نیل گیمن: آیندهی ما در گرو کتابخانهها و کتابخواندن و خیالبافیست
ما به کتابخانهها نیاز داریم. به کتابها نیاز داریم. به شهروندان با سواد نیاز داریم. برایم مهم نیست – باور هم ندارم که اهمیتی داشته باشد – که این کتابها کاغذی باشند یا دیجیتالی، که شما دارید آنها را روی کاغذ چاپی میخوانید یا روی صفحهی نمایش. محتواست که اهمیت دارد.
چنین پرسشی که اصلاً چرا کتاب میخوانیم و چه کتابهایی واقعاً به دردمان میخورند، به اندازهی خود کلمات مکتوب، قدیمی و به همان اندازه هم جذاب است. از نظر گالیله خواندن به داشتن قدرتهای ابر انسانی میماند. کتابها برای کافکا «تبری برای دریای یخزدهی درونمان» بودند، کارل سیگان آنها را به عنوان «مدرکی مبنی بر اینکه انسانها قادر به انجام جادو هستند» میدانست؛ جیمز بالدوین در آنها راهی برای تغییر دادن سرنوشت انسان پیدا کرده بود؛ برای برندهی لهستانی جایزهی نوبل، ویساوا شمبورسکا، کتابها آخرین سرحدات آزادی بودند.
ولی یکی از بهترین و چندبُعدیترین پرداختها به اهمیت کتابها و نقش کتابخوانی در زندگی انسان از سوی نیل گیمن در قطعهای زیبا با عنوان «چرا آیندهی ما به کتابخانهها، خواندن و رویا پردازی بستگی دارد» بوده است.
این قطعه در اصل سخنرانیای برای خیریهی انگلیسی The Reading Agency بود که خودش را وقف دادن شانسی برابر به کودکان با هر پیش زمینهی متفاوتی کرده است و در آن تلاش میشود تا کودکان با پرورش علاقهی زود هنگامشان به خواندن زندگی خوبی داشته باشند. این سخنرانی بعدها بخشی از کتاب The View from the Cheap Seats: Selected Nonfiction شد – مجموعهی محشری که حرفهای گیمن را راجع به قدرت سوالات محتاطانه در اختیارمان قرار میدهد.
«مهم است که مردم به شما بگویند کدام وری هستند و چرا، و اینکه متعصبند یا خیر. اعلام عمومیطور. حالا با اجازه من هم میخواهم با شما دربارهی کتابخوانی صحبت کنم. میخواهم به شما بگویم کتابخانهها مهم هستند. معتقدم که خواندن فیکشن و خواند برای لذت بردن، یکی از مهمترین کارهاییست که میتوانید انجام دهید. از مردم قویاً درخواست میکنم که درک کنند کتابخانهها و کتابدارها چه هستند و کمر به حفظشان ببندند.
خودم به وضوح آدم بسیار متعصب هستم. من نویسنده هستم، اغلب نویسندهی فیکشن. برای بچهها و برای بزرگسالان مینویسم. حدود 30 سال است که از طریق واژههایم پول درمیآورم، یعنی با سر هم کردن چیزها و نوشتنشان. بطور مشخص به نفع من است که دیگران بخوانند، که فیکشن بخوانند، که کتابخانهها و کتابدارها وجود داشته باشند و کمک کنند که عشق به خواندن و جاهایی که امر خواندن در آنها رخ میدهد در وجود دیگران شکل گیرد.
پس من به عنوان آقای نویسنده متعصبم. ولی به عنوان خواننده خیلی هم بیشتر متعصبم. و به عنوان شهروندی بریتانیایی حتی از آن هم بیشتر متعصبم.
امشب این سخنرانی را به لطف Reading Agency انجام میدهم. خیریهای که ماموریتش دادن فرصت برابر در زندگی به همه است و به مردم کمک میکند تا تبدیل به خوانندگان پیگیر و مشتاق شوند. از برنامههای سوادآموزی و کتابخانهها و افراد حمایت میکند و تا جای ممکن عمل خواندن را تشویق میکند. چون واقعیت این است که وقتی «میخوانیم» همه چیز تغییر میکند.
همین تغییر است، همین عمل خواندن است که من امشب اینجا هستم تا دربارهاش صحبت کنم. میخواهم دربارهی این حرف بزنم که خواندن چه میکند. به چه درد میخورد.
یک بار در نیویورک، شنوندهی بحثی دربارهی ساختمان زندانهای خصوصی – که صنعتی رو به رشد در آمریکاست – بودم. صنعت زندان برای رشدش در آینده، نیازمند برنامهریزی است – چند سلول نیاز است؟ چه تعداد زندانی در طی ۱۵ سال آینده قرار است وجود داشته باشد؟ چیزی که متوجه شده بودند این بود که میتوانند جواب این سوالات را با استفاده از یک الگوریتم کاملاً ساده، به آسانی پیشبینی کنند. الگوریتمی که بر اساس این سوال طرحریزی شده که چه درصدی از ده و یازده سالهها نمیتوانند بخوانند و (در نتیجه) به صورت تفریحی و برای لذت کتاب نمیخوانند.
این معادله یکبهیک نیست: نمیتوان گفت هیچ جرمی در یک جامعهی باسواد وجود ندارد. ولی واقعاً به هم مرتبطند.
فکر میکنم کُنه این معادله بسیار سادهاست. آدمهای با سواد، فیکشن میخوانند.
فیکشن دو کاربرد دارد. اول اینکه دروازهای به سوی خواندن است. این نیاز که بدانید بعد چه اتفاقی میافتد، که بخواهید صفحه را ورق بزنید، نیاز به ادامه دادن، حتی اگر سخت باشد، بخاطر اینکه کسی در دردسر است و شما میخواهید بدانید همه چیز چطور تمام میشود… این انگیزهای واقعی است. شما را وادار میکند که کلمات جدید یاد بگیرید، که به افکار جدید بیندیشید، که ادامه دهید. که کشف کنید خواندن فی نفسه لذتبخش است. به محض اینکه چنین چیزی را بدانید، شما در مسیر خواندن همه چیز قرار گرفتید. و خواندن کلید است. چندین سال پیش، سروصداهای مختصری شکل گرفت دربارهی این که ما در دنیای پساسواد هستیم، که در آن توانایی معنا دادن به کلمات مکتوب به نوعی بیهوده است، ولی آن روزها گذشتهاند؛ کلمات از هر وقت دیگری مهمترند؛ ما با کلمات دنیا را به حرکت درمیآوریم؛ در حالی که دنیا به سوی دنیای اینترنت میلغزد، ما باید دنبالش برویم؛ به منظور ارتباط برقرار کردن و درک اینکه چه چیزی داریم میخوانیم. مردمی که نمیتوانند یکدیگر را درک کنند، نمیتوانند ایدههایشان را به اشتراک بگذارند، نمیتوانند ارتباط برقرار کنند و برنامههای ترجمه هم نمیتوانند برایشان کار چندانی از پیش ببرند.
آسانترین راه برای اینکه مطمئن شویم کودکان باسوادی تربیت کردهایم این است که به آنها خواندن را یاد بدهیم، و نشان بدهیم خواندن عملی لذت بخش است. آسانترین راه این است که کتابهای مورد علاقهشان را پیدا کنیم و در دسترسشان قرار دهیم و بهشان اجازه دهیم که مطالعه کنند.»
مدلین لانگل در سال 1983 دربارهی خلاقیت، سانسور و وظیفهی کتابهای کودکان سخنرانیای کرد که گیمن در گفتوگویش آن سخنرانی را به ذهن متبادر میکند. گیمن تحلیل میکند که چطور بزرگسالان به اصطلاح خوشنیت، ممکن است بذر آن اشتیاق جویای حیات و گاه نجاتدهندهی کتابخوانی را از بین ببرند. به خصوص به والدین و آموزگاران میگوید:
فکر نمیکنم چیزی به عنوان کتاب بد برای بچهها وجود داشته باشد. هر از گاهی میان بزرگسالان مد میشود که به زیرمجموعهای از کتابهای کودکان، مثل یک ژانر، یا یک نویسنده گیر بدهند و اعلام کنند که کتابهای بدی هستند و بچهها دیگر نباید آنها را بخوانند. بارها و بارها دیدهام که چنین اتفاقی افتاده است؛ انید بلایتون به عنوان نویسندهای بد معرفی شده بود، همچنین آر ال استاین و چندین نویسندهی دیگر. کامیکها را به عنوان علت رشد بیسوادی دانستند. چنین چیزی بیمعنی است. رفتاری پرافاده و احمقانه است.
هیچ نویسندهی کودک بدی وجود ندارد، چرا که کودکان دوست دارند و میخواهند بخوانند و جستجو کنند، به این خاطر که هر کودک با دیگری متفاوت است. آنها میتوانند داستانهایی را که به آن نیاز دارند پیدا کنند و میتوانند خودشان را وارد دنیای داستانها کنند. یک ایدهی مبتذل و قدیمی، برای کسی که برای اولین بار با آن برخورد داشته است، مبتذل و قدیمی نیست. شما فقط بخاطر اینکه احساس میکنید دارند کتاب اشتباهی میخوانند نباید بچهها را از خواندن دلسرد کنید. فیکشنی که شما دوست ندارید، میتواند دروازهی ورود به کتابهای دیگری باشد که ممکن است ترجیح دهید بچهها آنها را بخوانند. و البته همه هم سلیقهی مشابه شما را ندارند.
بزرگسالان خیرخواه میتوانند به راحتی عشق یک کودک به خواندن را نابود کنند: با جلوگیری از خواندن چیزی که از آن لذت میبرند، یا با دادن کتابهای ارزشمند ولی کسلکنندهی معادلهای قرن بیستویکمی ادبیات رو به پیشرفت ویکتوریایی که خودشان دوست دارند.
این کارها نسلی را روی دست شما میگذارد که متقاعد شدهاند کتابخوانی اصلاً باحال نیست و بدتر از آن، ناخوشایند است.
فرزندانمان باید پا به پلکان کتابخوانی بگذارند؛ هرچیزی که آنها از خواندنش لذت ببرند، آنها را به بالا میبرد، پله به پله، به سمت سواد (البته، کاری که بندهی نویسنده کردم را انجام ندهید، که وقتی دختر 11 سالهام در کف آر ال استاین بود، به سراغش رفتم و یک نسخه از کتاب کری نوشتهی استفن کینگ را به او دادم و گفتم اگر از اونا خوشت اومده، پس حتماً عاشق این میشی! هالی بقیهی دوران نوجوانیاش را هیچ چیز بجز داستانهای گلوبلبل نخواند و هنوز که هنوزه، هر بار نام استفن کینگ میآید با نگاهی سرد و ملامتبار به من خیره میشود).
گیمن در ادامه از دومین عملکرد کلیدی ادبیات که همان توانایی بینظیر برای پرورش همحسی و همدردی است میگوید. او گفتهای دارد که حرف الهامبخش ربکا سلنیت را که “کتاب، قلبی است که در قفسهی سینهی دیگری میتپد” به ذهن متبادر میکند:
وقتی شما تلویزیون تماشا میکنید یا فیلم میبینید، دارید به چیزهایی نگاه میکنید که برای افراد دیگری اتفاق میافتند. داستان تخیلی چیزی است که شما آنرا با استفاده از بیست و شش حرف و مشتی علائم نگارشی، و خودتان و تنها خودتان میسازید، با استفاده از تخیلتان، دنیایی خلق میکنید، افرادی را در آن قرار میدهید و از طریق دریچهی چشم آنها به این دنیا نگاه میکنید. بدین شکل احساس میکنید، از مکانها و دنیاهایی دیدن میکنید که از هیچ راه شناختهشدهی دیگری نمیتوانید آنها را ببینید. شما یاد میگیرد که هر کسی که آن بیرون است، یک «من» است. شما تبدیل به شخص دیگری میشوید و وقتی به دنیای خودتان برمیگردید، اندکی تغییر کردهاید.
همدلی یک ابزار است برای ورود افراد به درون گروهها، برای اینکه به ما اجازه دهد بیشتر از فردگراهایی که درگیر خودشان هستند، کارایی داشته باشیم.
موقع خواندن به حقیقت حیاتی دیگری دست مییابید. آن حقیقت از این قرار است:
دنیا لازم نیست حتماً به این شکل باشد. اوضاع میتواند متفاوت باشد.
سال 2007 من در چین بودم، اولین کانونشن علمیتخیلی و فانتزی تأیید شدهی حزب در تاریخ چین. در موقعیتی یکی از افراد دولتی رده بالا را کنار کشیدم و پرسیدم چرا؟ علمیتخیلی برای مدت طولانیای مورد تأیید نبوده. حالا چه چیزی تغییر کرده؟
او به من گفت که جوابش ساده است. چینیها در درست کردن چیزهایی که دیگران طرحشان را میآوردند، کارشان عالی بود. ولی نه نوآوری داشتند و نه خلاقیت. چون خیالپردازی نمیکردند. پس نمایندهای به آمریکا فرستادند، به اپل، به مایکروسافت، به گوگل، و از آدمهای آنجا که در حال اختراع آینده بودند، دربارهی خودشان پرسیدند. متوجه شدند که این مخترعان همهشان وقتی پسر یا دختر بچه بودند، علمیتخیلی خواندهاند.
گیمن به گفتههای مهیج اورسلا کی لگوئین دربارهی اینکه چقدر قصهگویی خلاقانه حوزهی امکان ما را وسعت میبخشد اشاره میکند و سومین عملکرد ضروری تخیل در زندگی انسان را چنین عنوان میکند تواناییاش در آشنا کردن ما با نسخههای مختلفی از جهان به وسیلهی تجسم احتمالهای دیگر برای آنچه که هست.
تخیل میتواند به شما دنیایی متفاوت نشان دهد. میتواند شما را به جایی ببرد که هرگز نبودهاید. یک بار که از دنیاهای دیگر دیدار کنید، مثل کسی که از میوهی پریان خورده باشد، دیگر هرگز نمیتوانید کاملاً از دنیایی که در آن بزرگ شدهاید راضی باشید. و نارضایتی چیز خوبی است: اگر مردم ناراضی باشند، میتوانند دنیای خودشان را تغییر دهند و بهبود بخشند، آن را به جایی بهتر و متفاوت تبدیل کنند.
و حالا که چنین بحثی پیش آمده، دوست دارم چند کلمهای هم دربارهی فرار از واقعیت بگویم. جوری این اصطلاح را به کار میگیرند که انگار چیز بدی است. انگار که فیکشن «فرار از واقعیت» مادهی مخدر بیارزشی است که فقط افراد سردرگم و احمق و فریبخورده ازش استفاده میکنند و تنها فیکشنی که بدرد بزرگسالان و کودکان میخورد، فیکشنی است که بدترین جنبهی دنیایی که خواننده خودش را در آن میبیند، منعکس کند.
اگر شما در یک موقعیت سخت، در مکانی نامطلوب، با افرادی که بدخواهتان هستند گیر افتاده باشید و کسی به شما راه فراری موقت پیشنهاد دهد، چرا آن را نپذیرید؟ داستانهای تخیلی فقط همین هستند؛ تخیلی که دری را باز میکند، نور خورشیدی که آن بیرون میتابد را نشان میدهد، جایی را به شما میدهد که در آن کنترل اوضاع را برعهده دارید، با افرادی هستید که میخواهید با آنان باشید (و کتابها مکانهای واقعی هستند، فکری غیر از این اشتباه است) و از آن مهمتر، در طول فرارتان، کتابها میتوانند اطلاعتی دربارهی دنیا و دشواریهایتان به شما بدهند، به شما سلاح میدهند، به شما زره میدهند؛ چیزهای واقعی که میتوانید با خودتان به زندانتان برگردانید. مهارتها و دانش و ابزاری که میتوانید برای فرار از واقعیت از آنها استفاده کنید.
به قول جی. آر. آر تالکین، تنها کسانی که از فرار کردن هراسانند، زندانبانها هستند.
ولی شاید مطمئنترین روش برای از بین بردن جوانهی عشق به خواندن، قطع کامل دسترسی به کتابها باشد و هیچ مانع در برابر این خطر بهتر از کتابخانه نیست – آن مکان مقدسی که ثُرو یک بار با عنوان «دشت باشکوه کتاب» آن را ستود. (بیل مویرز در پیشگفتار نامهای عاشقانهی تصویری به کتابخانهها نوشته بود: «وقتی کتابخانهای باز است، فارغ از شکل و اندازهاش، راه دموکراسی هم باز است.») گیمن از نقش سازندهی کتابخانه در زندگی خودش اینگونه تعریف میکند:
من خوششانس بودم. وقتی بزرگ میشدم یک کتابخانهی عالی در محلهمان بود. از آن نوع پدر مادرهایی داشتم که در تعطیلات تابستانیام، میشد قانعشان کنم سر راهشان به محل کار مرا به کتابخانه برسانند، از آن نوع کتابدارهایی آنجا بودند که اهمیت نمیدادند اگر پسر بچهای تنها هر روز صبح به بخش کتابخانهی کودکان بیاید و در میان فهرست برگهها دنبال کتابهایی که اشباح یا جادو یا موشک داشتند بگردد، یا بدنبال خونآشامها یا کارآگاهان یا جادوگران یا عجایب باشد. وقتی که من کارم با خواندن کتابخانهی کودکان تمام شد، رفتم سراغ کتابهای بزرگسالان.
آنها کتابدارهای خوبی بودند. کتابها را دوست داشتند و دوست داشتند که کتابها خوانده شوند. به من یاد دادند چطور از طریق وام بین کتابخانهای، از کتابخانههای دیگر، کتاب سفارش بدهم. نسبت به هیچ کدام از کتابهایی که میخواندم رفتار بدی نداشتند. بنظر میآمد فقط خوششان آمده که این پسر کوچولو با چشمهای گشاد عاشق خواندن است و راجع به کتابهایی که میخواندم با من حرف میزدند، برایم کتابهای دیگر آن مجموعه را پیدا میکردند، آنها کمکم میکردند. با من به عنوان یک نفر دیگری که کتابخوان است رفتار میکردند – نه کمتر، نه بیشتر – که یعنی برخوردشان با من همراه با احترام بود. به عنوان پسر بچهای هشت ساله عادت نداشتم که با من با احترام برخورد شود.
کتابخانهها در باب آزادی هستند. آزادی برای خواندن، آزادی ایدهها، آزادی برقراری ارتباط. کتابخانهها در باب تحصیل علم هستند (که فرآیندی نیست که با ترک مدرسه یا دانشگاه متوقف شود)، دربارهی سرگرمی، ساختن فضاهای امن، و دربارهی دسترسی به اطلاعاتند.
نزدیک به یک قرن از بیانیهی باشکوه هرمان هس دربارهی اینکه چرا هرچقدر هم که تکنولوژی پیشرفت کند، کتاب هرگز جادویش را از دست نمیدهد، میگذرد و نیل گیمن به منظور شکل دادن باورش به اینکه کتابها در عصر پردهی سینما و صفحات تلویزیونی و حتی شاید بعد از آنها هم دوام میآورند، استعارهی یکی از پیشکسوتانش را به عاریت میگیرد:
همانطور که داگلاس آدامز بیش از بیست سال پیش، قبل از ظهور کیندل به من گفت، کتاب فیزیکی مثل کوسهست. کوسهها پیر هستند: قبل از دایناسورها هم، کوسهها در اقیانوسها بودند. و دلیل اینکه آنها هنوز هم هستند این است که کوسهها بهتر از هر چیز دیگری کارشان در کوسه بودن خوب است. کتابهای فیزیکی سرسخت هستند، نابود کردنشان دشوار است، در برابر حمام و خیس شدن مقاومند، با نور خورشید کار میکنند، وقتی آنها را در دست میگیرید حس خوبی دارند؛ کارشان در کتاب بودن خوب است و همیشه جایی برایشان وجود خواهد داشت.
ولی گیمن حواسش جمع است که پیام اصلی در واسطهی پیام گم نشود – چیزی که اهمیت دارد خواندن است، و واسطهی خواندن بیاهمیت:
ما به کتابخانهها نیاز داریم. به کتابها نیاز داریم. به شهروندان با سواد نیاز داریم. برایم مهم نیست – باور هم ندارم که اهمیتی داشته باشد – که این کتابها کاغذی باشند یا دیجیتالی، که شما دارید آنها را روی کاغذ چاپی میخوانید یا روی صفحهی نمایش. محتواست که اهمیت دارد. ولی خود کتاب هم فی النفسه محتواست و مهم است.
کتابها راه برقراری ارتباط ما با مردگانند. از آنهایی که دیگر با ما نیستند درس میگیریم که بشریت بر پایهی خودش ساخته شده است، تکامل پیدا کرده است، دانش ما را افزایش میدهد ما را از شر دوباره و دوباره یادگیری آن نجات میدهد. داستانهایی هستند که از بیشتر کشورها قدیمیترند، داستانهایی که بیشتر از فرهنگها و ساختمانهایی که اولین بار در آنها گفته شدند، دوام آوردند.
این داستانها به لطف انسانهایی که نقششان را در انتقال آنها به نسل بعدی ایفا کردند، نجات یافتند – چیزی که گیمن در سخنرانیاش دربارهی اینکه چگونه داستانها دوام میآورند، به آن پرداخت. به نظر او مسئولیتهایمان در قبال آینده – به عنوان کتابخوان، نویسنده، شهروند، و عضوی از گونهی قصهگو – اینطور بر دوشمان است:
به باور من، ما در قبال خواندن به منظور لذت بردن در مکانهای خصوصی و عمومی، وظیفه داریم. اگر به منظور لذت بردن کتاب بخوانیم، اگر دیگران ببینند که ما داریم میخوانیم، آن وقت یاد میگیریم، تخیلاتمان را بکار میبریم. به دیگران نشان میدهیم که خواندن چیز خوبی است.
ما وظیفه داریم از کتابخانهها حمایت کنیم. از کتابخانهها استفاده کنیم، دیگران را هم تشویق کنیم از کتابخانهها استفاده کنند و به بسته شدن کتابخانهها اعتراض کنیم. اگر ارزشی برای کتابخانهها قائل نشوید آن وقت ارزشی برای اطلاعات یا فرهنگ یا خِرَد قائل نشدهاید. شما دارید صداهای گذشته را خاموش میکنید و به آینده آسیب میرسانید.
ما وظیفه داریم که برای فرزندانمان با صدای بلند کتاب بخوانیم. برایشان چیزهایی بخوانیم که از آن لذت ببرند. برایشان داستانهایی را بخوانیم که خودمان دیگر از آنها خسته شدهایم. برای جالب کردنشان صداها را تقلید کنیم و فقط بخاطر اینکه آنها خودشان یاد گرفتهاند بخوانند، از خواندن برایشان دست نکشیم. ما وظیفه داریم از زمانی که با صدای بلند کتاب میخوانیم، به عنوان فرصتی برای ایجاد پیوند و بهبود روابط استفاده کنیم و آن را زمانی در نظر بگیریم که هیچ تلفنی چک نمیشود و حواسپرتیهای دنیوی کنار گذاشته میشوند.
ما وظیفه داریم از زبان استفاده کنیم. خودمان را به جلو هل بدهیم: که بفهمیم کلمات چه معنایی دارند و چگونه آنها را گسترش دهیم، که واضح ارتباط برقرار کنیم و منظورمان را برسانیم. ما نباید در تلاش باشیم که زبان را منجمد کنیم، یا وانمود کنیم چیزی مرده است که باید به آن احترام گذاشت، بلکه باید از آن به عنوان موجودی زنده استفاده کنیم که جریان دارد، کلمات را قرض میکند و اجازه میدهد معانی و تلفظها همراه با زمان تغییر کنند.
برای خواندن باقی یادداشتهای ترجمه شده از نیل گیمن کلیک کنید
ما نویسندهها و بخصوص نویسندههای کودکان، تعهدی نسبت به خوانندههایمان داریم و آن هم تعهد نوشتن واقعیتهاست، بخصوص وقتی اهمیت دارد که داستانهایی از مردمانی که وجود ندارند در مکانهایی که هرگز نبودهاند خلق میکنیم – که درک کنیم حقیقت در چیزی که اتفاق افتاده نیست، بلکه در چیزی است که به ما دربارهی اینکه ما چه کسی هستیم، میگوید. هر چه باشد، فیکشن دروغی است که بیانگر حقیقت است. ما تعهد داریم که حوصلهی خوانندههایمان را سر نبریم، بلکه کاری کنیم که بخواهند به صفحهی بعد بروند. هر چه باشد، یکی از بهترین درمانها برای خوانندهی بی میل، داستانی است که آنها نتوانند از خواندنش دست بکشند. و همینطور که ما باید به خوانندههایمان از حقایق بگوییم و به دستشان سلاح بدهیم، و زره تنشان کنیم و همهی خردی را که از اقامت کوتاه مدتمان در این دنیای سبز جمع کردهایم به آنها منتقل کنیم، تعهد داریم که موعظه نکنیم، سخنرانی نکنیم، پیامهای اخلاقی قبلاً هضم شده را مثل پرندهی بالغی که کرم از پیش جویده شده را در دهان فرزندش میگذارد، به زور در حلق خواننده فرو نکنیم. و وظیفه داریم که هیچ وقت هرگز تحت هیچ شرایطی برای بچهها آنچه را که خودمان نخواهیم بخوانیم، ننویسیم.
ما وظیفه داریم که درک کنیم و بفهمیم که به عنوان نویسندهی کودکان، داریم کار مهمی انجام میدهیم، چون اگر خراب کنیم و کتابهای کسل کننده بنویسیم که بچهها را از خواندن و از کتاب دور کند، آیندهی خودمان را تقلیل دادهایم و آیندهی آنها را ناقص کردهایم.
گیمن که بیش از دو قرن بعد از دفاعیهی آتشین ویلیام بلیک از تخیل، قلم میزند، به همان استعداد افضل انسانی به عنوان بزرگترین وظیفهمان اشاره میکند:
همهی ما – بزرگسالان و کودکان، نویسندهها و خوانندگان – وظیفهای در قبال خیالبافی داریم. وظیفهای در قبال خیالپردازی داریم. آسان است که تظاهر کنیم هیچ کس نمیتواند چیزی را تغییر دهد، که ما در دنیایی هستیم که جامعه در آن کلان است و فرد از هیچ هم کمتر است؛ یک اتم در دیوار، یک دانهی برنج در شالیزار. ولی حقیقت این است که فرد بارها و بارها دنیایش را تغییر میدهد، فرد آینده را میسازد و این کار را به وسیلهی تصور اینکه همه چیز میتواند متفاوت باشد انجام میدهد.
فقط به اطراف این اتاق نگاه کنید…هر چیزی که میتوانید ببینید، شامل دیوارها، زمانی تصور شدند. یک نفر تصمیم گرفته که ممکن است نشستن روی صندلی راحتتر از نشستن روی زمین باشد و صندلی را تصور کرده است. یک نفر باید راهی را تصور کرده باشد که من بتوانم همین الان در لندن با شما حرف بزنم، بدون اینکه زیر باران خیس شوم. این اتاق و چیزهای داخلش، و همهی چیزهای دیگر در این ساختمان، در این شهر، وجود دارند چون که بارها و بارها و بارها، مردم چیزهایی را تصور کردند. آنها خیالبافی کردند، فکر کردند، چیزهایی را درست کردند که خیلی هم خوب کار نمیکردند، چیزهایی را توصیف کردند که هنوز وجود نداشتند و مردم به آنها خندیدند.
و بعد به وقتش موفق شدند. جنبشهای سیاسی، جنبشهای شخصی، همه همراه با مردمی که راه دیگری برای حیات تصور کردند شروع شدند.
ما وظیفه داریم تا چیزها را زیبا کنیم. نه اینکه دنیا را زشتتر از چیزی که بوده ترک کنیم، نه اینکه اقیانوسها را تخلیه کنیم و مشکلات خودمان را برای نسل بعدی باقی بگذاریم. ما وظیفه داریم که پشت سرمان را جمع و جور کنیم، نه اینکه فرزندانمان را در دنیایی رها کنیم که خودمان با کوته نظریمان به هم ریختیم، تغییر دادیم و ناقص کردیم.
ما وظیفه داریم که به سیاستمدارانمان بگوییم چه میخواهیم، که علیه سیاستمداران آن حزبی رأی دهیم که اهمیت کتاب خواندن در خلق شهروندان ارزشمند را درک نمیکنند، کسانی که نمیخواهند برای حفظ و نگهداری دانش و تشویق سوادآموزی تلاش کنند. این مسئله مربوط به احزاب سیاسی نیست. مسئلهی انسانیت است.
یک بار از آلبرت انیشتین پرسیدند که چطور میتوانیم فرزندانمان را باهوش کنیم. جوابش هم ساده بود و هم عاقلانه. او گفت: “اگر میخواهید فرزندانتان باهوش شوند، برایشان قصههای پریان بخوانید. اگر میخواهید بیشتر باهوش شوند، برایشان قصههای پریان بیشتری بخوانید.” او ارزش خواندن و خیالبافی را درک کرده بود. امیدوارم ما بتوانیم دنیایی به فرزندانمان بدهیم که در آن بخوانند، و برایشان خوانده شود، و خیالبافی کنند، و درک کنند.
-
خیلی ممنون بابت ترجمه
عالی بود -
بسیارعالی