سریال: لژیون Legion
قاعده این است که از اینجا شروع کنیم که لژیون یک آنتیهیرو از کاراکترهای مارول است. پسر پروفسور چارلز اگزویر است و نام حقیقیاش دیوید هالر است و قدرتهای سایکیک ذهنی دارد و به اسکیزوفرنی مبتلاست و اصلا داستانش از بیمارستانی روانی شروع می شود و قص علیهذا. ولی از قضا قاعده در مورد خاصِ لژیون به هیچ کارمان نمیآید و هرچه زودتر تکلیف بیمصرف بودن قاعده و فرمت معمول را مشخص کنیم بهتر است.گرچه لژیون اقتباسی از کمیکهای مارول است، به سختی میتوان آن را سریالی کمیکبوکی خواند و این یادداشت هم ابداً یک معرفی برای تشویق طرفداران مارول نیست که سریال را ببینند.اتفاقاً برعکس، بیشتر قرار است نقش هشداری را ایفا کند برای کسانی که به تمام دلایل اشتباه میخواهند سراغ لژیون بروند.یعنی به واقع اگر دنبال خرده فرهنگ تریویا و رفرنسهای کمیک بوکی هستید یا که داستان مرسوم و معقولی میخواهید که با فرمول مشخصی ساخته شده که به آن عادت دارید(فرقی ندارد فرمول اچ بی اویی باشد یا سی دبلیویی) لژیون کارتان را راه نمیاندازد.
بیایید کار را از فصل اول شروع کنیم که در مقایسه با فصل دوم که آوانگاردتر بود و لجامگسیختهتر، ملایمتر و قابل فهمتر است،هرچند که باز هم در قیاس با تقریباً هر سریال در حال پخش دیگری خلبازی محض است.اینجا داستانی کمابیش منطبق بر قواعد و قوانین داریم. یک قهرمان کمیکبوکی داریم با یک سری ابرقدرت و گروهی از دوستانش که آنها هم قدرتهای خاص خودشان را دارند.یکیشان تخصصش در خاطرات است و همه چیز را به یاد دارد و میتواند در خاطرات آدمهای دیگر هم پرسه بزند. دو تای دیگرشان هم مرد و زنی هستند که یکیشان داخل بدن دیگری زندگی میکند و میتواند به وقت اقتضا از بدن میزبانش بیرون بپرد و از بچگی با هم بودهاند. یک ویلن داریم با قدرتهایی شبیه قدرتهای قهرمان-که البته تا قسمت 4 هویتش افشا نمیشود- و یک سازمان دولتی هم داریم که در به در دنبال دستگیری این گروه جهشیافتههای قدرتمند است.
پلات کمابیش همان پلات آشنای همیشگی اقتباسهای ابرقهرمانیست، با این فرق که در خلال تمام هفت-هشت ساعت فصل اول، شاید به اندازهی یک صفحه هم پلات پیش نمیرود. اصلاً نزدیک به 3 اپیزود سریال در جهان خارج در یک میلی ثانیه رخ میدهد و در ذهن کاراکترهاست که به اندازهی 2 ساعت اتفاق میبینیم. لژیون سریالی است که بیشتر در astral plane رخ میدهد. بخشی از جهان مارول که در واقع جهان ذهنیات و تلقیات و غیرمادیات است و ورژن محافظهکارانهترش را احتمالاً پیش از این در بخشهایی از فیلم دکتر استرنج دیدهاید و اینجا از تمام پتانسیلهایش و حتی بیشتر استفاده شده است. نواه هاولی، خالق سریال، در فصل اول، یک پلات کهنه را با شیوههای روایی منحصر به فردش، به یک سمفونی سایکدلیک از تصاویر بدل میسازد. و من اینجا هر سه واژهی «سایکدلیک» و «سمفونی» و «تصاویر» تأکید دارم. لژیون قافیهی بصری دارد و ردیف صوتی. تصاویر و رنگها در هم میآمیزند و مکمل هم میشوند و با هم گفت و گو میکنند. موسیقی متن نقشی فراتر از مدیریت احساسات لحظهای مخاطب را ایفا میکند.نقشش ساختن مود است. ساخت فضاست و تکمیل ضربآهنگ تصویری داستان. اصلاً موسیقی به سیاقی تویین پیکسی،نقش روایی برعهده میگیرد.
به گمانم اولین بار از مارک کرمود بود که شنیدم در نقد «بیبی درایور» ادگار رایت میگفت به نظرش سینمای اکشن در مرکزش، یک شاخه از سینمای موزیکال است، و تمام بدلکاریها و استانتهای اکشن چیزی جز رقص نامتعارفی با اشیا و آدمهای دیگر و لوکیشن نیستند و دلیل هیجانی که موقع تماشای اکشن تجربه میکنیم هم از جنس همان رضایت خاطر از تماشای رقصی است که خوب با موسیقی همجوار شده است. این تمثیل را اگر برونیابی کنیم، لژیون اصولاً به «داستانگویی به مثابهی رقص» بدل میشود. خودِ هاولی اصلاً در یکی از ویدیوهای پشت صحنهی سریال گفته بود همیشه ترجیح میدهد به جای یک سکانس اکشن، یک سکانس رقص در سریالش داشته باشد. در فصل اول یک رقص بالیوودی با آهنگ هندی داریم و در فصل دوم یک نبرد ذهنی نسبتاً طولانی که کاراکترها صرفاً مقابل هم میرقصند.دوئل پایانی فصل دوم روی کاوری از آهنگ behind blue eyes جنگیده میشود که خود کاراکترها مشغول خواندنش هستند و جزئی از دینامیک اصلی نبرد است. لژیون از معدود آثار تلویزیونیای است که به همانجایی رسیده که برخی از سینماگران محبوبم، همان ادگار رایتها، بونگجونهو ها، تاکاشی میکهها و تری گیلیامها، مدتهاست به آن رسیدهاند. که این مدیومی صوتی-بصری است.که راههای خیلی خیلی بیشتری از دیالوگ برای داستانگویی وجود دارد.
که لازم نیست بیننده همه جا دفعتاً داستان را بفهمد، فقط کافیست که آن را حس کند.که میشود برای شعور مخاطب احترام قائل شد و به او اعتماد کرد که جزئیات را به خاطر میسپارد و به وقتش که قطعات پازل همدیگر را تکمیل میکنند،گیج نمیشود. و مهمتر از همه، اینکه لذتبخشترین قسمت تجربهی سریال دیدن، آنجا نیست که به خودتان میگوید «باورم نمیشه فلان کاراکتر این کارو کرد». بلکه آنجاست که حیرتزدهاید که «باورم نمیشه خود سریال این کارو کرد».
ولی اصل ماجرا فصل دوم سریال است.جایی که سریال تمام رشتههای اتصال به وزنههای زمینگیرکنندهی مارولی را میبُرَد،تریویاهای گیکی و نردی را به حریق میسپارد،مفهوم قهرمان و شرور را از بیخ به چالش میکشد،داستان را از ته به سر و از سر به ته و از وسط روایت میکند، وقایع آینده را روی وقایع پیشین تأثیر میدهد،جهانها و واقعیتهای موازی و سفر در زمان را وارد ماجرا میکند،انبوهی از خلاقیتهای بصری و رنگها و نورهای سرگردان را محمول داستان میکند، و ملغمهای میسازد که واقعاً نمیتوان در قالب کلمات شرحش داد،چراکه خود داستان در قالب کلمات روایت نشده. و من اینجا چارهای جز این ندارم که مثل خود سریال، برای معرفی فصل دوم و پایانِ این یادداشت، دست به دامن همان تصاویر بشوم و یکی از همان موسیقیهایی که مود سریال را میسازد. لژیون را نبینید، مگر اینکه با دیدن این تصاویر همزمان با شنیدن Behind blue eyes چیزی حس میکنید.
my love is vengence,that’s never free
The machine that bleeds
A delusion starts like any other idea, as an egg.
The sink, The maze, The minatour
memories from the future
-
این سریال یکی از بهترین سریال های ممکنه و باید بگم به شدت به حقیقت نزدیکه. و برعکس بقیه سریال های سوپرهیرویی که از یه جایی به بعد بی معنی و فوق تخلیه میشه این سریال همیشه توجیح های منطقی داره و مثل بقیه صفر و یکی نیست.
شخصیت اصلی فردیه که بیماریهای روانی پیشرفته داره و ابر قدرت خاصی نداره صرفا فوق باهوشه و تونسته به لول بالاتری از انسان بودن برسه و حتی کنترلش کنه.
باید بگیرم این سریال واسه آدمای سطحی نگر و کسایی که توی دنیای ایده ال و فانتزی زندگی میکنن اصلا سریال خوبی نیست ولی اگه حقیقت رو میخواید و میخواید واقعا یه چیزی از زندگی بفهمید این سریال کمکتون میکنه.
در ضمن کتابای لژیون هم هست که به شدت عالی ایه. -
اون موقع که ادمین اینارو نوشتی فصل سه سریال هنوز نیومده بود فصل سه فوقالعاده است و حتی کسانی که به این سبک سریال عادت ندارن اگه این سریال تا فصل سه ببینن خوششون میاد حتی فصل دو و یک هم علاوه بر این که پر معنی و فلسفی بود جذاب و عالی بود و این عکس ها بد ترین عکس هایی که از محیط سریال میشه گرفت تا یه نفر از سریال زده کرد اصلا فضا سریال اینجوری نیست تمام سریال ها پیش این سریال مسخره بازی هستن چون من تا حالا سریالی ندیدم با این سطح از مفهوم و جذابیت همزمان به خصوص فصل سه که هم معنی سیاسی و فلسفی داره در جایی کاراکتر سویچ میگه دلیل کمکش به لژیون اینه که اون ربات نیست بر عکس دشمن لژیون چون لژیون اون چیزی رو که قراره بشه رو نپذیرفته و با تمام اراده اش با این که روانیه همیشه سعی میکنه اوضاع رو بهتر کنه حتی وقتی اشتباهات بدی میکنه سعی میکنه اون هارو درست کنه و از نفس خودش سرکشی میکنه و مثل یک ربات اون چیزی که نفسش میگه رو گوش نمیده و در معانی سیاسی که مربوط به جنگ فلسطین و اسرائیل میشه که لژیون و آینده دشمنش(امهال فاروق )0به گذشته میرن امهال فاروق در یک کاخ با لباسی شبیه به یهودی ها و در کاخی هست که مشخصه مال یه نفر دیگه از دین دیگه ای (احتمالا مال یک مسلمونه) امهال فاروق تمام کودکان رو لال کرده و در کودکی لژیون رو هم که نام او دیوید یا همون داوود رو تسخیر کرده و هزاران شخصیت وجود اون رو ساخته و آزار داده لژیون امهال رو شکست میده ولی گویا با انتقام اون خودش میشه نابود کننده جهان برای همین در آخر پروفسور ایکس پدر لژیون اجازه کشتن امهال فاروق رو بهش نمیده و و امهال فاروق گذشته بعد از دیدن اتفاقاتی که افتاده و سرنوشتی که داشت برای خودش رقم میخور قبول کرد به دیوید رو تسخیر نکنه و هردو در گذشته خودشون رو از نوع بسازن مثل کشور ولی اگر دیوید میخواست انتقام بگیره تبدیل میشد به لژیون همون نابودگر جهان ولی پایان داستان اینجوری تموم شد و به کمک پدرش لژیون همون دیوید شد و جهان نابود نشد و به هدی سریال جذاب بود که دوست داشتم این سریال ده فصل داشته باشه به جای سربالایی مزخرف دیگه
-
دوستان فیلم کاملا فراماسونری و به وفور جن را بو صورت یک قدرت نشان می دهد انگل تو ذهنی که بار ها ازش اسم میبرند در واقع همون جن هست ویکی از نقش های فیلم که دانشمندم هست بدن خودش رو با یک زن به صورت ادم و زن نمایش میده شریکه و شخصیت اول و دوم فیلم هم که با هم در گیرند در واقع جنگ ذهنی انسان با ذهن جن هستش
-
اینکه تریبونی در اخنیار کسی قرار میگیره باید حس مسِولیت در قبال مطالب انتشار دادن هم ایجاد کنه.
اگر نمیتونی از محدودیت ظاهر فراتر بری حداقل معنا رو انکار نکن.
متاسفانه خیلی از به ظاهر نقادان فیلم و تحلیلگران فقط به اتشار دادن فکر میکنن تا اونچه انتشار میدن. آقای محمد صوری شما چون نتونستی به عمق معنا برسی در رنگ و موسیقی و ویژوالیته فریز شدی.
البته این سریال در بخش سمعی بصری بسیار پرقدرت هست اما ذره ای به پای معنایش نخواهد رسید.
به عنوان کلید باید بگم در این سریال هیچکدام از این شخصیت ها وجود خارجی نداشتن و هیچکدام از این رویدادها اتفاق نیوفتاده بودند. اینها هرکدام تکه هایی از ذهن و ضمیر دیوید و عقده های سرکوب شده و آرزوهای کمالگرایانه او بودند.
واقعا متاسفم از اینکه تریبون اجازه انتشار هر مطلب غیرکارشناسانه ای رو به نقادان به ظاهر کارشناس میده.