بادگیر – هاروکی موراکامی

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

خیلی وقت‌ها سعی می‌کردم پیش خودم تصور کنم اگر خواهرم نمی‌مرد الان زندگی‌اش چطوری بود.

پانزده سالم بود که خواهرم مرد. خیلی یکهو. سال اول راهنمایی بود که یعنی دوازده سالش بود. مشکل قلبی مادرزادی داشت. وقتی سال‌های آخر دبستان بود چند باری قلبش را عمل کرده بود و از آن موقع دیگر اتفاقی برایش نیفتاده بود. خانواده‌ی من هم دلشان خوش بود و به این امید بسته بودند که بر همین منوال زندگی می‌کند و طوری‌اش نمی‌شود. ولی بهار آن سال (ماه مه) تپش قلبش نامنظم شد و هر چه می‌گذشت نامنظم‌تر می‌شد. به خصوص وقتی دراز می‌کشید اوضاع بدتر هم می‌شد. خواهر بیچاره‌ام چه شب‌هایی که بی‌خوابی نکشید. بیمارستان دانشگاه بستری شد و کلی آزمایش ازش گرفتند. ولی هرقدر هم که آزمایش‌ها پیشرفته بودند و ریز به ریز و با جزئیات اطلاعات می‌دادند، دکترها نمی‌توانستند مشخص کنند که چه تغییر مشخصی در وضعیت خواهرم پیش آمده. مشکل عمده‌ مشخصاً با جراحی‌ها رفع شده بود. دکترها گیج شده بودند.

دکترش می‌گفت: «فعالیت استرس‌زا نکند و سعی کند یک روتین مشخص را در زندگی‌اش دنبال کند. مطمئنم خیلی زود حالش خوب می‌شود.» چه چیز دیگری می‌توانست بگوید؟ بعد هم چند قلم قرص و دوا برایش نوشت.

ولی آریتمی قلب خواهرم به قوت خویش باقی بود. روبه‌وری هم سر میز شام که می‌نشستیم، قلبش را توی سینه‌اش تصور می‌کردم. سینه‌هایش داشتند فرم می‌گرفتند. ولی درون سینه‌اش قلبی بود که خراب بود. حتی متخصص‌ها هم از یافتن ریشه‌ی خرابی عاجز بودند. این موضوع مغزم را برمی‌آشفت. تمام نوجوانی‌ام در این وحشت و خوره‌ی فکری گذشت که هر لحظه ممکن است خواهرم را از دست بدهم. پدر و مادرم بهم سپرده بودند که حواسم به خواهرم باشد. چون بدنش ضعیف و شکننده است. مدرسه‌ی ابتدایی را که یکجا می‌رفتیم، پاییدن خواهرم کار آسانی بود. پایش می‌افتاد حاضر بودم برای مواظبت از اون و قلب کوچکش، جانم را هم بدهم. البته موقعیتش هرگز پیش نیامد.

خلاصه، یک روز توی راه خانه بود که حالش به هم خورد. از پله‌های ایستگاه سی‌بو شینجوکو[1] بالا می‌رفت که غش کرد و هوشیاری‌اش را از دست داد. آمبولانس آمد و به سرعت هرچه تمام‌تر او را به بیمارستان رساند. وقتی خبرش به گوشم رسید، مثل دیوانه‌ها خودم را رساندم به بیمارستان ولی دیگر کار از کار گذشته بود. قلب خواهرم از کار افتاده بود. همه‌اش در یک چشم‌برهم‌زدن اتفاق افتاده بود. آن روز صبح با هم صبحانه خورده بودیم و بعد دم در با هم خداحافظی کرده بودیم و من راه افتاده بودم بروم سمت دبیرستان و او هم رفته بود سمت مدرسه‌ی راهنمایی خودشان. بار بعدی‌ای که دیدمش، نفسش در نمی‌آمد. چشم‌های درشتش برای همیشه بسته شده بودند و دهانش اندکی باز مانده بود. انگار حرف نگفته‌ای داشته باشد. بار بعدی‌ای که خواهرم را دیدم توی تابوت بود. لباس مخمل مشکی مورد علاقه‌اش تنش بود و صورتش آرایش رقیقی داشت و موهایش به زیبایی شانه خورده بود؛ کفش‌های چرم لنز سیاه به پا داشت و توی تابوتش که اندازه‌ی متوسطی داشت، صورتش رو به بالا بود. لباسش یقه‌ی سفید داشت. سفیدی‌اش غیر طبیعی بود.

نگاهش می‌کردی انگار خواب بود. کافی بود خیلی آرام تکانش بدهم که بیدار شود. ولی همه‌اش توهمی بیش نبود. از حالا تا صبح روز قیامت هم که تکانش می‌دادم بیدار نمی‌شد. دوست نداشتم بدن کوچک و ظریف خواهرم توی این جعبه‌ی کوچک بسته تپانده شود. اگر به من بود بدنش را می‌بردم جایی خاک می‌کردم که فضای بیشتری داشته باشد. مثلاً وسط یک دشت باز. بعد بی هیچ کلامی می‌رفتیم سراغش. از وسط چمن‌های بلند سبز رد می‌شدیم که برسیم سر قبرش. باد نرم نرمک علف‌ها را به رقص می‌اندازد و صدای آواز پرنده‌ها و حشرات همه‌جا دور و برش به گوش می‌رسد. بوی عاصی گل‌های وحشی هوا را پر می‌کند و گرد گل‌ها هوا توی هوا به پرواز در می‌آید. شب که می‌شود آسمان بالای سرش را ستاره‌های نقره‌ای خارج از شمارش پر می‌کنند. هر صبح، آفتاب چنان بر شبنم سحرگاهی می‌تابد که مثل گوهر شروع به درخشش می‌کنند. واقعیت اما این بود که خواهرم را چپاندند توی یک تابوت تنگ مسخره. تنها تزیینات دورش هم گل‌های سفید نحسی بودند که دور و بر تابوت توی گلدان گذاشته بودند. اتاق باریکی که تابوت را تویش گذاشته بودند، نور بی‌روح فلورسانت داشت و انگار همه‌ی رنگ‌های عالم را ازش کشیده بودند. از بلندگوی کوچک سقفی صدای مصنوعی موسیقی اورگ عزاداری می‌آمد.

ممکن نبود بتوانم خاکستر شدنش را ببینم. وقتی در تابوت را بستند و قفل کردند، من از اتاق زدم بیرون. وقتی خانواده‌ طبق سنت استخوان‌های خواهرم را توی کوزه انداختند، من کمکشان نکردم. خودم را رساندم به حیاط مرده‌سوزخانه و بی‌صدا برای خودم گریه کردم. خواهرم خیلی عمری نکرد. توی همین عمر کوتاهش هم از من کمکی برایش ساخته نبود. حتی یک بار هم کمکش نکرده بودم. این فکر عمیقاً آزارم می‌داد.

بعد از مرگ خواهرم خانواده‌مان تغییر کرد. پدرم بیشتر از پیش رفت توی خودش. مادرم عصبی‌تر و استرسی‌تر شد. من ولی زندگی‌ام مثل همیشه پیش می‌رفت. به باشگاه کوهنوردی مدرسه‌مان ملحق شدم و خودم را اینطوری سرگرم می‌کردم و وقتی هم درگیر امور باشگاه نبودم، نقاشی رنگ روغن می‌کردم. معلم هنرم معتقد بود باید معلم خصوصی درست و حسابی بگیرم و با جدیت رنگ روغن را پی بگیرم. در نهایت هم همین کار را کردم و علاقه‌ام رنگ و بوی جدیت به خودش گرفت. حالا که به گذشته فکر می‌کنم، داشتم خودم را سرگرم می‌کردم که به خواهر مرده‌ام فکر نکنم.

برای مدت مدیدی -لااقل چندین سال- خانواده‌ام اتاق خواهرم را دقیقاً همانطور که بود حفظ کردند. کتاب‌های درسی و کمک‌درسی و پاک‌کن و مداد و خودکار و گیره‌های کاغذ همانطور روی میزش کپه شده بودند. ملافه و بالشت و پتو روی تختش افتاده بودند. پیژامه‌ی شسته و تا شده‌اش روی تخت افتاده بود و یونیفرم مدرسه‌اش در کمد لباس‌هایش آویزان. همه دست‌نخورده. تقویم روی دیوار اتاقش هنوز برنامه‌ی روزانه‌اش را مشخص می‌کرد و دست‌خط خواهرم رویش به چشم می‌خورد. دست‌خط ریز و ظریفش. تقویم روی ماهی که خواهرم تویش مرده بود، متوقف مانده بود. انگار زمان توی آن لحظه متوقف شده بود. می‌شد تصور کرد که هر لحظه خواهرم بیاید توی اتاق و دوباره جریان زندگی از سر گرفته شود. وقتی کسی خانه نبود یواشکی می‌رفتم توی اتاقش و روی تخت مرتبش می‌نشستم و به اطرافم نگاه می‌کردم. به چیزی دست نمی‌زدم. دلم نمی‌خواست آرامش و سکون چیزهایی که بر جا گذاشته بود را حتی ذره‌ای بر هم بزنم. نشانگان این که زمانی خواهرم در این جهان زندگی کرده بود.

خیلی وقت‌ها سعی می‌کردم پیش خودم تصور کنم اگر خواهرم نمی‌مرد الان زندگی‌اش چطوری بود. در آینده زندگی‌اش چطوری می‌شد؟ البته که راهی برای فهمیدنش نبود. حتی نمی‌توانستم تصور کنم زندگی خودم قرار است چطوری شود، چه برسد به او. فقط همینقدر می‌دانستم که اگر یکی از دریچه‌های قلبش مشکل نداشت، وقتی بزرگ می‌شد، آدم زیبا و خواستنی و موفقی می‌شد. مطمئنم کلی خاطرخواه پیدا می‌کرد و پسرها نمی‌توانستد ازش چشم بردارند. ولی نمی‌توانستم هیچ کدام از این‌ها را با جزئیات دقیق توی سرم تصور کنم. برای من او همیشه خواهر کوچولویم باقی می‌ماند که سه سال از من کوچک‌تر بود و به کمک و مراقبت من نیازمند بود.

تا مدتی بعد از مرگش، مدام او را می‌کشیدم. توی دفتر طراحی‌ام صورتش را از همه‌ی زاویه‌های ممکن که توی ذهنم باقی بود می‌کشیدم. تا فراموشش نکنم. نه که در معرض فراموش کردن صورتش باشم. تا لحظه‌ی مرگم ممکن نیست صورتش از خاطرم بیرون برود. چیزی که دنبالش بودم این بود که صورتش را در آن لحظه‌ی خاص از زمان توی ذهنم حفظ کنم. برای این کار مجبور بودم به طراحی متوسل شوم. پانزده سالم و بود و چیز زیادی از حافظه و خاطره و طراحی و زمان نمی‌دانستم. ولی چیزی که بود، می‌دانستم که باید برای حفظ کردن این خاطره‌ی خاص از او، مدام طراحی‌اش کنم. اگر رهایش می‌کردم به حال خودش، دیگر فرقی نمی‌کرد چقدر خاطره‌ی مهم و زنده‌ای بود. بالاخره فراموشم می‌شد. ناپدید می‌شد. هر قدر هم خاطره‌ی موثری بود، گذر زمان از آن قهارتر بود. این را غریز‌ه‌ام بهم اطمینان می‌داد.

توی تنهایی اتاقم روی تخت می‌نشستم و خواهرم را نقاشی می‌کردم. سعی می‌کردم روی کاغذ خالی، چیزی که توی مغزم ازش حفظ کرده بودم را بازتولید کنم. آن موقع تازه‌کار بودم و توانایی و مهارت لازم را نداشتم و برای همین کار ساده‌ای نبود. می‌کشیدم و پاره می‌کردم. می‌کشیدم و پاره می‌کردم. تا ابد این کار را تکرار می‌کردم. ولی الان که به طراحی‌هایی که نگه داشتم نگاه می‌کنم (هنوز هم دفتر طراحی‌ام برای حکم گنجینه را دارد) تویشان حس غم و اندوه شدیدی می‌بینم. از نظر تکنیکی شاید زیادی آماتور باشند ولی حاصل تلاشی واقعی هستند. انگار روحم بخواهد روح خواهرم را به پا خیزاند. وقتی نگاهشان می‌کنم، دست خودم نیست، گریه‌ام می‌گیرد. از آن روزها تا به حال هزارها طراحی دیگر داشته‌ام. ولی فقط همین‌ها هستند که اشکم را در می‌آورند.

مرگ خواهرم یک چیز دیگر را هم در من بیدار کرد: کلاستروفوبیا (تنگناهراسی) شدید. از وقتی بدن کوچکش را دیدم که توی آن تابوت تنگ چپانده شده بود و بعد درش را که قفل کردند و او را به تنور مرده‌سوزی سپردند، دیگر در جاهای تنگ و بسته نمی‌توانم بروم. تا مدت‌ها نمی‌توانستم از آسانسور استفاده کنم. جلوی آسانسور می‌ایستادم و تنها چیزی که می‌توانستم بهش فکر کنم این بود که وقتی سوارش شوم زلزله می‌آید و من همان‌ جا توی آن فضای بسته زیر آوار مدفون می‌شوم. حتی فکرش هم کافی بود که به من حس وحشتی خفقان‌آور دست بدهد.

این احساسات البته بلافاصله بعد از مرگ خواهرم به وجود نیامدند. سه سالی طول کشید که به منصه‌ی ظهور برسند. اولین تظاهراتش برای وقتی بود که وارد مدرسه‌ی هنر شده بودم و شغل نیمه‌وقتی در یک شرکت اسباب‌کشی پیدا کرده بودم. کمک‌راننده‌ی کامیون حمل بسته بودم و مسئول بار زدن و پیاده کردن جعبه‌ها بودم. یک بار اشتباهاً توی بخش بار گیر افتادم. شیفت کاری تمام شده بود و راننده یادش رفته بود بررسی کند کسی عقب کامیون هست یا نه. از بیرون در پشتی را قفل کرده بود.

دو ساعت و نیم گذشت تا کسی در را باز کند و من از آن پشت بیرون بخزم. تمام آن مدت توی مکانی بسته و تاریک گیر افتاده بودم. کامیون سرمایش و هواکش نداشت. فقط شکاف‌هایی اینجا و آن‌جا بود که هوا ازش داخل می‌آمد. اگر در آرامش به قضیه فکر می‌کردم متوجه می‌شدم که قرار نیست خفه شوم.

وحشت مطلق من را در بر گرفت. کلی اکسیژن در فضای دور و برم بود، اما هر چقدر هم نفس‌های عمیق می‌کشیدم، نمی‌توانستم ذره‌ای از آن را جذب کنم. نفس‌هایم عمیق‌تر و عمیق‌تر شدند. دچار هایپرونتیلاسیون (بیش‌تنفس) شده بودم. سرم گیج می‌رفت. به خودم گفتم: «چیزی نشده. آروم باش. الانه که بیان در رو باز کنن و از اینجا بری بیرون. ممکن نیست خفه بشی.» ولی منطق در چنین شرایطی بلااستفاده بود. تنها تصویری که مدام در ذهنم چرخ می‌خورد، تصویر خواهر کوچکم بود که تپانده بودندش توی تابوت کوچک و می‌بردند که در تنور مرده‌سوزی، خاکسترش بکنند. وحشت‌زده خودم را کوباندم به دیواره‌های کامیون.

کامیون توی پارکینگ شرکت پارک شده بود و همه‌ی همکارانم هم که روز کاری‌شان به پایان رسیده بود، آن‌جا را ترک کرده بودند. کسی متوجه نبودنم نشده بود. دیوانه‌وار خودم را می‌کوفتم به در و دیوار ولی گویا کسی صدایم را نمی‌شنید. می‌دانستم که ممکن است تا صبح همانجا گیر بیفتم. همین که این فکر افتاد توی سرم، حس کردم ماهیچه‌هایم دارند آب می‌شوند و تنم شل می‌شود.

نگهبان شب موقع گشت‌زدن صدای مرا شنیده بود و در را برایم باز کرد. وقتی دید چقدر خسته و وحشت‌زده‌ام، مرا به اتاق استراحت کارکنان برد و گذاشت روی تخت دراز بکشم و یک لیوان چای داغ داد دستم. نمی‌دانم چقدر آن‌جا افتاده بودم. بالأخره نفس کشیدنم عادی شد. سحر زده بود. از نگهبان تشکر کردم و سوار اولین نوبت قطار شهری آن روز شدم و برگشتم به خانه. به تختم رفتم و سریع رفتم زیر پتو و خدا می‌داند تا کِی همانطور زیر پتو به خودم لرزیدم.

از همان موقع سوار آسانسور شدن باعث می‌شود حمله‌ی عصبی بهم دست بدهد. آن حادثه حتماً حسی را که در وجودم خوابیده بود بیدار کرده بود. مطمئنم همه‌اش ربطی به خاطرات خواهر مرده‌ام داشته. فقط هم آسانسور نبود که اذیتم می‌کرد. هر فضای بسته‌ای این حس را در من ایجاد می‌کرد. فیلم‌هایی که صحنه‌های زیردریایی و تانک داشتند را حتی نمی‌توانستم نگاه کنم. حتی تصور کردن خودم در چنین فضاهایی (حتی تصورش) باعث می‌شد تنگی نفس بگیرم. اگر از سر بدشانسی توی سینما چنین صحنه‌هایی پخش می‌شد مجبور بودم از سر جایم بلند شوم و سینما را ترک کنم. برای همین کم پیش می‌آمد با کسی به سینما بروم.

وقتی سیزده سالم بود و خواهرم ده سالش بود، خودمان تنهایی به استان یاماناشی[2] سفر کرده بودیم. برادر مادرمان (دایی‌مان) در آزمایشگاه تحقیقاتی دانشگاه یاماناشی کار می‌کرد و ما پیش او ماندیم. اولین سفری بود که ما بچه‌ها خودمان تنهایی می‌رفتیم. خواهرم آن موقع حالش نسبتاً بهتر بود و والدینم اجازه دادند چنین کاری بکنیم.

دایی‌مان مجرد بود (و هنوز هم هست) و فکر می‌کنم تازه سی سالش شده بود. مشغول تحقیقات ژنتیک بود (و هنوز هم هست) و توی عالم دیگری سیر می‌کرد. هرچند آدم بسته‌ای نبود و همیشه پذیرا و در عین حال رک بود. عاشق مطالعه بود و خیلی در مورد طبیعت آدم مطلعی بود. توی دنیا هیچ چیز را بیشتر از قدم زدن در دل کوهستان دوست نداشت و به قول خودش برای همین هم بود که شغل تحقیقاتی در منطقه‌ای کوهستانی و دورافتاده مثل یاماناشی را پذیرفته بود. من و خواهرم عاشق دایی‌مان بودیم.

کوله‌پشتی به پشت از ایستگاه شینجوکو سوار قطار ماتسوموتو[3] شدیم و ایستگاه کوفو[4] از قطار پیاده شدیم. دایی توی ایستگاه کوفو منتظرمان بود. قدش آنقدر بلند بود که بلافاصله تشخیصش دادیم. با رفیقش در کوفو یک خانه‌ی نقلی اجاره کرده بود ولی حالا رفیقش سفر خارجه رفته بود. برای همین من و خواهرم برای خودمان اتاق مجزا داشتیم. یک هفته پیش دایی ماندیم. تقریباً هر روزش را به همراه دایی به پیاده‌روی در کوهستان گذراندیم. اسم همه جور حشره و گیاه را یادمان داد. چه خاطرات خوبی که آن تابستان نساختیم.

یک بار بیشتر از معمول در پیاده‌روی روزانه‌مان به پیش رفتیم و به غار بادگیری نزدیک کوه فوجی رسیدیم. از بین غارهای بادگیر اطراف فوجی، این‌یکی از همه بزرگ‌تر بود. دایی‌مان برایمان توضیح داد که این مدل غارها چطور شکل می‌گیرند. گفت چون دیواره‌هایشان پر از کانی بازالت است، صدا تویشان پژواک نمی‌کند. حتی در تابستان هم دمای داخل غار پایین است؛ مردم در گذشته یخ‌هایی که در زمستان می‌بریدند را توی این غارها انبار می‌کردند. دایی‌مان برای ما فرق بین دو مدل غار بادگیر را اینطور توضیح داد: فوکتسو[5] غارهای بزرگ‌تری هستند که آدم هم می‌تواند واردشان شود و Kaza-ana[6] غارهای کوچک‌تری هستند که آدم نمی‌تواند واردشان شود. هر دو اسم، حالت‌های مختلف نوشتن کانجی[7] «باد» و «سوراخ» بودند. انگار کن توی این دنیا هیچ چیزی نبود که دایی‌مان ازش خبر نداشته باشد.

دم این بزرگ‌ترین غار بادگیر اطراف فوجی که می‌رسیدی باید ورودی می‌پرداختی تا وارد شوی. دایی همراه ما داخل نیامد. بارها خودش غار را دیده بود و سقف غار آنقدر کوتاه و قد دایی آنقدر بلند بود که اگر همراهمان می‌آمد، قطعاً کمرش درد می‌گرفت. خودش گفت: «شماها بروید. خطرناک نیست. من همین دم می‌نشینم و کتابم را می‌خوانم.» قبل از این که وارد شویم مسئول ورودی بهمان نفری یک چراغ قوه داد و کلاه محافظ سخت نارنجی سرمان گذاشت. سقف غار چراغ داشت با این وجود فضای غار تاریک بود. هرقدر که پیش می‌رفتیم، سقف کوتاه‌تر می‌شد. خلاصه که عجیب نبود دایی دیلاقمان دم ورودی مانده بود.

من و خواهرم نور چراغ قوه را گرفته بودیم روی پاهایمان. بیرون غار دما نود درجه‌ی فارنهایت بود. چله‌ی تابستان بود. ولی داخل غار هوا یخ بود. پنجاه درجه‌ی فارنهایت. هر دو کافشن بادگیر سیاه پوشیده بودیم که طبق توصیه‌ی دایی‌مان همراه آورده بودیم. خواهرم با تمام قوا دستم را می‌فشرد. حالا یا منظورش این بود که من ازش مواظبت کنم یا می‌خواست مراقب من باشد(یا صرفاً دوست نداشت یک موقع از هم جدا بیفتیم). تمام مدتی که توی غار بودیم، دست کوچولوی گرمش توی دستم بود. تنها بازدیدکنندگان دیگر غار، زن و شوهری میانسال بودند که خیلی زود ول کردند و رفتند. فقط من و خواهرم توی غار بودیم.

اسم خواهر کوچولویم کومیچی[8] بود ولی همه توی خانه کومی[9] صدایش می‌کردیم. دوست‌هایش میچی یا میچان صدایش می‌کردند. تا جایی که من اطلاع داشتم کسی کومیچی صدایش نمی‌کرد. دختر کوچولوی لاغری بود. موهای سیاه صافی داشت که تمیز قیچی شده بود و تا بالای شانه‌اش می‌آمد. چشم‌هایش نسبت به صورتش بزرگ بودند و عنبیه‌هایش هم بزرگ بودند. این موضوع باعث می‌شد شبیه پری‌های توی قصه‌ها به نظر برسد. آن روز تی‌شرت سفید و شلوار جین رنگ‌ورورفته و کفش ورزشی صورتی پایش کرده بود.

توی غار که کمی پیش رفتیم خواهرم یک مسیر انحرافی پیدا کرد. یک غار کوچک‌تری که در امتداد غار اصلی پیش رفته بود. دهانه‌اش توی سایه‌ی صخره‌های غار اصلی پنهان شده بود. حسابی علاقه و توجه‌اش به این غار کوچک جلب شده بود. از من پرسید: «نکند مثل لانه‌ی خرگوش توی آلیس در سرزمین عجایب باشد؟»

خواهرم طرفدار پروپاقرص «آلیس در سرزمین عجایب» لوئیس کارول بود. حساب دفعاتی که مجبورم کرده بود کتاب را برایش بخوانم از دستم در رفته بود. کم کمش صد بار. از همان بچگی خواندن بلد بود ولی ترجیح می‌داد من برایش کتاب را با صدای بلند بخوانم. آنقدر که قصه را شنیده بود، همه‌اش را از بر بود. با این وجود هر بار که داستان را می‌شنید، ذوق‌مرگ می‌شد. قسمت مورد علاقه‌اش هم «شعر گاولاکپشت» بود. بعد از گذشت این همه سال هنوز کلمه به کلمه‌اش را به یاد دارم.

گفتم: «ولی خرگوشی در کار نیست.»

گفت: «مهم نیست. بذار یه نگاه داخلش بکنم.»

گفتم: «پس مراقب باش.»

پرید تویش و اینطوری گزارش داد: «جلوتر خیلی عمیق می‌شود. کفش یکهو می‌رود پایین. درست مثل سوراخ خرگوش آلیس. بذار برم تهش رو هم ببینم.»

گفتم: «نه، نرو. خطرناک است.»

گفت: «نگران نباش. کوچک است. من هم کوچکم. راحت می‌آیم بیرون. طوری نمی‌شود.»

کافشن بادگیرش را کند. حالا فقط تی‌شرتش تنش بود. کلاه محافظش را هم به دستم داد. قبل از این که بتوانم اعتراضی بکنم چراغ قوه به دست خودش را چپاند توی غار کوچک. در عرض یک ثانیه ناپدید شده بود.

زمان زیادی گذشت ولی بیرون نیامد. صدایی هم به گوشم نمی‌رسید.

سرم را گذاشتم دم دهانه‌ی غار و صدایش کردم: «کومی! کومی، حالت خوب است؟»

جوابی در کار نبود. در غیاب پژواک، تاریکی صدایم را می‌مکید. دلم داشت شور می‌افتاد. لابد توی تاریکی گیر کرده بود و نه راه پیش داشت و نه راه پس. یا شاید حمله‌ی قلبی بهش دست داده بود و همانجا بیهوش افتاده بود. اگر اینطور شده بود که کاری از دست من برنمی‌آمد. هزارجور فکر و خیال از سرم گذشت. تاریکی اطرافم انگار پنجه انداخته بود گلویم را می‌فشرد.

اگر خواهر کوچولویم واقعاً توی سوراخی تاریک توی غار گیر افتاده بود، چطور قرار بود ماجرا را برای پدر و مادرم توضیح بدهم؟ بهتر نبود بدوم بروم دایی‌ام را که دم غار نشسته بود خبردار کنم؟ یا باید همینجا می‌نشستم شاید خواهرم پیدایش می‌شد؟ روی شکم افتادم و سرم را کردم توی ورودی غار کوچک. ولی نور چراغ قوه‌ام جانی نداشت. سوراخ کوچک بود و تاریکی همه‌گیر.

باز صدایش زدم: «کومی!» ولی پاسخی در کار نبود. بلندتر اسمش را فریاد زدم: «کومی!» باز هم پاسخی نیامد. موجی از هوای سرد تا مغز استخوانم را لرزاند. خواهرم را برای همیشه از دست داده بودم. اگر افتاده بود توی دنیای آلیس چه؟ توی دنیای گاولاکپشت و گربه‌ی چشایر و ملکه‌ی قلب‌ها. دنیایی که منطق درش بی‌معنی و بی‌اثر بود. کاش هرگز به این غار لعنتی نیامده بودیم.

دست آخر ولی خواهرم برگشت. مثل قبل عقب عقبکی بیرون نیامد. با سر بیرون خزید. اول سر و موهای پرکلاغی‌اش ظاهر شدند و بیرون آمدند. بعد شانه‌ها و دست‌هایش. آخر از همه کفش‌های صورتی‌اش. جلوی من ایستاد، یک کلمه حرف نزد، کش و قوسی به خودش داد، نفس کش‌دار و عمیقی کشید و خاک را از سر و لباسش تکاند.

قلبم هنوز تند و تند می‌کوبید. دست انداختم موهای آشفته‌اش را تکاندم که خاکش برود. توی آن نور کم‌جان غار نمی‌توانستم درست چیزی ببینم. ولی فکر می‌کنم به تی‌شرت سفیدش هم خاک‌وخل و چیزهای دیگر چسبیده بود. کافشن بادگیر را تنش کردم و کلاه محافظ را روی سرش گذاشتم.

به آغوشش کشیدم و گفتم: «فکر کردم دیگر برنمی‌گردی.»

«نگران شدی؟»

«خیلی»

دستم را محکم توی دستش گرفت و بعد با صدایی هیجان‌زده مشغول صحبت شد: «خودم را به هر زوری بود چپاندم توی آن قسمت تنگ غار. همینطور رفتم داخل‌تر. یکهو مسیر رفت پایین تا این که رسید به یک جایی که شبیه اتاق کوچک بود. گرد بود. مثل توپ. خیلی هم ساکت بود. ساکت‌ترین جای تمام دنیا بود. اگر تمام دنیا را بگردی جایی به آن ساکتی ممکن نیست پیدا کنی. انگار زیر اقیانوس بودم. یا توی یه شکافی که حتی از زیر اقیانوس هم زیرتر بود. چراغ قوه را خاموش کردم. همه جا تاریکی مطلق بود. ولی من نه ترسیده بودم و نه احساس تنهایی می‌کردم. آن اتاق یک جای خاصی بود که فقط من اجازه‌ی ورود بهش را پیدا کرده بودم. اتاقی برای من. فقط من اجازه‌ی ورود به آن را دارم. نه هیچ‌کس دیگری. حتی تو هم نمی‌توانی واردش شوی.»

«چون من زیادی گنده‌ام.»

خواهر کوچولویم سرش را با اشتیاق بالا و پایین آورد و گفت: «بله. دقیقاً. چون زیادی بزرگ شدی. می‌دانی جالب‌ترین چیز این اتاق این بود که از همه‌جای دنیا تاریک‌تر است. آنقدر تاریک است که وقتی چراغ قوه را خاموش می‌کنی می‌توانی تاریکی را با دستت بگیری. انگار بدنت کم کم شروع کند به تکه تکه شدن و حل شدن. ولی چون همه جا تاریک است، خودت نمی‌فهمی. اصلاً نمی‌فهمی بدن داری یا نداری. ولی حتی اگر به فرض بدنم هم کلاً ناپدید می‌شد، باز هم وجودم آن‌جا بود. مثل نیشخند گربه‌ی چشایر که حتی بعد از این که ناپدید می‌شود، باقی می‌ماند. خیلی جالب است، نه؟ ولی وقتی آن‌جا بودم اصلاً هیچ کدام از این چیزها به نظرم عجیب نمی‌رسید. خودم دلم می‌خواست تا همیشه همانجا بمانم. ولی نگران تو شدم. گفتم شاید دلت شور بیفتد.»

گفتم: «بیا از این‌جا برویم بیرون.» احساس کردم آنقدر این تجربه تحت تأثیرش قرار داده که ممکن است تا ابد بخواهد در موردش صحبت کند. سعی کردم آرامش کنم: «نفسم بالا نمی‌آید.»

خواهرم با نگرانی پرسید: «خوبی؟»

گفتم: «خوبم. فقط زودتر برویم بیرون.»

دست در دست هم به سمت خروجی رفتیم.

خواهرم با صدایی آرام انگار نخواهد کسی صدایش را بشنود (کسی هم اصلاً آن‌جا نبود که بخواهد چیزی بشنود) به من گفت: «هیچ می‌دانستی آلیس واقعاً وجود داشته؟ شخصیت تخیلی نیست. واقعی بوده. خرگوش بهاره، کلاه‌دوز دیوانه، گربه‌ی چشایر، سربازهای کارت‌بازی، همه‌شان واقعی هستند. واقعاً وجود دارند.»

گفتم: «لابد.»

بادگیر

از غار بادگیر بیرون آمدیم و به جهان روشن واقعی پیوستیم. آن روز بعدازظهر چند پاره ابر هم توی آسمان بود ولی درست یادم است که اشعه‌های نور خورشید چطور چشم را سوراخ می‌کردند.

جیر‌جیر زنجره‌ها چنان غوغایی پیدا کرده بود که مثل طوفانی همه‌گیر دنیا را از هر صدای دیگری خالی کرده بود. دایی‌ام روی نیمکتی نزدیکی ورودی غار نشسته بود و توی کتابش غرق شده بود. ما را که دید نیشخندی به لبش نشست و از جا برخاست.

دو سال بعد از این قضایا خواهرم مرد. جسدش را تپاندند توی تابوت کوچک تنگ و سوزاندندش. من پانزده سالم بود. خودش دوازده سالش بود. وقتی داشتند جسدش را می‌سوزاندند، من رفتم به دور از خانواده توی حیاط پشتی مرده‌سوزخانه و روی نیمکتی نشستم و به ماجرای غار بادگیر فکر کردم؛ به سنگینی مدت زمانی که طول کشید تا خواهرم برگردد فکر کردم؛ به ضخامت تاریکی‌ای که غرقم می‌کرد؛ سرمای خارج از حدود تصوری که با گوشت و استخوانم حسش کردم؛ موهای سیاه پرکلاغی‌اش که از سوراخ بیرون می‌آمد و بعد شانه‌هایش؛ همه‌ی آن خاک‌وخل و آت‌وآشغال که به تی‌شرت سفید تنش گرفته بود.

آن موقع یک فکری به ذهنم خطور کرد: شاید حتی قبل از این که دکترها در بیمارستان تشخیصی برایش بدهند، دو سال قبل، زندگی‌اش در همان غار به پایان رسیده بود. اصلاً مطمئن بودم که جز این نیست. همان موقع عمرش در آن غار به پایان رسیده بود. ولی من اشتباهاً تا الان فکر می‌کرده‌ام که زنده است و او را با خودم سوار قطار کرده بودم و به توکیو آورده بودم. دستش را محکم نگه داشته بودم. دو سال دیگر را دور هم زندگی کرده بودیم. ولی این دو سال چه بود مگر خاکستری که آرام سوار باد می‌شد و می‌رفت؟ دو سال بعد از آن ماجرا مرگ از توی گودال توی غار بیرون خزیده بود و گریبان خواهرم را به چنگ آورده بود. انگار که زمانش به پایان رسیده باشد. انگار که خواهرم را دو سال کرایه کرده باشیم و حالا صاحبش آمده باشد که جنس را پس بگیرد چون موعد اجاره به سر رسیده.

سال‌ها بعد متوجه شدم آن حرفی که خواهرم به صورت پچ‌پچه‌ای در غار برایم گفته بود راست بود. آلیس شخصیتی واقعی است و در همین جهان ما وجود دارد. خرگوش بهاره و کلاه‌دوز دیوانه و گربه‌ی چشایر. همه واقعی هستند. همگی واقعاً وجود دارند.


[1] Seibu Shinjuku

[2] Yamanashi Prefecture

[3] Matsumoto

[4] Kofu

[5] Fuketsu

[6] Kaza-ana

[7] هیروگلیف‌ چینی

[8] Komichi

[9] Komi

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: فرزین سوری
مشاهده نظرات
  1. مهدی

    اخر داستان یکم گیج شدم. ایکاش نقد و بررسی این داستان رو جایی میتونستم بخونم

    1. فرزین سوری

      ایده‌ی داستان موراکامیایی اینطوریه که بخونی و لذت ببری. خیلی ایده یا نتیجه‌گیری یا پایان‌بندی خاصی نداره.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: