پرونده مرگ و عسل ؛ یک داستان از شرلوک هولمز به قلم نیل گیمن

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

مایکرافت هولمز قبل از مرگش در ۵۴ سالگی به شرلوک می‌گوید که مرگ حتی مرگ طبیعی یک جور جنایت است و اگر شرلوک به اندا‌زه‌ی کافی برای حل کردن آن وقت بگذارد می‌تواند مسئله‌ی میرایی را هم حل کند. حالا شرلوک بازنشسته شده و به نظرش تنها مسئله‌ای که ممکن است اندکی چالش پیش رویش بگذارد همین مسئله‌ی مرگ است.

هرچند که آخرش هم معلوم نشد قضیه از چه قرار بود، ولی مردم منطقه تا سال‌ها از همدیگر سراغ آن غریبه را می‌گرفتند که موهای سرش عین گچ سفید بود. یاروی بربر که روی دوشش یکی از آن ساک‌های سردوشی گنده داشت. یک عده از مردم دهکده معتقد بودند لابد به قتل رسیده، بعده‌ها همین‌ها کف چوبی کلبه‌ی  سر تپه‌ی گائوی پیر را کندند که مثلاً دنبال مال و منال بگردند ولی جز خاکستر و قوطی‌های قلعی دوده‌گرفته چیزی عایدشان نشد. این قضیه مال بعد از آن بود که گائوی پیر هم خودش غیبش زد و کمی بعد هم که پسرش از لی‌ژانگ برگشت تا رتق و فتق امور کندوهای عسل را به عهده بگیرد.


مشکل از این قرار است؛ (این را هولمز به سال ۱۸۹۹ داشت روی کاغذ می‌نوشت) ملال. ملال و بی‌علاقگی. یا به دیگر کلام، چقدر حل کردن معمای جنایت و کلاً همه‌چیز آسان شده. وقتی که شعف ناشی از حل کردن معمای جنایت در چالش‌برانگیزی آن باشد، در این که این امکان فراهم باشد که راه حل به این آسانی یافت نشود، در چنین حالتی است که جنایت و حل و فصل کردن آن جذاب می‌شود و توجه را به خود جلب می‌کند. اما وقتی معمای جنایت به این آسانی قابل حل کردن است، دیگر حل کردنش چه لطفی دارد؟ چرا اصلاً آدم خودش را به زحمت بیندازد؟ جواب معمولاً آسان است: مقتول به قتل رسیده به این دلیل که پا روی دم کسی گذاشته یا یک نفری طمع چیزی را کرده که متعلق به او بوده یا خشم کسی را برانگیخته حالا خواسته یا ناخواسته. خلاصه که چالشی در کار نیست.

پیش می‌آید توی روزنامه‌ها ماجرای قتلی را مطالعه می‌کنم که پلیس را سرگشته و حیران کرده و به خودم می‌آیم و می‌بینم هنوز مقاله را تمام نکرده هویت قاتل برایم مثل روز روشن است. حل معمای جنایت برایم راحت‌الحلقوم شده. مثل موم توی دستم آب می‌شود. حوصله نمی‌کنم حتی پلیس را خبر کنم و آن‌ها را در جریان موضوع قرار دهم. خلاصه که می‌گذارم به عهده‌ی خودشان. برای من چالشی در بر ندارد و انگیزه‌ای نمی‌زاید پس بگذار سختی حل کردنش به گردن آن‌ها باشد شاید که لذت حل کردنش را هم خودشان ببرند.

من تنها آن زمانی زنده‌ام و حس زنده بودن می‌کنم که چالشی در برابر خودم بیابم.


زنبور عسلزنبورهای تپه‌های مه‌آلود (نگو تپه و بگو کوه چون هر کدام به عظمت یک کوه بودند) زیر نور سفیدرنگ تابستان از گلی به گل دیگر که می‌جهند صدای وزوزشان سراشیب را پر می‌کند. گائوی پیر به این صدا بی‌رمق و بی‌علاقه گوش سپرده بود. عموزاده‌اش که اهل روستای طرف دیگر دره بود، چند دوجین کندو برای خودش داشت. همگی از همین الان لبالب از عسل آن هم این موقع سال؛ تازه عجیب‌تر این که عسلشان عین یشم سفید به رنگ برف بود. گائوی پیر معتقد بود عسل سفیدرنگ از لحاظ مزه برتری خاصی به عسل طلایی یا قهوه‌ای روشن که کندوهای خودش عمل می‌آوردند نداشت؛ اما عموزاده‌ی تخم حرامش می‌توانست عسل‌های سفیدش را به دوبرابر قیمت بهترین عسل‌های گائوی پیر بفروشد.

آن سوی دره که عموزاده‌اش بود زنبورها زحمت‌کش و پای کار و به رنگ طلایی سیر بودند که گرده‌ی گل و شهد را مشت مشت به کندو برمی‌گردادند. زنبورهای گائوی پیر سگ‌اخلاق و عنق بودند و سیاه براق عین گلوله‌های تفنگ و فقط آنقدری عسل درست می‌کردند که بتوانند زمستان را از سر بگذرانند و نه آنقدر بیشتر: یعنی آنقدری که گائوی پیر بتواند عسلش را به همسایه‌ها و دوربری‌های خودش آن هم خانه‌به‌خانه بفروشد. به هر کس یک مشت موم عسل می‌رسید و تا مشت موم عسل بعدی بخواهد عمل بیاید بینش فاصله بود. اگر اتفاقی یک شاخه موم لارو زنبور گیرش می‌آمد آن‌ها را گران‌تر هم می‌فروخت چون لارو زنبور شیرین و خوشمزه بود و منبع پروتئین و البته کمتر پیش می‌آمد همچین چیزی گیرش بیاید. چون طرف حسابش زنبورهای عبوسی بودند که از هرجای کار که می‌شد می‌زدند. از جمله در بچه‌زایی هم به همان تنبلی جمع‌آوری عسل بودند. پس هر شانه موم لاروی که می‌فروخت را با دست و دل لرزان می‌فروخت چون معنی‌اش می‌شد زنبور کمتر که برایش عسل تولید کند و در نتیجه سال آینده دستش خالی می‌ماند و عسلی نداشت که بفروشد.

گائوی پیر هم به همان سگ‌اخلاقی زنبورهایش بود و همانقدر عقل معاشش کار می‌کرد. یک زمانی زنی داشت ولی زنش سر زا مرده بود. پسری که موقع زایمان زن را کشته بود هم خودش یک هفته بیشتر دوام نیاورده بود. خلاصه که کسی قرار نبود سر قبر گائوی پیر دعا بخواند یا مناسک تدفینش را به جا بیاورد. کسی نبود که موقع جشن که می‌شد قبرش را دستمال بکشد یا رویش نذر و پیشکش بگذارد. وقتی می‌مرد در گمنامی می‌مرد، به‌فراموشی سپرده می‌شد. درست مثل زنبورهایش که اگر یکیشان می‌مرد بقیه برایش عزا نمی‌گرفتند و کسی متوجه نمی‌شد. چون همه عین هم بودند.

اواخر بهار آن سال بود که آن یاروی بربر سفیدمو سروکله‌اش از آن سوی کوهستان پیدا شد. درست به محضی که برف راه آب شد و مسیرها مجدداً قابل رفت‌و‌آمد شدند با آن کوله‌ی سردوشی عظیمش سروکله‌اش پیدا شد. گائوی پیر خبر آمدنش را قبل از ملاقات مستقیم با او از این ور و آن ور شنیده بود.

عموزاده‌اش برایش گفته بود: «اینطور که فهمیدم مردک بربر است. آمده زنبورهای این منطقه را برانداز کند.»

گائوی پیر جواب عموزاده‌اش را نداده بود. رفته بود پیش او شانه‌ی موم درجه دو بخرد. شانه‌ی عسلی که خراب باشد یا سر خالی باشد یا مومی که به زودی بخواهد فاسد شود. می‌خرید که به خورد زنبورهایش بدهد و اگر کمی را هم به همسایه‌هایش می‌فروخت کسی متوجه فرقش نمی‌شد. دو عموزاده داشتند در کلبه عموزاده‌ی گائو که بَرِ تپه قرار گرفته بود با هم چای می‌نوشیدند. از اواخر بهار که نخستین محصول عسل جاری می‌شد تا زمان اولین یخبندان، عموزاده‌ی گائو منزلش در دهکده را رها می‌کرد و به این کلبه‌‌ی بَرِ تپه می‌آمد که کنار کندوهایش زندگی کند و بخورد و بخوابد که یک موقع دزد به کندوهایش نزند. زن و بچه‌هایش هم می‌آمدند و بطری‌ها و شانه‌های عسل برفی‌رنگ را می‌بردند پایین دست تپه برای فروش.

گائوی پیر اما از دزدها ترسی نداشت. آن زنبورهای براق سیاه رحم نداشتند و اگر کسی جرأت نزدیک شدن به کندوها را می‌کرد از خجالتش در می‌آمدند. برای همین گائو در دهکده به سر می‌برد مگر وقتی که زمان برداشت عسل فرا می‌رسید.

عموزاده‌ی گائو گفت: «می‌فرستمش سمت تو. جواب سوال‌هایش را بده، زنبورهایت را نشانش بده، عوضش پول خوبی به جیب می‌زنی.»

– زبان ما را بلد است؟

– لهجه‌اش افتضاح است. به قول خودش از جاشوهای ختنی گویش ما را یاد گرفته. ولی خیلی سریع یاد می‌گیرد. با این که سنی ازش گذشته.

گائوی پیر که هیچ علاقه‌ای به جاشوها نداشت غرولندی کرد. کم‌کم داشت ظهر می‌شد و هنوز شیرین چهار ساعت پیاده‌روی داشت که به دهکده‌ی خودش برگردد آن هم زیر ظل آفتاب. چایش را سر کشید. چای‌هایی که عموزاده‌اش می‌نوشید چند نمره از چایی که او از عهده‌ی خریدش بر می‌آمد بهتر بودند.

کندو

هنوز تتمه‌ی نور روز باقی بود که به کندوهایش رسید و بیشتر عسل خراب را به خورد کندوهای ضعیف‌ترش داشت. سرجمع یازده کندو داشت. عموزاده‌اش بالای صدتا کندو داشت. موقعی که داشت این کار را می‌کرد زنبورها دو بار نیشش زدند. یک بار پشت دستش را زدند و یک بار هم پشت گردنش را. در زندگی‌اش شاید بالغ بر هزار بار نیش از زنبور خورده بود. عدد دقیقش بعد از این همه سال از دستش در رفته بود. نیش زنبورهای دیگر را حتی نمی‌توانست حس کند. ولی نیش زنبورهای سیاه خودش همیشه درد داشتند. حتی حالا که دیگر نه جایشان ورم می‌کرد و نه می‌سوخت.

فردایش یکی از پسربچه‌های دهکده به خانه‌ی گائوی پیر آمد که بهش بگوید یک نفر (که یک خارجی غول‌پیکر بود) سراغ او را می‌گیرد. گائوی پیر فقط غرولند دیگری کرد. با قدم‌های شمرده پشت سر پسرک دهکده را طی کرد تا این که پسرک از او جلو افتاد و دیگر چشم او را نمی‌دید.

گائوی پیر غریبه را یافت که روی نیمکت کنار خانه بیوه‌‌ ژنگ نشسته است و چای می‌نوشد. گائو مادر بیوه‌ی ژنگ را پنجاه سال پیش می‌شناخت. مادرش دوست زن مرحومش بود. حالا هفت کفن پوسانده بود. گائو مطمئن بود در تمام دهکده کسی باقی نمانده که زنش را از نزدیک دیده باشد یا بشناسد. بیوه ژنگ برای گائوی پیر چای آورد و او را به بربر پیر سفیدمو معرفی کرد که حالا کیف سردوشی عظیمش را کنار دیوار تکیه داده بود و پیش آن‌ها دور میز کوچک نشسته بود. آن‌ها کنار هم چای نوشیدند. پیرمرد بربر گفت: «مایلم زنبورهای شما را از نزدیک ببینم.»


مرگ مایکرافت حکم مرگ امپراطوری را داشت و هیچ‌کس جز ما دو نفر این را به راستی متوجه نبود. توی آن اتاق سراسر سفید افتاده بود و تنها پتویش یک ملحفه‌ی سفید نازک بود تو گفتی از الان داشت به روح ملفحه‌پوش قصه‌های عامه‌پسند استحاله می‌کرد و تنها دو سوراخ چشم توی ملحفه کم داشت که استحاله تکمیل شود.

با خودم به اشتباه فکر کرده بودم که بر اثر بیماری تقلیل رفته ولی از همیشه عظیم‌تر به نظر می‌آمد. انگشت‌هایش هر کدام به کلفتی سوسیس‌های ورم‌کرده‌ی سفیدرنگی شده بودند.

گفتم: «عصر بخیر، مایکرافت. از قرار و به گفته‌ی دکتر هاپکینز فقط دو هفته از عمرت باقی مانده و ایشان توصیه‌ی اکید داشتند که تحت هیچ شرایطی این موضوع را با تو در میان نگذارم.»

مایکرافت گفت: «عقل مردک پاره‌سنگ برمی‌دارد.» (و هر کلمه را به زور می‌گفت و مجبور بود بین گفتن هر کلمه نفس‌های عمیق و خس‌خسی بکشد که خفه نشود) «من رنگ جمعه را هم به زحمت ببینم.»

گفتم: «به نظرم لااقل تا شنبه عمرت به دنیاست.»

– این خوش‌بینی تو یک روز کار دستت می‌دهد. نخیر. نهایتاً تا پنجشنبه شب زنده باشم و بعدش دیگر می‌شوم چالش هندسی و ترابری برای دکتر هاپکینز و کارمندان مرده‌شورخانه‌ی سنیگس‌بی و مالترسون که با توجه به تنگی در و راهروها چطور قرار است جسد من را از این اتاق و این ساختمان به بیرون منتقل کنند.

گفتم: «از قضا من هم در همین فکرها بودم. به خصوص راه‌پله برایشان دردسرزا خواهد بود. ولی کاری که می‌کنند این است که چارچوب پنجره را بیرون می‌کشند و تو را عین یک گرند پیانو به خیابان جراثقال می‌کنند.»

مایکرافت از این حرف خرناسی کشید بعد اضافه کرد: «شرلوک، من پنجاه و چهار سالم است. صغیر و کبیر حکومت بریتانیا توی سر من است. منظورم رأی و میتینگ سیاسی نیست. منظورم چرک و کثافتش است. توی کل این مملکت کسی نیست که دخل حرکت نیروهای ما در افغانستان را به سواحل خالی از سکنه‌ی ولز بفهمد. هیچ‌کس غیر از من کل تصویر را نمی‌بیند. حالا ببین سر استقلال هند چه بلبشویی بشود.»

تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم: «قرار است هندوستان استقلال پیدا کند؟»

– لاجرم. سی سال دیگر رسماً اعلام می‌شود. همین چندوقت پیش در موردش چندتا دست‌خط نوشتم. فی‌الواقع در مورد چیزهای زیادی این مدت دست‌خط نوشته‌ام. در مورد انقلاب روسیه (که شرط می‌بندم حداکثر ظرف ده سال آینده اتفاق بیفتد) و در مورد مسئله‌ی آلمان… و موضوعات عدیده‌ی دیگر. نه این که ظن این را ببرم که قرار است کسی این دست‌خط‌ها را بخواند یا ازشان سر در بیاورد. نه. (یک نفس خش‌دار دیگر کشید. ریه‌های برادرم به مثال پنجره‌های خانه‌ای متروکه می‌لرزیدند) می‌دانی اگر زنده می‌ماندم ای بسا اپراطوری بریتانیا هزار سال دیگر سر پا می‌ماند و جهان را قرین صلح و آبادی می‌کرد.

بچه که بودیم هروقت می‌شنیدم مایکرافت حرف‌های پرطمطراق این مدلی می‌زند جوابی جور می‌کردم که اذیتش کنم و سر کارش بگذارم. ولی حالا که توی بستر مرگ افتاده بود ترجیح دادم چیزی نگویم. در ضمن می‌دانستم این امپراطوری که ازش سخن می‌گوید این امپراطوری گوشت و استخوان نیست که از مردمی با گوشت و استخوان ساخته شده، بلکه از امپراطوری بریتانیایی صحبت می‌کند که تنها در خیالش وجود دارد، نیرویی تحسین‌برانگیز جمع‌آمده به جهت تقویت تمدن بشری و سعادت جهانی. من نه هرگز پیش از این و نه اکنون به امپراطوری‌ها باور نداشتم و ندارم. ولی به مایکرافت باور دارم.

مایکرافت هولمز، پنجاه و چهارساله. به دیدن قرن جدید نایل آمده بود ولی از ملکه چندین ماه زودتر جان سپرد. ملکه لااقل سی سال از او بزرگ‌تر بود و از هر نظر جان‌سخت‌تر از مایکرافت بود. پیش خودم فکر کردم یعنی هیچ راهی نبود که او به همچین سرنوشتی دچار نشود؟

و مایکرافت انگار فکرم را خوانده باشد گفت: «البته که حق با توست، شرلوک. اگر کمی بیشتر ورزش می‌کردم و به جای هر روز استیک خوردن، کاهو و حبوبات می‌خوردم و اگر رقص محلی یاد می‌گرفتم و ازدواج می‌کردم و همراه همسر و فرزندان و سگ‌هایم می‌رفتیم در روستا زندگی می‌کردیم و به عبارت دیگر اگر کاملاً خلاف ذاتم عمل می‌کردم شاید نهایتاً ده سال دیگر عمرم به این دنیا می‌بود. ولی ده سال بیشتر و کمتر چه فرقی می‌کند؟ هیچ. تازه از کجا معلوم ده سال دیگر عقلم شروع نکند به زایل شدن. خیر… به زعم من لااقل دویست سال طول می‌کشد که یک سیستم خدمات اجتماعی کارآمد را بشود تربیت کرد، حالا سرویس امنیتی که هیچ…»

چیزی در جوابش نگفتم.

آن اتاق سراسر سفید روی دیوارهایش هیچ قبیل تزیینی نداشت. هیچ تکه روزنامه‌ای که به اسم مایکرافت هولمز اشاره کند در کار نبود. هیچ نقاشی یا عکس یا تابلوی رنگ روغنی در کار نبود. اتاق تمیز و منظمش را با آپارتمان شلخته‌ی شلوغ خودم در بیکر استریت مقایسه کردم و نه برای اولین بار که برای صدمین بار از ذهن مایکرافت به شگفت آمدم. ذهن مایکرافت برای عمل کردن به هیچ محرک بیرونی‌ای نیاز نداشت، همه‌اش توی سرش بود، هرچه که دیده بود، هرچه که خوانده و شنیده و تجربه کرده بود. کافی بود چشم‌هایش را روی هم بگذارد که بتواند در گالری ملی قدم بزند، کتابخانه‌ی موزه‌ی بریتانیا را بالا و پایین برود، یا مهم‌تر از آن اخبار و اطلاعات رسیده از سراسر امپراطوری را با  قیمت پشم گوسفند در ویگان و آمار بی‌کاری در هوو مقایسه کند و براساس همین اطلاعات دستور ترفیع یک نفر و قتل خاموش دیگری را صادر کند.

مایکرافت نفس خس‌خسی عظیم دیگری به داخل ریه‌هایش دمید و گفت: «جنایت است، شرلوک.»

– ببخشید برادر، چه گفتی؟

– جنایت، جنایت است برادر جان. به همان شناعت و سبعیت که الباقی قتل‌هایی که تو حل کرده‌ای و در موردش توی پنی دردفول‌ها می‌نویسند. جنایت است. جنایت علیه جهان و علیه طبیعت و علیه نظم و نظام این دنیا.

– برادر جان باید اعتراف کنم که حرفت را درست متوجه نمی‌شوم. چی جنایت است؟

مایکرافت گفت: «مرگ من برادر. به طور خاص. و در درجه‌ی دوم مرگ به صورت عام. حیف است.» (توی چشم‌هایم خیره نگاه کرد و گفت) «به نظرم مرگ هم یک جور جنایت است. به نظرت همچین جنایتی ارزش تحقیق ندارد؟ ها شرلوک عزیز؟ سرت را گرم نگه می‌دارد. لااقل بیشتر از مسئله‌ی قتل آن یارو ترومپت‌نواز هاید پارک که به دست کورنت‌نواز سوم با استریکنین مسموم شده.»

حرفش را به طور خودکار تصحیح کردم: «آرسنیک.»

مایکرافت به سختی نفس دیگری کشید و گفت: «اگر کمی بیشتر دقت کنی خواهی دید؛ البته که آرسنیک هم در بدن مقتول موجود است ولی گرد آرسینک اتفاقاً از سکوی تازه‌رنگ‌شده‌ی اجرا توی غذایش ریخته. علائم مسمومیت با آرسنیک کاملاً ردگم‌کنی است. عامل اصلی مرگ استریکنین است.»

این آخرین مکالمه‌ی من و مایکرافت بود. آخرین نفسش را اواخر بعدازظهر پنجشنبه کشید و فردایش عمله‌اکره‌ی سنیگس‌بی و مالترسون چارچوب پنجره‌ی اتاق سفید را از جا کندند و جسد برادرم را به مثابه یک گرند پیانو به خیابان منتقل کردند.

در مراسم ختمش تنها من حضور داشتم و دوستم واتسون و عموزاده‌یمان هریت و به دستور اکید مایکرافت هیچ‌کس جز ما سه نفر در مراسم اجازه‌ی حضور نیافت. نماینده‌های دفتر خدمات اجتماعی و امور خارجه و حتی باشگاه دیوجنز در مراسم غایب بودند. مایکرافت در زمان حیاتش گوشه‌گیر بود؛ همین صفت را نیز با خودش به گور می‌برد. بنابراین ما سه تن بودیم و یک تن که مایکرافت را هرگز در زمان حیاتش نشناخته بود و روحش هم خبر نداشت که طی این مناسک تدفین که اجرا می‌دارد، بازوی مقتدر حکومت بریتانیا را به خاک می‌سپارد.

سپس چهار مرد چهارشانه چهار طرف تابوت برادرم را محکم گرفتند و با طناب آن را پایین به خوابگاه ابدی‌اش سپردند و حاضرم قسم بخورم تمام زورشان را زدند که از سر سنگینی تابوت فحش رکیکی ندهند. پس از پایان کار به هر کدام نیم شاهی اجرت دادم.

مایکرافت در پنجاه و چهارسالگی دار فانی را وداع گفت و توی سرم صدایش را واضح می‌شنیدم که با همان نفس‌های خس‌خسی بین کلمات خطابم می‌کرد و می‌گفت: «عجب جنایتی، شرلوک، برادر جان. ارزش تحقیق دارد.»


زنبور عسل شرلوک هولمزلهجه‌ی غریبه آنقدر هم که عموزاده‌اش اغراق کرده بود بد نبود، اما دایره‌ی لغاتش محدود بود، هرچند به گویش محلی صحبت می‌کرد، یا یک چیزی در همان مایه‌ها. خیلی سریع یاد می‌گرفت. گائوی پیر خلطش را سمت خاک جاده پرت کرد. چیزی هم نگفت. دلش نمی‌خواست غریبه را با خودش بالای تپه ببرد؛ دلش نمی‌خواست زنبورهای نازنینش را عاصی کند. طبق تجربه‌ی گائوی پیر هرچه کمتر سربه‌سر زنبورها می‌گذاشت،‌ کارشان را بهتر انجام می‌دادند. حالا اگر یکیشان غریبه را نیش می‌زد چه؟

موهای غریبه نقره‌ای روشن و کم‌پشت بود. دماغش، که به نوبه‌ی خودش اولین دماغ بربری‌ای بود که از نزدیک می‌دید، گت و گنده بود و قوز داشت و او را یاد منقار عقاب می‌انداخت؛ پوستش اما برنزه بود، همان پرده برنزه که پوست گائوی پیر و حسابی چروکیده بود. مطمئن نبود بتواند صورت بربرها را مثل صورت آدم‌های عادی بخواند ولی به نظرش رسید غریبه جدی است و انگار ته چهره‌اش کمی هم غم نشسته است.

– که چی بشود؟

– زنبورها محل تحقیق من هستند. برادرت به من گفت که زنبورهای بزرگ سیاه پرورش می‌دهی. زنبورهای عجیب.

گائوی پیر شانه بالا انداخت. در ضمن اشتباه غریبه در مورد نسبتش با عموزاده‌اش را تصحیح نکرد.

غریبه از گائوی پیر پرسید که غذا خورده یا نه و وقتی جواب شنید که هنوز غذا نخورده، از بیوه ژنگ خواست برایشان سوپ و برنج و هرچیزی که خوب است و می‌تواند توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی خودش محیا کند بیاورد. مشخص شد بیوه ژنگ در خانه خورش قارچ سیاه درختی و سبزیجات و ماهی‌های کوچک شفاف رودخانه که به زحمت از بچه‌قورباغه بزرگ‌تر بودند آماده کرده. دو مرد در سکوت غذایشان را خوردند.

غذایشان که تمام شد غریبه گفت: «اگر زنبورهایت را نشانم بدهی بر من منت گذاشته‌ای.»

گائوی پیر چیزی نگفت ولی غریبه پول خوبی به بیوه ژنگ داد و بعد کیف سردوشی‌اش را روی دوشش انداخت. بعد همانطور منتظر ایستاد و وقتی گائوی پیر به راه افتاد، او هم پشت سرش به راه افتاد. جوری کیفش را حمل می‌کرد که تو گفتی وزنی نداشت. گائوی پیر با خودش فکر کرد این بربر به عنوان یک پیرمرد قوی‌بنیه است و یعنی همه‌ی بربرها اینقدر قوی‌بنیه هستند؟

– اهل کجایی؟

غریبه گفت: «انگلستان.»

گائوی پیر یاد این افتاد که پدرش در مورد جنگ با بریتانیا بر سر تجارت و تریاک چیزهایی برایش تعریف کرده بود ولی حرف خیلی وقت پیش بود.

با هم از شیب تپه بالا رفتند (که همان شیب کوه بود چون بلند بود و عملاً با کوه فرقی نداشت). شیب تند بود و خاکش سرسخت‌تر از آن بود که شخم بزنند و بذر بکارند. گائوی پیر محض امتحان غریبه پا تند کرد و سریع‌تر از معمول قدم برداشت و دید که غریبه می‌تواند هم‌پایش بیاید. حتی به رغم آن کوله‌ای که به دوش کشیده بود.

البته نه این که غریبه توقف نکند. کرد. منتها برای مشاهده‌ی دقیق‌تر گل‌ها، همان گل‌های سفید دکمه‌ای که اوایل بهار دره را پر می‌کردند ولی در این موقع سال فقط این سمت می‌روییدند. روی یکی از گل‌ها زنبوری نشسته بود و غریبه زانو زد و به مطالعه‌اش پرداخت. بعد دست توی جیبش کرد و ذره‌بینی بزرگ بیرون کشید و دقیق‌تر زنبور را از خلال شیشه‌ی آن نگریست و بعد نتیجه‌ی مشاهداتش را در دفترچه‌ی کوچک جیبی منتقل کرد آن هم با دست‌خطی خرچنگ‌قورباغه.

گائوی پیر به عمرش ذره‌بین ندیده بود و برای همین او هم زانو زد که زنبور را از خلال ذره‌بین ببیند. چه سیاه و چه قوی و چه متفاوت از همه‌ی زنبورهای دیگر بومی دره.

– یکی از زنبورهای خودتان است؟

گائوی پیر گفت: «بله. یا یکی شبیه زنبورهای من.»

غریبه گفت: «پس بگذاریم راهش را به منزل پیدا کند.» بعد دیگر کاری به زنبور نداشت و ذره‌بین را هم توی جیبش گذاشت.


کرافت

دین شرقی، ساسکس

۱۱ اوگوست ۱۹۲۲

واتسون عزیز؛

 

مکالمه‌ی امروز را در ذهنم مرور کردم و آن را به دقت سبک‌سنگین کردم و حالا آماده‌ام که نقطه‌نظر پیشین خودم را اینطور تغییر بدهم:

بنده با انتشار ماجرای سال ۱۹۰۳ مشکلی ندارم، منظورم ماجرای آخرین پرونده‌ی پیش از بازنشستگی‌ام است؛ اما به شروطی که در زیر قید می‌شوند:

 

علاوه بر تغییراتی که طبق معمول به جهت حفظ هویت افراد دخیل در پرونده انجام می‌دهی، پیشنهاد می‌کنم که کل ماجرا را (منظورم ماجرای باغ پروفسور پرسبری است که اینجا بیشتر از این به آن اشاره نمی‌کنم) عوض کنی و موضوع را با غدد میمون یا عصاره‌ی دیگری که از میمون یا بوزینه یا لمور بگیرند جایگزین کنی که از طریق یک غریبه‌ی خارجی به دست ما می‌رسد. اگر موافق باشی اینطوری عصاره‌ی میمون می‌تواند روی پروفسور پرسبری اثر بگذارد و او را به یک «بوزینه‌مرد» تبدیل کند یا مثلاً او را به این وا دارد که از درخت یا دیوارهای ساختمان منزلش بالا برود. اگر  من بودم به این‌ها دم درآوردن پروفسور را هم می‌افزودم ولی دم در آوردن شاید از نظر تو زیادی خیال‌انگیز باشد هرچند در مقایسه با اضافات خیال‌انگیزی که تو به ماجراهای کسل‌کننده و روزمره‌ی من می‌آمیزی آنقدر هم خیال‌انگیز نیست.

 

در ضمن من خطابه‌ای آماده کرده‌ام که مایلم از زبان شخصیت من در انتهای داستان تو بیان شود. لطفاً یا عین به عین یا چیزی بسیار نزدیک به همین را در انتهای داستانت قرار بده. خطابه‌ایست از زبان من علیه زندگی طولانی‌مدت و کارهای احمقانه‌ای که آدم‌ها به جهت طولانی‌تر کردن عمر به آن دست می‌زنند:

 

اگر انسان می‌توانست تا ابد زنده بماند، جفا در حق بشریت بود، اگر جوانی متاعی قابل داد و ستد بود، آن‌گاه آدم‌های حریص و طماع و حقیر تنها تلاششان معطوف به طولانی‌کردن عمرشان بود. آدم‌های شریف اما همچنان به جاودانگی بی‌میل خواهند بود و در نتیجه اوضاعی که پیش می‌آید تطور معکوس است. زنده‌مانی آن‌ها که از همه کمتر استحقاق زنده ماندن دارند. جهانی سراسر کثیفی و شناعت. چنین جهانی ارزش ماندن در او ندارد.

 

همچین چیزی یا یک چیزی نزدیک به همین، صرفاً به جهت خشنودی من به انتهای ماجرا و از زبان من اضافه کن.

 

قبل از این که مقاله‌‌ات را به روزنامه بدهی، بده من نسخه‌ی نهایی را مطالعه کنم.

 

همچنان فدای تو و خدمتگزار همیشگی‌ات، ای دوست قدیمی؛


به قلم نیل گیمن بیشتر بخوانید:

نیل گیمن: هنر خوب خلق کنید

مصاحبه‌ی گیمن با ایشی‌گورو: آیا ژانر وجود دارد؟

نیل گیمن: آینده‌ی ما در گرو کتاب‌خانه‌ها و کتاب‌خواندن و خیال‌بافیست


دیروقت عصر به کندوهای گائوی پیر رسیدند. کندوها صندوق‌هایی از چوب خاکستری بودند و همگی پشت ساختمانی چنان حقیر قرار گرفته بودند که به زحمت می‌شد اسم کلبه را بر آن گذاشت. چهار دیرک بود و یک سقف و پارچه‌ی روغن‌اندود آویخته که مقرر بود فضای داخل را از باران‌های سخت بهار و تابستان محفوظ نگه دارند. یک منقل ذغالی منبع گرما بود و اگر پتویی رویش و روی خودت می‌کشیدی به کرسی تبدیل می‌شد و کارکرد دیگرش هم البته پخت‌وپز بود. یک تخته‌ی چوبی وسط ساختمان و یک بالشت سفالی باستانی به همراه هم حکم جای خواب را داشتند برای وقت‌هایی که گائوی پیر کنار زنبورهایش می‌خوابید به خصوص در پاییز که بیشتر محصول را برداشت می‌کرد. البته که محصول کندوهایش به گرد پای محصول کندوهای عموزاده‌اش نمی‌رسید ولی آنقدری بود که گاهی دو سه روزی کارش طول می‌کشید و مجبور بود صبر کند شانه‌هایی که خرد کرده بود و توی سرند پارچه‌ای ریخته بود بچکد توی ظرف‌ها و کوزه‌هایی که با خودش بالای تپه آورده بود. بعد الباقی را که تکه‌های موم و گرده‌ی گل و آشغال و جسد زنبور بود را توی یک کوزه می‌ریخت و ذوب می‌کرد که بتواند موم زنبور بیرون بکشد و بعد پس‌ماند آب شیرین را به خورد زنبورها می‌داد. بعد هم عسل و تکه‌های موم زنبور را با خودش پایین تپه می‌برد که بفروشد.

یازده کندویش را به غریبه نشان داد و با علاقه او را تماشا کرد که چطور نقاب توری روی صورتش گذاشت و یکی از کندوها را باز کرد و اول زنبورها و سپس لاروها و دست آخر ملکه را با ذره‌بینش مورد مطالعه قرار داد. در حرکاتش نه اثری از ترس بود و نه ناراحتی: همه‌ی حرکات غریبه در کمال آرامش و صبوری صورت می‌گرفت و در تمام مدت نه نیش خورد و نه حتی به یک زنبور آسیب رساند. این موضوع احترام گائوی پیر را برانگیخت. تصوری که از بربرها داشت این بود که همگی آدم‌های عجیب و غیر قابل درکی هستند که کارهای مرموز انجام می‌دهند. اما این مرد به نظر می‌رسید حقیقتاً از روبه‌رو شدن با زنبورهای گائو خوشحال است. چشم‌هایش داشتند از شعف می‌درخشیدند.

زنبور دار

گائوی پیر منقل را روشن کرد که کمی آب جوش بیاورد. ولی خیلی قبل از این که ذغال‌ها حتی گرم شوند غریبه از توی کوله‌‌بارش وسایلی شیشه‌ای و فلزی بیرون کشید. قسمت بالایی شیشه‌ای را از آب جویبار پر کرد و آتشی به راه انداخت و خیلی زود قوری‌اش از آب جوشان پر شده بود. غریبه دو تا ماگ قلعی از توی کوله‌بارش بیرون کشید و یک مقدار چای سبز پیچیده در پارچه را هم در آورد و توی ماگ‌ها انداخت و بعد آب جوش را توی ماگ‌ها ریخت.

بهترین چایی بود که گائوی پیر در تمام زندگی‌اش نوشیده بود: حتی بهتر از چای عموزاده‌اش. آن‌ها چهارزانو روی زمین نشستند و چای نوشیدند.

غریبه گفت: «مایلم تابستان را توی این خانه بمانم.»

گائوی پیر گفت: «اینجا؟ اینجا که اصلاً خانه نیست. به نظرم از بیوه ژنگ اتاق اجاره کن و توی دهکده بمان.»

غریبه گفت: «نه، همینجا می‌مانم. در ضمن با اجازه می‌خواهم یکی از کندوهایت را اجاره کنم.»

گائوی پیر سال‌ها بود که نخندیده بود. اصلاً کسانی در دهکده زندگی می‌کردند معتقد بودند همچین چیزی غیر ممکن است. و با این وجود کار به اینجا که رسید گائوی پیر پقی زیر خنده زد، تو گویی شگفت‌زدگی و کنجکاوی آخرین ذرات خنده را از ته حلقومش به زور بیرون کشیده بودند.

غریبه گفت: «شوخی نمی‌کنم.» بعد چهار سکه‌ی نقره گذاشت کف زمین بین خودش و او. گائوی پیر ندید سکه‌ها را از کجا بیرون کشیده، سه سکه‌ی پزوی مکزیکی نقره که سال‌های سال پیش در چین محبوبیت پیدا کرده بود و یک سکه‌ی نقره‌ی بزرگ یوآن. شاید معادل یک سال زحمت گائوی پیر. غریبه گفت: «به ازای این پول می‌خواهم یک نفر برایم غذا بیاورد: هر سه روز یک بار کفایت می‌کند.»

گائوی پیر چیزی نگفت. چایش را سر کشید و از جا برخاست. پارچه‌ی روغن‌اندود را کنار زد و تصویر تپه‌زار مرتفع در برابرش گسترده شد. به سمت یازده کندویش رفت: هر کندو از دو شانه‌ی لارو تشکیل می‌شد و روی این دو شانه را دو یا سه و در مواقعی چهار شانه‌ی دیگر مخصوص موم عسل می‌پوشاند. غریبه را به سوی کندویی که چهار شانه داشت و شانه‌هایش پر از موم بود هدایت کرد و گفت: «این کندو در اختیار تو.»


راه حل مسئله در این عصاره‌های گیاه نهفته بود. عمل می‌کردند ولی نه به آن ترتیبی که مورد نظر من بود. اثرشان گذرا بود و مسمومیت‌ شدید می‌آوردند. ولی دیدن پروفسور پرسبری در آن روزهای آخر… با آن پوست و چشم و جوری که راه می‌رفت من را متقاعد کرد که بی‌راه نرفته است. جعبه‌ی بذرها و تخم‌ها و ریشه‌ها و عصاره‌های خشکیده‌اش را تصاحب کردم و بعد به فکر فرو رفتم. به غور و اندیشه پرداختم. در باب مسئله به تعمق نشستم. مسئله‌ای علمی بود و در نتیجه حل کردن آن به قول معلم پیر ریاضی‌ام به عقل و تفکر علمی نیاز داشت و نه چیز دیگری.

عصاره‌ی گیاه بودند و به شدت سمی. هر روشی که برای کاهش مسمومیت‌شان به کار می‌بستم بی‌فایده از آب در می‌آمد.

از آن مسئله‌های سه پیپه نبود. به نظر می‌رسید برای حل کردنش سه پیپ که سهل است، باید سیصد پیپ چاق می‌کردم و پیپ سیصدم به بعد بود که بالاخره چیزی به ذهنم رسید، ایده‌ای خام برای فرآورد عصاره‌ی گیاه جوری که خوردنش برای انسان بلامانع شود.

از آن جمله تحقیقاتی نبود که بشود از بیکر استریت پی‌اش را گرفت. از این رو در پاییز ۱۹۰۳ به ساسکس نقل مکان کرده و مشغول مطالعه‌ی هر آنچه کتاب و مقاله و مونوگراف شدم که در مورد زنبورداری تا به آن روز منتشر شده بود. این چنین بود که اوایل آوریل سال ۱۹۰۴، مجهز به دانش تئوری و بدون کمترین تجربه‌ای اولین محموله‌ی زنبورهایم از مزرعه‌ای همان اطراف به دستم رسید. بعضی‌وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم یعنی واتسون از ماجرا بویی برده بود یا نه. ولی سادگی و حماقت واتسون همیشه من را شگفت‌زده می‌کند و خیلی وقت‌ها همین حماقت است که کارگشای من شده. منتهای مراتب او به خوبی من را می‌شناخت و می‌دانست وقتی پرونده‌ای برای حل کردن در دستم نیست چطور نزار و مغموم می‌شوم. در نتیجه چرا و چطور باور کرده من واقعاً بازنشسته شده باشم وقتی به احوالات من آگاه بود؟

فی‌الواقع وقتی اولین محموله‌ی زنبورهایم به دستم رسید واتسون همانجا بود. از فاصله‌ای امن من را تماشا کرد که چطور زنبورها را به مثابه صمغی لزج که صدای وزوزش به‌راه باشد در کندوهای خالی و منتظر سرازیر می‌کردم.

سرخوشی و هیجان من را دید اما متوجه هیچ‌چیز نشد.

انواع زنبور

سالیان از پی هم آمدند و رفتند و ما آوار شدن امپراطوری را به چشم دیدیم و بی‌کفایتی زمامداران در مملکت‌داری را، آن پسربچه‌های جوان شجاع را دیدیم که چطوری به سنگرهای فلاندرز اعزام شدند که مثله شوند و همه‌ی این مشاهدات تنها من را بر باور خودم استوارتر کرد: کاری که من داشتم می‌کردم نه تنها صحیح بود که تنها چاره بود.

پیر می‌شدم و صورتم برای خودم در آینه غیرقابل تشخیص می‌شد و مفصل انگشتانم ورم کرده بودند و درد می‌کردند (البته خیلی کمتر از حد معمول و من علت این موضوع را به نیش‌های متعددی که در سال‌های نخست تحقیقات زنبورداری‌ام دریافت کردم مربوط می‌دانم) و واتسون عزیزم، واتسون شجاع و احمقم، هر سال پیرتر و چروکیده‌تر می‌شد و پوستش خاکستری‌تر و سبیلش هم بدتر از پوستش. با دیدن این‌ها انگیزه‌ی من تحلیل نمی‌رفت که قوی‌تر می‌شد.

سخن کوتاه: فرضیه‌ی اولیه‌ام را در یک زنبورداری که خودم طراحی کرده بودم در داونز به بوته‌ی آزمایش گذاشتم. برای شروع کندوهای لنگستراوت را به کار گرفتم. اگر بگویم هر غلطی که از یک زنبوردار تازه‌کار ممکن است سر بزند از من سر زد اغراق نکرده‌ام و حتی غلط‌هایی از من در آن ایام سر زد که مطمئنم هرگز در طول تاریخ زنبورداری سابقه نداشته و تکرار نخواهد شد. اگر واتسون بود احتمالاً اسمش را «پرونده‌ی کندوی مسموم» می‌گذاشت ولی اگر من بودم اسمش را می‌گذاشتم «پرونده‌ی موسسه‌ی زنان خشکیده» که خواننده‌های بیشتری را هم به خودش جلب کند و شاید حتی سر و کله‌ی یکی دو تا محقق آماتور هم پیدا می‌شد (ولی علی ای حال من خانم تلفورد را به خاطر این که بدون مشورت با من شیشه‌ی عسل از توی دولاب‌ها بیرون کشیده تنبیه کردم و اطمینان حاصل کردم که در آینده چندین شیشه عسل از کندوهای معمولی‌تر همیشه در اختیارش باشد و عسل کندوهای آزمایشی را هم پس از برداشت در دولاب مطمئنی گذاشتم و درش را قفل کردم. تقریباً مطمئنم که ماجرا در همین حد فیصله یافت).

انواع زنبور

برای آزمایش‌هایم از زنبورهای هلندی و آلمانی و ایتالیایی و قفقازی استفاده کردم. از این که دیگر اثری از زنبورهای بریتانیایی بر جا نیست و همگی بر اثر حوادث از بین رفته‌اند یا بر اثر تلفیق نژادی از دست رفته‌اند ناراخت شدم. هرچند که موفق به خریداری چند قاب لارو و یک ملکه از یک صومعه‌ی قدیمی در سنت آلبانز شدم که به نظرم رسید بریتانیایی‌الاصل باشند.

بالغ بر دو دهه آزمایش کردم تا در نهایت به این نتیجه رسیدم که زنبورهایی که مورد نظر من است، اگر اصلاً وجود داشته باشند، در انگلستان یافت نمی‌شوند و در ضمن فاصله‌یشان از من چنان زیاد است که با ارسال بسته‌ی پستی زنده‌یشان به من نمی‌رسد. باید به راه بیفتم و زنبورهای هندی و حتی سرزمین‌های دورتر را بررسی کنم.

دانش پراکنده‌ی زبانی‌ام به کارم می‌آید.

بذر گل‌هایم را برداشته‌ام و عصاره‌هایم را که در شربت‌های قندی جمع آمده بودند. جز این به چیزی احتیاج ندارم.

وسایلم را جمع کرده‌ام و ترتیبی داده‌ام که هر هفته یک نفر بیاید در و پنجره‌های کلبه‌ی داونز را باز کند و آن‌جا را نظافت کند و ارباب ویلیکینز (که متأسفانه عادت کرده بودم ویلیکینز جوان صدایش کنم که به نظرم مایه‌ی عذابش بود) را مأمور نظارت بر کندوها کرده‌ام و او را داشته‌ام که عسل مازاد را برداشت کند و در بازار ایست‌بورن بفروشد و کندوها را برای زمستان آماده کند.

بهشان گفته‌ام نمی‌دانم کی ممکن است دوباره برگردم. به هر حال پیر شده‌ام. شاید هم انتظار نداشتند هرگز برگردم. اگر اینطور باشد که حق با آن‌ها بود. این پیرمرد قرار نبود دیگر به انگلستان برگردد.


زنبور عسلگائوی پیر با این که دلش نمی‌خواست ولی واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. تمام زندگی‌اش را با زنبورها گذرانده بود. ولی تماشای غریبه که چطور زنبورها را از جعبه با یک حرکت نرم و باتجربه‌ی مچ دست چنان دور می‌کرد که زنبورهای سیاه به جای این که خشمگین شوند، شگفت‌زده دور می‌شدند یا نرم‌نرمک توی کندویشان می‌خزیدند، شگفت‌انگیز بود. بعد غریبه جعبه‌های پر از موم عسل را بالای یکی دیگر از کندوهای ضعیف‌تر می‌گرفت که اینطوری گائوی پیر همچنان محصول عسل کافی از کندویی که به غریبه اجاره داده بود دریافت کند. خلاصه اینطور شد که گائوی پیر مستأجر گیرش آمد.

گائوی پیر به نوه‌ی بیوه ژنگ چند سکه داد که سه بار در هفته برای غریبه غذا که غاطبه‌اش برنج و سبزیجات و کوزه‌ی پر از سوپ بود ببرد. البته سوپ تا دخترک بالای تپه برسد نصفش از کوزه به زمین می‌ریخت.

هر ده روز یک بار گائوی پیر خودش از تپه بالا می‌رفت. اوایل برای این که به زنبورهایش سر بزند ولی خیلی زود فهمید که تحت مراقبت غریبه هر یازده کندو از همیشه پربارتر شده‌اند. حالا شده بودند دوازده کندو چون غریبه در یکی از پیاده‌روی‌هایش در تپه‌زار موفق شده بود یک کندوی جدید از زنبورهای سیاه را به تسخیر در بیاورد. دفعه‌ی بعدی که گائوی پیر می‌خواست به کلبه بیاید مشتی چوب هم همراه خودش آورد و خودش و غریبه چندین بعدازظهر را بی‌این‌که حرفی بزنند مشغول ساختن جعبه و چارچوب برای موم‌گذاری شدند.

یک روز بعدازظهر غریبه به گائو گفت که این چارچوب‌ها که برای موم‌گذاری می‌سازند را قریب به هفتاد سال پیش یک یاروی آمریکایی اختراع کرده است. ولی حرفش به نظر گائو دری‌وری می‌رسید چون او ساختن چارچوب را از پدرش یاد گرفته بود که او هم به نوبه‌ی خود از پدرش یعنی پدربزرگ گائو یاد گرفته بود و مردم این منطقه نسل اندر نسل همیشه همینطوری چارچوب می‌ساختند. ولی چیزی نگفت.

از همنشینی با غریبه لذت می‌برد. با هم کندو می‌ساختند و گائو در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش غریبه جوان بود چون اینطوری مدت بیشتری پیش او می‌ماند و گائو هم بعد از مرگش کسی را داشت که کندوها را به او بسپارد. ولی هر دو پیرمرد بودند. هر دو موهای سفید به رنگ برف داشتند و با این که الان داشتند با میخ کردن چوب به هم برای کندو صندوق می‌ساختند، ممکن نبود ده سال دیگر عمرشان به این دنیا باشد.

گائوی پیر متوجه شد غریبه باغچه‌ای کوچک و منظمی در نزدیکی کندویی که اجاره کرده (و حالا از بقیه‌ی کندوها جدا کرده بود) کاشته است. روی باغچه را با توری پوشانده بود. در ضمن برای کندوی خودش یک «در پشتی» تعبیه کرده بود که مطمئن شود تنها زنبورهایی که به این باغچه دسترسی دارند زنبورهای خودش هستند. گائوی پیر می‌دید که زیر توری چندین ظرف حاوی یک جور محلول شکری قرار گرفته که هر کدام هم به رنگی هستند. یکی سرخ روشن، یکی سبز، یکی آبی درخشان و یکی زرد. گائو به آن‌ها اشاره کرد ولی غریبه فقط لبخند زد و سری تکان داد.

زنبورها ولی محلول‌ها را با ولع می‌بلعیدند، در اطراف ظرف‌های قلعی ازدحام می‌کردند و به هم می‌پیچیدند و زبان‌هایشان بیرون بود و تا خرتلاق می‌خوردند و بعد به کندو برمی‌گشتند.

زنبورها

غریبه زنبورهای گائو را نقاشی کرده بود و طرح‌هایش را به گائوی پیر نشان می‌داد و سعی می‌کرد به او نشان دهد که زنبورهایش از چه جهاتی با زنبورهای عسل عادی فرق دارند،‌ از زنبورهای باستانی‌ای صحبت می‌کرد که میلیون‌ها سال در سنگ حفظ شده بودند ولی اینجای کار که می‌رسید تسلط غریبه به زبان چینی او را ناکام می‌گذاشت و گائوی پیر هم ته دلش علاقه‌ای به شنیدن این حرف‌ها نداشت. زنبورهای او بودند و وقتی هم او می‌مرد زنبورهای کوهستان می‌شدند. البته قبلاً سعی کرده بود زنبورهای دیگری را به این منطقه بیاورد ولی زنبورهای تازه یا مریض می‌شدند و می‌مردند یا به خاطر هجوم زنبورهای سیاه قتل عام می‌شدند. زنبورهای سیاه عسلشان را می‌دزدیدند و آن‌ها را به حال خودشان رها می‌کردند که از گرسنگی بمیرند.

آخرین دیدار گائوی پیر با غریبه اواخر تابستان بود. گائوی پیر از کوهستان پایین رفت و دیگر غریبه را ندید.


تمام شد.

عمل می‌کند. ملغمه‌ای از حس پیروزی و ناامیدی به سراغم آمده انگار که شکست خورده باشم یا ابرهای طوفانی در افق‌های دوردست مترصد باشند.

به انگشت‌هایم نگاه می‌کنم که چطور ورم ندارند و روی بندهایشان موی سیاه و نه سفید روییده و این انگشت‌ها و دست‌ها برایم آشنا نیستند، بلکه خاطره‌ای هستند که از ایام جوانی به یاد می‌آورم. حس عجیبی است.

چه بسیار آدم‌هایی که در طول تاریخ تلاش کرده بودند این معما را حل کنند و موفق نشدند و حالا توفیق حل کردن آن نسیب من شده. سه هزار سال پیش نخستین امپراطور چین در نیل به این مهم تقریباً تمامی امپراطوری‌اش را به خاک و خون کشید. امپراطور چین مرد اما حل کردن موضوع برای من چقدر طول کشید؟ بیست سال؟ نمی‌دانم کار درستی کرده‌ام یا نه (هرچند اگر این معما نبود، بازنشستگی‌ام برایم به معنی واقعی کلمه «دیوانه‌کننده» می‌بود). این پرونده را از مایکرافت دریافت کردم. موضوع را بررسی کردم. تحقیق کردم. در نهایت لاجرم به پاسخ رسیدم. آیا قرار است پاسخ را به طور عمومی اعلام کنم؟ البته که خیر.

و با این وجود، یک نصفه‌شیشه عسل قهوه‌ای تیره توی کوله‌پشتی‌ام باقی مانده؛ نصف شیشه عسلی که ارزشش از کل ثروت یک مملکت بیشتر است (یک لحظه وسوسه شدم بنویسم از همه‌ی چای‌های چین بیشتر است منتها بعدش به نظرم رسید تحت تأثیر شرایط فعلی‌ام همچین جمله‌ای به ذهنم رسیده و همچین جمله‌ای حتی از نظر واتسون عزیزم هم کلیشه‌ای و مستعمل است).

و حالا که حرف واتسون به میان آمد…

یک کار دیگر باقی مانده که باید انجام بدهم. تنها هدفی که فعلاً دارم و که به نسبت مسئله‌ی پیشین جزئی است و سر و سامان دادن به آن آسان است. قبل از  هر چیز باید خودم را به شانگهای برسانم و از آنجا با کشتی به ساوث‌همپتون بروم که آن سر دنیاست.

و وقتی به مقصدم برسم سراغ واتسون می‌روم، البته اگر هنوز زنده باشد که به زعم من همچنان زنده است. می‌دانم که شاید غیر منطقی به نظر برسد ولی مطمئنم که اگر واتسون از این دنیا رفته بود من این موضوع را ته وجودم حس می‌کردم.

بعد هم گریم تئاتر می‌خرم و خودم را به شکل پیرمردها در می‌آورم که شگفت‌زده‌اش نکنم و بعد دوست قدیمی‌ام را به صرف چای دعوت می‌کنم.

آن روز بعدازظهر به همراه چای، نان تست کره‌ای عسل‌مال هم سرو خواهم کرد. نوش جانش.


شایعه از این قرار بود که یک بربر بر سر راهش به سمت شرق از دهکده عبور کرده ولی مردمی که این ماجرا را برای گائوی پیر تعریف می‌کردند باور نداشتند که غریبه‌ی مزبور همان بربر مستأجر گائو باشد. این بربر قدبلند و جوان با موهای سیاه بود، آن پیرمردی نبود که آن سال بهار از این منطقه رد شده بود، هرچند یک نفر از کسانی که ماجرا را بازگو می‌کرد به گائو گفت که کوله‌ی سردوشی‌اش شبیه کوله‌بار پیرمرد بود.

گائوی پیر از تپه بالا رفت که تحقیقات بیشتری انجام دهد ولی قبل از این که به مقصد برسد می‌دانست قرار است با چه صحنه‌ای روبه‌رو شود. غریبه رفته بود و اثری از کوله‌بارش به چشم نمی‌خورد. اما به نظر می‌رسید غریبه خیلی چیزها را سوزانده باشد. گوشه‌ای از کاغذ نقاشی غریبه از زنبورهایش را تشخیص داد اما الباقی کاغذها همه خاکستر شده بودند یا چنان تیره شده بودند که حتی اگر گائوی پیر می‌توانست خط بربرها را بخواند هم معلوم نبود رویشان چه نوشته.

اما این کاغذها تنها چیزهایی نبودند که در تل سوزانده شده بودند. بخش‌هایی از کندویی که غریبه اجاره کرده بود حالا به خاکستر مچاله بدل شده بود: نوارهای قلعی نازکی هم به چشم می‌خورد که به هم پیچیده بودند و زمانی در خودشان مایعات رنگی نگه می‌داشتند.

رنگ را غریبه برای تشخیص مایعات از هم به آن‌ها اضافه کرده بود. این را خودش یک بار به گائوی پیر گفته بود، هرچند که گائو هرگز دلیل موضوع را نپرسیده بود.

کلبه را به جهت یافتن سرنخی از غریبه و این که حالا کجاست جست‌وجو کرد. روی بالشت سفالی چهار سکه‌ی نقره‌ی جدید یافت که برای او به جا گذاشته بود (دو پزو و دو یوآن) و گائو آن‌ها را توی جیبش سراند. پشت کلبه هم توده‌ای موم عسل مصرف‌شده پیدا کرد که زنبورهای کارگر همچنان در اطرافش پرواز می‌کردند و سعی می‌کردند آخرین ذرات شیرین را از روی سطح موم چسبناک بلیسند و با خود ببرند.

گائوی پیر حسابی به فکر فرو رفت و دست آخر نخاله‌ی کندو را برداشت و توی پارچه پیچید و توی کوزه نهاد و کوزه را از آب پر کرد. آب را روی منقل گرم کرد ولی نگذاشت جوش بخورد. طولی نکشید که موم روی آب شناور شد و جسد زنبور و خاک و خل و گرده و بره‌موم توی پارچه باقی ماند.

گذاشت سرد شود.

بعد به بیرون کلبه قدم گذاشت و به ماه نگاه کرد که کامل بود.

پیش خودش حساب کرد که یعنی چند نفر از اهالی دهکده پسرش را یادشان می‌آمد و خاطرشان بود که پسرش در نوزادی مرده است. صورت زنش را به یاد آورد ولی صورت زنش تنها خاطره‌ای دوردست بود. از صورت زنش تصویر یا عکسی نداشت. به نظرش رسید در این دنیا هیچ‌کاری ارزشمندتر از این نیست که این زنبورهای سیاه گلوله‌مانند را این سمت دره و بالای این تپه‌های بلند نگه دارد. در دنیا هیچ‌کسی بهتر از او با اخلاق این زنبورها آشنا نبود.

آب دیگر سرد شده بود. کپه‌موم سفت و حالا جامد را از توی آب بیرون کشید و روی کف چوبی خانه گذاشت که به سرد شدنش ادامه دهد. بعد پارچه‌ی پر از ضایعات و آت و آشغال را از توی آب بیرون کشید. و از آن‌جایی که خودش هم یک جورهایی کارآگاه محسوب می شد، و از آنجا که وقتی تمامی احتمالات دیگر را حذف بکنی، آنچه باقی می‌ماند هرقدر هم نامحتمل جواب مسئله است، آب شیرین باقی مانده در کوزه را نوشید. چون در موم شکسته حتی وقتی عسلش را بیرون کشیده باشند هنوز کلی عسل باقیست. حتی وقتی که از لای پارچه سرندش بکنند و بیشتر ناخالصی‌هایش را بیرون بکشند. آب مزه‌ی عسل می‌داد ولی نه هیچ عسلی که گائو در طول زندگی‌اش چشیده باشد. مزه‌ی دود می‌داد، مزه‌ی فلز می‌داد، مزه‌ی گل‌های عجیبی را می‌داد که برایش ناآشنا بود و مزه‌ی عطرهای مرموزی که برای اولین بار می‌شنید. پیش خودش فکر کرد یکجورهایی انگار مزه‌ی جماع می‌داد.

همه‌اش را سرکشید و بعد سرش را روی بالشت سفالی نهاد و به خواب رفت.

وقتی بیدار شد تصمیم گرفت که چطور با عموزاده‌اش که لابد انتظار داشت بعد از مرگ گائو کندوهایش را به ارث ببرد برخورد کند.

باید خودش را پسر حرام‌زاده‌ی خودش جا می‌زد، پسر جوانی که در روزهای آتی قرار بود سر برسد، یا شاید هم پسر واقعی خودش. گائوی جوان. آخر چه کسی ممکن بود او را به یاد بیاورد. حالا دیگر برایش مهم نبود. به شهر می‌رفت و بعد برمی‌گشت و تا روزی که عمرش به دنیا بود و کار دنیا اجازه می‌داد زنبورهای سیاه را این دست دره نگه می‌داشت.

هولمز


از ترجمه‌های فرزین سوری بیشتر بخوانید:

آتش مقدس دیتاسنتر چطور می‌سوزد؟

کورمک مک‌کارتی: مسأله‌ی ککوله و ناخودآگاه

ویلیام گیبسون: ماشین زمان کوبا

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
مترجم: فرزین سوری
مشاهده نظرات
  1. هادی قربانی

    نیل گیمن عالیه
    داستان‌هاش حرف ندارن
    😬😬😬😬

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید