اگر شیرشاه یک مثل فلسفی بود
تعریف و تمجید کردن از شیرشاه کار بیهودهای است چراکه امروزه کمتر کسی را میتوان یافت که این فیلم را در کودکی تماشا نکرده باشد. شیرشاه در دوازدهم جولای سال 1994 اکران و با فروشی نزدیک به یک میلیارد دلار تبدیل به موجی نامیرا در فرهنگ عامه شد که حتی هماکنون و پس از بیست و دو سال ادامه دارد.
شیرشاه علاوه بر دریافت جوایز متعدد، جزو بیست و پنج فیلم پرفروش تاریخ و بعنوان دومین فیلم پرفروش دیزنی پس از “فروزن/ Frozen” شناخته میشود.
تعریف و تمجید کردن از شیرشاه کار بیهودهای است چراکه امروزه کمتر کسی را میتوان یافت که این فیلم را در کودکی تماشا نکرده باشد. شیرشاه در دوازدهم جولای سال 1994 اکران و با فروشی نزدیک به یک میلیارد دلار تبدیل به موجی نامیرا در فرهنگ عامه شد که حتی هماکنون و پس از بیست و دو سال ادامه دارد. شیرشاه علاوه بر دریافت جوایز متعدد، جزو بیست و پنج فیلم پرفروش تاریخ و بعنوان دومین فیلم پرفروش دیزنی پس از “فروزن/ Frozen” شناخته میشود.
اما مسلماً هر موفقیتی قیمتی دارد و هر اثری که بزرگتر شود، روزانه حواشی بیشتری پیدا میکند. اگر در بین سالهای ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۴ کارتونهای صدا و سیما را دنبال کرده باشید حتماً با انیمیشن ژاپنی “کیمبا، شیر سفید” آشنا هستید که هفتگی و با ترتیبی غلط از شبکه دو پخش میشد. شباهتهای بسیار زیادی بین شیرشاه و کیمبا وجود دارد که اتفاقی بودنِ آنها بسیار دور از ذهن بنظر میرسد. (عموم شباهتها بصری و ظاهری هستند نه مرتبط به پلات و داستان) بسیاری از طرفداران و ژورنالیستها با حمایت از انیمهی کیمبا سعی در دادگاهی کردنِ دیزنی برای تقلید ناحق از این پویانمایی داشتند اما مسلماً یک کمپانی کوچک ژاپنی هرگز نمیتواند در مقابل دیزنی ایستادگی کند؛ پس راجر الرز، کارگردان شیرشاه تمام این اتهامات را بیاساس خواند و اعلام کرد که هرگونه تشباهی تصادفی است.
چه این اتهامات درست باشند چه غلط نمیتوان این موضوع را انکار کرد که شیرشاه براساس نمایشنامهی هملت شکل گرفته. سیمبا همانند هملت پدر خود را که پادشاه دانمارک بود طی قتلی مرموزی از دست میدهد و با وجود رابطهی نامشروع مادرش با عمویش به آنها مشکوک میشود تا اینکه روح شاهِ مقتول بر فرزندش ظاهر میشود و شک وی را به یقین بددل میکند. هملت نیز بازمیگردد تا حق پادشاهی خود را از عموی قاتلش بازستاند.
اما آیا شیرشاه تنها اقتباسی شیرین و جذاب از نمایشنامهی شکسپیر است که تصاویرش را از یک انیمه ژاپنی قرض گرفته یا مفاهیم بیشتری در بطن خود پنهان کرده؟ هال هینستون از The Washington Post در انتهای نقد خود میگوید: «شیرشاه روایتی حماسی است که بیشتر ازآنکه برای کودکان تولید شده باشد برای بزرگسالان خلق شده و حتی در حقیقت برای بزرگسالان هم ممکن است گیجکننده باشد.»
تا به امروز تعداد دفعاتی که این انیمیشن را دیدم از دستم خارج شده و مطمئنم پیش از مرگم نیز بارها آن را خواهم دید. چیزی که همیشه نظرم را درمورد شیرشاه جلب میکند، تغییر مفاهیم و ارزشهای آن در طول زمان است. من در سه سالگی شیرشاه را همانطور ندیدم که در دوازده سالگی دیدم؛ و در دوازده سالگی آن را همانطور ندیدم که امروزه میبینم.
حال با توجه به آخرین جملهی هال هینستون، بیایید کمی عمیقتر به این فیلم و پیام اخلاقیای که میخواهد برساند نگاه کنیم و ببینیم چرا ممکن است یک انیمیشن بیآزار دیزنی برای بزرگسالان گیج کننده باشد.
چرخهی زندگی، دروغی شیرین
در ابتدای انیمیشن ما گذری کوتاه داریم به جهانی پهناور از حیوانات و زندگی منظمی که در کنار یکدیگر دارند. چرخهی زندگی Circle of Life پیش ازانکه نام موسیقی مشهور التون جان باشد، قانون اساسی و سیستم مدنی و سیاسی جنگل است؛ جنگلی که تحت فرمانروایی صخره غرور قرار دارد. موفاسا توضیح میدهد که چطور با توصل به این سیستم، یوتوپیای حال حاضر پادشاهی صخره غرور شکل گرفته. اما بیایید کمی با دقت بیشتر به این سیستم حکومتی نگاه کنیم.
آدولف هیتلر یکی از بزرگترین دیکتاتورهایی است که تاریخ به چشم دیده. وی در سال 1920 به حزب نازی آلمان پیوست و پس از یک سال به ریاست آن رسید. حزب نازی با درپیش گرفتنِ ناسیونالیسم و نژادگرایی سعی داشت تا به یوتوپیایی رویایی برای نژاد آریاییها برسد. بر هیچ کس پنهان نیست که هیتلر و حزب نازی از یهودیان نفرت داشتند و نه تنها برچسبهای دروغین به آنها میزدند بلکه از نظر فرهنگی و از طریق مدارس(پروپگاندا) سعی داشتند تا نظر مردم را درموردشان تغییر دهند و زمانی که به رأس قدرت رسیدند این ایده را عملی کردند. نه تنها در دوران حکومت هیتلر، یهودیان نشانهگذاری شدند و بعنوان شهروندان درجه دوم شناخته میشدند بلکه سیاست آلمان نازی به شکلی بود که آنها را از آلمان و در امتداد فتوحاتش از اروپا اخراج کند. اردوگاههای کار اجباری و اخراج یهودیان بخش کوچکی از جنایات آلمان نازی محسوب میشوند.
تابحال سخنرانیهای پرشور و امیدبخش آدولف هیتلر را دیدهاید؟ وجود یک رهبر کاریزماتیک اولین اصل برای ساخت یک دولت دیکتاتوری است تا مردم سادهلوح با خیره شدن به وی جهانی خیالی را بجای اعمال اهریمنیِ پشت پرده ببینند و به مرور زمان جامعه با ارزشهای نادرست که آن را اخلاق میدانند خو بگیرد.
موفاسا همان رهبر کاریزماتیکی است که تمام حیوانات به وی نگاه میکنند و سخنان دروغینش را ارزشمند میشمارند. شیرها در صخرهی غرور (حتی از نامش هم پیداست!) و بالاتر از هر حیوانی زندگی میکنند؛ آنها نه تنها خود را برتر از دیگر موجودات میبینند بلکه تعدادی از آنها را مانند یهودیان به سرزمینهای بی آب و علف راندهاند. پادشاه در اولین درس خود به سیمبا میگوید که هرگز نباید به گورستان فیلها نزدیک شود و به همین ترتیب عقاید نژادپرستانه را در دل او و تمام ساکنین قلمرو میکارد که کفتارها نژاد پست هستند و شیرها نژاد برتر. کفتارها نمیتوانند به مناطق آباد و پرنعمت نزدیک شوند همانطور که در فیلم دوم وارث موفاسا، سیمبا نمیگذارد «زیرا» و دیگر شیرهایی که تحت ایدئولوژی اِسکار رشد کردهاند به قلمرو صخره غرور نزدیک شوند.
فردریش ویلهم نیچه، فیلسوف مشهور آلمانی در کتاب خود، “تبارشناسی اخلاق” به نوعی از اخلاق بنام “اخلاق زبردستان و زیردستان” اشاره میکند. از دیدگاه او اخلاق زبردستان همان رفتار حاکمانی است که به خویشتن و زندگی پاسخی مثبت دادهاند و دیگران را “بد” پنداشتهاند. اخلاق زبردستان رفتار «فقیران، بیچارگان، ناتوانان، فرودستان، بیماران و زشتمنظران(کفتارها و شیرهایی که دماغ حلالی مشکی دارند.)» است که تنها خویشتن را نیک میپندارند.
نیچه این سیستم اخلاقی را فاسد مینامد و از این رو ضروری است که با استناد به جریانهای قدرتمند اندیشه چون خردگرایی و علوم جدید، در باب ارزشهای اخلاقی پژوهشهای جدی شود.
نیهیلیسم و اخلاق مخرب مسیحی
سیمبا پس از فرار از دست کفتارها از گذشتهی تاریک خود(علت مرگ پدرش) فرار میکند و در بیابانی خشک و تهی از حیات به تیمون و پومبا برمیخورد. تیمون و پومبا با شعار “هاکونا ماتاتا” به معنای “هیچ نگرانیای وجود ندارد.” سیمبا را وارد یک دیالکتیک ذهنی میکنند و در نهایت وی بخاطر زخم ترامایی که دارد عقاید و روش زندگی والدین-دوستانِ جدید خود را میپذیرد.
سیمبا اگر چه به ظاهر سبک زندگی جدید خود را پذیرفته اما هنوز هم نیمههای شب به آموزههای قدیمی خود فکر میکند و در عمق وجود میداند که برای دلیلی به این دنیا آمده. تمام این عقاید زمانی از هم فرو میپاشند که نالا(دوست دوران کودکی سیمبا) به بهشت آنها وارد میشود و در امتداد آن روح موفاسا به سیمبا راه درست و رستگاری را نشان میدهد.
سرگذشت سیمبا شباهت بسیار زیادی به داستانها و کتابهای فیودور داستایفسکی دارد که همواره در صدد نشان دادنِ رستگاری در روش زندگی مسیحیت ارتدکس هستند. در “جنایات و مکافات” راسکولنیکف، قهرمان داستان، مرتکب قتل میشود و بخاطر احساس گناه نمیتواند دیگر از زندگی لذت ببرد چرا که همه چیز برایش از حوزهی معنا و مفهوم خارج شده. نیهیلیسم راسکولنیکف را به مرز جنون میکشاند تا اینکه با مهر و عشق خداوندی بار دیگر رستگاری را مییابد.
سیمبا نیز در اینجا رستگاری را در روبرو شدن با گذشتهی خود که نمودی از اخلاق مسیحیت یا همان سیستم فاشیستی پدرش است مییابد. اخلاق مسیحی مورد نقد بسیاری از فیلسوفان و متفکران مدرن قرار گرفته و هم اکنون هیچ جایگاهی در سیاست ندارد؛ به شکلی که در هیچ کشوری قوانین و قواعد سیاسی و مدنی براساس آموزههای انجیل شکل نمیگیرند. همانطور که نیچه و شوپنهاور معتقدند که اخلاق مخرب مسیحی اگر به شکلی فراگیر و منظم ادامه یابد باعث هلاکت جامعهی بشری خواهد شد؛ لازم به ذکر است که در قرن هجدهم، در چارچوب همین سیستم اخلاقی، رنگین پوستان را به کلیسا راه نمیدانند و آنان را دشمن خدا میخواندند همانند رفتاری که شیرهای صخره غرور با کفتارها و گونههای متفاوتتر دارند.
اِسکار یا همان آبراهام لینکلن
احتمالاً شما نیز تنها انیمیشنها را تماشا کردهاید و از بکاستوریهای دیزنی در رابطه با شخصیتها آگاه نیستید. پس بگذارید کمی درمورد گذشتهی شیر سیاه و تنهای صخره غرور صحبت کنیم.
احدی(بزرگترین فرمانروایی که جنگل به خود دیده) صاحب دو فرزند بنامهای تاکا و موفاسا میشود. تاکا و موفاسا در ابتدا بهترین برادران دنیا بودند و هرکدام دیگری را میپرستید تا اینکه پا به سن نوجوانی گذاشتند و رفتار احدی با آنها تغییر کرد؛ همیشه از موفاسا بخاطر سن و قدرت بدنی بالاتر تعریف و تمجید میشد و هیچ کس به تاکا توجهی نشان نمیداد. این تفاوت گذاشتن به حدی رسید که یک روز، موفاسا با تحریک برادر خود به سمت گلههای کرگدن میرود و آشوبی بپا میشود که پای احدی را وسط میکشاند. پادشاه بدون آنکه به حرف کسی گوش دهد تاکا را مقصر اعلام میکند و زخمی فراموش نشدنی بر روی چشم راستش به نشان مجازات میگذارد. از آن روز تاکا نام خود را اسکار میگذارد و تنها شیری میشود که به کفتارها بها میدهد[همانطور که خودشان در انیمیشن میگویند: تو (اسکار) یکی از مایی] و در قبرستان فیلها، برای آینده نقشه میکشد.
اسکار موفاسا را به قتل میرساند و دستور قتل سیمبا را میدهد که بخاطر بیعرضگی دستیارانش با موفقیت همراه نیست. وی در اولین اقدام خود بعنوان پادشاه اعلام میکند که قلمرو صخرهی غرور وارد دورانی جدید New Era شده است. در این دوران جدید کفتارها و شیرها درکنار یکدیگر مانند برادر زندگی خواهند کرد و صخرهی غرور دیگر و بهترین چیزها فقط متعلق به شیرها نخواهد بود.
زمانی که آبراهام لینکلن(رئيس جمهور آمریکا) متمم سیزدهم قانون اساسی ایالات متحده و شهروند شناختنِ سیاه پوستان را مطرح کرد باعث تقسیم آمریکا به ایالات شمالی و جنوبی شد و در امتداد آن جنگ داخلی آمریکا رخ داد که در نهایت با پیروزی لینکلن و جانشینی جفرسون پایان یافت.
اسکار نیز در دوران پادشاهی خود با سراشیبی بزرگی روبرو میشود و مشخصاً اکثریت شیرها که با عقاید فاشیستی قدیمی خو گرفته بودند نمیتوانند چنین قوانینی را بپذیرند. آنها به بیگانههراسی Xenophobia دچار هستند و تمام مشکلات آب و هوایی و کمبود غذا را از چشم خارجیانِ تازه وارد میبینند. مشکلی که یهودیان، مسلمانان و رنگین پوستان در بسیاری از کشورها داشتهاند و دارند و جامعه هر رخداد بدی را به خارجیان نسبت میدهند حتی اگر آنها هیچ ارتباطی به واقعهی مزبور نداشته باشند.
اگزیستانسیالیستی تنها درمیان اومانیستهای تندرو
حتماً نام مکتب اومانیسم یا انسانگرایی به گوشتان خورده. . در اومانیسم انسان موجود برتر شناخته میشود و طبیعت و تمام موجودات بوجود آمدهاند تا به وی خدمت کنند و دنیایشان بیارزش شمرده میشود. پیشتر در رابطه با نیهیلیسم و مخرب بودنِ آن سخن گفتیم. در سده نوزدهم، نیستانگاری اگزیستانیسیال یا هستیگرایی از دل پوچ گرایی بیرون آمد و بیمعنا بودنِ این جهانِ بیانتها را پذیرفت درحالی که میگوید انسانها میتوانند خود به چنین جهانی معنا ببخشند؛ ما انسانها فرزندان برگزیدهی خداوند نیستیم و تنها بخش کوچکی از طبیعت محسوب میشویم و باید در کنار دیگر موجودات جایگاه خود را پیدا کنیم.
کفتارها نژادی دیگر از شیرها نیستند و اگر به آنها به گونهای دیگر از حیوانات نگاه کنیم شاید منطقیتر باشد(البته نژادپرستی درمورد دوران حکومت سیمبا و شیرهایی که دماغ هلالی مشکی دارند صادق است). کفتارها در اینجا میتوانند نمادی از دیگر موجودات باشند که از جانب شیرها پست، کوچک و بیارزش خوانده میشوند؛ همانطور که اومانیستها، غیرانسانها را خوار و پست میدانند.
اِسکار با پیشگیریِ روندی جدید سعی داشت تا اگزیستانسیالیسم را در فرمانروایی صخرهی غرور نهادینه کند و شاید دلیل بوجود آمدنِ قحطی استراتژی اشتباهی بود که در پیش گرفته بود؛ یا از آن بهتر، بخشی از روایت بود که بخواهد نشان بدهد ببینید اگر اگزیستانسیالیستها حاکم بشوند چه بلایی سر ما میآید. اسکار در واقع قربانی خط روایی داستان است. اما همچنان هدف و اصل فکری وی را نمیتوان زیر سوال برد.
در انتها وارث فاشیست، حکومت را بدست میگیرد و بار دیگر یوتوپیای دروغین شیرشاه به شکل معجزه آسایی پدید میآید.
-
😐
به نظرم شیرشاه خیلی فراماسونریه حتی :دی
مثلا صخره غرور شبیه مثلث شیطان پرستا هستش!
شایدم بشه گفت پست مدرنه!
مرگ واقعیت : اونجا که اسکار و کفتارها بزن و برقص راه می اندازن و تریپ سورئالی میشه
پایان تاریخ : اصن شعر اول التون جان یه جور تمثیله در جواب به “جنون تاریخ” فوکو!
پایان انسان: شما یه آدم تو فیلم می بینی :دی
شایدم شیرشاه اقتباسی باشه از چنین گفت زرتشت مثلا سیمبا هم از بالای کوه میاد پایین که حیوون ها رو آدم کنه و وارد یه سفر میشه که اونو به خودشناسی می رسونه -
بنظرم تعابیر شما تا حدودی درستن. تا حدی که من حس میکردم خاطرات کودکیم خراب شدن 😅 تا اینکه امروز به نکته خیلی مهمی رسیدم؛ اگر شیر شاه ۲ «پراید سیمبا» رو دیده باشید، آخرش شیرهای بد به خوب ها پیوستند و صلح بین نژادها برقرار شد! در واقع دختر سیمبا ((کیارا)) شروع کننده بود و باعث شد پدرش سنت قدیمی اجدادی رو کنار بذاره 😊 البته قبلش سیمبا با پسر اسکار ((کوو)) تقریباً دوست شده بودن تا اینکه مادر کوو ((زیرا)) اون رابطه رو خراب کرد. به این ترتیب سیمبا نژادهای متضاد یا شخصیت های منفی رو که به اشتباهشون پی برده بودن و مثبت شده بودن پذیرفت تا در کنار هم چرخه زندگی رو (که دروغ هم نیست!) بهتر پیش ببرن 🥰🌱⚛️
حقیقت اینه که بد هم میتونه خوب باشه! نکتهای که در دیو و دلبر هم به وضوح قابل مشاهده هست. و معنویت و عشق با هم میتونن یه معجزه خیلی بزرگ باشن! با اینکه دیده نمیشن و قابل لمس نیستن (مثل همون بازگشت سرزمین پراید به حالت قبل!) و ما میتونیم به هر چیزی مثبت نگاه کنیم، حتی بدترین چیزا…! «خود شناسی» 🙂🕊️🌍