برافزایی، اوروبوروس، فیلم هندی و صحت سیاسی: شبه سایبرپانک آلترد کربن

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

راه‌های عامه‌پسندتر کردن و هزینه‌هایی که ژانر می‌پردازد: سایکودیلیک جواهری در قصر

اخطار اول، این‌که متنی که می‌خوانید، بر دو قسمت است. قسمتی افاضات منورالفکرانه‌ی آدمی ژانری است که نمی‌تواند چیزی را می‌بیند تحلیل نکند و قسمت دیگر فن‌بازی‌های آدمی ژانری است که نمی‌تواند از داستان و تصویرسازی و طراحی و فیلم علمی‌تخیلی و فانتزی لذت نبرد. سعی می‌کنم این بخش‌ها را برای خواننده‌های مختلف تفکیک کنم. ولی این‌که کدام قسمتش زمام را دست بگیرد، حالا که دارم متن را آغاز می‌کنم، فقط دست قضا و قدر است.

اخطار دوم در مورد این متن استفاده از بعضی کلمه‌ها(واژگان) ثقیل(قلمبه) است، که از استفاده از آن‌ها هم ناگزیرم. ببینید مساله‌ی اول اسم فارسی بود. از ترجمه‌ی ویکی‌پدیایی «کربن تغییریافته» خوشم نیامد. شما بگیرید شهود آدمی ژانری. کربن دگرگون یا اگر می‌خواستم تقلب کنم کربن مبدل(به ضم میم، فتح ب و د) که نه به ماهیت کربن‌محور حیات زمینی، بلکه به وسیله‌ای اشاره دارد که در دنیای پساباکرگی بشریت از دانستن پاسخ «آیا تنهاییم؟»، شالوده‌ي ماهیت اگو را شکسته و برساخته. مساله‌ی دوم هم مفاهیمی بود که وقتی تحقیق دست اول به زبان مادری در بابشان نداری و مجبوری به زبان بیگانه در موردشان فکر کنی، طبعاً برابرنهاده‌ای هم ندارند. هنوز بعضی مفهوم‌ها هستند که شیوه و چگونگی ادراکشان وابسته به زبان است و در زبان‌های مختلف به روش مختلف درک می‌شود. همین چندتا کلمه‌ی کلیدی سال‌های اخیر را در نظر بگیرید: altered، alternate، augment و چه جالب که همه‌ی مثال‌ها با a آغاز می‌شوند. حالا شما باشید چه می‌کنید؟ جای دو تای اولی می‌گذارید «تغییر»؟ دگرگونی؟ دگردیسی؟ دگرسانی؟ تبدیل؟ بدل شدن؟ بدیل؟ این شد که آدم‌هایی مثل من که سعی کردند مترجم ژانری باشند یا به مترجم‌های ژانری کمک کنند، دست به کار کلمه‌سازی شدند.

نجات یا هلاک؟

با این دو اخطار برویم سر آلترد کربن(بله، دلم به هیچ کدام رضا نداد.). آقای ریچارد مورگان را تا قبل از اعلام و معرفی سریال آلترد کربن نمی‌شناختم. (کتاب را هم با دیدن سریال و برای نوشتن همین مطلب خواندم. به کتاب هم می‌رسیم. ولی بعد از این‌که در مورد سریال حرف زدیم.) بنابراین نمی‌توانم با آثار دیگر و سیر کارنامه‌ی کاری‌اش مقایسه کنم. این قدر می‌دانستم که شبه سایبرپانک می‌نویسد که این روزها مد است و برایم سوال بود که چرا سایبرپانکی که من سعی دارم بنویسم، نمی‌گیرد. شاید قصه‌ی زبان بود که من به فارسی می‌نویسم. البته احتمالش هم هست به این سادگی باشد که یکی دو سالی است دست به داستان نبرده‌ام. خلاصه، کتاب سال ۲۰۰۲ درآمد و سال ۲۰۰۳ برنده‌ی بخش بهترین ناول جایزه‌ی فیلیپ ک. دیک شد.

اما سریال را که بنا کردم ببینم. در لحظات اول انگار مشت محکمی خوردم. وقتی چیزی مد می‌شود، گندش را در می‌آورند. تب تیتراژسازی سبک HBO به Netflix هم سرایت کرده و قرار است تیتراژی مثل بازی تاج و تخت یا جهان غرب داشته باشیم. (راستی اسم جهان غرب هر بار مرا یاد سیاحت غرب می‌اندازد.) ولی بعد، معرفی کاراکتر اصلی را داریم که تقریباً شبیه ناول است. تقریباً. صحنه‌ی معرفی تاکشی کووَچ، قهرمان داستان، آدمی برافزوده [برافزوده مصوب فرهنگستان است در برابر augment که عبارت است از تیز کردن حس‌ها و غلبه بر محدودیت‌های جسمی با تجهیز/برافزایی بدن با حس‌گرها و عامل‌های مصنوع. می‌بینید؟ فرهنگستان غیر از حداد عادل آدم‌های باسواد هم دارد.]، که تحت تعقیب نیروهای امنیتی حکومتی است. سازمان ملل متحد بر زمین و چند سیاره‌ی مستعمره‌ی بشری حکومت می‌کند. مستعمره‌ها را تمدن برین (Elder) زمین‌واره‌سازی کرده است. تمدنی بیگانه که حالا دیگر وجود ندارد و انسان تنها آثارشان را، اولین بار روی مریخ، کشف کرده است. آدم‌ها در سریال آن‌ها را به نام تمدن برین و در کتاب به نام مریخی‌ها می‌شناسند. «پشته» (Stack) که شخصیت و هویت هر انسانی روی آن ثبت می‌شود و سفر در فرافضا و بعضی چیزهای دیگر را انسان از بازمانده‌های این تمدن آموخته است. پشته کل هویت انسان است و در صورت سالم ماندن آن، آدم‌ها می‌توانند هر چند بار که بخواهند با جابجایی یا دانلود پشته، به بدن جدیدی منتقل شوند. تا وقتی پولش را بدهند. بعضی با این روش عمر نوح پیدا کرده‌اند. سریال این‌ها را مت، مخفف متوشالح، می‌نامد. (که اگر نمی‌دانید بدانید پدربزرگ نوح بود و کتاب مقدس و البته تاریخ‌الانبیاهای خودمان مثل نسخه‌ی علی دوانی می‌گویند ۹۶۹ سال عمر کرد.)

ارتش مخوف اتحادیه‌ی ملل

برگردیم، صحنه‌ی معرفی تاکشی کووَچ، ادراکی جادویی حتی فراتر از بشر برافزوده نشان می‌دهد. تاکشی کووَچ و زن همراهش که مزدوری محلی است، بعد از مأموریتی خونین، در مخفی‌گاهشان هستند که نیروهای امنیتی بر سرشان می‌ریزند. کووَچ قبل از ورودشان پرهیب‌شان را از پس دیوارها، تعدادشان و نوع اسلحه‌شان را می‌بیند. شفافیتی که دیگر هیچ وقت در سریال مشاهده‌اش نمی‌کنیم. نیروهای امنیتی بدن کووَچ را کشته و در عین حال جهت آزار او، پشته‌ی زن را منفجر می‌کنند که نتیجه‌اش مرگ واقعی و قطعی اوست. صحنه‌های معرفی قبل از زندان ۲۵۰ ساله‌ی کووَچ در سیاره‌ای دوردست و بیدار شدن متفاوت-از-دیگرانش [از بایگانی شدن پشته‌اش در زندان] در مرکز اصلاح و تربیت سان فرانسیسکو، تصویری ابرانسان از قهرمان داستان می‌سازد که انتظار زیادی برای بیننده ایجاد می‌کند. اما تقریباً هیچ وقت دیگر ابرانسان را نمی‌بینیم.

در این دنیا، کاتولیک‌ها کسانی هستند که به بازگشت به بدنی تازه اعتقادی ندارند و مرگ را قطعی می‌دانند. قانون موجود این اعتقاد را به رسمیت می‌شناسد و هیچ کاتولیکی به هیچ دلیلی از مرگ باز نمی‌گردد. همین موضوع باعث شده کاتولیک‌ها، قربانیان مناسبی باشند. بقیه‌ی قربانی‌ها را می‌توان برگرداند تا در دادگاه شهادت دهند و در صورتی که خودشان بی‌گناه باشند، دولت بدن تازه‌ای به آن‌ها تخصیص می‌دهد که به آن منتقل می‌شوند. قانون تازه‌ای در دست بررسی است که اجازه دهد دادستان‌ها بتوانند کاتولیک‌های مرده را هم به دادگاه فرابخوانند.

با این مختصر از پس‌زمینه و جهان‌سازی، خلاصه‌ی داستان را ببینیم:


[اسپویلر]


یکی از مت‌ها، به نام لورنس بنکرافت، مرد ۳۵۰ ساله، که در خانه‌ای بالای ابرها به نام «لمس خورشید» زندگی می‌کند، کووَچ را از زندان بیرون می‌کشد. هویت دیجیتال او را از جهان هارلن، به زمین مخابره می‌کنند و در بدنی جدید قرار می‌دهند. بدن متعلق به یکی از زندانیانی است که به ۱۰۰ سال زندان محکوم شده. به کووَچ خبر می‌دهند که بنکرافت او را برای مدت شش هفته اجاره کرده است و باید خودش را به نماینده‌ی بنکرافت معرفی کند.

در راه بیرون آمدن از مرکز اصلاح و تربیت آلکاتراز، پلیس بی سیتی (که سان فرانسیسکوی آینده‌ی دور باشد.)، جلوی کووَچ را می‌گیرد و ستوان کریستین اورتگا، کووَچ را سوال‌پیچ می‌کند که چرا بنکرافت او را اجاره کرده. پلیس او را به خانه‌ی بنکرافت می‌رساند و در بین راه هم ستوان اورتگا شبه مونولوگی درباره‌ی مت‌ها می‌گوید که نفرتش را از آن‌هایی نشان می‌دهد که با ثروت بی‌حسابشان می‌توانند تا ابد زنده بمانند. وقتی به خانه‌ی بنکرافت می‌رسند معلوم می‌شود پسرش را به دنبال کووَچ فرستاده بوده که پلیس به دلیل رانندگی در حین مستی دستگیرش کرده و این طور از ماجرای کووَچ سردرآورده. اورتگا قبل از رفتن پاپی کووَچ می‌شود که قصه‌اش چیست و کووَچ در جواب اسم خودش را می‌گوید که اورتگا در پایگاه داده جستجو کند و این‌جاست که می‌فهمیم کووَچ یکی از «فرستاده»‌ها بوده.

بنکرافت از کووَچ می‌خواهد معمای قتل خودش را حل کند. شخصیت بنکرافت هر ۴۸ ساعت به طور خودکار پشتیبان‌گیری می‌شود و از طریق ماهواره به مرکز مخصوصی فرستاده می‌شود. اما بنکرافت از ۴۸ ساعت آخر خبری ندارد. چون قتل ده دقیقه قبل از زمان پشتیبان‌گیری صورت گرفته است. به نظر پلیس و کووَچ خود بنکرافت خودکشی کرده، اما کسی دلیلی برای آن نمی‌بیند. بنکرافت به کووَچ پیشنهاد می‌دهد تا معمای قتل را حل کند و در عوض عفو دولتی گرفته و به دنبال زندگی خود برود.

در شهر و در زمان گرفتن هتل، کووَچ که می‌خواهد پیشنهاد بنکرافت را رد کرده و به زندان برگردد، مورد حمله‌ی کدمین، تبهکاری که خودش را روی دو بدن مجزا کپی کرده، قرار می‌گیرد. هتلی به نام کلاغ که هوش مصنوعی دارد و شخصیت آقای پو را به خود گرفته، در دفاع از اولین مهمانی که بعد از ۵۰ سال داشته، کدمین و گروهش را قلع و قمع می‌کند. پلیسی که به صحنه‌ی قتل عام می‌رسد، اورتگا و گروهش است. کووَچ حمله‌ی کدمین را دلیلی می‌بیند که کسی نمی‌خواهد معمای بنکرافت حل شود و پیشنهاد او را می‌پذیرد.

صبح روز بعد کووَچ وکیل بنکرافت را در اتاقش می‌بیند و با هم به موسسه‌ی کلون‌سازی که پشتیبان‌گیری از شخصیت بنکرافت را برعهده دارند سری می‌زنند و می‌‌فهمند بنکرافت شخصیتش را آخرین بار از اوزاکا، بعد از معامله‌ای موفق، به موسسه فرستاده. اورتگا به کووَچ مشکوک است و به دلایلی که بعد می‌فهمیم کارهای او را دنبال می‌کند.

قصه آن قدر می‌پیچد که اورتگا با کووَچ رابطه‌ای عجیب برقرار می‌کند، همسر بنکرافت از کووَچ می‌خواهد پرونده را رها کند و فرار کند، دخترهای کار مرده‌ی بسیاری پیدا می‌شوند که هر کدام قصه‌ی خود را دارند، کووَچ کارکنان یک موسسه‌ی پزشکی و جراحی مجهز به بازجویی واقعیت مجازی را قتل عام می‌کند، در محیط مجازی زیر شکنجه بارها می‌میرد و زنده می‌شود تا شکنجه را از سر بگیرد، کل خانواده‌ی اورتگا به طرز فجیعی به دست قاتلی که مت‌ها را خدا می‌داند کشته می‌شوند، می‌فهمیم کووَچ بدن نامزد زندانی اورتگا را پوشیده، اورتگا سایبورگ می‌شود و همراه کووَچ در رینگ با کدمین تا سر حد مرگ مبارزه می‌کنند، کووَچ خودش را کپی می‌کند، تکنونینجایی شکست‌ناپذیر سر وقت کووَچ می‌آید، خواهر ۲۵۰ سال مرده‌ی کووَچ را به عنوان یکی از آدم بدهای حسابی زنده و ترسناک می‌شناسیم و پرده از توطئه‌ای برداشته می‌شود که خود سازمان ملل را درگیر خود کرده، بنکرافت و همسرش کارشان به زندان می‌کشد و بالاخره یکی از دخترهای مرده جان و مأموریت کووَچ را نجات می‌دهد تا کووَچ بتواند به دنبال کلکریست فالکونر به زندگی خود ادامه دهد.

قرار نبود که همه‌ی داستان را تعریف کنم؟ بود؟


[پایان اسپویلر]


جهان‌سازی

تا به حال، با این همه مشاهده و بازگشت به خود، این قدر فهمیده‌ام که کودک-بشر همچنان به دنبال شگفت‌زده شدن بوده و به دنبال افسون‌زدگی در زندگی روزمره است. شگفتی‌آوری چیزی است که از سرگرمی‌های امروزی خود انتظار داریم و هر چه می‌گذرد و طول زمان توجه و تمرکز کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود و آدم‌ها را باید در ثانیه‌های کمتر و کمتری شگفت‌زده کرد و تحت تأثیر قرار داد، انتشارات داستانی هم تغییر شکل می‌دهد.

چه دنیایی

جهان‌سازی مجموعه‌ی تلویزیونی آلترد کربن، از همین الگو پیروی می‌کند. جهانی پر زرق و برق که هم خوبی‌هایش براقند و هم بدی‌هایش به چشم می‌آیند و در سه ثانیه‌ی اول واقعیت خود را به بیننده می‌فروشد. از صحنه‌ی اولی که وارد زمین می‌شویم، از خودم پرسیدم چرا آینده همیشه پر از مه و تأسیسات شهری است که از خودشان بخار بیرون می‌دهند. در واقع باید بگویم با مجموعه‌ای خوش‌ساخت طرف هستیم که جهانی کم‌نظیر الهام گرفته از بلیدرانر ساخته و پرداخته. پر از نئون و مردم برگزیده و عادی و مسیحای دروغین و انسانیت فرامنظومه‌ی شمسی و تبلیغات مجازی و داروهای روان‌گردان. شاید اسپراول گیبسون یا روح در پوسته‌ی ماسامونه شیرو را هم بتوان الگوهای موثری بر دنیاسازی مجموعه در نظر گرفت.

عنصر مهمی که در جهان‌سازی گمانه‌زن اهمیت دارد، باورپذیر بودن دنیا با قوانینی است که خالق برایش وضع می‌کند. مجموعه به خوبی از عهده‌ی پرکردن برش‌های واقعیت امروزی و تعامل‌های انسانی در بستر علمی‌تخیلی شبه سایبرپانک برآمده است.

خلاصه بگویم خودنمایش‌گری معمول شخصیت‌ها و دنیاهای سریال‌های تلویزیونی امروزی که مثل کاس‌پلی‌های کامیک‌کان و امثال آن است قرار است با اضافه‌بار روی حس‌های ما، آن قدر کورمان کند که بخواهیم بیشتر ببینیم، در جهان‌سازی این سریال به وضوح دیده می‌شود. اما از این که بگذریم، بدون آن هم، دنیای آلترد کربن، دنیای خودمان است. این بهترین نوع دنیاسازی ممکن است. دنیایی که از دنیای واقعی به واسطه‌ی قوانینش قابل تشخیص نباشد. خلاصه‌تر، دنیایی که انیمه نباشد.

قهرمان داستان زیر شکنجه در واقعیت مجازی

ساخت و روایت

تا این‌جا، اگر حوصله کرده باشید، فهمیده‌اید که با آدم ژانری ایرادگیری طرف هستید که از حال باورکردن کور طرفدارانه بیرون آمده و به دنبال کار خوب در عرصه‌‌ی ژانر است. ترکیب روایت در بیشتر موارد آن قدر جذاب و متوازن است که بیننده را نگه داشته و سیر کند. همان طور که گفتم یکی از نکات خوب توازن در روایت است. تکه‌های پیشرفت قصه، دنیاسازی، پس‌زمینه‌ی شخصیت‌ها، برش‌ها، کافی هستند.

نکته‌ی خوب دیگر عدم اغراق در روایت‌گری جهان است. یعنی از سندرم رابرت جردن و سندرسون خبری نیست و همان قدری از دنیای ساخته شده می‌بینیم که لازم است. با این همه اکسپوزیشن‌ها گاهی نابه‌جاست و از-پیش-چیده-شدن-برای-هدف-خاص به چشم دیده می‌شود. یعنی انتظار نداری کاراکتری بایستد و جایی قصه بگوید که لازم نیست. اما پیش می‌آید. در عوض بیان بصری خیلی خوب است. مثلاً صحنه‌ی های شدن کووَچ در شهر و بمباران تبلیغات دیجیتال بعد از نصب گیرنده‌ی چشمی در لحظه‌ی اول مثل وارد شدن به سرزمین عجایب است. هم اکسپوزیشن دنیاست و هم در ادامه‌ی داستان و هم پس‌زمینه‌ی شخصیت‌های بعدی را مشخص می‌کند.

همچنین صحنه‌های درگیری آن قدر هست که انگار جزیی از قرارداد تولید سریال، وجود درصد ثابتی از خشونت و درگیری در هر قسمت باشد. بعضاً این صحنه‌ها، واقعاً لازم نیستند و تنها برای تعیین گام هیجان تعیبیه شده‌اند.

غافلگیری عجیبی از عربی حرف زدن شخصیتی که قرار بود باتیستا رودریگو باشد ولی سمیر عبود است و جواب اورتگا به اسپانیول به من دست داد که خوشایند بود، مونتاژ ورودی بیننده به اشتباه می‌اندازد و گمان ویرچوال بودن تجربه در او ایجاد می‌کند، علاوه بر سرزمین عجایب، بعضی قسمت‌های جالب قسمت اول است.

در پایان هر قسمت هم صحنه‌ای کوتاه در قالب انیمیشن خطی، بخشی از درون‌مایه‌ی قسمت بعدی را نشان می‌دهد. تا قسمت آخر که کووَچ را با بال‌های فرشته به تصویر می‌کشد.

یکی از نکات عجیب و در عین حال جالب این است که در سریال هر کس به زبان مادری خودش حرف می‌زند و همه منظور یکدیگر را می‌فهمند. همین طور گونه‌گونی شخصیت‌ها، نژادها، زبان‌ها و چهره‌ها در راستای صحت سیاسی گاهی به حد حال‌به‌هم‌زن می‌رسد. ایده‌ی صحت سیاسی همیشه به نظرم ایده‌ای منافقانه و دورویی‌پرور می‌رسیده است و این سریال هم از این بابت مستثنی نیست.

وقتی بحث سفیدشویی هنوز باز است و شخصیت اصلی (حالا به دلایل داستان‌پسند مطابق با کتاب) با نامی ژاپنی، سفید اروپایی است، چه اینجا و چه در بدترین اقتباس تاریخ از روح در پوسته، صحت سیاسی چیزی جز دروغگویی نیست. سفیدشویی به این معنی که شخصیت غیر سفید غیر اروپایی را بازیگری از این نژاد نقش‌آفرینی می‌کند.

در نهایت در این زمینه به نظر من امکان بالقوه‌ی بزرگی برای روایتی دست اول وجود داشته است که نتوانسته به طور کامل محقق و بالفعل شود.

مهم‌ترین مشکلی که من با روایت داشتم، این تعهد سازنده بود که به بیننده‌ای که شاهد زجر کشیدن و تحقیر قهرمان داستان و آدم خوب‌ها بوده، در نهایت پایان خوشی هدیه دهد که در آن تلافی همه‌ی سختی‌ها بر سر آدم‌های بد در می‌آید و هیچ هم از این مستثنی نیست.

شخصیت‌پردازی

بیایید یک‌بار شخصیت‌های سریال را معرفی کنیم که حاوی اسپویلر است:

تاکشی کووَچ (دورگه‌ی لهستانی-ژاپنی، اهل سیاره‌ی هارلن که توسط ژاپنی‌ها با کارگران اروپای شرقی مسکونی شده)، قبلاً مامور سازمان ملل متحد بوده (یعنی ارتش) و بعداً همراه خواهرش به گروه آزادی‌خواهی به نام «فرستاده»ها پیوسته که تحت رهبری «کلکریست فالکونر» (نه، آن قسمتی که در ویکی‌پدیای فارسی نوشته کوئل‌کریست غلط است. البته انتظاری نیست از جایی که «فانتزی» را «خیال‌پردازی» جایگزین کرده.)، قصد داشتند با ویروسی کردن پشته‌ی انسان‌ها، حداکثر عمر را ۱۰۰ سال قرار دهند. فرستاده‌ها را فالکونر برای تربیت قدرت ذهن و یادآوری کامل و مهارت در نبرد تن‌به‌تن آموزش داده است. ارتش با ویروسی که پشته را هدف قرار می‌دهد، فرستاده‌ها و فالکونر را نابود می‌کند و تنها کووَچ جان سالم در می‌برد. کووَچ جایزه‌بگیر و مزدور می‌شود و برای پول کار می‌کند. تا زمانی که در ابتدای سریال و کتاب به دام می‌افتد. نقش تاکشی کووَچ را سه بازیگر مختلف در سه بدن مختلف بازی می‌کنند. دو تن از این بازیگران ژاپنی و شرقی‌تبار هستند که جزو توجیه سازندگان سریال در سفیدشویی بوده است.

موثرترین حضور کینمن در روایت

جوئل کینمن، نقش کووَچ/رایکر را بازی می‌کند که باید بگویم بازی متوسطی دارد و بازی‌گردانی‌اش به نظر بیشتر بر حضور فیزیکی چشم‌گیرش در صحنه تأکید داشته است. معضل بزرگی که این مساله ایجاد می‌کند، حضور کینمن در تمام صحنه‌هاست و وقتی از دیدن او خسته شدید که پیش خواهد آمد، ادامه‌ی تماشا کمی مشکل خواهد شد.

بدن اصلی و اولیه‌ی قهرمان داستان

رایلین کاواهارا: آدم بد سیاه داستان است. خویشاوند دیوانه‌ای که نمی‌شود از دستش فرار کرد. به عنوان کسی که در موقعیت مشابه بوده، خفه‌کنندگی موضوع را درک می‌کنم و می‌فهمم چرا رابطه‌ی خواهر-برادر به سریال اضافه شده است. چهار بازیگر مختلف نقش این شخصیت را بازی می‌کنند که هر کدام جنبه‌ی مختلفی را نشان می‌دهند و هر کدام نقش متفاوتی در پیشبرد داستان دارند. شخصیت کاواهارا در سریال عمق به نسبت کمتری نسبت به سایرین دارد.

لورنس بنکرافت و مریام بنکرافت، زوج مت که کووَچ را برای حل معمای قتل بنکرافت استخدام می‌کنند. آن‌ها بیش از صد سال است که با هم ازدواج کرده‌اند و جزو ثروتمندترین آدم‌های کل جهان هستند. بنکرافت در سازمان ملل نفوذ زیادی دارد که باعث شده بتواند برای کووَچ عفو بگیرد. لورنس بنکرافت، برای تلافی رفتارهای اورتگا، بدن رایکر را برای کووَچ اجاره می‌کند. بازیگر این شخصیت، جیمز پرفوی، توانسته عمق خوبی به این شخصیت بدهد و او را بر روی صفحه برجسته کند. بنکرافت گذشته‌ی کلنی‌ها و مستعمره‌ها و راه افتادن بشر برای رفتن به ستاره‌ها را به یاد دارد.

کریستین اورتگا دختر لاتینوی [=آتش‌پاره در فرهنگ عامه‌ی امروز] زودخشم [=پرشور و حرارت] و به طرز کاریکاتورگونه‌ای درست‌کار [=پلیس خوب در مقابل آدم بدها] که خانواده‌ای کاتولیک دارد. شخصیت اورتگا کووَچ را مجذوب می‌کند و می‌فهمیم سال‌ها اجاره‌ی بدن الیاس رایکر (صاحب بدن فعلی کووَچ) را پرداخته و او را بی‌گناه می‌داند. شخصیت اورتگا منبع کامل قابل ارجاعی از فحش‌های اسپانیول سریال بود و پر شر و شور یکی از عواملی بود که بار دراماتیک سریال را بردوش می‌کشید.

کل‌کریست فالکونر: مبارز، آزادی‌خواه، شاعر، نظریه‌پرداز، تک نینجا، ابرسرباز، معلم و استاد نبردهای روانی و ذن و تمرکز و بقیه‌ی چیزها، یعنی ترکیبی از چگوارا و پابلو نرودا و حشاشین حسن صباح، بروس لی، کلینت ایستوود، فروید و بودا و کنفوسیوس و در نهایت عشق سابق مرده‌ی کووَچ هم بود. مشکل این شخصیت زیاده از حد رمزآلوده بودن و منطقی نبودن وجود آن است. در واقع سازندگان سریال مجبور به ترکیب چند شخصیت کتاب در این شخصیت بوده‌اند که این مشکل را آفریده. ولی چه باک. زمانه زمانه‌ی قدرت دادن به زنان است. پس می‌پذیریم.

هتل زاغ، هتلی هوش مصنوعی است که شخصیتی شبیه ادگار آلن پو ساخته تا با انسان‌ها ارتباط برقرار کند. به دلیل ماهیت کنه‌وار هتل‌های هوش مصنوعی، کسی در آن‌ها ساکن نمی‌شود. پو بارها در تحقیقات و جنگ‌های کووَچ به او کمک می‌کند و در قسمتی حتی روانکاوی لیزی، یکی از دخترهای مرده را برعهده می‌گیرد. آقای پو یکی از جذابیت‌های مهم سریال است و مانند هندریکس در کتاب، کلید حلال بسیاری از مشکلات کووَچ.

هتل کلاغ در حال توصیف ماهواره‌ی گناه

ورنون الیوت، سرباز بازنشسته‌ی سازمان ملل که دخترش، لیزی، را از دست داده و کمک دست کووَچ در عملیات مسلحانه می‌شود. ورنون سربازی قابل و پدری دردکشیده است که یک بار بنکرافت را تهدید به قتل کرده و به همین دلیل است که کووَچ او را پیدا می‌کند،‌ تهدید می‌کند و بعداً‌ به کار می‌گیرد.

آوا الیوت، همسر ورنون و مادر لیزی، هکری که در زمان سریال از زندان در بدنی مردانه آزاد می‌شود و با مهارت‌های فرابشری‌اش، به کووَچ کمک‌های عظیمی می‌کند تا دشمن را فریب داده و نابود کند. آوا که در کتاب نام دیگری دارد، در زمان شروع داستان ۴ سال از محکومیت ۳۰ ساله‌ی خود را در زندان بایگانی گذرانده است.

لیزی الیوت یکی از دختران کاری است زیر شکنجه ذهنش را از دست داده و در حلقه‌ی ترس گرفتار شده. لیزی با بنکرافت ارتباط داشته و همین امر باعث شکنجه و مرگش شده. ورنون پشته‌ی لیزی را پیش خود نگه می‌دارد و در نهایت پو او را درمان کرده و به جان آدم بدهای سریال می‌اندازد. لیزی کلید نابودی همه‌ی آدم‌های بد در انتهای سریال است.

سندی کیم: خبرنگار اخبار روزانه شخصیتی است که در کتاب همه از او به عنوان بیان‌کننده‌ی حقیقت مطلق از او هراس دارند و تهدید مطلق است. اما در سریال شخصیتی مضحک، احمق و تک‌لایه دارد. بازی‌گردانی این شخصیت به وضوح نشان از کینه‌‌ی شخصی و تلافی‌جویی خالق این شخصیت در سریال است.

مرد نامریی

آلترد کربن و اوروبوروس

ویکی‌پدیا آلترد کربن را در ژانر علمی‌تخیلی سایبرپانک آخرالزمانی معرفی کرده است. سریال در سال جاری منتشر شد. آینده‌ای که آلترد کربن به تصویر می‌کشد، با وجود پیشرفت‌های عظیم فناوری که بخش زیادی‌اش از تمدن ناموجود فضایی گرفته است، دنیایی است فلج و مانده در عصر شرکت‌های معظم. دنیا هنوز همان دنیایی است که انسان‌های دارای امکانات بیشتر، با انسانیت‌زدایی از مستعضف‌ها بهره‌کشی می‌کنند. بدن‌های دگرگون‌شده‌ی انسان‌ها انگار کاست‌های جدیدی ساخته که با سطح فناوری و نوع برافزودگی تقسیم می‌شوند. قدرتمندان هر کدام چندین و چند چهره‌ و بدن مختلف دارند که هر کدام اوج فناوری یکی از شرکت‌های بدن‌سازی است و به آن‌ها توانایی «لذت» بردن بیشتر از زندگی را می‌دهد. آدم‌های بالادست، مت‌ها، در انسانیت‌زدایی حتی آن قدر پیش می‌روند که در نمایشی بصری از انسانیت‌زدایی زیردست‌های نافرمان را در بدن حیوانات دانلود می‌کنند و هیچ کس نمی‌تواند جلوی آن‌ها را بگیرد.

در طبقه‌ی متوسط برافزودگی‌ها همه از نوع کاربردی است. چیزی که به «کار» هر کس بیاید و او را در کار بهتر کند. تا جایی که وقتی اورتگا دستش را از دست می‌دهد، پروتز قدرتمندی جای آن نصب می‌شود که به او قدرت خارق‌العاده‌ای می‌دهد و ظرف پنج دقیقه بعد از به هوش آمدن از آن برای اعتراف گرفتن استفاده می‌کند.

خیلی از مردم طبقه‌ی پایین از بدن‌های مصنوعی ماشین‌مانندی استفاده می‌کنند که فقط برای زنده ماندن است. اوج خودخداپنداری مت‌ها جایی مشخص می‌شود که بنکرافت به ملاقات مردمی محصور در گتو می‌رود که بازماندگان نسل اندر نسل قربانیان سلاح میکروبی قدیمی هستند و به جای استفاده از ثروت بی‌حد خود برای کمک به آن‌ها (یا به قول کووَچ دادن بدن‌های جدید به آن‌ها)، صرفاً با ملاقات آن‌ها به آن‌ها افتخار می‌دهد و مورد پرستش آن‌ها قرار می‌گیرد. تا جایی که بدن فعلی‌اش از آلودگی سلاح میکروبی می‌میرد ودوباره در کلون بعدی دانلود می‌شود.

پوچ‌انگاری قضاوقدرمابانه‌ای سلسله ناشکستنی مراتب اجتماع به بیننده نشان می‌دهد، «واقعیت» سیاهی است که از فرط سیاهی کاریکاتور شده است. اوروبوروسی که نشان کووَچ و خواهرش است و هر بار در هر بدن تازه‌ای آن را خالکوبی می‌کند، نمادی نخ‌نماست از حلقه‌ی تباهی دنیا و دیدگاه قهرمان داستان که به «پوچی» نمایشی گراییده. از سوی دیگر، این دنیای سیاه درخشش‌های خود را هم دارد. وجود «خوبی» و «نیروی عشق» و پاکی در جهان پررنگ شده است.

همه‌ی این‌ها به کنار، آلترد کربن برای من تجربه‌ای لذت‌بخش بود. دیدن تصویر دنیایی سایبرپانک (هرچند تلویزیونی) و قهرمان‌محور، ارزش زمانی که پای دیدن مجموعه گذاشتم را داشت. جلوتر در مورد تفاوت تجربه‌ی بصری و خواندنی خواهم گفت. اما تجربه‌ی بصری مجموعه، پر از شگفتی و تعلیق بود. تعلیق یکی از عامل‌های بنیادی تجربه‌ی داستان‌گویی بصری است که این مجموعه به وفور آن را ارایه می‌دهد.

دیدن این مجموعه اجازه داد تا یک بار دیگر به بحث هویت و به طور خاص هویت دیجیتال فکر کنم. هویت دیجیتال و حریم شخصی‌اش همین امروز دغدغه‌ی خیلی از ماست. قصه‌های زیادی در چند سال اخیر در این زمینه شنیده‌ایم و هر کدام دریچه‌ی ترس جدیدی را باز کرده است. بعضی‌ها حتی هویت دیجیتال را کنار گذاشته‌ایم. خیلی وقت‌ها هویت دیجیتال ما گمراه‌کننده است و تصویری که ارایه می‌دهد با انسانی که هستیم تفاوت بسیار دارد. خیلی وقت‌ها هویت دیجیتالی یک لایه‌ی دیگر به خودفریبی و دیگرفریبی ما اضافه می‌کند.

سوال بزرگ دیگر مساله‌ی ماهیت انسان بودن است که چقدر به بدن ربط دارد و چطور تجربه‌ی شیمیایی مغز ما شناور در محلول مواد معدنی و آنزیم و هورمون‌ها آن را شکل مي‌دهد. اگر بتوانیم بدن خود را عوض کنیم، تفاوت تجربه در کجا خود را نشان خواهد داد؟ چقدر از تجربه‌ی زندگی روزمره‌ی ما واقعی است و اصلاً معنی عینی چیست؟ چیزی که در یک بدن می‌بینم، چقدر وقتی در بدن دیگری هستم متفاوت به نظر می‌رسد.

نسبی بودن زاویه‌ی دید در زندگی اجتماعی شدیداً خود را نشان می‌هد. چه می‌شود وقتی زاویه‌ی دید علاوه بر عامل‌های نسبیتی که امروز درگیر آن هستیم (برداشت ما از دنیا، افراد و آدم‌ها حتی در یک وضعیت ذهنی ثابت هم به هزاران عامل بستگی دارد که ساده‌ترین‌شان وضعیت دما و هواست. بگذریم از پیچیدگی که وضعیت‌خای تعادل هورمونی مختلف در زاویه‌ی دید ایجاد می‌کند.)، یک لایه‌ی دیگر هم پیچیدگی پیدا کند؟

مساله‌ی جالبی که در سریال مطرح می‌شود، پوشیدن بدنی متفاوت با وضعیت ذهنی یا جنسیت انسان است. وقتی آوا الیوت از زندان آزاد می‌شود، به دلیل مشکل دسترسی به بدن اصلی‌اش، او را در بدن مردی جای می‌دهند. در ابتدای مجموعه هم، به دختربچه‌ی ۷ ساله‌ای که در حادثه‌ای کشته شده، براساس امکانات دولتی، بدن زنی ۵۰ ساله تعلق می‌گیرد.

ادگار آلن پو با آرایش و آرایه‌های روز مردگان که سنت یادبود درگذشتگان مردم مکزیک است.

نکته‌ی جالب توجه و بحث دیگر، چندگونگی فرهنگی بود که جای دیگر به عنوان نقطه‌ضعف در موردش صحبت کرده‌ام. اما این چندگونگی  در عوض بعد تازه‌ای در دیدن مفاهیم ایجاد می‌کند. مساله‌ی تلفیق فرهنگی بعد از شوک اولیه‌ای سال‌ها پیش به ذهن طبقه‌بندی‌شده‌ی مهندسی نگارنده وارد کرد، جزو مسایل مورد علاقه‌ام شده است. امکان‌ها و گزینه‌هایی که تلفیق دو نماد می‌تواند ایجاد کند به نظرم بی‌نهایت است.

با این همه مساله‌ی بزرگی با این مجموعه و دیگر مجموعه‌های چند سال اخیر دارم که علمی‌تخیلی مد شده و نرد بودن باحال حساب می‌شود. همان مسأله‌ی اساسی که با همه‌ی فیلم‌های هالیوودی دارم. آسان‌سازی بی‌نهایت، ساده‌گویی، سطحی‌پروری و بازاستفاده از الگوهای نخ‌نما شده‌ی معرفی کاراکتر و پلات. علاوه بر صحت سیاسی، تلاش برای جذب اکثریت، پیچیدگی‌های تفکربرانگیزی که مجموعه‌ای با این ایده می‌تواند پیاده‌سازی کند، در فرایند عوام‌پسندسازی محو می‌شوند و در نهایت می‌شود بسیاری از کارهای چندسال اخیر را به عنوان «ماجرایی» طبقه‌بندی کرد. این استفاده از کلیشه‌ها عمق بیشتری هم نمی‌گیرد و تنها در حد پر کردن کلیشه با عناصر سایبرپانک و علمی‌تخیلی باقی می‌ماند. به همین دلیل هم هست که آن قدرها روی لو رفتن مطلب سخت نگرفتم. از اول می‌دانیم که قهرمان ما پیروز است.

در واقع برای مخاطب علمی‌تخیلی‌دوست، تنها چاره گشتن به دنبال داستان‌های مستقل غیر پرفروش و مجموعه‌های کم‌سروصدا و تا جای ممکن غیر آمریکایی است.

چیزهای دیگری هم که نگفتیم، خلاصه‌اش می‌شود این‌ها:

  • نمی‌شود گفت حتماً، اما به نظر می‌رسد این مجموعه پاسخ همه‌جانبه‌ی Netflix به GoT باشد.
  • حجم Gore بر ثانیه، س/ک-س بر ثانیه و خشونت خالص بر ثانیه به ترتیب با کشتارگاه، خرگوش و روبوکاپ برابری می‌کند.
  • اگر حتماً اصرار دارید چیزی ببینید، به جای آلترد کربن، «ماجرای ندیمه» را ببینید.
  • به جای هر دویش کتابی ژانری بخوانید.

در پایان هم اشاره کنم که در حال حاضر مجموعه نامزد بخش بهترین مجموعه‌ی تلویزیونی جایزه‌ی ساترن است که تابستان امسال برگزار می‌شود.

درباره‌ی کتاب

در مورد این اثر خاص، نوشتن در مورد سریال، بدون دانستن در مورد کتاب به نظرم عجیب می‌رسید. چون تجربه ثابت کرده حتی وقتی می‌خواهی سایبرپانک را به زبان دیگری برگردانی، خود زبان ناگهان تبدیل به سدی عظیم می‌شود. چه رسد به این‌که بخواهیم رسانه را به کل عوض کنیم و از خواندن به تماشا دگردیسی کنیم. بگذارید مثالی چند در مورد زبان بزنم. مثال اول ترجمه‌ی بخشی از نئرومنسر ویلیام گیبسون، کاری از دوست عزیزم، آقای امیر سپهرام است:

آسمان بالای بندر به رنگ تلویزیونی بود که روی کانالی مرده تنظیم شده باشد.

کِیس، همان طور که با شانه مسیری از میان جمعیت به سمت در چَت باز می‌کرد، صدایی را شنید که می‌گفت «این طور نیست که مصرف کننده باشم. مثل اینه که بدنم کمبود داروی وسیعی رو ایجاد کرده باشه.» صدایی متعلق به اهالی اسپراول بود و جوکی اسپراولی. بار چتسوبو پاتوق تبعیدی‌های حرفه‌ای بود؛ حتی اگر یک هفته هم در این بار مشغول به نوشیدن باشی، ممکن است یک کلمه ژاپنی هم به گوشت نخورد. رَتز متصدی بار بود و دست مصنوعی‌اش، هنگام پر کردن لیوان‌های روی سینی با کیرین خام، به صورت یکنواختی باز و بسته می‌شد. کیس را که دید، با شبکه‌ای از دندان‌هایی از فولاد اروپای شرقی و پوسیدگی قهوه‌ای، لبخند زد. کیس جلوی بار، بین یکی از فاحشه‌های زون لونی با پوست برنزه‌ای عجیب و یونیفورم شق و رق نیروی دریایی مرد آفریقایی بلندقدی با شیارهای قبیله‌ای دقیقی روی گونه‌هایش، جایی برای خود پیدا کرد. رتز، با دست سالمش، لیوانی از کیرین خام را روی بار به سمتش سراند و گفت «وِیج این جا بود، با دو تا از پسرهای جو. کاری باهات داشت؟» کیس شانه‌اش را بالا انداخت. دختری که سمت راستش بود، خنده‌ای کرد و سقلمه‌ای به او زد.

لبخند متصدی بار پهن‌تر شد. زشتی‌اش مایه‌ای افسانه‌ای داشت. در عصر زیبایی ارزان‌بها، نبودنش در چهره او، حاکی از نوعی نشان خانوادگی بود. وقت دست مصنوعی عتیقه‌‌اش را به سمت لیوان دیگری دراز کرد، ناله‌ای از آن بلند شد. یک اندام مصنوعی ارتشی روسی بود؛ یک دست ماشینی هفت‌کاره با بازخورد نیرو که در پلاستیک صورتی بدقواره‌ای جا گرفته بود. «زیادی هنروری، جناب کیس.» رتز غرغری کرد که کار خنده را برایش می‌کرد. شکم برآمده از زیر پیراهن سفیدش را با دست صورتی‌اش خاراند. «هنرور کار یه خورده بامزه‌ای هستی.»

کیس لبی با آبجوش تر کرد و گفت «حتما همین طوره. بالاخره یکی باید بامزه باشه دیگه. قطعا توِ گه که نیستی.»

و دومی بخشی از ترجمه‌ی جانی حافظه، اثر همان آقای گیبسون، به دست من است:

شات‌گان را کردم توی کیف آدیداس و با چهارتا جوراب تنیس خوب پوشاندمش. آره، مرام من اصلاً این طوری نیست، ولی خوب قصدم هم همین بود. یعنی اگر فکر کردند خامی، تکنیکی بیا، اگر فکر کردند تکنیکی هستی، خودت را بزن به خامی. من خیلی تکنیکی‌ام. پس گفتم بهترست که تا جای ممکن خام بزنم. ولی خوب این روزها اگر هوس کنی خودت را خام جا بزنی باید حسابی تکنیکی باشی. مجبور شده بودم جفت آن لوله‌های دوازده گِیجی را از برنج‌فروشی‌ها، راسته‌ی تراشکارها جور کنم و بعد خودم به هم وصلشان کنم. مجبور شده بودم یک جاخشابی مال عهد بوق را که کارتریجش با دست جا می‌خورد را هم توش جاساز کنم. مجبور شده بودم برای نشاندن ضامن شلیک یک پرس اهرمی بسازم … خیلی سمبل کاری شد. ولی می‌دانستم کار می‌کند.

قرارمان یازده شب توی دروم بود. ولی من قدر سه ایستگاه از نزدیک‌ترین ایستگاه جلوتر رفتم و بعد پیاده برگشتم. محض رد گم کردن. خودم را در کناره‌ی کرومی یک کیوسک قهوه برانداز کردم. بله یک سفیدپوست معمولی با اسباب صورت تیز و حسابی شق و رق با موهای تیره. دخترای «زیر چاقو» بد جور کشته‌مرده‌ی «سونی مائو» شده بودند. سخت بود بخواهی جلوشان را بگیری پیشنهاد نکنند گوشه‌ی چشمت را عمل کنی که یک افتادگی شیک مثل ژاپنی‌ها داشته باشد. البته این کار رالفی فیس رو خر نمی‌کرد، ولی خوب ممکن بود مرا تا کنار میزش برساند. دروم فضای درازی خالیست که یک طرفش باره و طرف دیگش میز گذاشته‌اند. پر هم هست از پاانداز و زورگیر و یک مشت موادفروش الدنگ. خواهر سگای مغناطیسی آن شب کنار در بودند. هیچ هم به من حال نمی‌داد اگر اوضاع درست پیش نرفت مجبور شوم از جلوی آن‌ها بزنم بیرون. هر کدومشون دو متر قدشان بود و به لاغری سگ‌های تازی بودند. یکی‌شان سیاه بود و آن یکی سفید. غیر از آن هم با جراحی پلاستیک تا جایی که می‌شد عین هم درشان آورده بودند. سال‌ها عاشق و معشوق بودند و توی دعواها دیدنشان به هیچ کس حال نمی‌داد. من هیچ وقت مطمئن نبودم کدامشان در اصل مذکر بوده.

حالا بروید و اصل هر دو متن را بخوانید. به نظر من هیچ طور با زبان فارسی آن تکنولهجه‌ی سایبرپانکی را نمی‌شود منتقل کرد. حداقل با فارسی امروز نمی‌شود. فکر می‌کنم چند سالی که از این نشت فناوری ارتباطی در جامعه بگذرد، زبان عامیانه‌ای به عنوان بستر قابل استفاده برای ترجمه به وجود بیاید.

اما حالا، بحث تبدیل کردن متن سایبرپانک برای رسانه‌ی تلویزیون و وب است. الکنی این رسانه هر چند به نحو دیگری است. تجربه‌ی محدود بیننده و تصویر ذهنی که از جریان در تلویزیون ساخته می‌شود عوامل محدودکننده‌ی ارتباط هستند. اما در خصوص سایبرپانک کمی قضیه بودارتر است. پیش‌تر در مورد جهان‌سازی صحبت کردیم. جهان‌سازی وقتی بصری می‌شود، هم به متن می‌افزاید و هم از آن می‌کاهد. نمی‌خواهیم به خود رسانه بپردازیم. اما ژانر در این رسانه ماهیتی دگرگون پیدا می‌کند. به خصوص از این بابت که در رسانه‌ی کتاب، هر داستان ماهیتی بکر دارد و به خودی خود، هر چیزی که بر تلویزیون به نمایش درمی‌آید، نه به آن اندازه و نه به آن قالب بکر نیست. یعنی تجربه‌ی شگفت‌زدگی را از ادراک عمق، به خیرگی از نور بدل می‌کند. در عین حال در هر لحظه از زمان، نوشته‌ی سایبرپانک وسعت تصویر سایبرپانک را ندارد. یعنی به نحوی مهاجرت رسانه‌ای امری سهل و ممتنع است.

بگذارید خلاصه‌ای از داستان را (بدون پیش‌زمینه) بگوییم.


[اسپویلر]


کووَچ، که قبلاً جزو نیروهای ویژه‌ی سازمان ملل، فرستاده‌‌ها، بوده، بعد از کشتن ژنرالی فاسد متواری شده و به جایزه‌بگیری و مزدوری روی آورده است. تاکشی کووَچ و دوست دخترش، سارا ساچیلوسکا، تازه از انجام عملیاتی خونین برای رایلین کاواهارا، یکی از قدرتمندترین آدم‌های منظومه‌ی شمسی، بازگشته‌اند و پس از [[معاشرت]] منتظرند آب‌ها از آسیاب بیفتد. عملیاتی که باعث شده ارتش سازمان ملل رد آن‌ها را بگیرد. نیروهای سازمان ملل، هر دو اسیر می‌کنند و به زندان منتقل می‌کنند.

۱۸۷ سال بعد، به درخواست لورنس بنکرافت، شخصیت کووَچ را به زمین مخابره می‌کنند و در بدن پلیسی که پشته‌اش در زندان بایگانی است، کار می‌گذارند. کووَچ بعد از بیدار شدن نامه‌ای از بنکرافت می‌بیند که قول عفو در صورت حل کردن مشکلش را به او می‌دهد. بیرون زندان روی زمین، پلیس به دنبال کووَچ می‌آید و علم کامل به هویت او دارند که مامور فرستاده‌ای فراری است.

بنکرافت از کووَچ می‌خواهد معمای قتل خودش را حل کند و او را به اسلحه‌ساز و خیاط خودش معرفی می‌کند تا او را برای ماموریت آماده کند و کووَچ به توصیه‌ی راننده‌ی بنکرافت در هتل هوش مصنوعی به نام هندریکس ساکن می‌شود.

کدمین برای بردن کووَچ به هتل می‌آید. اما هتل از او دفاع می‌کند و پلیس وارد عمل می‌شود. بعد از بازداشت کدمین، کووَچ اورتگا را برای نوشیدنی و صحبت دعوت می‌کند و اورتگا که پلیسی لایق و کاردان است از این فرصت برای رد و بدل اطلاعات تا جای ممکن استفاده می‌کند.

صبح روز بعد کووَچ وکیل بنکرافت را در اتاقش می‌بیند و با هم به موسسه‌ی کلون‌سازی که پشتیبان‌گیری از شخصیت بنکرافت را برعهده دارند سری می‌زنند و می‌‌فهمند بنکرافت شخصیتش را آخرین بار از اوزاکا، بعد از معامله‌ای موفق، به موسسه فرستاده. اورتگا به کووَچ کمک می‌کند تا رد یکی از دخترهای مرده را بگیرد. کووَچ با دختر مرده در محیط مجازی به گفتگو می‌پردازد. بعد از بازجویی از کدمین در محیط مجازی، شخصیت دیجیتال کدمین از پل دیجیتالی که در زندان روی پشته‌ی کووَچ کار گذاشته بودند، می‌گریزد.

قصه آن قدر می‌پیچد که اورتگا با کووَچ رابطه‌ای عجیب برقرار می‌کند، همسر بنکرافت از کووَچ می‌خواهد پرونده را رها کند و فرار کند، دخترهای کار مرده‌ی بسیاری پیدا می‌شوند که هر کدام قصه‌ی خود را دارند، کووَچ کارکنان یک موسسه‌ی پزشکی و جراحی مجهز به بازجویی واقعیت مجازی را قتل عام می‌کند، در محیط مجازی زیر شکنجه بارها می‌میرد و زنده می‌شود تا شکنجه را از سر بگیرد، کاواهارا ذهن سارا را گروگان می‌گیرد تا کووَچ به دستوراتش عمل کند، می‌فهمیم کووَچ بدن نامزد زندانی اورتگا را پوشیده، اورتگا و همراه کووَچ برای وکیل کدمین تله می‌گذارد، کووَچ خودش را کپی می‌کند، کووَچ تکنونینجایی شکست‌ناپذیر می‌شود، پرده از توطئه‌ای برداشته می‌شود که خود سازمان ملل را درگیر خود کرده، بنکرافت و همسرش کارشان به زندان می‌کشد و بالاخره کووَچ بدن نامزد اورتگا را با تبرئه شدنش پس می‌دهد تا بتواند به دنبال زندگی خود برود.


[پایان اسپویلر]


تفاوت‌های شخصیتی کتاب و سریال در موارد زیر است:

  • فرستاده‌ها نیروهای ویژه‌ی سازمان ملل هستند و کارشان نابود کردن مقاومت و شورش در مستعمره‌های زمین است.
  • رایلین کاواهارا خواهر کووَچ نیست و دشمن اصلی او به حساب می‌آید. رایلین از دادن آب رادیواکتیو به قربانیان یاکوزا کارش را آغاز کرده و تبدیل به قدرتی در مافیای دنیای بشری شده.
  • سارا ساچیلوسکا دوست دختر کووَچ در زمان دستگیری‌اش بوده و تا روزی که روی زمین حاضر است، مرگ او مرتب جلوی چشم‌های کووَچ تکرار می‌شود.
  • کلکریست فالکونر جز به صورت بریده‌هایی از متن‌ها و شعرهایش در داستان حضور ندارد. یکی از نقش‌هایی که فالکونر در سریال گرفته است، نقش مربی کووَچ در نیروهای ویژه است.
  • هتل هوش مصنوعی که کووَچ در آن اقامت می‌کند، هندریکس نام دارد و آواتارش در دنیای مجازی جیمی هندریکس با گیتار و سربندش است و از روانکاوی هم سر در نمی‌آورد.

اما تفاوت اصلی به نظر من در انسان بودن و چندبعدی بودن شخصیت‌های کتاب و تیپ بودن شخصیت‌های سریال در مقابل آن است. اگر سریال را با کتاب مقایسه نکنیم، به نظر پرداخت خوبی دارد.


بخشی از متن کتاب

موضوع شخصی، همان که سر زبان‌ها افتاده، امر سیاسی است. اگر سیاست‌مداری ابله، بازیگری در عرصه‌ی قدرت، بخواهد سیاستی اجرا کند که تو یا کسانی که برای اهمیت دارند را بیازارد، مساله را شخصی بگیر. خشمگین شو. چرخ‌دنده‌های ماشین قضا این‌جا به نفع شما نمی‌چرخند. آهسته می‌روند و سرد. همه‌اش مال آن‌هاست. از سخت‌افزار بگیر تا نرم. دست عدالت فقط مردم عادی سیاست می‌کند. هیولاهای قدرت از زیر دستش در می‌روند… با چشمکی و با نیشخند. اگر عدالت می‌خواهی باید از چنگ آن‌ها در بیاوری. شخصی‌اش کن. هر چقدر می‌توانی شر درست کن. پیامت را برسان. این طور بار بعدی بخت جدی گرفتنت بیشتر خواهد شد. بخت خطرناک شمردنت. اشتباه نکن: جدی گرفته شدن، خطرناک شناخته شدن، فرق فقط در این‌هاست. در چشم آن‌ها، بین بازیگران و مردم زیردست، فرق همین است. بازیگران با عدالت معامله می‌کنند. مردم عادی تبخیر می‌شوند. و آن‌ها بارها و بارها تبخیرت را، ناهم‌جایی‌ات را، شکنجه‌ات و اعدام وحشیانه‌ات را با این توهین بزرگ که کار است، سیاست است، رسم روزگارست، زندگی سخت است و شخصی نیست، ماست مالی می‌کنند. بروند به درک. شخصی‌اش کن.

کلکریست فالکونر

چیزهایی که باید تا به حال می‌آموختم

جلد ۲

وقتی از لیک‌تاون [لیس شهر] برمی‌گشتم، سپیده‌دمی سرد و آبی برفراز شهر بود و همه چیز لایه‌ی آبی-فلز-تفنگ-رنگ بارانی تازه‌باریده داشت. در سایه‌ی ستون‌های بزرگ‌راه ایستادم و خیابان شکم‌دریده را در جستجوی نشانی از جنبش با چشم گشتم. حسی نیاز داشتم. اما حس با نور سرد روز در آستانه راحت جور نمی‌شد. سرم از شدت و سرعت جذب و طبقه‌بندی داده به وزوز افتاده بود و جیمی دو سوتو در پس پرده‌ی افکارم مثل اهریمنی دستی‌شده و ناآرام معلق بود.

کجا می‌ری تاک؟

می‌رم خون بریزم.

هندریکس نتوانسته بود کلینیکی که مرا برده بودند را ردگیری کند. از قول دیک به مرد مغول که دیسک شکنجه‌ام را برایش بیاورد، حدس زدم آن سوی شهر باشد. احتمالاً در اوکلند. ولی خیلی کمکی نکرد. حتی برای هوش مصنوعی هندریکس. معلوم شد که کل منطقه پراست از فعالیت‌های غیرقانونی بیوتک. مجبور بودم از راه سختش مسیر رفته‌ام را باز طی کنم.

خانه‌ی امن جری.

این‌جا هندریکس بیشتر به درد خورد. بعد از نبردی کوتاه با سیستم ضد نفوذ سطح پایین بیوکابین، نقشه‌ی محل را برایم روی صفحه‌ی نمایش اتاقم کشید.


سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید