«من از این وضعیت راضی نیستم» – شاهکاری تازه از نتفلیکس؟
«من از این وضعیت راضی نیستم» مثل یک کلاژ جالبی میماند از بخشهایی که مورد پسند عده زیادی از مخاطبان قرار گرفتهاند. اگر شما از دیدن زندگی یکسری نوجوان کلهخراب لذت میبرید، پس این سریال هم چیزی برای جذب و یا سورپرایز کردن شما دارد. تماشای این سریال شما را وسوسه میکند تا مدام با سریالها و داستانهای دیگر مقایسهش کنید، و این در حالی است که نمیشود به قطع گفت که با یک ماجرای تازه طرف نیستید.
ژانر تینیجری و توهم شیرین
یکی از سرگرمیهایم برای فرار از روزمرگی این است که خودم را جای شخصیتهای مختلفی که میشناسم تصور کنم و بدون آنکه بفهمم چقدر زمان گذشته، در یک زندگی خیالی غرق شوم. اما باید تاکید کنم که منظورم از «جای آنها بودن» این نیست که مثلاً اگر ریک دکارد بودم در فلان موقعیت چه کار میکردم. بلکه اینطور تصور میکنم که چه میشد اگر «من» هم در دیستوپیای آمریکای سال ۲۰۱۹، بلید رانری بودم در موقعیت دکارد. (در حقیقت به خاطر این است که دلم نمیخواهد ریک دکاردِ هریسن فورد باشم. اما مگر کسی حاضر است همصحبت شدن با ریچل را از دست بدهد؟)
اگر بخواهم خلاصه کنم باید اینطور بگویم که انگار خودم را در بینهایت زندگی و دنیایی میبینم که جای شخصیت معروفش را کسی مثل «من»، و با همین ذهنیتی که دارد اینها را مینویسد گرفته است. کمکم در بین شخصیتهایی که علاقه بیشتری داشتم تا به جایشان باشم شباهتهایی پیدا کردم. سن و سال و همچنین دغدغههای آنها در اغلب وقتها شبیه یکدیگر است. همهشان در دورهای خاص از زندگی گیر افتادهاند و با مسائل مختلفی سر و کله میزنند. بیشتر آنها شخصیتهای نوجوانی هستند که با دنیای اطراف و یا حتی خودشان دچار نوعی درگیری و رنجش هستند. حتی میشود دلیل جذب شدنم به اینها را مرتبط به زندگی شخصی خودم بدانم. که چون دوران نوجوانی را خیلی ساده و بدون هیجان گذراندهام، حالا میخواهم با تخیل کردن خودم در داستانی ساختگی و دنیایی که شباهت زیادی به واقعیت ندارد، تمایلات و احساسات سرکوب شده را جبران کنم. اگرچه همانطور که گفتم اغلب این ماجراها در دنیای ما جایی ندارند. ولی بعضی شخصیتها آنقدر واقعی و قابل لمس هستند که منِ مخاطب به چنین باوری در آنها رسیدهام. حال اسمش را جادوی رسانه بگذاریم یا هنر قصهگویی و از این دست لقبها.
از طرفی میتوانیم اغراق را در اینگونه داستانها به شکل استعارهای ببینیم که میخواهد مسموم نشدن دنیای نوجوانان با واقعیت را نشان دهد. آنها حتی تصمیمهای اشتباهشان را هم قاطعانه انتخاب میکنند و از سر لجبازی با «واقعیت» بزرگترها هم که شده، آن را تا آخر راه ادامه میدهند. به همین دلیل است که ژانر تینیجری و Coming of age (یا آنطور که ویکیپدیای فارسی میگوید، ژانر بلوغ) خوراکیهای خوبی برای خیالپردازی هستند. تینیجری مفهوم کلیتری به حساب میآید و بیشتر به نوجوانان میپردازد و در فضاهای آشنای آنها (مثل مدرسه) میگذرد. اما Coming of ageها تمام تمرکزشان بر روی شخصیتهای اصلی است که از قضا در دوران تحولات شخصیتی هستند (و قرار است باور کنیم دلیل اصلی این ماجراها «بلوغ» است). در واقع یعنی داستان افرادی که در حال بالغ شدن هستند و یا در مسیر آن قرار دارند. بنابراین وقتی به سراغ اثری در این ژانر میرویم باید بدانیم که قرار نیست وارد یک ماجرای سراسر شادی و تفریح بشویم. بلکه برعکس، بهتر است خودمان را برای روبه رویی با مجموعهای از حوادث ناگواری که فقط به سر شخصیت اصلی داستان میآیند هم آماده کنیم. و چیزی که معمولاً در پایان میبینیم عوض شدن دنیا نیست و زندگی هنوز دردناک و خستهکننده است. بلکه این آدمهای داخل داستان هستند که پس از مواجهه با این مشکلات دچار تحولاتی میشوند که آنها را برای زنده ماندن در دنیای واقعی آماده میکنند.
در سالهای اخیر، نتفلیکس با ساخت سریالهایی مثل چیزهای عجیب(Stranger Things)، پایان دنیای لعنتی(The End of the F***ing World) و *آموزش جنسی(Sex Education) (*ترجمه ویکیپدیا) توانست نگاه عموم مردم را به این ژانر تغییر دهد. همچنین به زیبایی نشان داد که داستان تینیجری لزوماً یک رمنس آبدوغخیاری نیست که در فضای مدرسه میگذرد و شخصیت اصلی آن توسط حجم زیادی از دراما بمباران میشود (که البته نتفلیکس نمونههایی به این شکل را در کارنامهاش دارد).
«من از این وضعیت راضی نیستم»(I Am Not Okay with This) تازهترین سریال نتفلیکس در این ژانر است. این سریال با اینکه مورد رضایت اغلب مخاطبان قرار گرفته، از طرفی باعث شده تا شک و تردیدهایی هم درباره آن ایجاد شوند.
دقیقاً با چه وضعیتی طرفیم؟
داستان «من از این وضعیت راضی نیستم» درباره دختر هفدهساله درونگرایی به اسم سیدنی (سوفیا لیلیس) است که با برادر کوچک و مادرش زندگی میکند. او که هنوز با خودکشی پدرش کنار نیامده، به توصیه مشاور مدرسه مجبور میشود خاطرات روزانهش را در یک دفترچه یادداشت کند. خودش میگوید که «من یک دختر هفده ساله سفید پوست حوصلهسربر هستم»، اما نباید خیلی سریع حرفش را باور کنیم. بهترین –و البته تنهاترین- دوستش در مدرسه دختری به اسم دیناست که او هم چند وقتی است با یکی از ورزشکارهای مدرسه به اسم برَد قرار میگذارد. سیدنی در همین حین با استن (وایات اولف) آشنا میشود. او سبک زندگی خاصی دارد که با ماریجوانا به اوج خود میرسد. آنها خیلی زود با یکدیگر صمیمی میشوند. تا جایی که سیدنی تاریکترین راز زندگیاش، یعنی جوشهایی که روی بدنش دارد را به او میگوید. با این حال سیدنی از کمرنگ شدن رابطهش با دینا ناراحت است و برد را دلیل تمام این مشکلات میداند. اما این نفرت و خشم باعث میشوند تا سیدنی با دو بخش مهمی از دنیای درونش که تاحالا درست آشکار نشده بودند آشنا بشود: هویت جنسی و قدرتهای فرا انسانی. این قدرت به نوعی با احساسات او گره خورده و وقتی عصبانی میشود، میتواند هرچیزی را با ذهنش تخریب کند. حالا سیدنی میخواهد کنترل قدرتها و در نتیجه احساساتش را به دست بیاورد که به ماجراهای نه چندان خوبی منجر میشود.
«من از این وضعیت راضی نیستم» از گرافیک ناولی به همین اسم اقتباس شده که نویسنده و طراح آن چارلز فورسمن (Charles Forsman) است. فورسمن سبک منحصر به فردی در داستانگویی و طراحی کتابهایش دارد. او همچنین بیشتر شهرتش را مدیون پایان دنیای لعنتی است. اما حس و حال آشنایی که در این سریال دیده میشود فقط به خاطر منبع اقتباس آن نیست. بلکه کارگردانی جاناتان انتویستل (Johnathan Entwistle) که سابقه حضور در تیم کارگردانهای پایان دنیای لعنتی را دارد، در کنار تهیهکننده چیزهای عجیب یعنی شاون لوی(Shawn Levy) تأثیر زیادی بر این موضوع داشته است.
سریالسازی به سبک فرانکنشتاین
این سریال مملو از تصاویر و عناصر آشنایی است که آنها را بارها در کارهای نتفلیکس دیدهایم. البته این شکل الگوریتم سازی و فرمول بندی نتفلیکس به طور کلی گناه به حساب نمیآید. اتفاقاً این الگوریتمها را بر اساس سلیقه بینندهها درست میکنند. ولی اشتیاق مخاطب و راضی بودنش از آنها دلیل نمیشود تا او را به مرز اوردوز برسانیم. در واقع مشکل این سریالها این است که دیگر به سختی میتوانند سورپرایز کننده باشند. ما در همان سکانس اول (یا حتی قبلتر و در تریلر سریال) سیدنی را میبینیم که با صورت و لباسی خونآلود در خیابان راه میرود و ماشینهای پلیس در جهت مخالفش حرکت میکنند. اغراق نیست اگر بگویم که همین سکانس من را تا آخرین قسمت هیجانزده نگهداشت تا بفهمم قرار است بالاخره چه اتفاقی بیفتد؟
با یک مقایسه ساده بین قدرت فراطبیعی سیدنی و الون در چیزهای عجیب متوجه شباهت آنها میشویم. هر دوی این بچهها نه تنها نوعی توانایی تلکنیسیس (telekinesis یا جابه جایی اجسام با نیروی ذهن) را دارند، بلکه در ابتدا فقط وقتی که عصبانی میشوند بروز پیدا میکند. ولی در «من از این وضعیت راضی نیستم» به شکل واضحی سعی میشود تا بسیاری از مسائل را با عصبانیت سیدنی بپوشانند و یا خیلی سریع ماجرا را وصل کنند به قدرتهای او. در حالی که اگر داستان را یک بار بیرون از قالبی که خودش سعی دارد به ما نشان بدهد ببینیم، تازه به بخشهای دوستداشتنی آن میرسیم. اینکه سریال بدون در نظر گرفتن وجه ماورایی داستانْ باز هم میتواند جذاب باشد اصلاً کماهمیت نیست. دلیل درخشش شخصیتها در گرافیک ناولهای پایان دنیای لعنتی و من از این وضعیت راضی نیستم، رها بودنشان از سمت نویسنده است. آنها به معنای واقعی راوی داستان خودشان هستند و «ماجرا» واقعاً در دل همین زندگی عادی آنها به وجود میآید. و حادثه وقتی رخ میدهد که ما حسابی با زندگی روزمره شخصیتها خوگرفتهایم. در این لحظه مهم نیست آن اتفاق چقدر اغراقآمیز و غیر ممکن است. ما تعجب میکنیم، هیجانزده میشویم، فحش میدهیم و یا حتی میزنیم زیر گریه چون که شخصیتهای داستان هم دارند همین واکنش را نشان میدهند. من از این وضعیت راضی نیستم به اندازه پایان دنیای لعنتی به منبع اصلیاش وفادار نیست اما خوشبختانه این ویژگی داستان را حفظ کرده است. [شروع اسپویلر] به طور مثال پایان فصل اول سریال جایی است که –خوشبختانه- فاصله خوبی از منبع اصلی میگیرد. در گرافیک ناول، سیدنی بعد از قتل برد به بالای مخزن آب میرود و با تاکید بر اینکه این کار هدیهای برای برادر و مادرش است، سر خودش را منفجر میکند. فورسمن میگوید که بابت چنین پایانی ایرادهای زیادی از او گرفتند. اما در توضیحاتی که به چاپ جدید کتاب اضافه کرده میگوید: «فکر میکردم این پایان مناسبی است که او دردش را با همان قدرتهایی که باعثش بودند تسکین بدهد.» [پایان اسپویلر]
یکی از کاملترین جنبههای سریال رابطهای است که بین سیدنی و دوستانش یعنی دینا و استن شکل میگیرد و بخش زیادی از این فصل به آنها اختصاص داده شده. با اینکه شخصیتهایی مثل برادر و مادر سیدنی پردازش درستی ندارند اما نحوه آشنایی سیدنی با دوستانش و مراحل رشد شخصیتی آنها حساب شده هستند. به همین خاطر ماجراهایی که قبل از آشکار شدن قدرتهای سیدنی میبینیم نه تنها خستهکننده نیستند که شاید جذابترین بخشهای داستان باشند. در اینجا از بازی خوبی که بازیگران نوجوان ارائه میدهند هم نباید غافل شویم. هم وایات اولف و هم سوفیا لیلیس را قبلاً در فیلم IT (۲۰۱۷) دیدهایم. لیلیس خیلی خوب توانسته احساسات سیدنی را به تصویر درآورد. با این حال به نظرم بهترین و برندهترین نکته سریال، شخصیتپردازی خود سیدنی است. همه ما بارها با شخصیتهای مختلفی در فیلمها و کتابها آشنا شدهایم که افسرده هستند. اما در من از این وضعیت راضی نیستم، با یک نوع کمتر دیده شدهای از افسردگی آشنا میشویم. وضعیت روحی سیدنی اصلاً اغراق شده نیست. البته که این موضوع در روند داستان بسیار تاثیرگذار است، اما میتوان گفت که قدرتهای او استعاره بسیار درخشانی از خشمی است که نسبت به زندگی و دنیای اطرافش دارد. بنابراین به خوبی متوجه میشویم که عصبانیت و یا غمی که یک نوجوان نسبت به زندگی دارد ممکن است تا چه اندازه مخرب باشد. به همین دلیل سیدنی نمونه خوبی است برای پاسخ به این سوال که چه میشد اگر افسردگی خودش را به شکل قدرتهای فراطبیعی نشان دهد؟
چاشنی جادویی دهۀ ۸۰
همانطور که قبلتر در سریال آموزش جنسی دیده بودیم، در من از این وضعیت راضی نیستم هم تعامل جالبی را بین دنیای مدرن و عناصر دهه هشتادی ایجاد کردهاند. داستان در زمان حال میگذرد اما بیشتر شبیه دههی هشتادی است که به طور اتفاقی کمی مدرن شده. این هم یکی دیگر از اجزای همان فرمول کذایی نتفلیکس برای ساخت این سریالهاست که دلیل خاصی هم برایش نمیآورند. شاید هم خیلی اتفاقی تمام شخصیتهای اصلی این سریالها از این سبک لباس پوشیدن و موسیقی خوششان میآید. شاید هم بتوانیم ربطش بدهیم به فیلم ایت و بگوییم در این سریال هم فضای دهه هشتادی داریم چون با تجربه قبلی بازیگران هماهنگ بوده. درست است که این مورد مشکل بزرگی نیست و شاید آن را یک بهانهگیری غیر ضروری بدانید، اما وقتی از تعادل بگذرد دچار کلیشه میشود. بحث در مورد هنر بودن و یا فرمولی بودن این موضوع زیاد است. بنابراین نمیشود به قطعیت گفت که نتفلیکس نوستالژي را حساب شده و به عنوان بخش مهمی از سریال به آن اضافه میکند و یا صرفاً چیزی را میسازد که مخاطب دلش میخواهد ببیند؟ و آیا اصلاً این سریالها قشر نوجوان را به عنوان مخاطب هدف گرفتهاند؟
در این سریالها تصویر خاصی از دنیای مدرن و تکنولوژی نمیبینیم. تلفنهای هوشمند را در دست آدمها میبینیم ولی هیچ کامپیوتری در کلاسها نیست. یا شکل استفادهشان از این وسایل هم جوری است که انگار چیزهای ممنوعهای هستند. به همین دلیل نشان دادن پیامهای متنی شخصیتها در آموزش جنسی بسیار به چشم میآید. اما این مسئله فقط به استفاده از تکنولوژی ختم نمیشود. خیلی کم پیش میآید که در این ماجراها موضع مستقیم افراد را درباره وقایع سیاسی و یا اجتماعی اطرافشان ببینیم. شاید تفاوت این سریالها با کاری مثل فریکس اند گیکس که به نوعی پرچمدار سریالهای تینیجری و بلوغ است در همین موضوع باشد. مثلاً در آنجا میبینیم که لینزی چه طور در برابر مهمان مدرسهشان که جورج بوش است، متن از قبل آماده شده را کنار میگذارد و حرفهای واقعی خودش را میگوید. چنین موقعیتهایی به واقعیتر شدن شخصیتها و دنیایی که در آن زندگی میکنند منجر میشوند. من از این وضعیت راضی نیستم و پایان دنیای لعنتی هم از مشکلات درونی و روانی نوجوانان میگویند و یا در آموزش جنسی مسائل خیلی مهمی را به شکلی خلاقانه و تازه -که آدم فکر نکند دارد از پدربزگش نصیحت میشنود- بیان میکنند. با این وجود چیزی نیست که نشان دهد آنها واقعاً در همین دنیای ما زندگی میکنند، و این موضوع تا وقتی که خلافش هم به درستی ثابت نشود –همانطور که قبلاً گفتم- ممکن است ما را در باورپذیری داستان دچار مشکل کند.
البته اگر خوشبین باشیم میتوانیم به جای کلیشه بگوییم Pastiche یا تقلیدنمایی. این مفهومی در هنر پست مدرن است که با استفاده از عناصر ژانر و سبکهای دیگر، نوعی تقلید آگاهانه انجام میدهد. چرخهی نتفلیکس با سریال چیزهای عجیب شروع شد و بعد به پایان دنیای لعنتی، آموزش جنسی و در نهایت من از این وضعیت راضی نیستم رسید. بنابراین برخی از پرطرفدارترین کارهای این شبکه در چند سال گذشته در چنین فضایی سپری میشدند. براساس یک نظرسنجی در سال ۲۰۱۹، محبوبترین سریال در میان نسل زد و نسل ایگرگها فصل سوم چیزهای عجیب بود. جالب است که این دو نسل در هنگام اکران فیلم Red Dawn (که پلات اصلی فصل سوم را از آن گرفتهاند) هنوز متولد نشده بودند. کارهای اورجینال نتفلیکس حتی اگر در زمان حال بگذرند، باز هم تصویر ایدهآلشان در المانهای گذشته تعریف میشود. مخاطبان هم ترجیح میدهند به جای مواجهه مستقیم با دنیای اطرافشان در نوستالژی روزهای خوب گذشته غرق شوند. یعنی همانطور که فیلسوف و نظریهپرداز ادبی، فردریک جیمسون(Fredric Jameson)، نوستالژی را علامت نگرانکننده و آسیبشناختی جامعهای میداند که نتوانسته با زمان و تاریخ مقابله کند. بنابراین نمیشود آن را عنصری دانست که فقط برای جذابتر شدن فضاها استفاده به کار برده میشود.
دهه هشتاد را با فیلمهایی مثل بلید راند و بازگشت به آینده تصور کنید. تمام آنها آیندهای سرشار از شگفتی را نشان دهند که پر شده از ماشینهای پرنده و اکتشافهای فضایی و از این دست اتفاقهای بزرگ. اما مسئله این است که سالها گذشتند و دنیای واقعی شبیه به چیزی که فکر میکردند نشد. ۲۰۱۹ گذشت و دیدیم که هیچ شباهتی با چیزی که ریدلی اسکات نشانمان داد نداشت. اما ممکن است نوستالژیای که در این فیلم و سریالهای تینیجری جدید نشانمان میدهند به معنی واقعیت کلمه باشند. نوستالژي از دو واژه nostos و algia ساخته شده که به معنای بازگشت به خانه و درد کشیدن هستند. پس با توجه به زمان حالی که در آن زندگی میکنیم، این نوستالژیها لزوماً در پی برانگیختن احساسات مخاطب نیستند. آنها فقط میخواهند ما را به زمانی ببرند که امید داشتن کار سختی نبود، و همچنین تلاش کنند تا این مفهوم را برای نسلی که هیچ برخورد نزدیکی با آن دوران نداشته است بسازند.
***
«من از این وضعیت راضی نیستم» مثل یک کلاژ جالبی میماند از بخشهایی که مورد پسند عده زیادی از مخاطبان قرار گرفتهاند. اگر شما از دیدن زندگی یکسری نوجوان کلهخراب لذت میبرید، پس این سریال هم چیزی برای جذب و یا سورپرایز کردن شما دارد. تماشای این سریال شما را وسوسه میکند تا مدام با سریالها و داستانهای دیگر مقایسهش کنید، و این در حالی است که نمیشود به قطع گفت که با یک ماجرای تازه طرف نیستید.