تهران در خلاء – مانیک در من
دیگر تحمل شنیدن توصیف لحظهی الان را ندارم. توصیف لحظهی دوقطبی.
به من زنگ زده. از چند روز قبل شنیدهام که دوباره مانیک شده. وقتی مانیک میشود همه بیشتر میترسند. البته باز عجیب است که به من زنگ زده. معمولا به همه زنگ میزند جز من. سی ثانیه بیشتر طول نمیکشد تا متوجه شوم حالش اصلا خوب نیست. اینترنتش را قطع کردهاند، تمام شمارهتماسهای گوشیاش را پاک کردهاند. این روزها عطش عجیبی برای حرف زدن با بقیه دارد ولی این عطش معمولا نتایجش خطرناک است. این روزها حاضر است به همه پول قرض بدهد، ضامن همه بشود، این روزها نسبت به همهچیز هیجان زده است و هیجان اصلا برایش خوب نیست. ولی شک دارم بقیه نگران قلبش باشند، اکثر اوقات نگرانند که گند نزند. چیزهای عجیب نگوید. سیاسی حرف نزند. زیادی احساسی نشود و آبروی همه را ببرد.
توی کتابچه دربارهی دو قطبی نوشتهاند:
کسی که دچار اختلال دو قطبی است دچار نوسانات خلقی شدید میباشد. این نوسانات معمولا هفتهها یا ماهها طول میکشد و با آنچه مردم عادی در زندگی روزمره تجربه میکنند بسیار متفاوت است.
بهش میگویم آروم باش. همهی اینا رو آروم بم بگو. لازم نیست استرس داشته باشی. میگم خیلی خوبه که اینترنتت رو قطع کردن. اینترنت برای تو فقط منبع استرس و نگرانیه. جواب میده دو قطبی بودن توی تئوریهای اینا بده. توی تئوری من دو قطبی خوبه. دو قطبی رفت و آمد بین بالا و پایینه. طوری دو قطبی بودن را توضیح میدهد که انگار دارد دربارهی اسپین الکترون حرف میزند. من طوری که باهاش صحبت میکنم مدلی است که آدمها با بچهها و احمقها حرف میزنند ولی حالا در اوج افسردگی صدای من به نظرش مهربان میرسد. صبوری من در شنیدن حرفهایش به نظرش اوج احترام است. البته زنگ نزده که من چیزی بگویم، زنگ زده چون به گوش نیاز داشته.
این را نمیگوید ولی معلوم است بهش برخورده که نگذاشتهاند اعلامیهی جدید انجمن خیالیاش را برای همه بفرستد. انجمن خیالیای که در اوج افسردگی سخنگویش میشود. میگوید روی این اطلاعیهی آخر سه روز وقت گذاشته. این را با قدری احساس خالص موقع گفتن سه روز همراه میکند. متعجب است چرا کسی متوجه این همه احساسی که در او فوران کرده نیست. معلوم است که ناراحت است چرا بقیه متوجه نمیشوند رفتارشان توهینآمیز است. شروع میکند به خواندن جملههای اولیه. خیلی با احترام از نوشتنش تعریف میکنم. به هر حال قبلا نویسنده بوده. حتی در این شرایط بازی با کلمات را خوب بلد است. ولی به تعریف من از نثرش سریع واکنش نشان میدهد «من ننوشتم که. من فقط شنیدم. من فقط منتقل کردم. همهی اینا بهم منتقل شد. مثل روح. مثل نور. من همهی اینا رو دیدم». یاد چند شب پیش افتادهم که توی تاکسی نشسته بودم و دلم میخواست سریع قطع کند. همهش در این باره صحبت میکرد که اینا پایینی نیست. پایینی نیست که. اینا بالاییه. بالاییه. واقعا نمیفهمم چرا اینقدر روی بالا و پایین تاکید دارد.
«هو الحق
سه گام تا پیروزی نهایی
حق همیشه پیروز است
همانا خداوند کسانی را همچون بنایی آهنین دوست میدارد که در راه او پیکار میکنند.»
اینجا برایم توضیح میدهد که منظور از پیکار فقط میتواند بازی باشد. اصلا پیکاری به جز بازی معنا ندارد. اینجا حرفش من را جذب میکند. آدمی که قبلا جنگیده، حالا به نظرش حتی جنگ در مرحلهی زبانی مردود است. بازی همهی خوبیهای جنگ را دارد، هدف دارد، قوانین دارد، برنده بازنده دارد و تازه همهی کسانی که توی بازیاند برای بودن در بازی داوطلب شدهاند.
«باز بازی حق و باطل آغاز شد. اما این بار در روسیه. آخر به گمان ما، مسکو روسیه، مبدا آفرینش زمین و یا شاید هستی بوده… در یک نبرد تاریخی، به تعبیر راستتر در یک بازی، و در یک زنگی از زندگی است. و این زندگی نیز تنها یک بازی است…
اینجا پاورقی شده و این زندگی دنیا جز لهو و لعب چیزی نیست، و زندگی واقعی سرای آخرت است. اگر آنها میدانستند.»
این روزها معمولا نمیخوابد. شاید روزی دو ساعت. نسبت به اخبار به شدت بسیار حساس است. ممکن است مثلا به خاطر دیدن یک شوی تلویزیونی احمقانهای مثل ۲۴ دچار دلهره شود. کم اشتها میشود و لبهایش اکثرا خشک است. اینها را به اضافهی چیزهای دیگر توی کتابچه نوشتهاند. به هر حال میتوانم حدس بزنم فوتبالی که میبیند واقعا یک بازی نیست. واقعا دارد به استعارهای از زندگی فکر میکند. واقعا لحظه به لحظهی جنگش را احساس میکند.
«در یک بازی سرنوشتساز توانستند در برابر تیم قهرمان اروپا، جانانه ایستادگی کنند و گاه حتی تا مرحلهی پیروزی هم پیش بروند و به آن نزدیک و پیروزی را لمس کنند و لرزه بر سازمان تیمی آن تیم بیاورند…
پس گام سبز این افتخار این این سرافرازان را چون سرافرازان دفاع هشت سال دفاع مقدس…»
احساس میکنم جاهایی نامرئی مغزش دارد با من صحبت میکند. یک جمله توی کتابچه هم هست دربارهی احساس برتر بودن بیشتر از اندازه. این روزها خودش را از نظر جسمی و فکری استثنایی میداند. نه از سر غرور. بلکه بالاخره احساس میکند که میتواند نعش خودش، نعش خانوادهاش، نعش شهرش؟ را با یک قدرت ویژه تبدیل به جسمی زنده کند. تصورش میکنم که توی وان حموم (یا حوض؟) دراز کشیده. آرام سمتش میآیم. متوجه بوی بدی میشوم. بوی بدی از بخشهایی از بدنش که مردهاند. بوی خونی که از قسمتهای مردهاش بیرون زده و توی آب گندیده. و بعد من یک چیزهایی از این بو، از این خون، از این مه گنگ خاطرات را دوست دارم و او توی تلفن وقتی دربارهی من صحبت میکند میگوید چون تو از اول مطالعه داشتی تو یه روح ویژهای داشتی. قبول میکند لازم نیست این چیزها را همین که به من بگوید کافی است. قبول میکند که اصلا لازم نیست به کس دیگری بگوید. در این باره حرف میزند که این ارتباط با موبایل نیست. این یکجور ارتباط ویژه است. از تفاوت موبایل با وحی میگوید. مدلی پوزخند میزند انگار خودش بستر این ارتباط را مهیا کرده. از من حرف میزند که یاد گرفتهام روح پذیرندهای داشته باشم، روحی همچون بلور به تعبیرش.
«و نیز از دولت سرافراز میخواهیم که ساخت این تیم موفق را الگوی موفق مدیریتی خود در همهی عرصههای مدیریتی قرار داده و از همه مدیرانش در همه عرصههای مدیریتی بخواهد چنین تیمهایی را تشکیل دهند و بسازند تا در انجام امور مردم گشایش حاصل شود و فتح و پیروزی برای ملت در همه امور زندگی به دست آید تا زندگی مردم با شادمانی و شادکامی بیشتر و روزافزونی سپری گردد تا آنها به دولت اعتماد بیشتری کنند و به آسودگی و به راحتی شب سر را به بالین بگذارند…
شاکی نباشند و دولت را هیچگاه تنها نگذارند و نخواهند سر به شورش و اعتراض بردارند و نقدینگی خود را جمع کنند و اقتصاد را فلج کنند و تولید و کسب و کار را از رونق بیندازند، بلکه به دولت ایمان بیاورند و او را خودی بپندارند و پول خود را که چون خون در بدن اقتصاد است در آن به جریان بیندازند و این اقتصاد بیمار و رو به احتضار را، زنده کنند، جوان شادابش کنند، تا نیاز به کمک خارج نباشد و با همین کمک مردم، اوضاع و احوال اقتصاد رو به راه شود و بهبود گردد و امور اصلاح گردد.
زنده باد آزادی. زنده باد ایران مستقل، پاک، زیبا، آباد، دوستداشتنی و سرسبز، با جوانانش و کودکانشان که باید بسیار شوند، بسیار و بسیار و …
روابط عمومی انجمن …»
اینجا به شدت گریهاش میگیرد. احساسی میشود. از من میپرسد چه چیز بدی در این است. چه چیزی اشتباه است. یکجور بدگمانی به این که چرا نباید این را برای همهی دنیا بفرستد. من با سنگدلی میخواهم آرام باشد. تاثیر اینترنت را توی نوشتهاش نشان میدهم و با موزماری و ریاکاری میگویم نوشتهاش را فقط من درک میکنم نه هیچکس دیگری. یک چیزهایی میگوید دربارهی حس بهتر شدنش. این که احساس میکند دوباره میتواند بدود و این که انرژی به بدنش برگشته. به این که دیگر شاید به قرص نیاز نداشته باشد. تلفن یکهو وسط چنین مکالمهای تمام میشود. بیست دقیقه بعد دوباره زنگ میزند، من برنمیدارم. دو ساعت و سه و هشت دقیقه بعد هم برنمیدارم. ساعت هشت و سی و شش دقیقه. نه و سه دقیقه. یک و بیست دقیقه. برنمیدارم. دیگر تحمل شنیدن توصیف لحظهی الان را ندارم. توصیف لحظهی دوقطبی.
-
دست مریزاد آقا و از این حرفا
-
برای من متن بیانگر تقابل یه روح آسیبخورده با یه روح آسیبپذیر در یه دنیای آسیبزننده بود. روح آسیبپذیر، در نهایت نمیتونه روح آسیبخورده و فاز مسمومش رو (که توی داستان اختلال دوقطبیه) تحمل کنه، ولی جملات نهایی و توصیف شاعرانهی راوی از برنداشتن تلفن نشون میده نسبت به این بیتفاوتی حس عذابوجدان داره.
این سناریو به زندگی من نزدیکه، منتها با این تفاوت که اون شخص پشت تلفن یه صدایی توی ذهن خودمه، و تمام اون حسای بد و روانزخمها رو خودش منتقل میکنه، نه یه عامل بیرونی.