چه چیزی ویروستر است: کرونا یا تمدن؟
واکنش دنیا به ویروس کرونا، یک درس داشت و آن هم این بود که خودِ بشریت مسئله است. چیزی که در نهایت نگران آن باید بود نه فقط یک ویروس بلکه دنبالهی اقتدارگرایی آنتروپوسین است.
همهگیری ویروس کرونا فارغ از تصمیمگیریهای دولتها در دنیا، واکنشهایی جالبی در بین اشخاص صاحب نفوذ داشت. به نظر میرسید که در بحبوحهی شیوع بیماری، جریان سرمایهی دنیا با هر گرایشی (از چین و اسرائیل و انگلستان گرفته تا آمریکا و …) بیشتر از این که نگران ما باشند، نگران کاهش بهرهوری ما هستند.
در وضعیتی که میتوان دید مشخصا چیزی در جریان سرمایه دنیا وجود دارد که در او نشانهای از تمام شدن نیست. انگار چیزی در نظامهای اقتصادی است که تازه مرئیتر شده. ویروس یا انگلی که به بدن میزبانش بیش از حد وقعی نمینهد. همیشه آماده است که از بدنی به بدن دیگر بپرد. اینطور است که او ته ندارد، طوری رفتار میکند که انگار از جایگزین شدن میزبانانش هیچ لطمهای نمیبیند و سرمایهگذاری باید سالم بماند، تولید باید سالم بماند، توزیع باید سالم بماند، سلامتی ابدی.
تاریخچهای از یک انقراض
هرنان کورتس در ۱۵۱۹ وارد تنوچتیتلان شد. عدهای تصور میکنند قوای او تنها ۶۰۰ سرباز و چند اسب بود، در حالی که او به قوت ارتشی نامرئی تمام مقاومتهای آزتکها را در هم شکست. ارتشی از اشباح که بعدها سرخپوستان فهمیدند اسمشان مثلا آبله است.
اسپانیاییها و انگلیسیها میآمدند و آبله، سالمونلا، حصبه، طاعون و تب زرد از کشتیها پیاده میشد. واقعیتهای جدیدی به واقعیت جغرافیای آمریکا اضافه شده بودند که تا قبل از این خبری از آنها نبود. به راستی چه چیزی در آن لحظه آمریکا را کشف کرد؟ آیا کرتس؟ آیا کلمب؟ آیا انسانها برای اولینبار قدم به این سرزمین میگذاشتند؟ جواب این سوالها نه است، انسانی که کاشف بود، صرفا انسانی آلوده و بیگانه بود. بله، عمل کشف اتفاق افتاده بود ولی ویروسها کاشف بودند. اولینبار بود که بیگانهای ویروسزده با این آلودگیها قدم به این قاره میگذاشت و کشفِ حقیقی این بود.
چه ویروسی؟ چه آلودگیای؟
ویروسها را نمیبینیم. چون ارواحی خبیث، چون اشباحی پلید در بین ما پرسه میزنند. ویروسها را نمیبینیم ولی از مناسکشان مطلعیم. همیشه قرار مشخصی دارند. آنفلوانزا مناسکی برای ریه دارد، اچآیوی مناسکی برای سیستم ایمنی، هپاتیت برای کبد، فلج اطفال برای اعصاب، آنها وارد ما میشوند و الگوهایمان را تغییر میدهند.
راز موفقیت ویروسها در این است که از افیون سلولهای بدن ما باخبرند. ویروسها به شکل افیون وارد سلولهای ما میشوند و تنها کاری که میکنند «کپی کردن» و «صدور دستور» است.
در چنین لحظهای میتوان قول باروز در رمان شهرهای شب سرخ را بهتر فهمید که:
فاصلهی بین همزیستی تا رابطهی انگلی، به قدر مویی باریک است. چه بسا که ویروس آنفلونزا روزی یک سلول سالم ریه بوده باشد. حالا موجودی انگلی است که به ریه حملهور میشود و به او آسیب میزند… یک کلمه نیز ممکن است روزی یک سلول عصبی سالم بوده باشد. حالا موجودی انگلی است که به دستگاه عصبی مرکزی حملهور میشود و به آن آسیب میزند.
با این نگاه ویروس اصلیای که وارد آمریکا شد نه آبله بود و نه حصبه و طاعون، ویروس اصلی چیز دیگری در درون فاتحان آمریکا بود. کافیست به مناسک ورودشان دقت کنیم. اگر تاریخ طبیعت جاندار و بیجان آمریکا را مطالعه کنیم، لحظهی ورود انسانهای آلوده به این قاره مشخص است.
این انسان وقتی تمام شکارگاههای سرخپوستها را تصرف کرد و فاتح شمال آمریکا شد، هیچ اهمیتی به استپهای حاصلخیر و امکانات فوقالعاده این سرزمین برای زیستن نداد. هرگز حتی برای لحظهای وسوسه نشد که برای بقایش صحراگردی کند و مثل همهی آلودگیهای ویروسی دیگر بلافاصله به سراغ ارگانی رفت که برای آن برنامهریزی شده بود. زمینهای حاصلخیز کپی شدند، باتلاقها خشک شدند و شهرهای نو آمدند: نیودانمارک، نیوسوئد، نیونروژ، نیوجرمنی، نیوانگلند، نیویورک، نیوجرسی،… کپی … کپی …. کپی…
اگر از این انسان بپرسیم که حالا به آمریکا رسیدی چه میبینی، او جواب خواهد هیچ، بیابانی که من باید «آباد»ش کنم. پس کابویها همهجا را تبدیل به چراگاه کردند و شخم زدند و گندم کاشتند.
انسان آلوده به تمدن کشاورزی، به همبستگی خودش با هیچ چیز اهمیت نمیدهد، به همبستگی خودش با بومیها، با جغرافیا، با طبیعت… انسان آلوده به واقعیات جغرافیایی طوری نگاه میکند که فقط چیزهایی مرئی هستند که به درد آبادی و تمدن بخورند. از نظر او آمریکا وجود ندارد، مگر این که خودش وجود داشته باشد. او با کل طبیعت میجنگد تا «محیط زیست» خودش را بسازد.
بیشتر بخوانید: زمینِ سکونتناپذیر، سناریوهای پایان جهانی که چندان هم دور نیستند
خاکداری ویروس اصلی است
تیموتی مورتن در کتاب «اکولوژی تاریک» مدام از کلمهی Agrilogistics استفاده میکند. من خوش دارم این واژه را در فارسی تحت معادل «خاکداری» استفاده کنم. طبق روایت مورتن «خاکداری» برنامهایست که از ۱۲۰۰۰ سال پیش تا به حال تقریبا در بسیاری از نقاط زمین در حال اجراست. برنامهای ساده: یکجانشین شو (شکار و خوراکجویی را بگذار کنار) و غله بکار.
در بازی فعلی دنیا، حکم «خاکداری» است. اگر یک برنامهی کامپیوتری را بر روی خودش تا بزنید به یک ویروس کامپیوتری میرسید و اگر از حیات مشتقی بگیرید به ویروس میرسید.
همانطور که هر وقت زبان در مورد زبان صحبت کند، نتیجهاش لاطائلات به گوش میرسد (مثلاً اگر بگوییم: این یک جمله است و خود این جمله غلط است)، اگر حیات محصولی دربارهی حیات داشته باشد، تبدیل به ویروس میشود.
در ویروس تنها چیزی که اهمیت دارد، گسترش الگو است. ویروس زندگیای است که در واقع کاهش زندگی است؛ یکجور زندگی فکاهی. خاکداری هم مشتقی از انسان است که دیگر دربارهی انسان نیست.
پذیرفتن همین دستور ساده و تکرار پذیر که بکار و بردار (به سادگی یک میم اینترنتی و به قدرت شیوع ویروس سرماخوردگی) منجر به چیزی شد که حالا اسمش را تمدن کشاورزی میگذاریم. تمدنی که مشخصا بنا را بر روی یک اصل ساده گذاشته: «بیشتر بودن بهتر از بهتر بودن است.»
کشاورز بر خلاف شکارچی رابطهای واقعی با طبیعت ندارد. شکارچی اگر به شکارگاه وابسته است، کشاورز احساس میکند که فقط به بصیرت و سماجت خودش وابسته است. کشاورز لازم نیست حیوانهای اطرافش را بشمارد و از انقراض گونهها هرگز صدمهای نمیبیند. کشاورز فقط رشد نمایی محصولاتش را میبیند. او توانسته خودش را از چرخهی طبیعت بیرون نگه دارد.
مرد کشاورز هدف غایی دارد و آن هم داشتن بزرگترین زمین دنیا و حاصلخیزترین مزرعه است. طبیعت او آرزویی «شیزوفرنیک» است و او میتواند تصور کند باغی بینهایت وجود دارد که تنها محصول آن باغ عظیم قهوه است. طبیعتی که او میخواهد و تکنیک استفاده از آن را هم دارد اصلا طبیعی نیست. طبیعت او مشتی بذر غله و نقشه مزرعه است که او خواسته کپی کند. حقهی او همین قدرتش در زیاد کردن چیزهاست. پس سال به سال گلهای گندم کوچکتر میشوند و کربوهیدراتش بیشتر و بیشتر و بیشتر.
کشاورزی از کی شروع شد؟
۱۲۰۰۰ سال پیش به خاطر تغییرات ناگهانی اقلیم زمین، شکارگری و خوراکجویی بسیار سخت شد. همهچیز از خاورمیانه شروع شد. از گندمهای وحشیای که زیر درختان میروییدند و بعد به برنجهای وحشی چین رسید، یم و ذرت خوشهای آفریقا، ذرت آمریکا و … آدمها به کشاورزی (به گندم، برنج، ذرت و …) آلوده شدند و یکییکی بیابانهای کشاورزی زاده شد.
اهلی کردن حیوانات کار را به جایی رساند که اگر زیستتوده مهرهداران زمین را اندازهگیری کنیم: ۳۲ درصد خود انسانها هستند و ۶۵ درصد موجوداتی که انسانها برای خوردن پرورش میدهند.
تلاش سیستماتیک ما برای کشاورزی، از همان ابتدا برای ما و برای تمام طبیعت سمی بوده است. تمام چیزی که به عنوان تمدن از انسان سراغ داریم، تاریخچه دورانی است که درک او از طبیعت به حداقل میرسد. محیط زیست در دوران تمدن، تلاش همیشگی انسان بوده برای «ترافورم کردن» کالبد زمین و طبیعت و تصرف محصولاتی که از توی زمین بیرون میآیند: ساختن گندمزار، ماشین بخار، پالایشگاه نفت، معدن الماس، کارخانهی موبایل…
اما مهمترین چیزی که ترافورم شد، خود انسان خردمند بوده است. در همان لحظه که در دلتای رود نیل، انسان خردمند مشغول خطکشی محدوده مالکیت زمینهای کشاورزیاش بود و ریاضیات جدیدی میساخت که بتواند هندسهی داراییهایش را حساب کند، در حال ترافرم شدن بود. از لحظهای که تشخیص داد به جای همزیستی، بهتر است رئیسِ کس دیگری باشد، رئیس قبیله، رئیس جنگل، رئیس زمین، او ترافرم میشد و تغییر میکرد.
بنابراین عجیب نیست که تمام جنگهای پتریارکی در مرکز خودشان دربارهی بهرهوری و خاکداری بودند. جنگ داخلی آمریکا دربارهی پنبه بوده است، تقاضای قهوه بود که باعث استثمار شد، جنگ فنلاند و شوروی بر سر نیکل بود، عراق به خاطر نفت با کویت جنگید. همیشه موضوع تصاحبِ بیشترِ چیزهایی که از توی زمین رشد میکنند/استخراج میشوند، مسالهای اساسی تمام مبارزات هزاران سال گذشته بوده.
بیشتر بخوانید: چرنوبیل یا وقتی فاجعه به زبان انسانی صحبت نمیکند
ما سیمکشی شدهایم
حالا متخصصان تغذیه میدانند که هر غلهای به جز غلهای که حاصل صنعتی تمدن کشاورزی باشد، برای کودکان تلخ است. تلخی به این معناست که از نظر بدن ما، مادهی موردنظر به قدر قابل ملاحظهای سمیست. تصور کنید که زندگی کشاورزی چنان ما را سیمکشی کرده که سیانید (که برای تکامل حیات لازم است)، مزهای تلخ میدهد (کافیست مزهی بادام یا دانهی سیب را امتحان کنید).
جوهر مازو حتی تلختر است. در مقادیر کم جوهر مازو برای جلوگیری از سرطان و بیماریهای قلبیعروقی، زوال عقل و دیابت، بسیار مفید است.
در واقع تمدن کشاورزی با تلاشش برای جلوگیری از مرگ، موجب مرگ شده. تیموتی مورتن این وضعیت را به خوردن مک دونالد برای فرار از مزههای تلخ و ترش تشبیه میکند که خود موجب مرگی سریعتر میشود.
راز موفقیت تمدن کشاورزی در این است که از افیون ما ما باخبر است. «خاکداری» به شکل افیون وارد ذهنهای ما میشود و تنها کاری که میکند «کپی کردن» و «صدور دستور» است. اگر در صحراگردی و شکارگری نیازمند مفاهیم پیچیده، ریاست نبودیم، خاک داری با خودش نظام سلسله مراتب و نظام پذیرش دستورها را آورد. بعد از خاکداری تمام انسانهای کرهی زمین متعلق به یک شرکت جهانیِ بینالمللی تولید گندم و برنج و غلات شدند.
انسانها بپذیرفتند که هر کدامشان جزئی هستند، کوچکتر از کل (=دستگاه تولید گندم/جو/ذرت/نفت/نیکل) پس رئیس کسی است که ماموریت دارد، همزیستی زیردستان با گندم را ارتقا ببخشد و همزمان همزیستیشان با سنگ و خاک و …
ما انسانهایی آلوده بودیم… حتی بی آبله، بی حصبه، بی …
پس باید دستور اصلی را گوش کنیم و بهرهور باشیم…
تاریخ «خاکداری» و تمدن کشاورزی پر از لحظههای رسیدن به نقطههای عطف است. لحظههایی که پیشرفت گفتمان افزایش بهره وری را تجربه میکنیم، لحظههایی که ما در صدای «بکار-خوشهبچین-برداشت کن» محاصره شدهایم. در ۱۷۹۳ماشین پنبهپاککنی اختراع شد. همین اختراع ساده به کار زمیندارهای جنوب آمریکا آمد که هرچند از مزیت بردههای مفت و مجانی بهره میبردند ولی باز به کمک ماشین پنبهزنی کف تولیدشان را به ۲۵ برابر رساندند. رشدی بینظیر که باعث شد هنوز در لغتنامههای موفقیت در کسب و کار و افزایش بهرهبری، اصطلاح Gin Up به معنای افزایش دادن و سرعت دادن به کار باشد.
بعد از انقلاب صنعتی، تلفن و چرخ خیاطی و ماشینبخار و لامپ و … عرصهی خاکداری را از خانهها به کارخانهها تغییر داد. تمام خاطرهای که از قرن نوزدهم باقی مانده فقط تولید کالاهای بیشتر است. کارگرهای ارزان، کار در شرایط سخت و هزاران اتفاق دیگر که همه فقط به بهانهی افزایش تولید تحمل شدند.
هرچیز دیگری در حتی عصر ماشینی در خدمت همین همزیستی است. «خاکداری» هر ابزاری ساخته برای خودش ساخته. هیچکدام از ابزارهای او ترسها و اضطرابها و تناقضات زندگی اجتماعی ما را حل نکرده. «خاکداری» ما را تبدیل به اندامهای مصنوعی خودش کرده. ما پروتزهای او هستیم که رویای خیسمان سکونتی بدون پرداخت اجاره در خاکهای اوست. ما نفرین شدهایم که تا ابد برای او تلاش کنیم، بدون هیچ توقفی، تا وقتی که بمیریم.
بیل اسمیت مهندس موتورولا در دههی هشتاد قرن بیستم، یک استراتژی تحول سازمانی معرفی کرد که آوازهاش جهانی شد. به قول این استراتژی معروف به شش سیگما، «بهرهوری بسیار مهمتر از درآمد و سود سازمان است زیرا سود فقط منعکسکننده نتیجه نهایی است، در حالی که بهرهوری نشاندهنده افزایش بهرهوری و همچنین اثربخشی سیاستها و فرایندهای تجاری است.» در واقع هدف بهرهوری حتی تولید بیشتر نیست، هدف بهرهوری خود بهرهوریست.
بیشتر بخوانید: اگر ما اولین تمدن صنعتی روی زمین نباشیم چه؟ راهی برای فهمیدنش هست؟
زمین را نگهدار
ماشین کشاورزی به راه افتاد و یکدفعه بشر از همزیستی بینیاز شد. بیهیچ پشتیبانیای از طبیعت، میتوانست طبیعت خودش را بسازد. تمدن کشاورزی به خوبی به منطق ملموس و باستانیِ علت و معلولِ ارسطویی مجهز است و باور دارد چیزی که از آن مطلع است واقعیت است و میتواند به واقعیت غایی دست پیدا کند: ۱- چون هرچیز همان است ۲- چون گفتههای متناقض در آن واحد، صادق نیستند.
و به همین راحتی با تزریق این دو دستور، هر کسی قابلیت تبدیل شدن به ماشین کشاورزی بعدی را دارد. چرا که در پس گزارههای ارسطویی، مفاهیم اصلی مخفی میشدند. انسان واقعیتی در اطراف خودش تعریف میکند که در برابر اقلیم، مهاجرت، آلودگی هوا، انقراض، تکامل، زیست کره و کاپیتالیسم عاملیتی ندارد و همگی با استفاده از شعبده تبدیل به مفاهیمی نامرئی میشوند.
با انسان «خاکدار» فقط وقتی راجع به تغییرات اقلیمی میشود صحبت کنیم که واقعا بارانی بر سرش در حال باریدن باشد. جهش ویروسها فقط وقتی برای او خطرناک است که با چشمهایش یک مریض را در برابر ببیند. در چنین سیستمِ سختجانی برای آن که ثابت کنیم آیندهی زمین در خطر است حتما باید به «خاکدارها» نشان بدهیم که شهابسنگی به سمتمان میآید.
کراسوس ژنرال رومی در سال ۵۳ قبل از میلاد تصمیم گرفت برای رقابت با سزار و سردار آنتونی، به قوت داراییهای زیادش به سمت پارتیا (سرزمین اشکانیان) لشکرکشی کند. اشکانیان بلافاصله که به قدر کافی سلاح جمع کردند و تدارکات برداشتند به سمتش آمدند. با تاکتیک «بزن و در رو» لشکر کراسوس را گیرانداختند. گذاشتند که بیشتر و بیشتر وارد سرزمینشان شود و در زمینهای سوخته خطوط تدارکاتش را قطع کردند. بعد در اوج بیچارگی لشکر منضبط و فرمانبرادرِ کراسوس، مثل صاعقه با اسبهایشان بالاسرشان ظاهر میشدند و بارانی از تیر بر سرشان میریختند و باز دور میشدند.
رومیها بیشتر و بیشتر در بیابان پیش میرفتند، گرسنه، تشنه، بیمار و معلوم نیست به چه امیدی به جز باورمندی بیشازحد به کراسوس. غرور از تاریخچهی روم شاید، یا شاید فراموش کردن این نکته که روم هم میتواند شکست بخورد. آخر کراسوس کشته شد و عدهی معدودی از لژیونها توانستند از مهلکه بگریزند. در این تاکتیک سربازان رومی مجبور به حفظ زمین بودند. مدام موقعیتشان تضعیف میشد و بعد یکدفعه آماج حمله قرار میگرفتند.
خاکداری از انسان خردمند همان انتظاری را دارد که کراسوس از لژیونهایش داشت. انسان اینقدر علاقهمند به حفظ برنامهی گسترش الگو شده که فراموش میکند برای حفظ این نظام چه هزینههایی میپردازد. انسان تبدیل به ایدهآلترین وسیلهی رشد او شده است. دستور او را گوش میکند. بر سر کار میماند، به تولید ادامه میدهد، سپرهای لژیونی را بالا میبرد، به بیابان پیشروی میکند و زمینها را نگه میدارد. فارغ از این که طبیعت ممکن است به شکل سرنوشتی محتوم درست در بدترین لحظه به نقطه ضعفهایش حمله کند.
مشکل از نحوهی گرفتن سپر یا نداشتن شجاعت کافی نیست، اصل اردوی کراسوس است که اشتباه است. بر خلاف برخوردهای اطلاعاتی و حکومتی کشورهایی مثل چین با مساله شیوع، هیچ نظم پولادینی نیست که در این پیشروی قدرت پس زدن آماج بینهایت تیر را داشته باشد.
در روزهای اخیر و همزمان با گسترش شیوع کرونا در آمریکا، کتی شپرد در گزارشی (چاپ شده در واشنگتن پست) به چند نمونهی طلایی از نقلقولهای مسئولین آمریکایی اشاره کرد. طبق گزارش او فرماندار ایالت تگزاس، دونالد پاتریک به فاکس نیوز گفته است:
«پدر و مادربزرگها حاضرند که جان خود را فدا کنند تا آینده اقتصادی نوههایشان تضمین شود».
هیتر لین مک دانلد، تحلیلگر فاکس نیوز در مخالفت با تعطیلی سراسری و توقف فعالیتهای اقتصادی گفته:
«باید حق آن میلیونها نفری که زندگیشان بسته به چرخش اقتصاد است هم در نظر گرفت».
خانم مک دانلد گفته کووید-۱۹ بیشتر افراد سالخورده را از پای درخواهد آورد و بر همین اساس نباید کل مملکت را متوقف کرد چرا که سالخوردگان به نظر او:
«بالاخره به دلیل این بیماری یا یک بیماری دیگر خواهند مُرد».
پس خوشحالی از کاهش ۲۵ درصدیِ یکشبه در صدور گازهای گلخانهای و کاهش بیسابقهی مصرف نفت باید حتما برای هر انسان باوجدانی ناراحت کننده باشد و بالعکس نباید تلفات خود انسانها را کسی بشمارد. در چنین شرایطی دفاع بیش از حد از زندگی، نوعی کفرگویی جدی تلقی میشود.
انسان مدرن در بین تیرهای اشکانی محاصره شده و به راههای فرار فکر میکند و کراسوسی در ذهنش میخواهد او را دوباره بازنویسی کند و میگوید سر جایت بایست. عقبنشینی نکن. بازدهیت کاهش پیدا نکند. بِکار.
بیشتر بخوانید: کرونا، طاعون و رنسانس جدید
کرونا و آنتروپوسین
شیوع میکروارگانیزمی که از بدن یک جاندار دیگر به انسان منتقل شده به این معناست که با وجود تمام تلاشهای ما برای انکار ارتباطمان با زمین، همچنان همهچیز بر روی زمین به همهچیز متصل است.
در لحظهی شیوع، این ویروس اصلی مثل اختاپوسی بزرگ در بالای شهرها مرئی میشود. اختاپوسهایی گسترده که از شریانهای شهرها میگذرند. تبی که او به جان انسانها میاندازد را بیشتر از همیشه قابل حس خواهد بود و در حرارت بهرهوری این تب عدهای قرار است بسوزند. دوازده هزار سال گذشت و انسانها بیش از حد نسبت به هم بیگانهاند. باکمترین امیدی نسبت به همزیستی، شکی وجود ندارد که اپیدمی اصلی نه کرونا، نه سارس نه مرس، که همین تفکر کشاورزی و بهرهوری است. تفکری که نگذاشته انسانها برای انسانها مهم باشند. مهاجرها، کشورهای غیراصلی، فقیرها، همگی به قدرت شیوع ویروس متصل شدهاند و سیستم خود ایمنی تمدن به کار افتاده و بیش از هر چیزی از این اتصال بیشازاندازه ترسیده. از این واقعیت چسبنده که رهایش نمیکند.
کرونا صرفا یک بحران «آنتروپوسین» دیگر بر روی سیارهی فتحشدهی زمین است. در صفی کنار تغییرات اقلیمی و کاهش تنوع زیستی در زمین و ظاهرا همگی این بحرانها ساختار تمدن (که در واقع چیزی به جز تمدن کشاورزی نیست) را به چالش میکشد.
ویروس کرونا نشان داد که نحوه فعلی برقراری ساختارهای قدرت برای کنترل، حداقل متناسب با وضعیت امروز نیست. بستری شدن نخستوزیر انگلیس و مقامهای کلیدی در کشورهای مختلف دنیا نشان داد که انکار کردن واقعیتهای طبیعی در حکمرانی سودبخش نیست. ظاهرا بحث اصلی این است که تقسیمبندی بین حكومت به عنوان «هنر» بشر و زندگی به عنوان یك شیء «طبیعی» متعلق حكومت، دیگر نمیتواند در لحظهی معاصرِ آنتروپوسین، پایدار باشد.
احتمالا در زمان خاموشی سازمانهای جهانی و کوروپوریشنهای چندملیته، باید دوباره به روشهایی فکر کرد که امکان بقا و معیشت را به انسان خردمند بدهند و همزمان برای حفظ زیستگاه او هم به کار بیایند. به قول ویلیام گیبسون:
«آینده همینجاست. فقط هنوز به شکل مساوی توزیع نشده است.»
-
جالب است که فیلسوفان بزرگی چون شوپنهاور،نیچه،اسپینوزا، اپیکور و رواقیون که دیدگاهی فاتالیستی به ماهیت زندگی داشته اند تمدن و مدنیت را تلاش مذبوحانه انسان برای کنترل کردن دانسته اند.
در واقع ادیان ابراهیمی از بدو تولدشان تا به امروز این دیدگاه را ترویج نموده اند که ما اشرف مخلوقات هستیم در حالی که همانطور که اسپینوزا به درستی گفت اعمال خوب و بد ما در نظم ابدی کیهان هیچ معنایی ندارد اگوی ما نیز در برابر طبیعت هیچ است.
جوزف کمبل نیز بارها اشاره نموده است که اساطیر اصیل تاریخ بارها گفته اند که نباید خود را رییس و برتر از طبیعت دانست بلکه ما جزوی از طبیعت و اکوسیستم ان هستیم. -
خسته نباشید. مقاله ی خوب ولی ترجمه بسیار بدی بود.