در هزارتوی نسل بیزمان
بریده خیالهایی که موقع خواندن «پرندگان شر: نسل دیدریم» داشتم.
حالة حصار[1]: تابلوی مهتابی آی لاو گاج میخواهد سوزن ته گردی باشد روی نقشهی ذهنی عابرانی که هر ساعت مسیر تئاتر شهر به فلسطین را پیاده گز میکنند. در گرگ و میش غروب پاییزی و آسمان ابرگرفته، روشنتر از همیشه علامتش را میگذارد. چند قدم که جلوتر میروی، صف آدمهای کتشلوارپوشِ کیف سامسونت به دست در حال خروج از ساختمان قلمچی، برای لحظهای مانع پیشروی میشوند. استعارهای واضح از چند سال گرفتاری در پنجههای کورپوریتهای کنکوری. مهمترین مضمون زندگی شماها. تا دلت بخواهد موتیفهای آن را پیدا میکنی. از روز اول مدرسه پشتکنکوری بودهای. برای سالها درسهایی را از بر کردی و تمام مسیر طوری چیده شده بود تا به نبرد شرور آخر برسی. در جامعهی نانخبهگرا اما مبتلا به فتیش دانشگاه تاپ و مدرکتحصیلی، هر پرسشی با سرکوب فوری به همراه انگ تنبلی مواجه میشود. هرکسی هم با جامعه/طبقه/گروه خودش تفاوت کند یاغی است و لایق ترد شدن[2] (ترد شده از وعدهی آیندهی خوب: کار، ازدواج، بچه). در افق ابرها کمی کنار رفتهاند و حلقهی صورتی خورشید را میبینی. کتشلوارپوشها رفتهاند و ادامه میدهی. آژیرها به افق هجوم میبرند. میخواهی ریشهی جویده شدهی سالهای گذشته را تف کنی و لحظه را بفهمی. گذشتهای که با تصور آیندههای موهوم از دست رفته. الان که در آیندهی آن گذشتهای، پس چه بلایی سر لحظه آمد؟
توتال ریکال: اولینبار موقع تماشای فایت کلاب (نطق تایلر دردن درباره بچههای وسط تاریخ) این را حس کردی: زندگی بدون «اتفاق بزرگ»، دروغهای مدیا، بیهدفی. میگویی دنیا بعد از فروپاشی شوروی تمام شد. آدم بزرگها هم به جای درگیر کردن تمام دنیا، دعواهایشان را آوردند وسط خاورمیانه. یعنی بیخبری مطلق برای تمام دنیا. فقط هرچیزی که «آنها» بخواهند تبدیل به خبر میشود. اما اتفاق بزرگ برای متولد سال دوهزار یعنی چه؟ انگار عمر آدمها را با «چه لحظههایی از تاریخ را زنده دیدهای؟» وزن میکنند. این تجربه باید تصویری باشد، هرچقدر بخوانی باز هم به نوستالژی نسلهای قبلی وصل نمیشوی.[3] تاریخی که تعریف میکنند قصه است. کلمه کار نمیکند. باید چشمهای نگران صدام را وقتی از سلول انفرادیاش شکوه میکند ببینی، مجریهای خبری موقع اعلام مرگها، آدمهای مهم درحال امضای توافقنامه و دست دادن جلوی دوربین، عذرخواهی بابت فساد. زیاد هم عقب نمیروی. خواه ناخواه بخشی از تاریخی. چیزی که واقعاً دلت میخواهد، لمس تجربههای دیگران است. آدمهایی که با آنها معاشرت داری. نتیجهاش شده پرسهزنی در ماتریکس یوتیوب برای یافتن تجربههای شخصی از گذشتهای که مال تو نیست.
صفر مرزی: از پلهها میروی بالا، سمت چپ، پشت بانک، امید میگوید همینجا بپیچیم. دور و اطراف را نگاه میکنی. میپرسی کسی نمیآید اینجا؟ تابلو نشود؟ آنها سرگرمند. از بانک که بگذریم، فاصلهتان با «بیرون» حدود بیست پله (یک و نیم متر ارتفاع) است. صداهایی که در بلوار جریانی از زندگی هستند، این بالا مثل نویزی یکنواخت میشوند. ماشین ماشین همهمه. کارمند (به وضوح: سبیل، پیراهن فرم آبی و شلوار پارچهای سازمانی) وارد ساختمان بانک میشود بدون آنکه نگاهی به شما بیندازد. اهمیت نمیدهد یا برایش عادی شده؟ چیزی به پایان ساعت کاری نمانده، همین مهم است. نوبت تو شده و پک نیمهعمیقی میزنی و بالا را نگاه میکنی. زیر سایهی این برجها در ناکجاآباد بین کهکشانی، در حال چیل کردن بعد از یک دزدی بزرگ.[4] این گوشه باید خیلی بدشانس باشی تا کسی بهت توجه کند.
گریز از هزارتو: تاریخی که جایی ثبت نمیشود ترس از زندگی را ناپدید میکند. وقتی در متعلقات نسلی زندگی میکنی که میخواسته ویرانههای جنگ را از یاد ببرد (با تغییر معماری و تغییر پناهگاه)، راهی نداری جز گریز و فرار از ترس گذشتهی وصف شده. دیدریم را تجربه کردهای؟ هپروت خالص را میگویم. گریز از دنیای واقعی، نه تخیلِ شایدهای آینده و گمانهزنی درباره دنیای شاد بیرون. شاید روزی بروی… دیدریم نسل تو همین است: خوب درس بخوان، کنکور، دانشگاه تاپ، رشتهی دهن پرکن، معدل بالا، کار کار کار، پرواز و -اگر زنده ماندی- آزادی. با این وضعیت چارهای نداری جز گریز. پناه گرفتن در آغوش کاسبهای جانکی پارک لاله. فرار از واقعیتهای روشنایی و کشف لذتی کوتاه زیر آفتاب پاییزی در قلمروی هیولاهای شهری. از تئاتر شهر شلوغ پناه میبری به فلسطین. کافههای زنجیرهای عظیم و عینک فروشیهای فنسی. جیغ میکشی و فرار میکنی توی کوچه. فاصلهی دههها را میدوی. گرانیتهای سبز و مشکی و طرحهای رومی بژ کنار هم جمع شدهاند و به هیچکدام احساس تعلقی نداری. فاصلهی بیرون آمدن از چهارمین خروجی متروی تئاتر شهر تا پارک لاله فقط چند لحظه است: مظفر، میدان فلسطین، ایتالیا و پایان هزارتو یا مواجهه با آدمهای روزمرگی. لحظاتی به فاصلهی خیابانها، نسلها.
Blackout: چیزی تا تاریکی کامل نمانده. نئونهای مغازههای کنار میدان و سوز سرمای ته پاییز فضای غریبی را ساختهاند. انقلاب آخرین ایستگاه است، حتی برای رقص نور سواریهای سیاهپوش.
عکس از رضا پوردیان
[1]وضعیت محاصره: مجموعه شعری از محمود درویش که به هنگام محاصرهی رامالله توسط اسرائیل آن را نوشت.
[2]جزای تویی که کنکور را به سخره گرفتی عذاب وجدانی ابدیست. در ناکجای بیزمانی برای یافتن رضایت والدین دست و پا میزنی. از تکرار نطقهای از پیش آماده شده درباره حس خوب و رضایت از خودْ کلافهای. با همدورهایها کسل میشوی و «درک» نمیکنی/نمیشوی. عاجز. گیج. اما واقعیت همین است. پذیرش، یا تلاش برای کشف فیوزهای احساسی مشترک با نسلهای قبلی.
[3]پارانویای عوض شدن گذشته/وسواس لمس تاریخ و آگاهی از واقعیت با زاویه دید شخصی.
[4]میگوید چیزی که ما را از دو نسل متفاوت بهم وصل میکند همین خواست آزادیست، شورش. آن هم ویرانگر است. ولی در فاصلهای که به واسطه همین شورشها با دنیای بیرون ایجاد میکنیم آزادی را میچشیم.