از تام ریپلی بااستعداد تا تامی واسوی بیاستعداد
روایتی کمتر شنیده شده از بهترین فیلم بد دنیا
«ستارهها هرگز پیر نمیشوند؛ مگر نه؟»
_نورما دزموند (سانست بلوار)
اول
فیلم «The Room» به تهیهکنندگی، نویسندگی و کارگردانی تامی پی. واسو(Tommy P. Wiseau) -که در ضمن بازیگر نقش اصلی فیلمش هم هست- بهعنوان بدترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشود. اگر تماشایش نکردهاید باید اضافه کنم که این اثر منحصربهفرد با هرآنچه که تاکنون بر پردهی نقرهای دیدهاید متفاوت است و ای بسا که به مراتب مفرحتر و دیدنیتر از آثار برجستهی برندهی جایزهی آکادمی اسکار هم باشد. شاید گیجکننده به نظر برسد و یا فکر کنید که دارم از یک کنایهی مکنیهای دم میزنم و دستتان انداختهام. اما The Room، درخشش نافذ و کورکنندهاش و جذابیت بیمارگونهاش حقیقتی غیرقابل انکار است؛ آنطور که امروز ازش به عنوان یکی از شناخته شدهترین Cult Film1های تاریخ یاد میشود و میتوان همهجای اینترنت مستندهای مفصلی حول محور این فاجعهی سرگرم کننده بیابید.
نمیخواهم درمورد فضاحت و بلاهت The Room بنویسم و فکر نمیکنم هیچ نوشتار دیگری نیز قادر باشد، لذت ناشی از حماقتِ خام و افسارگسیختهی آن را به مدد کلمات تصویر کند. اگر فیلم را ندیدهاید، توصیه میکنم حتماً در جوار دوستان و خانواده آن را تجربه کنید. چراکه اصلاً فارغ از حرفهایی که قرار است در ادامه زده شود، اوقات بسیار خوشی را سپری خواهید کرد.
پس از شهرت فراتر از حد انتظار The Room، گِرِگ سسترو(Greg Sestro)، بازیگر مکمل مرد و از عوامل اصلی فیلم(که از قضا دوست صمیمی[تنها دوست؟] تامی نیز محسوب میشد) کتاب «هنرمند فاجعه» یا «The Disaster Artist» را نوشت که به طرز حیرتآوری، لایههای جدیدی به فیلم اضافه میکند و آن را از یک زبالهی بیسروته بینظیر به کشمکش فلسفیِ مردی تنها مبدل میسازد. مردی منزوی با هویتی نامعلوم که سعی دارد یک تنه در مقابل هالیوود بایستد و به رویای فراموش شدهاش جامهی حقیقت بپوشاند.
«تو میتونی آدما رو عوض کنی ولی هیچوقت نمیتونی خودِ گندیدهی واقعیت رو تغییر بدی.»
_تام ریپلی (آقای ریپلی با استعداد)
دوم
عنصری که The Room را خندهدارتر و مضحکتر از هر کمدی دیگری میسازد، نیت اصلی پشت فیلم مبنی بر تولید یک درام تاریک و درگیرکننده است. درام جدی و غمانگیزی که حتی تا به امروز(پس از گذشت چهارده سال) نیز کارگردانش از آن دفاع میکند و حاضر است سرش تکنفری با جمعیتی چندصدنفری جدل کند.
تامی واسو حقیقتاً آدم عجیبی است. او با پافشاری ادعا دارد که اهل آمریکاست اما لهجه و آگاهی اندکش از زبان انگلیسی خلاف این موضوع را ثابت میکند. حتی کودکی دو-سه-ساله نیز میتواند این امر بدیهی را تشخیص دهد، چه برسد به آدمهای بالغی که یک عمر به این زبان سخن گفتهاند. او با ظاهر مسنِ مردی شصتساله معتقد است که همچنان در دورهی سیسالگیاش(و حتی بیستسالگیاش) به سر میبرد. حالا همهی اینها عجیب اما البته که هیچ چیز عجیبتر از این نیست که دستور داده برایش سر صحنهی فیلمبرداری دستشویی اختصاصی بسازند.
اولین بار که The Room را دیدم به این فکر میکردم که ساختهی تامی واسو، بیش از آن که یک فیلم باشد، خودراضاییِ آزاردهندهی بچهپولدار احمقیست که رویای کودکانهاش را به تصویر کشیده. هرچند حدس بیراهی نبود اما پس از خواندن «هنرمند فاجعه» دید وسیعتری نسبت به این مرد اسرارآمیز آمریکایی(؟!) پیدا کردم.
گذشتهی تامس پی. واسو همیشه در هالهای از ابهام بوده و حساسیت عجیبش در مخفی نگهداشتنِ آن نیز همواره باعث تحریک کنجکاوی عموم شده. در «هنرمند فاجعه»، سسترو آورده که: «تامی با نام اصلی پیر(Pierre) در فرانسه، با شستن ظرفهای کثیف و چرک رستورانی بدقواره اوقات خود را سپری میکرد. او که در طبقهی مستعضف جامعه قرار میگرفت هرگز طعم عشق و محبت را نچشید و تنها دوستانش فیلمهایی بودند که در اوقات فراقت میدید. پلیس امنیتی فرانسه سر اشتباهی سهوی در حل یک پروندهی فروش مواد مخدر، پیر را دستگیر کرد و به بدترین شکل ممکن شکنجه داد. از آنجا بود که آرزوی رفتن به آمریکا و تبدیل شدن به یک بازیگر مشهور در ذهن جوان او شکل گرفت.
وی پس از پشت سر گذاشتنِ خیل مشکلات بیشاخودم و عجیبغریب، بلاخره توانست به کمک خالهاش قدم به سرزمین «عدالت برای همه» بگذارد و قفل «رویای آمریکایی» را باز کند. با وجود این که نیمی از آرزوهای پیر به واقعیت بدل شده بودند اما زندگی در آمریکا نیز به سختی فرانسه بود و پیر را مجبور کرد تا برای امرار معاش به فروش اسباببازی روی آورد. با پشتکار و تلاش مضاعف، پیر ظرف مدت کوتاهی توانست، اعتباری دست و پا کند و به خاطر فروش اسباببازیهای یکتای پرندهاش، بهش لقب مرد پرندهای(the Birdman) را دادند. بعد از سالها بالبالزدن در سیستم بازار آزاد اقتصادی آمریکایی، ثروت قابلتوجهی کسب کرد، اسم و فامیلش را عوض کرد و نام تامس واسو را برای خود برگزید: واسو به فرانسوی یک ربطی به پرنده پیدا میکند.
تامس پی. واسو با اینکه دیگر آن جوان بیستسالهی با استعداد بالقوه اهل اروپا نبود اما سعی کرد تا با استفاده از منابع تازه بازیافتهاش، بار دیگر هدف گمشدهاش را بازیابد و جا پای افسانههایی همچون مارلون براندو، جیمز دین و الیزابت تایلر بگذارد. تامی به گفتهی خودش در این راه با موانع بسیاری روبهرو شد؛ از شکست عشقیِ تحقیرکنندهای که قلبش را تکهپاره کرد تا تصادفی سهمگین که نزدیک بود جانش را بگیرد.
اما بدون شک، مهمترین و ارزشمندترین آوردهای که پیمایش این مسیر برای واسو داشت، گرگ سستروی نوزده ساله بود. اولین و تنها کسی که تامیِ عجیب و غریبِ قصه را بدون هیچ قضاوت و چشمداشتی، به عنوان دوست پذیرفت.
«تو برادری هستی که من هرگز نداشتم و من برادریام که تو هرگز نداشتی»
_تام ریپلی (آقای ریپلی با استعداد)
سوم
رابطهی گرگ سسترو، بازیگر جوان مطرود و خلعیدشدهی لسآنجلسی و تامی واسو، خونآشام مرموز نیواورلوان با ثروتی که عمو اسکروچ را در جیب بغل تامی، گرم و نرم جا میدهد؛ ترکیبی شگفتانگیز از مغایرت و همسانیست. رابطهای هراسناک، خصمانه، سوزناک، فکاهی، دلانگیز و قاعدتاً دوستانه. از آن روابط خاص و کمیابی که میتوان ساعتها در موردش تأمل و تفحص کرد و به هیچ نتیجه واحدی هم نرسید. از آن روابطی که از هیچ زاویهای، در طبقهبندی مَوِدَت افلاطون2 نمیگنجد.
سسترو این رابطه را موهبتی نفرینشده میخواند. طلمسی عذابآور که با وجود محسنات و فرصتهای طلاییاش، راه فراری از آن نیست.
گرگ که حالا از نویسندگان مطرح آمریکاست و در لیست Best Sellerهای نیویورک تایمز قرار دارد؛ روزی جوانی افسرده و پژمرده بود که هرچه به سمت هدفش قدم برمیداشت، بیشتر در گودال ناامیدی سقوط میکرد. زندگی یکنواخت و ملالآور سسترو که از او پسری خجالتی و تنها ساخته بود، با دیدنِ نمایش «اتوبوسی به نام هوس» (A Streetcar Named Desire) در کلاس بازیگری جین شلتون(Jean Shelton) برای همیشه متحول شد.
مردی با موهای بلند و پریشانِ پرکلاغی پا به صحنه گذاشت و با لحنی آشفته شروع به خواندن دیالوگهای استنلی کرد. او حتی سادهترین لاینها را اشتباه میخواند و بجای اینکه به سمت بازیگرِ استلا دیالوگهایش را ادا کند آنها را با فریادهایی نابجا ارزانی جمعیت میکرد. گویی در میان تماشاچیان بدنبال استلا میگشت.
پس از پایان نمایش، شلتون و بینندگان غرق در خنده شدند اما نکتهای که گرگ را شگفتزده کرد، بیپرواییِ این مرد عجیب و غریب در اجرا بود. با اینکه بازی افتضاحش جسد بیجانِ تنسی ویلیامز را در گور به لرزه درآورد اما با چنان اعتمادبهنفسی کارش را میکرد که گرگ یک جور احترام ناخودآگاهی برایش قائل بود.
گرگ و تامی پس از آشنایی، خیلی سریع به دوستان صمیمی هم تبدیل شدند. تامی برخلاف ظاهر نچسبش، هرچیزی که در چنته داشت را دو دستی به گرگ تقدیم کرد؛ برایش ماشینی شیک خرید و اجازه داد تا از تمام منابع مادی و مالیاش استفاده کند.
القصه، گرگ در خانهای که متعلق به تامی بود، مستقر شد و فکر میکرد حالا که اینجاست احتمالا بتواند برنامههای تحصیلی و کاریاش را بهتر دنبال کند اما بهرهمندی از محبتهای تامی همیشه هزینههایی در پی داشت که دیر یا زود باید پرداخت میشد. نه، اشتباه نکنید؛ منظورم هزینه مالی نیست بلکه دستوپنجهنرمکردن با عادتهای غیرعادی و بیگانهایست که به هیچ سنت و رسمی تعلق نداشتند. اگر در خانهی تامی ساکن شدهاید باید انتظار زنگهای شبانه و سرزدنهای بیهوای او را داشته باشید. این که در ساعت چهار صبح تامی مخفیانه وارد خانه شود و زمانی که بیدار شدید شاهد موهای خیس و مشکیِ چسبیده به کف حمام باشید، نیز امری طبیعیست و شما حق اعتراض نخواهید داشت.
اینها همه در حالی بود که علی رغم رفتارهای خودخواهانه و نارسسیستیک، تامی همیشه قصد داشته دوست خوبی برای گرگ باشد. ولی خُب، وقتی شما هم کل عمر خود را در انزوا و بدون تعامل واقعی با انسانها بگذرانید، رفتارهایی نشان میدهید که قطعاً در نگاه عموم آزاردهنده و عذابآور خواهند بود.
«چه چیزی صاف و سادهس؟ یه خط راست میتونه صاف باشه یا یه خیابون اما قلب انسان؟ اوه، نه. قلب انسان مثل یه راه پیچ در پیچ وسط کوهه.»
_استنلی کوالکسی (اتوبوسی به نام هوس)
چهارم
زمانش رسیده که درمورد منبع الهام تامی واسو یعنی «آقای ریپلی با استعداد»( The Talented Mr. Ripley) صحبت کنیم. فیلمی که نه تنها خاستگاه The Room است بلکه تامی برای عرض ارادت به مت دیمون نام یکی از شخصیتهای اصلیش را «مارک» میگذارد(بله، درست حدس زدید. او به اشتباه فکر میکرد نام بازیگر تام ریپلی، «مارک دیمون» است!).
آقای ریپلی با استعداد، نوشتهی پاتریشیا های اسمیت، داستان قاتل سریالی وحشتزده و معصومی را روایت میکند که سعی دارد تا با تقلید و رونوشت وارد جلد شخصیتهای مختلف شده و به جایگاه حقیقی خود در اجتماع دست یابد. تام ریپلی به شکل عجیبی به دل خوانندههای داستان مینشیند و مخاطب همیشه این دلهره را دارد که مبادا پلیس از جنایات او بو ببرد چر که ریپلی بیچاره نه دنبال پول و مقام و قدرت است و نه مانند هانیبال لکتر و نورمن بیتس مشکلات پیچیدهی روانی دارد. انگیزهی تام بسیار سادهتر از این حرفهاست؛ او فقط میخواهد کسی دوستش داشته باشد.
قتلهایی که در امتداد تلاشش برای رسیدن به یک جایگاه مناسب اجتماعی رخ میدهند، همگی اجتناب ناپذیرند. او از کشتن دیگران لذت نمیبرد و حتی در بیشتر مواقع، خود نیز به سوگواری مقتولینش مینشیند. اما چه میشود کرد؟ به قول خود تام «بهتره یه شخصیت قلابی باشی تا یه شخصیت واقعی توخالی.»
به نقل از هنرمند فاجعه، تنها فیلمی که تامی بدون چرت زدن تمام و کمال تماشا کرد، همین آقای ریپلی بااستعداد بود. فیلمی که مانند خوره به جانش افتاد و ناخواسته آینهای بود از او، زندگیاش و مهمتر از همه رابطهاش با گرگ. علاقهی وافر و غیر عقلانی تام نسبت به دیکی گرینلیف که در نهایت منجر به مرگ دردناکش شد نمودی عجیب و وحشتناک از رابطهی “عشق/نفرت” تامی و گرگ بود. گرگ در سینما پیش خود فکر میکرد: آیا این سرانجام اوست؟ که مانند دیکی گرینلیف با صورتی ازشکلافتاده و خونین وسط قایقی تنها رها شود؟
تامی پس از تماشای فیلم با غضب، عزمش را جزم کرد تا یک فیلم هالیوودی بزرگ بسازد. به قول خودش «خیلی بهتر از این (اشاره به سازندگان آقای ریپلی با استعداد) مادر به خطاهای لعنتی!»
هنوز نمیتوان دقیق گفت برداشت واسو از آقای ریپلی چه بوده و مشخصاً چه ویژگیای را از کدام شخصیت الگوبرداری کرده اما موضوعی که واضح و مبرهن است، واکنش پدافندی و پرخاشگرایانهای بود که تامی از خود نشان داد. تو گویی این فیلم چیز پنهان و خفتهای را در وجودش بیدار کرده باشد.
«دوست نداری گذشته رو ببری تو یه زیرزمین تاریک دفن کنی و درش رو برای همیشه ببندی؟ این کاریه که من میکنم. بعدش یه آدم فوقالعاده رو میبینی و تمام چیزی که میخوای اینه که کلید اون زیرزمین رو بهش بدی و بگی: بیا تو، خجالت نکش. اما نمیتونی، چون اونجا تاریکه و پر از اهریمنه.»
_تام ریپلی (آقای ریپلی با استعداد)
پنجم
رابین پاریس(بازیگر نقش میشل) در مصاحبهای گفته: «شاید باورنکنید اما عجیبتر از خود فیلم، ماجرای پشت پردهی آن است.»
فیلمبرداری The Room در سال ۲۰۰۱ با بودجهی شش میلیون دلار ایالات متحده (که میشود معادل هشت میلیون دلار ۲۰۱۶) در لسآنجلس آغاز شد. نکتهی حائز اهمیت، غیبتِ تامی(همه کارهی فیلم) در روز اول فیلمبردای است. واسو عادت داشته تا مانند خونآشام ساعت شش یا هفت صبح چراغها را خاموش کند و تازه یک ظهر از خواب بلند شود و علیرغم اصرار عجیبش سر این که همه باید ساعت نه سر صحنه باشند، خودش با پنج ساعت تاخیر سر صحنه فیلمبرداری رسید. حالا شاید بگویید خب چند روز اول بود. هنوز آببهآب بود و سرخوش نبود. ولی این ماجرا تا روز آخر فیلمبرداری به همین شکل ادامه مییابد. هر روز صبح همه باید رأس ساعت نه سر صحنه میبودند و تامی هم همواره خوشانخوشان با تأخیرهای پنج ساعته سر صحنه میرسید.
بیاحترامیِ تامی نسبت به پرسنل و اطرافیانش(که حتی تا به امروز نیز ادامه دارد) موضوع بسیار مهمی است. شاید فکر کنید این سوءتفاهمها بخاطر انزوای بیش از حد و سرخوردگی ارتباطی تامی پیش آمده اما زمانی که بیشتر دستاندرکاران، فیلم را نیمهکاره رها کردند(یکی از دلایل اصلی بودجهی بالای پروژه) میتوان استنتاج کرد که ماجرا از یک سوءتفاهم ارتباطی کمی پیچیدهتر بوده. تامی بدیهتا از رفتار قبیحش اطلاع داشت اما بدون کوچکترین توجهی به کارش ادامه میداد.
این موضوع را بگذارید کنار فلسفهی فکری پشت ساخته شدن The Room و دوستی گرگ و تامی. رویای واسو این بود که به یک ستارهی هالیوودی تبدیل شود. قابل احترام باشد و جایگاهیش به عنوان یک فرد قابلاحترام مستحکم باشد. چطور کسی که برای برگرداندن دوستش، گرگ، تصمیم به خودکشی میگیرد، میتواند تا این حد احساسات دیگران را نادیده بگیرد؟ چطور فردی که اینقدر محتاج حب و علاقه است در لحظهلحظهی زندگی خود، محبت را پس میزند؟
سوالاتی که فکر نمیکنم خود تامی نیز برایشان جوابی داشته باشد و بعید میدانم خودمحوری و ایگوئیزم او حتی اجازه پرسیدن آنها را بدهد.
شاید تامی بیشتر از آن چه فکر میکند به آقای ریپلی شباهت داشته باشد. مرد تنها و درونگرایی که از هر فرصتی برای دوستیابی استفاده میکند اما ترس از تکرارِ گذشته، دست و پایش را بسته. وقتی بیشتر فکر میکنم، میبینم که در وجود همهی ما اندکی تامی واسو پیدا میشود. آن بچهی کودن و نفهمی که میداند دست زدن به آتش خطرناک است اما باز هم گول زیباییاش را میخورد و سعی میکند یک ناخنکی بزند.
The Room را نه فقط به خاطر اوقات خوشی که برای بینندهاش فراهم میکند، بلکه از بابت تلاش صادقانه و عاجزانهی کودکی گوشهنشین که با کشیدنِ رویایش روی کاغذ آرزوی محقق شدنش را در سر میپروراند، ستایش میکنم. The Room عمیقترین فانتزیها و خواستههای درونی خیلی از ما را به ترتیبی کودکانه، مستهجن و برهنه به تصویر میکشد.
«اوه، سلام مارک»
_جانی (The Room)
ششم
بگذارید نوشته را با یکی از زیباترین بخشهای کتاب هنرمند فاجعه که مربوط به اولین روز اکران فیلم میشود، تمام کنم:
«در آن لحظه، The Room تامی بود و تامی The Room. بلندپروازترین و صادقترین رویاپردازی که در زندگیام شناختم. این (The Room) چیزی بود که او را از کشمکش و پیچیدگیِ تاریک درونش رها ساخت. در انتها، تامی به من یاد داد که تو خودت تصمیم میگیری که چه کسی هستی و این میتواند مانند یک شمشیر دولبه عمل کند.
هرچند میدانستم تامی بازخوردی که انتظارش را داشت دریافت نخواهد کرد اما امیدوار بودم روزی متوجه زیباییِ این تجربهی کمنظیر شود. وقتی در سالن سینما به او نگاه کردم همان کودک فقیر و غمزدهی اهل اروپا را دیدم که تنها امیدش در زندگی، سینمای محلشان بود.
تامی عینک آفتابیاش را برداشت و به من نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. با لبخندی گفت: «این زندگی منه.»
هر روز پیش نمیآید که نظارهگر مردی در یک قدمی رویایش باشی… The Room خیلی چیزها بود، فیلمی بد، فیلمی مضحک، فیلمی عجیب، فیلمی احمقانه، فیلمی بیهوده، فیلمی نامناسب، فیلمی حیرتانگیز، فیلمی قدرتمند، فیلمی فاجعه و از همه مهمتر فیلمی شجاعانه.»
_هنرمند فاجعه (گرگ سسترو)
۱. Cult Films: معمولا به فیلمهای کمتر شناخته شده میگویند که گروه خاصی از مردم آنها را دوست دارند. از نمونهفیلمهای کالت میتوان به Blade Runner، سری Evil Dead، Clerks و Dark Crystal اشاره کرد.
۲. افلاطون و ارسطو معتقد بودند که روابط دوستانه در سه طبقه دسته بندی میشوند: اولی دوستی بخاطر مادیات، دومی دوستی بخاطر لذت جستن و سومی دوستی بخاطر نیکی و مروت.