بدون شرح

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

و اینطور می گویند که شیطان کوچک را شیطان بزرگ بیرون می‌راند، و ترس کوچک را ترس بزرگ، و شر کوچک را شر بزرگ. و اینجا چیزی که جایش خالی است خیر است. چیزی که نیست خیر است. این نبرد خیر و شر که همه می‌گویند، افسانه‌ای است دروغین و واقعیت شر است و شر خالص است و کامل است و بسیار مطلق است. و هِنری هم شر مطلق بود.

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

می‌گویند مستحب است قبل از قرائت قرآن وضو بگیری، من هم احساس کردم خوب می‌شود قبل از ادامه‌ی متن، این بیت را اینجا بیاورم چون یاد آن روزی افتادم که زمزمه‌اش می‌کردم. که عصرگاهی بود تاریک و بارانی؛ خسته از ساعات کاریِ روزمره، زیر فشار بار مالی زندگی با اعصاب داغان وارد خانه‌ی سرد و تاریک و کوچک خودم شده بودم و غذای ماسید‌ه‌ی دیروز را گرم می‌کردم. لمیدم روی مبل زهوار در رفته‌ی راحتی و مشغول چرخ زدن‌های بی‌هدف هر روزه‌ام در اینترنت شدم و هی توی ذهن متشتتم چرخ می‌خورد که در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن و… نمی‌توانستم بیته را بیرون کنم از مغزم. من عین جن‌زده‌ها و او حضور نحسش را به ذهنم تحمیل می‌کرد. آخر سر سقوط کردم توی عمق تاریکی؛ هزارتوی پیچ در پیچ گیج‌کننده‌ای که رسید به قصر اسرار دکتر «هنری هولمز»[۱]. و اینطور می‌گویند که شیطان کوچک را شیطان بزرگ بیرون می‌راند، و ترس کوچک را ترس بزرگ، و شر کوچک را شر بزرگ. و اینجا چیزی که جایش خالی است خیر است. چیزی که نیست خیر است. این نبرد خیر و شر که همه می‌گویند، افسانه‌ای است دروغین و واقعیت شر است و شر خالص است و کامل است و بسیار مطلق است. و هنری هم شر مطلق بود. شر وسواس گونه‌ی مطلق و بسیار پیچیده. مردی بود خودآزار، با تحمل بالا و جسمی سالم و ذهنی قوی؛ و هوشمند بود و مردِ مردم بود و جذاب بود و خوش‌پوش و سنجیده‌گو. و البته می‌گویند که خودآزاری و دیگرآزاری دو روی یک سکه‌اند و البته سکه هم برای خودش می‌تواند دو رو داشته باشد یا چند رو، و این دکتر هولمز چند رو داشت، و شاید چند نفر بود که خودشان را دکتر هولمز معرفی می‌کردند و در بدن مردی خوش‌پوش و هوشمند و جذاب و سنجیده‌گو سکنی گزیده بودند.

امتحان‌های فوق‌العاده سخت رشته‌ی پزشکی را با نمرات عالی پشت سر می‌‌گذاشت. این رشته‌ی پزشکی سخت است … و تازه بدتر از آن جراحی و تازه فکر کن سال‌های آخر قرن نوزدهم. بابای احمقش که کشاورز بوده و مادر امی‌اش که مسیحی پروتستان متدیست. زمین‌دارهای موفقی بوده‌اند و معتقد به بقای قوی‌ترها. آدم‌های خِرِفی که پنج تا بچه درست کردند و بهشان چیزهایی نشان دادند که نباید. قبل از اینکه بیاید به دانشگاه میسکاتونیک، نه منظورم میشیگان است، شصت بار رشته‌اش را عوض کرد و زن گرفت، «کلارا»،  و با زنش مشکل داشت. زنه را ذله کرده بود. گاهی به‌غایت سخت‌گیر و گاهی به‌غایت مهربان… کی می‌شد فهمید با کدام کسی طرفی؟ ترسناک بود. بیست و چهار سالش بود ولی ترسناک بود. جذاب بود ولی ترسناک بود و از همه مهم‌تر یک مدت که کلارا با هنری بود، فهمید نمی‌شود بهش اطمینان کرد. انگار ارتباط هنری با دنیا مختل بود… یا اصلاً انگار با یک دنیای دیگر در ارتباط بود. قبل از اینکه هنری فارغ‌التحصیل شود زنه از دستش فرار کرد و دیگر هیچ‌وقت خبری از هنری و دنیایش نگرفت. جانش را برداشت و در رفت. هنری یک سوال اساسی داشت، سواله همه‌اش توی ذهنش چرخ می‌خورد: در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن … و هی می‌خواست با چشم خودش ببیند که جان چطوری می‌رود. وقتی بچه بود مادرش موش آشپزخانه را گرفت ولی نکشت. آن وقت فقط «الن»، خواهر بزرگترش آنجا بود و مادرش هنری(برادر کوچک دکتر هولمز) و «هرمن» را صدا کرد و آورد توی آشپزخانه. هرمن… بله اسم دکتر هولمز آن موقع که بچه بود هرمن بود… اسم واقعی‌اش، اسمی که مادر بهش داده بود هرمن بود نه هنری، هنری اسم برادر کوچکتر بدبختش بود. موش توی کیسه‌ی برزنتی گیر کرده بود و مادر با چشمانی مهربان در کیسه را با نخ ابریشم بسته بود و کیسه را گذاشته بود روی میز آشپزخانه. مادر با صدای مهربان و مودب و بی‌احساس الن را فرستاد تا بطری کوچک آبی رنگ را برایش بیاورد. کیسه‌ی دیوانه تکان‌های چندشناک می‌خورد. هنری و هرمن نشسته بودند. مادر گفت که دکتر است و می‌خواهد شیطان کوچک دیوانه را برای همیشه درمان کند. پسرها دستشان روی میز بود و ساکت بودند. صدای جیغ  زیر جانور توی کیسه تنها صدایی بود که می‌شد شنید. الن بطری را آورد. جلوی مادر گذاشت و نشست کنار برادرهایش. از آن به بعد دکتر هولمز از دکترها خیلی می‌ترسید.

سال‌ها بعد، از راه دکتری تو شیکاگو، آنقدر پولدار شد که قطعه زمین بی‌صاحاب نبش خیابان والاس جنوبی را خرید، کوبید و سه طبقه تجاری-مسکونی برد بالا. سه طبقه برد بالا ولی کسی نمی‌دانست که سه طبقه هم برده پایین. سه طبقه زیر زمین. نه به‌صورت لایه‌ای. طبقات زیر زمینش هم سطح نبود، شیب‌دار بود، و طبقه‌ی دوم زیر زمین همه‌ی مساحت را اشغال نمی‌کرد و کوچک‌تر از طبقه اول زیر زمین بود. طبقه‌ی آخر زیر زمین، قعر جهنم، چاه‌‌هایی بود که توی طبقه‌ی دوم کنده بودند. چاه‌هایی نه استوانه‌ای، مستطیل‌های نا‌متوازن، منشورهایی با قاعده‌ی ذوزنقه و دیواره‌های شیب‌دار. شیب‌های حساب شده‌ای که سر خوردن را آسان می‌کرد و بی‌سر‌و‌صدا. سرسره‌ای به قعر جهنم. طبقه‌ی آخر زیر زمین دکتر هولمز، محراب آرامشش بود که وقت‌هایی که از دکترها می‌ترسید، شب‌‌های تاریک و سرد، می‌توانست آن‌جا برود گورخوابی کند. صدای موش قبل از حل شدن، جیغ‌های چندشناکش توی کیسه را که هیچ‌‌وقت نمی‌توانست از کله‌اش بیرونشان کند، می‌توانست آن‌جا مدفون کند. هیچ‌وقت ندید که موش توی کیسه چطوری جان می‌دهد. دکتر هولمز همیشه فکر می‌کرد یاروی توی کیسه چطوری جان می‌دهد. سال‌ها قبل از اینکه آنقد پولدار بشود که قصرش را بپا کند، پسر بچه‌‌ی هشت ساله‌ای با شلوارک مدرسه‌ای که به‌نظر می‌رسید نمی‌خواهد به خانه‌شان برود را دید. پسر از روپوش سفید هرمن خیلی ترسیده بود. هرمن خوب می‌دانست چی تو فکر پسره می‌گذرد. چطوری مجذوب ترسناک‌ترین هیولای ذهنش شده است. خوب می‌دانست که نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و از خیر دیدن هیولا بگذرد. به پسر کوچک پیشنهادی داد که نمی‌توانست رد کند و بعد از آن هیچ‌کس پسرک را ندید. این اولین باری بود که خودش را دید وقتی کوچکتر بود توی مدرسه، و همکلاسی‌های لعنتی قلدرش او را مسخره می‌کردند که از دکترها می‌ترسد. و آن بعداز‌ظهری که گفتند قرار است همگی بروند روح احضار کنند توی آزمایشگاه، که دروغ کثیفی بود برای اینکه موش ترسیده، هرمن را، گیر بیاندازند و از جیغ‌های چندشناکش ارضا شوند. طینت بشر، اهریمنی است که در سن نه سالگی می‌تواند چنین شکنجه‌گری باشد، آن هم نه یک قلدر احمق، نه. شش هفت تا شکنجه‌گر حسابی خبره، دیگرآزارانی که هنوز بلوغ نشده می‌توانند از زجر کشیدن پسرک باهوش خرخوان عجیب ترسو آنقدر لذت ببرند. گیرش انداختند گوشه‌ی آزمایشگاه و او را گرفتند و صورتش را نزدیک صورت اسکلت آزمایشگاه نگه داشتند و ملحفه‌ی سفید را از اسکلت برداشتند. هرمن وبستر ماگت، جیغ کشید، رعشه‌های عصبی کرد، خیس کرد و لذت آزاردهنده‌هایش را دید که چطور با لرزش‌های عصبی او امواج لذت و هیجان در مغزشان منفجر می‌شود و چطور خون به چهره‌های سفید مرده‌شان می‌آید. چشمان از حدقه بیرون زده‌ی هنری را وا داشتند تا به اسکلت آزمایشگاه خیره شود.

آری دکتر هولمز، خیلی خوب می‌دانست چطور نمی‌شود به ملاقات هیولا نه گفت. هر چیزی که جذاب باشد را می‌شود فروخت، می‌شود نقد کرد. زیبایی، خوش‌پوشی و البته ترس را اگر جذابیت داشته باشد. همه‌شان را می‌شود نقد کرد به‌خصوص وقتی از همه‌شان به‌غایت متنفر باشی و به‌خصوص اگر از ارباب رجوع‌های احمق پپه‌ای که با چشم‌هایشان فکر می‌کنند متنفر باشی و به‌خصوص اگر خوب بشناسی‌شان. همیشه خوش‌پوش بود. ورزیده بود و صورتش نشانی از خشونت نداشت. مردهای چاق عرق کرده، با لباس‌های گل گشاد و راه رفتن شل و بی‌حالشان، آن‌ها مظنونین همیشگی هستند. نباید مثل آن‌ها بود. باید پولدار بود، ورزیده، خوش‌پوش و هیچ عیبی ندارد سه چهار تا دختر خوشگل هم اطرافت باشد که پیام اصلی را به احمق‌های جامعه صادر کنی که یعنی من خیلی موفق هستم، جذاب هستم و جذابیت را می‌ شود فروخت. می‌شود از خانم‌های پولدار قرض کرد، می‌شود زن مردم را از دستشان در آورد، آخرش را که بخواهی، زنی که بابت قدرت و ثروت با یارو ازدواج کرده بالاخره می‌آید به توی «قدرتمندِ ثروتمند» پا می‌دهد. ولی کدام قدرت؟ قدرت داستانت، قدرت داستان دروغینی که اینقدر خوب ساخته‌‌ایش. و یادت نرود، دنبال شکارهای سخت نرو. آدم‌های باهوش، مردهای قوی هیکل، سرمایه‌دارهای شکارچی، آشغال‌هایی مثل خودت، اگر مجبور نیستی دنبال آن‌ها نرو. برو سراغ شکارهای راحت، خرگوش‌ها، موش‌ها، ضعیف‌ها، همان‌هایی که طبیعیت اصلا گذاشته تا امثال تو از بین برشان دارند و نسل مضحک مزخرف لوث بی مصرف تهوع آورشان را محو کنند.

شرط بقای اقویا و قوی‌ترین شکارچی که هولمز بود. دخترهای ناز خوشگل تازه از دانشگاه در آمده، بچه‌های بالغ نشده، کشتن هزارتا از این‌ها زحمت کشتن یک کارگر ساختمانی را ندارد. و جامعه‌ی چشم‌بازی که شکارچی قدر قدرتش را می‌ستاید، بلعنده‌اش را می‌ستاید، می‌پرستد و بهش پا می‌دهد و بهش پول قرض می‌دهد، و بهش رأی می‌دهد، و بهش قدرت می‌دهد. البته که می‌دهد، پس به کی بدهد؟ به آدم احمق شل بی‌حالی که «جذابیت» بصری ندارد؟ وقتی مجبورش کردند به صورت مرگ نگاه کند، سواله توی سرش حک شد. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. باید می‌دید. باید همه‌ی چیزهای توی کیسه را می‌دید. دکتر هنری هووارد هولمز، دکتر جوان سخت‌کوشی شد، با چشمانی افتاده، نگاهی عمیق و اما بی‌احساس. از میان تمام تخصص‌هایی که می‌توانست در رشته‌ی پزشکی انتخاب کند، یک چیزی بود که بدجوری رفته بود رو مخش. جسد، جسد و جسد. بالاخره سر کلاس درس آناتومی پروفسور «هردمان»، همه چیز را آشکارا دید. تمام چیزهای داخل کیسه را دید. تمام موجوداتی که توی کیسه‌ی آدمیزاد زندگی می‌کنند را دید و پروفسور هردمان دانه دانه‌ی آن مستأجران را می‌شناخت. اینطوری بود که هنری هولمز، رفت تو کار تشریح جسد، زیر نظر معروف‌ترین پروفسور دانشگاه میسکا… میشیگان. رفت تو کار تشریح جسد و آنجا همه‌چیز را فهمید. آنجا بود که فهمید قضیه از چه قرار است. دکتر هنری هووارد هولمز، عصرگاهی تاریک و بارانی، توی سلاخ‌خانه‌ی آزمایشگاه دانشگاه میشیگان با مستأجران درونش ملاقات کرد… اولین ملاقات آقای هولمز با مستأجرین درونش و ملاقاتی که باعث شد همه‌ی تناقضات ظاهری برایش معنی شوند. کلید تمام اسرار را پیدا کرد. هنری کلید  قصر اسرار را آنجا پیدا کرد، تو سلاخ‌خانه‌ی دانشگاه، وقتی داشت اجساد را تشریح می‌کرد… همه‌چیز را فهمید. بیست و چهار سالش شده بود و فارغ‌‌التحصیل رشته پزشکی با یک تجربه‌ی اساسی: تشریح جسد.

اولین باری که این فکر به کله‌اش زد، آنقدر هیجان داشت که شب را نتوانست بخوابد. چطور می‌شود که یکی از اجساد دانشگاه را بدزد، پوستش را بکند، به استخوان‌های سفیدش برسد، حسابی براق و جذابش کند و… بعد به شرکت‌های بیمه بفروشد؟ فکر بکری است. شرکت‌های بیمه‌ای که در اواخر قرن نوزدهم ملت بدبخت را بیمه عمر می‌کردند، و چه فن‌آوری خاصی برای تشخیص هویت جسد داشتند؟ هر چه بود هولمز همه‌شان را بلد بود و متخصص این کار بود و بلد بود گولشان بزند. بارها گولشان زد. بارها اینجوری تیغشان زد از قبل مرده‌هایی که از سلاخ‌خانه‌ی دانشگاه میسکاتونیک که نه، دانشگاه میشگان دزدیده بود. مرده‌هایی که غیب می‌شدند و مسئولینِ مسئول و پرمشغله‌ی دانشگاه حسابی حرص می‌خوردند که ای بابا چرا این مرده‌ها غیب می‌شوند. حرص خوردن هم تمام کاری بود که مسئولینِ مسئول می‌کردند و هنری فهمید با حرص خوردن نمی‌شود جلوی هیولاهای مرده دزد را گرفت. و خیلی از کشفش راضی بود. از کشف اینکه می‌شود کارهایی کرد که حرص مردم را در بیاوری ولی آن‌ها واقعا نمی‌توانند کاری علیه‌ات انجام بدهند. وقتی فارغ‌التحصیل شد، وقتی همه‌چیز را خوب دانست توی داروخانه‌ای در شیکاگو مشغول به کار شد. مرد سخت‌کوش، خوش‌پوش، سر‌زنده، پر از شور حیات، مخ‌زن درجه یک، خبره به کار داروسازی. مخ رئیس و زن رئیس داروخانه را توأمان زد. راهش را بلد شده بود. مخ آدم‌های موفق‌پرست، قدرت‌پرست، را می‌زد، یک طرح اعجاب‌آور برایشان رو می‌کرد، پول حسابی ازشان وام می‌‌گرفت، پوله را می‌زد توی کار ساخت و ساز. کارگرها را می‌گماشت کار کنند ولی یکی دو هفته نگذشته بود، بلوایی بپا می‌کرد، کارگرهای بدبخت(ضعیف‌ترها) بی‌سواد و بی‌خبر از قانون، می‌ترساندشان که به او خسارت زده‌اند و ازشان شکایت می‌کند. پولشان را نمی‌داد. به بعضی از کله‌شق‌هایشان را که نمی‌ترسیدند، وعده می‌داد که پولشان را یکی دو هفته دیگر بدهد. اگر هم یارو می‌رفت رو اعصابش، همان کاری را به خدمتشان می‌کرد که خدمت هم‌کلاسی قلدر آشغالش کرد وقتی هیچی از پزشکی نمی‌دانست و هنوز ده سالش هم نشده بود.

مسئولینِ مسئول مدرسه، فهمیدند که یک بطری کلروفورم گم شده است، و فهمیدند که یکی از دانش‌آموزان دیگر سر کلاس حاضر نشده است، همین‌طور که الان شما فهمیدید. کاری در جهتش نکردند. فرمول اساسی دکتر هولمز مثل بنز کار می‌کرد. فرموله را ارتقاء داد، خانه را که می‌ساخت، دکتر معتبر و شهیر هنری هولمز، می‌رفت گران‌ترین وسایل و اثاثیه را سفارش می‌داد و تحویل می‌گرفت. اثاثیه را که تحویل می‌گرفت درجا می‌فروخت، پول شرکت مبلمان را نمی‌داد. دو سه هفته بعد که شرکته می‌آمد ببیند قضیه چیست دکتر هولمزی در کار نبود. مالک خانه هم کسی بود به اسم جیمز، هووارد، اصغر یا هر چی که اصلاً وجود نداشت، مالک ملک هم نبود چون ملک در گرو بود. وقتی شروع کرد به ساختن قصر اسرار، هنوز سی سالش نشده بود. دکتر هولمز، که مستأجران توی کیسه‌اش را دیده بود، حالا برایشان قصری ساخت که تو هر بقعه‌اش، تو هر دخمه‌اش، تو هر اتاقش، تو هر راهروی بی‌انتهایش، توی پلکان‌های مختوم به هیچ کجایش، توی اتاق‌های بی‌درگاهش، توی اتاق‌های پنجاه درش، تو هزارتوی دیوارهای مخفی‌اش، هر کدامشان جایی برای سکونت داشته باشد. طرح هتل را هیچ‌کس به تمامی نمی‌دانست، چون معمارها و کارگرها را دو هفته یک بار اخراج می کرد. فقط خودش می‌دانست چه خبر است. تمام هتل را پر کرد از وسایل لوکس درجه یک، که پول هیچ کدامشان را نداده بود. شرکت مبلمان «توبی» که حسابی به کارهای این دکتر شارلاتان مشکوک شده بود، مأموری اجیر کرد که شبانه روز پای ساختمان بایستد تا مبادا مبلمان لوکس شرکت را شبانه خارج کنند. وقتی برای طلب پول رفتند سراغ هنری، ادعا کرد مبلمانی دریافت نکرده که پولی بدهد. مأمورین و نماینده‌های شرکت مجوز گرفتند و با خشم مشغول بازرسی محل شدند. دریغ از یک دستمال کاغذی. مأمور جلوی ساختمان قسم می‌خورد که هیچی از تو ساختمان خارج نشده است. آخر سر هم دکتر هولمز از شرکت توبی بابت شکستن یکی از پنجره‌های زیر شیروانی شکایت کرد و ادعای هفتاد و پنج دلار خسارت کرد. تحقیرآمیزترین کاری که می‌شد باهاشان کرد.

ولی هنری، ولی آن‌هایی که هنری بودند، این کار را برای دزدیدن وسایل نکرده بودند. هنری، هرمن، هووارد، هولمز، این‌ها آدم‌های خبره‌ای بودند. جانیان حرفه‌ای بودند و آدم‌های حرفه‌ای قبل از انجام کاری، طرح‌های کوچکتری را آزمایش می‌کنند. طرح غیب کردن این همه اثاثیه لوکس در ساختمان هیولا، در حالیکه بازرسین خشمگین شرکت وجب به وجب امارت را جستجو کرده باشند، طرح آزمایشی کوچکی بود برای برنامه‌‌ی اصلی. برای سیر کردن هیولا. توی یکی از اتاق‌های طبقه سوم، که درگاهش از راهرویی است که در کمد یکی از اتاق‌های طبقه سوم تعبیه شده است، تمام اثاثیه را جا داد، چند ساعت بعدش درگاه اتاق مخفی را برداشت، تیغه کرد و رویش کاغذ دیواری کشید. همه‌ی هیجده هفده نفری که با تمام قوا می‌دانستند مالشان توی همین امارت است، نتوانستند از ابعاد فضا حدس بزنند که اتاقی در بین این دیوارها تعبیه شده است که تمام اثاثیه لوکسشان آنجاست. خب، وقتی بتوانی اثاثیه‌ی یک هتل را جلوی چشم صاحبان قدرتمندش غیب کنی، می‌توانی بدن بی‌جان دختران ماجراجویی که برای جشنواره‌‌ی جهانی کلمبیایی از همه جای کشور آمده‌اند را به راحتی غیب کنی. خیلی‌ها می‌آمدند، جشنواره‌‌ی بزرگی بود و مردم دنبال جای موقت بودند، خیلی‌ها هم دنبال کار بودند. هنری هولمز، صاحب هتل، صاحب مغازه‌جات متعدد قصر اسرار، همواره دنبال منشی بود، تندنویس، حسابدار، دستیار شخصی و اینجور کارها. با حقوق‌های بالا، خانم‌های مستعد و زیبا و خوش‌پوش را استخدام می کرد. کار سختی نیست وقتی بدانی قرار نیست آخر برج پولش را بدهی. توی قراردادشان آن‌ها را بیمه عمر می‌کرد و خودش را به‌عنوان منتفع معرفی می‌کرد با یکی از هویت‌‌هایش. توی یکی از آپارتمان‌هایش، توی طبقه‌ی دوم یا سوم، یارو دختره وقتی خواب بود، متوجه می شد اتاق را گاز گرفته است. وقتی می‌رفت که در را باز کند می دید در رو به دیوار باز می‌‌شود. پس از کدام در تو آمده بود؟ وقتی می‌مرد، جسدش را از شوت زباله‌‌ای که درش بر کف چوبی اتاق، زیر فرش پنهان بود، بی‌سر‌و‌صدا سر می‌داد به طبقه دوم زیر زمین. استخوان‌‌های جسد را به آزمایشگاه‌‌ها و دانشگاه می‌فروخت، بیمه عمرش را هم از شرکت بیمه می‌گرفت. اما هیچ‌کس این چیزها را درباره‌ی دکتر هولمز نمی‌دانست، نه داروخانه‌دار طبقه اول، نه سلمانی، نه بزازی بزرگ و معروفش، نه زن اولش، نه زن دومش و نه بنیامین. بنیامین هم هیچی از دکتر هولمز نمی‌دانست.

بنیامین از آن مرد رندهای روزگار بود که دنبال راه میانبر هستند. از آن جور آدم‌هایی که توی همه اسکانس خودشان را می‌بینند ولی آخرش کلاهشان پس معرکه است. زرنگ نبود، ادای زرنگ‌ها را در می‌آورد. ولی یک چیزی را خیلی خوب می‌دانست بنیامین پیتزل، و آن هم اینکه یک راه ساده‌ای برای موفق شدن و معروف شدن و پولدار شدن وجود دارد. یک راه مخفی که این خرف‌های بچه مثبت کارمند اوسگول، که صبح تا شب مثل احمق‌ها می‌روند آشمالی رئیس‌هایشان را می‌کنند، وجودش را ندارند که امتحانش کنند. اما بنیامین از آن آدم‌های تیز باوجود بود(لااقل خودش فکر می‌کرد که هست) و ترسی از اینکه گیر بیوفتد نداشت. برای همین هم بود که بارها گیر افتاده بود به جرائم مختلف، تقلب و دله‌دزدی و کلاشی. وقتی داشت در طبقه اول قصر اسرار، دستگاه سطل ذغالی را که مثلا اختراع کرده بود قالب می‌کرد، هولمز او را دید. دستگاه را از او نخرید اما چند تا چیز به بنیامین گفت که چطور فهمیده است کل مطلب یک جعل خالص است ولی از این هم بیشتر رفت و حالی‌اش کرد که چه کار باید بکند تا دستگاه را بتواند بفروشد. بنیامین حسابی کفرش از این هولمز پرمدعا در‌آمد اما حیله‌هایی که یادش داده بود واقعاً کار می‌کرد. آن موقع بنیامین و زنش و چهار تا بچه‌ی توله سگش اصلا وضع مالی روبراهی نداشتند. این شد که بنیامین تصمیم گرفت این یارو را که اینقدر فکر می‌کند زرنگ است، سرکیسه کند. بهترین راه سرکیسه کردنش هم این بود که خودش را رفیق فاب یارو می‌کرد و حسابی بهش نزدیک می‌شد. همینطور هم شد. حسابی خودش را مشتاق نشان داد. بنیامین از نجاری و ساخت‌و‌ساز چیزهایی می‌دانست و این یکی واقعاً به درد دکتر هولمز می‌خورد. هنری، آرام آرام فلسفه‌ی زندگی خودش را برای بنیامین شرح داد. درباره‌ی مستاجران نامرئی قصرش برای بنیامین گفت و بنیامین که می‌خواست هولمز را سرکیسه کند، یواش یواش خودش رفت توی کیسه.

هولمز به آرامی و سر طمانینه با بنیامین همکار شد. اوایل برای هولمز پلکان درست می‌کرد. پلکانی که از طبقه سوم می‌رسید به پرتگاهی که مستقیم می‌رفت به طبقه سوم زیر زمین. هیچ چراغی نبود و برای دخترکی که از خواب پریده باشد و بداند هیولایی در اتاق پشتی به دنبالش است، و در دالان هزارتوی بی‌معنی دیوارهای ناآشنا گم شده باشد، حسابی می‌توانست تله‌ی مرگ باشد. پلکانی که به ظاهر پایین می‌رفت و نجاتگاهش بود، ختم می‌شد به قعر قبرش. طوری پلکان را درآورده بودند که نقطه‌ی سقوط مستقیم داخل چاله‌ی آکوستیک باشد. کمترین صدایی از هیچ کجا شنیده نمی‌شد. شاید جیغی خفه، مثل موش بدبختی که توی کیسه دارد ضجه می زند. اما کیست که این صداها را جدی بگیرد. همه اینجور صداهای مشکوک را همیشه می‌شنویم و چون حوصله نداریم یا نمی‌خواهیم یا نمی‌توانیم ته توی قضیه را دربیاوریم، خودمان را راضی می کنیم که مثلا، لابد بچه‌ی همسایه شکم درد دارد، یا زن دیوانه‌اش بدخواب شده است یا اصلا شاید صدای تیز باد بوده است از لای درز نابسته‌ی اتاق که این چنین عجیب و غریب شبیه زوزه شده است. کیست که بیاید فکر کند دیوار پشت اتاق خوابش، دالانی دارد که دختر جوانی همینک در حالیکه از شدت ترس جیغ می‌کشید از آن سقوط کرد توی چاه مرگش؟ بنیامین آرام آرام از کارهای هولمز سر در می‌آورد و هولمز آرام آرام تکنیک‌های پزشکی و قانونی برای سرکیسه کردن دانشگاه‌ها و شرکت‌های بیمه را یاد بنیامین می‌داد. یک بار بنیامین بابت یکی از نقشه‌های هولمز بدجوری گیر افتاد اما هولمز، ته رفاقت، رفت و وجه الضمانش را پرداخت کرد و بنیامین را از بند آزاد کرد. آن وقت بود که بنیامین حسابی مرید هولمز شده بود.

یک شب که توی میکده‌ی کنج خیابان، وقتی همه‌ی کارگرهای ایرلندی بوگندو مست و پاتیل میکده را ترک کردند، آن دو تا با هم مست کرده بودند. آن شب هولمز قصه‌ی عجیبی برای بنیامین تعریف کرد. ماجرا از این قرار بود که اندکی بعد از اینکه هووارد از دانشگاه میشیگان فارغ‌التحصیل شده بود، یک کار موقت در دیوانه‌خانه‌ای در نوریستونِ پنسیلوانیا پیدا می‌کند. آنجا همه‌جور مریض بدبختی را می‌آورده‌اند و هووارد هم علاقمند شده بود که تکنیک‌های هیپنوتیزم را روی دیوانه‌هایی که می‌آورند امتحان کند. زن‌های مریض روان رنجوری که صبح تا شب استفراغ سبز می‌کرده‌اند را به تخت می‌بسته‌اند تا مزاحمتی ایجاد نکنند. معمولاً هم بیمار کس‌و‌کار حسابی نداشته است که بخواهد مطلع شود زنک بدبخت تحت چطور درمانی است. هووارد هر شب وقتی فرصت داشت، می‌رفت سراغشان. گاهی بچه‌ها، گاهی زن‌ها، سعی می‌کرد تکنیک‌های هیپنوتیزم را که تازه توی کتاب خوانده بود روی آن‌ها امتحان کند. بعضی وقت‌ها احساس می‌کرد واقعاً می‌تواند کاری بکند. خیلی هیجان داشت که ببیند تکنیک‌های هیپونتیزمش واقعا چقدر برش دارند. آیا می‌تواند بیمار را مجبور کند تا خودش را حلق‌آویز کند؟ یا کارهای نابهنجار جنسی انجام دهد؟ اما یک بار در میان بیماران دیوانه‌‌خانه‌ی نوریستون، پیرمردی را می‌‌آورند که زگیل‌‌های صورتش به شدت او را چندشناک کرده بود. زگیل‌‌هایی به درازای انگشتان دست که از پیشانی و گونه‌هایش روییده بود و مرد که به‌نظر سفید پوست نمی‌آمد، به زبانی عجیب‌و‌غریب خزعبل می‌گفته. کس‌و‌کاری هم نداشته و از آنجا که پلیس نمی‌دانسته با او چه کار کند می‌آورندش دیوانه‌خانه. پیرمرد زگیلو خودش هم مثل زگیل بود توی این دیوانه‌خانه. هووارد از قیافه‌ی مردک خیلی چندشش می‌شد و به همین دلیل صورت داغان یارو یک‌جور حس جذبه‌ی خاصی تو مغز دکتر تازه‌کار ترشح می‌کرد. شب می‌رود سراغ پیرمرد زگیلو. یارو چشمانش باز بود و زیر لب مزخرف زمزمه می‌کرد. هووارد به انگشت‌هایی که از صورت مرده در‌آمده بودند دست می‌زند. نوکشان عین ناخن سیاه شده بود. چندش‌آورترین چیز ممکن بود. چشم‌های زرد مرد انگار ادرار قی کرده باشد با بی حالی به صورت معصوم و بی‌حالت هووارد خیره شد. هووارد سعی کرد با زمزمه کردن یک لالایی و تکان دادن ساعت جیبی‌اش پیرمرد را هیپنوتیزم کند. از قضا زگیلوی متعفن خیلی زود هم هیپنوتیزم شد. یکهو برق رفت. هووارد وقتی این‌ها را داشت برای بنیامین تعریف می کرد صدایش می‌لرزید و تمام بدنش عرق کرده بود. بنیامین هیچ‌وقت هولمز را این‌قدر وحشت‌زده ندیده بود. با خودش فکر کرد شاید زیادی عرق‌خوری کرده است. هووارد گفت توی تاریکی مطلق احساس کرد از چشم‌های زرد یارو نور بیرون می‌زند، مثل شعله‌های آتش. یکهو پیرمرد خنزرپنزری زگیلو، که یک کلمه انگلیسی حرف نمی‌زد، شروع می‌کند به انگلیسی حرف زدن خیلی روان و سلیس. با صدایی که اصلاً صدای خودش نبود و صورتی که اصلاً نشانی از دیوانگی و جنون درش نبود. به هووارد گفت که اربابش علاقمند است تا با او داد و ستد کند و وقتی هووارد کنجکاو شد که از طرف چه کسی با او حرف می‌زند، خیلی با اضطراب جواب شنیده که اربابش علاقه ندارد هویتش را آشکار کند و اینکه اربابش خیلی حساس است و به هر کسی اعتماد نمی‌کند و برای اینکه هووارد بخواهد با ارباب وارد معامله شود باید ابتدائاً وفاداری متقنش را به اثبات برساند. هووارد می‌گوید که این مزخرفات چیست، اما نمی‌تواند ترس لابه‌‌لای کلماتش را پنهان کند. پیرمرد زگیل‌صورت می‌گوید صورتِ اقلامی که هووارد باید تهیه کند و همین‌طور وجهی که باید آن اقلام تهیه شوند در کتابی توی کتابخانه دانشگاه میسکاتونیک موجود است. آدرس کتاب را به دقتی باورنکردنی به هووارد می‌دهد. هووارد آنجا یقین کرد که این صدا، صدای پیرمرد بیماری نیست که هیپنوتیزمش کرده بود. هر چه از پیرمرد سوال می‌کند که اصلاً چه معامله‌‌‌ای قرار است انجام شود، یا اینکه اربابش کیست، یا اینکه آن کتاب چه محتوایی دارد، پیرمرد کریه‌صورت فقط با طمأنینه و لحنی روحانی جوابش می‌دهد که پاسخ همه‌ی این سوال‌‌ها را توی کتابه پیدا خواهد کرد و فقط کافی است برود و آن کتاب را بیابد و بخواند. بنیامین با تعجب به هووارد نگاه می‌کرد. هووارد گفت که آخر سر از پیرمرده می‌پرسد که اسمش چیست و یارو ناگهان شروع می‌کند به جیغ زدن و پرخاش کردن. هووارد که حسابی ترسیده بوده گره‌های باندهایی را که بدن پیرمرد را مهار کرده بودند محکم‌تر می‌کند. دوباره سوالش را تکرار می‌کند و هووارد گفت همینطور که پیرمرد فریاد می‌زد «ازازیل» تمام بدنش آتش گرفت و جلوی چشمان هووارد خاکستر شد.

بنیامین با چشمان احمق مبهوتش از هولمز پرسید که آیا بالاخره کتابی را که یارو آدرسش را داده بود توی کتابخانه پیدا کرده است و هووارد خیلی قاطع جواب داد که کتابی با آن مشخصات وجود نداشته و همه‌اش یک داستان ساختگی بوده است. بنیامین می‌دانست که هولمز علاقه‌‌ی عجیبی به سرهم کردن داستان‌‌های باورنکردنی و بی‌سر‌ و‌ ته دارد و می‌دانست که هولمز در این کار استاد است که مزخرفات بی‌‌‌معنی‌اش را طوری روایت کند که واقعی و حقیقی به نظر بیایند. برای همین با خودش فکر کرد که احتمالا در این شب سیاه مستی، این هم یک جور بازی عجیب ترسناک است که هولمز می‌خواهد سرش در بیاورد. ولی به روی خودش نیاورد و احترام هولمز را نگه داشت. سر آخر از هم جدا شدند. بنیامین رفت پیش زن و بچه‌هایش که حالا شده بودند پنج‌تا و هنری هم رفت پیش زنش… ولی کدام زن. کلارا که ترکش کرد، با «میرتا» ازدواج کرد بدون اینکه کلارا را طلاق داده باشد. صد البته که میرتا خبری از متأهل بودن هنری نداشت. هنری هم چند وقت بعد از ازدواجش رفت و درخواست طلاق کلارا، زن اولش را غیاباً پر کرد، اما هیچ‌وقت پیگیر این درخواست نشد و در عمل هیچ‌وقت طلاق به صورت قانونی جاری نشد. و البته این ماجرا برای وقتی است که هنوز جوان بود و اندکی از قانون و مقررات ترس به دل داشت؛ بعدها فهمید که اوضاع خیلی فشل‌تر از این حرف‌هاست و هر غلطی که بکنی کسی نمی‌‌آید خفت‌گیرت کند. وقتی قصر اسرار را ساخت، برای داروخانه و جواهری‌اش کارمندی استخدام کرد. آقای «ند کانر» مرد درستکاری بود که همراه زن بسیار جذابش «جولیا» و دختر مروارید صورتش «پیرل» به شیکاگو آمده بودند. هولمز سخاوتمندانه یکی از آپارتمان‌های درجه‌ی یک هتل را در اختیار کارمند خوبش و زن خوب‌تر کارمند خوبش قرار داد. خیلی نگذشته بود که مخ زنه را زد و با هم برنامه‌دار شدند. ند بیچاره که ماجرا را فهمید خیلی پریشان شد. زن و بچه‌اش را گذاشت و رفت. جولیا هم از خدا خواسته قیمومیت پیرل را گرفت و در آپارتمان مجلل قصر اسرار زندگی ایده‌آلی را با معشوق جذابش شروع کرد. همه‌چیز خیلی خوب بود تا زمانی که جولیا فهمید هولمز به نام «هری گوردن» دارد با «مینی ویلیامز» ازدواج می‌کند. قضیه برای جولیا خیلی فشار‌آور بود و هری هم که اصلاً دلش نمی‌خواست جولیا رابطه‌ی جدیدش را با مینی، دختر پاک و از همه جا بی‌خبری که به او دل بسته بود، به گند بکشد همه‌چیز را به خوبی و خوشی فیصله داد. آپارتمان مجلل جولیا که همراه دخترش پیرل در آن بود، کمد بزرگی داشت که ختم می‌شد به هزارتویی مرموز و آن هزارتوئی بود که می‌رفت به دهان اتاق بی در. همان اتاقی که به صورت آزمایشی قبلا مبلمان را خورده بود، و اثاثیه یا را خورده بود و حالا هم جولیای زیبا رو و پیرل معصوم را خورد و هیچ کس نتوانست بفهمد در میان آن دیوارهای گیج کننده چطور اتاق‌هایی تعبیه شده است و آن اتاق‌های تاریک بی در قبرسان کیست. وقتی مینی وارد قصر اسرار شد دیگر هیچ‌کس جولیا و پیرل را ندید. هیولایی که هری گوردون ساخته بود، هیولایی که برای مستاجران کیسه‌اش ساخته بود، آرام آرام طعمه‌هایش را می‌بلعید. وقتی مینی وارد قصر شد، خواهر کوچکترش «آنه» را دعوت کرد که به آنجا بیاید. آنه رفت به خانه‌‌ی شوهرخواهرش، ولی بعدش دیگر هیچ‌وقت دیده نشد. شایع شده بود که آنه عاشق هری شده است و سر همین مسأله با خواهرش دعوا کرده است. بله، همه‌ی زن‌های عالم عاشق هری می‌شدند. مگر می‌شد عاشق چنین دون‌خوان ثروتمند و جذابی نشد.

اما هنری با مینی ازدواج نکرد، مینی را بیمه عمر کرد، از او برای شهادت در دادگاه استفاده کرد، به نامش وام گرفت و البته مینی هم رفت پیش جولیا و خواهرش و منشی‌ها و بچه‌ها و دخترها و مستاجران همیشگی قصر اسرار. هولمز بار سوم هم ازدواج کرد با «جورجیانا یوک» و شاهد ازدواج هم کسی نبود جز مینی ویلیامز. مینی ویلیامز، زن جوانی که فریفته و شیدای هولمز شد، هولمز خواهرش را کشت، از اون خواست تا خودش را بیمه عمر کند، به اسمش وام گرفت، آمد برای ازدواج سوم آقا شاهد شد و آخرش هم به دست همین شخص کشته شد. چطور ممکن است کسی اینقدر شیفته‌ی آقای هولمز باشد؟ و البته آقای هولمز عاشق هیپنوتیزم بود. و البته هنری دوست داشت مردم را تسخیر کند. و هری و هووارد چند وقتی بود که بدجوری افتاده بودند دنبال علوم غریبه و شب‌ها و نصفه شب‌هایشان را توی خرابه‌ها و محافل ممنوعه می‌گذراندند. و پیرو فرقه‌های ظاله شده بودند. و همه‌‌ی مستاجران کیسه‌ای که خودش را دکتر هولمز جا زده بود، دکتر نبودند، و مهندس نبودند، و دون‌خوان نبودند و بودند در میانشان کسانی که توی جلد آدم‌ها می‌رفتند و البته هیچ‌کدام این چیزها را بنیامین نمی‌دانست و اگرچه می‌دانست که مستاجران هولمز کجاها زندگی می‌کنند ولی همه‌شان را نمی‌شناخت و باهاشان ملاقات نکرده بود و اگر چه در ساخت هیولای ساختمان کمک دست اربابش بود، اما از تمام زوایا خبر نداشت و نمی‌دانست که از دستشویی آپارتمان هولمز، پلکانی است که می‌رود به قلب ساختمان، همان اتاقی که نه پنجره دارد و نه در و فقط یک بالابر دستی دارد که به اندازه‌ی یک آدم جا دارد و از آنجا می شود رفت طبقه‌ی اول، یا طبقه‌ی دوم یا طبقه‌ی سوم یا زیرزمین. هولمز یک بار نقشه کشید تا مرگ خودش را صحنه سازی کند و بیست هزاردلار شرکت بیمه را بتیغد. بنیامین را وکیل ذی‌نفع قضیه کرد ولی یک اشکال فنی کوچک باعث شد که شرکت بیمه جسد را که حسابی شبیه هولمز بود قبول نکند. لامذهب‌ها تکنیک شناسایی جسدشان پیشرفت کرده بود و هولمز فهمید که نمی‌تواند با همان روش قدیم شرکت را گول بزند. اما این را فقط هولمز فهمید، نه کس دیگری.

بعد این ماجرا یک بار سر شکایت یکی از عموهایی که بهش ملک در گرو بانک را انداخته بود بازداشت شد. جورجیانا، تنها زن وفادارش، افتاده بود دنبال کارهایش که بیاوردش بیرون، اما قضیه طول می‌کشید. این مدت، مرد جذابی که هووارد بود، هم بندی بزهکار درجه سه‌ای شده بود که هزار و یک جور خلافکاری کرده بود و توی همه‌شان هم گیر افتاده بود و بیست و پنج سال حبس داشت. یارو از آن جور آدم‌های زرنگ روزگار بود که همه را اسکانس خودش می‌دید و خیلی زرنگ بود ولی همیشه کلاهش پس معرکه. هووارد ماجرای سرکیسه کردن شرکت بیمه را پیش «ماریون هجپث» افشا کرد. خیالش راحت بود که ماریون احمق حتا اسم هووارد را هم به خاطر نخواهد آورد. به ماریون گفت که نقشه اش یک وکیل کم دارد و اگر ماریون وکیل قابل اطمینانی بهش معرفی کند، وکیلی که سوراخ سنبه‌های قانونی قضیه را خوب بداند و کمک کند که نقشه‌اش بگیرد، هووارد بعد از عملی کردن نقشه‌اش، پانصد دلار انعام می‌دهد به ماریون. ماریون هم وکیل خودش «جفتا هو» را به هووارد معرفی کرد. خیلی طول نکشید  که جورجیانا، هووارد را از زندان در آورد. این مدت آقای پیتزل گاهی حتا پیش هولمز زندگی می‌کرد. آنقدر شیفته‌ی هولمز بود که هرکاری او می‌گفت بنیامین پیتزل انجام می داد. پیتزل را راضی کرد که برود  و مغازه ی ثبت و فروش اختراعاتی در پنسیلوانیا باز کند. نقشه را برای پیتزل و زنش توضیح داد. پیتزل با نام «پری» خودش را بیمه عمر می‌کرد و زنش را وکیل ذی‌نفع ماجرا معرفی می‌کرد. هولمز هم از طریق ارتباطاتی که توی دانشگاه داشت، یک جسد هم هیکل و هم شکل پیتزل پیدا می‌کرد. طبقه دوم مغازه را به آتش می‌کشیدند و جسده را حسابی دفرم می‌کردند و اینجوری شرکت بیمه نمی‌توانست مشتشان را باز کند. بعد هم دختر بزرگ پیتزل،  «آلیس» که چهارده سالش شده بود، با هولمز می‌رفتند و جسد را شناسایی می‌کرد. آلیس باعث می‌شد که مامورین شک نکنند و حسابی متاثر شوند. زن پیتزل خیلی استرس داشت و نمی‌خواست همچین کاری بکند، اما هولمز و شوهرش اطمینان داشتند همه چیز به خوبی پیش می‌رود. و این نقشه‌‌ای بود که انگار خود شخص شیطان توی کیسه‌ی آقای هولمز گذاشت. اینجوری شد که آقای پیتزل، با نام پری رفت پنسیلوانیا و هولمز کمکش کرد تا مغازه‌ی دو طبقه‌ای را اجاره کند و طبق معمول اسباب و اثاثیه برایش تهیه کردند. روز بیست و دوم آگوست، نجاری به نام «اسمیت» مغازه‌ی پری را دید و رفت تو. اسمیت به آقای پری گفت که یک‌جور اره دستی درست کرده است که کار را خیلی ساده‌تر می‌کند. آقای پری خیلی طرح اسمیت را تشویق کرد و گفت که حسابی از این جور اختراعات حمایت می‌کند و این اختراع آقای اسمیت آینده‌ی درخشانی دارد. قرار شد فردا اسمیت نمونه‌ی اره دستی خارق‌العاده اش را به مغازه ثبت اختراعات آقای پری ببرد که همین کار را هم کرد. یک هفته‌ای از این ماجرا گذشت ولی خبری از فروش اره دستی اختراعی‌اش نشد. اسمیت رفت که پیگیر ماجرا شود. دید که مغازه‌ی آقای پری خالی است اما کلاه آقای پری روی پیشخوان بود. یکی دو ساعت منتظر شد که آقای پری برگردد اما خبری نشد. سرآخر خسته و کلافه مغازه را ترک کرد. فردا دوباره برگشت و در کمال تعجب دید که کسی توی مغازه نیست و کلاهه هم سرجایش است. اسمیت که مشکوک شده بود رفت طبقه‌ی بالا و آنجا بود که دید جسد آقای پری سوخته و منهدم شده افتاده روی زمین. پلیس را خبر کردند و بعد از یک مقدار بازرسی، وکیل آقای پیتزل، جفتا هو خانم پیتزل را خبر کرد که شوهرت مرده است. خانم پیتزل هم که مثلا حسابی شوکه شده بود، دخترش آلیس و هو را فرستاد که هم جسد را شناسایی کنند و هم ده هزار دلار مبلغ بیمه عمر را دریافت کنند. آلیس و جفتا هو و شخص آقای هولمز جسد را شناسایی کردند و هولمز توضیح داد که آقای پیتزل توی سنت لوئیس بدهی بالا آورده بوده و برای اینکه از دست طلبکارها فرار کند اسمش را به پری تغییر داده است. کارشناسان بیمه، یک تحقیق اساسی کردند و سرآخر قانع شدند و پول را دادند. آقای هولمز برگشت پیش خانم پیتزل و گفت که آلیس را گذاشته پیش یکی از فامیل‌هایش که خانم پیری است. توضیح داد که باید بچه‌های دیگرش را هم ببرد و خود خانم پیتزل هم باید از سنت لوئیس برود. گفت که شرکت بیمه خیلی مشکوک شده است و باید آن‌ها یواش یواش و بدون اینکه کسی متوجه شود، در دسته‌های جداگانه بروند لندن در کانادا که به آقای پیتزل ملحق شوند. گفت آقای پیتزل آنجا خانه‌ای خریده است و به پول بیمه احتیاج دارد. خانم پیتزل هم هفت هزار دلار از پولی را که گرفته بود داد دست آقای هولمز که به شوهرش برساند. بعد آقای هولمز «نلی» و «هووارد» دختر و پسر کوچک خانواده را برد که با آلیس بفرستد پیش بابایشان. اندکی بعدش هم خود خانم پیتزل به همراه هولمز با قطار راهی سفری به سمت شمال آمریکا شدند.

وقتی ماه نوامبر در بوستون دکتر هولمز را دستگیر کردند، جرمش بابت یک اسب دزدی بود که در ایالت تگزاس کرده بود. آنجا بود که آن مردکه‌ی بی‌مصرف، هجپث، که هووارد حتا بهش فکر هم نمی‌کرد، و اصلاً فراموشش کرده بود، همه فراموشش کرده بودند، حتا وکیلش جفتا، کیست که او را به یاد بیاورد، حتا شمای خواننده هم او را فراموش کرده بودی، ولی همین ماریون هجپث عقده‌ای که فهمید فراموش شده است و پانصد دلاری که باید بهش می‌رسید نرسیده است، وقتی خبر مرگ بنیامین پیتزل به گوشش رسید، از حرص و کینه رفت و ماجرای هووارد و نقشه‌اش را در ازای دریافت تخفیف در حبسش به سربازرس پلیس لو داد. آری اینطوری بود که دکتر هنری هووارد هولمز که نه هنری بود نه هووارد و نه هولمز، حسابی افتاد توی دردسر. وقتی بردندش زیر اخیه، معلوم شد مامورین بیمه جسد بنیامین را درست شناسایی کرده بودند، بله، هولمز می‌دانست نمی‌تواند آن‌ها را گول بزند، به همین دلیل آقای زرنگ ماجرا، بنیامین پیتزل را واقعا کشته بود. با کلروفورم بی‌هوشش کرده بود و وقتی هنوز جان داشت رویش بنزن ریخته بود و آتشش زده بود. همان رفیقی که مریدش شده بود. وقتی پرسیدند که بچه‌ها کجا هستند، معلوم شد که بچه‌ها را هم کشته است. دخترهای معصوم را لخت کرده بود توی تانکر. تانکر را سوراخ کرده بود و با شلنگ گاز کرده بود توی تانکر. رفتند و زیرزمین خانه‌ای که در تورنتو اجاره کرده بود کندند. هر چه بیشتر کندند بوی تهوع‌آور جسد بیشتر شد. بالاخره استخوان‌های ظریف کودکان بیچاره را پیدا کردند. حالا دیگر هیولای حرامزاده افشا شده بود. به قصر اسرار حمله ور شدند و همه چیز را افشا کردند. مردک حرامزاده در حالیکه داشته با زن بنیامین سفر می‌کرده، توی همان قطار زن خودش جورجیا هم بوده، توی همان قطار سه تا بچه‌های بنیامین هم بوده‌‌اند و هیچ‌کدام از این دسته از حضور دسته‌ی دیگر خبر نداشته‌اند. حتا اندکی پیش از اینکه گیر بیوفتد، زن خودش(که کلا هیچ اطلاعی از اعمال شیطانی شوهر هیولایش نداشته است) و زن پیتزل در یک بلوک ساختمانی زندگی می‌کرده‌اند؛ همسایه‌ی هم بوده‌اند. چطور دروغ‌هایی برای آن‌ها سر هم می‌کرده است که هیچ کدامشان به قضیه شک نمی‌کرده‌اند. این آقا، می‌رفته پیش زن پیتزل و از او می‌خواسته کودکان دیگرش را هم به او بدهد، در حالی که شوهر زن بیچاره را سوزانده بوده، و دخترانش را لخت در تانکر خفه کرده بوده و پسر بچه‌‌اش را کشته بوده است.

بیوه‌ی بنیامین تا زمانی که دادگاه برگزار شد و برایش یقین حاصل شد که شوهر و بچه‌هایش واقعا مرده‌اند و توسط همین شخص شیطان‌صفت کشته شده‌اند باورش نمی‌شد. فکر می‌‌کرد همه‌ی این‌ها جزو نقشه شوهرش و هنری است تا سر بیمه را شیره بمالند و کسی به کارهایشان شک نکند. زن بیچاره، و زن بیچاره‌ی هولمز. بالاخره دادگاهش برگزار شد و محکوم شد به اعدام. توی دادگاه حسابی احساسات زن‌هایش را تحریک کرد ولی خب بعضی وقت‌ها هم اصلاً انگار هیچ چیزی حس نمی‌کرد. در واقع وقتی‌فهمید مظلوم‌نمایی و تسخیر‌‌های ذهنی‌اش تاثیری بر سرنوشتش ندارد، کاملاً بی‌احساس و بی‌خیال شد. خودش به بیست و هفت قتل اعتراف کرده، ولی می‌‌گویند بیشتر از دویست قربانی گرفته است. روزنامه‌ی «هرست» هفت هزار و پانصد دلار به هولمز داد تا داستان جنایت‌هایش را برایشان تعریف کند. بیچاره‌های ساده‌لوح فکر کرده بودند که با چنین کثافتی می‌شود معامله کرد. هزار و یک جور داستان گفت که هر کدامشان با دیگر متناقض بود. چیزی نگذشت که خبرنگار روزنامه فهمید همه چیز یک سرکاری تحقیرآمیز است که هولمز سرش در آورده است. داستان‌های بی سر و ته هولمز هیچ ارتباطی به واقعیت نداشتند. روزنامه‌نگار مغبون هم که هفت هزار و پانصد دلار پیاده شده بود یادداشت‌ها را به‌عنوان دروغ‌های بی‌معنی هولمز چاپ کرد که استقبال زیادی هم ازشان نشد چون دروغ محض بود. دروغ محض بود؟ واقعا دروغ محض بود؟ در یکی از این روایت‌های دروغ هولمز گفته بود که کتابه را توی دانشگاه میسکاتونیک پیدا کرده است و خوانده است. نوشته‌‌های آن کتاب باعث شده که بتواند با پیرمرد زگیلویی ملاقات کند. یارو، خودش را لوسیفر معرفی می‌کند و با هولمز قراری می‌گذارد. قرار می‌گذارند که هولمز بیست و هفت دختر جوان را به روشی خاص بکشد و سلاخی کند و در عوض طرف به دکتر هولمز قدرت کنترل ذهن افراد را بدهد و او را برای همیشه از مرگ برهاند. آقای هولمز حسابی شاکی بود که پیرمرد لعنتی او را سرکیسه کرده است و قرارش را به جا نیاورده است. هولمز درخواست داشت تا آن پیرمرد زگیلو را به جرم هیپنوتیزم کردن هولمز، تسخیر روحش، و خلاصه وادار کردنش به این اعمال شیطانی دستگیر کنند و او را هم محاکمه کنند. چه مزخرفاتی، چه مهملاتی… البته چه انتظاری می شود از ذهن پریشان یک جانی روانی مثل هولمز داشت.

آخرین درخواستش این بود که تابوتش را در بتن غرق کنند چون می ترسید دزدهای جسد بیایند و جسدش را بدزدند و برای تشریح بفروشند. و البته شاید این تنها ظاهر امر باشد و شاید او هنوز امید داشت که قرارش با پیرمرد خنزپنزری برقراراست و یارو یک جوری او را از مرگ می‌رهاند. به هر حال درخواستش را عملی کردند. بعضی‌ها می‌گویند اصلاً کسی را که دستگیر کرده بودند هولمز نبوده. وقتی دارش زدند راحت جان نداد، گردنش نشکست و یک ربع آویزان بود تا جانش بالا بیاید. بعضی‌ها می‌گویند اصلاً هیچ‌وقت نمرده است. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. مدتی از اعدام هولمز نگذشته بود که ساختمان قصر اسرار، با تمام اسرار و اجسادش به طرز مشکوکی منفجر شد و کاملاً خاکستر شد. اکنون اداره‌ی پستی در همان محل ساخته شده است.

می‌گویند که «جک ریپر»، جانی لندن، همان دکتر هولمز ساکن شیکاگو است. و البته این شایعه به زودی باطل شد چون آزمایش دی‌ان‌‌‌ای هولمز ثابت کرد که کسی که توی قبر خوابیده بوده است واقعاً خود هولمز بوده است. واقعاً خود هولمز بوده است؟ هولمز چه کسی بود؟ هولمز اصلاً کی بوده است؟ چه کسانی بوده‌اند؟ هنری، هووارد، هولمز، هرمن، هری… مشخصاً کیسه‌ای که خودش را هولمز معرفی می‌کرد دار خورده و دفن شده است. اما چطور ممکن است که زنی که بهش خیانت کرده‌ای،خواهرش را کشته‌ای، سرکیسه‌اش کردی بیاید برای ازدواجت شهادت بدهد و بعدش هم او را بکشی. چطور می‌شود که مادری را که شوهرش را زنده زنده سوزانده‌ای از بچه‌هایش جدا کنی، بچه‌هایش در کوپه‌ی مجاور باشند و مادر بدبخت تمام دروغ‌های تو را باور کند و بقیه بچه‌هایش را هم بدهد که در تانکر گاز خفه کنی. چطور ذهنی، سال‌ها وقت می‌گذارد، زحمت می‌کشد، و این قصر اسرار را برای مستاجرین مخوفش درست می‌کند. بله هولمز مرده است و مطمئناً هم جک ریپر نبوده است. اینطوری است مگر نه؟


[1] این متن هیچ منبع و ماخذ مشخصی ندارد.

دکتر هولمز

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: