چرا استارک ها همیشه کشته میشوند
استارکها مثل برگ خزان دارند میریزند و این قضیه لایههای روانشانختی پنهانی دارد که باید کنکاش شوند.
مثل است که استارکها کشته میشوند همانطور که اگر اسمتان شان بین باشد در هر فیلمی که بازی کنید کشته میشوید(بجز جوپیتر اسندینگ که کلاً میشود نادیدهاش گرفت). اول از همه ند استارک است که پیتر بیلیش یا به قولی لیتل فینگر بهش خیانت میکند. بعدی راب استارک است که در مراسم عروسی داییاش ادمیور تالی، به دست والدر فری و روس بولتون کشته میشود. دست آخر هم جان مظلوم بدبخت است که پهلویش را برادرانش میشکافند و از بالای دیوار به پایین پرتابش میکنند(بله در کتاب اینطوری است).
باور بکنید یا نه همه چیز تقصیر ند است. ادارد استارک پدری مهربان و دلسوز است و لابد آرزوی هر کسیست که همچین پدر(شان بین) خوبی داشته باشد. ولی برادران استارک یک سری صفات پدرشان را به ارث میبرند که باعث میشود استارکها در نهایت در مقام فرماندهی و حکمرانی شکست بخورند. هرچند که استارکها آدمهای خیلی خوبی هستند ولی در بازی تاج و تخت یا پیروز میشوید یا کشته میشوید.
این نوشته سعی دارد با موشکافی مثالزدنی برای شما واکاوی کند که چرا استارکها همیشه بهشان خیانت میشود و کشته میشوند و چرا شکست میخورند و البته چه درسی میشود از این ماجراها گرفت. (ترجمهای آزاد از مطلبی با همین نام از این ویدئو +)
هر نوشتهای که در مورد بازی تاج و تخت است امکان اسپویل شدن دارد. اگر سریال را تا آخر ندیدهاید پیشنهاد میکنم این متن را نخوانید و همزمان برایم عجیب است که چطور ممکن است هنوز سریال را تا آخر ندیده باشید.
ادارد استارک
ادارد به احتمال قوی یکی از اولین شخصیتهاییست که بیننده/خوانندهی داستان باهاش ارتباط همدلی و همدردی برقرار میکند. ند عملاً اولین شخصیتیست که در داستان معرفی میشود و چه خوشمان بیاید چه نه، نماد نوعی از اخلاقیات و مردانگی و شوالیهگری توأم با سادگی و مهربانی است که در جهانی سادهتر احتمالاً مطبوع است و خلاصه هرقدر زور بزنید نمیشود که از این اولین کشتهی سریر آهنین پس از مرگ رابرت بدتان بیاید.
مشکل اصلی ادارد استارک ولی در یک دیالوگ ساده خلاصه میشود. وقتی ند به سیاهچال سیاه زیر ردکیپ افتاده و وریس به ملاقاتش میآید.
وریس: اشتباه میکنیدلرد استارک. ریخته شدن خون تو آخرین خواستهی من است.
ادارد: من اصلاً نمیدانم تو چی میخوای. از حدس زدن هم خسته شدم.
ند نمیداند خواستهی مردم چیست. چه دوستانش چه زیردستانش و چه دشمنانش. در مقام مقایسه وقتی به تیریون لنیستر نگاه میکنیم ممکن است تصور کنیم زنده ماندنش شانسی بوده. ولی شانس آوردن تمام ماجرا نیست و بیایید منصف باشیم که تیریون را زندگی لگدش زده و اگر قرار بود شانس بیاورد کوتوله به دنیا نمیآمد. کلید زنده ماندن در بازی تاج و تخت دانستن خواستههای دیگران است. تیریون همیشه میداند دشمنانش و دوستانش چه خواستههایی دارند. به خصوص تیریون میداند خواستهی سرسی و تایوین چیست.
ولی ند نمیتواند درک کند وریس و سرسی و لیتل فینگر و رنلی چه خواستههایی دارند. در نتیجه به بدترین شکل ممکن در بازی قدرت میان این شخصیتها شکست میخورد و کشته میشود. بیایید بررسی کنیم که ند در مورد پیتر بیلیش چه چیزهایی میدانسته و در نتیجه چرا نباید به او اعتماد میکرده.
در اولین صحنهی روبهرویی بیلیش و ند، بیلیش اعتراف میکند که نه تنها عاشق کتلین تالی(همسر ند) بوده که بر سر خواستگاری از کت با برادر ند یعنی برندون دوئل هم کرده. یعنی پیتر لاغر و کوچک با برندون که برای خودش غولی بوده مبارزه کرده به امید این که بتواند با کت ازدواج کند. همانطور که میدانیم بیلیش در نبرد با برندون شکست میخورد و زخمی هم از این ماجرا به یادگار دارد که از ناف تا جناغش کشیده شده.
در نهایت متوجه میشویم که پیتر بیلیش که یک پادوی ساده در دربار تالیها بوده، خودش را تا حدی بالا کشیده که حالا خزانهدار دربار رابرت برثیون است. سوالی که در نهایت پیش میآید این است: آیا آدم عاقل اگر جای ادارد استارک باشد تمام زندگیاش را سر اعتماد کردن به پیتر بیلیش میبازد؟ و پاسخ منفی است. بیلیش همه نوع انگیزهی ممکن برای خیانت به ند را دارد. انتقام، نفرت، عشق نافرجام و در نهایت شهوت قدرت!
ند محاصره شده و سربازان لنیستر هر آن ممکن است خودش و افرادش و خانوادهاش را مثله کنند. او به خاطر قولی که پیتر به کتلین داده، از او میخواهد گارد سلطنتی(طلاپوشان) را برایش اجیر کند. از حق نگذریم پیتر بیلیش دقیقاً همان کاری را میکند که از او انتظار میرود. کافی است ند خودش را جای لیتل فینگر بگذارد تا این قضیه را درک کند.
ولی ند کاری را میکند که تقریباً همهی ما در زندگی روزمره و در روابط عادیمان انجام میدهیم. به جای این که خودمان را جای دیگران بگذاریم، دیگران و مسیر فکری و خواستههایشان را شبیه خودمان قلمداد میکنیم. ادارد هم فکر میکند چون خودش هرگز ممکن نیست از قسمش برگردد پس پیتر هم هرگز قسمش را نخواهد شکست.
احتمالاً دلمان برای ند بسوزد. ولی رفتار ند صرفاً نوعی سادگی ابلهانه نیست. ند از محیطی میآید که صداقت ارزش اجتماعی است و مرد سر قولش میایستد و… . ولی رفتار ند نشان از نوعی اوتیسم و عدم همدلی و اهمیت به دیگران است که هم در اوضاعی که درش قرار گرفته احمقانه است و هم کشنده! در واقع این قضیه نه فقط برای خودش که برای همسرش و پسرانش و دخترانش و عروسش و نوهی توی شکم عروسش و پیشخدمتهای خاندانش و پسربچههای زنیکهی آسیابان و اسب و خر و سگ خاندانش هم گران تمام میشود.
تصور این که مردم از نظر فکری و اعتقادی و اخلاقی یا از هر نظر دیگری مانند ما عمل میکنند یا لزوماً ارزشهای ما را درک میکنند تصور غلطیست. گوش دادن به حرفهای آدمها چیزی را روشن نمیکند. تنها راه فهمیدنشان این است که به اعمال گذشتهشان نگاه کنید تا بتوانید اعمال آیندهشان را حدس بزنید.
بزرگترین و مرگآورترین اشتباه ند البته اعتماد به پیتر بیلیش نیست. ند مستقیماً نقشهاش را برای سرسی بیان میکند. چون سرسی را با استانداردهای خودش میسنجد و انتظار دارد سرسی وحشت کند و کوتاه بیاید. در مقابل سرسی به ند پاسخ میدهد که در بازی تاج و تخت آدمها یا پیروز میشوند و یا میمیرند و هیچ حد وسطی در کار نیست. در جواب ند به جای این که بلافاصله وارد عمل شود، صبر میکند!
در مقابل میبینیم که تیریون لنیستر میداند که وقتی نقشهاش را با دشمنانش در میان بگذارد، آنها وارد عمل میشوند و موضعگیری میکنند. همانطور که احتمالاً به یاد دارید او از این قضیه به نفع خودش استفاده میکند و مخبر دربار یعنی میستر پایسل را گیر میاندازد. چون تیریون متوجه است که وقتی به آدمها اطلاعات میدهید آنها متفاوت عمل میکنند. ند ولی برای سرسی میگوید که میداند بچههایش حرامزاده هستند و در مقابل انتظار دارد که سرسی کاری نکند. به عبارتی ند مفهوم بازی شطرنج را درک نمیکند در حالی که تیریون یک شطرنجباز حرفهای است. که همین باعث میشود ند کلهاش را از دست بدهد و تیریون همچنان سرسش به تنش وصل باشد.
راب استارک
راب احتمالاً استارک مورد علاقهی نسل جوانتر و به خصوص مونث است. گرگ جوان و شاه شمال مشکلاتی مشابه پدرش دارد. به هر حال پسر کو ندارد نشان از پدر. ولی مشکل اصلی راب درک نکردن روش فکری دشمنانش نیست. راب در انگیزش زیردستانش مشکل دارد. سه چیز باعث نابودی راب میشود.
اول از همه فریها. یا فریهای تأخیری(لبخند دنداننما). این لقب به این خاطر رویشان مانده که در جریان انقلاب رابرت آخر از همه به او پیوستند. چون نمیخواستند در سمت بازندهی جنگ باشند. خواستههای فریها یک چیز است. پیروزی و افزایش قدرت. بنابراین منطقی است که راب قول ازدواج با یکی از دختران فری را به والدر فری بدهد. به هر حال ملکهی شمال شدن چیز کمی نیست. ولی وقتی راب با لیدی جین وسترلینگ یا آنطور که در فیلم نشان داده میشود، تالیسا مایگیر ازدواج میکند، نباید از فریها انتظار داشت که به او وفادار بمانند.
دوم کتلین تالی مادر راب. کتلین مادر است و در نتیجه مهمترین چیزی که میخواهد خانوادهاش است. او میخواهد هرطور که شده سانسا و آریا را پیدا کند. وقتی خبر مرگ پسرهایش را میشنود همان یک ذره منطقی هم که دارد از وجودش رخت برمیبندد. از آن گذشته راب میتوانست مادرش را نزد خالهاش لایزا ارون بفرستد که ویل هم به انقلاب راب بپیوندد ولی در عوض کتلین را توی کمپ نگه میدارد که تهش این میشود که کتلین، جیمی را آزاد میکند. واقعیتش این است که رفتار کتلین تا حد زیادی قابل پیشبینی است.
سوم کاراستارکها. جیمی پسر ریکارد کاراستارک را میکشد. در عوض او انتظار دارد که جیمی تحویلشان داده شود که اعدامش کنند. کتلین مانع میشود و ریکارد به کتلین میگوید که وقتی راب برگردد باید جیمی را تحویل کاراستارکها بدهد. ولی راب چنین کاری نمیکند. فوقع ماوقع. کاراستارکها بچه لنیسترهای ۱۴ ساله را میکشند و راب هم سر ریکارد را قطع میکند. مثل همیشه اشتباه راب در برخورد با کاراستارکها عواقبی دارد که یکی از این عواقب کشته شدن ریکون است. در صورتی که کافی بود راب به ریکارد بگوید که جیمی باید تا آخر جنگ زندانی باشد و پس از پیروزی به کاراستارکها تحویل داده میشود. اینطوری خشم کاراستارکها را به مسیر درستی هدایت میکرد.
در زندگی واقعی هم اتفاقی که باید بین یک رئیس و زیردست بیفتد همین است. تصور کنید شما رئیس یک شرکت هستید و یک یارویی به شما میگوید که ترفیعش بدهید. نمیشود که یک کله ترفیعش بدهید یا صرفاً بگویید نه. زیردستان شما باید در راستای هدفی که شما تعیین کردهاید گام بردارند و هدفه میسر بشود تا شما بهشان ترفیع بدهید. اینطوری همه به سمت هدفی که شما گذاشتهاید حرکت خواهند کرد.
اینطوری است که به ادمیور تالی میرسیم. اگر به یاد داشته باشید سرآغاز شکست راب آنجاست که ادمیور در کشتن گرگور کلیگین شکست میخورد. این بزرگترین اشتباه راب در میدان نبرد است. این که فرماندهان زیردست شما فقط از تاکتیک مطلع باشند کافی نیست. فرماندهی موفق استراتژی را هم با جنرالهایش درمیان میگذارد. اینطور است که ادمیور آسیاب سر تپه را تسخیر میکند ولی نمیتواند گرگور را به چنگ بیاورد. چون اصلاً به ذهنش هم خطور نمیکند که هدف نهایی راب از این مدل چینش نیروهایش چیست. راب به ادمیور میگوید که به گرگور کلیگین حمله نکند. ولی دلیلش را با او درمیان نمیگذارد. برای همین ادمیور وقتی موقعیت را مناسب میبیند کاری میکند که فکر میکند درست است و باعث میشود گرگور به جای این که به سمت غرب بیاید، به سمت هرنهال عقبنشینی کند. نقشهی نهایی راب این است که وقتی کلیگین به سمت غرب آمد از سمت شرق او را محاصره کند و شکست بدهد. این نقشه بعضاً خیلی هم خوب است. راب استراتژیست خوبیست. ولی وقتی هدف نهایی را با ادمیور درمیان نمیگذارد شکست میخورد.
حالا میشود خیلی راحت سنجید که فایدهی گفتن استراتژی به جای تاکتیک چیست. وقتی استراتژی را در میان میگذاریم و تاکتیک را هم بیان میکنیم اتفاقات مطابق میل ما رخ میدهند. اتفاق نهایی میتواند شکست یا پیروزی باشد که به قدرت استراتژی ما برمیگردد. از طرفی وقتی فقط تاکتیک را بیان کنیم احتمال خطا بالا میرود چون زیردستهایمان سنجهای برای تعیین درست یا غلط بودن کارشان در لحظه نخواهند داشت. این در حالیست که وقتی استراتژی را تمام و کمال به آدمها بگوییم و بعد قدرت تصمیمگیری در مورد تاکتیک بهشان بدهیم، میتوانند در لحظه و منعطفانه تصمیم بگیرند و حل مسئله بکنند.
مثال تاریخی: چنگیز خان یکی از موفقترین فرماندهان نظامی تاریخ که فتوحاتش مثالزدنی است و اگر روی کرهی زمین زندگی میکنید به احتمال ۲۵ درصد قبلاً کشورتان توسط چنگیز فتح شده، ارتشش را به واحدهای ده نفره تقسیم میکرد. او معتقد بود حتا بهترین فرماندهان نظامی هم ممکن نیست همهی تصمیمات تاکتیکی را به درستی اتخاذ کنند. هر واحد ده نفرهی ارتش مغول موظف بود به استراتژی پایدار باشد ولی در اعمال تاکتیک آزاد بود.
جان اسنو (استارک/تارگرین)
مشکل جان اسنو(یا استارک یا تارگرین یا اصلاً فری… بلاخره پدر این بچه کیه؟) تقریباً از بقیهی استارکها سادهتر است. جان حرف نمیزند. وقتی هم حرف میزند چیزی که باید را بیان نمیکند. جان شخصیتی به شدت درونگرا دارد و همین عبوس بودن و یبس بودنش باعث میشود کلی خاطرخواه داشته باشد. ولی در شغل و جایگاهی که او دارد برقراری ارتباط کلید زنده ماندن است. مهمترین مثال این اشتباه جان در پی اپیزود نهم سیزن پنج رخ میدهد. جان ارتش مردگان و وایتواکرها را میبیند که بلند میشوند و راه میافتند به سمت دیوار. جان ارتشه را دیده است. وایتواکرها را هم دیده است. یکی از وایتواکرها را با شمشیر خودش نابود کرده است! همهی افرادش هم شاهد این ماجرا بودهاند. او و افرادش میدانند که مهمترین خطری که تمام دنیای وستروس را تهدید میکند ارتش مردگان است. اصلاً برای همین است که میخواهد وایلدلینگها را از دیوار بگذارند. چون ترجیح میدهد زنده و این سمت دیوار باشند تا مرده و آن سمت دیوار. پس وقتی برمیگردد و سر الیسر تورن بهش میگوید که: تو قلب مهربانی داری که همهیمان را به کشتن میدهد، جان در جواب چه میگوید؟ هیچ! هیچی! نه حتا یک کلمه که: مرده. مرگ. وایتواکر! جان اسنو از یک بیمار مبتلا به صرع در فستیوال رنگهای نئون دیستریکت ژاپن هم کمحرفتر است. لااقل هزار نفر شاهد دارد که چند نفرشان برادران نایت واچ هم هستند.
البته اگر یادتان باشد جان قبل از رفتن به کمک وایلدلینگها با کشتیهایش، برای برادرهایش دلیل این کارش را به خوبی توضیح میدهد و اتفاقاً با گفتن دلایلش موافقتشان را هم جلب میکند. ولی فرمانده خوب مأموریت و هدف را فقط یک بار بیان نمیکند! آدمها همهشان باهوش و با حافظهی طولانی مدت نیستند. تازه حتا اگر هم باشند آدمها نیاز دارند برانگیخته شوند و مدام از فرماندهشان هدف و انگیزهی کارشان را بشنوند.
البته این که مطمئن شویم همه میدانند نقشه چیست کافی نیست. فرمانده خوب به دغدغههای افرادش گوش میدهد و مطمئن میشود که زیردستهایش متوجه میشوند که چطور خواستههای آنها با هدف کلی در یک راستا قرار دارد و در نتیجه نیازی نیست که شورش بکنند و سعی کنند سکان را به دست بگیرند و مسیر را تغییر بدهند.
آدمها تمام مدت دارند به ما میگویند که چه چیزهایی میخواهند و چه نیازهایی دارند(حتا اگر نه با کلمات که با اعمال و رفتارشان). مثلاً آلی به جان میگوید که وایلدلینگها چطور خانوادهاش را قتلعام کردند و این که حالا نمیتواند با آمدن وایلدلینگها به این سمت دیوار موافقت کند. پاسخ این قضیه این نیست که جان سکوت کند یا کار خودش را بکند. کاری که جان نمیکند و میتوانست جانش را(بار اول) نجات بدهد این بود که برای آلی تصویری روشن و دقیق از اتفاق وحشتناکی ترسیم کند که آن سمت دیوار دیده است. او باید برای آلی مشخص کند که اگر وایلدلینگها آن سمت دیوار بمانند دیگر این سمت دیواری باقی نمیماند که بخواهند نگرانش باشند. چون مردهها برادرهای نایت واچ را میکشند و خود آلی را بعد از مرگش اسیر میکنند که شروع کند به قتل و کشتار آدمهای دیگر. تصویری که جان میداند درست است و آلی به خاطر نفرتش نمیتواند درک کند و وظیفهی جان به عنوان فرمانده واقعی این است که این تصویر را به آلی نشان بدهد.
اگر میخواهیم آدمها را از موقعیتی که درونش هستند و حاضر نیستند تغییر دهند خارج کنیم باید تصویری واضح برایشان ترسیم کنیم. تصویری واضح از بهشت و خوشبختی و نیل به اهداف اگر مسیرشان را تغییر دهند و تصویری واضح از جهنم و بدبختی و درد اگر مسیرشان را تغییر ندهند. راستش به نظر نمیرسد زنده شدن مجدد جان چندان مهارتهای مدیریتیاش را بهبود بخشیده باشد. این قضیه را میتوانید در نحوهی مذاکرهاش با خاندانهای شمال ببینید. در واقع جان به قدری افتضاح عمل میکند که با وجود یدک کشیدن نام ضمنی استارک و خواهر استارکش و همهی چیزهایی که دیده است، دست آخر ارتش حقیری دست و پا میکند که اگر پیتر بیلیش نبود همگی کشته میشدند.
بیایید امیدوار باشیم سانسا و جان از اشتباهات پدر و برادرشان درس گرفته باشند چون راستش یک قتلعام استارک دیگر برای قلب نحیف من زیادی است. چون استارکها هرقدر هم فرماندهان افتضاحی باشند عوضش خیلی دوستداشتنی هستند.
-
سلام
امممم یه چیزی در مورد شان بین. حداقل یه فیلم دیگه نمرده. فیلم سینمایی پرسی جکسون نقش زئوس رو داشت. -
چقدر لذت بردم!
-
البته بهتر بود ذکر میکردید که منبع این نوشته در واقع ترجمه از ویدیو یوتیوب هست با لینک زیر. https://www.youtube.com/watch?v=ccrQObMjg1U
-
البته بهتر بود منبع نوشته رو ذکر میکردید که از یوتیوب هست. https://www.youtube.com/watch?v=ccrQObMjg1U
-
اولش اسپویل کردی ؟
دست آخر هم جان مظلوم بدبخت است که پهلویش را برادرانش میشکافند و از بالای دیوار به پایین پرتابش میکنند(بله در کتاب اینطوری است).
-
ثارکاظم. اینطوری نمیشه تو کتاب… ایتس ثارکاظم. ضمن این که آقای سینا فرخی جان. برادر دینی من، اگر ندیدی و نخوندی گیم آو ترونز رو خب نخون مطلب در موردش. واقعاً مشخص نیست که اسپویل میشه؟
-
-
واقعا عالی بود!
-
یکچیزی از این استارک ها روی اعصابه، اونم اینکه نویسنده خودش طرفدارشونه و بزور میخاد اینا رو قهرمان کنه. خود نویسنده شمالیه، و توی این سریال هم شمال جای خفنیه ولی جنوب جاییه که همه آدماش اهل دوز و کلک هستن. در صورتی که در اصل (حتی از دید تکاملی و میزان منابع در دسترس) این قضیه برعکسه، یعنی این شمالیا هستن که خیلی آب زیر کاه و دودره باز هستن. ولی هیشکی اینو نمیفهمه. نمیدونم چرا!!!
-
اولا این یه داستانه دوما کدوم شمال و جنوب؟تو داستان؟خب چه فرقی میکنه حالا شمال دوزوکلک باشه یا نه مهم داستانه سوما دلایل منطقی پشت همه چیز این داستان هس شمالیا مردمین تو روستاهای کوچیک دور از هم دور از محیط ها و بنادر تجاری دور از اقوام دیگه و فقط با فکو فامیل خودشون زندگی کوچیکی دارن اما جنوبیا هر روز با هزارتا ادم از جاهای مختلف سروکار دارن و ثانیا سرمای شمال و کمبود غذا باعث شده شمالیا همیشه سرشون تو شکارو زنده موندن و بقا باشه و برای این به هم اعتماد کنن ولی جنوبیا وقت بیشتری برای فک کردن به چیزای دیگ و دوزو کلک داشتن
-
-
جان به احتمال زياد باراتيون باشه
-
😐
-
یعنی شنیده بودم نظریه ای که بگه وایت واکره ولی باراتیون نه
-
-
واقعا مطلب جالبی بود
-
سلام ! آقا دمتون گرم ترجمه کردید ! لعنتی خیلی مطلب مفیدی بود
-
به نظرم نویسنده ی این مطلب اصلا ندو درک نکرده.
در مورد لیتل فینگر شاید حق با شما باشه، ولی در مورد سرسی ، اصلا انتظار نداشت کوتاه بیاد.
فقط شرفش اقتضا می کرد که با سرسی اتمام حجت کنه.
در مورد لیتل فینگرم یه نکته ای که هست، ند اونجا تک و تنها بود و تنها متحد طبیعیش لرد رنلی بود. نمی تونست بهش کمک کنه ، بدون اینکه شرافت خودش رو لکه دار کنه، واسه همین حق انتخاب دیگه ای نداشت.
می تونم شواهدی بیارم از اینکه ند کاملا عواطف بقیه رو درک می کرد.
مثل اینکه برای آریا معلم رقص گرفت، مراقب جان بود ، در مورد رابرت دچار توهم نشده بود. این خیلی مهمه، چون رابرت دوست دوران جوونیش بود.
حتی به دخترش اجازه داد بره با جافری خدافظی کنه.
این نشون می ده ند آدم با عاطفه ای بوده و احساسات بقیه رم درست حدس می زده.
اما برای همچین کسی ، شرف چیزیه که باید حکمشو انجام بدی .
حتی اگه بمیری.-
نمیدونم شرف چه ربطی به اتمام حجت داره میتونس اول امنیت خودشو تضمین کنه یا قدرت بگیره یا سرسیو کنترل کنه بعد قضیه رو بگه یا از قبل اماده خیانت باشه البته در مجموع حق با شماس اتفاقا شاید با خودش گفته که پیتر بیلیش بخاطر کتلین و استارک ها و علاقه به گرفتن قدرت به نزدیک شدن به استارک ها همکاری کنه ولی خیلی عجولانه و فکر نشده عمل کرد ولی درک خونواده و دوستاش هم درسته گرچه طبیعیه درک کردن خونواده خودش
-
-
یه جورایی به نظر من نویسنده یه ظرافت خاصی رو رعایت کرده.
چیزی که عملا استارکا رو نابود می کنه، یه جورایی شرفشونه، ولی یه جوراییم اولین جاییه که از حکم سرسخت شرفشون، فقط یه قدم عقب نشینی می کنن.
برای ند، وقتی که دخترش رو به دروغ نگفتن ترجیح می ده، و این باعث مرگ سریعش می شه.
اگر این کارو نکرده بود، ممکن بود با جیمی معاوضه بشه.
برای راب، وقتی بود که زیر قولی که به فریا داده بود زد، یه استارک هرگز زیر قولش نمی زنه
و درباره ی سنسا، وقتی خبر چینی پدرشو کرد.
همه حکم نابودی خودشونو این طوری امضا کردن!
اینه که می گم مارتین ظرافت خاصی رو رعایت کرده-
خیلی نکته جالب و خاصی بود این هم کاملا صحیحه یه جاهایی احساساتشون بر شرفشون غلبه میکنه
-
-
خیلی مطلب خوبی بود خیلی لذت بردم مرسی😍
-
دوست عزیز داستان بنا بر مصاحبه ای با خود نویسنده بر اساس تقابل دو نوع نگاه به انسان و هستی آن بنا شده.نماینده اولی ند استارک هست با ارزشهاش که اول خانواده و بعد شرف و بعد وظیفه.اون کاری که درسته.نماینده دومی آدم مشخصی نیست بلکه بازی تاج و تخته.شما یا بازی می کنید یا نمی کنید.لحظه حساس داستان اونجایی است که سرسی به ند میگه در بازی تاج و تخت یا میبرید یا میمیرید حد وسطی وجود نداره.دقت کنید ند استارک اصلا بازی نمیکنه اهل بازی نیست اون یک سری ارزشها داره و بر اساس اون عمل میکنه و سرش را از دست میده اما یک سوال باقی میمونه که حالا کی برد.در نگاه اول لنیسترها بردند و لرد بیلیش و … اما نویسنده داستان را اینجا تمام نمیکنه سالها سپری میشوند و همه این بازیگران یکی پس از دیگری جایگاه و سرشون را از دست میدهند تا جایی که از تخت چیزی باقی نمیمونه هزاران جان بیگناه سلاخی میشه و دنیایی آشوب زده باقی میمونه.در واقع در پایان نتیجه بازی تاج و تخت را هم میبینیم.قضاوت اینکه ند استارک اشتباه میکنه اگر بر مبنای داستان تا انتها بخواهیم بگیم, قضاوت اشتباهی است.در مورد ساده لوحی اصلا اینطور نیست.او اشتباهاتی داشته مثل همه آدمها ولی ساده لوح نیست.او در موقعیت بدی پس از مرگ شاه رابرت باراتئون قرار داره و البته سرنوشتش میتونست جوری دیگه باشه اگر زنازاده سرسی اینقدر رفتارهای سادیستیک نداشت.ولی در چنین موقعیتی فقط آدمهایی میتونند دوام بیارند که به اندازه کافی بی شرف باشند.
-
فرزین جان، واقعا مشخص نیست که ادمیور دایی راب میشه؟ نه عموش!
جان هم که اصلا تارگرینه!-
ممنون تصحیح شد.
(در مورد جان هم اهمیتی نداره که چیه در اصل. نوشته در مورد تربیتشونه نه اصل و نسبشون)
-
-
دیدگاه درست و غلط یک دیدگاه سطحیست
هیچ چیزی در دنیای حقیقی خیر یا شر مطلق معنی نمیشود و درواقع همه چیز نسبیست…تصور کنید کسی از شما بپرسه شمشیر خیر است یا شر؟ طبیعتا شمشیر در پوزیشن های مختلف معانی کاملا مختلفی به خودش میگیرد پس تعریفی نخواهد داشت …وقتی سریالی میبینید یا داستانی را میخوانید شما درگیر دیدگاه نویسنده اثر میشوید و نویسنده بی اختیار مجبور به استفاده از معیار برای قضاوت شده
در نتیجه ما همیشه در داستان ها آدمهای خوبی داریم و آدمهای بد
از کشته شدن بدها خوشحال میشویم و طرفدار آدم خوب های داستان اما سوال اینجاست کدام خوب؟! خوب با چه معیاری؟ جیمی هم معشوقه ای داشت که نگرانش بود ، قاتل پادشاه ظالمی بود که قصد سوزاندن هزاران نفر را داشت ،حتی برای بریده شدن دست جیمی بدون اغراق کمی متاثر هم شدیم!
به یاد بیارید که در قسمت اول سریال ند بخاطر یک قسم ابلهانه دست به کشتن مرد بی گناهی زد که خبری راستین از شمال دیوار داشت ..اصلا فرض کنیم قلم را به لنیستر ها دادیم تا داستان را دوباره و از نو بنویسند و بجای استارک ها باشند،همان وجنات خلقیات و اتفاقات … قضاوت من را اینبار شیفته لنیستر ها میکند
برای من تفاوتی نمیکند استارک یا لنیستر ،فقط آن را از فیلتر ساده انگارانه و صفر و صدی خود عبور میدهم تا بتوانم قضاوت کنم
غافل از اینکه حقیقت همان نقشهایی است که انسان های واقعی در لحظات واقعی زندگی بازی میکنند … -
ند❤️
-
ولی خدایش تایون لنیسترهم یه فرمانده قابل بود هرکاری میکرد واسه نام خانوادش و میراثش بود