فمنیسم نو به مثابه چطور زن باشید که رسانهها تحویلتان بگیرند
رکسانا درویش در این یادداشت به زعم خود حراج فمنیسم در بازار رسانه را بررسی کرده است. تو گویی انگار فمنیست بودن هم تبدیل به یک اساسنامهی مصوب نامرئی شده است.
یک زمانی قول منقول و مرسوم این بود که اگر شمای نوعی به برابری مرد و زن معتقد باشید، اگر معتقدید حقوق پرداختی مرد و زن در بازار کار باید برابر باشد و بر اساس جنسیت حقوق نابرابر پرداخت نشود، و حتی اگر فرزندان خود را بیتوجه به استانداردهای کلیشهای و بلاهتبار تربیت میکنید و فرصت یکسان در اختیارشان قرار میدهید، چه بخواهید و چه نخواهید یک فمنیست هستید. البته تمام اینها ادعاهای عجیبی هم نبودند. نوعی بداهت در خط استدلالی به چشم میخورد که نیازی به اثبات عجیب و غریب نداشت. اصولاً تعریف فمنیسم همین بود و همین است و بنابراین منطقی بود که بگوییم اگر آدم خوبی هستید، الزاماً باید که فمنیست باشید.
اما طبق یک نظرسنجی Vox در سال ۲۰۱۵، در حالی که ۸۵ درصد آمریکاییها خود را معتقد به این اصول میدانند، فقط ۱۸ درصدشان خود را فمنیست میدانند. بر اساس آمار دیگری از تلگراف در سال ۲۰۱۷، فقط ۷ درصد بریتانیاییها خودشان را فمنیست میخوانند. و شک نکنید با شکاف فرهنگی عمیقی که بعد از جنبش metoo# پدیدار شد، وضعیت احتمالاً از این هم وخیمتر شده است.
منطقیست اگر که بپرسیم ریشهی این تناقض از کجاست. چرا بعد از دوران اوج فمنیسم موج اول و دوم که حق رأی را برای زنان به ارمغان آورد و بعدتر خیلی تابوهای اجتماعی را در غرب شکست، این روزها فمنیسم دیگر خریداری ندارد و سکهاش از رونق افتاده است و بسیاری ترجیح میدهند اصلاً جای فمنیست، فاشیست صدایشان بزنید؟ در واقع چرا کار به جایی رسیده که گویا اگر به طاعون سیاه هم مبتلا باشید، بخت بهتری از یک فمنیست شناختهشده برای مصاحبت با بخش بزرگی از جامعه دارید؟ مشکل از کجاست؟ واقعاً درصد بالایی از تمدن غرب -بیشترشان- مردمانیاند که از برابری جنسیتی متنفرند و معتقدند که جای زن در آشپزخانه است و اصلاً زن را چه به کار کردن؟
پاسخ به نظر نگارنده احتمالاً در ذات واکنشمحور انسانها باشد. به واقع وقتی فمنیسم به عنوان شاخهای از صحت سیاسی خودنمایی کرد و فمنیستها خودشان را پلیس زبان دیدند که بیش از تلاش و مبارزه برای برابری، وقتشان را به مچگیری پر کنند، طبیعی بود که تمامیت اجتماع واکنش شدیدی از طرف مقابل داشته باشد.
حالا دیگر صد سالی میشود که جنبش «فمنیسم» برای بهتر شدن سطح کیفیت زندگی زنان شکل گرفته و موج پشت موج راه انداخته و از همان ابتدا خواستههایی را بیان کرده که از حقوق اولیهی بدیهی بشریست. حق انتخاب پوشش، حق رأی، حق حضانت فرزند و حق طلاق و ختم کلام، حق برابری.
درواقع خیلی ساده، آنچه فمنیست را به عنوان یک جنبش مطرح کرد، بداهت برخورداری از حقوق یکسان در جامعه بود و اگر شما حس میکنید بابت زن بودنتان باید امتیاز ویژهای برایتان در نظر گرفته شود، نه تنها فمنیست نیستید، بلکه برعکس سکیسست هستید. حتی ترسناکتر اینکه در سالهای اخیر دیده شده فمنیستهای مطرح و شناخته شده، مقابل آرمانهای اصلی جنبش خودشان قرار گرفتهاند. مثلاً همان حق انتخاب پوشش که از آن صحبت شد، امروز به چالش کشیده میشود، به این بهانه که هر پوششی برای زن مناسب نیست چون استفادهی ابزاری از بدن زن تلقی میشود؛ و به این بهانه، انتخاب خودِ زنان در پوشششان نقض و نفی میشود. دو مثال متأخر از این موضوع، یکی داستان جنیفر لارنس بود که برای انتخاب لباسش در عکسی که در فضای آزاد در زمستان در کنار چند مرد که لباس گرم بر تن داشتند گرفته شده بود، مورد مؤاخذه قرار گرفت که خودش موضع تندی در مقابل انتقادات گرفت و گفت این انتخاب خودش بوده و اصل قضیه بر سر دفاع از همین حق انتخاب است؛ و دیگری دختران grid girls که کارشان این بود که در مسابقات فرمول یک، کنار جاده پرچم تکان بدهند و با فشار فمنیستهای بنیادگرا که با جریانات دیگری همراه شده بودند و با جدل بر سر اینکه باز از زن استفادهی ابزاری شده، همگی از کار بیکار شدند. جالب اینکه خود این دختران شغلشان را دوست داشتند و در توئیتر از این تصمیمگیری فمنیستها به جای ایشان به شدت انتقاد کردند.
به هر حال، آن تصویر عمومی که از فمنیست مبارز مصلح اجتماعی در ذهنمان داریم که برای مسائل مهم و اساسی تلاش میکردهاند به واقع فمنیستهای موج اول و دوم بودند و با وجود اینکه هنوز هیچ کشوری در جهان نیست که به طور قطع بتواند مدعی اجرای حقوق برابر باشد، اما با تلاشهای بی شمار این زنان و مردان، قانون به نفع زنان تغییر کرده است و باقی ماجرا نیاز به فرهنگسازی و گذر زمان دارد. برای شخص من البته خطکش اصلی تشخیص و تمییز مسائل به اصطلاح مهم از مسائل نه چندان مهم مشخصاً این است که منشأ و مبدأ تبعیض از کجاست. آیا سیستماتیک است یا کاتورهای؟ از بالاست و تحمیل شده از سمت حاکمیتی تمامیتخواه و زورگو، یا برآمده از برساختهای اجتماعیست یا حتی در سطحی پایینتر، ناشی از عدم برخورداری یک فرد و شخص خاص از شعور اجتماعی است؟ در واقع میان برخورد نامناسب اجتماعی یک راننده تاکسی با یک زن که البته به شدت محکوم است، با اجبار و تحمیل سبک زندگی خاصی بر آن زن از طرف سیستمی ازبالا تفاوت مهمی وجود دارد. در حالت اول باید حق زن از یک فرد گرفته شود، و در یک جامعهی مترقی، خود سیستم به حمایت از زن میشتابد و کمکش میکند تا حقش را بگیرد، ولی در حالت دوم، حق باید از سیستم گرفته شود و اینجاست که نیاز به جنبشهای اجتماعی مثل فمنیسم بیشتر حس میشود تا نه فقط به اجزای سیستم، که به کنشها و رفتارها و تعاملاتی که ماهیتش را ساخته است حمله کند و اگر مشکل اینجا حل شود و به جامعهی آرمانی و سیستم مترقی مذکور برسیم، مشکل نخستین هم خود به خود و به مرور زمان حل خواهد شد.
بخش آیرونیک و کمی ترسناک ماجرا اینجاست که فمنیسم اساساَ به عنوان جنبشی آنارشیستی، جنبشی در به چالش کشیدن ساختارهای قدرت، کلیشههای مردسالارانه و پدرسالارانه، قواعد و مناسبات مرسوم اجتماعی و اصولاَ به مثابهی حرکتی در تقبیح زیر بار زور رفتن و فرار از فشارهای فاشیستی و تحمیل شده از بالا بود که شکل گرفت. ولی امروز ولد ناخلفی از فمنیسم را شاهدیم که به تمام روشهایی که زمانی جنبش مادر با آن در نزاع و تضاد بود رو آورده و از تمام ابزارهای فشار برای تحمیل روش زندگی مورد پسند خود در ساختاری ایدئولوژیک از بالا استفاده میکند. مثلاَ شاید داستان «آیان حرصی علی» در این باره برایتان جالب باشد. دختری سومالیایی که به خاطر سنتهای ارتجاعی کشورش، در کودکی تحت عمل اختگی جنسی زنان قرار گرفت. بعدتر وقتی مادربزرگش قصد داشت به زور شوهرش بدهد، یکه و تنها فرار کرد و خودش را در سختترین شرایط به هلند رساند. آنجا دانشجوی علوم سیاسی شد، شروع به فعالیت سیاسی کرد و نهایتاً نماینده مجلس پارلمان هلند شد و بعد از آن هم به آمریکا رفت تا فعالیتهای حقوق بشریاش را در قالب تلاش برای شناساندن وضع اسفبار زندگی زنان در خاورمیانه و آفریقا به جهان غرب، ادامه بدهد. واکنش فمنیستهای مطرحی مثل لیندا صرصور(که از هماهنگکنندگان راهپیمایی بزرگ زنان بعد از انتخاب ترامپ به ریاست جمهوری بود) در مقابل حرصی علی که قاعدتاَ باید قهرمانی اسطورهای برای فمنیسم باشد، پس زدن و تقبیح و حتی تکفیر او بود. استدلالشان هم خیلی ساده این بود که باورهای سنتی عقبافتادهای که زندگی بسیاری از زنان را در شرق نابود کرده، باورها و عقاید اقشار اقلیت مذهبی غرب است و از آنجا که در جهانبینی کالکتیو و تمامنگر فمنیسم نو که ایندویجوالیسم و فردگرایی در آن جایی ندارد، تضارب آرا بیمعناست و احساسات آدمهایی که منتظرند به عقایدشان توهین شود و بهشان بربخورد از جانها و نفوس مهمتر شمرده میشود، تنها راه منطقی ممکن در نظرشان تدفین رسانهای حرصی علی بود. میبینید که فمنیسم امروز، که اجازه بدهید اسمش را برای راحتی بگذاریم فمنیسم موج سوم، به همان شیوههای استبدادی که روزی علیهش بود رو آورده و راه مباحثه را عملاَ بسته است.
این فمنیستهای پلاستیکی که بیهدف برای خودشان میچرخند و با وجود مشکلات سیستماتیک جدی در دنیای زنانه، به مسائل مضحک و بیخطر در سطوح پایینتر و فردی اعتراض میکنند و کمپین راه میاندازند، فراموش کردهاند که هدف والاتر از هرچیز، آزادی شخصی در تصمیمگیریهاست و نه تصمیمگیری به جای همهی زنان برای تمام جهان. از ویدیوگیمها و فیلمها بگیرید تا همان نمونههای بالا، زمین مبارزهی فمنیسم نسل جدید نه جهان واقعی، که دنیای تفریحات و سرگرمی شده است. طوری که به نظر میرسد برای اصحاب و ارباب مدیا و رسانه که جریانهای ترند حقوق زنان را به راه میاندازند، حق رنگ کردن موی زیر بغل از حق مدرسه رفتن دختران در کشورهای جهان سومی مهمتر است و متاعیست که در مارکتینگ رسانهای، خریدار بیشتری دارد. پس عجیب نیست که در چنین شرایطی، اشخاصی چون شیلین وودلی بازیگر(که به شدت چپ و طرفدار حقوق زنان است) اعلام کردهاند که اگر قرار است فمنیست مفهوم مردستیزی داشته باشد ترجیح میدهند فمنیست نباشند؛ و البته از سوی دیگر نیز رسانهها تصمیم گرفتهاند که تمرکز خود را روی بزرگ نشان دادن مسائل فمنیستهای موج سومی بگذارد و در قسمتهای کم عمق شنا کنند.
با وجود تمام اینها، نباید خیلی هم ناامید بود. هنوز هم استثناهایی در انعکاس نزاع بر سر حقوق زنان در رسانهها وجود دارند که گاه و بیگاه، به شکل خوشآیندی غافلگیرمان میکنند. اکثرشان هم به شکل داستان و فیکشن خودنمایی میکنند. در این اوضاع داستانها شاید کلید نجات جهان را در دست داشته باشند. یکی از این استثناها، سریال سرگذشت ندیمه (handmaid’s tale) است که از روی کتابی به همین نام به قلم مارگرت آتوود ساخته شده است. با عقبه و شناختی که من از آنچه امروز جریان اصلی فمنیسم شمرده میشود داشتم، شخصاَ امیدی نداشتم که هرگز انعکاس درستی از مشکلات ملموس و با پرداخت درست و اشاره به منشاء واقعی تمام بدبختیها و با قابلیت همذاتپنداری از روی تجربیات زندگی روزمرهی همهمان در رسانهها ببینم. وقتی سریال «سرگذشت ندیمه» از شبکهی هولو پخش شد، توقع داشتم این یکی هم که هیاهویی در محافل حقوق زنان برپا کرده بود، مثل تمام محصولات ترند شدهی دیگر رسانهها، سریالی باشد که دست به بستهبندی و فروش کورپوریشنی سالها مبارزه بزند و مثل تمام نمونههای دیگر، علتالعلل مشکلات زنان را از چندمتری رد کند و به شعارهای خالی بیمحتوا و ژستهای عوامپسند سطحی رو بیاورد. پس میتوانید واکنش شگفتزدهام را وقتی بالأخره سریال را تماشا کردم حدس بزنید.
سریال -به تبعیت ازکتاب- بیش از آنکه نمایانگر یک جهان دیستوپیایی باشد، چشماندازیست از ریشههای ناگفتهی لحظهی الان و زندگی فعلی ما. البته منظور نگارنده این نیست که زنان بدبخت جهان اولی امروز مجبورند در یک سیستم متحجر زندگی کنند و قطعاً منظور این نیست که حالا که ترامپ سرکار آمده رژیم آمریکا قرار است سقوط کند و جمهوری گیلیاد برپا شود. به نظرم غرب از ترکیبی از نارسیسیسم و فتیش دیستوپیا رنج میبرد که هر ده سال یکبار هشدار سقوط تمدن خود را میدهد و هر بار میفهمیم خبری نبوده است.
منظور البته زنان خاورمیانه و به طور عام جهان سوم است که مستقیماً و به شکل روزمره با مشکلات این چنینی دست و پنجه نرم میکنند و بعضاً بی آنکه خود بدانند در منجلابی فرو رفتهاند که حتی متوجهش نیستند. زنانی که در سیستمی ورای سیستم زندگی ندیمههای Handmaid’s Tale، در یک جور پست-گیلیاد متورم و بادکرده زندگی میکنند که به مدد نرمالیزاسیون، وحشت گیلیاد در زندگیهایشان به روزمرگی عادی فروکاسته شده و به واقع وعدهی «عمه لیدیا» در سریال تحقق یافته که در همان فصل اول به ندیمههای تازه رسیدهی در حال آموزش گفته بود:
«وضع طبیعی صرفاَ آنچیزیست که به آن عادت دارید. شاید الان برایتان اوضاع سخت باشد، ولی بهتان قول میدهم، این وضع به زودی عادی خواهد شد».