تکههای خوب
تکههای خوب داستانی است که عمدتا بر پایه ی تصویرسازی استوار است و وحشتش را نه به وسیلهی در هیجانات عادی، بلکه از خود روایت وام میگیرد.
لس دنیلز (Les Daniels)، را به عنوان یکی از مهمترین مورخین ژانر میشناسند. او “کامیکس: تاریخ کمیک بوک در آمریکا” را نوشته و همچنین “زندگی در ترس: تاریخ ژانر وحشت در رسانههای جمعی”. بیشتر آثاری که از او جامانده تحقیقیاند ولی دنیلز آثار داستانی هم داشته مثلا رمانهای دنبالهدار خونآشامی “دن سباستین” و چند عنوان از مجموعهداستانهای ژانر وحشت از او برجای مانده که نسبتا مشهورند. بدون شک یکی از داستانهای کوتاه ماندگار او “تکههای خوب” (The Good Parts) است که در مجموعهداستانی تحت عنوان “کتاب مردگان” (Book of the Dead) به چاپ رسیده بود. تکههای خوب داستانی است که عمدتاً بر اساس تصویرسازی پیش میرود و وحشتش را با هیجانات عادی نمیسازد، بلکه در خلال رنگآمیزی خاص کلمات مخاطب را منزجر میکند و در میان روایتی آرام به سادگی وحشت میآفریند.
آن زمان که زنده بود، پیکری چون کوه داشت ولی هرگز مخوف به دیده نمیآمد. چهار صد و هشتاد و سه پوند گوشت به تنش بود، اما همه پیه، بی هیچ ماهیچهای. به واقع آنزمان اینقدر ملایمت داشت که هر جنبیدن عادیای هم برایش دشوار مینمود.
البته جنبیدن و خرامیدن در این زمانه برای هیچکس آسان نیست. حالا عضلات ایشان، زردپیهاشان و استخوانهاشان، لجناتی پوسیده هستند، پوسیده همچون کلمهی فساد و پوسیده همچون امعا و احشای اندرون کالبد او.
که او عظیمترینشان بود.
پس موقع شکار، به جای آن که گله را همراهی کند، میماند و از دور نظاره میکرد. آن هنگام که قربانی از پای میافتاد، با آزمندی تمام، برای دریدن هجمه میآورد و جثهی ورمکردهاش را روی شانههاشان میانداخت و در آن شلوغی کنارشان میزد. هیچکدام از همپالکیها مانعش نمیشدند، چون شاید با آن چشمهاشان فقط پارههای درهمرفتهی گوشتها را میدیدند و هرگز در آن غفلتشان، کاری که او میکرد را نمیفهمیدند. پس آسوده به سمت آبشخور خونینش سرخم میکرد و “تکههای خوب” را صاحب میشد و بقیه نیز بی هیچ جدلی این سو و آن سو میافتادند و در باقی جهات در هم فرو میرفتند.
که اگر تهماندهای از قوای فکری در مغز دلمهبستهی او باقی مانده بود، بیشک حاصل تمام اندیشهورزیهایش فقط در دو کلمهی مخصوص خلاصه میشد: تکههای خوب!
همیشه تکههای خوب برایش دلپسند بودند. حتی آن زمان که هنوز زنده بود.
تکههای خوب کتابها را سوا میکرد و حاشیههاشان را با سرخی ماژیک علامت میزد که دائم بتواند سراغ تکههای خوب را بگیرد و بارها و بارها بخواند. از فیلمها هم فقط همان تکههای خوب را میخواست. چون نشستن در صندلیهای تنگ سینما برایش دشوار مینمود، در تاریکخانهاش روبروی دستگاه پخش تنها مینشست و دوباره و دوباره و دوباره تکههای خوب را تماشا میکرد، جلو و عقب، جلو و عقب، چپ و راست. زیر و بم. و همانطور که میدید، از آذوقهی اطعمهاش، خوردنی بر میداشت و میبلعید.
کتابهایش از قبیل «عیاشی در باشگاه دبیرستان» و «فاحشههای گذری» بودند و فیلمهایش در ردیف «عاشقانهی استخوانها» و «دبی داز دالاس». از بین مطبوعات هم مشتری مجلاتی مثل «ایگر بیورز» و «هات تو تروت» بود. که میشد گفت مجلات عکسدار برای او از همه بهتر بودند، چراکه اگر یکی از خوبهاشان را پیدا میکرد، معدنی از “تکههای خوب” نصیبش میشد.
ولی تمام اینقصهها، قصهی ایام قدیم بودند. ایامی که هنوز تمدن از هم فرونپاشیده بود و هنوز واقعهای رخ نداده بود تا مردگان برخیزند و زندگان را بجوند و فروببرند. هر چه بود، زندگی برای او از قبل هم بهتر شده بود. در آن دوران فقط بین تکههای خوب سیر میکرد و وجودش را از طلب ایشان لبالب میساخت. حالا تکههای خوب غذایش بودند و چرخ روزگار فقط بر وفق مراد او میچرخید.
خودش نمیدانست که چه چیزی ایمن نگاهش داشته، نمیدانست درشتی یعنی آهستگی و آهستگی یعنی جا ماندن، جا ماندن یعنی که دیر رسیدن، دیر رسیدن یعنی رسیدن بعد از خوابیدن جنجالها و بعد از شلیک آخرین گلولهها. وقتی که تک تک پوکههای خالی بر زمین میافتادند و به دنبالش زندهها سرنگون میشدند، او آرام آرام در حال آمدن بود و درست وقتی میرسید که دیگر هیچ تفنگی خطرساز نبود.
در بدایت امر شکارچیان چابکتر، ضیافتشان را از دستها و پاها و سرها شروع میکردند و بر همین اساس تصاحب تکههای خوب آنچنان چالشی برنمیانگیخت. در همان حین که مشغول اندامهای حاشیهای بودند، او سلانه سلانه جلو میرفت و چون یک بیلمکانیکی غولپیکر، راهش را به سمت تکههای خوب باز میکرد. البته گاهی چارهای نمیماند جز واگذاری بعضی از کفلها و پستانها، ولی اکثرا درست همان چیزی نصیبش میشد که از اول اراده کرده بود. غذایی که دوست داشت، با طعمی چون مخلوط کاسرول ماهی و پنیر و البته مزهای ادراری و ریمآلود: که البته این طعم معمول بود، چون دیگر وقفهای برای استحمام هیچکس فراهم نبود.
و دندانهای زردش پوشیده بودند از موهای شرمگاهی و آغشته بودند به غشاهای مخاطی؛ که هرگز مسواکی برای تمیزی اینها نیز نبود.
او هنوز یک باکره بود.
هرچند که کاملا عوض شده بود و اینقدر از تمایلات جنسیتزدهی دوران زنده بودنش عبور کرده بود، که تکههای خوب را بیهیچتبعیضی، چه از تن ذکور و چه از تن اناث، به دهان میگرفت و میبلعید.
در این جهان مشغولیتی برای او نمانده بود، جز خوردن و باز به دنبال خوراک بعدی گشتن. شبی تلوتلوخوران در مسیر کتاب فروشی ناتی نایت افتاد و خاطراتی مبهم را از آنجا به خاطر آورد. عدهای از همان جمعیت ثابتقدم همیشگی نیز آنجا بودند و خودشان را به در و دیوار میکوبیدند و با خستگی مینالیدند و غرولند میکردند که چرا هیچ غذایی از برایشان نیست؟ رفتند، ولی او همانجا ایستاده بود که نهایتا مجلهای به اسم “بالین” را از قفسه گلچین کرد. البته دیگر نمیتوانست تیترها را بخواند، ولی میتوانست به عکسها خیره بشود. حتی وقتی که از فروشگاه درآمده بود و به اتاقک پشتی رسیده بود، هنوز عکسها را در روبرو نگه داشته بود و تماشا میکرد. نیمکت اتاق دنج به نظر میرسید، پس چند دمی همانجا آرام گرفت و مدتی را به سیاحت صفحات مجلهای که برداشته بود، گذراند. سرانجام رفت که دنبال غذایی بگردد، ولی بعدتر دوباره بازگشت. اینجا و آنجا. ناگزیر باید به یک جا میرفت.
پس آنگاه از برای خودش منزلی داشت.
بعد از این، هراز چند گاهی معدودی از همپالکیها تعقیبش میکردند و تا نزدیک منزلش دنبال او میآمدند(آنها نیزناگزیر باید به یک جایی میرفتند)، ولی فقط چند دقیقه در اطراف میپلکیدند و وقتی چیزی به مشامشان نمیرسید میرفتند، چون هیچکدامشان، او را نمیفهمیدند.
بعد از آن بود که دیگر گوشت قحط آمد و چون اغلب نمیارزید که از سر جا برخیزد، دائم خودش را به تماشای گنجینهی مجلاتش مشغول میساخت که در همین چندماهه دوباره گرد آورده بود و در این بین دندانهایش نیز دانهدانه میافتادند و انگشتهایش یکییکی کنده میشدند.
برای رفع گرسنگی چارهای نبود، جز آنکه هرازگاهی سرپا شود و برانگیزد و به دنبال وعدهای غذا خودش را به جنبش بیندازد. آن بیرون جمعیتی دلفسرده در خیابانها سرگردان بودند و شهر را با زوزههاشان به لرزه میانداختند. در آن دل ضعفه حتی به همانندهای خودشان نیز ولع پیدا کرده بودند و به بدنهای پوسیدهی این و آن چنگ میزدند و سرمستانه برای نشخوار همدیگر دست و پا میانداختند، ولی زود گندیدگی گوشتهاشان را میفهمیدند و عقب میکشیدند و فروکش میکردند.
در آن روزها مونثی در مسیر منزل به دنبالش افتاد که یحتمل فریب جثهی عظیمش را خورده بود و بیگمان فکر کرده بود که چنین تنهی قبراق و فربهای حکماً بایستی راه درست تغذیه در این روزگار سخت را بلد شده باشد. که در اصل او کوهی ستبر از حشرات و کرمسانان بود و البته همان ضمایم بدنش هوس زن را برمیانگیختند، زیرا که آن کرمها و شفیرهها، بسیار بهتر از هیچ بودند. پس زن از او اذن گرفت و با اجازه نزدیک شد و از جمعیت جنبان روی تنش اندکی تغذیه کرد.
لباسهای زن کهنه و پلاسیده بودند و او از بین چاکها و پارگیها، خوب میتوانست تکه های خوب اندامش را دید بزند که آن اندام اگر تجسمی دقیق از تصاویر آن مجلهها نبودند، اقلا به قدر کافی مشابهت داشتند. به آن دلیل که بعضی غرایز هرگز نمیمیرند، لحظهای موجی از احساسی قوی بر او غلبه کرد و موجب شد که جسمش را به جسم زن پیوند بزند، پس آنگاه از برای خودش همسری داشت!
گویی که زن معنای کنشهای او را نمیفهمید، که سرآخر او خودش را از آغوش زن درکشید و با گیجی و ابهام، نرینگیاش را در بطن او شکست و جا گذاشت. گرچه ابدا برای پارهی از دسترفتهی وجودش دلتنگ نشد، چرا که فقط فقدان چیزی میتوانست مهم باشد که غذا باشد و آن چیز آنقدر پژمرده بود که ممکن نبود برای احدی، طعامی مناسب به نظر بیاید.
بدین ترتیب همراه با هم به جستجوی شکار میرفتند. شکارهایی قحطیزده و تکیده که اگر گیر هم میآمدند اکثرا گازخورده و جویده بودند. چنانکه فقط در یک فقره توانسته بود در یک پای سالم دندان فرو کند و مثلا خوراکی شاهانه بخورد، که آن هنگام نیز گمان نمیبرد که چنین خوراکی تمنای اصلی او باشد، ولی قطعا بسیار بهتر از هیچ بود.
ندرت چیزی برای خوردن مانده بود، پس نمیفهمید که چرا زنش ورم میکند و فربه میگردد.
زنش او را به مغازهی «استاپ اند شاپ» کشاند، چون آن مکان همان اندازه برای زن آشنا بود که کتاب فروشی ناتی نایت برای او. همانجا زن طریقهی استفاده از قوطی بازکن را نشانش داد. هرچند که او چندان به این موضوع علاقهمند نبود، و مثل زن هم ویار نداشت که با چنان ولعی محتویات قوطی را بلمباند که بپنداری گوشتهای تویش هنوز داغ و تازه هستند.
او نمیدانست که قرار است به زودی پدر شود.
اصلاً چه کسی برای زامبیها، چنین قابلیتهایی را متصور بود؟
یقیناً انسانهای دانشمندی که آن ها را مطالعه میکردند، مشغولیت های ذهنی بسیار مهم تری از امکان مجامعت زامبیها داشتند. گویا که زامبیها از بس به التذاذ از راه دهان و دندانهاشان مشغول بودند، هرگز کسی برای اندیشیدن دربارهی فروج و ذکورشان فرصت نیافته بود. البته نه از سر شرم و محجوبی، که این واژهها به علت وفور اندام لخت مردگان، مدتها بود که از ذهن همگان رختبربسته و کوچیده بودند.
به هر وضع زن مملو از عواطفی بود که شاید در زمانی دور به عواطفی همچون “شوق زندگی” تعبیر میگشت، زیراکه زن آبستن بود و همین انتظار ولادت حالش را تغییر داده و دگرگونش کرده بود. و ابدا چنین چیزی محال نبود چون حقیقتا حقیقت داشت و واقعا وقوع یافته بود.
پس از این، زن گاه و بیگاه روانهی مغازهی «استاپ اند شاپ» میشد و با تلاشی زائدالوصف هر قوطیای که مییافت را باز میکرد. گرچه او علت این کار را نمیفهمید اما به تدریج از این سرگرمی خوشش آمد و کمکم همراه زن شد و برای باز کردن قوطیها یاریاش کرد.
برای همپالکیها آن دو نفر مجنون به نظر میرسیدند.البته کمتر از همیشه با ایشان مواجه میگشتند چون همهشان رو به اضمحلال بودند و آن بیرون جسمهای نزارشان دانهدانه وا میرفتند و از هم میپاشیدند و هوا را سرشار از تعفن و تباهی میکردند. ریزهریزههای جثهّهاشان این سو و آن سو در خیابانها پراکنده میگشتند و حتی در همان حال بعضی از لاشههای اندامشان هنوز میجنبیدند. پس دفعتاً چاقی باب شده بود چون فقط جثهای پرگوشت میتوانست همچنان بندهای بدنهاشان را استوار نگه دارد و بدین سبب ناغافل پرواری، یگانه معیار زیبایی شده بود.
سرانجام روز موعود نیز فرارسید. و وضع حمل به وضعی بسیار نامعمول اتفاق افتاد. نوزاد به راحتی از میان شکم پف کردهی مادرش بیرون خزید و تمام! گرچه زن بعد از زایمان متلاشی گشته و از کمر نصف شده بود، به طرزی که اگر زنده بود قطعا میمرد. پس او نیمهی بالای زن را برداشت و آن را در یک قفسه گذاشت و مواظبش بود و غذا در حلقومش میریخت که نهایتا زن علاقهاش به غذا را از دست داد و به مرور تجزیه گشت و رفت.
بچهشان دختر بود، یک انسان.
وقتی اولین بار حقیقت بچه را فهمید، عنقریب بود که تکهای از او را به دندان ببرد، ولی ناگهان این فکر به مخیلهاش خطور کرد که هنوز تکه های خوب او به قدر کافی نرسیدهاند و هنوز برای خوردن خوب نیستند.
تسلیم وسوسهها نشد، چون نمیخواست آخرین تکهّهای خوبی که گیرش میآمد را مفت از دست بدهد. میخواست صبر کند و مواظب دختر باشد. میخواست برای آخرین وعدهاش بزمی بینقص به راه بیندازد و حتی همپالکیها را هم به ضیافتش دعوت کند.
“همپالکی”ها البته منتظر دعوتنامه نماندند. چون چند روزبعدتر درست همانوقت که با دستان مضمحل و خستهی خودش، سوپ مرغ و رشتهفرنگی کنسرو شده در دهان کوچک و صورتی دختر میچپاند، صدای گلهی قدیمیاش را شنید که از میان قفسههای کتابفروشی راهشان را باز میکردند و ولوله به راه میانداختند و سرودی از زوزههای ولع و اشتیاق را به گوش میرساندند. از دید او قضیه اینطور بود که آن عجولها، سورپریزش را قبل از آن که موعدش فرا برسد، خراب کرده بودند.
او حافظ و حارث تنها فرزندش بود، و فراموش نباید کرد که هنوز هم عظیمترینشان بود. دری که منتهی به خانهی کوچکشان میشد را بست و جثهی تنومندش را به آن تکیه داد تا مانع باز شدنش شود. بیشک زامبیها بسیار تلاش کردند که در را بشکنند، ولی اکثرشان در این تلاش شکستند و فرو پاشیدند. یعنی دستها و پاهاشان مثل رشتههای اسپاگتی پلاسیدند و افتادند. بعضیهاشان صرفا باز همینقدری زور زدند که خودشان را جمع کنند و آرام آرام از آنجا به بیرون بخزند، و بقیه حتی زحمت این کار را نیز به خودشان ندادند؛ اما هیچکدام راه ورود را پیدا نکردند. آن ها که ماندند، گندیدند و به مایعی لزج بدل گشتند و در نهایت با کفپوشهای کتابفروشی ناتینایت یکی شدند.
اوضاع و احوال دختر کوچک خوب بود. با گذشت سریع روزها و هفتهها و ماهها، دختر به خوبی رشد می کرد و قویتر میشد. و این موضوع به نفع هردویشان بود، چون پدر نیز متقابلاً داشت ضعیفتر میشد و با هر صفحهای که از تقویم میافتاد، تکهای از بدن او هم میافتاد. او هنوز منتظر بود، ولی حقیقت این بود که زیاد از حد انتظار کشیده بود. حالا این دختر بود که قوطیها را باز میکرد و به او غذا میداد. دندانهایش همه افتاده بودند، در واقع چیز زیادی از دهانش باقی نمانده بود، ولی دختر با خوشحالی هرچه میتوانست غذا در حفرهی منفرجهی بدبو و گندیدهی معدهی پدر جا میداد. او نمیتوانست حرکت کند. روی نیمکت گیر کرده بود و یکجانشین شده بود؛ چنانکه کوهی گندیده ای از چرک و تعفن باشد. بعد از شام دختر از لبه ی لباس مندرس او خودش را بالا میکشید و بغلش مینشست و صفحات مجلهی مورد علاقهاش را ورق میزد تا دوتایی با هم از تماشای تصاویر آن حظ ببرند. دختر عکسهای بامزه را دوست داشت. آنها مانند خودش صورتی بودند.
رنگ بابا اما خاکستری و سبز بود.
اگر میتوانست به دختر می گفت که نمیشود به این وضع ادامه داد، ولی نمیتوانست صحبت کند، و راستش دیگر چندان فکر زیادی هم نمیتوانست بکند. شبی واقعهای رخ داد که اتفاق خیلی جدیدی نبود، ولی او به طرز مبهمی بغرنجی وضعیت خودش را احساس کرد. بدین ترتیب که دختر از بالا روی زانوهای او فرود آمد و تقریبا تا زیر بغلهایش در آنها فرو رفت و غرق شد. دختر خندید و برای این شوخی کوچک بابا کف زد، و او در جواب یک جور آه بلند کشید، و بعد دیگر تمام شده بود.
صبح روز بعد که دختر از خواب بیدار شد، بابا به صورت مایعی خمیری و گندابی متعفن در آمده بود و داشت از میان نیمکت روی فرش سرازیر می شد. اولش فکر کرد شاید این نوعی شوخی باشد، ولی چند روز بعد به این نتیجه رسید وقتش رسیده با حقایق روبرو شود. چند صباحی دربارهی وضع او در اندیشه بود، تا که دیگر هیچ شکی در ذهنش نماند.
بابا به تاریخ پیوسته بود.
دختر مدتی همانجا درنگ کرد و بعد متوجه شد آذوقه و غذاهایش رو به اتمامند، چند دقیقهای گریه کرد، سپس تاتیتاتیکنان به سمت در به راه افتاد. پس لخت مادرزاد و مسلح به یک قوطیبازکن وارد جهان شد.
بیرون چندتایی استخوان و گودال آب روی زمین به چشم میخوردند، ولی هیچکدامشان حرکت نمیکردند. او دوام میآورد، و شاید دیگرانی مثل خودش پیدا میکرد، انسانهای جدیدی که از هوسرانی مردگان زاده شدهاند. شاید که آنها نیز در مجاورت هرزهجاتفروشیها پیدا شوند، همانجایی که هوس و اراده حرف اول را میزند، و شاید همچنان روزی، زندگیهای جدیدی در اندرونشان زاده شود.
که او کتابهای پدرش را دیده بود، و خوب میدانست باید با تکههای خوب چه کند.
———————-
پانویس
کاسرول casserole نوعی غذای مرکب از گوشت که در ظرف های سفالی پخته می شود.
-
خب، این اپیک بود.