کتاب: یفرن دوم
حدود 25 سال پیش، اولین بار در تلویزیون سریال دژ فضایی یا همان نسخهی آمریکایی شمالی آن یعنی روبوتک را دیدم. بر اثر ممیزی فراوان چیزی از پلات ماجرا باقی نمانده بود، اما یک چیز چشمگیر در آن دیده میشد، هواپیماهای جنگندهای که به روباتهای عظیم تبدل میشدند، یعنی همان چیزی که ژاپنیها به آن میگویند«مکا». مکاها (メカ – Meka) ماشینها یا روباتهای بزرگ سیار و انساننمایی بودند که به وسیلهی خلبانهای درون آنها کنترل میشدند. این روباتهای عظیم، قابلیت تغییرشکل داشتند و جنسیتی که بازنمایی میکردند، مبهم بود، هرچند احتمالن فلزی بودند، اما گشتالتشان هم برجستگی زنانه داشت هم تهیگاه مردانه. اندامهایی مکانیکی ولی کشیده داشتند: نوعی تهاجم را به رخ میکشیدند، درنبردهای نابرابر در اعماق فضا یا برفراز شهرهای ویران از خلال ضربدرها و هاشورهای اشعههای دشمنان، مشغول جنگ بودند و ساز و برگ پرزرقوبرق خود را وامدار زرهها و قیافهی ساموراییهای قدیم بودند. چیزی اسطورهای و بسیار تاریک در روایت ژاپنی از آنها وجود داشت. به ندرت در مورد تکنولوژی این ماشینها چیزی دستگیرمان میشد. به اجنهی ژاپنی مکانیکی میمانستند که ناگهان قلمرویی تازه یافتهاند. این مکاها شاید چیزی از درونیات خلبانانشان را بازتاب میدادند که ورای «صرفِ بودن در خدمت یک نیروی محافظ یا نظامی خیالی» بود. خلبان با مکای خود رابطهی جنینی داشت، پنهان درون این جنینهای فلزی به جنگ در قملرویی روانی میرفت که در نمونههای خوب این ژانر مثل ربوتک یا نئون-جنسیس-اونگلیون ، نیروهای مهاجم در آن خشونتی الهی داشتند. خیلی از این مکاها بایومورف هستند: ترکیب بافت زیستی و مکانیک فلز.
سالها بعد در تابستان و پاییزی دلگیر، فرهاد آذرنوا قصهای را نوشت و برای ما خواند که در یکی از لایههای آن، رستاخیز یکی از این مکاها را شاهد هستیم: یفرن دوم
دربارهی ادبیات گمانهزن بیشتر بخوانید: از ژانر و از داستان گمانهزن
یفرن دوم: هملت در لباس مکاهای ژاپنی
اما این رستاخیز از آن که بود و برای چه کسی اتفاق میافتاد؟
از متن کتاب –
چرخخای گردان روی بالها با صدایی گوشخراش شعله کشیدند و یفرن ۲، خداوندگار نقرهای، لرزیده، دستانش را باز کرد و با کششی ناگهانی از سکون رها شد. نور ستارگان اطرافش کشیده شده و در دریایی از رنگینکمانهای بیشمار با یکدیگر مخلوط شدند. تاریکی دوباره موج برداشت و حالا خورشیدهای دوقلو در پشت خداوندگار قرار داشتند. در زیر پایش گوی آبیرنگ، لحظهبهلحظه بزرگتر شده و سرحدات زمین واضحتر میشدند. یفرن ۲ از طوفان ابرهای سیاه چرخان گذشته، رشتهکوه برفیِ «چوبدستِ خدایان» را پشت سر گذاشت. آگاهیاش را بر جنگلهای ایشگار(Ishgar) گستراند و انعکاسش را در شهر آینه و کریستال ساحلی تماشا کرد و سرانجام در دریای آبیِ جنوبگان بر زمین نشست.
زمین از برخورد پاهایش بر خود لرزید و دریا گرفتار موجهایی عظیم شد و سرانجام وقتی بر جای خود ایستاد، تکشاخ فلزیاش ابرها را برش داد.
پیش از این رستاخیز در لایهای دیگر از داستان، شاهزادهی جوانی به نام گارالاس که بر لب دریایی از خون از قارچ مسموم میخورد، شاهد تدفین یا رهاسازی جسد مادرش در دریایی سرخ است. شاهزادهی خودویرانگر را دستهای از حشاشین میدزدند تا پیش چشم عموی تاجدارش به حلقهی اخوت فلز معبد یفرن تبعید کنند و عموی خائن با خیال راحت بر تخت بنشیند. حشاشین در واقع زیردستان پمفروی ساحر هستند که در عهد تولد گارالاس به پدر او قول برتخت نشاندن پسرش را داده. در این مسیر و حین تلاش حشاشین برای به هوش آوردن از سم این قاچها ما شاهد آن هستیم که در لایهای دیگر، همین مکای فوقالذکر یعنی یفرن دوم که هوشیاری گارالاس به آن متصل است رستاخیز کرده و جسمیت مییابد. دشمنان یعنی فرستادگان ال-اوتریان( کربن خالص الماسطوری که شکل حیات در کمال است) خدای این دنیای شوم بر یفرن دوم میتازند و میکوشند تا او را در دوسطح مغلوب کنند. او، یفرن دوم/ گارالاس در این مبارزه تنهاست. اینجا با هملتی معکوس روبرو هستیم که به واسطهی خیانت عمویش در تن ندادن به سرنوشت محتوم خود، لباس مکا بر تن روانش به جنگ با شکل حیاتی کامل یعنی “ال اوتریان” میرود. نبردهایی بر فراز چشماندازهایی کوانتمی/روانشناختی که شباهت بسیار به روح کلانشهرهای در حال دگردیسی دارد که در این روزگار عجیب ساکن آنها هستیم.
از متن کتاب –
یفرن ۲ از داخل اسمان به دریا برخاسته، نیزههایش را بالا آورده و به داخل جهان سرما، شب جاویدان و کریستالیِ نورانی پرید.
هرتادث در بیرونِ پنجرههای باز بیشمار به دنیاهای دیگر، شاهد آخرین نبرد ایزدان نقره و طلا، ایستاده بود: در میان کوههای سربهفلککشکیدهی درخشان کریستال و در میان طوفانهایی از جنس برفهای شیشهای رنگارنگ، یفرن ۲ نیزههایش را با چابکیِ استادی کارآزموده میچرخاند، کوهها را برش میداد و تیغهای آستینش را بر الماسِ ال-اوتریان فرود میآورد. در میان طوفانهای نور و آینه، سه مردمکِ عالیترین، گونهی حیات میدرخشیدند و با ستونهایی درخشان از زردیِ سوزان، تاریکیِ شبِ بیانتها را در جستوجوی یفرن ۲، میدریدند.
هرتادث اینک آنها را در جهانی مصنوع و مرده – در میان آسمانخراشهایی که میپنداشت توسط هیولاهای فضاهایی گاز گرفته شده باشند – میدید. روی مکعبِ سیاهیِ بزرگ سرتاسر پوشیده از شهرهای بههمپیوسته ی رهاشده، یفرن ۲ به هوا برمیخاست. نیزههایش را بر زمین میکوبید و موجهایی از رعد و انرژی را به سمت ال-اوتریان روانه میکرد. الماس طلایی، اینک پوشیده با جای خراشهای ریز، کریستالهای برنده را بر روی اندام شهر مرده، همچو جزام، میپروراند، میرقصاند و به سمت یفرن ۲ هدایت میکرد.
یفرن دوم/ گارالاس به نبردش ادامه میدهد. انگار تاریخی است که هزاربار تکرار شده، امیدی که دچار لعنت شده و میکوشد تا از این چرخهی باطل خود را برهاند. حقارتی مکتوم که منتظر به تخت نشستن جنوناش است. ساز و برگش مکاست. جنینش را ترک نمیگوید. جوان است و تن جوانش میکوشد تا از دل خورندگی که قرار است با زندگی رهبانی در معبد یفرن براو حقنه کنند، خلاص شود. پسری است که به نظم پدر تن در نمیدهد و شما خوانندگان را فرمیخواند تا در عروج مرگبارش با او همراه شوید.
-
وای عالی بود. حشاش هاش موجودات مرموز ولی غم انگیزی بودن. رد شدن شون از جنگل قسمت مورد علاقم بود. کاش می شد طولانی تر باشه مخصوصا قسمت امپراتوری. از این نویسنده کتاب دیگه ای نیست؟
-
خیلی خوشحالم کتاب رو دوست داشتی. متاسفانه فعلا چیز دیگهای نیست. این کتاب اولم بود و امیدوارم که بتونم در آیندهی نزدیک ادامهی داستان رو تموم کنم و چاپ بشه.
-
-
آقا خیلی تبریک بابت انتشار کتاب… خوندن برداشت رضا از داستان هم خیلی جالب بود.
به امید دیدن کتاب های بیشتر از شما…