مکبث در مورد گرمایش زمین چه چیزی به ما می‌آموزد؟

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

ما هزاران بار شنیده‌ایم که نابود خواهیم شد ولی همچنان اینجاییم. نکند مشکل از پیشگوهاست؟

۴…


در فیلم هجوم ربایندگان جسد (بازسازی ۱۹۷۸ که دیگر صرفاً استعاره‌ی واضحی از هجوم کمونیسم به آمریکا نیست) در صحنه‌ی آخری که دونالد ساترلند (متیو) می‌بیند که بروک آدامز (الیزابت) تبدیل به یکی از موجودات غلافی شده است. موجود غلافی یا الیزابت پرایم به متیو می‌گوید که نگران نباش، تبدیل شدن به یک موجود غلافی دردی ندارد.

در فیلم ربایندگان جسد ابل فررا (یک بازسازی دیگر برای ۱۹۹۳ که رنگ‌وروی زیست‌محیطی‌تری به خود می‌گیرد) آنتاگونیست زن غلافی داستان که ملهم از الیزابت است به متیوی خود می‌گوید: جایی برای رفتن نیست و جایی برای فرار کردن نیست و ما همه‌جا هستیم.

منتها در نهایت قهرمان‌های هر دو داستان در مجموعه‌ای از تلاش‌های مذبوحانه سعی می‌کنند حتی اگر قرار است از بین بروند به ترتیبی ضربه‌ی دردناکی به غلافی‌ها بزنند. ساترلند سعی می‌کند باغ گیاه‌شناسی/گلخانه‌ای که در آن غلاف‌ها پرورش پیدا می‌کنند را نابود کند و این کار را هم می‌کند ولی لزوماً به جایی نمی‌رسد و آن پایان مشهور فیلم رخ می‌دهد که در آن ساترلند را می‌بینیم که خودش هم به یک موجود غلافی تبدیل شده و عشقش به الیزابت را هم فراموش کرده همانطور که الیزابت چنین کرده.

در نسخه‌ی ابل فررا که قهرمان‌های داستان قرار است نماد مقاومت در برابر سیستم باشند، بچه‌ها فرار می‌کنند و قرار است در نهایت جهان را از شر آدم غلافی‌ها (سیستم) پاک کنند. ولی خیلی دیر شده. همه‌ی جهان به‌طور کامل توسط این موجودات از آن سوی فضا تسخیر شده. هر دو فیلم پایان‌های تراژیک و «ناامید‌کنند‌ه‌»ای دارند اگر از دید یک هومو ساپینز دیده شوند. البته احتمالاً از دید آدم غلافی‌ها فیلم‌های بسیار ظفرمندانه با پایان کمیک هستند.

در داستان ربایندگان جسد، همه‌ی اقتباس‌های مختلفش، موجودات غلافی از سیاره‌ای می‌آیند که نابود شده است. لااقل تا جایی که من می‌دانم در هیچ یک از نسخه‌ها در مورد این که این موجودات گیاهی به چه ترتیب جهان خود را از دست داده‌اند صحبتی به عمل نمی‌آید. این گیاهان خلاء فضا را طی می‌کنند و به هر سیاره‌ی قابل سکونتی که می‌رسند، خود را به شکل موجود ژنتیکی غالبی که در آن سیاره زندگی می‌کند در  می‌آورند. سپس عناصر آسیب‌زننده‌ی این موجود را از آن حذف می‌کنند. در مورد انسان‌ها این موضوع «احساسات» است. یعنی همان چیزی که متیو و الیزابت به هم ابرازش می‌کنند و بچه‌های داستان ابل فررا آن را به صورت استعاری در تضاد پانک/بانکدار وال استریت درک می‌کنند.

داستان‌های از این دست که در مورد انقراض بشر هستند، معمولاً به همین ترتیب در مورد فاجعه‌ی پایان بشر صحبت می‌کنند. نابودی بشر فاجعه است چون بشریت عاشق است. ولی تصور کنید خرس‌های قطبی و انسان‌ها و خفاش‌ها و باکتری‌های طاعون خیارکی و ویروس‌ سرخک قرار باشد در یک جور جشنواره‌ی ضد انقراض شرکت کنند. یا در یک مسابقه که توسط یک سری کله‌ی بسیار عظیم و کیهانی برگزار می‌شود که از هر یک از این گونه‌ها می‌خواهند: «چیزی که در چنته دارید را به ما نشان بدهید یا نابود شوید».

در این صورت خرس‌های قطبی چه چیزی را به عنوان دلیل فاجعه‌بار بودن نابودی‌شان باید نشان دهند؟ این که اگر بمیرند شرکت کوکاکولا باید به صرافت یافتن پرچم‌دار کمپین تجاری دیگری بیفتد؟ باکتری‌های طاعون چطور؟ خفاش‌ها چه مدل فیلمی خواهند ساخت و برای نابودی تمام گونه‌شان عزای چه موضوعی را خواهند گرفت؟

علت اشاره‌ام به داستان «هجوم ربایندگان جسد» این بود که اولین بار موقع دیدن این فیلم بود که به نظرم رسید؛ بهتر نیست آدم‌ها قبول کنند و نابود شوند و بگذارند این آدم‌غلافی‌ها جایشان را بگیرند؟ آیا این تقلای انسانی برای زنده بودن کار عجیبی نیست؟ واقعاً عشق و احساس و امید بشری اینقدر ارزشمند است که به خاطرش گونه‌ای که مشخصاً بهتر با کره‌ی زمین تا خواهد کرد را کنار بگذاریم و آدم‌ها را انتخاب کنیم؟ ما مدام در عمده‌ی تولیدات علمی‌تخیلی می‌شنویم که انسان باید به خاطر این یک خاصیت ماورایی‌اش (عشق/احساسات/امید) تبرئه شود. آیا واقعاً سایر موجوداتی که هر روز منقرض می‌شوند همگی خالی از این خاصیت جادویی هستند؟

بیایید تصور کنیم همین فردا تمامی انسان‌ها به صورت کاملاً ناگهانی از صحنه‌ی روزگار محو شوند. احتمالاً اول از همه سیستم‌های تولید الکتریسیته خاموش می‌شوند. به تدریج نیروگاه‌های تولید انرژی مثل نیروگاه‌های هسته‌ای از کار می‌افتند. زمین خاموش می‌شود و عصر تاریکی یک‌بار دیگر بازمی‌گردد. احتمالاً سگ‌ها شروع به خوردن باقی حیواناتی که ما اهلی‌شان کرده‌ایم (و در نتیجه‌ی این عمل ما حالا در برابر همه‌ی شکارچیان کاملاً بی‌دفاع هستند) می‌کنند. خیلی زود همه‌ی اهلی‌های وابسته به انسان یا شکار می‌شوند یا مجبورند تحت فشار تکاملی به گونه‌های دیگری تبدیل شوند. خیلی زود (مثلاً ده روز بعد از این که ما ناپدید بشویم) گاو‌های شیرده نسلشان منقرض می‌شود. نیروگاه‌های هسته‌ای بدون وجود الکتریسیته، دچار سانحه‌ای مشابه چرنوبیل می‌شوند. گازهای حاصل از انفجار تمامی نیروگاه‌های هسته‌ای زمین‌های اطراف را در برمی‌گیرد. هرچند موجودات بزرگ‌تر می‌توانند فرار کنند ولی موجودات کوچک‌تر چنین فرصتی را نخواهند داشت. ده ماه بعد از پایان بشریت، کم کم بخش‌هایی که تحت تأثیر غبار رادیواکتیو نیستند، بدون حضور انسان شروع به رشد و بالندگی می‌کنند. باران کم کم غبار رادیواکتیو را به درون خاک زمین می‌برد. در عرض بیست سال بر اثر فعالیت دریاچه‌ها و رودخانه‌های شهری که به خاطر از بین رفتن سیستم برقی تخلیه‌ی آب ایجاد شده‌اند، شهر‌های بتنی به تدریج فرو می‌ریزند. همه‌ی دشمنان اصلی بشریت، همه‌ی رقبای اصلی ما، حشرات، مارمولک‌ها و جونده‌ها، پیروز میدان می‌شوند و حومه‌های شهری را تصاحب می‌کنند.

مفهوم تنوع زیستی حالا متفاوت خواهد بود. همانطور که بسیاری از دانشمندانی که در مورد آنتروپوسین صحبت می‌کنند هم تأکید کرده‌اند، انسان اثری دائمی بر چهره‌ی زمین گذاشته است. بنابراین با ناپدیدی ناگهانی بشر، جهان به حالتی که در آن انسانی نیست یا در واقع حالتی که گهواره‌ی انسان بوده است بازنمی‌گردد. حالا ما با Post-Human Biodiversity یا گوناگونی زیستی پساانسانی روبه‌رو خواهیم بود. یعنی گونه‌های گیاهی و جانوری‌ای که آدم‌ها با خودشان جابه‌جا کرده‌اند، در نبود بشر شروع به نمو می‌کنند. مثلاً عجیب نیست درخت‌های آلانتوس چینی با رشد بی‌رویه خیابان‌های نیویورک را تصاحب کنند و با اسیدی‌کردن خاک، اجازه دهند زیست‌بوم تازه‌ای آن را بپوشاند. گوناگونی زیستی جانوان هم به همین ترتیب گسترش گیاهی را سایه‌به‌سایه تعقیب کرده و به هر قسمتی که این تنوع گیاهی کشیده شود، آن‌ها هم زیستگاه‌های تازه‌ی خود را گسترش می‌دهند. ولی از همه بیشتر این پرندگان هستند که از ناپدید شدن انسان‌ها سود می‌برند. سالیانه یک میلیارد پرنده از مرگ براثر چراغ‌های چشمک‌زن بر سر مسیر مهاجرتشان نجات پیدا می‌کنند. پشه‌ها در زیست‌گاه‌های موردعلاقه‌شان یعنی لاستیک‌های تایر ماشین که رها شده‌اند و چاله‌های کوچک آب ایجاد کرده‌اند، رشد می‌کنند. ماهی‌ها نفس راحتی می‌کشند. هرچند دولفین‌ها شاید هرگز از اثر فجیعی که بشر بر تنوع ژنتیکی‌شان گذاشته جان سالم به در نبرند.

انقراض و ارتباط

Art by Jin Xingye

ولی به طور مثال برای برگشتن سطح دی‌اکسیدکربن به حدود طبیعی پیش از شروع فعالیت انسان‌ها، ۶۵هزار سال زمان نیاز است. مجسمه‌های برنزی‌ای که ساخته‌ایم ده میلیون سال هم دوام خواهند آورد. بسیاری از سازه‌های ما به صورت تکنوفسیل‌ها در لایه‌های زیر زمین باقی خواهند ماند.

اما از آنجا که میلیون‌ها سال وقت نداریم؛ به عنوان مثال زنده‌ای از حذف دخالت انسان از طبیعت می‌توانیم به موضوع پارک ملی یلو استون آمریکا اشاره کنیم که تصمیم گرفته شد گرگ‌ها از محیط زیست آن حذف شوند. این که چرا انسا‌ن‌ها تصمیم می‌گیرند گرگ‌ها را از محیط حذف کنند احتمالاً به منطق معوجی برمی‌گردد که از انقلاب کشاورزی با ما همراه است.

طی انقلاب کشاورزی ما یاد می‌گیریم که حیوانات یا مفید و یا مضر هستند و حیواناتی که ما یا محصول کشاورزی را می‌خورند مضر هستند و حیواناتی که ما آن‌ها را می‌خوریم یا ازشان محصول زه می‌کشیم مفید. حیوانات وحشی بد و مضر و «آفت» هستند و حیوانات اهلی و قابل استسمار خوب و «محصول» هستند. با همین منطق معوج که به ترتیبی ویروس‌وار همچنان منتقل می‌شود و حتی من و شما قرن‌ها پس از خروج از طبیعت تشخیص می‌دهیم، گرگ‌ها بد هستند و آهوها خوب. در واقع اگر از یک کودک سه ساله بپرسید که گرگ بهتر است یا آهو (هرچند چنین مقایسه‌ای از نظر عینی بی‌معنی خواهد بود) به شما خواهد گفت که آهو بهتر است و دلیلش هم لزوماً بلافاصله قابل درک نیست. تا به آن درجه که می‌توان تصور کرد این خودمرکز‌بینی یا به پا کردن سیستم هریارشی و اخلاقیات مضر و مفید، در کد ژنتیکی ما گذاشته شده یا مثلاً توسط ارواح جادویی نیاکان به ما الهام می‌شود.

در نبود گرگ‌ها اما آهوها با مصرف بی‌رویه‌ی پوشش گیاهی، جغرافیای پارک را متأثر می‌کنند. بعد از بازگشت گرگ‌ها نه تنها با کنترل جمعیت آهو، پوشش گیاهی به حالت قبل برمی‌گردد، که گسترده‌تر شدن سیستم گیاهی باعث می‌شود تنواع زیستی برگردد. گرگ‌ها با شکار آهوها و کایوت‌ها باعث می‌شوند جمعیت سایر گونه‌ها مثل سگ‌های آبی، خرگوش‌ها، موش‌ها و روباه‌ها افزایش بیابد. با برگشتن سگ‌های آبی به محیط زیست و ساخته شدن سد‌های طبیعی، محیط زیست‌های تازه‌ای برای سایر موجودات ایجاد می‌شود. به همین ترتیب با افزایش پوشش گیاهی اطراف جریان‌های آب مثل رودخانه‌ها، بستر رودخانه‌ها تقویت می‌شود و مسیر رودخانه‌ها ثابت‌تر می‌ماند و آب کمتر در خارج از بستر رودخانه تلف می‌شود. به نظر می‌رسد گرگ‌ها قدرت تغییر مسیر رودخانه را هم دارند. به این پدیده اثر آبشاری می‌گویند. هرچند این پدیده اکثراً در مورد شکارچیان بزرگ‌جثه مشاهده شده‌است. می‌توان حدس زد در مورد تمامی اعضای یک اکوسیستم صدق می‌کند. این مسئله باید ما را در مورد نوع ارتباط کلامی‌ای که با طبیعت از طریق دوگانه‌ی «محصول/آفت» برقرار کرده‌ایم به شک بیندازد. به نظر نمی‌رسد طبیعت به واژگانی که ما برایش به کار می‌بریم، پاسخ یک‌به‌یک بدهد.

ببینید: گرگ‌ها چطور مسیر رودخانه‌ها را عوض می‌کنند

***

تعداد آدم‌هایی که از آغاز قرن بیست‌ویکم تا به حال در ایالات متحده بر اثر حمله‌ی گرگ کشته‌شده‌اند یک نفر است. یا همانطور که می‌دانیم حملات کوسه‌ای که باعث مرگ انسان بشوند بسیار کمتر از آن چیزی است که تصورش را می‌کنیم. در صورتی که سالیانه صدها‌هزار تا میلیون‌ها نفر بر اثر تصادف اتوموبیل کشته می‌شوند. به طور متوسط ۳۷۰۰ نفر در روز در جاده‌ها جان خود را از دست می‌دهند. بیست تا پنجاه میلیون نفر در سال بر اثر سوانح جاده‌ای دچار آسیب موقت و دائمی می‌شوند. عجیب است که انسان‌ها هنوز به طور جدی و سیستماتیک به فکر حذف کردن اتوموبیل‌ها از محیط زیستشان نیفتاده‌اند. ولی گرگ‌ها را با شور و شوق وصف‌ناپذیری مثل دشمن خونین‌شان حذف می‌کنند.

آن چیزی که گرگ‌ها را دشمن می‌کند و باعث می‌شود شبکه‌های پوپولیستی هیستوری و دیسکاوری در مورد حملاتشان برنامه‌های آن‌چنانی بسازند، چیست؟ احتمالاً موضوع رقابت یا Adversity و نوعی نیاز باستانی/تکاملی به آن است. وگرنه ساختن مستند در مورد خلال دندان منطقی‌تر خواهد بود چون تنها در سال ۲۰۱۴ لااقل ۱۳ نفر بر اثر قورت دادن خلال دندان مرده‌اند.

مکبث و انقراض

Huddle by Esther Traugot, 2014

به ترتیبی مشابه ناپدید شدن گرگ‌ها که باعث از بین رفتن تنوع زیستی و حتی تغییر جغرافیایی در محیط می‌شود، ناپدید شدن زنبورها احتمالاً به نابودی بخش قابل توجهی از گیاهان ختم خواهد شد. به خصوص گیاهانی که برای گرده‌افشانی نیازمند زنبورها هستند. یعنی گیاهانی که نسبتاً مدرن‌تر هستند. این یعنی نابودی بخش قابل توجهی از گیاهان کشاورزی و غذایی که برای گرده‌افشانی دیگر مثل خویشاوندان باستانی‌ترشان از باد استفاده نمی‌کنند. نابودی این گیاهان باعث نابودی همه‌ی گونه‌های حشرات و سایر جانورانی می‌شود که از این گیاهان تغذیه می‌کردند. نابودی آن جانوران باعث خواهد شد همه‌ی جانورانی که به تبع از آن جانوران تغذیه می‌کردند هم از بین بروند. نابودی این شبکه‌ی موجودات زنده در نهایت به نابودی ما منجر خواهد شد.

در جنایتی مشابه که از منطق کشاورزی محافظت از محصول پیروی می‌کند، وارد کردن یک گونه‌ی اشتباه به طبیعت باعث نابودی آن می‌شود. وارد کردن یک گونه‌ی شکارچی بیگانه به محیط برای این که یک «آفت کشاورزی» را نابود کند، باعث از بین رفتن تعادل شکننده‌ی اکوسیستم می‌شود. مثلاً وارد کردن فلان گیاه تزئینی آبی به تالاب‌هایی که تعادلی شکننده دارند باعث می‌شود سایر گیاهان به سرعت در مسابقه‌ی تنازع بقا شکست بخورند. مثل وقتی مهاجران به جزیره‌ی هاوایی با خود گربه می‌آورند که باعث می‌شود سایر شکارچیان میان‌جثه‌ی ساکن این جزیره منقرض شوند.

موضوع انسان و طبیعت و سیاره‌ای ‌که این دو مفهوم متضاد روایی را در خود جا داده این نیست که کدام خوب و کدام بد است. باید به خودم که اولین بار هجوم ربایندگان جسد را می‌بیند یادآوری کنم که خوب و بد هم یک دوگانه‌ی کشاورزی است. ایده‌ی حذف انسان همانقدر غیر مسئولانه خواهد بود که حذف گرگ‌ها. موضوع پذیرش مسئولیت است. مهم‌ترین فایده‌ی مطالعه‌ی زمین بدون انسان همین است. فهمیدن این که در لحظه‌ی حال رابطه‌ی ما با جهان بیرون چطور است و چطور اعمال ما ردپایی از ما به جا می‌گذارد که تا میلیون‌ها سال بعد بر جا می‌ماند. هرچند تصور حذف شدن انسان‌ها از جهان شبیه هرزه‌نگاری انتقام چیز جالبی باشد که بشود ساعت‌ها در تخت خوابید و به آن فکر کرد (آدم‌های با غریزه‌ی حفظ نفس بالا احتمالاً از همچین چیزی مشمئز بشوند).

شاید مثال ملموسش بچه‌ای باشد که سال‌ها مجبور است در تراپی در مورد تأثیری که فلان برخورد پدر و مادرش بر روی آینده‌ی او داشته صحبت کند هرچند پدر و مادرش هرگز مسئولیت عملشان را نپذیرند.

فرق ما با انسان یک قرن و دو قرن پیش هم شاید در همین خودآگاهی باشد. البته تصور نمی‌کنم خودآگاهی ما نسبت به نابودی زمین چندان روند نابودی را کند کرده باشد. ما همچنان مثل کاربری هستیم که رابط کاربری محدودی به دست دارد و تصور می‌کند می‌تواند با ۶ عملکردی که دکمه‌های رابط کاربری برایش در نظر گرفته و دایره‌ی آزادی‌ای که به او می‌دهد، سیستمی پیچیده را یراق بزند. این کم‌آوردن هم می‌توان گفت موضوعی ژنتیکی است یا لااقل ربطی به محدودیت‌های زمانی روند تکاملی دارد. یعنی تا همینجایش را توانسته‌ایم تکامل پیدا کنیم. هوش و عقلمان با ماده‌ی اولیه‌ای که در دسترس بوده تا همینجا را می‌تواند به پیش بیاید قبل از این که خودش را منفجر کند و زیر وزن خودش خم بشود.

حال سوال این است که «عشق» متیو به الیزابت به اندازه‌ی کافی دلیل قدرتمندی هست که برای نابودی تمام تنوع زیستی روادید صادر کند و صرفاً بشر و داشته‌هایش را از سیاهه‌ی انقراض بیرون بیاورد؟

۳…


در سمپوزیومی که در سال ۲۰۱۸ در آمریکا برگزار می‌شود، مدیر بخش پزشکی و آمادگی دفاع زیستی به کمیته‌ی ملی امنیت توضیح می‌دهد که پاندمی آنفلوئنزا مهم‌ترین خطری است که ایالات متحده را تهدید می‌کند. در سال‌های گذشته آنالیست‌های کاخ سفید حتی از یکی از پسرعموهای نزدیک ویروس کرونا به عنوان خطر جدی پاندمی نام می‌برند. (همان منبع)

سوال اینجاست که آیا در چنین سمپوزیوم‌هایی یک سری مکبث ننشسته بودند که به نظرشان می‌توانند با کشتن پسر بنکو (دوست مکبث که پیشگویی شده پسرش پس از مکبث شاه خواهد شد) بر نفرین مرگ پیروز شوند؟ منظور من این است که به نظر می‌رسد پاندمی کرونا به ترتیبی تجسم گناه است. ولی به هیچ وجه منظورم گناه از منظر ابراهیمی آن نیست. اینجا اگر گناهی رخ داده باشد شاید تصوریست که ما از طبیعت و حیات به طور کلی داریم.

بگذارید مثالی بزنم. پیشگویی در مورد نابودی بشر چیز غیر‌طبیعی‌ای نیست. بارها نویسنده‌هایی مثل هربرت ولز در مورد نابودی برای ما صحبت کرده‌اند. حتی در مقدمه‌ی کتاب‌هایشان با لحن عاقلانه‌ای می‌گویند که: «بهتان گفته بودم احمق‌ها» و شما گوش نسپاردید. ولی پاندمی کرونا و گرمایش زمین و مفاهیمی از این دست در سطحی بسیار زبان‌شناختی دچار نوعی فروگذاری شده‌اند.

بارها شنیده‌ایم که پزشکی یکی از مهم‌ترین پیشرفت‌های بشر مدرن است. ولی ترتیبی که پزشکی به مسئله‌ی درمان نگاه می‌کند جالب است. درمان به معنی حذف فیزیکی موضوعیست که ما را تهدید می‌کند ولی روند «درمان» به ترتیبی به پیش رفته که سوپرباکتری‌ها به زودی به مهم‌ترین تهدید علیه بشریت تبدیل خواهند شد. آیا مشکل صرفاً در ناتوانی ما از روبه‌رویی با «آفت» باکتری است؟ یا می‌شود تصور کرد مسیری که در درمان به پیش گرفته‌ایم از نظر بنیادین‌تری غلط است؟ آیا حذف آنتی‌ژن از محیط بدن به معنی درمان است؟ می‌توان واقعاً به طور کامل کسی را درمان کرد؟ می‌خواهم بگویم به نظر می‌رسد ما از سمت غلطی به مسئله نگاه می‌کنیم و این ریشه در همان فرهنگ و سیستم ارزش‌گذاری موروث انقلاب کشاورزی است.

حال فرض کنید در جهانی زندگی می‌کنید که تهدید ویروسی نه به صورت مسئله‌ای که ظاهر می‌شود (Emerge)‌ مورد بررسی قرار گیرد که به صورت تهدیدی واقعی به سمت آن حمله شود پیش از آن که اصلاً خطرش تهدیدمان بکند (preemptively attacked) یعنی آدم‌ها یا هر موجودی که در این جهان خیالی گونه‌ی غالب هستند به جای این که منتظر شوند یک بیماری به وجود بیاید تا سپس به جنگش بروند، بدون این که بیماری بعدی به وجود بیاید، به ترتیبی دیگه به مفهوم درمان فکر کنند و آن را موضوعی پساحادثه‌ای ندانند و به صورت پیشاحادثه‌ای با آن برخورد کنند.

حالا این جهان را کنار بگذارید و به جهانی فکر کنید که در آن مسئله‌ی درمان نه حذف کردن آنتی‌ژنی که به بدن وارد شده، که تغییر رابطه‌ی ملکولی بین میزبان و مهمان، انسان و ویروس است. به عبارت دیگر، می‌توان هزاران دنیا را تصور کرد که رابطه‌ی بین ما و مفاهیمی چون ویروس و گرمایش زمین، مسئله‌ی «حل کردن» و «تصحیح» و «درمان» نیست.

بانو مکبثی که دست‌هایش را می‌شوید تا خون از آن زدوده شود شاید حالت غایی تمام بشریت باشد. رابطه‌ای که بشر با جهان زنده برقرار می‌کند از طریق همین واژگان و سیستم ارزش‌گذاری و اخلاقیات کشاورزی است. چیزی که باعث می‌شود در نهایت جهان به سمت نابودی برود (همین الان هم بسیار دیر شده و در هر صورت اگر رویکردمان در جهان‌بینی و حل مسئله تغییر ملموسی نکند، تا چند سال دیگر بیش از هفتاد درصد گونه‌های زنده از بین می‌روند، همانطور که الان هم بخش قابل توجهی از آن‌ها از بین رفته‌اند) نه خود گرمایش زمین، که سوءتفاهم ارتباطی ما با جهان زنده است. واقعیت این است که نابودی بشر یا زمین در کلیت جهان چندان تفاوتی ایجاد نمی‌کند و تصور نمی‌کنم برای جهان هستی اهمیتی داشته باشد که ما وجود داشته باشیم یا نه.

اگر تصور کنیم بشر خواستار تصحیح گذشته‌ی خودش است چون احتمالاً خودش به وجود یا عدم وجود خودش اهمیت می‌دهد؛ اولین قدمی که به نظر می‌رسد نیازمند انجامش باشد درمان کرونا یا دوختن لایه‌ی اوزون یا پایان دادن به گرمایش زمین با روش‌های عجیب و غریب نیست. احتمالاً اولین قدم این است که رابطه‌ی ذهنی-زبانی ما با مسئله‌ی واقعیت بیرونی غیر انسانی حل شود.

انقراض و همبستگی

بخوانید: پایان کار خرس‌های ماه تایوانی نزدیک است

بیایید به لیدی مکبث برگردیم. شستن دست‌ها برای او یک‌جور فاصله‌انداختن بین خود و واقعیت خارجی است. او کسیست که مکبث را به جنایت واداشته. همان جا که به مکبث که احساس وحشت و گناه دارد می‌گوید که تو سرشار از شیر محبت بشری هستی و کافی است این شیر را بریزی بیرون تا رابطه‌ی تو با اتفاقی که افتاده (یا در واقع در شرف رخ دادن است) صاف شود. این نگاه نماینده‌ی نگاه غالب بشر کشاورز به جهان خارج از خودش است.

اصلاً اولین واکنش بشر کشاورز به طبیعتی که در آن کشته و شکار می‌شود و محصولش نابود می‌شود همین موضوع است. خودی و غیر خودی کردن و در آغوش کشیدن چیزهای خودی و نابودی چیزهای غیر خودی آن هم با بی‌رحمی‌ای که فقط مختص یک کشاورز است و به طور مثال از یک شکارچی برنمی‌آید. این استراتژی به حدی موفق است که بیشتر بیوسفر کنونی زمین خودی است. غالب چیزی که می‌بینیم یا انسان است یا گیاه و ماهی‌ و پستاندار و پرنده و خزنده‌ای که بشر کشت کرده و مورد مصرف قرار می‌دهد. به نظر نمی‌رسد شانس بقای خاصی برای موجود غیر اهلی وجود داشته باشد. آن بخشی از وحش که وجود دارد یا به زحمت زنده است و یا شبحی سرگردان است. موجوداتی که شاید سال‌ها پیش باید منقرض می‌شدند ولی به خاطر روحیه‌ی کلکسیونری بشری، شبح‌های ناسور و مریضی از آن‌ها به صورت پراکنده و در محیط‌های آزمایشگاهی باقی مانده‌اند. همین نگاه باعث شده انقراض گروهی مسئله‌ی چندان مهمی به نظر نرسد.

بشر معتقد است هر اتفاقی هم بیفتد آنقدر عظیم نیست که در نهایت من نتوانم با «عشق» آن را مقهور کنم. چیزی که بسیاری از متفکران راست هم در موردش صحبت می‌کنند همین است که «بارها دانشمندان گفته‌اند که بشر بر اثر بیماری یا فقر و گرسنگی یا کمبود منابع نابود خواهد شد ولی ما همچنان اینجا هستیم. اگر واقعاً شما راست می‌گویید چرا ما اینجا هستیم؟» یا به قولی جز «عشق» بشر «خلاقیت» هم دارد و مشکلات را با قدرت حیرت‌برانگیز خلاقیت خود حل خواهد کرد. به ما می‌گویند نگران نباشید. خلاقیت بشر بالأخره کاری خواهد کرد.

به واقع اگر کوه یخی وجود دارد چرا هنوز به آن برخورد نکرده‌ایم؟ اگر شهاب‌سنگی قرار است همه‌ی ما را نابود کند چرا هنوز به ما نخورده؟ پس کجاست؟ اگر فقر و گرسنگی قرار نیست بشریت را نابود کند که برویم سر کارمان. اگر کرونا صد درصد بشریت را نابود نمی‌کند و فقط پیرها و علیل‌ها نابود می‌شوند که به خاطر آن‌ها چرا باید چرخ‌های تولید و پیشرفت و پیش‌روی و تولید پفک و بیکن و چربی گراز و سوسیس خون و شکلات و شکر، شکر عزیز و دوست‌داشتنی را متوقف کنیم؟

واقعیت اما این است که همین الان همه مردم در جهان از گرسنگی می‌میرند. همین الان هم اگر بخواهیم بیماری بعدی کرونا همه‌ی ما را نابود نکند باید به فکر این باشیم که سیستم بهداشت جهانی به یک‌اندازه قدرتمند داشته باشیم. نه فقط نیویورک که مثلاً آدیس‌آبابا هم باید بیمارستان‌های همانقدر قدرتمند داشته باشد. به تعبیری ما مدت‌هاست نابود شده‌ایم و اشباحی هستیم که صرفاً به پیش می‌رویم. مثل مکبث پیش از آن که پیشگویی را بشنود: «درود مکبث پادشاه» مرده‌هایی هستیم که هنوز درست با مسئله‌ی مرگ خود روبه‌رو نشده‌ایم.

شاید پاندمی‌هایی همچون ویروس کرونا تجسم صحیحی از رابطه‌ی ما با جهان هستند. در واقع تجسم صحیحی از شدت فشل بودن رابطه‌ی ما با جهانند. تجسم صحیحی از ادبیات کشاورزی که چیزها را خوب و بد و چیزها را مفید و مضر می‌داند. آفت را نابود می‌کند و محصول را حفظ. در واقع اگر نجاتی بخواهیم تصور کنیم شکستن سوءتفاهم دوگانه‌ی محصول/آفت است.

بیشتر بخوانید: چه چیزی ویروس‌تر است؟ کرونا یا تمدن؟

همانطور که گرگ‌ها آفت و گوزن‌ها محصول نیستند، می‌توانیم به این فکر کنیم که در چه جاهای دیگری رابطه‌ی ما و طبیعت اشتباه است. مثلاً آيا دوگانه‌هایی مثل بیماری/درمان و زنده/غیرزنده حقیقی هستند؟ شاید می‌شود در مورد این گمانه‌زنی کرد که اگر مثلاً گرگ‌ها (شکارچی‌ها) یا مورچه‌ها (یوسوسیال‌ها، اجتماعی‌های واقعی) فرمانروای زمین بودند، چطور به موضوع مرگ مهاجران خاورمیانه در کمپ‌های تجمع اروپا پاسخ می‌دادند.

۲…


شاید صفتی که برای تبرئه‌ی بشریت استفاده کرده‌ایم اشتباه است؟ شاید این صفت باید شجاعت باشد؟ انسان‌ها چیستند اگر شجاع نیستند؟ شجاعت در همه‌ی متون بشری و همه‌ی جوامع آن به یک سان ستایش شده‌ است. لااقل در داستان‌هایی مثل Star Trek شما دائم شنونده‌ی این قضیه هستید.

مدام کاپیتان پیکارد و کاپیتان کرک برای هرکسی که آن دور و اطراف و دم دست باشد در مورد اهمیت شجاعت بشریت صحبت می‌کنند. این که بشر از پا نمی‌افتد. همچنان به پیش می‌رود. بشر قهرمانانی دارد که شجاع هستند و بقیه‌ی انسان‌ها و تمدن بشر را روی شانه‌های خود به پیش می‌برند.

اینجا هم مکبث راهگشا خواهد بود. مکبث به محض فهمیدن این که قرار است پادشاه شود از لحظه‌ای می‌ترسد که دیگر پادشاه نباشد. او به دنبال کشتن فرزند بنکو است. ولی مکبثی که فرزندی ندارد، احتمالاً چون نازاست، منطقاً تنها بر پادشاه قبلی و فرزند بنکو شورش نکرده است. او علیه موضوع انقراض و مرگ شورش می‌کند ولی هیچ گونه شجاعتی از سوی او پاسخ این مسئله نیست.

اینجا مکبث با کشتن پادشاه شیر محبت بشری را که منفور همسرش بانو مکبث است فدا می‌کند. به قول همسرش شیر ریخته دیگر به کوزه برنمی‌گردد. یا به قول معروف‌تری که از زبان اوست، کاریست که شده (What’s done is done). اما در نهایت هم مکبث هم بانویش نمی‌توانند با احساس گناه کشتن مهمان‌شان کنار بیایند. بانو مکبث مدام دست‌هایش را به ترتیبی وسواس‌گونه می‌شوید تا خونی که به نظر می‌رسد روی دست‌هایش است و به هیچ‌ترتیب شسته نمی‌شود را پاک کند. مکبث در مهمانی کسانی که کشته، شاه و بنکو را می‌بیند که همچنان در میانه‌ی مهمان‌ها حضور دارند. این همان جنس احساس گناهی نیست که آدم‌هایی که حالا سعی می‌کنند جهان را نجات دهند حس می‌کنند؟

در نهایت بانو مکبث خودکشی می‌کند ولی مکبث چه؟ پیشگویی شده هیچ مردی که از شکم مادری زاده شده قادر نخواهد بود مکبث را شکست دهد. مکبث به راستی شکست‌ناپذیر است. اما در نهایت مرگش در مک‌داف جسمیت پیدا می‌کند. مردی که پیش از موعد از شکم مادرش بیرون کشیده شده و از مجرای رحم بیرون نیامده است. (جالب  است که چطور عمل سزارین که امروزه اینقدر برای ما طبیعی است زمانی چنین غیر طبیعی بوده و با زاده‌های آن احتمالاً طوری رفتار می‌شده که ما با اندرویدها رفتار خواهیم کرد) مکبث با شنیدن این که مک‌داف از شکم مادر زاده نشده دیگر مقاومتی نمی‌کند و خود را به تیغ مک‌داف می‌سپارد. اینجا دیگر شجاعت بی‌فایده است.

Art by David Rice

اما جالب‌ترین بخش سرنوشت مکبث و بانویش، تجسم یافتن گناه (جنایت و مکافات هر دو) در برابر چشم‌هایشان است. ناگهان همه‌ی گناهان حالتی فیزیکی به خود می‌گیرند و با آدم‌ها و همراهشان وجود دارند. این تجسم‌ها از گناه ترسناک هستند و شنیع.

تصور کنید در جهانی زندگی می‌کنید که نتیجه‌ی اعمالتان تا این حد به شما نزدیک باشند. جهانی که گناه شما به صورت تجسمی واقعی قابل دیدن باشد. که مثل بانو مکبث هرقدر بخواهید دستانتان را بشویید نتوانید تجسم گناه (خون پادشاه فقید) را از خودتان بشورید. (مشابه آن در Eye in the Sky فیلیپ کی دیک رخ می‌دهد که شخصیت‌ها در جهانی گیر کرده‌اند که مفاهیم مذهبی مثل فرشته و سزای گناه واقعی هستند و مثلاً اگر دروغ بگویید بلافاصله زبانتان پر از تاول می‌شود.)

البته نیازی به تجسم کردن نیست. در همین لحظه ما نتیجه‌ی اعمالمان را به صورت کوهستان‌های عظیم زباله‌های همیشه‌سوزان که به صورت استراتژیک در اطراف شهر قرار گرفته‌اند می‌بینیم و بعضی وقت‌ها که جهت باد مناسب باشد می‌توانیم بویشان را هم احساس کنیم. باید دید احساس گناه به تنهایی برای حل مسئله کافیست؟ می‌شود اینطور جدل کرد که «وجدان رویاندن» بانو مکبث هم فی‌الواقع بخشی از ژنتیکش است. پاسخ، اگر فرض کنیم پاسخی وجود داشته باشد، به نظر چیزی بیرون از ژنتیک یا، آن‌طور که استعاره‌ی معروف اینجا کاملاً به‌جا استفاده می‌شود، «خارج از طبیعت» (Extra-Natural) است.

۱…


فیلم Perfect Sense به کارگردانی دیوید مک‌کنزی در مورد یک پاندمی است که باعث می‌شود آدم‌ها به تدریج و یک‌به‌یک احساسات محیطی‌شان (بویایی، چشایی، شنوایی و بینایی) را از دست بدهند. داستان با توجه به این مختصات، علمی‌تخیلی به نظر می‌رسد یا لااقل تگ آن را می‌خورد.

ولی به سبک سایر آثار مک‌کنزی (یانگ آدام، اسایلم، هالم فو) یک درام عاشقانه است در مورد دو نفر (ایوئن مک‌گرگور در نقش آشپز و اوا گرین در نقش اپیدمیولوژیست) که در میانه‌ی یک پاندمی سعی می‌کنند به هم برسند. در صحنه‌ای از داستان (پس از این که بیماری به مرحله‌ای می‌رسد که فرد مبتلا حس چشایی‌اش را هم از دست داده) صاحب رستوران دارد برای آشپزهایش نقدی می‌خواند که در روزنامه در مورد رستورانشان به چاپ رسیده. حالا که کسی قادر نیست هیچ طعمی را احساس کند، غذاها نرم و خشک و مرطوب و کرانچی و سرد و گرم هستند. ظاهرشان حتی مهم‌تر از قبل است. منتقد در مورد این‌چیزها نوشته و اعلام می‌کند به نظرش این‌ها در مورد غذا مهم هستند.

حتی در بحبوحه‌ی پاندمیکی که قرار است به زودی جهان را به نابودی کامل بکشاند، (هرچند شخصیت‌های داستان این را نمی‌دانند)‌ رستوران‌ها همچنان سر جایشان هستند. منتقدان غذا در مورد کیفیت رستوران‌ها نقد می‌نویسند. آدم‌ها رستوران می‌روند. عاشق‌ها هم عاشق می‌شوند.

منتها این جمله‌ی «به زودی جهان را به نابودی کامل بکشاند» در بار اولی که فیلم را می‌بینید برای شما صدق نمی‌کند. تنها با بازدید فیلم است که ممکن است به این نقطه‌ی تفوق در مورد فیلم دست پیدا کنید. ایضاً وقتی در مورد بشریت به طور عمده فکر کنید، به همین ترتیب خواهید دید که زندگی (کپیتالیسم) حتی در بدترین شرایط به پایان نمی‌رسد. حتی در بحبوحه‌ی پاندمیکی مثل کرونا همچنان آدم‌ها به زندگی (کپیتالیسم) خود ادامه می‌دهند. حالا فرض کنید من و شما بدانیم که در سال ۲۰۲۴ سویه‌ی بسیار کشنده‌ای از ویروس کرونا قرار است برگردد و ۵ میلیارد نفر از مردم جهان از بین خواهند رفت. در این صورت نوشته شدن این مقاله، کل این مقالات، اهرام ثلاثه، مونالیزا و بنای یادبود واشنگتون و همینطور فیلم مک‌کنزی، همگی به تعبیری که مکبث در مونولوگش پس از مرگ همسرش (خودکشی براثر احساس گناه) یادآوری می‌کند؛

خاموش شو ای شمع کم‌جان که زندگی چیست جز سایه‌ای گذرا، زندگی بازیگری ناشناس است که ساعتی را روی صحنه در معرض توجه می‌گذراند و بعد هرگز دیگر از او صدایی شنیده نمی‌شود. زندگی داستانیست که از زبان ابلهی بیان می‌شود، پر از خشم و هیاهو، اما بی‌اهمیت.

مکبث، پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی پنجم

بی‌اهمیت خواهند بود. استیصالِ دانستنِ این که در نهایت تمامی تلاش‌های بشری (خشم و هیاهو) به جایی نمی‌رسد و در مقیاسِ عظیمِ چیزها، تنها پاسخی کوتاه‌مدت است (از زبان ابلهی بیان می‌شود). همچنان به قول مکبث در چند جمله پیش از این؛

فردا و همه‌ی فرداهای پس از آن به همین کندی کشنده به پیش می‌آیند و همین روز-مرگی تا پایان کار جهان ادامه خواهد داشت و همه‌ی روزهای پیش از این تنها برای این بوده‌اند که ما احمق‌ها را به سوی مرگ هدایت کنند.

مکبث، پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی پنجم

همه‌ی ما به مرگ خود آگاهیم. در واقع بشریت از ابتدای کار نسبت به میرایی خود آگاه است و سازمان‌‌دهی عمده‌ی فعالیت‌هایش به همین ترتیب در مورد میرایی است. از ساختارهای فرهنگی و مذهبی تا تلاش‌های تکنولوژیک در راستای دستیابی به نامیرایی. به نظر می‌رسد تمام این تلاش‌ها نشان از این دارد که بشر برخلاف کسی که برای بار دوم فیلم مک‌کنزی را می‌بیند، نسبت به پایان لاجرم، انقراض اطلاعی ندارد و همچنان به پاسخی کوتاه‌مدت بودن به مسئله‌ای بلندمدت و حتمی ادامه می‌دهد. به قول مکبث یک جمله پیش از این وقتی خبر مرگ همسرش را به او می‌دهند:

به هر حال می‌مرد. امروز یا روزی دیگر. این خبر لاجرم یک روز می‌رسید.

مکبث، پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی پنجم

برخورد ما با نابودی خودمان عجیب است. فاجعه‌ای که هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شود و دیگر حتی در حدود بیوسفر زمین خلاصه نشده است و نابودی موجودات زنده شاید کمترین تغییری است که ما ایجاد کرده‌ایم. تغییرات آنتروپوسین به هیدروسفر و لیتوسفر و اتمسفر زمین کشیده می‌شود. شاید به زودی شرایطی که طی آن حیات روی زمین ایجاد شده به کلی از میان برود. یک تریلیون تن دی‌اکسید کربن بعدی شاید باعث شود واکنش‌های زنجیره‌ای شیمیایی جو زمین را شبیه جو سیاره‌ی زهره کنند. بعید نیست اگر تغییرات ما در سطح لیتوسفر و هیدروسفر زمین چنان بنیادین باشد که حتی میلیون‌ها سال بعد از انقراض خودمان هم حیات دیگر نتواند روی زمین پا بگیرد. حالا دیگر به هیچ‌وجه مسئله این نیست که ما به صورت فردی بپذیریم که گرمایش زمین نتیجه‌ی فعالیت گونه‌ی بشر است یا نه یا حتی سیاست‌مداران بپذیرند که باید مسئولیت اعمال خود را بپذیرند. موضوع این است که به سان مکبث که از ابتدا قرار بوده بمیرد ما هم همیشه محکوم به مرگ بوده‌ایم. یا لااقل تک تک ما می‌میریم و چیزی که باقی می‌ماند شخص ما نیستیم.

چیزی به نام جاودانگی وجود ندارد. حتی اگر به خون‌آشام‌های بی‌نظیری تبدیل شویم که در برابر چوب و سیر و صلیب و قطع شدن سر (یک روش مطمئن؛ از دین وینچستر بپرسید) و نور خورشید مقاوم هستند، بعد به صورت شخصیت تراژیک تمامی تاریخ بشر را از اول تا آخر به تماشا بنشینیم و حتی بعد از منفجر شدن سیاره‌ی زمین در خلأ به گردش در بیاییم و هزاران سیاره‌ی ذی‌حیات دیگر را هم کشف کنیم و با موجودات ساکن در آن دم‌خور شویم و حشر و نشر کنیم و این سیاره‌ی ثانی از قضا هرگز دچار هیچ برخورد سیاره‌ی سرگردان یا شهاب‌سنگ عظیم یا سوپرنووا شدن ستاره‌ای نشود، باز هم در نهایت تمام جهان به مرگ گرمایی دچار می‌شود. این دیگر قانون دوم ترمودینامیک است و از آن گریزی نیست. ما به عنوان شخص هرگز جاودان نیستیم.

پس باید متوجه باشیم که کنترل مفهومی چون گرمایش زمین، انقراض، اپیدمی و پارگی اوزون به هیچ‌وجه در مورد شخص ما نیست. این موضوعی فراگونه‌ایست. موضوعی که در ضمن نمی‌شود با Snap decision making یا تصمیم‌گیری در لحظه آن را «حل» کرد. باید متوجه باشیم که با سیستمی پیچیده و پر از هرج‌ومرج روبه‌رو هستیم که اینطور حل نمی‌شود:

۱. جمعیت گوزن‌ها کم شده؟ حالا فعلاً گرگ‌ها را قتل عام کنید ببینیم چه می‌شود.

۲. زنبورها نابود شده‌اند؟ حالا فعلاً زنبور مصنوعی بسازید ببینیم چه می‌شود.

۳. اقیانوس پر از پلاستیک شده؟ حالا فعلاً نی‌های پلاستیکی مصرف نکنید ببینیم چه می‌شود.

۴. کرونا آمده؟ درمانش کنیم و منتظر بمانیم تا بالأخره ویروسی که خواهد آمد و بشریت را منقرض خواهد کرد چه زمانی سر برسد.

۵. من پادشاه می‌شوم ولی فرزندان بنکو پادشاه می‌شوند؟ فعلاً بنکو و پسرش را بکشم ببینم چه می‌شود.

این که چرا پیشگوها نمی‌توانند مکبث را از دست خودش نجات دهند شاید پیش از آن که در مورد حماقت مکبث باشد در مورد روبه‌رو شدن ناگهانی او با مسئله‌ی میرایی خودش است. مکبث برای اولین بار متوجه می‌شود که قرار است بمیرد ولی این مرگ چنان که تصور می‌کند مفهومی گنگ در آینده نیست که مفهومی بسیار عینی و محتوم است. پیشگویی به امری که نسبی است، قطعیتی هولناک می‌بخشد.

مشکل مکبث پیش از آن که قطع شدن تسلسل دودمانش باشد این است که گفتن این جملات که «تو پادشاه می‌شوی [مکبث] و فرزندان تو پادشاه می‌شوند [بنکو]» در او باعث سرباززدن از مسئله‌ای همه‌گیر و محتوم می‌شود که از فرد مکبث عظیم‌تر است. مکبث مسئله‌ی عمومی فناپذیری را شخصی قلمداد می‌کند و به پیکاری شخصی با آن می‌پردازد و شروع می‌کند به دادن پاسخ‌های کوتاه‌مدت به آن.

گویی خاصیت پیشگویی این است که در ما واکنش سرباززدن را برانگیزد. پیشگویی در مکبث باعث نمی‌شود او سعی کند دیگر مکبث نباشد، یا اصلاً از چارچوب پیشگویی بیرون بزند. گویی پیشگویی خاصیتی خودمحقق‌کننده دارد. اگر نداشت احتمالاً اسمش پیشگویی نبود. یا پیشگویی خوبی نبود.

Street installation art by Banksy

به همین ترتیب؛ برای اولین بار در خاطره‌ی انسان مدرنی که تجسم تصمیم‌گیری‌های خودش را هر روز به صورت فیزیکی در جهان بیرونی می‌بیند، یک پاندمی به ما این اجازه را داده به یاد بیاوریم آنقدری هم که فکر می‌کردیم از شبکه‌ی عنصری زمین جدا نیستیم و مسئله‌ی پاندمی مسئله‌ای شخصی نیست و فایده ندارد که مثلاً سیستم درمان کشور ما عمل کند. برای درمان پاندمی یا تمام جهان متحد می‌شود و برای همه به طور یکسان بهداشت و درمان در دسترس است یا تمام جهان نابود می‌شود. یک ویروس به ما این تفوق دیدگاه را داده که یک بار دیگر به مفهوم زنده و غیر زنده بیندیشیم و در مورد این فکر کنیم که میراث ما برای اعصار بعد از ما چه خواهد بود. به این فکر کنیم که آیا پس از پایان یک بیماری، بر آن پیروز شده‌ایم؟ با توقف چرخ‌های تولید، می‌توانیم به مفاهیم ارزشمند عمده فکر کنیم که واقعاً چقدر ارزشمند هستند. آیا محصول حقیقتاً اینقدر مهم است؟ کار کردن هشت تا چهار روزانه به مدت ۶ روز در هفته؟ مدرسه به سبک بیسمارکی واقعاً منطقی است؟ آیا مهاجرانی که دسته دسته در کمپ‌ها بر اثر بیماری و نادیده‌گرفته‌شدن می‌میرند بخشی از ما هستند؟ مسئله‌ی مهاجرت تنها مسئله‌ای تجاری و اعتقادی است؟ ساختارهای مدنی ما به راستی چقدر باثبات است؟ آیا پایگاه‌های قدرت و سرمایه واقعاً همانقدر که ادعا می‌کنند قدرتمندند؟ یا کافی است ما یکی دو ماه در خانه بمانیم که همه‌شان فرو بریزند؟

این‌ها همه مسائلی هستند که از فرد فرد ما و از ما به عنوان اشخاص یک گونه و حتی از زمان و مکانی که در آن قرار داریم فراتر می‌روند و در نتیجه، پاسخ‌های کوتاه‌مدتی که ما رأساً بهشان بدهیم، همانقدر علیل خواهند بود که واکنش فردی ما به تنهایی در مقام مقابله با مشکل نشت نفت در دریا اگر پاسخمان این باشد که انگشت در نشتی فرو می‌کنیم یا اصلاً نفت می‌ریزد که بریزد، ما می‌رویم یک جای دیگر دور از دریا زندگی می‌کنیم و هرگز تا آخر عمر فردی‌مان هم دریایی را از نزدیک نمی‌بینیم و ماهی هم نمی‌خوریم که مسمومیت نفتی مشکلی برایمان ایجاد کند.

به قول کارل سیگن اگر زمانی چیزی از بشریت به سیاره‌ای دیگر برسد، قطعاً از گونه‌ای شبیه به انسان است و نه دقیقاً انسان. شاید مهم‌ترینش تغییری بنیادین در زبان بشر و فهم ما از عمده‌ترین مسائل جهان باشد. کمتر مکبث و بیشتر بنکو که پیش‌گوها را با گشاده‌نگری جدی می‌گیرد و جوری فرزندش را راهی می‌کند که از تیغ خون‌جوی مکبث جان سالم به در ببرد؟ به ما این فرصت داده شده که مکبث نباشیم هرچند دریچه در حال بسته‌شدن است. مثل مکبث قضیه را به صورت تنگ‌نظرانه‌ای شخصی نکنیم و کوته‌فکرانه عمل نکنیم. دریچه‌ای که فاصله‌اش از خودآگاهی و وجدان پیدا کردن تا انتخاب آلترناتیوی واقعی است. بگذارید یک بار هم شده پاسخ ما به مشکلی عمده، پاسخی کوتاه‌مدت یا بی‌اهمیت مثل «شجاعت» و «عشق» و «خلاقیت» نباشد. پاسخ به مسئله‌ی پایان یافتن حس چشایی، همچنان به سر کار رفتن و غذاهای کرانچی و سرد و داغ و خشک و نرم نیست. هرچند این‌ها در کوتاه مدت خیلی شاعرانه به نظر برسد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. ناشناس

    معرکه بود آقای سوری. دم شما گرم:)

    1. فرزین سوری

      ایول :دی خیلی خوشحالم خوشتون اومده 🙂

  2. ناشناس

    کاش یه مدت قبل از انتشار مطلب جدید بگید در آینده میخواید در مورد چی بنویسید;
    همیشه کار هاتون رو دنبال میکنم، موفق باشید

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری