چطور ثانوس بهترین سوپرویلن مارول شد
چهار دلیل اصلی که ثانوس را از همهی ویلنهای پیش از خودش جدا میکند.
تابستان ۲۰۱۲، وقتی فیلم اول اونجرز که محل تحقق تمام آمال و آرزوهای هر نرد و گیک و کمیکخوانی بود تمام شد و تیتراژ پایانیاش هم به آخر رسید، کمیکخوانهای قدیمیتر با یک غافلگیری خوشآیند روبرو شدند که بعد از آن، موتور پیشبرندهی جهان سینمایی مارول و مقصد و مقصود نهایی آن شد: ثانوس. تایتان دیوانهی قدرتمند فیلسوف محبوب کمیکهای مارول که اولین بار به دست جیم استارلین در شماره ۵۵ سری «آیرن من شکستناپذیر» به مولتیورس مارول قدم نهاد و البته عمدهی محبوبیتش را مدیون مینیسری infinity gauntlet است که در آن شش سنگ المنتال بینهایت را به چنگ میآورد تا برای تحت تأثیر قرار دادن معشوقهاش، «بانو مرگ» که تجسم فیزیکی مفهوم مرگ است، نیمی از جهان را نابود کند. در آن زمان فقط ديديم كه پشت حملهی چیتاریها و لوکی به زمین، ثانوس بوده که میخواسته تسراکت را به دست بیاورد(هرچند اگر خوب بهش فکر کنید کمی احمقانه است که برای به دست آوردن یک سنگ، سنگ دیگری(سنگ ذهن در قالب عصای پادشاهی لوکی) را به لوکی داده که او هم از دستش میدهد. ولی خب، منطق لجستیک داستانی هرگز نقطه قوت جاس ویدن نبوده است). ثانوس در آن سکانس پایانی به خبر شکست خوردن ارتشش از انتقامجویان لبخندی میزند که بیشتر یادآوری فرم کمیکیاش است و فقط متوجه میشویم که از وجود قهرمانان ما باخبر شده. و بعد… تا سالها کاری نمیکند و در صندلی بزرگش مینشیند.
حالا ۶ سال از پخش اونجرز گذشته و بالاخره فیلم Infinity war اکران شده و ثانوس را با تمام شکوهش در مرکز توجه داستان دیدهایم که بالاخره از صندلیاش دل کنده و خودش دست به کار شده که با فرصتطلبی از موقعیتی که با نزدیک شدن سنگها به یکدیگر برایش پیش آمده، شش سنگ را به دست بیاورد. ثانوسی که در فیلم میبینیم ولی شباهت خیلی کمی با ثانوس آشنای کمیکها دارد. اینجا خبری از دلباختگی به مرگ –چه فلسفی و چه فیزیکی- نیست. ثانوس فیلم کمتر صدایش را بالا میبرد و عربده میکشد. آرام است و محاسبهگر. منطقی است و بیشتر از چیزی که لازم است آدم نمیکشد. احساسات قابل درک انسانی دارد و نه به شکل یک نارسیسیست که عقدهی خدا بودن دارد، که به شمایل خیرخواهی کیهانی تصویر میشود. این تغییرات البته با پذیرش عموم هم روبرو شده و ثانوس میرود که از ویلنی که فقط برای کمیکخوانها آشنا بود، بدل به ویلن میناستریمی در ردیف دارث ویدر و هانیبال لکتر شود. وسط تمام این جریانات برای من سوال بود که چه شد که ثانوس تغییر کرد و مهمتر از آن چه شد که این تغییرات آنقدر به مذاق همه خوش آمد؟ به قولی چرا الان همه توافق دارند كه ثانوس بهترین ویلن سينمايی مارول است؟ جواب البته ساده نیست و محبوبيت و مقبوليت ثانوس دلیل یکتایی هم ندارد. اصلاً معلوم هم نیست همهاش حاصل تصمیماتی خودآگاه از سمت مارول و برادران روسو باشد يا خير. جواب تکخطی دادن به این سؤال به نظرم قانعکننده نمیآید و هرجايی كه میگشتم معمولاً هركسی فقط يك جواب به اين سؤال داده بود. این شد که خودم دست به کار شدم و مجموع دلایلی که ثانوس را به تالار ویلنهای بزرگ سینما راه دادهاند را از یوتیوبچنلهای مختلفی مثل wisecrack ،moviebob و خودم(خودم یوتیوبچنل نیستم البته) پیدا کردم و سعی کردهام اینجا جمعشان کنم و به این سؤال پاسخ بدهم که چرا ثانوس بهترین ویلن جهان سینمایی مارول است و چه مسیری پیموده شد تا به اینجا رسید؟
۱. مربوط به لحظهی حال است
بیایید برگردیم به دوره و زمانهای که ثانوس اولین بار در کمیکها ساخته شد: سال ۱۹۷۳، اوایل دههی هفتاد. تازه دههی شصتی را رد کردهایم که آمریکا ترور شدن بعضی از مهمترین چهرههای سیاسی و فرهنگیاش، از رئیس جمهور محبوبش کندی تا فعال بزرگ حقوق مدنیاش مارتین لوترکینگ را به چشم دیده، و اینجا روی «به چشم دیدن» تأکید دارم. اوضاع دیگر مثل زمان ترور آبراهام لینکلن نیست که فقط خبر حادثه شفاهاً و یا از مطبوعات به بقیه رسیده باشد. حالا دیگر عصر تلویزیون است و برادکست شدن زندهی وقایع مهم. از مرگ کندی که اصلاً نوار ویدیویی هم موجود است. مرگ در دههی هفتاد پدیدهای تلویزیونی شده، و دوباره دراماتیزه شده است. انگار به مسیری خلاف جهت تأثیرات جنگهای ناپلئونی بر نقاشیهای کلاسیسم رفتهایم که آنجا به هنرمندانی مثل «فرانسیسکو گویا» حالی شد جنگ و بالاخص مرگ، یک پدیدهی شاعرانه و زیبا نیست که در میان میدان انگشتنما شود و به هیئت حماسهای اساطیری رخ بنمایند، که حقیقتی زشت و برهنه و خشن و بیپرده است که هیچ خصوصیت ویژهای دربارهاش دیده نمیشود. اینجا و در لحظهی دههی هفتاد ولی از مرگ اعادهی اعتبار شد. شاید کانسپت جنگ به لطف جنگ ویتنام دیگر آن جایگاه اساطیری را به دست نیاورد، ولی مرگ به جایگاه سانتیمانتال پیشینش بازگشت. مرگ در پیچشی ادگار آلن پویی بدل شد به دغدغهی شاعرانه و عاشقانهی فیلسوفها و هنرمندان دهه شصتی و دهه هفتادی، و بنابراین جای تعجب چندانی هم نیست که ثانوس، وسط این دوره، به شکل ویلنی تصویر شد که به دنبال نابودی جهان برای ابراز عشقش به تجسمی زنانه و جنسی از مرگ است. ثانوس کمیکها عاشق خود مرگ بود و چون منعکسکنندهی لحظهی وقت خود بود، چنین محبوب شد و بدل به یکی از مهمترین ویلنهای مارول گشت(هم این و هم طراحی خفنش طبعاً).
لحظهی الانِ پایان دههی دوم قرن بیست و یکم ولی خیلی متفاوت است. این روزها مفهوم دیگری همهمان را شیفتهی خود ساخته. فیلتر دیگری روی دیدمان قرار گرفته که جهان را از آن معبر تعبیر و توصیف میکنیم. این روزها، روزهای دیتا-انگاری وقایع است. دادهساختارهای کامپیوتری که در بافتار زندگیمان نفوذ کردهاند، دیدمان به جهان اطراف را نیز تغییر دادهاند. تلفات جنگی دوباره تبدیل به عدد شدهاند. از مرگ شکوهزدایی شده و دیگر شاعرانگی منحصر به فرد دهه هفتادیاش را از دست داده. دیگر نه مثل آن دوران شیفتهی ایدهی مرگیم، نه مثل بعد از ویتنام یا بعد از جنگهای ناپلئونی زشتیاش را درک میکنیم و نه مثل دوران کلاسیک آن را زیبا میدانیم. مرگ یک تابع ریاضیاتی شده. یک مدار نقیض شده که تعداد اعضای پشتهی کشتهها را زیاد میکند و از لیست پیوندی زندهها اعضایی را دلیت میکند تا سیستم اورفلو نکند.
بنابراین به تبع این تغییر در برداشت و دریافت از مفهوم مرگ، ثانوس سینمایی هم نسبت به ولد کمیکبوکیاش تغییر کرده و با تحلیلی آماری و آنالیزی متکی به دیتا دست به مأموریت شخصی صلیبیاش میزند. برای این یکی ثانوس خود مرگ مسئله نیست، بلکه تبعات و منافع احتمالیاش اصل موضوع است. ثانوس سینمایی برای گامورا(که هنوز صاحبنظران به پاسخ درستی برای پرسش «چرایی»اش نرسیدهاند) توضیح میدهد که: قضیه یک دودوتا چارتای ساده است. جهان محدود است و منابعش هم محدود است، اگر حیات بدون نظارت رها شود، نابود خواهد شد.
ایدهی ثانوس البته منحصراً مربوط به این لحظه نیست. تئوری ثانوس دربارهی معضل جمعیت، صورتی از رسالهی اصول جمعیتِ توماس رابرت مالتوس، فیلسوف و اقتصاددان قرن هجدهمی است. مالتوس معتقد بود که از آنجا که جمعیت جهان به شکل یک تصاعد هندسی در حال رشد است و تولید منابع به شکل یک تصاعد حسابی، بالاخره جایی دخل و خرج جمعیت و منابع با هم نمیخوانند. یک زمانی میرسد که تصاعد اولی از دومی جلو میزند و منابع موجود قابلیت پشتیبانی از جمعیت را ندارند و جهان از بین خواهد رفت، و مالتوس معتقد بود این اتفاق بلاشک تا قرن بیستم رخ خواهد داد. البته که ما قرن بیست را رد کردیم و جهان از کمبود منابع نابود نشد(هرچند نزدیک بود به دلایل دیگری نابود شود). اشتباه مالتوس در نادیده گرفتن یا لااقل دست کم گرفتن امکان و قابلیت کشف و ساخت منابع جدید بود. با زیاد شدن جمعیت، فقط دهانهایی که باید سیر شوند نیستند که زیاد میشوند، بلکه مغزهایی که فکر میکنند و دستانی که کار میکنند نیز زیاد میشوند. دستها نیروی کار بیشتر برای بهرهبرداری بیشتر از منابع موجود میشوند و مغزها منابعی که تا به امروز اصلاً از وجودشان خبر نداشتیم و بنابراین در محاسباتمان وجود نداشتهاند را کشف میکنند(مثال گلدرشتش در قرن بیستم همان انرژی هستهای است که به طرز آیرونیکی همان عامل بردن جهان تا لبهی نابودی هم بود). بنابراین پیشفرضهای ثانوس نه تنها چیز جدیدی نیستند، که احتمالاً مشکلاتی هم دارند و شاید اگر ثانوس آن تجربهی شخصی تلخ از نابودی تایتان، سیارهی خودش را نداشت، میشد چند کلمهای با او صحبت کرد و نظرش را تغییر داد.
اما آنچه ثانوس را به این لحظه میاندازد راه حلش برای حل این مشکل(با فرض مطلق پذیرش وجود آن) است. ثانوس با شیوه و رویکردی آنالتیکال و آماری، رأی به نابودی نصف جمعیت موجود میدهد تا نیمهی دیگر بتوانند زندگی خوب و راحتی داشته باشند. موقعیتی که ثانوس در آن قرار گرفته برای ما در این لحظه باید خیلی آشنا باشد. ثانوس در انتخاب بین «بد و بدتر» قرار گرفته. برای ثانوس، انتخاب بین نابودی نصف جهان در این لحظه برای دادن شانس بقا به نیمهی دیگر یا واگذاشتن حیات برای نابود کردن خودش در آینده است و برای ما، انتخاب بین ترامپ و هیلاری کلینتون، بین دو نفر که اسمشان با ر شروع میشود لکن نمیشود درست گفت چون حواسشان هست، بین پذیرش وجود فیکنیوز یا از دست دادن آزادی بیان در شبکههای اجتماعی و بین خیلی موقعیتهای دودویی دیگر است. در یک منطق باینری، یک مدار منطقی، یک فلیپ فلاپ اجتنابناپذیر قرار گرفتهایم و به همین دلیل، موقعیت ثانوس را هم درک میکنیم. و البته که همیشه باید راه سومی وجود داشته باشد(و احتمالاً در فیلم اونجرز بعدی قهرمانان ما با پیدا کردن همین راه سوم ثانوس را شکست میدهند). میتوانید در آمریکا به حزب سومی رأی بدهید، یا هیچکدام از آقایان ر را انتخاب نکنید، یا بر آزادی بیان تأکید کنید و در عین حال به هوش جمعی برای تشخیص اخبار دروغ اعتماد کنید. ولی مخلص کلام این است که ما با ثانوس حس همذاتپنداری داریم، به همان دلیل که آدمِ متحیر از این همه مرگ و میر دراماتیک دهه هفتادی با ثانوسی که دلشیفتهی مرگ بود همذاتپنداری داشت. ثانوس متعلق به منطق لحظهی الان است.
۲.با جهان مارول وحدتی تماتیک دارد
بیایید از یک طرف دیگر ماجرا را بررسی کنیم. از خودتان بپرسید به جز شوخیهای کلامی وسط جنگ و دعوا و ویلنهایی که بعد از فیلم خودشان فراموش میشوند، اگر بخواهید یک تم مشترک در تمام فیلمهای جهان سینمایی مارول پیدا کنید چه خواهد بود؟ جوابی که من به آن رسیدهام، نوعی از عقده در روابط میان والد/والده با فرزند است. ثور و لوکی هر دو به دنبال تأیید پدرشان، اودین هستند و تمام ماجراها و جنگ و دعوایشان بر سر همین است. تونی استارک پدر خودش، هاوارد استارک را از آن سوی قبر الگوی خودش قرار داده و تمام آرکش به پشیمانیاش از رابطهی بدش با پدرش پیش از مرگش خلاصه میشود و دلیل عصبانیتش از باکی بارنز و جداییاش از کاپیتان آمریکا در پایان سیویل وار هم کشته شدن همان پدر و مادرش به دست باکی است. پیتر کوئیلِ سری «نگهبانان کهکشان» در فیلم اولش با دست مادر سرطانیاش که به سمتش دراز شده و هرگز آن را نمیگیرد خودش را آزار میدهد(که در نهایت با پذیرش گروه گاردینز و به طور خاص گامورا به عنوان خانوادهی جایگزین و گرفتن دست آنها به جای مادرش خودش را میبخشد) و فیلم دوم هم اساساْ دربارهی رابطهاش با پدریست که تازه پیدایش کرده و فقدانش را همیشه حس میکرده و البته پدری که در قالب یاندو داشته و هرگز متوجهش نبوده. درکس خودش پدری است که شب و روز با رویای انتقام مرگ زن و بچهاش زنده است. حتی رابطهی بین راکت راکون و گروت هم نوعی رابطهی پدر/فرزندیست (جیمز گان قبل از نبش قبر آن توئیتهای لعنتی گفته بود آخرین چیزی که گروت قبل از خاکستر شدن به راکت میگوید همین یک کلمه است: “پدر”). دو قهرمانی که در فیلم اینفینتی وار نبودند، هاوکآی و انتمن، خودشان پدر هستند و در مورد دومی آرک فیلم اولش اصلاً دربارهی رابطهاش با دخترش بود و هاوکآی حتی نوعی حس پدرانه نسبت به واندا ماکسیمف(اسکارلت ویچ) هم دارد. هوپ ون دایم و هنک پیم هم پدر و دختری هستند که رابطهشان در انت من اولی اهمیت زیادی داشت و مرکز ثقل فیلم «antman and the wasp» نیز همین رابطه است. تمام آرک تچالا در فیلم بلک پنتر نیز در پشت کردن به سنت پدرش و پدرانش، مؤاخذهی ایشان برای تصمیمات غلطشان و بیرون آمدن از زیر سایهشان است. پیتر پارکر بچهی یتیمی است که تونی استارک را جای پدر خودش میبیند و حتی التران هم یک جورهایی فرزند ناخواستهی تونی است. شاید تنها کاراکترهای مهمی که از این قاعدهی روابط پیچیدهی والد/ولد در جهان مارول پیروی نمیکنند، یکی استیو راجرز یتیم است که دربارهی او میتوان گفت روح آمریکا را(با فرض وجود چنین چیزی) پدر معنوی خود گرفته که نتیجتاً اسمش کاپیتان آمریکا شده یا که اصلاً خودش را به چشم پدری برای کشورش میبیند، و دومی دکتر استرنج که ریشههای منحصر به فرد خودش را دارد و حتی دربارهی او هم میشود علم و جادو را والدینی استعاری گرفت که میان طلاقشان گیر افتاده(خیلی خب، این یکی دیگر الگویابی الکی است. ولی با خط استدلالی راه بیایید دیگر).
در میان این کلاف پیچیده و این گراف پر یال روابط پدر/مادر/فرزندی، ثانوس به مثابهی مرکز جرمی که وظیفهی تعادل بخشیدن به همه چیز را دارد به چشم میآید. اینکه عقدهی پدرپرستی/پدرگریزی دو تا از کاراکترهای دیگر(گامورا و نبیولا) مستقیماً به خود ثانوس برمیگردد به کنار. ثانوس اساساً خودش را پدر تمام جهان میشمارد. هر سیارهای را که فتح میکند، نصف جمعیتش را نابود میکند و به آنها مژده و بشارت میدهد که حالا دیگر فرزندان ثانوس شدهاند. افراد معتمد و زیردستهای خودش از قبیل «ابونی ماو» و «کوروس گلیو» و «پروکسیما میدنایت» را فرزندخواندههای خود میخواند. اصلاً گویا به هر سیاره که حمله میکند، دست کم یک نفر را از آنجا به فرزندخواندگی قبول میکند. بسیاری از کاراکترها را، حتی اگر مثل اسکارلت ویچ از دشمنانش باشند، «فرزندم» صدا میزند. ثانوس خودش را یک پدر مستبد در مقیاس کیهانی میبیند. مثل بسیاری از دیکتاتورها، با همان منطق پتریارکی تصمیم میگیرد که به خیال خودش خیر و صلاح همه را میخواهد و میداند و برای خیر فرزندانش است که کارهایی میکند که شاید به مذاقشان خوش نیاید، ولی در استدلال ذهنی او، نهایتاً به نفعشان خواهد بود. از جنس پدر سنتیای است که وظیفهی خود میداند جای فرزندان خودخواندهاش تصمیم بگیرد و سعادتشان را از این طریق رقم بزند. به این شکل، ثانوس انعکاسی از تمام آرکهای ریزی میشود که در تمام فیلمهای امسییو تا به امروز دیدهایم و اینجا داریم نسخهای ماکروسکوپیک از تمامشان را در مقیاسی که پای نیمی از جمعیت جهان را وسط میکشد نظاره میکنیم. به قولی ثانوس با جهان سینمایی مارول وحدت تماتیک دارد. برای کسی که این فیلمها را دنبال کرده، چیزی دربارهی این ویلن آشنا و درست به نظر میرسد. چیزی که از ویلنهای خستهکنندهی دیگر مارول متمایزش میکند، چون این یکی نه در منطق آن ویلنها، که در منطق آرک و رشد شخصیتی خود این قهرمانها و کاراکترها طی ده سالی که از شروع جهان سینمایی مارول میگذرد عمل میکند.
۳.قوانین مارول را میشکند
ماجرا از این قرار است که عموماً فیلمهای ابرقهرمانی و اصلاً قهرمانی، ولی به خصوص فیلمهای مارول، در سطح ناخودآگاهی یک سری قاعده و قانون مشخص به مغزمان یاد میدهند. این قوانین مثلاً قرار است پیام اخلاقی برآمده از داستان باشد. که اگر این قهرمان خاص فلان کار را بکند و پای این ارزشهای به خصوص بایستد، در پایان پیروز میشود. مثلاً کاپیتان آمریکا به اخلاقیات مطلق(و نه نسبی بودن اخلاقیات) معتقد است و بدون تسامح و مذاکره دربارهی اخلاقیات، تا پای جان برایشان میجنگد، و همیشه هم پیروز میشود. گویا one above all (که به نوعی خدای جهان مارول است) تصمیم گرفته هروقت کاپیتان پای اخلاقیات مطلق ایستاد، هوایش را داشته باشد. استیو راجرز فقط یک بار بود که این به اصطلاح کد شخصیاش را زیر پا گذاشت و دربارهی کشته شدن پدر و مادر تونی استارک به دست رفیقش باکی، چیزی به تونی نگفت، و همین باعث نابودی اونجرز و از هم پاشیدن تیمشان شد. برای اسپایدرمن کد شخصی آن جملهی معروف «با قدرت بزرگ، مسئولیت بزرگی میآید» است که همه هزارباری آن را شنیدهایم و همین روزهاست که از زبان دکتر علی شریعتی نقل قول شود. پیتر کوئیل با رفتن به دنبال دلش و گرفتن تصمیمات آنی و احساسی است که پیروز میشود. دکتر استرنج لازم است که فروتن باشد و بپذیرد که گاهی لازم است ببازد تا پیروز شود(همان قضیهی معاملات مکرر با جناب دورمامو)، و به همین ترتیب الی آخر، برای هر قهرمان مارول، یک کد، مرامنامه، قانون مشخص و مسیر معینی به سمت پیروزی وجود دارد که وقتی قهرمان کشفش میکند و در آن پا میگذرد، داستان به خوبی و خوشی تمام میشود و بینندهای که فیلمهای مارول را به دقت دنبال کرده، همانطور که گفته شد، لااقل در سطحی ناخودآگاه با این قواعد آشنا شده است.
و بعد ثانوس وارد میشود و معادلات را به هم میریزد. آیرن من یاد گرفته بود که باید برای جان انسانها اهمیت قائل باشد و تلفات جانبی در نظرشان نگیرد، و بنابراین تصمیم میگیرد دعوا را از زمین به تایتان پیش ثانوس ببرد، و اهمیتی ندارد، درسی که گرفت و اقدامی که کرد که طبیعتاً باید باعث پیروزیاش میشد هیچ کمکی به او نمیکند. اسپایدرمن درس مسئولیتپذیری گرفته و میخواهد کمک کند؟ اهمیتی ندارد. هر درسی گرفته باشد باز شکست میخورد زیرا ثانوس! تچالا در فیلم قبلی یاد گرفت که باید درهای واکاندا را به جهان باز کند و در خود فیلم هم این کار را میکند و کاپیتان و دار و دستهاش را راه میدهد؟ خب مهم نیست، باز هم شکست میخورد. ثور یاد میگیرد که ازگارد چیزی فراتر از یک مکان است و به واقع مردمش است؟ ثانوس از راه میرسد و نصف همان مردم را قتل عام میکند. در بعضی موارد حادتر اصلاً کاری که در حالت عادی باعث میشد قهرمان در فیلم خودش پیروز بشود، اینجا باعث شکستش هم میشود. مثلاً آن سکانس معروف که باعث شده همه از دست پیتر کوئیل(استارلرد) عصبانی باشند را به یاد بیاورید. همانجا که تقریباً دستکش ثانوس از دستش بیرون آمده و کوئیل به خاطر خبر مرگ گامورا(واقعاً چرا گامورا ولی؟) کنترلش را از دست میدهد و به ثانوس مشت میکوبد و همین باعث میشود تایتان دستکش را دوباره به چنگ بیاورد و پیروزی از چنگ قهرمانان داستان بپرد. راستش کوئیل خلاف چیزی که از او انتظار داشتید رفتار نکرد و اینکه طرفداران یکصدا تقصیر را گردن او میاندازند کمی عجیب است. داریم دربارهی آدم کلهخرابی صحبت میکنیم که هرچیزی که در آن لحظه احساس کند کار درستی است، بدون فکر انجامش میدهد. با وجود تمام هشدارها، یک سنگ بینهایت(سنگ قدرت-اورب) را از رونان هتاک میقاپد و در دست میگیرد و با این وجود منفجر نمیشود. وقتی میفهمد پدرش، ایگو، مادرش را کشته، بدون فکر کردن و نقشه کشیدن و آیندهبینی، تفنگش را روی فرم فیزیکی ایگو خالی میکند و باز نهایتاً شکستش میدهد. وقتی میبیند گامورا در فضا معلق شده و نزدیک است خفه شود، ماسک اکسیژن خودش را در میآورد و به او میدهد و زنده میماند. کلهخر بودن برای استارلرد معادل جملهی قصار «عمو بن» برای اسپایدرمن یا رعایت اصول اخلاقی برای کاپیتان آمریکاست، ولی اینجا، همان چیزی که باعث پیروزیاش در یک فیلم گاردینز میشد، به قیمت شکست تمام قهرمانان داستان و نابودی نیمی از جهان تمام میشود، چون اینجا یک چیزی تغییر کرده. و حالا که صحبت از کاپیتان شد، همین مطلقگرایی اخلاقی کاپیتان است که بقیهی اونجرهای باقی مانده روی زمین را متقاعد میکند قرار نیست «زندگیها را معامله کنند» و اجازه نمیدهد زودتر ویژن و سنگ ذهن را نابود کنند تا دست ثانوس به آن نرسد و نتیجه نبرد واکاندا و نهایتاً پیروزی ثانوس میشود. حتی واندا(اسکارلت ویچ) هم طبق درسی که از برادرش، کوئیکسلیور در فیلم دوم اونجرز دربارهی اهمیت فداکاری گرفته بود، راضی میشود ویژن را فدای جهان کند و پا در آرک شخصیتی خودش میگذارد، و باز شکست میخورد و ثانوس با سنگ زمان ویژن را بازمیگرداند و فداکاری واندا را به هیچ و پوچ بدل میکند. دکتر استرنج که یاد گرفته بود باید برای زندگی بقیه اهمیت قائل شود، باید فروتن باشد و لازم است گاهی ببازد تا بعد ببرد، سنگ زمان را برای نجات زندگی تونی استارک تقدیم ثانوس میکند و همین هم منجر به شکستش میشود(البته در مورد خاص دکتر استرنج با توجه به خبر داشتنش از آیندههای محتمل، ممکن است قضیه کمی پیچیدهتر باشد که در فیلم بعدی مشخص میشود). حتی ثانوس در شکستن قوانین منحصر به فرد هر کاراکتر از این هم فراتر میرود و قوانین آرکهای عمومی سینما و آرکهای جدید کاراکترها را نیز نقض میکند. مثلاً در هر فیلم استاندارد و به خصوص در هر ویدیوگیمی، آرک ثور که به نبدلیر میرود تا سلاح «استورمبریکر» را بسازد و در این راه با گروت و ربیت(بله ایشان از این به بعد خرگوش نام دارند) دوست میشود، فداکاری میکند، تا پای مرگ پیش میرود و هرچه دارد را میگذارد را در نظر بگیرید. در هر فیلم استاندارد اکشن دیگری که دیدهایم و در هر گیمی که بازی کردهایم، این آرک ایجاب میکند که ثور در پایان با این سلاح انتقامش را بگیرد و پیروز شود. ولی باز هم ثانوس است که موفق میشود و بشکنش را میزند و از جنگ ثور هم فرار میکند. انگار ثانوس یک ناهنجاری در جهان آرام و هارمونیک مارول است. یک گلیچ در سیستم است. قهرمانها نمیدانند جلوی این ویلن چه کار کنند، چون هرکاری که معمولاً در فرانچایز خودشان جواب میدهد، جلوی این یکی بیفایده است. دست نامرئی پشت داستان دیگر هوای قهرمانان ما را ندارد که اگر کار درست مخصوص به خودشان را بکنند کمکشان کند. خبری از آرکی نیست. قرار نیست شخصیتها چیزی یاد بگیرند یا بیننده درسی اخلاقی بگیرد. صرفاً یک ارادهی آهنین داریم مجسم شده در بدنی غولپیکر به اسم ثانوس که فارغ از اینکه چه کسی باشيد و کجای رشد شخصیتیتان قرار داشته باشید و تا به الان چه چیزهایی یاد گرفته باشید، از رویتان مثل تریلی رد میشود و داخل آدم هم حسابتان نمیكند.
۴.پستویلن (پسا شرور) است
این یکی تا حدی نزدیک به دلیل قبلی است، ولی این بار میخواهیم روی سفر قهرمانی که خود ثانوس طی میکند تمرکز کنیم. موضوع این است که داستان یک قهرمان کلاسیک معمولاً ساختاری مشابه دارد که احتمالاً قدیمیترین داستان بشریت باشد. داستانی است که به هر دلیل تکاملیای، مغزهای ما به آن واکنش مثبتی دارد و راحت قبولش میکند و برایش هیجان زده میشود. راستش نهایتاً از همان آرک داستانی عیسی مسیح صحبت میکنیم. آرکی که جوزف کمپبل در کتاب «سفر قهرمان» خود از آن صحبت کرد و بعدتر جورج لوکاس همان را روی لوک اسکایواکر در فیلم اول استاروارز پیاده کرد و بعد حدس بزنید چه شد؟ استاروارز بدل شد به بزرگترین اتفاق تاریخ پاپ کالچر. حتی بعدتر هم خانمی به اسم رولینگ همین آرک را روی کاراکتر هریپاترش پیاده کرد و نتیجه شد پرفروشترین و محبوبترین سری فانتزی تاریخ بعد از ارباب حلقهها که از قضا خودش هم از همین آرک تبعیت کرده بود. این مسیر از زبان جوزف کمپبل سه اکت کلی دارد. در اکت اول، «جدایی»، ابتدا قهرمان ما که در موقعیت آشنا و همیشگی روزمرهاش قرار دارد، دعوت به یک ماجراجویی میشود. ابتدا این دعوت را رد میکند. بعد عنصری سوپرنچرال- شاید یک منتور یا کمکدست یا اتفاق یا رویا یا مثل این- وارد میشود و راضیاش میکند که وارد ماجراجویی شود. در این اکت نقطهای وجود دارد که قهرمان «مرز» را رد میکند و عملاْ وارد سفرش میشود. برای فرودو و هابیتها رسماْ آنجا بود که میخواستند از مزارع شایر خارج شوند و چشمانشان را بستند و به جایی قدم گذاشتند که پیش از آن نرفته بودند، و برای هری پاتر هم این رد شدن از مرز، ورود به کوچهی دیاگون بود. در اینجا دیگر قهرمان اصطلاحاً در «شکم نهنگ» قرار دارد. وارد ماجرایش، وارد جهان جادویی یا مأموریت یا هرچه مثل این شده است. اکت دوم ، «اشراف»، جاییست که قهرمان وارد اصل ماجرا میشود. در این مرحله قهرمان معمولاً تحت آزمونهایی قرار میگیرد، احتمالاً منتورش کشته میشود، آموزش میبیند، شکست میخورد و شاید حتی کشته شود و دوباره متولد شود، و بعد، وقتی برمیگردد و به اکت سوم، «بازگشت» میرسیم، قهرمان دشمنانش را شکست میدهد، از همیشه قدرتمندتر میشود، و به همان مکان ابتدایی بازمیگردد، با این فرق که حالا «استاد هر دو جهان» شده است و تغییراتی را پشت سر گذاشته که تبدیل به یک آدم دیگرش کرده است.
مشابه همین سفر قهرمان را تا مدتها در فیلمهای وسترن هم میدیدیم. هرچند فیلمهای وسترن ساختار دومی هم داشتند که در آن قهرمان وارد شهر آشوبزده میشد و برای اهالی آنجا تمیزش میکرد. ولی اولین بار در فیلم unforgiven بود که بالاخره واکنشی ناشی از کسالت عمومی نسبت به ساختارهای قدیمیتر دیده شد و در سینمای وسترن یک جور پسا-قهرمان دیدیم. قهرمانی که دوران قهرمان بودنش را پشت سر گذاشته و خودش واقعاً نمیخواهد دست به کاری بزند، ولی شرایط ناچارش میکند که دوباره به روشهای قدیمی خودش بازگردد. این فرمول پست قهرمان که با فرمول آشنا و مألوف سفر قهرمان تفاوت ساختاری اساسی دارد و نوعی پاسخ به آن ساختار است را بعدها بارها و بارها نیز دیدیم. معروفترین مثالش کمیک «بازگشت شوالیهی تاریکی» از فرانک میلر است، و همین اخیراً در فیلم لوگان، بازی گاد آو وار و حتی فیلمهای جان ویک هم صورتی از این ساختار را دیدهایم، آنقدر که شاید خود این ساختارشکنی جدید هم دارد تبدیل به فرمول و ساختار دیگری میشود.
وضعیت ثانوس ولی متفاوت است. اولاْ که شکی نیست که ثانوس کاراکتر اصلی و مرکزی فیلم اینفینتی وار است. فیلم حول او میچرخد، انگیزههای او را دنبال میکند و تکامل یک آرک برای او را نمایش میدهد، در پایان اوست که موفق میشود و به هدفش میرسد و فیلم با شاتی از او تمام میشود، حتی در پایان فیلم بعد از تیتراژ هم به جای قول همیشگی فیلمهای مارول که فلان قهرمان یا انتقامجویان بازخواهند گشت، وعده داده میشود که ثانوس بازخواهد گشت. ثانوس قرار بوده قهرمان این فیلم باشد…..به جز اینکه، راستش قهرمان نیست. بلکه برعکس، ضدقهرمان است. ویلن داستان است. نیرویی است که قهرمانان واقعی جلویش جمع شدهاند و مقابلش ایستادهاند. ولی اصل ماجرا این است که آرکی که ثانوس طی میکند شبیه هیچ ویلنی، دست کم هیچیک از ویلنهایی که اخیراً دیدهایم نیست. انگار این آرک هم یک جور جواب به آرک همیشگی شرورهاست، همانطور که پستقهرمانهای بعد از «نابخشوده» هم جوابی به ساختار کلاسیک قهرمان در وسترن بودهاند و بعدتر پستقهرمانهای کمیکبوکی فرانکمیلری و لوگانی هم جوابی به ساختار تکراری جوزف کمپبل بودهاند.
بیایید یک نگاه به سفر ضدقهرمانیای که یک ویلن در فیلمی استاندارد و معمولی دارد بکنیم: ویلن مذکور ما یا دنبال قدرت و ثروت و منافع شخصی است، یا یک ایدئولوژی دارد که بابتش میخواهد جهان یا لااقل قهرمان را نابود کند. در حالت اول معمولاً ویلنها کارتونی میشوند و کسی که نقششان را بازی میکند باید کاریزمای خوبی داشته باشد تا بتواند انگیزههای سطحیشان را جبران کند. در حالت دوم ویلنها معمولاْ خیلی خستهکننده میشوند و خودشان و ما را درگیر یک مشت مونولوگ فلسفی بی سر و ته میکنند و لذت فیلم دیدن را ازمان میگیرند و لازم است نقشهی پیچیده و خوبی داشته باشند تا بتوانیم خستهکننده بودنشان را ببخشیم. ولی یک خصوصیتی دربارهی ثانوس وجود دارد که انگار او را جایی وسط این محور جا میدهد. ثانوس کارتونی نیست، انگیزههای خودخواهانه ندارد، و در عین حال هرگز هم خستهکننده نمیشود. به نظرم جواب در این است که کاراکتر، هستهای انسانی دارد. با وجود انگیزهاش، با او مثل یک قهرمان، یا در واقع یک پستقهرمان رفتار شده است. از جنس همان پستقهرمانهایی است که از جهان قدرنشناس ناسپاس خسته شدهاند ولی برخلاف میلشان، بار نجات جهان- یا مثلاً دربارهی کریتوس در گاد آو وار پسرش و دربارهی لوگان دخترش- روی دوششان افتاده و ناچارند کاری بکنند. ناچارند چیزی باشند که دیگر این آخر خطی، چندانی تمایلی ندارند آن موجودیت خاص شوند، ولی به خاطر خیر و صلاح برتر، به نوعی از خودگذشتگی میکنند و به آن مسیر قدم مینهند. اینکه فیلم انقدر تأکید میکند که برای ثانوس، گامورا چقدر مهم بود و با فدا کردن او برای رسیدن به هدفش که در نگاهش خیر و صلاح جهان در گروی آن است، همه چیزش را از دست داد، به نظرم بیهدف نیست. هدفش القای همان حسی است که از پستقهرمانهای دیگر میگیریم. اینکه در خلال فیلم تأکید میشود ثانوس پاداشی نمیخواهد، حتی خودش نمیخواهد از نتایج خدمتش برای جهان بهرهای ببرد و فقط تلاش دارد چیزی که به نفع همه است را به انجام برساند و برود غروب خورشید را برای خودش تماشا کند، به واقع تلاشی دیگر در ایجاد همان حس است. در کمیکها دورهای را میبینیم که ثانوس میرود یک جایی برای خودش کشاورزی میکند. و این ثانوس به خصوص انگار اصلاْ ترجیح میدهد در حالت عادی همین کار را بکند، ولی به خاطر مسئولیت تاریخی بزرگی که به دوشش افتاده، به خاطر اینکه میداند هیچکسی نیست که ارادهی به انجام رساندن این وظیفهی خطیر را داشته باشد، ناچار است از همه چیزش بزند و خودش بار جهان را به دوش بکشد. به نظر میآید ثانوس احتمالاً آغازگر موج جدیدی از ضدقهرمانها خواهد بود که با منطق پستقهرمانهای جدیدی که این روزها پاپکالچر را به تسخیر خود درآوردهاند ساخته شده و جوابیهایست به تمام ویلنهای فرمولیزهای که تا امروز دنبالشان میکردهایم.
-
خیلی خوب بود، ممنون بابت نوشتن این مقاله 🙂
-
جزء بهترین مقالاتی بود که تاحالا توی این مجله خونده بودم
مرسییی
مرسیییی