محدودسازی خارجیان که تلاشی برای ایجاد مانع در برابر مردم داخل چین بود. که نکند عدهای از چینیها با اکوسیستم خارجیان همساز شوند، داد و ستد کنند، همزبان شوند، زاد و ولد کنند.
از دیوار چین رد شدن هزینه دارد و به تلاشی صدچندان نیازمند است. این موضوع یک حلقهی بازخورد مثبت با عناصر بیوشیمیایی ایجاد میکند. شما هر چه به مرز نزدیکتر بشوید مضطربتر خواهید شد و نهایتا مجبورید برای حفظ سطح کورتیزول خودتان در جهت مخالف با مرز و به سمت «خانه» یا «حریم امن» حرکت کنید.
مفهوم کشور نیازمند گسترش مفهوم انتزاعی مرز بوده است و حاکمان بدون ساختن دیوار، همیشه بیمناک و نامطمئن از تضمین آینده و بقای کشور بودهاند. اما شاید بد نباشد تلاش کنیم مفهوم مرز را در حکمرانی فرهنگی نیز شناسایی کنیم. «فرقههای بیگانهستیزی» و مکانیزم معادلش یعنی «فرقههای پرستش خودیها» همچنان کارکردی شبیه ساختن سد و دیوار دارند. مرزهایی هستند برای جلوگیری از فرار انرژیهای عاطفی به جهاتی خارج از کنترل. شمایلهای فرهنگی آجر دیورهای مرزهایند و وسایلی برای مجزاسازی، برای ترسیم قلمروهایی مصنوعی و ایجاد موانعی برای عدم ارتباط.
به قول داستایوسکی نویسندهی شهیر روس، هر حاکمی دو ابزار دارد: در یک دست جادو و راز و در دست دیگر شمشیر. معنای این جمله در عصر دموکراسی از همیشه هویداتر است. چه شما رئیس کورپوریشنی بزرگ باشید، چه رئیس یک وزارتخانه یا حتی نخستوزیر کشوری استبدادی، همواره به آستانهای از احساس محبوبیت نیاز دارید. به توهمی از صندوق رای.
موضوع اصلی همین توهم حمایت و انتخاب شدن در همین حالت ناقصش است چرا که سیستم سیاسیای مثل آمریکا هم که خودش را مفتخر به حفظ ارزش انتخاب اشخاص میداند، خیلی مواقع وضعیتی شبیه به یک جنگ تجاری بزرگ در ابعاد برندهایی مثل کوکاکولا و پپسی دارد و ایجاد جلوهای تصنعی از محبوبیت و برند برای حفظ رقابت الزامی به نظر میرسد. چنانچه کمتر رایدهندهای رأی خودش را برای شخصی که بودجهی محدودی دارد و در واقع یک بازندهی احتمالی است، هدر میدهد و بنابراین نامزدهای انتخابات ناگزیرند در رقابتهای تلویزیونی و رسانهای کارکردی داشته باشند که «انتخابپذیر» به نظر برسند و نهایتا فرقهای از هواداران متعصب در گرداگرد خودشان شکل بدهند.
در نظامهای استبدادی اما اهمیت این موضوع دوچندان است. با توجه به این که در نظامهایی با این وضعیت احتمالا مهمترین مساله بقا و حفظ سرمایه است، قطعا تمرکز کردن بر روی یک شخص منفرد قدرت بسیج امکانات و سازماندهی را بیشتر میکند. کما اینکه ایجاد مرزهای نظامی هم از لحاظ قدرت لجستیکی چنین کارکردی برای مبارزه با بیگانگان دارد. تاریخ نویس هلندی فرانک دیکاتر که به خاطر نگاشتن کتاب «قحطی بزرگ مائو» در سال ۲۰۱۱ برنده جایزه ادبیات غیر داستانی ساموئل جانسون شد دربارهی اهمیت فرقهی پرستش شخصیت حکام اینطور میگوید که:
«فرقهی شخصیت است که فراز و فرود نظامهای استبدادی را معین میکند»
و شاید به همین خاطر است که در این قرن و قرن قبلی، نیاز به وزارتهای پروپاگاندا و عکاسهای تبلیغاتی از همیشه بیشتر احساس میشود و بوروکراسیهای اضافهتر من باب حفظ جلوهی روابط عمومی به دستگاههای عادی حکومت تحمیل میگردد.
چین کمونیستی برای تولید اشیاء مرتبط با کیش شخصیت مائو، تقریبا یک خط کامل صنعتی ایجاد کرده بود. پل پات یک زندان کامل را به بیگاری کشیده بود تا عکسهای رهبر محبوب را ظاهر کنند. نیکلای چائوشسکو نه تنها تمامی ۱۴۷ بازدید داخلیاش به شهرهای رومانی را پوشش میداد، بلکه با جعل عکس، خودش را در مکانها و ملاقاتهایی که به آنها نرفته نبود هم جا میزد تا توهم حضورش در همهجا قدرت بیشتری پیدا کند.
نازیهای طرفدار آدولف هیلتر او را به جز مردی فروتن، سختکوش، گیاهخور و مخالف بادهنوشی نمیشناختند. حتی کمتر عکسی از هیتلر پیدا میشود که او را در حال زدن عینک برای جبران نقص چشمهایش نشان بدهد. بنیتو موسولینی هم برای اعضای فرقهاش مردی به شدت خانوادهدوست و دولتمردی در حاشیه با ارادهای استوار بود. هر چقدر موسولینی با صدای فلزیاش جادو میکرد در عوض استالین برای کمونیستها شخصیتی کمصحبت ولی گزیدهگو بود که گاهی در معرض مخاطبی میلیونی، حتی یک کلمه پشت میکروفون نمیگفت.
در وهلهی اول این خصوصیتها شبیه اصول برندسازی به نظر میرسند. Voice و Tone. صدای برند و لحن برند. از این نظر اهمیت بابل برای کاراکتر صدام یا تخت جمشید برای کاراکتر محمدرضا پهلوی همچنان به عنوان ایجاد خط تولید شمایلهای فرهنگی اختصاصی و مرتبط قابل درک است. شبیه گایدلاینهای آدمهای روابطعمومی و تبلیغاتچیهای منضبط یا کسانی که شیت کاراکتر مینویسند تا کسی خصوصیات کاراکترهای سریالهای سوپ اپرا را از یاد نبرد و تناقضی در سناریو بین قسمت دوم و دهم ایجاد نشود. اما چه بسا مکانیزم واقعی اینطور شخصیتسازیها را در موارد اغراقآمیزتر بهتر بتوان متوجه شد. کیم ایل سونگ خودش را به عنوان سنتهای هزارانسالهی کره که در یک بدن جسمیت یافتهاند معرفی میکرد. فرانسوا دووالیه که چهل پنجاههزار نفر از مردم هاییتی را قتل عام کرد روایتی ساخته بود که او را به عنوان مجری جادوی سیاه معرفی میکرد. جنتلمنی با عینک دودی که طلسم میکند و تحت حمایت جادوی هائیتی است. طبق گزارشی که در سال ۲۰۰۶ در روزنامهی دولتی کرهشمالی چاپ شده بود، کیم جونگ ایل، اربابفرماندهی آسمانی برگزیدهی آسمانها و بهشت، توانسته تلهپورت کند و از یک مکان به یک مکان دیگر طیالارض کند. به نحوی که دیگر ماهوارههای آمریکایی نمیتوانند محل حضور او را ردیابی کنند.
مارگارت تالر سینگر روانشناس مشهور آمریکایی و مولف کتابهای «شستشوی مغزی» و «فرقهها در میان ما»، از شش ابزار کنترلی در فرقهها نام میبرد: ایجاد یک سیستم جزا و پاداش، ایجاد حس عدم کنترل، ترس و احساس نیاز و نهایتا اصلاح رفتار و نگرشهای هواداران. که تمام اینها در یک سیستم بسته از نظر منطقی امکانپذیر میشود. در همین راستا «رابرت جی لیفتن» محقق روانشناسی تاریخی که مطالعاتش بر روی پزشکان نازی مشهور است، شرط لازم شستشوی مغزی را در کنترل ارتباطات انسانی میداند. کما اینکه در فرقههای کوچک میبینیم که سریعا اعضای جدید را از خانواده و به طور کلی اجتماع جدا میکنند و در جامعهی بزرگی مثل کرهی شمالی هم مشهود هست که تا چه حد ارتباط با جهان بیرون محدود و کنترلشده است.
فرد مستبدی که در راس امور یک شرکت یک سازمان یا یک کشور است، نیاز به یک سیگنال موثق از زیردستانش دارد تا نشان بدهند حامی او هستند. برای این که سیگنال مورد وثوق باشد، باید به طریقهای سیگنال را معین کرده باشند که انتقالش برای افراد ایجاد هزینه کند. این که فرد زیر دست حاضر شود بگوید رئیس فرقه آدم بدی نیست هیچ هزینهای برای او ایجاد نمیکند ولی صرف بازگویی این ادعا که وی فردی ابرانسان با تواناییهای خارقالعاده و خصایصی دقیقا بر خلاف و برعکس تبلیغات بیگانه است، برای او هزینه ایجاد خواهد کرد. همین که فرد پیرو حاضر میشود بر روی این ادعا پافشاری کند، یک عمل قاطع به حساب میآید و وفاداریاش را نشان خواهد داد. شاید تا حدی مشابه وضعیتی که شما از یک غذا خوشتان نیامده و چون نمیخواهید آشپز یا صاحبخانه بهشان بربخورد به زور با اغراق از غذا جانانه تعریف میکنید و بعدا پشت سر میگویید که اصلا هم از آن غذا خوشتان نیامده بود و مجبور بودید اینقدر قاطعانه تعریف کنید وگرنه صاحبخانه ناراحت میشده است. مفهوم گریههای سخت دلخراشی که شهروندان کرهی شمالی در فراغ رهبر مستبدشان سر میدادند یا تصاویری از صدام حسین و دیکتاتورهای دیگر که تزئینگر گوشهگوشهی حریمهای شخصی افراد بودند یا کتابهایی شبهمذهبی با محتویات سطحی و بعضا احمقانه که مائو و قذافی و مستبدین آسیای میانه به زور بین هوادارانش توزیع میکردند و همه ملزم به حمل و بازگوییشان بودند، با همین قضیهی انتقال سیگنال موثق قابل درک است.
بدین ترتیب فرقه همزمان هم مانوری از گسترهی محبوبیتش نشان میدهد و همزمان مفهوم حقیقت تبدیل به امری دوگانه میشود. چنانکه یومنی پارک یکی از شهروندان گریخته از کره شمالی در کتاب خاطراتی که در سال ۲۰۱۵ چاپ کرد در بارهی این پدیده گفته است:
«مردم کرهیشمالی همیشه همزمان دو قصه در سر دارند. شبیه قطاری با دو ریل موازی»
چون خودش هر روز از بین جمعیت یتیمها گذر میکرد ولی همزمان به این شعار پروپگندا باور داشت که «بچهها پادشاهی میکنند». کما اینکه در «داستان ندیمه» اثر مارگرت اتوود، چگونگی کارکرد این ابزارها برای تبدیل آمریکا به گیلیاد قابل لمس است. ابزارهای سرکوب، جداسازی و ترساندن. کافیست مثل ضربالمثل «مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد»، صحنهی گزش مار را به همه نشان بدهی و بعد به همهجا ریسمانهای مشابه نصب کنی. در نتیجه اگر هیچکس قدرت ابراز نداشته باشد، کسی حتی نمیداند که ریسک هر اقدام مخالفانهای چقدر است و چه کسانی از او پیشتیبانی خواهند کرد. به ترتیبی که اگر ابراز سیگنال حمایت از فرقه، واقعی و از ته دل نباشد، باز همچنان کارکردی مشابه با ترسیم خطوط مرزی نظامی دارد و موانع لازمه را شکل میدهد و جلوی ارتباط مردم دو سوی مرز را میگیرد. البته همواره طیفی هم خواهند بود که با وجود تمام مخالفتها از صمیم قلب واقعیت فرقه را خواهند پذیرفت. کما اینکه در نهایت عدهای هنوز حاضرند برای فرقهی روز جزای چارلز منسون سینهسپر کنند که تبهکاری سابقهدار بود و با ادعای الوهیت مسیحیاش چندین قتل بیرحمانه (منجمله شارون همسر رومن پولانسکی) مرتکب شده بود. تا قبل از ۱۹ نوامبر ۲۰۱۷ که منسون به مرگ طبیعی در زندان مرد، همچنان کرور کرور نامهی محبتآمیز از هوادارانش دریافت میکرد و همهی شواهد آشکار رسانهای شده ذرهای در ایمان هواداران باقیماندهی فرقه تاثیر نداشت.
رهبران فرقهها با مجزاسازی و قطع ارتباط ساختاری بسته میسازند که توسط حلقهای از هواداران افراطی محاصره شده که حکم کمربند انتقالی یا مرز دارند. هر چه فرقه ابعادی بزرگتر داشته باشد، این کمربندها و مرزهای امنیتی به صورت پوست پیازی و لایهلایه بر روی همدیگر قرار میگیرند. به همین طبع سیگنالهای انتقالی و افسانههای فرقهای به تناسب این لایهها میتوانند متفاوت باشند. امروز که ساینتولوژی توجه جهانی میطلبد خودش را با برچسب طرفدار دنیایی بدون مواد مخدر میشناساند ولی در حلقههای داخلی هنوز مهم است که قبول داشته باشید موجودات فضاییای در آتشفشانهای زمین افتاده بودهاند و مجبور شدهاند در بدن موجودات هوشمند زمین زندگی کنند و …
از طرقی هرچقدر مکانیزم و علت ساخت فرقهی شخصیت و شخصیتپرستی واضح باشد، همچنان این تجمسات ذهنی و حقایق سادهسازی شده و مرزهای قابل فهم، برای عدهای دنیایی را بنا مینهد که ظاهرا پایدار و قابل فهم است. همچنان ممکن است بشنویم که شنیدن اسم ناپلئون برای نیروی پیادهنظام فرانسه معجزه میکند. همچنان عدهای نیاز دارند که توتمی از ایلان ماسک و استیو جابز بسازند تا بتوانند به مسیر زندگیشان جهت بدهند و انگیزه برای بقا، مبارزه و رشد پیدا کنند.
سوال اصلی این پروندهی سفید که پیش روی شماست فقط همین یک جمله است: آیا نیاز است که از شخصیتهای تاریخی یا معاصر بت درست کنیم؟ تمام مقالهها صرفا طرحهایی آزمایشیاند که در بطن سوال دربارهی هر شخصیت دوباره به این مسالهی همیشگی میرسیم که «واقعیت» چیست. آیا همنوا شدن مردم در جهتگیری راجع به یک موضوع یا یک شخص اتفاقی طبیعی است؟ آیا اگر یک افسانهی مرکزی و مورد تایید همه وجود نداشته باشد، همگی در لبهی «هرج و مرج» و کابوس میافتیم؟