سفر به شکم اژدها؛ روایتی از ادارهی پست مرکزی و دیدریم
داستانی که میخواهم بگویم در ادارهی پست استان تهران میگذرد که یک جایی در تقاطع کارگر جنوبی و خیابان کمالی است. یک پویش شهری است که به همراه رفیقم م.ر ایدرم صورت گرفت. ما منتظر بستهای بودیم که هرگز نرسید. مجبور شدیم خودمان به دنبالش برویم و همهی اینها ما را نهایتاً به در دروازهی ورودی ساختمان مرکزی پست کشاند.
لحظهی رسیدن ما به ادارهی پست تهران شبیه لحظهی ورود به دهانهی غار اژدها بود. به ساختمانی مسطح برخوردیم که به ترتیب همهی ساختمانهای دولتی با میلههای ضد ورود موجودات زنده مسلح و محصور شده بود. ساختمانی که عکسی خوبی ازش موجود نیست و اینجا هم نمیتوانم عکسی خوبی ازش ضمیمه کنم چون گویا هرگز به ذهن کسی نرسیده که لزومی داشته باشد از چنین ساختمانی، عکس مناسبی در کار باشد. دو سری پلکان که به دری میرسد که با ستونی بیرون کشیده جدا میشوند که لبهی تیزش شبیه بازنمایی مدرنی از تحکیم جایگاه است. تیزتر از آن که دکوپانک باشد و مدرنتر از این که واقعاً گوتیک به نظر برسد. منتها کار تحقیر مراجعین را به خوبی انجام میدهد. وقتی واردش شدیم به فضایی چند سالنه برخوردیم از کانترهای حایل که کارمندهای زامبی را از زامبیهای مراجعهکننده جدا میکند تا هیچکدام از زامبیها قصد مغز همدیگر را نکنند و بعد جابهجا میشود خراشهای نمای استیل صندلیهای هزارسوراخ با پشتههای خمیدهی اچ. آر. گیگری را دید که قبلاً ممکن بود چشماندازی از استراحت یا نوعی خنکی باشند و حالا صرفاً تشدیدکنندهی نیاز به حرکت و نبودن در این تصویر هرونیموس بوشی از سلسلهای خلاقانه از عذاب انتظار و عدم تحقق هستند. دستگاههای دریافت شماره و نمایش بینظیری از بینظمی محض که مشخصاً هیچ چیز این فضا به نوبت یا صف یا نوعی از به رسمیتشناختن حضور انسان به عنوان باشنده، دیگری و رانهی زیستی ربطی ندارد. هیچ نظمی وجود نداشت و همهی جمعیت به سمت باجهای میرفتند که خانمی در آن به سوالات همه به صورت همزمان پاسخ میداد. فقط کافی بود ده دقیقه آنجا ایستاد تا مطمئن شد مسئول باجهی اطلاعات، زن مورد بحث، یک ابر انسان پیرو مکتب ذن بودیسم است که به نیروانا رسیده است. بینظمی تمام فضا و نبود هیچ شار انسانی قابل لمسی، توی تجمع و آماج سوالات آدمهایی که بینوبت سوال میپرسیدند منعکس میشد و جمع میآمد و زن به مثابه الههی ماتریکس دانستهها، مادر آغوش جهان، با ممارستی آنهدونیک(خالی از حس) همهی سوالها را پاسخ میداد و برایش مهم نبود که کسی حرفش را قطع کند. هرکسی چیزی میپرسید بلافاصله مرکز توجه بود. شاید ایدیاچدی پاسخ همهی اینها بود ولی بعد از هر بار قطع شدن پاسخ و تکمیل یک پاسخ، زن به جملهای که قطع کرده بود برمیگشت و جواب همه را میداد.
معمار بینام
معمار نمای ساختمانی ادارهی پست تهران کیست؟ اگر به اندازهی کافی اینترنت را بگردید ممکن است در نهایت به این سایت برخورد کنید که البته چیزی در مورد هویت معمار در آن به چشم نمیخورد و صرفاً در مورد بازسازی بنای ساختمان است. اصلاً چه اهمیتی دارد این ساختمان را چه کسی ساخته؟ برای چه کسی اهمیتی دارد که چهرهی تهران به چه ترتیب و در چه هماهنگی یا کوکوفونی و ازدحام صدایی پی ریخته میشود؟ چه طرز فکری شهر را که درچشمترین تصویر زندگی ماست، برایمان طرح میاندازد؟ معماری دیکتاتوریترین هنر جهان است. برای آدمهایی که در سایهی ساختمانها زندگی میکنند جز دیدنشان چاره چیست؟ پدرسالاری از ساختمانها آغاز میشود. پدری که نامش مهم نیست. اطاعتش مهمتر است.
یک لحظه تصویر رانندهتاکسیای توی ذهنم آمد که شش ماه پیش توی ماشینش نشسته بودم و برایم خاطرهای تعریف میکرد. میگفت که تاکسی را خالی میرانده و ناگهان دو افغان را سوار ماشینش کرده که میخواستند به بازار موبایل بروند و او میدانسته که بازار موبایل تعطیل است و این دو را میبرد که برساند به ابتدای حافظ و در ذهنش مرد که رگههای نژادپرستی هم توی صدایش بود، اینطوری تعبیر کرده بود که بله روزی همه را خدا میدهد و خدا این دو تا افغان و اشتباه محاسباتیشان و بیاطلاعیشان از ساعت کار بازار موبایل را سر راه من قرار داد که تاکسیام خالی نماند. این حجم از خودمرکزجهانپنداری چنان مرا دچار حالت تهوع کرد که دیگر حرفی نزدم. هیچیک از آدمهای ادارهی پست، هیچکدام از همهی یاروهایی که سوالی برای مادر اطلاعات سرگردان داشتند، تصوری از وجود او نداشتند. تصوری از وجود خودشان توی برزخ شارش انسانی ارائهی خدمات نداشتند. آنها همه تکساکن جهان بودند و از وجود موجودات خوابگرد نفرتانگیزی که جز خودشان وجود داشتند که یا وسیلهی ارضا بودند یا آزار، در عذاب دائم بودند. تصویر چنین دنیایی شبیه فرو رفتن با ویرجیل توی نه حلقهی جهنم و عکسبهعکس دیدن تجسم گوستاو دورهایشان است. شاید در واقعیت جهان همهشان، همهی کسانی که به پست آمده بودند، مثل من دیدریمرهایی باشند که داخل سایبراسپیس جکاین کرده باشند. ادونچر جانکیهایی که به دل ادارهی پست زده بودند تا اکسپی جمع کنند. اما در لحظهای که من از این فاصله میدیدمشان، وحشت از دیگری و ترومای خورده شدن بر من مستولی بود.
خیابان کارگر
سفر در امتداد کارگر شبیه تماشای بخشی از بیانگیزگی و بیحوصلگی محض است. مشخص نیست این خیابان امتداد چه صنفی از آدمهاست. آبگرمکنفروشها؟ بنجلفروشیهای گیفتطوری که دکوراسیون چیپ آفیسهای آدمهای کیچ اواسط شعر الیوت بفروشند و ناپختگی جنسی و نوع پدرسالارانهای از زودانزالی برخاسته از کلیشهای مرده از همفری بوگارت را یادآور شوند؟ ادارههای دولتی شاید جایی در پسزمینه است. و فحش از رانندگی بد که یک بخش تنیده در زندگی سوارهی تهران است و دیگر حتا به صورت افزونهای از بینظمی و سوءمدیریت ترافیک نیست و بخشی از ماست و بخشی از زندگی ما توی شهر. حضور مداوم ریزگردها که مثل دنبالههای توهم پریهای کوچک و پیکسیها میدانی جایی در اطراف تو هستند ولی خیلی میل نداری بهشان فکر کنی.
بعد از مدتی کاشف به عمل آمد که بستهی ما اصلاً اینجا نیست و باید به عمقی از اداره رجوع کنیم که به صورت عادی در دسترس نیست. بعد از خروج از تجمع زامبی/دیدریمرها به سمت ساختمانی جانبی رفتیم که مربوط به تحویل بستههایی بود که مرجوع شده بودند. اینجا به واقع شکم اژدها بود منتها اژدهایی یحتمل منتقد غذای رستورانهای چند ستاره چون بینهایت بود و خالی مثل کلیسای جامع کاتولیکها هر روزی جز یکشنبه. اینجا مجموعهای هزارلا از گنبدهای اخته را به یاد میآورم و نورهای طبیعی کانالیزهی رد شده از دریچههای سقفی که احتمالاً جایی در امتداد راهروهایی که مسقف میکردند باید مجموعهای از آفیسها قرار میداشت که خالی بود و بیشتر آدم را یاد شرکتی میانداخت که به خاطر محدودیت بودجه مجبور شده است اکثر کارمندانش را اخراج کند. اینجا به ترتیب تنک میتوانستی یکی دو صف نهایتاً ده نفره را تشخیص دهی که مشخص نبود دقیقاً قرار است چه چیزی را تحویل بگیرند و ما به تصور این که دیگر به مقصود رسیدهایم، به یاروها نزدیک شدیم. جماعتی بودند مودب انگار به آنی که غلظت و چگالی جمعیت کم میشود و حرکات کاتورهای به حداقل میرسد دوباره تمدن مثل یک جور افزونهی فضلفروشانه، یک جور دورویی شنیع که از وحشیانگیشان ترسناکتر است بهشان برگردد و تو ترجیح میدهی همان وحشی باشند چون این سرعت تبدیل از بدویت به شهرنشینی رگههایی گرگینهای از روانآزاری(سایکوپاتی) ضد اجتماعی(سوسیوپاتی) در خود دارد.
متصدی موفرفری که مشخصاً سابقهی کار بیشتری داشت یا احتملاً به جایی وصل بود که توانسته بود چنین کار آسانتر و دور از شلوغی را متصدیاش شود، به ما گفت که بستهمان را باید از آقای محمدی یا کمالی یا یک فامیل فارسی دیگر بگیریم که در سمت دیگر اژدهاست و هیچ ربطی به این لانهی زنبور فعلی ندارد که مکعبههای خارج از شمارشش نیمهخالی بودند که گاهی آقای احمدی و آقای هاشمی و آقای سعیدیای تویشان بودند و احتمالاً بیشتر به همان سازوکار کافکائسکی مشغول بودند که لاجرم در ادارهای به این ابعاد باید صورت میگرفت تا هر چیزی از نقطهی الف به ب برسد. تمام این تصویر شبیه فیلمی هنری با کارگردانی لهستانی و بازیگرانی بیعلاقه است که پروژهی دانشجویی کارگردان را قرار است با نابازیگری و جادوزدایی به پیش ببرند. همهاش جز این یک تکه که برایتان میخواهم بگویم.
به سمت راهرویی سکتهدار از مهتابی نیمسوز رفتیم که مترصد جسد زنی با موهای بلند بود که از فیلمهای تاکشی شیمیزو بیرون بجهد و ما را تسخیر کند و جسدهای بیروحمان را برجای بگذارد و بعد توی خم بعدی نمناک از لکههای نشتی فاضلاب که به دفعات رسوبش در دیوارهای سقف آشکار بود، غیب شود. ابتدای راهرو مردی با یونیفرم عمومی آدم انتظاماتی بدبخت و مفلوک و خسته از ایستادن و بخشی از سیستم واپایش بودن جلوی ما را گرفت و به ترتیبی از تحقیر شخصیت که خاصیتی ویروسی است سرعتگیر ما شد. شخصیتش جوری خرد شده بود که ادبیات پیشگیری از پیشروی ما برایش مشکل بود. میخواست بگوید باید کارت داشته باشیم و در ضمن نمیتوانیم برویم و در ضمن میتوانیم برویم اگر کارت مهمان دور گردنمان بیندازیم و در ضمن باید کارت شناسایی گرو بگذاریم و در ضمن کمالی و فلانی و بسلمانی که دنبالش هستیم جایی در انتهای یک شیب عظیم منتظر ماست و در ضمن از ما متنفر است و از شغلش متنفرش است و از زنش متنفر است و زنش از او متنفر است و مادر زنش هم از همهشان متنفر است و گفتن همهی اینها در یک لحظه و در برخورد کوتاه انسانیای که من بودم و ایدرم که مشخصاً دو تا آدم عجیب گیک جداافتاده از دنیا بودیم که در ضمن لابد وضعمان خوب بود که موقعیت متفاوت بودن را داشته باشیم، پس لایق نفرت بودیم، ممکن نبود. انگار سیستمی باشد که هنوز خوب بالا نیامده و کلمههای فارسی یک جایی از اوتیسم فرهنگی و خفهمردگی و حرف نزدن گیر کنند. در نهایت او که به شدت هم پارانوید بود و مطمئن نبود چرا باید به دو تا جوان مشخصاً آتشافروز و قرتی و سیگاری که اگر وارد اندرونی و سنکتوم سنکتاروم ادارهی عزیز پست بشوند مواد مصرف میکنند و بیعفتی میکنند اجازهی ورود بدهد، کارت ملی مرا گرفت و به ما دو کارت مراجعهکننده داد. و ما وارد مارپیچ راهروی با نور مهتابی مرده شدیم که جابهجا بر اثر رطوبت و بیجانی نور مهتابی، مشکل قارچ سقفی شدید پیدا کرده بود و در ضمن بوی الکل بیمارستانی میداد که مشخصاً در مبارزهای بیولوژیک به کار رفته بود. مشخص نبود چطور همان یک راهرو از تمامی آن ساختمان نیاز به آن حجم عظیم از الکل داشت. میتوانستم تنفر مرد انتظامات را از تنها رها شدنش بر سر مرز مبارزات بیوتکنولوژیک با گونههای قارچی مجهش تصور کنم که پوشیده در لباسهای تفنگداران فضایی غولپیکر وارهمر، در حال خدمت به امپراطور/خدایی نیمهمرده و تطهیر راهرو با آتش شایگان سایکرهای دگر جهانیست. مأمور تفتیش عقایدی که کفار را شناسایی میکند و روی غدههای تیرانیدی، الکل اکسترمیناتوس میپاشد. و چند پیچش راهرو آنطرفتر ماپ و سطل قرمزش رشتهی دیدریم را پاره میکردند.
بعد از خروج از راهرو به فضای باز عظیمی میرسیم که پر از کامیونهای حمل بستههای پستی است که در حال استراحت هستند. اینجا فضا بیشتر به گاراژی عظیم میماند تا ادارهای دولتی با رفتار و ادبیات مشخص و نظم پلاستیکی و خشونت غیر عامل مماس بر مرز حمله و دریدن. شاید به خاطر کم شدن اضطراب مدام تحت نظر بودن که توسط درخت و نور خورشید تشدید میشد و احساسی از آزادی قدم زدن را متبادر میکرد. زمین مطلقاً در روغن غرق بود و همه جا بوی سوختگی و تعمید با مایعات حیاتی اتوموبیل میداد. همهی آدمها در یونیفرمهای دو رنگ ادارهی پست و رانندههای کنتراتی با چهرههای سوخته و لکدار و در ضمن همهی اینها در آغوش سایهی ساختمان که حالا از این سمت، گویی همچون شوخیای خدایگونه، مثل جوکی کهکشانی، ششظلعیهای لانهزنبوری نمایش بودند و کامیونهای زرد حالا واقعاً شبیه بامبلبیهای ابعاد دریدهی پشمکی با باسنهای بسمتورم به نظر میرسیدند که توی سایه یله شده بودند و صدای ممتد موتورشان شیبه وزوزی در اکتاوی چنان بم بود که نوعی از تکانش گهوارهای را با خود میآورد و عجیب نبود که توی لرزش آسفالت زیرش مثلاً ولو شوی و در آغوش بسامدش به خواب بروی. این که یک نفر بجز من این تشابه لانهی زنبور و ادارهی پست را درک کرده بود لذتبخش بود.
من همچنان در فکر بخشی از راهنماییهای یاروها بودم چون اصولاً این اوتیسم زبانی دو سر دارد و همانقدر که آنها چرندگویی تکنومنسری ما را نمیفهمیدند ما هم از فهمیدن اصطلاحات واقعی و فیزیکی و غیر اثیری ساختمانی که آنها انگار از وقتی از مادر جدا شده بودند درش کار میکردند عاجز بودیم. نمیفهمیدیم این چیزی که میگفتند باید ازش برویم بالا در واقع شیبی بود که جادهای آسفالته بود که کامیونها ازش بالا میرفتند و به سطح بالایی میرسید و جایی که گاراژی دیگر با دم و دستگاه بیشتر قرار داشت و در ضمن سامانهی انبار و بارزنی بستههای پستی هم درش وجود داشت. بعد از مدتی گیج زدن و سعی در همرسانی شکاف کجفهمی زبانی، بالاخره راه را پیدا کردیم و در حالی که کامیونزنبورهای توهمرفته با سرعت آدمکشتن از کنارمان رد میشدند، به سمت طبقهی بالا و مشرف شدن بر همه چیز به راه افتادیم. اینجا با تقریب خوبی جایی بود که باید میرفتیم ولی هنوز هیچ برآوردی از پایان نداشتیم و تا جایی که به ما مربوط بود، هنوز در ابتدای ماجرا بودیم.
در اینجا انگار برهمنهادگیای با زندگی من در نه سالگی اتفاق افتاده باشد متوجه شدم که یک بار دیگر با پدرم مشغول مسافرت از گچساران به اهواز هستیم و حالا در ترمینال شرکت نفت ایستادهایم و منتظر اتوبوسهای شرکتی هستیم که ما را از زیر گرمای تنازع بقایی به گرمای کوهپایهای انباشته از ریزگردهای استخراج گاز ببرد. یاد آفیسهای کانتینری بلندشدهاززمین با کولرگازیهای منادی سرمای رهاییبخش مثل دیدریم دریده و اکستازی در پسذهن خفهشده، با طعم لوبیاپلوهایی که به عنوان ناهار گاهی رزرو در سیستم میشد و یاد ارتودنسی که به خاطرش به اهواز میآمدیم قاطی شد. همهی اینها در یک لحظه مثل آمپول شدن وحشت و هیستری و ترس از پدر و مرگ تدریجی به من تزریق شد. کپسول خاطره که یک لحظه مرا از تعادل خارج کرد و پیوستار پویش را درید. در اینجا محیط کار مردانهتری در کار بود و هیچ سرمای نقطه ثقلی هم به چشم نمیآمد و این مدل از سرما، کولر گازی، در تهران چیزی شبیه خط تکنولوژیای موازی است. به واقع تهران و اهواز شبیه دو خط تکاملی متفاوتند که شاخص جداییشان مادهی مصرفی سیستم سرمایشیست. یکی برق است و گاز و آن یکی برق است و آب. یکی جنرال الکتریک است و دیگری آبسال. و بعد ما بودیم و انتظار برای اتوبوسی که ممکن بود دیر برسد و استرس من برای رها شدن هرچه زودتر از پدرم و سعیم در تمرکز روی دخترهای همسنم، ده نهایتاً دوازدهساله، که مثل ما در ترمینال منتظر بودند. سرمایی که وجودم را میگرفت و همهی تصاویری که در ذهنم میآیند و حتا همین خاطرهی پست که تعریف میکنم همیشه خاصیتی از عدم تمرکز دارند. انگار جداافتادگی من از دنیا هیچ ربطی به لحظه ندارد بلکه پیوسته در حال خزیدن به نقطهای امن هستم که در آن واقعیت این نیست که مردی که لااقل بیست و پنج سال از من بزرگتر است، مدام مرا میزند و حالا خاطرهی آن که زمانی مردی که بیست و پنج سال از من بزرگتر بوده مدام مرا میزده است.
دیدریم
دیدریم ایدهی راه رفتن و فرار از بیحوصلگی خالی از ای آر و تبلیغات قابل تحمل، انگار مهمترین سازهی بشر برای مقابله با چشمانداز شهری تهران است که بیشتر از این که ایدهای از کارکرد را به نظر بیاورد، نوعی ضد ماده است که از توی پاتیل جادوی یک جور کالیپسوی هائیتی(یک مادر همهی هیولاها) به بیرون پخش میشود و دودی ارغوانی را توی سطح چشمانداز پخش میکند و آن را مخدوش میکند و در تقارنی از نشانههای خرافهی منظم با تکهنانهایی که روی سکوهای سیمانی تلمبار شدهاند مبادا برکت خدا از سرزمین بخت برکند، مثل گربههای چینی سرامیکی با حرکت دستی که بالا و پایین میرود تا برکت احضار کنند، قرار گرفتهاست. با این فرق که این یکی انگار تذکر میدهد که ممنتو موری ممنتو موری، مرگ را به خاطر داشته باش. این مخدوششدن شاید به خاطر نگاه طولانیمدت و مداوم من به مانیتور باشد که تشخیص صحنههای پیکسلینشده یا خروجی-موتور-گرافیکینشده را غیر ممکن میکند. آدمها و مسیر با جزئیات پایین شبیه ویآری قدیمی هستند که به محدودهی دید ما گلیچ این و گلیچ اوت میکنند. واقعیترین چیز خیابانهای تهران به نظرم سنگفرشش است که میشود تخاصم با نظم را در چندپارگی چینشش دید. هر نسلی از پیمانکارهای نیمهدولتی نوعی از سنگفرش را در آن چیدهاند و این حقیقیترین تجربهی ممکن از حضور داشتن است چون انگار حقیقیترین دلیل وجود آدمها در چشماندازی که فضای شهری ازش حذف شده و همهچیز شبیه سالاد کلمات(لوله، پرینت رنگی، آبگرمکن، کلیدسازی، سوپرمارکت، پلاسکو، میوهفروشی، تعمیرگاه موبایل، بانک، ثبت احوال، پلیس + ۱۰ که همگی شبیه پیراواقعیتی دستچین کارمند دولتی بیحوصله مدام کپیپیست میشود) به نظر میرسد، نیاز فیزیکیِ رفتن از نقطهی الف به نقطهی ب است. همهی لحظههای دیگر، ایستادن مغذب در ساحتهای با رابطهای کاربری بد دست است. همهی لحظههای دیگر فقط ترس از دیده شدن است.
بیرون که میآیم و شرمزده از وحشتی که میگذارم مرا یک لحظه در بر بگیرد، وارد جهان مردانهی انتهای لانهی زنبور میشوم. اینجا بوی عرق و تستسترون گاهی قاطی فلز و روغن موتور میشود و در بستگی محیط نیمهلالی مشرف بر ساختمان مرکزی بخور میکند و راه خروجش را به سمت آسمان پیدا میکند ولی چون سنگین است باز برمیگردد و شبیه گنبدی شفاف از تعفن بالای سرمان آرماگادونی بویایی میتند. در حالی که کارتهای مراجعهکنندهمان را مثل فیال بانو گالادریل در تاریکی شلوب روبهرویمان گرفتهایم و به رانندهها و مکانیکها نشان میدهیم، راهنماییمان میکنند به سمت ساختمانی که مشابهش را احتمالاً در فضاهای استیمپانک میشود پیدا کرد. نمونهای ماشیناریومی یا نورهودی از دستگاههای انتقال که یک چیزی از یک سرش وارد میشود و تلقتلوقی متعاقبش رخ میدهد و بعد محصولی از سر دیگر خارج میشود که تنافر ورود و خروجش شبیه ورود مادهی لزج سبز و خروج قوطی کوکاکولاست. اینجا پیرمردی که کلاشنیکفی ذکر میگوید و آمادهی نمازش است با دست اشاره میکند که محمدی یا هر اسمی که بود را میتوانیم داخل این ساختمان پیدا کنیم که هم مخصوص بیرون فرستادن بستههای پستی است و هم انبار موقت و در ضمن همهی بستههای پستی مرجوعی اینجا جمع میشوند. آنچه بعد آمد به نظرم یکی از زندهترین تجربههای بیاهیمتی در زندگیام بود.
به محض ورود به چینشی موریانهوار از تپههای بسته برخوردیم که هیچ نظمی درشان دیده نمیشد و این البته طبیعی بود. سیستمی که هیچ نظمی را برنمیتافت و از ابتدا تا انتها به ما شمهای از فلو و نظم را نشان نداده بود نباید هم در انتهای راسترودهاش چیزی جز هرجومرج و واترکیدگی تودهی حشرهای برای نمایش داشته باشد. اما اینجا شبیه پانچلاین یک سیتکام بستهها مدام از ارتفاعات مختلف روی زمین میافتادند و اگر قرار بر این بود که بر سر هر پانچلاین، تماشاچیان استودیوی ضبط زنده بخندند، تا به حال باید دهندریده با بند رودهی آویزان از جایگاهشان به بیرون هدایت میشدند. میزانی از اهمیتندادن همچون مراسمی از فرقهای مذهبی که درش عادت جای همه چیز را گرفته باشد در گردش بود و همه چیز شوخی دبیرستانی بود و در ضمن محمدی ناظم مدرسه بود و از ما متنفر بود که وارد راستروده شدهایم و معتقد بود کسانی که بستهشان مرجوع میشود لزوماً تعهد اجتماعی ندارند و بهتر است بستههایشان در جابهجایی آنقدر زمین بخورد که همهاش نابود شود. هر اشتباه و هر برخورد غلط در همهی آن کشاکش فریادهای خشم و نفرت محمدی را در پی داشت که با هیجانی که مشخصاً راه حلی برای کنترلش نداشت به ترتیبی حیوانی از گلویش بیرون میزد و کلیتش شبیه سوپرمیتبوی قرمز و متورم بود و گردنش رگی داشت که مدام بیرون میزد و گرهی از مجموع سیستم نظارت بود. از آموزش و پرورش از پدر و از مدیر و از پلیس و از بزرگتر و از آقای بالاسر و محمدی این صدا را به درستی یاد گرفته بود و حین شوخیهای شخمی یاروهای مسئول جابهجایی چیزها، ازش استفاده میکرد که چرا فلان ترازو را روشن گذاشتهاند و چرا توی سیستم که وارد شدهاند خارج نشدهاند و چرا حواسشان نیست که درست بستهها را جابهجا کنند و همهجا نیشخندهای کی بود کی بود من نبودم. همهاش شبیه صحنهای از دربندی اسحاق(Binding of Issac) بود که مادری(اینجا پدری) حجیم همچون یکی از قصابان زیر آندد برگ میخواست تو را بکشد و تو فرار میکردی و هیجانزده سعی میکردی از زیر ساطورش در بروی. تمام استیصال محمدی شاید در نوار نقالهای خلاصه میشد که به گفتهی ایدرم عظیمترین نوار نقالهای بود که کارکردی غیر از ساختمانسازی داشت و هیچ کس از آن استفاده نمیکرد و همه در کشاکش پرتاب بستهها به هم بودند و مشخص نبود که چرا منطق تکنولوژیک را دور زدهاند؟ عجله؟ بیحوصلگی؟ چیزی که توی همهی چیزهای دیگر هم خزیده؟ این که از لحظهای که وارد سیستم میشویم تا لحظهای که ازش خارج میشویم یکسر منتظریم که کجا ممکن است از آن خارج شویم؟ کی قرار است کارت بزنیم و به خانه برگردیم؟ خانهای که تنها محیط نیمهشخصی است که در آن فرصت داری نسبتاً خودت باشی و تظاهری از انسانی که امر میکنند باشی و فرمان میدهند تمارضش کنی نباشی. چون تمام فضاهای دیگری که میشناسی تحت نظر آدمهای دیگر است که همگی از همهی اعضای دیگرشان زدوده شدهاند و تنها چشمهایی هستند روی پایههای نگاهدارندهی گوی اورتانگ، چشم همهبینای نومهنور.
تهران انگار یکسر از تجربهی پویش شهری و فضای پویش خالی شده. هیچ فضایی جز سیاهچالهای اداری نیست که میل به پویش را در آدمهایش زنده کند و تجربهی سیاهچالها و دانجنها هرگز آنقدر رنگارنگ و متفاوت نیست که بعد از تجربهی یکی بخواهی دیگری را ببینی یا یک بار دیگر خودت را در معرض نفرت و سرخوردگی از ناکارآمدی سیستم بگذاری. هیچ جای این شهر به تو میل شرلوک بودن نمیدهد یا لینک بودن و هیچ هیولایش به تو میل نابود کردن نمیدهد. هیچ اژدهایی در تو اژدهاکشی بیدار نمیکند و فضاهای بینابینیای که بههیچوجه وجود ندارند امکان تغییر فازها را نمیدهد. هیچ فضای خالیای برای ماجراجویی نیست. تنها تویی و خانهای که شبها بهش پناه میبری و ادارهای که تا برگشتنت تو را از خورده شدن و فرو مردن توی واحدهای تکرار پیراواقعیت مصون میکند. هیچ جایی برای رفتن نیست. هیچجایی برای فرار کردن نیست. آنها همه جا هستند. همه جا.
این لحظهی دربندی اسحاق شبیه همهی بیحوصلگی کشوری بود که با بدن من هم یکی میشد. بیحوصلگی از کار کردن. از خواستن چیزی یا کسی. از عاشق شدن و میل داشتن یا بودن با کسی. انگار هر تلاش به سمت انگیزه یا نظم یا میل به رسانیدن و محقق شدن در لحظهای از فهمیدن تجاوز گیر کرده باشد. خودم را تصور میکنم که نمور و خسته و عرقکرده در ۱۲ سالگی میخواهم به دختری که دوستش دارم پیشنهاد بدهم ولی بعد خود ۲۷ سالهام تصوری از افسردگی و روزمرگی محض را روی این تصویر پیش از این معصومانه سوار میکند. انگار بیانگیزگی دو سر داشته باشد. سر خوکی و سر کرمی. سر خوکی به تو میگوید که بخور و بکن و تجاوز کن و هر گونه واقعیت وجودی دیگر را از رسمیت بینداز و در نتیجه با جریان مأمور الدم همراه شو و در خواهرکشی و زنکشی شریک باش و این انگیزهایست که مشخصاً به سر بینظمی ختم میشود و استیصال. و سر دیگر، سر کرمی، بهت میگوید که خاموش شو و نخواه و حتا در بهترین حالت هم همراه نشو و نخور و نکن و متجاوز نباش و حقیر باش که مشخصاً به سر بیاهمیتی ختم میشود و تو تا حدی عقب مینشینی و از خودت سلب مسئولیت میکنی و عاملیت را از خودت راهبانه میزدایی که نشود هیچ چیز را به گردن تو انداخت. انگار گناه کشتن و خفهکردن و مسکوت گذاشتن فریاد دادخواهی همهی مظلومها یک جایی به تو وصل شده باشد و یک جایی روبهرویی با چنین تجسدی تو را در سرگیجهی مرگ فرو ببرد.
لحظهی بیحوصلگی و انداختن مداوم جعبهها در انتهای جهان خصوصی ادارهی پست مثل برگشتن به عمق صدای تحکم بود مثل پتک توی سرم میکوبید. که هیچ خطایی از سمت تو پذیرفته نیست بچه ولی من چون پدرم هر کاری بخواهم میکنم. باز شدن شکم اژدها مثل دیدن گهکاریهای پدری بود که خودش هم در همهی ابعاد زندگیاش بد ریده بود. خودش هم مشقش را برعکس توی دفترش مینوشت. خودش هم از دوچرخه میافتاد بعضی وقتها. خودش هم ریاضیاش شاهکار نبود. ولی دیدن این که پدر هم به اندازهی همهی ما وضعیتش خراب است، شبیه اولین باری بود که در برابر پدرم ایستادم. وقتی پدرم قصد کرد مرا بزند و من سینهام را جلو دادم و گرفتمش و گفتم بزن چون زندگی همهی ما را جهنم کردهای چون دیگر تحمل کنیم که چه بشود؟ و بعد وحشت را در چشمانش دیدم و یک ساعت تمام گریه کردنش را در حالت جنینی در گوشهای از اتاق.
آنجا بود که متوجه شدم پدر من از همه بیشتر مضطرب از دست رفتن کنترل بود. او میخواست سیستم کنترلش برجا باشد و هر جا که یراق از دستش اندکی شل میشد وحشت میکرد و با هیستریکترین شکل ممکن ما را کتک میزد. او تصوری از نبود کنترل نداشت همانقدر که سازههای لانهزنبوری تهران ایدهای از نبودن واپایش و گشادگی مدنی ندارند. همانقدر چهرهی پدر دژم بود که ورودی تحقیرکنندهی ادارهی پست. مبادا لحظهای وحشت مسلم آزادی مسلط شود. پدر میترسد لحظهای را ببینیم که او هم ایدهای از این که چیزها چطور کار میکنند ندارد و همانقدر در امتحان کردن و خطا کردن آزادیم که هر کس دیگری. ولی لحظهی بعد از کتک زدن پدر، لحظهی بیحسی محض و بیانگیزگی و کرختی است. لحظهی شورشی که بعدش هیچ تصوری از سازهای دیگر نیست و صرفاً همه چیز توی تو خراب میشود. استیصال هملت تو را میگیرد. کسی که هرگز در زندگیاش یاد نگرفته انتخاب کند، عمل کند، مسئولیتی بپذیرد، لاجرم زنبوروار یک کندوی دیگر علم میکند و شروع میکند به استثمار نسل بعدی زنبورها.
توی سیستم باستانی احتمالاً تحت داس، که چرا باید توی راستروده اصلاً از تکنولوژی بیشتری استفاده شود وقتی نهایت در کانترهای پاسخگویی به مشتری سیستم کماکان اکسپی است، مادر اسحاق دنبال شمارهی پیگیری بستهی ما گشت و به یکی از معاونان بسیارش دستور داد بسته را برایمان بیاورند و در طول زمانی که لااقل ربع ساعت بود، روندی پیچیده از بیورومنسی را اجرا کرد که نتیجهی نهایی ورداندازیاش برگهای بود که پرینت گرفته شد(و البته که پرینتر اولش درست سینک نشده بود) و به داد که با نشان دادن آن بتوانیم بسته به دست از آنجا خارج شویم. البته به نظرم نرسید که چنین چیزی را کسی بررسی کند و اگر به صورت رندوم سه بستهی دیگر هم از آنجا خارج میکردیم توی آن بیاهمیتی و بیحوصلگی کسی نمیفهمید. سلسله مراتبی چنان ویکتوریایی چطور میخواست زبان را آنقدر استادانه به کار ببرد که باز از ما بازجویی کند که بسته را برای چه برداشتهایم؟ بستههای پستیای که ممکن نبود در جمیعشان چیزی که ارزش دیدن را داشته باشد پیدا شود. همهچیز همانقدر در یکنواختی و عروضزدگی فرو رفته بود که واقعیت خارجی تهران.
همهی مسیر تا دم در و تا خیابان کارگر تنها یک چیز بود که ذهنم را مشغول میکرد و آن سد زبانی غریبی بود که تمام مدت با ما بود و پیشروی ما را در یکی از ملموسترین تجربههای زندگیام تا کنون کند میکرد. ما نتوانسته بودیم آدرس را بفهمیم. ما در تمام مدت آدرس را نفهمیدیم و از تجسم چیزی که مد نظر آدرسدهندگان بود عاجز بودیم. هیچ سازهای را نمیتوانستیم بدون دیدن تجسم کنیم. تمام سفر ما از نظر زبانی تجربهای غیر قابل لمس از نسلی بود که توی جهانی اثیری زندگی میکنند و ساختارها و سازههای جامعهشان و خدمات دولتیشان به شدت از آنها دور است. به قدری دور که به زبانی دیگر صحبت میکند و هر چه بیشتر آنها را در زیر منگنهی عدم وجود میفرستد. ما به واقع دو روح بودیم که از ادارهی پست بازدید میکردیم. دو تا آدمفضایی که هرگز ممکن نبود اولین انتخابشان برای ایجاد ارتباط این هیولای سیمبیوز ماشین/انسان باشد. ما به دیویدیهایمان رسیدیم و سوار تاکسی شدیم و بلافاصله سعی کردیم بفهمیم که خرد شدهاند یا نه. همهشان سالم بودند. ما به بازیهایمان، رسیده بودیم.