گندش بزنند این تخیل قاعده مند را

4
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

جوهر  تخیل در ضدیت با وضع موجود و وضع واقعی است، و جز این نیست که هیچ نوآوری و خلاقیتی بر اساس تکرار روندهای موجود قابل تحصیل نیست.  پس این تخیل لذت بخشی که مرا به خود جذب می کند دو کارکرد مهم دارد: یکی ایجاد امید به رهایی از وضع موجود و دیگری «گمانه زنی» درباره ی حالت بدیل وضع موجود ناخوشایند و احیانا ایجاد نطفه های خلاقیت و نوآوری.

خوان اول: عقل و احساس و انسان

اگر مهلتی داشتید که از بین هیاهوهای سیاسی قرن بیست و یکم، توی عالم فلسفه و جهان بینی هم سری بکشید، لابد به گوشتان خورده است که یک استاد اسرائیلی همجنس گرا (یوال نوح حراری1) تئوری اساسی قرن را برای همه چیز بیان کرده است و کتابش (همو دئوس: تاریخ مختصر آینده1) یک زمانی جزو پرفروش ترین های سال 2017 شد. اینجا مجالش نیست که بخواهم شکل بسیط نظریه ی او را تشریح کنم اما بخشی از نظر او که درباره ی احساسات است به کار این آرزوی محال که در قالب انشاء درآوردمش می آید.

این طور فرض کنیم که انسان چیزی نیست جز یک «گره» ی تصمیم گیر که در گراف جامعه و محیط قرار دارد. ورودی هایی از طریق «یال» های ورودی اش می گیرد، کنش و واکنشی در او (گره ی تصمیم گیر) اتفاق می افتد و خروجی هایی از طریق یال های خروجی اش صادر می کند تا به شبکه گراف اضافه شود. این مدل در واقع همان شبکه ی عصبی است که در عالم ریاضیات و علوم کامپیوتر بسط و توسعه یافته است. حالا  برای تشریح روند تصمیم گیری در انسان مختار، یکی از مدل های خوب اینست که فرض کنیم دو عامل بر تصمیمات ما دخالت می گذارند: تعقل و احساس. تعقل بر مبنای علیت و استدلال کار می کند و عواقب تصمیمات ما را پیش بینی می کند و به آن وزن می دهد؛ احساسات اما بر اساس علیت و استدلال کار نمی کند و به صورت یک عامل غیر قابل فهم بر تصمیمات ما اثر می گذارد. بحث بر سر فهمیدن این عامل غیر قابل فهم است. می توان آن را به صورت یک جعبه ی سیاه غیرقابل دست رسی تصور کرد، یا به آن نام ایمان داد، یا بهش گفت غریزه یا هر چیز دیگر و برای فهمش مدل هایی ارائه کرد.

در مدل نوح حراری روند تصمیم گیری در انسان حاصل تلفیق دو نوع محاسبه است: محاسبه ی بر مبنای تاریخچه نزدیک و محاسبه ی بر اساس تاریخچه ی دور. محاسبه ی نزدیک در واقع تعقل و استدلال است. این عامل عواقب کارهای ما را بر اساس اطلاعات موجود در بخش آگاه مغز تحلیل می کند و به آن وزن (خوشایند/ناخوشایند) می دهد. محاسبه ی دور، که به صورت احساسات و غیرقابل فهم (برای بخش آگاه مغز قابل فهم نیست) جلوه می کند، اثر تجمعی تصمیمات قبلی است که در مغز ما به صورتی فشرده حک شده است. این عامل تاثیر تصمیمات گذشته ی ما را و حتا گذشته ی اجداد ما و حتا گذشته ی انواع دیگر را به صورت یک «حس» به ما یادآوری می کند. پس در واقع احساسات، نتیجه ی محاسباتی است که اینک در بخش آگاه ما صورت نمی گیرد، بلکه در گذشته توسط ما یا اجداد ما صورت گرفته است و تنها نتیجه اش در مغز ما به صورت یک «حس» باقی مانده است.

بیایید با یک مثال قضیه را روشن کنیم: شطرنج. هر حرکت در شطرنج دری است که به گرافی از امکانات منتهی می شود. تعداد کل امکانات موجود هم بسیار زیاد است. برای اینکه تصمیم بگیریم چه حرکتی انجام دهیم، بخشی از اراده ی ما معطوف می شود به اینکه حساب کتاب کنیم که کدام حرکت به نفع ما خواهد بود. اگر زمان نامحدودی در اختیار داشته باشیم(یا اگر قدرت حساب کتاب ما خیلی بالا باشد مثل کامپیوتر «آبی ِ عمیق2» گوگل باشیم مثلا!)، می توانیم تا ابد بنشینیم و حساب کنیم. اما اگر فرض کنیم زمان ما محدود است یا حوصله ی فکر کردن خیلی زیاد نداریم، روند تصمیم گیری به شرح زیر است: عقل ما (دستگاه محاسبه ی نزدیک) به سرعت گزینه های واضحا افتضاح را حذف می کند: وزیر را با پیاده مبادله نمی کنیم، شاه را نمی گذاریم جلوی رخ که کیش ش دهد و از این دست. سرآخر تعدادی گزینه برای ما باقی می ماند که وضعیت شان واضح نیست. احساسات ما بر اساس تجربه ی گذشته (از بازی شطرنج یا از زندگی!) یکی را بر می گزیند. مثلا تصمیم می گیرد فیل را به پیاده ی کنار شاه بکوبد و کیش دهد (چون احساس تهور می کند و پیش از این آموخته که جایزه ی حرکات خطرناک بزرگ است اگر منجر به مرگ نشود!)، یا تصمیم می گیرد پیاده ی جلوی وزیر را یک خانه به جلو بیاورد (چون آموخته است که ریسک کردن می تواند منجر به مرگ شود و محتاطانه کار کردن خسارت کمتری دارد). به این روش گره ی تصمیم گیری که انسان باشد، در موقعیتی که قرار دارد یک تصمیمی می گیرد.

خوان دوم: تخیل و گریز و ستیز

تخیل و فانتزی برای آدم همیشه گریزی بوده است از قاعده مندی و محاسبه گری. لحظه ای بوده است برای رفع خستگی و فرار از مسوولیت. راهی برای امید داشتن به خروج از موقعیت به شکلی که غیرممکن یا سخت ممکن به نظر می رسد. و البته تخیل راه ستیز هم هست و قدرتش را از ستیزه کردن با قدرت مستحکم واقعیت های موجود می گیرد3. چه می شد اگر فردا یک کوله پشتی پر از پول پیدا می کردم (و دیگر لازم نبود کار کنم و حساب کنم که چطور رفتار کنم که رئیسم ناراضی نباشد و حساب کنم که غذا را بخرم که برای آینده پول داشته باشم و از این دست محاسبات حوصله سر بر خسته کننده و لازم برای زندگی روزمره). چه می شد اگر اکسیر جاودانگی داشتم و نمی مردم ( و دیگر لازم نبود نگران بهینه کردن روند محاسباتم باشم که زمان را تلف نکنم و در اسرع وقت بهترین تصمیم ها را بگیرم و در نتیجه در اضطراب بالا کار کنم). چه می شد اگر جادوگری می دانستم و می توانستم هر آنچه می خواهم را به نحو دیگری انجام دهم (و در نتیجه در یک میدان بازی ِ جدید بازی کنم که در آن از سایرین پیش هستم و لازم نیست برای به دست آوردن مواهب زندگی، با همگان بر اساس همان قوانین موضوعه رقابت کنم). به جز «احساس» رهایی، تخیل کار کرد دیگری هم دارد و آن ایجاد خلاقیت و نوآوری است. جوهر  تخیل در ضدیت با وضع موجود و وضع واقعی است، و جز این نیست که هیچ نوآوری و خلاقیتی بر اساس تکرار روندهای موجود قابل تحصیل نیست.  پس این تخیل لذت بخشی که مرا به خود جذب می کند دو کارکرد مهم دارد: یکی ایجاد امید به رهایی از وضع موجود و دیگری «گمانه زنی4» درباره ی حالت بدیل وضع موجود ناخوشایند و احیانا ایجاد نطفه های خلاقیت و نوآوری.

این ژانر فانتزی (ادبیات گمانه زن) که اینقدر برای من مجذوب است، تمام جذابیتش را از این دو خاستگاه می گیرد. اینکه در سرزمینی دیگر از جنس سرزمین خودمان، قوانینی حاکم است که با مال ما تفاوت دارد ایده ی جذابی است. گمانه زدن درباره ی اینکه اگر می توانستیم به جای آموختن ریاضیات و فیزیک، جادوی سیاه و علم اکسیر بیاموزیم زندگی نکبتمان چطور می شد جذابیت دارد. اگر حلقه ای داشتیم که به دست می کردیم و درجا غیبمان می کرد آن وقت چه کار می کردیم؟ اگر احیانا عنکبوتی رادیواکتیو دستمان را گاز می گرفت و چندقطره از زهرش را توی وجودمان می چکاند، بعد ما می توانستیم از توی دست هایمان تارهای محکم به بیرون پرت کنیم، چطوری توی شهر رفت و آمد می کردیم و تاب می خوردیم؟

حتا ژانروحشت هم توی خودش یک بارقه ای از لذت طغیان علیه وضع موجود دارد. دختر جن زده ای که به زبان عبری باستانی سخن می گوید، قوانین شناخته شده ی ذهن را می شکند. ترسناک است چون به قول نوئل کارول5 نوعی از چندش و وادیسیدگی در خودش دارد، اما لذت بخش هم هست چون این امید را می دهد که قوانین آشنا تنها قوانین موجود نیستند و نوعی از قدرت وجود دارد که هنوز بر همگان شناخته شده نیست. در مقاله ام درباره ی سیاه نمایی6  سعی کردم توضیح دهم چرا وقتی آثار هنری خشن، ترسناک و یا غم انگیز را می خوانیم احساس خوشایندی می کنیم که ما را به آنها مجذوب می کند. اینجا اما دارم درباره ی روی دیگری از حس خوشایند می گویم که ربطی به منفی بودن احساسات ندارد، بلکه معطوف است به قانون گریزی و گسستن زنجیرهای قواعد زجرآور زندگی. وقتی در یک اثر اکشن (مثلا جمیزباند) خشونت آزاد و بی مهابا نشان داده می شود، وقتی آدم ها مثل حشرات کشته می شوند، یا وقتی صحنه ی خشونت جنسی بی لجام در بازی های کامپیوتری7  گذاشته می شود، حس خوشایند قانون گریزی، هنجارشکنی و در نهایت رهایی و آزادی مطلق در مخاطب ایجاد می شود.

خوان سوم: ترس از دیوانگی، پناه بردن به قاعده بافی

تخیل یک مکانیسم دفاعی ذهنی است برای غلبه بر احساسات ناخوشایند ناشی از واقعیت های موجود. یک مکانیسم دفاعی که در روانشناسی آن را نابالغانه قلمداد می کنند8. وقتی و تلاشی که صرف توسعه ی این تخیلات می شود عملا باعث می شود آدم به فکر راه حل هایی که تاثیراتی بر جهان واقعی دارند نیافتد. به خصوص اگر آدم حساسیت کافی داشته باشد و بتواند از تصوراتش لذت کافی ببرد، دیگر نیازی نمی بیند (یا کمتر نیاز می کند) که برای به دست آوردن آن لذائذ در زندگی واقعی اش تلاش کند. چرا باید با دوستان واقعی بجوشم، اخلاق گندشان را تحمل کنم، تمسخرشان را تحمل کنم، دانگ غذایم را در مهمانی ها بدهم و داستان های حرص آورشان درباره ی موفقیت هایشان را بشنوم وقتی می توانم در گوشه ای بنشینم و با دوستان خیالی ئم (شخصیت های داستانی) ارتباط روحی برقرار کنم و هیچ کدام از این هزینه ها را ندهم و مثلا درصدی از همان لذت معاشرت را به دست بیاورم؟

اما این خطرناک است، ناخوشایند است و ترسناک است. چرا که آدمی که از واقعیت می برد «هنجار»های اجتماعی را می شکند و توسط جامعه تحت فشار قرار می گیرد. و این در واقع منشاء یکی از انواع اضطراب است که فروید آن را اضطراب اخلاقی می نامد9. در واقع تخیل یا فانتزی راهی بوده است برای مقابله با اضطراب ناشی از واقعیت، اما این راه چندان کارا نیست چون اگر به صورت مستمر و یا به صورت خیلی عمیق و باورمند استفاده شود، خود منجر به ایجاد اضطراب اخلاقی می شود که یعنی عبور از هنجارها و ارزش های پذیرفته شده ی جمعی (گسست از واقعیت، خودشیفتگی، شیزوفرنی و غیره).

اینجاست که برای عبور مجدد از ترس ناشی از ناهنجاری و آنارکی، بازار تخیلات قاعده مند داغ می شود. قاعده بافی راهی است برای «شبیه واقعیت» کردن تخیلات. آنچان که نوح حراری می گوید1 ، تخیلات و تصورات در واقع مهم ترین عنصری بوده اند که باعث شده اند بشر با وجود تمایزات فردی بتواند به صورت جمعی در مقیاس گسترده کار کند و به عبارت بهتر این تخیلات و تصورات عنصر سازنده ی هنجارها و اجتماع هستند. مفاهیمی مثل پول، کشور و حقوق بشر چیزهای مادی و واقعی نیستند. تخیلاتی هستند که عده ی کثیری به آن باور دارند و البته قاعده مند هستند و مردم بر اساس آن رفتار می کنند. این قاعده مندی تخیلات است که به آن ها قدرت می دهد تا مردم را به کنار همدیگر بیاورند و باورمندی به آن تخیلات را در راه ایجاد واقعیت های مادی بسیج کنند.

وقتی بفهمیم که همه ی این هنجارها (که کشتن دیگران بد است و دزدی بد است و معاشرت با دیگران نیکوست) خودشان زاده ی یک جور تخیل و روایت فراگیر هستند، پس چرا ما نتوانیم به تخیلات خودمان شکلی قاعده مند بدهیم و از دست نکوهش اجتماع خلاص شویم. حتا باید پا را فراتر گذاشت و گفت، چرا تخیلات ما نتواند آنقدر قاعده مند شوند که مردمانی به آن باور کنند و زور و قدرتشان را بر هنجارهای موجود تحمیل کنند؟

برای بیان این نکته مثال خیلی خوبی دارم که از تجربیات شخصی خودم است. وقتی که مجموعه ی بازی ها و داستان وارکرافت10 (ترجمه شده هنرنبرد) وارد بازار شد، چیزی جز یک بازی استراتژیک نبود که المان های زیبای فانتزی داشت. اما بسیار قاعده مند بود و یک جورهایی مثل شطرنج، قوانینش سفت و سخت بودند. دنیایی کاملا فانتزی و تخیلی که قوانینی داشت محاسبه پذیر به اندازه ی جهان واقعی! با گسترش فن آوری این مجموعه ی تخیلی (که حالا فیلم و کمیک و داستان و بازی کامپیوتری و کلی بند و بساط دیگر هم دارد؛ فرنچایز است به اصطلاح!) مورد اقبال گسترده ی عمومی قرار گرفته است. میلیون ها نفر در بازی «جهان وارکرفت»11 شخصیت های مجازی دارند، به آن تخیلات و دنیای تخیلی و قاعده مندی اش باور دارند، ساعت ها وقت و تلاش خرج بازی می کنند و البته وقتی این تخیل اینقدر فراگیر و باورمند شده است، مردم در آن لذائذ واقعی هم پیدا می کنند. ابزار و وسایل بازی به قیمت های بالا با پول های واقعی (دلار مثلا) در این دنیا خرید و فروش می شود. روابط رمانتیکی واقعا بین بازیکنان پدید می آید. و صد البته قوانین بسیار سفت و سختی بر تمام تخیلات حاکم است. جادو وجود دارد، می توانی توپ آتشی پرتاب کنی، ولی همه چیز این توپ آتشی قابل محاسبه است. راه تحصیل این استعداد پیش بینی پذیر است، مشخص است و قابل محاسبه است. سرعت و قدرت تخریب این توپ آتشی کاملا قابل محاسبه است. شکل و شمایلش کاملا مشخص و قابل محاسبه است. همه چیز قاعده مند است. به غایت قاعده مند است. فرمول های ریاضی پشت همه چیز قرار دارد که به عوض قوانین فیزیکی حاکم بر جهان واقع، ارتباط همه ی امور خیالی را با همدیگر مشخص می کند.

از اینجا بود که قرن بیستم و بیست یکم با شیفتگی به ژانر فانتزی روی آورد. وقتی پای پول وسط باشد، وقتی راهی پیدا شود که بتوان تخیلات را قدرتمند کرد، آدم های جدی ِ گریزان از تخیل هم ناچار می شوند بیایند سراغش و کلید ماجرا در «قاعده مندی» است. روندها و روش ها، قوانین دنیای خیالی، همه شان با جزئیات بسیار دقیق مشخص هستند. جزئیاتی آنقدر دقیق که همه چیز را قابل پیش بینی می کند و محاسبه پذیر.

امروز کمتر اثر فانتزی ئی می شود پیدا کرد که خالقش بی خیال قاعده بافی برای پس زمینه ی دنیای فانتزی اش شده باشد و صرفا توی خیال هایش غوطه بخورد. عصر تخیلات هزار و یک شبی گذشته است و عرصه برای کتاب هایی مثل بازی تخت و تاج12 باز است. همه چیز با جزئیات فراوان روایت می شود. همه چیز قانون بسیار سفت و سختی دارد. اژدهاها، دقیقا هواپیماهای بایولوژیکی هستند که همه چیزشان مشخص است، قدرت آتش شان، سرعت پروازشان، جرم حجمی اشان، سبقه خانوادگی شان و هر چه لازم باشد برای محاسبه ی رفتار و کارکردشان در داستان و تخیل آمده است. همه چیز «تبیین شده» و همه چیز «قاعده مند» است. در ستایش این قاعده مندی چه مقالاتی که نوشته نشده است، حتا در همین مجله ی سفید13 .

اما قاعده مندی… عجب چیز گندی است این قاعده مندی! و عجب چیز گندی است این محاسبه پذیری و نفرت انگیز است و زنجیر به دست و پای خیال آدمیزاد می زند. آخر این قاعده مندی به کجا می رسد؟ جز اینکه به یک دنیای جدی ِ مبتنی بر تلاش نفس گیر ِ بی احساس مزخرفی مثل همینی که الان تویش هستیم؟ جز این است که بدیل دنیای واقعی ما کاملا به دور از همه ی المان های خوشایند دنیای فانتزی، صرفا ظاهری غیر معمول دارد و اگر نه در کنه و جوهر همان قواعد مزخرف دنیای سرمایه داری (کار کنیم تا پول در بیاوریم، رئیس های گنده گنده داشته باشیم، مجیز گیلدهای بازی را بگوییم، توی گنگ های گنده گنده عضو شویم، فن های تازه وارد دنیای تخیلی را بولی کنیم و خلاصه پلکان ترقی مجازی را یکی پس از دیگری طی کنیم) در آن حاکم است؟ درهمین مجله سفید مقاله ای هست با نام «جایی برای گیمر های عادی نیست14» که تا حدود زیادی درست می گوید. از زمانی که باورمندی به تخیلات بازی های رایانه ای قدرت گرفته است و مخاطبینش میلیونی شده اند، دیگر مساله حالت شوخی و تفریح ندارد. اگر می خواهی دوتادو15 باز کنی، نمی توانی «بازی» کنی. بازی به معنای فارسی لغوی اش وجود ندارد. بلکه یک دوره ی کاری است، امریست جدی، مدت بسیار زیادی وقت لازم دارد، باید تمرین کنی، مربی بگیری، شب و روز کار کنی تا بتوانی حریف های واقعی را که برایشان امر تخیلی، تخیلی نیست بلکه خیلی هم جدی است و واقعی است کنار بزنی. وقتی لیگ قهرمانی دوتادو بر گزار می شود و تویش جوایز چندصدهزاردلاری می دهند، معلوم است که مساله جدی است! دیگر جایی برای تفریح کردن نیست و همه چیز تبدیل می شود به کار. در قالب دنیایی برساخته و مجازی، با گرافیک چشم نواز، می توانی اژدها شوی، یا با شیطان معامله کنی و جادوگری کنی، اما همه ی این ها ظاهر فریبنده ایست که روی فرمول های کریه ریاضی کشیده شده است. همه چیز، جادوهایت، سرعت حرکت ت، فیزیکت، همه چیزت محاسبه پذیر است. در زنجیر فرمول های ریاضی پشت الگوریتم های بازی قفل شده ای. هیچ غلط خاصی نمی توانی بکنی، همانطور که در دنیای عادی و واقعی روزمره نمی توانی بکنی. اگر بخواهی جلو بروی، باید مثل سگ، خیلی بیشتر از آنچه برای کنکور دادن لازم است، عرق بریزی و سعی کنی توی میلیون ها نفر آدمی که زندگی شان را گذاشته اند توی این تخیل، تو هم گوشه ای از آن باشی. گوشه ای ناچیز از آن باشی.

برگردیم به صحبت هایم در خوان اول همین انشاء. گفتم که اگر حرف های نوح حراری را قبول کنیم، حس و تفکر دو جور مختلف از محاسبه هستند. محاسبه ی آگاهانه و محاسبه ی ناخوداگاه. برویم به صحبت هایم در خوان دوم انشاء. چرا اصلا تخیل کردیم؟ مگر جز برای گریز از محاسبات خسته کننده ی روزانه بود؟ مگر جز این بود که در محاسبات روزانه آنقدر که دلمان می خواست پیروزی و لذت بدست نمی آمد؟ مگر جز این بود که دلمان می خواست جهانی باشد با پتانسیل های فراوان که در آن ما مکتشفان جدید الورودی باشیم که همه از نو شروع می کنیم؟ جوری باشد که قدرت های نهفته ی ما (انگار اینچنین قدرت هایی داشته باشیم) در آن شکوفا شود. اگر در حسابان و فیزیک مکانیک ضعف داریم، به جایش در مرده جنبانی و اکسیر درست کردن حرف اول را بزنیم و شما را به ریش مرلین قسم، کدام سکسی تر است: مرده جنبان سیاه پوش یا مهندس مکانیک با کیف سامسونت (البته اگر جهان هر دوتایشان به یک اندازه واقعی بود)؟

وقتی قاعده مندی و محاسبه پذیری را می بندند به تخیل، بال های فرشته زیبای مرا می چینند. جایی برای احساسات (محاسبات ناخودآگاه) باقی نمی ماند اگر قرار باشد آخر داستان «بازی تخت و تاج» را کاملا استنتاج کرد. اگر هیچ معجزه ای رخ ندهد، اگر همه چیز پیش بینی پذیر و محاسبه پذیر باشد، اگر سرعت توپ آتشین ما عین سرعت گلوله ی ژ-3 قابل حساب کتاب باشد، کدام لذتی در آدم ایجاد می شود؟

تنها اتفاقی که افتاده است اینست که جهان بازی مسخره بدو بدو بیشتر کار کن، از جهان واقعی (کنکور، کار کردن در شرکت گوگل یا توتال فرانسه) به جهان دیگری (وارکرفت یا بازی تخت و تاج) نقل مکان کرده است، و اگرنه بازی مسخره ی «بدو بدو بیشتر کار کن» همچنان سفت و سخت برقرار است. بله قوانین ظاهری دنیایش عوض شده اند و فرصت هست که یک نوجوان چینی که سرمایه ای ندارد و هویتی ندارد و اسم و رسمی ندارد، توی این دنیای تازه مخلوق، خودش را مطرح کند و به جایی برسد؛ به پولی؛ به اسم و رسمی؛ به ارزش افزوده ای برسد. و از این بابت صد البته که کارکرد مفیدی هم دارد و همه جور سرمایه گذاری هم در آن می شود و خلاصه بازاری است مبسوط برای خودش. اما چه بر سر احساس لذت و خوشایند تخیل آمد؟ کسی سراغی می گیرد از جذبه ی دیدن اسب تک شاخ برای اولین بار بدون آنکه بدانی چیست و کیست و فقط می خواستی او باشی؟

ماجرای بدبختی آدمیزاد از وقتی آغاز شد که می خواست همه چیز را تحت کنترل خودش بگیرد و از احساس تحت کنترل بودن خوش ش نیامد. ماجرا از وقتی آغاز شد که فرض کرد خودش تنها هویت جهان است و وظیفه دارد فقط و فقط به شخص خودش فکر کند و هیچ اراده ای بالاتر از اراده ی خودش بر او حاکم نباشد. اگر چیزی خواست اراده اش را بر آدمیزاد خودخواه سرکش همه چیز دان حاکم کند، یارو تمام زندگی اش و نسل های بعدی اش تمام زندگی شان را گذاشتند تا آن چیز را به زیر سیطره ی خودشان بکشند. آن ها بر او حکم رانی کنند نه او بر آن ها. از کوه و رود و اقیانوس، تا ببر و شیر  و آدم های کشور همسایه. فرقی نمی کند، هر کسی خواست اراده اش را به من تحمیل کند، خرد و خاکشیرش می کنم. نمی توانم از اینکه چیزی باشد برتر از من و مافوق ذهن من که قرار نیست درکش کنم لذت ببرم چونکه «من» مهم ترین موضوع جهان هستی هستم.

قاعده مندی، آن هویت ناموجودی است که خلاء قدرت را پر می کند. من نمی خواهم تو بر من زور بگویی، تو هم نمی خواهی من بر تو زور بگویم، پس بینمان قاعده ای برقرار می کنیم که او بر هر دوی ما زور می گوید. قانون و مقررات است که زور می گوید و ما همه تابع این قانون هستیم و به تبعیت از آن افتخار می کنیم و به تابعیت آن رفتار می کنیم و در آن گرفتاریم. روایت قاعده مند، در قالب خداوند، شرکت بزرگ، پیامبر یا هر رهبر مو نارنجی رنگ دهان گشاد دیگری ظهور می کند و خلاصه به ما زور خواهد گفت.

خوان چهارم: حس خوب بستگی

اما من آرزوی فانتزی هزار و یکی شبی دارم، بی منطق نیست، منطقش برای خواننده رو نمی شود. آن اثر فانتزی که دوستش داشته ام «آخرین تک شاخ16» است که در آن جادو همچنان بازیگوش است. فانتزی هایی که کارکرد لذت بخش رهایی از قاعده مندی در آنها زنده هستند و در عین حال به مرز آنارکی و مرض دیوانگی نرسیده اند.

در آن اثر تخیلی مطلوب من، تخیل موجود بر اساس یک درون مایه حرکت می کند؛ درون مایه ای که منسجم است اما بیشتر روح است تا جسم. قواعدش، قوانین نوشته شده نیستند. قطعا و قطعا محاسبه پذیر و قابل پیش بینی نیست، اما فهمیدنی است، وجدان کردنی است. دستگاه محاسبه اش، از جنس محاسبات احساسی است. از جنس محاسبه پذیری در تاریخچه ی دور است. محاکاتش را از سالیان درازی که پشت سر گذاشته می گیرد و آن ها را بطئی و تدریجی در داستان نمودار می کند. چیزی را شفاف توضیح نمی دهد. چیزی را آشکارا به کسی زور نمی کند.

جنس قاعده مندی آن، از جنس قاعده مندی ایمان، پرستش و دوران کودکی است. از جنس قاعده مندی دیکتاتوری ِ والدین است که: «حالا تو این را قبول کن، به صلاحت است؛ بعدا که بزرگتر شدی می فهمی.» از جنس قاعده مندی اطمینان بخشی است که انگار از چیزی خبر دارد که مخاطب از آن بی خبر است.  این داستان فانتزی جوری است که سال ها تو مخاطبش زندگی می کند و هیچ وقت تمام نمی شود چون تخیلش زایا و پویاست، تخیلش ابتر نیست. تمام قواعد تخیلش مشخص نشده اند که حالا مثل کارخانه ی خیال پروری از تویش هیولاهای متحدالشکل و یک قالبی در بیاورند. همه جایش می تواند بسط پیدا کند. قاعده ای نداشته است، درون مایه داشته است. صدالبته که مخاطب امروزی و شاید مخاطبین فردا از این گونه آثار خوش شان نمی آید. بهتر بگویم، ذائقه ی قاطبه ی مخاطبین این نیست که به مولف اثر اعتماد کنند و اغلب افراد با تمسخر اثری که همه چیزش را فاش نکرده است و همه ی گره ها را نگشوده است آن را تحقیر می کنند و خوار می شمرند و در وجهی مهمتر از آن لذت نمی برند. تفاوت چرت و پرت گویی با چنین اثری چیست واقعا؟ تفاوتش را نمی توانم تشریح کنم و از این بابت متاسفم. تشریح منطقی ئی ندارم که در این انشا بیاورم. فقط اینطوری است که تفاوتش درخودش است. وقتی آخرین تک شاخ را می خوانی (یا مثل من کارتونش را می بینی) می دانی که دوستش داری و اهمیت نمی دهی که منطق جادو در آن روشن نیست و توپ های آتشینش قدرت های متفاوتی دارند و همه چیز همانطور که انتظارش را داشته ای محاسبه پذیر نیست. می دانی که چرت و پرت نیست، می دانی که تصادفا و از سر بی حوصلگی بافته نشده است. چیزی درونش است. درون مایه ای دارد که منسجمش می کند اما آشکارا به صورت قوانین متقن و قاعده مندی فرموله شده توی داستان نیست.

در این اثر فانتزی، که ناب است چون تمام جواهر فانتزی را در خود دارد، عرصه ی فراخ گمانه زنی باز است. در همه جایش می شود گمانه زنی کرد و لذت گمانه زدن تا ابد برقرار است. همه جایش شک برانگیز است. هیچ کجایش قطعی نیست. بال های فرشته ی خیال در این اثر تا بی نهایت گسترده است. لذت فانتزی، که منشاءش در تردید و عدم قطعیت است، به تمامی در این اثر استخدام می شود.

هیولاهایی که اندازه ها و قدرتشان تابع فرمول خاصی نیست، یا اگر هست فرموله خیلی مستحکم نیست و خلاصه پیش بینی ناپذیر است. معجزه همواره رخ می دهد. محاسبه پذیری در آن سست است. برای فهمش نیازمند این هستی که منطق را کنار بگذاری، محاسبه را کنار بگذاری و احساسش کنی.

اثر گمانه زن وقتی درست و حسابی «خوب» می شود، که درست و حسابی بشود تویش گمانه زد… و این البته در تضاد با بخش مهمی از ذهن علیت گرای محاسبه گر است. مخاطب آن باید بتواند یک مقداری مشاعرش را «شل» کند، و دل به دریا بزند و همانطور که شعر می خواند، اثر فانتزی را مصرف کند. باید بتواند تحمل کند که یک موجود برتری (مثل خالق اثر) یک مقداری به او زور بگوید و در عین حال مشتش را باز نکند. صد البته وقتی زورگویی خالق اثر بی پشتوانه و بی هویت باشد اثر مزخرف و چرت و پرت از آب در می آید. اما هستند آثاری که مزخرف از آب در نمی آیند. آنچه من می گویم اینست که راه رسیدن به کمال در اثر فانتزی، از داشتن قوانین مستحکمی که مو لای درزش نمی رود نیست، از راه برساختن درون مایه ای قوی و پر مفهوم است. درون مایه ای که مثل قیر یا گل رس، خام و شکل پذیر بتواند به هر صورتی در ذهن مخاطب تبدیل شود اما هنوز ماهیت منحصر به فرد خودش را حفظ کند و طعم خاص خودش را در همه ی صورت های تخیلی اش ایجاد کند.


منابع و مراجع:

1- Harari, Yuval Noah. Homo Deus: A brief history of tomorrow. Random House, 2016.

2- Deep Blue (Chess Computer): https://en.wikipedia.org/wiki/Deep_Blue_(chess_computer)

3- «این جهانِ بیگانه‌یِ آشنا – علمی‌تخیلی و نگاه انتقادی»، آرمان سلاح ورزی، مجله ی اینترنتی سفید:

دسترسی در 29-12-2018 از اینجا: https://3feed.ir/science-fiction-and-critical-view/

4- Speculative Fiction: https://en.wikipedia.org/wiki/Speculative_fiction

5- Carroll, Noël. The philosophy of horror: Or, paradoxes of the heart. Routledge, 2003.

6- «سیاه‌نمایی خوب است یا بد؟»، بهزاد قدیمی، مجله ی اینترنتی سفید:

سیاه‌نمایی خوب است یا بد؟

7- «دو راهی ابله‌ها: خشونت طبیعی است، اما خشونت جنسی نه؟!»، بهزاد قدیمی، مجله اینترنتی سفید:

دو راهی ابله‌ها: خشونت طبیعی است، اما خشونت جنسی نه؟!

8- Robin Skynner/John Cleese, Life and how to survive it (London 1994) pp. 53–4

9- Freud, A. (1937). The Ego and the Mechanisms of Defence, London: Hogarth Press and Institute of Psycho-Analysis

10- Warcraft: https://en.wikipedia.org/wiki/Warcraft

11- World of Warcraft: https://en.wikipedia.org/wiki/World_of_Warcraft

12- Games of Thrones: https://en.wikipedia.org/wiki/Game_of_Thrones

13- «چرا بریتانیایی‌ها و گیمرهای متقلب به رستگاری نمی‌رسند»، فرزین سوری، مجله ی اینترنتی سفید:

دسترسی در 29-12-2018 از اینجا: https://3feed.ir/what-is-a-game/

14- «جایی برای گیمر های عادی نیست»، فرزین سوری، مجله ی اینترنتی سفید:

دسترسی در 29-12-2018 از اینجا: https://3feed.ir/no-country-for-casual-gamers/

15- DOTA 2: https://en.wikipedia.org/wiki/Dota_2

16- Beagle, Peter S., and Peter B. Gillis. The last unicorn. IDW Publishing, 1968.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. شوالیه ی مزدور

    بسیار مقاله عالی بود. ولی من تا حدودی با شما موافق نیستم. از نظر من همین جهانی که در آن زندگی میکنیم فانتزی است. ببینید میدانیم که تمامی کهکشان ها و منطومه ها و سیارات دارای یکسری قوانین براساس فرمول های ریاضی هستند و با آنکه دارای قاعده هستند ولی بشر با تماشای آن ها هنوز هم که هنوز است شگفت زده می شود زیرا با آنکه کیهان ما دارای قاعده است ولی این قواعد و قوانین هرج و مرج و آشوب و بی نطمی هستند که دارای نظم می باشند.. درواقع من معتقدم که عقل و احساس دو روی یک سکه هستند زیرا هردوتایشان یک دلیلی دارند و این دلیل یعنی قاعده و قانون. ترس و وحشت احساس هستند زیرا دلیلی برای ترسیدن و وحشت زده شدن وجود دارد. و یا برای مثال بازی فوتبال دارای قانون است و دارای هزاران آنالیزور برای تجزیه کردن رویدادهای آن به وسیله ی فرمول های ریاضی ولی هزاران بار در آن معجزه ها و رویدادهای غیر قابل پیش بینی روی دادن که همین آنالیزورها آن ها را به وسیله ی استنتاج های خود استدلالی برای آن می آورند ولی با اینحا هنوز یک مهجزه است .من عاشق هزار و یک شب هستم و زمانیکه به هرج و مرج و آشوب آن می نگرم می بینم که نظم خاص و بسیار زیبایی دارد.

  2. شوالیه ی مزدور

    بسیار مقاله عالی بود. ولی من تا حدودی با شما موافق نیستم. از نظر من همین جهانی که در آن زندگی میکنیم فانتزی است. ببینید میدانیم که تمامی کهکشان ها و منطومه ها و سیارات دارای یکسری قوانین براساس فرمول های ریاضی هستند و با آنکه دارای قاعده هستند ولی بشر با تماشای آن ها هنوز هم که هنوز است شگفت زده می شود زیرا با آنکه کیهان ما دارای قاعده است ولی این قواعد و قوانین هرج و مرج و آشوب و بی نطمی هستند که دارای نظم می باشند.. درواقع من معتقدم که عقل و احساس دو روی یک سکه هستند زیرا هردوتایشان یک دلیلی دارند و این دلیل یعنی قاعده و قانون. ترس و وحشت احساس هستند زیرا دلیلی برای ترسیدن و وحشت زده شدن وجود دارد. و یا برای مثال بازی فوتبال دارای قانون است و دارای هزاران آنالیزور برای تجزیه کردن رویدادهای آن به وسیله ی فرمول های ریاضی ولی هزاران بار در آن معجزه ها و رویدادهای غیر قابل پیش بینی روی دادن که همین آنالیزورها آن ها را به وسیله ی استنتاج های خود استدلالی برای آن می آورند ولی با اینحا هنوز یک معجزه است .من عاشق هزار و یک شب هستم و زمانیکه به هرج و مرج و آشوب آن می نگرم می بینم که نظم خاص و بسیار زیبایی دارد.

  3. بهزاد قدیمی

    هارمونی زیبایی با الگوریتم داشتن متفاوت است.

  4. ناشناس

    ذکر همجنس گرا بودن حراری عجیب بود مثل اینکه بگیم فلان استاد دگرجنسگرا. دلیلش رو نفهمیدم.
    ممنون بابت مطلب البته 🙂

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری