«شهری را در نظر بگیرید…»
اگر به علتی نامعلوم، علاقهمند به نوشتارهایی با مضمون شهرها و مانندشان باشید، شاید کم نباشد مقالاتی که مبداء را جملهی فوق قرار میدهند و تخیل خواننده که حال شهری تصور کند تا بعد نویسندهی اثر کارش از نظر طراحی میزان برای بستر مقاله، راحتتر شود. اما کمتر پیش میآید کسی با خود بگوید، چگونه شهری؟
نیل گیمن، نویسندهی مشهور ژانر، جایی نوشته بود که شهرها زندهاند. و حال تصور بسیاری هم از شهری کذایی این چنین است؛ مکانی پویا و دینامیک، مملو از خانهها و آسمانخراشهایی که بر بام آن خانهها سایه میاندازند و نهرهایی که از میان باقیماندههای فضای سبز تاب میخورند و فاضلاب هزار و اندی خانه درونشان ریخته میشود و در نهایت مثل ترشحات چرکین غدهای از شهر بیرون میشوند. روی هم رفته، میتوان گفت تصور عام از شهر، تصویریست زنده و پویا. و شاید حتی ناخودآگاه، به جای آنکه شهری را به معنای خود تصور کنند، آن را در مقام مردمانش میپندارند.
حیات، ذات آنتروپی است. به این معنا که منظم و ایزولهترین سیستمها نیز به محض ورود زندگی، دستخوش تغییرات میشوند و در کنش و واکنشی قرار میگیرند یکطرفه که سوی دیگرش، به سمت بینظمی میرود. شاید یک مثال سادهاش، سیستمی مانند بدن انسان باشد که لااقل در مقیاسی ماکروسکوپی، سازوکاری است بر پایهی حرکت چرخدندههایی منفصل. و حال به محض ورود حیات به فرمی بیگانه، حال به قالب جرمهای پاتوژن(آسیبزا) باشد و یا سلولهایی 23 کروموزومی، این انفصال و نظم به هم میخورد و ارتباطاتی که نباید پدید میآیند و آن چه که در بیولوژی از آن به هوموئستاز (همایستایی) تعبیر میشود، دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.
بنابراین، قابل درک و طبیعی است که انسانها نیز، به عنوان حاملان این حیات انتروپیک، تعریفشان از زندگی به مثابه امری دینامیک(پویا) باشد. فرد یا که اجتماع، فرقی نمیکند. در نهایت، ورای تمام تفاوتهای فردی و اجتماعی، انسان موجودی است پویا و این پویایی، خواسته یا ناخواسته، در تمامی ابعاد زندگی نوع بشر به نمایش درمیآید. از جمله شهرها.
به همین علت است که فرقی نمیکند نویسندههای مقالات مذکور، مشخص کنند چه شهرهایی مدنظرشان است. شهری زیرزمینی در متروهای مسکو یا شهری بر فراز باقیماندههای زمینی متلاشی و یا اصلاً شهری که نیمی از جهان را دربرمیگیرد و انرژیاش را هزاران و بلکه میلیونها ابرسیاهچاله تابان تأمین میکنند. جزئیات به کنار، همه چیز در یک جنبه خلاصه میشود؛ پویایی و زنده بودن شهر.
حال به صرف ادای دین به اسلوب ثابت این مقالات، بگذارید من هم قدری تخیلتان را به کار بگیرم.
شهری را تصور کنید. شهری که از ازل وجود داشته و از همان ابتدا، هیچ تغییری بر آن وارد نشده است. سکنهای ندارد و هیچگاه هم نداشته است. خیابانها همیشه خالی بودهاند و خانهها نیز. و تنها صدایی که از ابتدا در شهر به گوش میرسیده است، سکوت مطلق است.
تصویر کردن چنین مقولهای، چندان هم کار سادهای نیست. هر چه باشد، انسانها موجوداتی هستند در بند زمان خطی و مفهوم ازل و ابد، خود با هر آنچه ذهن بشر از زمان میفهمد مغایرت دارند. با این وجود، تنها درکی پایهای از تصویر فوق نیز کافیست برای آنکه مفهومی پاک و معصومانه پدید آید. مکانی که از ابتدا وجود داشته و خالی از هر گونه آشوب بوده است و فساد و رذایلی مانندشان. به عبارتی اتوپیاست؛ به آن مفهومی که قرار است با آن شناخته شود.
آرمانشهرها به مثابه پادآنتروپی
ریشهشناسی و تاریخ ادبیات گفتن برای اتوپیا و یا آرمانشهر یا مدینهی فاضله کنار، اگر قصد تنها بسنده کردن به تعریفی کاربردی باشد، اتوپیا شهری است که به تعالی دست یافته. رویای مرطوب پرفکشنیسم(کمالِ مطلقگرایی). و دیگر در اتوپیا، انتروپی و پویایی معنایی ندارند. اتوپیا شهریست آرمانی که از هر نظر به کمال رسیده. و در آن جایگاه، دیگر حرکت چرخدهندههای سیستم معنایی ندارد. و در نهایت، اتوپیا رکودیاست بدون فساد.
و به همین دلیل هم دستیابی به آرمانشهر، به آن فرم حقیقی خود، در ذهن انسان نمیگنجد. در بطن اکثر و شاید هم تمامی اتوپیاهای خلق شده، دیستوپیایی نهفته است و آن چرخدندههایی که در مکان و زمانی، ثابتند و از کار افتاده، جایی دیگر میچرخند و میچرخند و آنقدر تا که تمام سیستم بار دیگر به حرکت افتد و آن وقت دیگر اتوپیایی وجود نخواهد داشت. هر چند هم دروغین. هر چه باشد، انسان زنده است و زندگی هم، مترادف انتروپی.
حال بیایید بار دیگر بازگردیم به آن اتوپیای کذاییمان. و این بار، ساکنانی نیز برایش تصور کنیم.
در خیابانها و معابر متعدد شهر، این بار موجوداتی تصویر کنید. به هر شکل و ترکیبی. انسانی یا که غیر آن. و اینها باشندگانیاند ایستا. نه به این معنا که از جای خود حرکت نمیکنند؛ بلکه هر یک جزئی هستند منفرد و بدون اتصال به آن ماشین عظیم و ساکن شهر. ممکن است حرکت کنند، راه بروند، پرواز کنند یا که بلغزند. و در نهایت هیچکدام اینها تغییری در وضع ازلی و ابدی شهر ایجاد نخواهد کرد. به تعبیری دیگر، چرخدندههایی فرضشان کنید مجزا از هم. که لغزش و چرخششان، هیچ تأثیری بر دیگری نخواهد داشت.
و در نهایت بگذارید این تصور را با سوألی پایان بخشم. به نظرتان، این شهر و سکنهاش، زندهاند؟
تعریف زندگی چیست؟ از نظر بیولوژیک، چندین و چند شرط برای زنده خواندن یک گونه تعیین شده است که بر طبق آنها برای مثال میگوییم اسبِ آبی موجودی است زنده و ویروس و پریون نه. از آنجا که تولید مثل مستقل ندارند و ماده ژنتیک خود را تنها وابسته به ارگانیسمی دیگر میتوانند به توارث برسانند و پریون هم که اصلاً مادهی ژنتیک ندارد. دستورالعملهای بیولوژیکی در این موارد، قاطعند و مطلق و جای بحث چندانی باقی نمیگذارند.
اما از نظر ادراکی چطور؟ فرض کنیم تمامی قوانین بیولوژیک جهان، باطل شوند. باز هم ویروس را جانداری عاری از حیات خواهید شناخت؟
ذهن انسان، قیاس را دوست دارد. اصولاً برای سنجش پدیدهای، نخستین امری که مغز انجام میدهد مقایسهی آن است با پیشآمدهای مشابه و ثبت شده در خاطره. حال بر منطق قیاس، آیا میتوان گفت که شرط لازم برای پذیرش زنده بودن جانداری، انتروپیک بودن آن است؟ ویروس و پریون، هر یک به محض ورود به بدن گونهی میزبان، سیستم را به سمت انتروپی بیشتر سوق میدهند. آیا همین امر کافیست تا در ادراک بشری، به آنها برچسب حیات بزنیم؟
شاید بله، و شاید هم که نه. با این حال، نمیتوان منکر آن شد که در مقام مقایسه، قرار دادن ویروس و پریون در جایگاه جرمهای زندهای مانند باکتریها آسانتر است؛ تا همسنگ کردنشان با اجسامی بیجان مانند میز یا صندلی. و همانگونه که برای ذهن انسان، تصور فضایی استوار بر بیشتر از 3 بعد مکانی امری است غیر ممکن، تصور حیاتی پادانتروپیک نیز مقولهایست بعید، و صدالبته بیگانه. و همانطور که میدانیم، بیگانه ترسناک است.
اتوپیاها، بیگانهاند. مفاهیمی هستند به دور از هرآنچه در ذهن انسان، به عنوان مکانهایی برای رشد و تکامل زندگی تعریف شدهاند. و از این روست که در آثار اتوپیایی، دیر یا زود نقابها فرو میافتند و از پس آن اتوپیای ایستا و متعال، دیستوپیایی منزجرکننده و در تکاپو، رخ مینماید. و اینجا مسئلهی مطرح، طرح پیامی اخلاقی در باب فساد سیستم گرداننده اتوپیا، نیشتر زدن به دول و دولتمردان حال حاضر جهان نسبت به آیندهای محتوم، یا که خلق وحشت از طریق دیستوپیا نیست. قضیهای بنیادین است که ریشه در ناخودآگاه آدمی دارد. در عدم توانایی نوع بشر از درک تصویری ایدهآل از حیات. از جهانی غیر آنتروپیک. و اوج وحشت و بیگانگی آنزمانی رخ خواهد نمایاند که نقابی فروافتد و اتوپیایی دیگر نمایان سازد؛ یا که اصلاً نقابی وجود نداشته باشد. و آنوقت است که ذهن از بیگانه، هیولا خواهد ساخت. آرمانشهر، هنوز برای ساکنانش ایدهآل است و در تعالی و با این حال، در چشم حیات انتروپیک، مصداق هر آن چیز نامطلوب است. هیولاشهری از دل کابوسها.
و آن وقت چه؟ در مواجهه با آرمانشهری راستین، سیستمی به دور از هر گونه بینظمی، نوع بشر چه برخوردی خواهد داشت؟ و بالعکس، رفتار آرمانشهر در مواجهه با جزئی انتروپیک، عاملی خارجی، چگونه خواهد بود؟
جنونی سیاه و سفید
ماه سرخ در حضیض است، و شیاطین بر معابر حکمفرما. و آیا به راستی گزیری بر ما نیست، به جز سوزاندن هر آنچیز در شهر؟
جملهی فوق از معدود قطعات داستانی است که بازی بلادبورن مستقیماً به مخاطبان عرضه میکند. و دربارهی شهر یارنام کهن است و حوادثی که پس از سقوط شهر به نفرین خون کهن، از پی آمدند. کوتاه بخواهم بگویم(برای کسانی که بازی نکردهاند و یا آنها که بازی کردهاند و حوصلهی سرک کشیدن در گوشه و کنار شهر زیر آتش سنگین دژورا را نداشتهاند)، شهر قربانی نفرینی شد که به مرور، سکنهاش را به هیولاهایی ماورای ادراک تبدیل کرد. و دستاندرکاران نفرین هم با دیدن اوضاع شهر و سکنهاش، برای درز نکردن خبر به بیرون و کنترل نفرین، درهای شهر را بستند و یارنام کهن را با تمام هیولاها و سکنهاش، در آتشی سوزاندند و بعدها هم بر روی خاکسترهایش، یارنامی جدید بنا کردند تا که شهر کامل از خاطرات محو شود.
و البته که این تاریخگویی، چندان هم مهم نیست. مهم، سرنوشت شهر است پس از سوختن. یارنام کهن سوخت، اما نابود نشد. هیولاها کشته شدند، اما کامل از میان نرفتند. ولی آدمیان یارنام؛ آنهایی که در آتش نسوختند، در میان آروارهها و زیر پنجهها جان دادند و آنهایی که از دست هیولاها جان سالم به در بردند، خود را در برابر شهر یافتند. شهری که اکنون مأمنی بود برای نفرینشدگان. نفرینشدگانی که از جهاتی، به کمال وجود رسیده بودند؛ بینیاز از هرگونه تغییر. و شهر به ایشان انتخابی داد؛ که یا نظم جدید و مطلق را بپذیرند و خود نیز به تعالی دست یابند، و یا که نابود شوند.
در تعریف تصمیمات و جدل اخلاقی انسانی، معمولاً اصطلاحی تعریف میشود به عنوان ابهام سیاه و سفید(Black and White Ambiguity). به این معنا که طبیعتاً سیاه و سفید مطلقی وجود ندارد و تصمیمات انسانها از نظر اخلاقی در طیفی از خاکستری قرار میگیرند که حال بعضی روشنترند و بعضی تیرهتر. در محیطی منطقی، هر چه این گستره تصمیمات از طیف خارج شود و به همان سفید و سیاه نخستین بازگردد، منطق از فرم طبیعی خودش خارج خواهد شد و بالعکس، هر چه در مضمون مورد نظر طیف خاکستریها وسیعتر باشد، از لحاظ ادراکی به ذهنیت بشری نزدیکتر خواهد بود. یک مثال ساده، بازیهای نقشآفرینی هستند که تصمیمگیریهای مخاطب را، هستهی گیمپلی خود قرار میدهند. از خودتان بپرسید؛ آن تصمیمات شسته و رفته و خوب و بد مسافکت 3 را ترجیح میدهید یا انتخابهای ویچر را که یک سرشان ماهیتابه است و سر دیگرشان اجاق؟
با این حال، در مورد اتوپیاها قضیه فرق میکند. اصولاً یک اجتماع، زمانی به سمت و سوی آرمانی حرکت میکند که از هنجارهایی که «سیاه» تعریف شدهاند، بکاهد. حال این کاستن میخواهد به صورت چپاندشان زیر لبهی فرش باشد، به آن صورت که در اتوپیاهای دروغین میبینیم، و یا حذف تمامعیار عوامل نامطلوب در اتوپیاهای راستین. و این برش زدن و دور ریختن تا به جایی پیش میرود که شهر، بنا به تعریفی که سکنه از آن دارند، به تمامی «سفید» باشد. و اینجاست که سیستم از حرکت بازمیایستد و شهر تبدیل به اتوپیا میشود.
با این وجود، این دوگانهی اخلاقی سیاه و سفید همینجا پایان نمیپذیرد.
بار دیگر بدن انسان را، در مقام سیستمی متعال در نظر بگیرید. به محض ورود عاملی پاتوژن، چندین و چند مسیر شیمیایی تحریک میشوند و ایمنی طبیعی بدن نخست فعال شده و سپس هم ایمنی اختصاصی و آنقدر این پاسخ نیرومند و قاطع است که اگر پاتوژنی به طور مشخص این سیستمهای ایمنی را هدف قرار ندهد، به طور قطع نابود خواهد شد. و این را بگذارید کنار سایر سطوح ایمنی بدن. مراتب پیش از سیستم ایمنی، مانند سطوح شاخی پوست، مخاط و اسید معده. بدن انسان در جهتی تعبیه و متکامل شده است که عوامل مخدوشکنندهی هوموئستاز دائمیاش، حتی وارد هم نشوند و اگر بر فرض محال راهی برای ورود پیدا کردند، با نهایت سرعت و دقت از میان بروند.
و اتوپیاها هم در برابر عوامل ناخواسته اینچنینند.
در اتوپیاهای دروغین، مسئله سادهتر است. مطلوب و نامطلوب بودن عناصر، نه از دید شهر، بلکه از منظر یک فرد و یا گروهی معنا دارد. و این حذف هم نه در جهت منفعت شهر و عام، و که در سیر کردن خواستههای همان شخص است و گروه و در نهایت، چندان با فرآیندهایی که امروزه در اقصینقاط جهان در این باب انجام میشود، تفاوت ندارد. با این حال در آرمانشهری راستین، قضیه به اینگونه نیست. گندزدایی اتوپیایی حقیقی، تظاهرتی است افراطی از آن ایدئولوژی سیاه و سفید خالق اتوپیا؛ بسیار شبیه آنچه که در بدن انسان شاهد آن بودیم. امری که به آن، جنون سیاه و سفید میگویند(Black and White Insanity)؛ به این معنا که در سیاهی و یا سفیدی مطلق، جایی برای مفهوم متضاد نیست. به محض ورود عاملی ناسازگار با ایستایی سیستم، تمامی اجزای آن به حرکت درمیآیند تا عنصر نامطلوب را به تمامی از میان بردارند. و البته که شرط چنین حالتی، حضور دو عنصر کاملاً متضاد با یکدیگر است. سفید و سیاه، خیر و شر و یا پویایی و ایستایی.
آن حفرات ذهنی
“… این شیاطین بالا نخواهند آمد، و به کس زیان نخواهند رساند.
باری، اگر مصمم بر شکارشانی، بدان که نخست من تو را شکار خواهم کرد…” -دژورا، شکارچی خاکستروش
تعصب تام آرمانشهرها در حذف عناصر نامطلوبشان در بستر جنونی سیاه و سفید، معلولی است از آن تفکری که خود پایه و اساس شکلگیری اتوپیاست. با این وجود، نمیتوان از آن در مقام علتی برای این ایدئولوژی جنون یاد کرد. به عبارت دیگر، دلیل آنکه آرمانشهرها پس از شکلگیری در زمینهی تصمیمات سیاه و سفید، به منتهاالیه این ایدئولوژی رسیده و به گونهای متعصبانه، اخلاق را به دیوانگی مطلق تبدیل میکنند، نه در ذات خود آرمانشهر، بلکه ریشه در همان عناصری دارد که اتوپیا از ایشان گریزان است. به بیانی بسیار ساده، ترس اتوپیا از انتروپی و تغییر، سوق دهندهی آن به سوی جنون است.
و چرا این ترس شکل میگیرد؟ مگر انتروپی در قالب حیات، تا چه اندازه قادر به برهمریختن سازمان یک آرمانشهر است؟
برای پاسخ به این سوأل، شاید بد نباشد گریزی بزنیم به امری که در نوشتارهای پیشتر، به خصوص در موسیقی وحشت، در موردش صحبت شده است. مقولهی خلاءهای دانایی، و تمایل بدوی ذهن به پر کردنشان.
در آن مقاله، به تفصیل در این باب صحبت شده است که ترس از امر بیگانه، عموماً زادهی حفراتی است که پدیدههای ناآشنا، در خودآگاه و ناخودآگاه آدمی پدید میآورند. و هر چه این مغاک مجازی میان دانسته و نادانسته عمیقتر باشد، وحشت زادهی آن نیز بیشتر خواهد بود. چرا که در پی خلق این سیاهچالههای منطق، ذهن با تمسک به هر آنچه دانستهای که در دست دارد، به پرکردنشان برمیآید. حال اگر قادر به خلق رابطهای منطقی میان دیده و دانسته شد که هیچ؛ اما اگر این فاصله به قدری بود که حتی قوهی ادراک آدمی نیز از پس هضمش برنیاید، آنگاه است که ترس از ناشناخته، به صورت بدویترین عواطف نوع بشر، متظاهر خواهد شد.
شیوهی برخورد آدمی با آرمانشهر نیز بدین گونه است. از منظر ادراک انسان، شهری به ظاهر بینظیر و متعالی، همواره رازی در دل میپروراند. چرا که حیات و باشندگی به دور از انتروپی، خارج از قوهی خیال آدمیاست. حال اگر نقاب آرمانشهری دروغین فرو افتد و از پسش مدینهای فاسده نمایان شود، این شکاف کذایی میان ظاهر و باطن آرمانشهر پر خواهد شد و چالشهایی که پس از این پدید میآیند، دیگر معلول مکاشفهاند و نه به دنبال آن. و حال اگر نقاب فروافتد و زیر آن چیزی نباشد، و یا اصلاً نقابی برای برداشتن وجود نداشته باشد چطور؟
حفرات باقیخواهند ماند، و استیصال ذهن، خود را به صورت نفرتبارترین ترسها مانیفست خواهد کرد. و حال برای از میان برداشتن این وحشت، انسان به هرگونهای که هست در صدد از میان برداشتن این ناتوانی ادراکی برآمده، و در آرمانشهری راستین، به دنبال نقابی برای برداشتن خواهد گشت.
بار دیگر به بلادبورن بازگردیم و یارنام کهن، و این بار، قدری به تصمیمات و تأثیرات مخاطب بر شهر بپردازیم. هنگامیکه مخاطب نخستین بار در قالب شکارچی به شهر وارد میشود، صدایی او را از پیشروی منع میکند. صدا اینطور میخواند که یارنام کهن، نابود و متروک به دست آدمیان، اکنون مأمنی است برای هیولاهایی که هرگز به نوع بشر آسیبی نخواهند رساند. به عبارتی دیگر صدا، یارنام کهن را اتوپیایی راستین برای هیولاها و شیاطین خطاب میکند. اتوپیایی که وجودش برای مخاطبی که تا کنون با تیغ و آتش از میان افواج هیولاها عبور کرده، غیرقابل قبول است. یارنام کهن، به قطع اسراری را در دل میپروراند؛ از پس نقابی هیولاوار. و بر مخاطب، این واجب است که شهر را درنوردد و رازهای آن را آشکار سازد.
مخاطب از زیر آتش سنگین دژورا گذر میکند و دهها و صدها هیولا را از دم تیغ میگذراند. بر فراز بلندترین برج شهر، با آن شکارچی پیر میجنگد و او را نیز در خاک میافکند. و در نهایت به خاتمهی شهر میرسد و با کشتن هیولایی تشنه به خون، شهر را از لوث وجود شیاطین پاک میکند تا که نقاب سرانجام برافتد و اسرار و رازهای یارنام کهن هویدا شوند.
مکاشفهای که هرگز روی نمیدهد.
یارنام کهن، به تمامی منطقهای است جانبی. به هیچ وجه در داستان اصلی بازی جایگاهی ندارد و به جز اشیائی نسبتاً بیارزش، هیچ به مخاطب اضافه نخواهد کرد. و شکارچی، هر چه در آن پیش میرود، بیشتر به صدق حرف دژورا میرسد که یارنام کهن، هیولاشهری آرمانی بوده است برای آنان که از بشریت طرد شدهاند. اتوپیایی که برای قرنها ساکن و صامت، بر بستری از خاکستر باقیمانده بود؛ تا آنکه عنصری از جهان خارجی بر آن وارد شود، و با ادراکی ناتوان، در جویش پاسخی برآید که هیچگاه وجودی نداشته است. و در این مسیر، آرمانشهر را به تمامی از میان بردارد.
آرمانشهرها، هیولایند. گودیهایی بیانتهایند در دامنهی ادراک نوع بشر از زندگی. سیاهیهایی که سفیدی را به محض ورود، از میان برمیدارند. و در این مصاف، پیروزی هیچگاه با اتوپیاها نیست. عطش قوهی ادراک بشر در شکستن حجاب آرمانشهرها تا به جایی ادامه مییابد که سیاهی به تمامی از میان برود و آشکار شود که سیاهی خود زادهی ذهن انسان بوده است و هیولای آرمانشهر، بی هیچ حجاب و نقابی، از همان ابتدا سفید.
جنون آرمانشهرها، به واقع نه زادهی تعصبی کور بر حذف هر آنچیز انتروپیک، بلکه مولود ترس است. ترسی به همان اندازهی وحشت از ناشناختهها، کهن. ترسی از جنس غریزهی بقا. اتوپیاها میکشند، تا کشته نشوند.
-
چه نقد استوار و استادانه ای
بسی استفاده کردیم
بیشتر بنویسید لطفا