زن و علمی‌تخیلی

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

امکان نداره خود این خانم کتاب رو نوشته باشه. ولی اگر هم واضحه که کتاب کار خودش بوده…خب قبول، خودش نوشته، ولی نباید می‌نوشت. حالا قبول کنیم خانم کتاب رو نوشته، ولی آخه ببینید راجع به چی نوشته.

حوزه‌ی ادبیات را نیز مثل خیلی از حوزه‌های دیگر(البته به جز آشپزخانه و پشت ماشین لباسشویی) نمی‌توان در سیاهه‌ی حیطه‌هایی قرار داد که همیشه حضور زنان در آن امری پذیرفته‌شده و بدیهی باشد. در طول سالیان، بسیاری از نویسندگان زن از جمله خواهران برونته مجبور بودند تخلص‌های مردانه برای خود اختیار کنند تا بتوانند کتاب‌هایشان را چاپ کنند و به فروش برسانند. حتی همین سال نه چندان دور ۱۹۹۷، نویسنده‌ی ناشناسی به نام جوآن رولینگ به صلاحدید ناشرش مجبور شد نامش را به جی.کی رولینگ تغییر دهد تا به گفته‌ی او، پسر بچه‌ها به صرف دیدن نام یک نویسنده‌ی زن روی جلدHarry Potter and the Philosopher’s Stone، از خریداری و خواندنش منصرف نشوند. حالا خودتان حدیث مفصل از این مجمل بخوانید که چنین پدیده‌ای در ژانری مثل علمی‌تخیلی که همیشه باور غلط مردانه بودنش شهره‌ی محافل و نقل مجالس فعالینش بوده است، به چه مشکل بزرگ‌تری تبدیل می‌شود.

تا قبل از دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ میلادی، انگار که جنس زن را در دنیای علمی‌تخیلی کلاً به رسمیت نمی‌شناختند. نه تنها نویسنده‌های زن را در این ژانر قبول نداشتند، بلکه معتقد بودند خواننده‌های داستان‌های ع.ت تنها مردان هستند و به همین خاطر، از نوشتن شخصیت‌های مونثی که اندکی با کلیشه‌های زن زندگی و سر به راه فاصله داشتند، خودداری می‌شد. آن هم درحالی که نویسنده‌ی کتابی مثل فرانکشتاین که آغازگر ژانر ع.ت محسوب می‌شود، خانمی به اسم مری شلی بود و به مدت بیشتر از یک دهه (۱۹۴۰-۱۹۵۴) مجله‌ی پر نفوذ ع.ت/فانتزی/وحشت Weird Tales  توسط زنی به نام «دوروثی مک ایلوریث» ویرایش می‌شد و در آن نویسندگان مونثی از قبیل «گری لا اسپاینا» و «آلیسون وی هاردینگ» نیز داستان‌هایشان را به چاپ می‌رساندند و بیشتر از یک‌چهارم نامه‌های طرفداران که در مجله منتشر می‌شد از سوی خوانندگان زن بودند. پس جای پرسش است که این روایات جعلی‌ که ع.ت متعلق به مردان است از کجا آمدند و مسئولیتشان بر دوش کیست؟

انگشت اتهام بیش و پیش از هرکس دیگری، به سمت متولیان ژانر است. اصولاً این نویسندگان سرشناس ع.ت بودند که این ژانر را قلمرویی مردانه می‌دانستند و از قسمت کردن آن با زنان ابا داشتند و تلقی عموم را هم به تبعیت از این تمثال پتریارکی تراشیدند. آیزاک آسیموف که از نویسندگان محبوب نگارنده است و اصلاً مجموعه داستان‌های کوتاه خودش بود که اولین بار شخص من را مجذوب ادبیات علمی تخیلی کرد، بر این باور بود که ژانر ع.ت فقط مختص مردان است و مخاطبین اصلی مجلاتش هم «مردان به بلوغ رسیده‌اند که از دختران می‌ترسند» و انتشاراتی‌ها، «دخترها را در داستان‌های ع.ت نمی‌خواهند، و نمی‌خواهند زن‌ها آن‌ها را بنویسند» و تازه آسیموف کسی بود که خودش را آدمی مترقی و طرفدار حقوق زنان می‌دانست و حتی از هالیوود شاکی بود که چرا زنان عینکی را به گونه‌ای جلوه می‌دهد که انگار زشت و نامطلوبند. (هرچند از طرفی دیگر، رفتارش در زندگی شخصی خودش هم با زنان مشکل‌دار بود و خلاصه این بحث شمشیر دو لبه‌ای است که از هر طرف می‌برد.)

هرچند هدفمان عمومی‌سازی نیست، ولی عموماً تا اواسط دهه‌ی ۶۰ نویسندگان علمی‌تخیلی، چندان به شخصیت‌پردازی‌هایشان اهمیتی نمی‌دادند و چیزی که محوریت داشت، ایده‌ی علمی و اطلاعات‌دهی اکسپوزیشن‌وار پاپ‌ساینس در داستان‌ها بود، ولی این موضوع بخصوص درباره‌ی شخصیت‌های زن و به تصویر کشیدن روابط ایشان با هم، یا با کاراکترهای مذکر بیشتر صدق می‌کرد. بعدتر هم چیزی که از زنان به تصویر کشیده می‏شد یا توامان با نگاهی شدیداً جنسیت‌زده بود، یا فرقی با به تصور کشیدن یک گلدان نداشت. ژول ورن و اچ جی ولز، دو نویسنده‌ای که اغلب به عنوان “پدران” علمی تخیلی مدرن شناخته می‌شوند که اولی پایه‌های علمی‌تخیلی سخت را بنا کرد و دومی بنای علمی‌تخیلی نرم را برافراشت‌، در اکثر آثارشان زنان را موجوداتی مطلقاً نامربوط تصویر می‌کردند و یا در بهترین حالت، همان نقش کلیشه‌ای زن مطیع و خانم خانه را به ایشان تفویض می‌کردند، و حتی با اینکه اچ جی ولز کمی بیشتر به شخصیت‌های زنش بها می‌داد، ولی اصل داستان‌هایش همیشه ماجراجویی‌های مردانه بودند و کتاب ماشین زمانش (1895) را اگر خوانده باشید، می‌بینید که فرهنگ الوئی که در آن نشان داده شده است، سمبلی از زن واقعاً درمانده است که هم نیاز دارد نجات داده شود و هم به مقدار لازم بالغ است که به شخصیت مرد داستان اجازه‌ی خیال‌پردازی‌های شهوانی بدهد.

گاهی حتی مهم نبود شخصیت زن داستان از نظر اجتماعی چه جایگاه و پایگاهی دارد، همیشه باز هم مردی بود که او را تهدید به خشونت کند. و این یکی از تجربه‌های نسبتاً متأخرتر من با کتاب «ستاره‌ی خاموش» رابرت هاین‌لاین است که در آن، داک برودبنت، به پنه‌لوپه راسل که از ماموریتشان ناراضی است و از بیان کردن نارضایتی‌اش هم در هر موقعیتی که گیر بیاورد، ابایی ندارد، می‌گوید: «ساکت باش پنی، وگرنه کتک مفصلی می‌خوری. خودت که می‌دانی جاذبه‌ی دو درجه چه دردی دارد». این جمله نه تاثیری روی ادامه‌ی ماجرا داشت، نه به شخصیت پردازی داک برودبنت یا به تصویر کشیدن رابطه‌ی بین او و پنی کمکی می‌کرد. فقط جمله‌ای عادی در یک مکالمه‌ی معمولی بود که به نظر هاین لاین استفاده از آن و تهدید یک زن به کتک زدنش، بدون اشکال می‌آمد. به واقع جمله‌ای نبود که اگر از کتاب حذف می‌شد، چیزی از غنای داستانی کم می‌کرد. با نژادپرستی کاراکترهای دیکنز فرق داشت که فضاسازی فرهنگی و مختصات مکان-زمانی داستان را می‌سازند و برای درک زمینه‌ی سیاسی و درک جهانی که کاراکترها در آن نفس می‌کشند ضروری است. این سکسیسم رندوم وسط داستانی علمی‌تخیلی درباره‌ی تمدنی مثلاً مترقی و پیشرفته، برعکس، منِ خواننده را از داستان خارج کرد و باعث شد با جهانِ داستان فاصله بگیرم.

با اینکه داشتن چنین دیدگاهی و منعکس کردن آن در کتاب برای منِ طرفدار، ناامید کننده است، باز هم نمی‌توان خرده‌ی زیادی به این نویسندگان گرفت و مثل کلیسا حکم سوزاندن و نابودی آثارشان را صادر کرد، چرا که آن‌ها متعلق به دوره‌ی دیگری از زمان بودند که هنوز حساسیت‌های خاص امروزی راجع به حقوق برابر و آزارهای زبانی جنسی وجود نداشت و اکثر این نویسنده‌ها نیز آنقدر عمر نکردند که بتوان عقیده‌شان را نسبت به دیدگاه جامعه‌ی امروز درباره‌ی زنان پرسید و حداقل می‌توان کمی امیدوار بود که شاید اگر امروز بودند عقیده‌شان و منش و رفتارشان با آن دوران فرق می‌کرد.

با این حال از همان نسل، نویسنده‌هایی مثل «فردریک پوهل»، «ساموئل آل دیلانی»، «توماس دیش» و «آلفرد بستر» هم بودند که تجسم سنجیده‌تر و فکرشده‌تری از زنان، توانایی‌هایشان و روابطشان با مردها داشتند و علی‌رغم پروپاگاندای مردسالاری در سای فای که مرزهای آن را تحدید به قطاع کوچکی از طیف جنسیت می‌کرد، زنان نویسنده‌ی بسیاری نیز مانند اکتاویا ای باتلر و کیت ویلهلم در همان دوران، خودشان را در این ژانر به اثبات رساندند و جوایزی از قبیل هوگو و نبولا را از آن خود کردند و حتی علی‌رغم هشدارهای ناشران، استفاده از نام خودشان عوض نام‌های مردانه جلوی موفقیتشان را نگرفت.

اولین زنی که با نام خودش داستان‌هایش را در مجلات علمی تخیلی چاپ کرد، «کلر وینگر هریس» بود که بین سال‌های ۱۸۹۱ تا ۱۹۶۸ می‌زیست و اغلب داستان‌هایش هم با شخصیت‌هایی سایبورگ‌مانند سر و کار داشتند که همیشه در مرزهای انسانیت پرسه می‌زدند. با وجود جنسیت وینگر هریس، داستان‌هایش که اتفاقاً کم شخصیت مونث قوی و مستقل نداشتند، مورد استقبال عام قرار گرفتند و حتی آنقدر نقدهای مثبت دریافت کردند که بسیاری از آثارش بازنشر شدند.

با این حال انگار که برای خیلی‌ها هم نوشتن با نام خودشان خیلی به ریسکش نمی‌ارزید. «گرترود باروز بنت» از نویسندگان زن پیشگام در ژانر علمی تخیلی و فانتزی به شمار می‌آید که در سال‌های ۱۹۰۰ از سن ۱۷ سالگی شروع به نوشتن کرد و به عنوان بنیان‌گذار ژانر دارک فانتزی شناخته شده است. می‌گویند کارهای او الهام‌بخش لاوکرفت و مریت بوده و همه‌ی این‌ها در حالیست که او از اسم مستعار و مردانه‌ی «فرانسیس استوِنز» استفاده می‌کرد. همچنین شاید برایتان جالب باشد که بدانید نویسنده‌ی کتاب Children of Men که فیلمی به همین نام به کارگردانی آلفونسو کوآرن از آن اقتباس شده است، نویسنده‌ی مؤنثی به نام «فیلیس دوروثی جیمز» بود که در سال ۱۹۹۲، آن را با نام مستعار «پی دی جیمز» به چاپ رساند. همچنین «آلیس بی شلدون» که از سال ۱۹۶۷ مشغول علمی‌تخیلی‌نویسی بود، مدت قابل توجهی از عمر حرفه‌ای نویسندگی‌اش را با تخلص مردانه‌ی «جیمز تیپ تری جونیور» گذراند چرا که بنابر تجربیاتش معتقد بود نام مردانه استتار خوبی است، جلب توجه نمی‌کند و با انتقاد و ایرادگیری کمتری از جانب دیگران رو به رو می‌شود. داستان‌های او در طی این سال‌ها برنده‌ی جوایز بسیاری شدند که از میان آن‌ها می‌توان به داستان نیمه‌بلند The Girl Who Was Plugged In  اشاره کرد که در سال ۱۹۷۴ یک هوگو را از آن خود کرد. او در این داستان آینده‌ای را به تصویر کشیده است که در آن تبلیغات ممنوع است، و کورپوریشن‌هایی که جهان را می‌گردانند، استراتژی جدیدی برای بازاریابی محصولاتشان یافته‌اند، به این صورت که سلبریتی‌هایی را علم می‌کنند تا تحت کنترل خودشان، محصولات مورد نظرشان را بخرند و به شکل زنده از جزئیات زندگی خود حین مصرف محصولات اربابان تجاری‌شان به طرفدارانشان گزارش بدهند تا توجه ایشان را به آن محصولات جلب کنند. یک دنیای دیستوپیایی که این روزها با سلبریتی‌های اینستاگرامی خیلی آشنا به نظر می‌رسد و راوی در آن، مخاطبش را زامبی خطاب می‌کند و پایانی تراژدیک و تکان‌دهنده دارد، همراه با کمی چاشنی عاشقانه؛ و این نمونه‌ی خوبی از علت مخفی شدن نویسندگان زن طی سال‌های متمادی پشت نامی مردانه است. تعارف که نداریم. همه خوب می‌دانیم که شاید اگر نام نویسنده‌ی داستان زن بود، این چاشنی عاشقانه مرکز توجهات را از تمام تم‌های جدی‌تر و مهم‌تر داستان می‌ربود و بدل به نقطه‌ی اتکا و دستاویزی می‌شد برای اینکه همه داستان را عوض آنچه که هست، یک تراژدی عاشقانه قلمداد کنند. اتفاقی که همین امروز هم بعد از گذر این همه سال و تحصیل این همه پیشرفت، برای مجموعه‌ی یانگ ادالت عطش مبارزه رخ داده است. هرچند خود نویسنده را هم در اینجا باید مقصر دانست که تسلیم این سیستم شد و برای بالا بردن فروش کتاب‌هایش، در کتاب‌های دوم و سوم، مثلث عشقی غیر ضروری‌ای را به زور در داستان جا کرد؛ در حالی که قلب کشمکش و موتور پیش‌برنده‌ی اصلی داستان خانم سوزان کالینز، دنیایی دیستوپیایی و طرز استفاده از مدیا برای ادامه‌ی سرکوب مردم است که در آن رسانه‌ها، داستان کتنیس اوردین و پیتا ملارک را عوض نوجوانانی که سعی دارند در بازی مرگ‌بار حکومتی دیکتاتور زنده بمانند و بی عدالتی‌ و دهشتناک بودنش را به تصویر بکشند، تنها یک داستان عاشقانه و دراماتیک دانستند. رویکردی که مدیای دنیای خودمان نیز برای تبلیغ و بازاریابی مجموعه، از آن غافل نماند؛ و همین موضوع، مجموعه را بیشتر از اینکه یک سری دیستوپیایی جلوه دهد، به داستانی چیک فلیک تین ایجری تبدیل کرده است.

جوآنا راس که فانتزی‌نویس و سای‌فای‌نویس سرشناسیست، در مقاله‌ای تحت عنوان How to Suppress Women’s Writing  به همین موضوع اشاره کرده است. مقاله‌ی او در واقع کتاب راهنمایی طعنه‌آمیز درباره‌ی 11 متدی است که می‌توان با استفاده از آن‌ها نویسندگان زن را سرکوب کرد. یکی از این روش‌ها، همین انتقال(چون تقلیل شاید تعبیر درستی نباشد) داستانشان از ژانر سای فای به فانتزی یا عاشقانه است. جلوگیری از دسترسی زنان به ابزار نوشتن، ایجاد سیستمی که نوشته‌های زنان را نادیده می‌گیرد و به آن‌ها بها نمی‌دهد و اصلاً انکار این واقعیت که داستان را یک زن نوشته است و یا همان سیستم تغییر نامشان به یک نام مردانه از دیگر متدهاست. راس درباره‌ی استدلال‌های رایج اصحاب پتریارکی، پشت جلد کتابش می‌نویسد:

«امکان نداره خود این خانم کتاب رو نوشته باشه. ولی اگر هم واضحه که کتاب کار خودش بوده…خب قبول، خودش نوشته، ولی نباید می‌نوشت. (سیاسیه، جنسیه، مردانه‌ست، زنانه‌ست.) حالا قبول کنیم خانم کتاب رو نوشته، ولی آخه ببینید راجع به چی نوشته. (اتاق خواب، آشپزخانه، خانواده‌اش. زنان دیگر!)  کتاب رو خودش نوشته، ولی فقط همین یکی رو نوشته. (جین ایر  بدبخت بیچاره. فقط همین کارش خوب بوده…). کتاب رو خودش نوشته، ولی انصافاً به این خانم می‌گید هنرمند و به این کارش می‌گید هنر؟ (کتابش تریلره، رومانتیکه، کودکانه‌ست. علمی تخیلیه!) خانم مورد بحث کتاب رو نوشته، ولی کسی هم کمکش کرده. (رابرت براونینگ/برانول برونته/”بخش مردانه”‌ی وجود خودش بود که در نوشتن به دادش رسید) خودش کتاب رو نوشته، ولی اون یه استثناست. (ویرجینیا وولف. حتماً همسرش، لئونارد کمکش کرده…) خودش کتاب رو نوشته، ولی…»

و بعد از این همه فشار، انکار و نادیده گرفته شدن، بالاخره امروز در قرن بیست و یکم به جایی رسیدیم که می‌بینیم نام علمی‌تخیلی نویسان زن مانند «مارگارت آتوود» و «اورسلا لگوئین» به راحتی در کنار نام غول‌هایی چون «فیلیپ کِی. دیک» و «ری بردبری» قرار می‌گیرد و نویسنده‌ی زن دیگری را مانند «لِی برکت» می‌بینیم که فرصتی به دست می‌آورد تا روی یکی از فیلم‌نامه‌های فرنچایز محبوبی مثل استاروارز(امپراطوری ضربه می‌زند) کار کند، و سینما پر شده است از شخصیت‌های زن قوی‌ای مانند پرنسس لیا، ترینیتی، ریپلی و امثالهم که بین مخاطبین ژانر، فارغ از جنسیتشان محبوب هستند و همه‌ی این‌ها مهر باطلی می‌زنند بر ادعاهای امثال آقای آسیموف.

درباره‌ی خلق شخصیت محبوب ریپلی در Alien، ریدلی اسکات توضیح می‌دهد که برای او زن یا مرد بودنش تفاوتی نداشت، با این حال می‌دانست باید تهیه‌کنندگان و استودیو را متقاعد کند که یک زن قادر است به تنهایی با زینومورف(که از قضا خودش هم یک بیگانه‌ی مونث بود) بجنگد و با تصمیمات عقلانی و منطقی‌اش او را شکست دهد. چنین پایانی برای مردم آن زمان غافل‌گیر کننده بود و پلات توئیست محسوب می‌شد، ولی برای اسکات که همیشه مادرش را به چشم یک زن قوی و مستقل دیده بود، اتفاقی طبیعی و ممکن بود. این دیدگاه شاید بالاخره برای دستیابی به تساوی حقوقی که سال‌هاست از آن دم می‌زنیم، مسیری درست جلوی پایمان بگذارد، بدون اینکه به بیراهه کشیده شود.

از طرف دیگر، گاهی تلاش بیش از حد برای به کرسی نشاندن چیزی، باعث زایل شدن پیامی که می‌خواهیم بدهیم می‌شود و حتی ممکن است نتیجه‌ی کاملاً عکس داشته باشد. به عنوان مثال شما نمی‌توانید برای اثبات فمنیست بودنتان، پروژه‌ای راه بیندازید که تمام عوامل آن زن هستند و از آن ور بام بیفتید و جور دیگری تخصص را فدای جنسیت کنید. همچنین برای داشتن یک پروتاگونیست زن، احمقانه است که یک شخصیت محبوب مرد را زیر تیغ جراحی ببرید و شرلوک را تبدیل به شرلوک کنید! (گرفتید؟ چون شرلوک اسم دخترانه‌ست!)

این از آن کارهایی است که جدا از سریال  Elementary، شبکه‌ی HBO Asia همین اخیراً انجام داده است. سریال ژاپنی  Miss Sherlock، ماجرای دو دوست را تعریف می‎کند که یکی کارآگاه و دیگری دکتر بازنشسته‌ی ارتش است که دردنیای مدرن امروزی به دنبال حل کردن پرونده‌هایی که پلیس از پسشان برنمی‌آید، دست به ماجراجویی می‌زنند. چنین اتفاقی پیش از این برای گوست باسترز، هملت و ثور نیز رخ داده بود و در حال حاضر هم هستند کسانی که نسبت به ایده‌ی زن شدن جیمز باند، وسواسی نزدیک به عقده پیدا کرده‌اند.

نتیجه‌ی این تغییرات به اینجا ختم می‌شود که به خیال خودشان هر پیام فمنیستی‌ای هم که تغییرات در بر داشته باشند، آخرش این فکر را به ذهن متبادر می‌کند که شخصیت‌های اول زن برای محبوبیت و مقبولیت، همچنان نیازمند و وابسته‌ی مردان هستند و نمی‌توان یک شخصیت زن قوی و مستقل خلق کرد. آن هم وقتی که در بدترین حالت ممکن می‌شود از شخصیت خانم مارپل برای بازسازی یک مجموعه‌ی کارآگاهی با پروتاگونیست زن استفاده کرد و در بهترین حالت شخصیت جدیدی نوشت و یا به جای زن کردن ثور، برای یکی از آن همه سوپرهیروی زنی که همین الان هم در دنیای مارول وجود دارند آرکی جدید بنویسند، یا به جای خانم جین باند، تلاش کنند تا کاراکتر زن جاسوس جدیدی خلق کنند، طوری که به اندازه‌ی خود جیمز باند محبوب شود. مشابه کاری که فیلم‌هایی نظیر Atomic Blond یا Red Sparrow در تلاش برای انجامش بودند ولی آنقدر مورد استقبال قرار نگرفتند و معلوم نبود آن‌هایی که برای داشتن یک جیمز باند زن سر و صدایشان بلند می‌شود کجا بودند تا از این جاسوس‌های مونث حمایت کنند؟ به واقع اصل مشکل از این‌جا نشأت می‌گیرد که منطق تبدیل کاراکتر شناخته شده‌ی مرد به یک کاراکتر زن به طور موقت، از همان نوع منطق قایم شدن پشت اسم مردانه برای چاپ داستانی است که نویسنده‌ی زن آن را نوشته. مهم نیست چقدر تلاش کنید و تلاش کنیم، شرلوک هولمز تا ابد مرد باقی خواهد ماند. ریشه‌ی کاراکتر و هویت کاراکتر و منطق داستانی کاراکتر و خاستگاه کاراکتر و منش و شناخت و درک عمومی از کاراکتر مردانه است. پوشیدن لباس پدر به تقلید از او برای جدی گرفته شدن شاید در کوتاه‌مدت کمکی به حالمان بکند، ولی نهایتاً روزی باید لباس خودمان را بدوزیم و هویت خودمان را به دست بگیریم. شاید بالاخره فیلم Black Widow موفق شود توجه‌ها را جلب کند و ناتاشا رومانوف، جای جیمز باند را بگیرد و دیگر ملت دست از سر قیچی کردن دم و دستگاه او بردارند. و خیر، آقای اسپیلبرگ! ما هیچ نیازی به ایندیانا جونز زن نداریم، چون خودمان لارا کرفت را داریم تا به مقبره‌ها هجوم ببرد و خواب مردگان را آشفته کند.

البته همیشه این تغییر جنسیت‌ها محکوم نیست. وقتی پارسال اعلام شد کاراکتر دکتر در سریال دکترهو-که یک تایم‌لرد بیگانه از سیاره‌ی گلفری است و می‌تواند هر بار که آسیبی مهلک می‌بیند، خودش را از نو و در هویتی جدید بازتولید کند- بالاخره زن خواهد شد، فریاد اعتراض خیلی‌ها که شاید درک درستی از ثابت نبودن هویت جنسی دکتر داشتند بلند شد. یکی از اعتراضات هم این بود که چنین تغییری، یک الگوی صلح‌طلب را از پسران خواهد گرفت و به دختران که کمتر چنین الگویی نیاز دارند واگذارش می‌کند. مشکل این اعتراض، این فرض است که پسران نمی‌توانند یک زن را به عنوان الگوی خود بپذیرند. ولی همین حرف را باید به جریانات طرف مقابل هم زد که چرا دختران نباید یک مرد را به عنوان الگوی رفتاری خود قبول کنند و اصلاً چرا جنسیت باید برای کاراکتری که قرار است فراتر از کلیشه‌های جنسی باشد، وارد مباحثه شود؟

به قول دکتر جدید، جودی ویتکر: «سال ۲۰۱۸ است، زن‌ها دیگر نباید صرفاً ژانر باشند.»

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. Cyborg

    یکی از بهترین نویسنده های سایت by far

  2. ناشناس

    خیلی خیلی خیلی حال کردم
    متن بسیار عالی بود

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا