خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی: هذیانی بی‌سروته یا شاهکاری درک‌نشده؟

4
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

در این مطلب فربد آذسن توضیح می‌دهد که بهزاد قدیمی در خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی، رمان وحشتی که جزو نامزدهای نهایی جایزه‌ی نوفه بود، چگونه ژانر وحشت را شخصی‌سازی و از این طریق، آن را یک گام به جلو برده است.

بهزاد قدیمی یکی از نویسنده‌های آکادمی فانتزی است که نوشته‌هایش به صورت پراکنده در سایت آکادمی (Fantasy.ir) و انجمن فنزین و هزارتو منتشر و با دوستان به اشتراک گذاشته شده بودند و اکنون سه‌تا از داستان‌های او – که به فاصله‌ی ۱۳ سال نوشته شده‌اند – برای اولین بار در قالب کتابی به نام خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی منتشر شده‌اند و فرصتی پیش آمده تا جامعه‌ی کتابخوانان با تخیل و نثر غیرمتعارف او آشنا شوند. 

این سه داستان 

  • «پاره‌پاره وجودم» 
  • «مردن مرد زن‌مرده، همین‌طور سگ‌ها و چیزهای دیگر» 
  • «افسانه سلوک قهقرایی آن فرد بی‌انتهای»

نام دارند و با این‌که هرسه‌یشان در یک دنیا اتفاق می‌افتند و شخصیتی به نام شالجوم در هرسه‌یشان حضور دارد، ولی حال‌وهوایشان تا حد زیادی با هم فرق دارد و به نظرم باید جداگانه بررسی شوند. 

در این مطلب هدف من بیشتر از این‌که نقد کردن باشد، تشریح و روشن‌سازی کاری‌ست که قدیمی سعی داشته در این کتاب انجام دهد، چون با توجه به نظرات پراکنده‌ای که درباره‌ی آن خوانده‌ام، بعضی از خوانندگان نتوانسته‌اند با آن ارتباط برقرار بنمایند و معنی خاصی از کلیتش برداشت کنند و اغراق نیست اگر بگویم کتاب درک نشده. البته خودم برای درک کتاب با نویسنده‌ی آن صحبت کرده‌ام و صحبت‌هایش را با دیگران گوش داده‌ام و بخش زیادی از محتوای نقد نقل‌قول مستقیم و غیرمستقیم حرف‌های او هستند که متاسفانه ارجاع ‌آکادمیک دادن بهشان ممکن نیست، چون در گفتگوی خصوصی رد و بدل شدند (هرچند اشاره کرده‌ام که فلان حرف را قدیمی گفته). شاید این کار تقلب به حساب بیاید، ولی با توجه به این‌که کتاب تازه منتشر شده و منتقدان جدی و کاربلد هم به کتاب‌های گمانه‌زن به قدر کافی توجه نشان نمی‌دهند، به نظرم این حرکت لازم بود، وگرنه به این زودی‌ها تلاشی برای درک کتاب صورت نمی‌گرفت و در ابری از ابهام باقی می‌ماند. به شخصه با نظریه‌ی مرگ مولف موافق نیستم و به نظرم گاهی گوش دادن به حرف نویسنده‌ها درباره‌ی آثارشان ضروری‌ست. به نظرم قدیمی بدون‌شک جزو چنین نویسنده‌هایی است.

حالا با در نظر داشتن این مقدمه، برویم سراغ تشریح سه داستان:

پاره‌پاره وجودم

پاره‌پاره وجودم با فاصله‌ی زیاد داستان مورد علاقه‌ی من از مجموعه است. جذاب‌ترین نکته درباره‌ی آن شیوه‌ی روایتش است. این داستان به سرتیترهای کوتاه تقسیم شده و هر سرتیتر به قسمتی متفاوت از  دنیای آدم کاغذی‌ها و شخص شمد – که هدف او پیدا کردن یک عطر خاص است – می‌پردازد. 

این سبک روایت برای دنیاسازی در داستان کوتاه ایدئال و خواندن آن اعتیادآور است. چون به نویسنده اجازه می‌دهد قسمت‌های متفاوتی از دنیای عجیب و سورئال خود را در حجمی کم و مینی‌مالیستی به خواننده نشان دهد و سپس روی بخش متفاوتی از این دنیا تمرکز کند و خط روایی را همیشه تازه نگه دارد. ممکن است در یک صفحه در حال خواندن تلاش شمد برای دزدیدن عطر از عطاری باشید و صفحه‌ی بعد راوی از عقاید اسطوره‌ای آدم کاغذی‌ها به شما بگوید و چند صفحه بعد شعری از شالجوم بخوانید (که سرنخ‌های تفسیری جانانه‌ای برای داستان فراهم می‌کند). شاید فکر کنید این ساختار باعث شده داستان بی‌سروته و گنگ شود، ولی به لطف توسل به یک سری موتیف تکرارشونده (مثل پیرمرد خنزرپنزری – که همان پیرمرد خنزرپنزری بوف کور است –  و آتش) داستان،‌در عین پرپیچ‌وخم بودن، انسجام خود را حفظ می‌کند و از قضا در دسترس‌ترین داستان مجموعه است. 

مقدمه‌ی کتاب چشم‌انداز خوبی از دنیای آن ارائه می‌دهد: 

سال های سال پس از این، وقتی انسان ها و ساختارهای غامض و لایتغیرشان اساطیر شدند؛ وقتی شهرها و شهرک های شلوغ و ناشناختنی شان خاک شد و روی آن خاک را خروارها خاک گرفت؛ سال های سال پس از این، پس از این روز سرد زمستانی، دوباره از روی بی خیالی و برای تفریح، مردم واره هایی از زباله زاده شدند. مردم واره هایی از پاره های کاغذهای به جا مانده از نسل منقرض شده ی آدم ها.

آدم‌ کاغذی‌ها عملاً پس‌ماند یا شاید هم نسخه‌ی بازیافت‌شده‌ی انسان‌ها هستند. در اوایل کتاب نوشته‌ها و علائم ثبت‌شده روی پوست آدم کاغذی‌ها به خال‌های روی پلنگ تشبیه می‌شود و نویسنده با بینشی ویلیام بلیک طور می‌پرسد پلنگ از کجا می‌داند که چه معنایی دراین خا‌ل‌ها نهفته است؟ این تشبیه این تصور را ایجاد می‌کند که آدم کاغذی‌ها در داستان نقشی استعاری دارند و شغل صفحه‌شناسی، که شخصیت شمد به آن مشغول است، این تصور را تقویت می‌کند. 

آدم کاغذی‌ها را می‌شود عنصری متا فیکشنی قلمداد کرد. ایده‌ی خودآگاهی نویسنده نسبت به خیالی بودن داستانش یکی از ایده‌های رایج ادبیات پست‌مدرن است و در این داستان این ایده به شکلی تامل‌برانگیز به کار گرفته شده: پس از نابودی بشر، نوشته‌هایی که از انسان‌ها به جا مانده، خودشان به یک تمدن مستقل تبدیل شده‌اند و شخصیتی چون شمد (که خودش هم آدم کاغذی است و با شمد داستان دوم فرق دارد) به‌عنوان یک صفحه‌شناس (مثل باستان‌شناس) باید محتوای این نوشته‌ها را تفسیر کند و معادل بمب اتم این تمدن هم کبریت است و مردمش موجودی به نام «آتش» را سرمنشا پلیدی می‌دانند! داستان آدم کاغذی‌ها را می‌توان این‌گونه تفسیر کرد: آنچه از آدمیزاد باقی می‌ماند آثاری‌ست که خلق می‌کند. این آثار در قالب آدم کاغذی‌ها جلوه پیدا کرده‌اند. اگر قرار باشد از انسانیت چیزی دستگیرمان شود،‌ باید همچون شمد این آدم کاغذی‌ها را تفسیر کنیم، چون خود آدم‌ها خیلی بدقلق‌اند و به ما اجازه نمی‌دهند خیلی وقتشان را بگیریم و بهشان نزدیک شویم و عمقی بشناسیم‌شان. ولی متاسفانه این آدم کاغذی‌ها هم بدجوری شکننده و فانی‌اند و با کبریت از بین می‌روند.

در این داستان قدیمی ایده‌ی کیهان‌گرایی (Cosmicism) لاوکرفت را به شکلی عجیب بازتولید کرده است. ایده‌ی نابودی تمدن آدم کاغذی‌ها به خاطر کشف کبریت خنده‌دار و گروتسگ به نظر می‌رسد، اما در حقیقت وحشت نهفته در داستان از همین تصویر خنده‌دار نشات می‌گیرد. یکی از اشعار شالجوم وحشت کیهانی استعاری نهفته در داستان را به‌خوبی نشان می‌دهد: 

من، ما، همه / همگی از زباله‌هاییم / و آتش / رهایی است / تنها رهایی

البته آدم کاغذی‌ها را می‌توان به‌نوعی نماینده‌ی خود انسانیت نیز در نظر گرفت. مثلاً این توصیف از آدم کاغذی‌ها شباهت زیادی به زندگی ملال‌آور و بی‌معنی‌ای دارد که بیشتر انسان‌ها خواه ناخواه مجبور به تجربه‌اش هستند: 

تمام راه‌ها از کاغذ بود؛ تمام ساختمان‌ها از مقوا و کاغذ بود. همه چیز از کاغذ بود. موکداً تاکید می‌کنم، همه چیز از کاغذ بود. آسمان، عشق، سفر، نور، غرور بی‌انتها بود؛ کاغذی بود. همه‌ی سیم‌های تلفن، همه‌ی چراغ‌های روشنایی همه‌ی نورها و روشنایی‌ها، همه‌چیز کاغذی بود. مقوایی بود. انواع کاغذها بود که هر چیزی را از چیز دیگری مشخص می‌کرد. شخصیت‌ها با نوع کاغذشان متمایز می‌شدند. زندگی مضحکه‌ای بود. در دنیایی از کاغذ غوطه می‌خوردند و هیچ‌وقت عمر کوتاه‌شان قد نمی‌داد که چیز دیگری جز کاغذ را درک کنند. هیچ‌وقت عمر کوتاه نسل‌شان، کافی نبود که بخواهد درباره‌ی نسل کاغذ‌های پیش از خودشان چیزی بداند. آن موجودات پاره‌پاره، حتی وقت نداشتند درباره‌ی وجود پاره‌پاره‌ی خودشان، درباره‌ی پاره‌پاره‌های وجود خودشان هم چیزی بفهمند. آن‌ها صرفاً همین‌طور پاره‌پاره وجود داشتند و بعد می‌مردند. چه غمگین و خنده‌دار. چه مضحک و مزخرف.

خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

یکی از بحث‌هایی که می‌توان درباره‌ی کتاب مطرح کرد این است که تا چه حد می‌توان آن را یک اثر وحشت به حساب آورد؟ در این کتاب  قدیمی دیدگاهی انتزاعی به مفهوم وحشت دارد، نه کنشی. این بزرگ‌ترین برگ برنده‌ی اوست، اما در عین حال طبق نظرات و نقدهایی که از کتاب خوانده‌ام باعث ایجاد سوءتفاهم‌های بسیاری شده است. در کل کتاب تنها قسمتی که برای من تداعی‌گر انتظارات کلیشه‌ایم از سبک وحشت بود، قسمتی بود که آقای شامورتی پیرمرد خنزرپنزری را ملاقات می‌کند و برایش سوال ایجاد می‌شود که او زیر پالتوی خود چه چیزی پنهان کرده است. این قسمت از داستان، با آن جمله‌ی پایانی تعلیق‌آمیزش: «ولی آقای شامورتی اشتباه می‌کرد، پیرمرد خنزرپنزری، با آن چشم منحرف و کرکسی‌اش، چیزی به‌مراتب شیطانی‌تر را پنهان می‌کرد، به‌مراتب وحشتناک‌تر.» نشان می‌دهد که قدیمی، اگر بخواهد، پتانسیل نوشتن یک داستان وحشت استاندارد را دارد و در اصل در یکی از داستان‌های منتشرنشده‌اش به نام شکسته‌حصر این کار را به نحو احسن انجام داده است، اما هدف او در این مجموعه خلق داستان وحشت متفاوتی بوده است و اگر دنبال یک اثر «وحشت» به معنای بازاری‌اش هستید، این کتاب ناامیدتان خواهد کرد. 

قدیمی تفسیر جالبی از مفهوم «هیولا» در داستان وحشت دارد. به اعتقاد او در داستان وحشت (و نه در واقعیت) «هیولا ظهور و تجسم قلمبه و غلیظ وحشت در یک هیبت است… کاری که هیولا در داستان وحشت انجام می‌دهد جمع کردن نفرت‌ها و ترس‌ها درون خودش است. هیولا نماد نفرت و ترس شماست.»‌ به گفته‌ی خودش، در داستان اول هیولا یک کبریت است، در داستان دوم شیرفروشان و در داستان سوم هیولای رو به مرگی که به نوعی شخصیت اصلی است و باید هرچه را که بلعیده سر جایش برگرداند. 

دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا و شیوه‌ی به کار بردن آن در کتاب برای نویسنده‌ی سبک وحشت رهایی‌بخش است، چون نشان می‌دهد که همه‌ی ترس‌های شخصی انسان پتانسیل تبدیل شدن به هیولا را دارند و هیولا حتماً نباید گرگینه و خون‌آشام و زامبی باشد. در این کتاب دیدگاه قدیمی نسبت به مفهوم هیولا دیدگاهی غیرکهن‌الگویی است و هیولاهایش از تجربه‌ای شخصی، از لحظه‌ای خاص در تاریخ زاده می‌شوند.

 مثلاً شاید جایی در ناخودآگاه قدیمی او ترس از فراموش شدن دارد؛ ترس از این‌که آثارش در گذر اعصار از بین بروند و ارزش او به‌عنوان یک نویسنده درک نشود. همین ترس او را تشویق کرده تا داستانی بنویسد که در آن شیئی چون کبریت هیولاست و طعمه‌ی آن نیز یک سری آدم کاغذی است. یا مثلاً طبق گفته‌ی خودش ترس از شیرفروش‌ها ترسی‌ست که فقط برای او و هم‌نسلانش قابل‌درک است و از کوپن‌های شیر در دهه‌ی شصت الهام گرفته شده است. این هم نمونه‌ی دیگری از هیولاسازی از وحشتی شخصی‌سازی شده است. طبق گفته‌ی او: «هیولا را نباید ساخت. هیولا باید ایجاد شود. هیولایی که ساخته شود بچه‌گانه از آب درمی‌آید.»‌

البته دیدگاه «هیولا به‌عنوان سمبلی از ترس‌های انسان» جدید و انقلابی نیست. مثلاً در سال ۱۹۸۵ تومویوکی تاناکا من‌باب خلق گودزیلا گفته بود: «در آن دوران، ژاپنی‌ها از تشعشعات رادیواکتیو به‌شدت می‌ترسیدند و این ترس باعث شد گودزیلا اینقدر عظیم‌الجثه باشد. گودزیلا از بدو خلق شدن سمبل انتقام طبیعت از بشر بود.» ولی به نظرم در این کتاب میزان شخصی بودن هیولاها نه‌تنها به خلق یک سری هیولای نامتعارف و غیرکلیشه‌ای منجر شده، بلکه نویسنده را تشویق می‌کند به جای پرداختن به ترس‌های جمعی، هرچه بیشتر به ترس‌های فردی خودش توجه نشان دهد و با توسل به آن‌ها «هیولا»یی خلق کند که هیچ‌کس دیگری قادر به خلق آن نیست و با استفاده از آن اعماقی از ذهن خودش و شرایط اجتماعی/اقتصادی زمانه‌اش را کشف کند که شاید به هیچ طریق دیگری ممکن نباشد به شکلی تاثیرگذار به آن پرداخت. 

بیشتر بخوانید: معرفی فینالسیت‌های بخش بزرگسال جایزه‌ی نوفه

*خطر اسپویل*

پاره‌پاره وجودم با این‌که داستان اول مجموعه‌ست، اما به‌نوعی ورایت‌گر پایان دنیاست و اگر برای دنیای هیولاساز دمشقی خط زمانی در نظر بگیریم، در نقطه‌ی انتهایی آن قرار دارد. در نهایت شمد در مراسمی تشریفاتی تصمیم می‌گیرد کبریت را روشن کند و همه‌چیز را به آتش بکشد و دنیا بدین‌صورت به پایان می‌رسد: 

بعد همه‌چیز زیبا شد. همه‌چیز فروزان شد. خانه‌ها، کوچه‌ها، خیابان‌ها فروزان شدند. و شهرها و راه‌ها، آن‌ها هم فروزان و زیبا شدند. بعد شهرهای بیشتر و شهرستان‌های بیشتر. تمام کاغذها، تمام کاغذی‌ها، تمام متعلقات آدم کاغذی‌ها همگی از دست همدیگر راحت شدند. در سمفونی شلوغ شعله‌ها، همگی رقصیدند و چرخیدند و جزغاله شدند تا روشنایی بشود. 

بعضی از داستان‌ها اساساً درباره‌ی یک حس هستند و هدف‌شان هم تقویت آن حس است. حسی که این داستان منتقل می‌کند، حس اضمحلال و نابودی‌ست، منتها با چاشنی طنز سیاه. جملات داستان و شخصیت‌های آن شاید گاهی به روایت اصلی نامربوط به نظر برسند (مثل گفتگوی شمد با زن روسپی در میکده)، اما همه‌یشان در کنار هم سمفونی بی‌نقصی از حس اضمحلال را اجرا می‌کنند و پایان یافتن این دنیا به‌عنوان موومان آخر سمفونی منطقی‌ترین پایانی‌ست که می‌توان برای آن تصور کرد. 

مردن مرد زن‌مرده، همین‌طور سگ‌ها و چیزهای دیگر

قدیمی ایده‌ای دارد به نام «حس غامض». حس غامض حسی‌ست که برخلاف غم، شادی و… نمی‌توان آن را توصیف کرد. در نظر او یکی از ویژگی‌های اثر ادبی عالی این است که بتواند به یک حس غامض تجلی ببخشد. در نظر او داستان‌های ادگار آلن پو و جنایات و مکافات داستایوفسکی نمونه‌هایی از چنین آثاری هستند. به گفته‌ی او: «حس غامض اسم ندارد. اسمش کل کتاب است. حس غامض حس راسکلنیکف در جنایات و مکافات است. کل داستان نوشته شده تا اسم آن «حس» بشود.» 

تلاش او این بوده که مردن مرد زن‌مرده نیز چنین داستانی باشد. طبعاً حس غامض را نباید اسمی رویش گذاشت و این حس فقط باید با خواندن داستان منتقل شود. من هم قصد این کار را ندارم، اما به نوعی می‌توان این حس را حس بزرگ شدن در دهه‌ی شصت و هفتاد دغدغه‌هایی که یک جوان ایرانی در آن دوره باهاشان روبرو بود قلمداد کرد. از قدیمی نقل است: «این کتاب ثبت درستی از تجربه‌ی زندگی شخصی من بود، چون توی زندگی شخصی من و نسل من آدم‌ها نفرت‌انگیز بودند و اگر می‌خواستی دوام بیاوری، باید با همین آدم‌های نفرت‌انگیز رابطه‌ی احساسی برقرار می‌کردی.» 

در سایت پی‌باز تحلیل جالبی از داستان منتشر شده که خواندن آن را توصیه می‌کنم. نویسنده‌ی مطلب توسعه‌ی شخصیت شمد را (که چهره‌ای دیگر از شمد داستان قبلی‌ست) به سه بخش تقسیم می‌کند: 

سه بعد شخصیت شمد و توالی آن‌ها عملا داستان را به سه بخش تقسیم کرده است. بخش اول، ما با شمد خونسرد و مودب و کمی پخمه‌ای که از درون فراموش‌خانه و پناهگاه ذهنیش بروز می‌دهد تا حجره‌ی شالجوم همراهیم. بخش دوم، درست بعد بیرون آمدن از حجره شالجوم در فضایی متوهم از حضور شیرفروشان و سگ‌هاشان، شخصیت پرخاشگر و خشمگینی از او در مواجهه با شیر‌فروشان می‌بینیم. توهمی که گویی سال‌ها کش می‌آید تا ما را به برج آهنی شمد برساند. و بخش سوم با مردی عزلت گزیده و منزوی و بیمار در برج مواجه می‌شویم که تنهایی و فراموشی‌اش را همراه با خشونتی آشکار و بی‌تناقض زندگی می‌کند.
(البته در بخش سوم شمد خودکشی کرده و آن چیزی که در برج است هیولایی‌ست که آزاد کرده است.) 

فضای متوهم بخش دوم و خشم و پرخاش شمد در مواجهه با سگ‌سواران شیرفروش همان حسی‌ست که قدیمی از نسل خود به یاد دارد؛ همان خرده‌فرهنگی که نماد آن «کوپن شیر» است و انگار کارکرد آن پایین کشیدن آدم و تبدیل کردن او به موجودی پرخاش‌گر، اندک‌بین و انتقام‌جو است. 

خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

مواجهه‌ی شمد با شالجوم یکی از نقاط عطف کتاب است. همان‌طور که از عنوان کتاب برمی‌آید، شالجوم یک هیولاساز است. شمد نزد او می‌رود و «ترسناک‌ترین بسته‌ی دنیا» را طلب می‌کند تا به معشوقه‌اش به‌عنوانی کادوی تولد هدیه دهد. شالجوم به اشتباه فکر می‌کند که او می‌خواهد با زهره‌ترک کردن دختر او را بکشد، اما شمد اصرار می‌ورزد که صرفاً می‌خواهد دختر را  برای روز تولدش غافلگیر کند. شالجوم در ازای این بسته وحشتناک‌ترین کاری را که شمد انجام داده از او طلب می‌کند و در لاوکرفتی‌ترین پاراگراف کتاب آن را استخراج می‌کند: 

شالجوم شروع کرد، اما مرا معاف کنید که برای‌تان تعریف کنم که شالجوم چگونه از بصل‌النخاع مرد رنجور مهیب‌ترین وحشت‌های کبره‌بسته‌اش را بیرون مکید. مرا معاف کنید، هرگز نخواهم گفت چطور با آن چنگالک‌های هزارشعبه از زیر پلک چپ مرد رنجور، از زیر اعصاب بینایی‌اش خاطرات متعفن وادیسیده‌ی تباه‌گرش را جدا کرد. من جرأتش را ندارم که برایت تعریف کنم و اگر بخواهم شرح شرحه‌شرحه کردن غشای اندوه کپک‌زده‌ی دور مغز مرد رنجور را روایت کنم تو نیز همچون من دیوانه خواهی شد؛ عقلت را از دست خواهی داد و فراری می‌شوی. پناه می‌بری به متروک‌ترین گوشه‌های قدیمی‌ترین کتاب‌خانه‌های جهان؛ خودت را در بی‌معناترین، فراموش‌شده‌ترین، نابهنجارترین خطوط، لغات و عباراتی که دیوانه‌ترین و پریشان‌ترین اذهان نسل‌های متوالی بشریت ثبت کرده است غرق خواهی کرد. من از این نوشته بیزارم؛ از نوشتنش استعفا می‌دهم. من فریاد می‌کشم. من آب می‌خواهم. من را ببلع، مرا مثله کن، مرا ذره‌ذره خراش ده. جگرم را بیرون بیاور و آن دندان‌های لعنتی‌ات را تویش فرو کن. نابودم کن. نابودم کن. نیازی نیست. نیازی نیست. بلند شو. جراحی تمام شد. برخیز. 

نکته‌ی جالب اینجاست که شالجوم می‌گوید اگر خاطره‌ی وحشتناکی که استخراج کرده به قدر کافی وحشتناک نباشد، معامله‌یشان را فسخ خواهد کرد و دمار از روزگارش درخواهد آورد، بنابراین می‌توان اینطور برداشت کرد که شمد نیز همچون شیرفروش‌ها آدمی مزخرف است و خودش هم این را می‌داند که به چنین معامله‌ای تن داده و به موفقیتش امید داشته است. این ایده با حرف قدیمی من‌باب خرده‌فرهنگ کوپن شیر که سطح همه‌ی آدم‌ها را به یک میزان پایین می‌آورد همسوست. 

پس از این تعامل عجیب با شالجوم، شمد گیر هفت سگ‌سوار شیرفروش می‌افتد و پس از تعاملی ناخوشایند، این شیرفروش‌ها برای مدتی طولانی (به گفته‌ی راوی غیرقابل‌اعتماد، هزاران سال) او را به سورتمه‌یشان (؟) می‌بندند و می‌گردانند. پس از آن، شمد در سلسله‌وقایعی خودکشی می‌کند و داستان با توصیف برجی نفرین‌شده به پایان می‌رسد. این برج به قدری نفرین‌شده است که از زبان کلاغی سخنگو این‌گونه توصیف شده است: 

من فقط می‌دونم که اون برجک فلزی، اگر هنوز بشه به اون قیافه‌ی آوارشده‌ی بی شکل گفت برجک فلزی جای منحوسیه. هیچ کلاغی رو ندیدم که اون طرف‌ها پرواز کنه. حتی موش‌ها هم اون طرف‌ها نمی‌رن. طلسم شومی هست که اگر بری طرفش تسخیرت می‌کنه. طوری دیوونه‌ت می‌کنه که دیگه هیج‌وقت نمی‌خندی. استخون‌هات رو خشک می‌کنه. کلاغایی که اون طرفا می‌رن روی تن‌شون حرز میاد. من قیافه‌ی یکی‌شون رو دیده‌ام رفقا. شما نمی‌دونید خوف کردن چیه رفقا. شما نمی‌دونید. خوف کردن مال اون وقتیه که دور و بر اون برجک آهنی پرسه بزنی.

*خطر اسپویل* 

همان‌طور که از عنوان داستان برمی‌آید شمد مردی زن‌مرده است. شیرفروش‌ها زن او را کشته‌اند. شیرفروش‌هایی که در داستان می‌بینیم وجود خارجی ندارند، بلکه عقده‌ای در ذهن او هستند. شمد از این‌که نتوانست انتقام زنش را از آن‌ها بگیرد خشمگین است و هدف او از رفتن نزد شالجوم هم نه کادو دادن به معشوقه‌اش، بلکه خودکشی است. آن خاطره‌ی ترسناکی که شالجوم در ازای اعطای وحشت کشنده از شمد گرفت،‌ خاطره‌ی روزی‌ست که او به خاطر ناتوانی‌اش در انتقام گرفتن از شیرفروش‌ها، دق دلی‌اش را سر یک سری سگ خالی کرد و آن‌ها را کشت. 

شالجوم برای استخراج خاطره‌ی مربوطه مغز شمد را باز کرد، برای همین وقتی شمد از دخمه‌ی او بیرون می‌آید، هیولاهای ذهنی‌اش را که از مغزش خارج شده‌اند می‌بیند. وقتی شیرفروش‌های سگ‌سوار او را با زنجیر به دنبال خود می‌کشانند، نشان‌دهنده‌ی این است که شمد برده‌ی عقده‌ای است که هیولاهای ذهنی‌اش به او تحمیل کرده‌اند و تا ابد در ذهن او زنده می‌مانند. برای همین است که تاکید می‌کنند که هیچ‌وقت نمی‌میرند و هیچ‌وقت فراموش نمی‌شوند. 

در انتهای داستان شمد به قلعه‌ای وسط خرابه می‌رود و گوی شیشه‌ای را که حاوی بزرگ‌ترین ترس است زمین می‌زند و آن را می‌شکند. با این کار او هیولایی را آزاد می‌کند که به احتمال زیاد هیولای ریزان، هیولای داستان سوم است. آن برج هولناکی که کلاغ توصیف می‌کند، سکونت‌گاه هیولایی‌ست که شمد آزاد کرده است، هیولایی که به‌نوعی رب‌النوع نفرت و عقده‌ی شمد است. 

فضای این داستان هم مثل داستان قبلی بوی فساد و اضمحلال می‌دهد. پیام بدبینانه‌ی داستان این است که تنها راه برای از بین بردن ترس‌ها، ترسیدن از چیزهای بزرگ‌تر است و آدم با شجاعت راهی از پیش نمی‌برد. شاید برای همین است که در اسلام ترسیدن از خدا توصیه شده است، چون در ذهن آدم از مفهوم خدای عالمیان مفهومی بزرگ‌تر نیست و بنابراین ترس از او بر تمامی ترس‌های دیگر غلبه می‌کند. 

قدیمی استعداد خاصی در برانگیختن احساسات منفی مثل نفرت، دلتنگی و غصه دارد. شخصی بودن داستان‌هایش نیز هرچه بیشتر این حس را تقویت می‌کند، چون به هنگام خواندن جملات می‌توانم ردپای یک زندگی پرغصه را ببینم که لابلای یک سری تصویر و اتفاق سورئال رخنه کرده است. همچنین قدیمی عموماً تصاویر سورئال و پیش‌پاافتاده را طوری ترکیب می‌کند که هردویشان آشنایی‌زدایی می‌شوند؛ فضای سورئال همیشه تا حدی حس وحال دنیای واقعی را حفظ می‌کند (شده در دیالوگ‌های عامیانه و فارسی‌تهرانی داستان که به‌عنوان مثال، بین شمد و شالجوم رد و بدل می‌شوند) و بخش‌هایی که مثلاً قرار است واقعی باشند (مثل دیالوگ ابتدای داستان) ردپایی از عنصر غریب (Weird) را در خود نگه می‌دارند، طوری که هنگام همان گفتگوی اولیه این حس به من دست داد که «این گفتگو شبیه گفتگوی چند همکار است که دارند از سر کار برمی‌گردند، ولی نه، یک جای کار می‌لنگد؛ چیزی سر جایش نیست… » 

قدیمی نویسنده‌ای است که دغدغه‌ی نثر دارد. نثر او الهام‌گرفته از صادق هدایت و بهرام صادقی است و با این‌که سایه‌ی هدایت روی آن سنگینی می‌کند، ولی نمی‌توان آن را نثر تقلیدی به حساب آورد و به قدر کافی از خودش هویت دارد. قدیمی سعی دارد به نثری برسد که در عین مدرن بودن، رگ و ریشه دارد. به زبان خودش:‌ «من به هوشنگ گلشیری ارادت دارم، ولی او راهی را رفته که من نمی‌خواهم بروم. کار او تقلید نعل به نعل از بیهقی است. گلشیری مثل شجریان می‌ماند. کمال نثر قدیم فارسی. این نثر راه به جایی نمی‌برد. ما نامجو لازم داریم. کسی که نثر جدید را بیافریند. تلاش من این است. خلق نثری که ریشه دارد، ولی تقلید نعل به نعل قدما نیست. درس ادبیات به حافظ و سعدی پس نمی‌دهد. این نثر خودش است، شخصیت دارد، عصبی‌ست، به قدما فحش می‌دهد! ولی بی‌پدر و مادر هم نیست. خانواده دارد. شخصیت دارد. ولی عصیان‌گر است.» 

نثر کتاب زنده و خلاقانه است و این خلاقیت کنترل‌نشده شاید گاهی اوقات اثر معکوس بگذارد و پیش از آن‌که به خواننده اجازه دهد با داستان درگیر شود، دلش را بزند. برای لذت بردن از نثر قدیمی لازم است که در سطحی عمیق و حسی با آن درگیر شد؛ باید اجازه دهید احساسات طغیان‌گر نهفته در کلمات به اعماق ذهن‌تان نفوذ کنند و حس فقدان، عذاب، افسردگی، نفرت و دلتنگی را در وجودتان برانگیزند. چون وحشتی که قدیمی سعی دارد منتقل کند از همین احساسات نشات می‌گیرد. وحشت و تراژدی با هم رابطه‌ی نزدیکی دارند و در این داستان این رابطه به نزدیک‌ترین حالت خود می‌رسد. 

افسانه‌ی سلوک قهقرایی آن فرد بی‌انتهای

این داستان درباره‌ی هیولایی‌ست که باید کفاره‌ی گناهی را بدهد، ولی یادش نمی‌آید آن گناه چیست، منتها برخلاف سلوک عارفانه‌ی ادبیات شرقی، سلوک این هیولای نگون‌بخت به رستگاری او منجر نمی‌شود و هرچه جلوتر می‌رود، بیشتر به زوال می‌رود. ‌در آخر معلوم نمی‌شود آیا از رستگاری خبری هست یا نه.

این داستان شخصی‌ترین داستان مجموعه است و برای همین ارتباط برقرار کردن با آن سخت‌ترین. به‌شخصه برای اولین بار که آن را خواندن چیز زیادی از آن متوجه نشدم، اما پس از این‌که صحبت‌های نویسنده را درباره‌اش شنیدم، ناگهان همه‌ی نقاط کوری که داستان در ذهنم به جا گذاشت روشن شد و به عمق آن پی بردم. اجازه دهید این صحبت‌ها را نقل‌قول کنم: 

من وسط جنگ به دنیا آمدم. در عمری که کرده‌ام به گناهی که یادم نمی‌آید کفاره دادم. چرا من الان باید کفاره‌ی کاری را بدهم که نکرده‌ام؟ یا پدرم کرده؟ ولی این بلایی ست که سرت می‌آيد. یک غلطی می‌کنی باید درستش کنی. راهی هم نداری. معلوم نیست اگر همه‌ی کارهایی را که می‌گویند بکنی درست بشود. ولی راه دیگری هم نداری. این سلوک سلوک قهقرائی‌ست. درس می‌خوانی، کنکور می‌دهی، دانشگاه می‌روی تا شاید رستگار شوی! ولی آخرش هم نمی‌شوی. نمی‌دانم. هیولای این داستان خود مائیم. این حس کفاره دادن است. ما مجبور شدیم در زندگی‌مان گناه کنیم. چون شرایط سخت بود. تقلب، دزدی، سنگ‌دلی، پاچه‌خواری. نمی‌شد در شرایطی که ما در آن بودیم زندگی کرد و این کارها را انجام نداد. ما گناه‌کاریم. کثیفیم. حالا کسی خودش را متعالی می‌داند و می‌خواهد تعالی این گناه‌ها را بدهد باید چه کار کند؟ همه چیز را برگرداند سر جای قبلش؟ آیا اصلاً می‌شود؟

این حکایت هیولای داستان سوم است. در این داستان – که برخلاف دو داستان قبل روایتش اول‌شخص است – فرشته‌ای ظهور می‌کند و به هیولا می‌گوید کفاره‌ی کارهایی را که انجام داده بدهد و همه‌ی چیزهایی را که خورده سر جایشان برگرداند. هیولا در ابتدا مطمئن نیست فرشته دارد جدی می‌گوید یا اصلاً وجود دارد یا حاصل توهمات خودش است. اما تصمیم می‌گیرد این کار را انجام دهد. از زبان خود هیولا:

از همان دم به نحوی احساس کردم باید کاری که مردک فرشته‌رو گفت را بکنم. حتی اگر فرشته‌اش فرشته نبوده باشد، یا اصلاً کل قضیه یک جور توهم بوده باشد، این کار را باید می‌کردم. یعنی باید کفاره‌ی تمام کارهای نکبتی را که انجام داده بودم می‌پرداختم. این طوری دیگر بی‌حساب می‌شدیم. یعنی حسابی تا عمق وجودم طلسم را پذیرفته بودم؛ حقانیتش را پذیرفته بودم و حسابی زیر یوغش له می‌شدم. این‌جوری خیالم راحت می‌شد ک دست از سرم برمی‌دارند. حداقل خودم دست از سر خودم برمی‌داشتم. با وجود این حسن نیتنی در کار نبود. تمامش خباثت بود و هست. تمام این کفاره‌ای که باید داد را با بغض و خباثت پرداخت خواهم کرد.

پس از مواجهه با فرشته هیولای ریزان حکایاتی از گذشته‌ی خود تعریف می‌کند. حکایت اول حکایت دیوار است. این دیوار همان دیوار افسانه‌ای است که در حکایات آمده اسکندر برای جلوگیری از حملات قوم یاجوج و ماجوج دستور ساختش را داد. در این داستان مردم هیولای قصه را در این دیوار پنهان کرده بودند تا کسی پیدایش نکند. این حکایت از این نقاشی الهام گرفته شده است: 

خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

حکایت دوم حکایت دو نفر است که به دنبال یافتن گنج به مترو می‌روند (که در دنیای داستان به گذشته‌ای دور تعلق دارد) و در مترو پس از گفتگویی طولانی و طمعکارانه وارد دهان هیولا می‌شوند و به شکلی دردناک می‌میرند. پس از تعریف واقعه هیولا به طور زیرپوستی خودستایی می‌کند و می‌گوید: «قضیه از همین قرار است. چه بسیار آدم‌های پرمدعا، مطمئن به نفس و کله‌شق که با چه مایه اصرار و زحمت خود را در حلق من انداختند. به‌خصوص آن‌هایی‌شان که فکر می‌کنند خیلی سرشان می‌شود؛ آن‌ها طعمه‌های مخصوص طبع من هستند.» 

داستان سوم از بسیاری لحاظ برای من یادآور داستان غریبه (The Outsider) لاوکرفت است. در این داستان، که آن هم از دید هیولایی روایت می‌شود، او پس از لفاظی‌های بسیار وارد یک قصر می‌شود و وقتی می‌بیند که انسان‌ها با دیدنش فرار می‌کنند غمگین می‌شود. بسیاری این داستان را استعاره‌ای از ناتوانی لاوکرفت در برقراری ارتباط با جامعه و انسان‌های دیگر در نظر گرفته‌اند. یعنی ناراحتی یک هیولا از هیولا بودن. سلوک قهقرایی نیز چنین کاربردی دارد و برای همین است تا این حد جنبه‌ی شخصی دارد. به‌عنوان مثال در قسمتی از داستان چند پیرمرد مشغول گفتگو درباره‌ی داستان‌هایشان با یکدیگر هستند: 

«پیرمرد لاغر هیستریک و عصبی خندید. بایرام که معلوم بود که ناراحت شده سیگاری آتش زد. غول گفت: «استاد داستانت رو نوشتی؟» 

و پیرمرد چاق ژولیده‌موی پاسخ داد: «آره خالقی، خیلی وقته نوشتمش.» 

پیرمرد غول‌هیکل، خالقی گفت: حالا غیر از این‌که نوشتی قابل خوندن هم هست؟ دوباره جمله‌های تخیلی زدی که فقط خودت بفهمی؟» 

استاد با پوزخندی تسمخرآمیز پاسخ داد: «البته برای فهمش یه سطحی از هوش و شعور لازمه.» 

پیرمرد لاغرانداز باز هم قهقهه‌ی هیستریکش به هوا رفت. بایرام گفت: «داستان‌های استاد همیشه محشره.» 

این قسمت از داستان الهام‌گرفته از دوره‌ای از زندگی نویسنده است که در ایران بود و همراه با یک سری از بچه‌های آکادمی فانتزی دور هم جمع می‌شدند و داستان می‌نوشتند و بحث می‌کردند. من در این بحث‌ها شرکت نداشته‌ام، ولی از تیکه‌هایی که پیرمردها به هم می‌اندازند و رقابت زیرپوستی‌ای که بین‌شان حاکم است، می‌توانم به‌راحتی حال‌وهوایشان را تصور کنم! حالا هرکدام از این افراد در یک گوشه‌ی دنیا زندگی مستقل خود را دارند و به خاطر شرایط زمانه آن رابطه و دینامیک بین این افراد دیگر هیچ‌گاه تکرار نمی‌شود. این قسمت شبیه نوعی مرثیه برای این رابطه‌ی از دست‌رفته است. 

این کتاب به طور کلی از شخصیت‌های ناخوشایندی تشکیل شده که سخت می‌شود دوستشان داشت. شاید تنها شخصیت مثبت و معصوم داستان دختربچه‌ای باشد که در انتهای داستان سوم معرفی می‌شود و ما پی ببریم هیولا تمام مدت داشته این داستان‌ها را برای او تعریف می‌کرده است. 

این دختر پا ندارد و به گفته‌ی خودش پاهایش را به یکی از دوستان دوران بچگی‌اش هدیه داده است. اما همچنان که دختر هیولا را از بالنی که روی آن سوار است پایین می‌فرستد تا برود و طلسمش را باطل کند، به او می‌گوید که او چیزی خورده که هنوز آن را برنگردانده و آن چیز پاهای دختر است. 

به نظرم معقول‌ترین تفسیر از پایان این داستان تفسیری‌ست که کاربر afsp در انجمن هزارتو از آن ارائه داده است: 

می‌خواستم بگم این دختره که این هیولائه پاهاشو خورده، می‌تونه تریپ «معصومیت از دست‌رفته»ی هیولائه باشه. یعنی قضیه می‌شه اون کاری که ما وقتی جوون بودیم کردیم و معصومیتمون رو از دادیم و حالا هیولا شدیم و باید تقاص پس بدیم.

یا مثلاً اگه پا نداشتن یارو رو هم بخوایم حساب کنیم، می‌شه گفت که دختره «رؤیاهای جوونی»مونه که زدیم پاهاشو بریدیم و حالا پیر و علیل و خاک‌برسر شدیم و به یه چیزایی رسیدیم که رؤیاهامون نبودن و رؤیاهای جوونی‌مون میان به خوابمون می‌گن دیدی پاهامونو خوردی؟» 

یکی از جملات نهایی داستان نیز تا حدی این تفسیر را تقویت می‌کند: «اگر به اندازه‌ی حفره‌ای که ماجرایش را گفت اعماق میل هیولا را می‌کاویدی می‌فهمیدی که دلش می‌خواهد همیشه دختر بماند، ولی طناب را گرفت»‌

این جمله حکایت همان جمله‌ای است که بیشتر آدم‌ها حداقل یک بار نمونه‌ی مشابهش را به زبان آورده‌اند یا حداقل به آن فکر کرده‌اند: چقدر وقتی بچه بودیم همه‌چی بهتر بود. 

جمع‌بندی

خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی اثری خلاقانه و بدیع در ژانر وحشت است. در این شکی نیست. در واقع کشف داستان و زیرلایه‌های معنایی پشت آن یکی از لذت‌بخش‌ترین فعالیت‌های ادبی‌ای بوده اخیراً انجام داده‌ام (البته «لذت‌بخش» واژه‌ی درستی نیست، چون جو کتاب و معنای پشت آن عمیقاُ‌ افسرده‌ام می‌کند). اما باید اعتراف کنم که اگر حرف‌های نویسنده را درباره‌ی داستانش نمی‌شنیدم، شاید هیچ‌گاه نمی‌توانستم به عمق احساسی و معنایی آن پی ببرم. در واقع این کتاب از آن کتاب‌هایی است که به مقالات و تفسیرات این مدلی محتاج است و آگاهانه باید سراغ آن رفت، چون به خاطر گنگ بودن و انتزاعی بودن بیش از حد در خوانش اول شاید بدجوری آدم را پس بزند، ولی به نظرم این واکنش درستی به کتاب نیست. در واقع سبک نگارش کتاب با نگرش قدیمی نسبت به ادبیات همسوست. از او نقل است: «برای ماها، نسل ماها، که هیچ‌کس را نداشتیم، و مثلاً هایپ نداشتیم، کتاب یک دریچه بود. راهی به دنیای یک نفر دیگر. یار مهربان بود. وقت صرف کتاب می‌کردیم. روحیه‌ی اکتشاف‌کننده داشتیم، نه طلبکار. مثل مشتری‌ای که آمده تا از سیرک لذت ببرد رفتار نمی‌کردیم. اما الان جو این است.» 

این کتاب طوری نوشته شده که باید با دیدی اکتشاف‌گر به سراغ آن رفت. من مطمئن نیستم قدیمی در تشویق روحیه‌ی اکتشاف‌گر در خواننده‌ی معمولی موفق بوده باشد، اما با این وجود در این مقاله سعی کردم با انگشت گذاشتن روی نقاط لذت کتاب و توضیح دادن برخی از زیرلایه‌های معنایی آن ارزش‌های آن را نشان دهم. به امید این‌که شخص دیگری بتواند آن ارتباط حسی عمیقی را که خودم تجربه کردم، با این داستان‌ها برقرار کند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. سعید سیمرغ

    به نظر من کتاب اصولاً جهت ارائۀ محتوا به مخاطب نوشته میشه. کتابی که نتونه محتوای مورد نظر نویسنده رو، خودش و به روشنی به خواننده منتقل کنه، کتاب موفقی نیست. نویسندۀ مقاله در ابتدا میفرماید: «خودم برای درک کتاب با نویسنده‌ی آن صحبت کرده‌ام و صحبت‌هایش را با دیگران گوش داده‌ام.»
    خوب ما در اینجا با یه نویسنده و مترجم حرفه‌ای طرف هستیم که برای درک کتابی، ناگزیر از اینه که با نویسندۀ کتاب حرف بزنه. این نشون میده که نویسندۀ اون کتاب در ارائۀ محتوا به خواننده موفق عمل نکرده.

    1. مهراد ارشادی‌نیا

      موافق نیستم. بعضی اوقات مخصوصاً در کارهای شخصی‌تر فهمیدن قصد نویسنده آسان نیست. کسانی هستند که می‌توانند با ایدئولوژی و عوالم خاص نویسنده همذات‌پنداری کنند و یا به دلیل شباهت در طرز فکر برایشان این رفتار و رویه آشنا باشد. اما این بدین معنی نیست که بقیه نمی‌توانند لذت ببرند.
      بخشی از لذت تجربه کارهای اکسپریمنتال وارد شدن به ذهن و طرز فکر خاص نویسنده آن است. به چه دلیل این داستان رو نوشته و چنین فکری می‌کند. اگر اینطور که شما می‌فرمایید باشد هیچ نویسنده‌ای حق ندارد آثار شخصی و صادقانه بنویسند و باید مثل کتاب درسی ذهن خود را خط به خط شرح بدهد که این تنها نوشته را خسته‌کننده‌تر خواهد کرد.
      کل هدف این مدل نوشتن این است که نویسنده برای خودش قالب و صندوقی خاص خودش بتراشد و افکار و شخصیت و دنیای خاص خودش را در آن به نمایش بگذارد. شما به تجربه آثار اکسپریمنتال عادت ندارید و انتظار دارید مطابق عادت خودتان بهتان عرضه شود.

  2. سعید سیمرغ

    من فکر نمی‌کنم دو موضوع شخصی نویسی و روشن نویسی تضاد و تنافری با همدیگه داشته باشن. از طرف دیگه همون طوری که فرمودین: «بخشی از لذت تجربه کارهای اکسپریمنتال وارد شدن به ذهن و طرز فکر خاص نویسنده آن است» اما اگر قرار باشه که محتوای کار درک نشه، خواننده نمیفهمه که نویسنده به چه دلیلی این اثر رو نوشته.

    1. ارس یزدان‌پناه

      من خیلی با حرف مهراد موافق نیستم … منتها یه سوالی دارم … به نظرت تو یه همچو جمله‌ای:
      «کتابی که نتونه محتوای مورد نظر نویسنده رو، خودش و به روشنی به خواننده منتقل کنه، کتاب موفقی نیست»
      «خواننده» کیه؟ من با کور حرفت مخالفت یا موافقتی ندارم ولی خودم وقتی به مسئله فکر می‌کنم، به نظرم می‌رسه که ماجرا خیلی کیاتیک‌تر و آنتروپیک‌تر از اونه که بشه اینطور بخش‌بندی‌ش کرد که اینا خواننده‌ن، این محتوای ذهن نویسنده و این کتاب موفق … مثلا برای مثال شما رنگین‌کمان جاذبه‌ی آقای پینچون رو گودریدزشو اگه ببینی، نمره‌هاش ۱ یا ۵ ان … یه عده به نظرشون رسیده که بهترین رمان معاصره و یه عده دیگه به نظرشون رسیده که وات د فاک ایز دیس … حالا جالب اون که بحث بین این دوتا دسته بعضا خیلی هم عمیقه … یعنی حتی یه بخشی از اونایی که ۱ دادن هم متوجه ابر ایده و دیالوگ رمان شدن، ولی به نظرشون دیالوگه اشتباه بوده/کار نمی‌کرده/درش بسته می‌شده یه جایی/ با اتیتود سیاهی اکسپلور شده بوده و هر چیزی شبیه این … و خب در ادامه ۱ دادن که احتمالا به این معناست که کتاب موفق نبوده … من باهات اینجا رو موافقم که من خواننده نمی‌تونم هر چی خوندم باهاش حال کنم چون شخصی و صادقانه بوده … بالاخره باید یه دری برای من در قصه وجود داشته باشه که از طریقش به قصه وصل شم … ولی این که یه جنرالیتی‌ای وجود داره رو راستش مخالفم باهاش … یعنی اینطور نیست که خواننده یه هایو مایند باشه که یا به قصه وصل می‌شه یا نمی‌شه … به نظرم می‌شه قصه‌ای(مثل همین رنگین‌کمان جاذبه) خواننده‌های متفاوتی داشته باشه … اونایی که به ایده وصل شدن و حال کردن باهاش، اونایی که به ایده وصل شدن و حال نکردن باهاش، اونایی که اصلا به ایده وصل نشدن و … که اینم باز خودش سیمپلیفای کردن خواننده و پخش کردنشون تو یه سشری دسته‌س که من در این لحظه دارم می‌سازم … کلا عرضم اینه که خیلی حکم‌پذیر نیست این قضیه اونطور که تو به راحتی یه حکمی رو براش جنریت می‌کنی و از اون طرف روی اتیتود نویسنده هم نمی‌شه خیلی «اسم» گذاشت اونطور که مهراد مثلا اسم «شخصی» رو می‌ذاره … من هیچ بیفی ندارم با این که تو بگی « من به هیولاساز یا هر قصه‌ای فور دت متر وصل نشدم و حال نکردم باهاش» ولی به نظرم نمی‌شه گفت خواننده به قصل وصل نمی‌شود .. از اونورم مطلب فربد اگه به نظرم در رابطه با این بود که «ماجرا اینطوریه چرا نمیاین وصل شین به قصه پس؟»، مطلب خنده‌داری می‌شد … منتها برداشتم از مطلب اینه که یه بابایی که یه قصه‌ای رو دوست داره، اومده راجع بهش حرف زده … حکمی در رابطه با قصه یا کلا موفقیت رمان یا فلان توش نیست … همینا دیگه … خوبین؟ ردیفین؟

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • یفرن دوم

    نویسنده: فرهاد آذرنوا
  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی