پولیبیوس یا «آتاری از خشایارشاه که بهتر است»

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

شاید پولیبیوس همان مورخ رومی باشد که گفته است: تاریخدان نباید رخدادی که از وقوعش مطمئن نیست را بازگو کنند. یا شاید پولیبیوس همان دستگاه آرکید افسانه‌ای باشد که گیمرهایش را تا سر حد جنون می‌برده

همیشه به تاریخ علاقه داشتم. تاریخ امپراطوری‌ها، جنگ‌ها، ملت‌ها، پادشاه‌ها و کشورگشایی‌ها. این که مثلا اردشیر چطور با دشمن شرقی و شاپور با دشمن غربی جنگیده. جنگ‌های صلیبی/جهانی/داخلی چه بوده. معادلات سلجوقی، حشاشین، پاپ، فرعون و آپاچی‌ها چطور جواب مغولی/اسپانیایی/بابلی گرفته. آخرین پادشاه هخامنشی/آزتک/دانمارک/ فلان چطوری کشورش را از دست داده. چه رخدادی در جنگ واترلو/قادسیه/ترموپیل سرنوشت نبرد را رقم زده. شمالی‌ها چطور گردن جنوبی‌ها و غربی‌ها چطور کمر شرقی‌ها را شکستند. چطور خشایار شاه/پتر کبیر/لئوپولد حق داشته که آتن/سن‌پترزبورگ/دهلی را آتش بزند یا نه اصلا نکرده یا کرده و خیلی هم غلط کرده.

این نوع تاریخ خواندن تلاشی البته محترمانه بود برای اینکه از تاریخ‌های رسمی و ساده‌سازی‌شده‌ای که در مدرسه قالبم می‌کردند فرار کنم. کتاب‌های قطور با جلدهای آبی آسمانی و بعضا اقیانوسی را یکی یکی می‌خواندم تا فاکتورها مجهول را کنار هم بگذارم و بعد فانتزی‌ای در سرم می‌پروراندم که کاش آرتیفکت‌هایشان را بتوانم پیدا کنم. کاش یک زره رومی، کاش یک قلعه، چند سکه، تکه‌ای پارچه‌ی ابریشم، پیچ یک منجنیق…

این مدل تاریخ خواندن شروع شخصیت داشتن من بود که توی مهمانی جلوی یک آدم بالغ‌تری قد علم کنم که هخامنشان فلان نه و بیسار بله. سرخپوست‌ها و چینی‌ها اصلا این‌طور و …. چیزی که جالب بود این بود که وقتی درباره‌ی امپراطوری‌ها حرف می‌زدی صدایی که می‌دادی صدای یک انسان نبود. تاریخ سلسله‌ها، صدای دیتا می‌داد. نشان به این نشان که همیشه  باید باهاشان مخالفت یا موافقت می‌کردم. درکشان نمی‌شد بکنم. عین سروری که دارد صلاحیت بسته‌های دیتا را تایید یا رد می‌کند. وقتی که تایید می‌کردم شروع می‌کردم به صادر کردن همان دیتاهایی که درک نمی‌کردم. چیزهایی که از تاریخ آن‌طوری مانده کمتر انسانی‌ است. مردم چقدر اهمیت می‌دادند که نقشه‌ی فرضی فلان امپراطوری یک قدم عقب یا جلو رفته. قصر و قلعه تا چه حد معماری‌هایی انسانی‌اند؟ شمشیر ایا بهترین آرتیفکت است برای روایت انسان؟ شعرهای حماسی فلان شاعر در باب رفت و آمد این یکی سلسله و آن یکی متجاوز و این یکی مدافع آیا صدای تاریخ درباره‌ی انسانیت است یا بر علیه انسانیت؟

از یکجایی سلسله‌ها برای من خسته‌کننده شدند. بحث‌ کردن درباره‌ی اینکه ببین تاریخ باباهای من چقدر خفن است که از اول جذابیتی نداشت. دلم اگر هم تاریخی می‌خواست، تاریخی نمی‌خواست که دلش بخواهد به من یاد بدهد ببین همه‌ی این‌ها یکبار قبلا اتفاق افتاده/ ببین من خودم همه رو بلدم/ ببین تو هم عین اونایی.

برای من همیشه مهم بود که فردیت داشته باشم ولی قرار نباشد تفاوتم را با تصویرسازی یک قهرمان‌ عضلانی مردانه به خودم قالب کنم. من قصدم اسپارتاکوس/سورنا/مارک‌آنتونی شدن نبود و نیست. به همین خاطر به گذشته‌ام فکر می‌کنم و دنبال لحظه‌های اصیلی می‌گردم که قهرمان نباشم ولی خودم باشم. من و نه یک فلا‌ن‌نژاد/فلان‌مذهب/فلان‌جغرافیا. لحظه‌هایی که من را ساده‌سازی نمی‌کردند. لحظه‌هایی که با صدای پدر/معلم/مجری‌تلویزیون توی سرم اصالت نمی‌گرفتند. لحظه‌هایی که درباره‌ی مفید بودن یا پیشرفت کردن یا چگونه دشمن‌مان را توی شصت ثانیه شکست بدهیم و مرزهای کشورمان را گسترش بدهیم و همزمان تست‌های کنکور را بهتر بزنیم و از مشتری‌ها سی درصد اضافه‌تر پول بگیریم، نبودند. از جنس لحظه‌ی همزمانی آماده شدن برای تاریخ میهن/قهرمانی/ نبرد با دشمن‌ها نبودند. وقتی از این لحظه‌ها عبور می‌کنم به لحظه‌های خودم بودن می‌رسم. لحظه‌هایی که به عنوان یک پسربچه بدن خودم را می‌شناختم. لحظه‌هایی که حقایق آلترناتیو را می‌فهمیدم. لحظه‌های لمس‌کردنی که درست قبل از بلوغ اتفاق می‌افتاد. لحظه‌ی لمس‌کردن حقیقت پدر/ حقیقت معلم / حقیقت مجری تلویزیون. لحظه‌های خاکی‌ای که ما پسربچه‌ها از پشت تپه‌ها به سمت هم سنگ پرت می‌کردیم. توی زمین فوتبال به هم تکل می‌زدیم. یقه به یقه می‌شدیم و کشتی می‌گرفتیم و از آن بهتر لحظه‌ی سرگرم بودن/ لحظه‌ی بازیکن بودن که قطعا لحظه‌ی خودم‌تری بود. هنوز بوی شمشیر و قلعه و جنگ و قهرمان مردانه می‌داد ولی خودم را بهتر می‌فهمیدم. خودم به مثابه‌ی تن و ذهن لمس می‌شدم و نه به مثابه‌ی نژاد/مذهب/جغرافیا و چیزهای دیگر. اگر شرمندگی‌ای هم بود شرمندگی‌ای واقعی و تنانه بود و نه شرمندگی‌ای غیرواقعی بابت برچسب‌های زبان‌شناسانه.

***

من نه دنبال تاریخ سلسله‌ها که دنبال لمس اشیائی از گذشته بودم. این حس بی‌زمانی قدری با خواندن تاریخ قدری با لمس سکه‌ها قدری با زل زدن به نامه‌ها بدست می‌آمد. ولی خالص‌ترین لحظه‌های گذشته را می‌شد در اشیاء دور افتاده، چیزهای پس انباری، کمدهای قفل مانده پیدا کرد. پدرم یک آپارات قدیمی بود، با مشتی فیلم گمشده، چند کتاب کوانتوم و چند کتاب سینمایی قدیمی وسط هزاران کتاب مذهبی که هرگز درکشان نمی‌کردم. مادرم یک مشت تمبر کلکسیونی از الهه‌هایی برهنه، یک عروسک مومی قدیمی که یک چشمش افتاده، چند تکه از یک باغ وحش پلاستیکی و کتاب‌های دبیرستان نظام قدیم. دایی‌ام که توی جنگ مرده، یک دوربین عکاسی ژاپنی نقره‌ای قدیمی بود وسط یک قاب شکسته. خودم نوار کاست بودم و کارتریج میکرو. لحظه‌ای که خودم را لمس می‌کنم مربوط می‌شود به نقاشی‌های اروتیکی که یواشکی می‌کشیدم و لای کتاب‌های زیست‌شناسی قایم می‌کردم. کتاب‌هایی که از کتاب‌خانه قرض کردم و هیچ‌وقت پس ندادم. سی‌دی‌ فیلم‌های دوبله‌ی دوزاری که هرگز به ویدیو کلوپ برنگشتند. خروار خروار سی‌دی‌های پلی‌استیشن.

این‌طوری که به گذشته نگاه کنم  فقط یک تاریخ وجود دارد و آن هم تاریخ سرگرمی است. بقیه‌ی تاریخ‌ها جالبند ولی درباره‌ی آدم‌ها نیستند. چیزی از عقده‌هایشان، قفل‌هایشان و لذت‌هایشان به من نمی‌گوید. من اگر یک‌چیز بخواهم از یک شخصی در گذشته بدانم این نیست که فلان حکم حکومتی‌اش چه بوده. دوست دارم جنونش را بشناسم. سرگرمی‌هایش را. نگفته‌هایش را. کمبودهایش را. این چیزهایی که توی کتاب‌های تاریخ نیست. اقلا بعد از قرن بیستم می‌شود فقط به تاریخ چیزهای سرگرم کننده فکر کرد. رمان خواندن، سینما رفتن، تلویزیون دیدن، نوارهای ویدیو، معماری‌های سرگرم‌کننده. قبل از دوران Fakenews و BIG DATA و Marketing قبل از بی‌حسی مجدد شاخک‌های بشریت نسبت به منابع جدید سرگرمی، برای مقطعی به نظر می‌رسید که آدم‌ها تصمیم‌گرفتند بهترین سرگرمی دنیا را پیدا کنند و بعد در حال حظ بردن از او دسته‌جمعی بمیرند. چیزی شبیه THE FUNNIEST JOKE IN THE WORLD  مانتی پایتن. خنده‌دار است که در وسط یکی از خشن‌ترین رویارویی‌های دیپلماتیک، سرگرم‌کننده‌ترین رقابت سیاسی دنیا را بر سر فضا رفتن داشتیم. طوری که به نظر می‌رسید تماشاچی‌ بودن دارد تبدیل به اصلی‌ترین عادت بشر می‌شود. علم برای اولین‌بار در همین قرن بیستم تبدیل به یک سرگرمی دسته‌جمعی شد. شبه‌علم‌های کوانتوم، خالی‌بندی نسبت به مکشوفات جدید و گمانه‌زنی نسبت به آینده‌های بعید. جمعیت‌های بازیگوش هیپی‌طور، همگی پارانویید نسبت به دولت، مشکوک به حضور مخفی  UFO افتاده روی چمن‌هایی که فقط برای سرگرمی کاشته شده بودند و در رفت و آمد بین  کلوب‌ها، تم‌پارک‌ها، ویدیوکلوپ‌، گیم‌نت‌ها … در شیوع الکل و تنباکو و ماری‌جوانا بالاخره به نظر می‌رسید مصرف‌گرایی  در خالص‌ترین شکلش نقطه‌ی تمایز جهان قبلی با جهان بعدی باشد.

گیم از این نظر بهترین نماد پیچیدگی‌های قرن بیستمی بود. لذت و شعف تجربه‌ی بازی، هیچ توجیه هندوییسمی/اخلاق‌گرایانه/سودمندانه‌ای نداشت. کدهای کامپیوتری عین ماشین لذتی که رابرت نوزیک توی سرش داشت، به مغز مخاطب وصل می‌شوند و لذت می‌آفرینند. گیمرها عین سایفر توی ماتریکس از یکجایی ترجیح می‌دهند در واقعیتی مجازی‌تر ولی لذت‌بخش‌تر زندگی کنند.

***

افسانه‌ای هست که در اوایل دهه‌ی هشتاد در حواشی شهر پورتلند، ایالت ارگن، در یکی از سالن‌های سرگرمی، بین کابین‌های آرکید، یک دفعه یک بازی مرموز سبز شده به اسم Polybius (همنام پولیبیوس تاریخ‌نویس مشهور رومی راوی جنگ‌های هانیبال و روم و مبدع  یک سیستم رمزنگاری باستانی به اسم تخته پولیبیوس ، اهل مگالوپولویس، آرکیدیا) که در خلوتی حومه‌ی پورتلند هر کس در کنجی پشت کابین آرکیدش می‌رفته هرگز دیگر نمی‌توانسته از بازی دل بکند و اینقدر بازی می‌کرده که دچار حالت تهوع می‌شده، کابوس می‌دیده یا حتی میل به خودکشی  پیدا می‌کرده. البته پورتلند همیشه مناسب‌ترین جا برای تست بازی‌های آرکید بوده ولی اینبار گیمرها  اینقدر بازی می‌کردند که  ناخودآگاهشان تصرف می‌شده و  کنترل فکر خودشان را از دست می‌دادند. بعضی‌ها از چشمی می‌گفتند که از توی پولیبیوس بهشان زل می‌زده، بعضی‌ها از صدای جیغ و بعد از چند رخداد مرموز در پاتوق خوش‌گذران‌ها، اشباع‌شده از قماربازها، در نزدیکی جانکی‌ها، درست وسط گیمرهای دو آتشه که از بس موقع Astroid  بازی کردن کوکا می‌خوردند که از دل درد فریادشان در می‌آمده و بعد از ده ساعت  بازی کردن Tempest دچار حمله‌ی عصبی می‌شدند، هر هفته مردان سیاه‌پوشی شبانه یواشک می‌آمدند و بدون این که سکه‌های پولیبیوس اسرارآمیز را خالی کنند، فقط دیتایش را در می‌آورند و می‌رفتند و بالاخره بعد از مدتی ناپدیدش کردند و قبل از این که همه بفهمند چه خبر است، تمام ردپاها  برای همیشه پاک می‌شود.

همان سال‌ها گندکاری ارتش آمریکا بابت پیدا شدن مدارکی دال بر تست‌ کردن LSD  روی غیرنظامی‌های بی‌خبر، سر و صدا کرده و شاید به همین خاطر شایعه‌ از گروهی نظامی به اسم Sinneslöschen   (ترجمه‌ی تحت‌اللفظی از آلمانی: محروم‌سازی حواس) می‌گوید که به سفارش سیا این بازی را ساخته تا یک پروژه‌ی رفتار شناسی را به صورت جمع‌سپاری انجام بدهد. ولی در نهایت هیچ مدرک محکمی از وجود چنین بازی‌ای وجود ندارد. گهگداری شنیده می‌شود که کسی از پولیبیوس خبر دارد، بازی‌اش کرده یا اصلا یک نفر در کریگ‌لیست یکی از باجه‌های پولیبیوس را برای فروش گذاشت ولی کل ماجرا هرگز از یک افسانه‌سازی نردی فراتر نرفت.

افسانه و یا واقعیت، پولیبیوس تاریخ‌نگار خوبی‌ست که چطور کیمیای لذت خالص دهه‌ی هفتاد هشتادی، از دهه‌ی نود تبدیل به کابوس نفوذ و کنترل شد. چطور اینا رو ساختن تا سر شما رو گرم کنن، صدایی قوی شد، چطور ارتش‌ها پشت در پشت ازمایش‌های Crowd-source انجام دادند و چطور مانیتورها واقعا چشم درآورند و بی‌هیچ افسانه‌ای دیتای کاربران فروخته شد. اما من خودم را تصور می‌کنم که یک‌زمانی در نوجوانی پشت پولیبیوس نشسته‌ام و با صدای ترسیده و پر از تناقض به بازی وصل می‌شوم و با تمام قوت داد می‌زنم:

I know this steak doesn’t exist. I know that when I put it in my mouth, the Matrix is telling my brain that it is juicy, and delicious. After nine years, you know what I realize? Ignorance is bliss

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید