همپستاک هایِ عزیزِ فراموشنشدنی؛ یادداشتی بر شخصیتپردازی در کتابهای گیمن
یادداشت مختصری درباره دو کاراکتر از دنیای نیل گیمن. لتی همپستاک در اقیانوس انتهای جاده و لیزا همپستاک در کتاب گورستان.
لاوکرافت و جهانش را میشناسیم. جهانی بینهایت وسیع، ناامن و پر از «ناشناختهها» و «توصیفنشدنیها». وحشت برآشوبندهی آثار لاوکرافت در مکان ریشه دارد و این مکان ممکن است از یک خانهی قدیمی تا تمامِ کیهان را در برگیرد . اینکه یک رویا در ذهن موجودی کهن یا یک لحظه از بیداریاش میتواند همهچیز را دگرگون کند و ما در ناتوانی مطلق، هیچکاره هستیم (ر.ک. Azathoth).
اما در کتابهای نیل گیمن (مشخصاً اقیانوس انتهای جاده و کتاب گورستان) با شکلِ دیگری از همین جهانِ ناامن طرف هستیم. جهانی که به همان اندازه میتواند خطرناک باشد. دنیایی که در لحظه میتواند دگرگون شود و نابودمان کند. اما اینجا برخلاف لاوکرفت، گیمن کسانی را میگذارد تا کمکمان کنند. کسانی که بیشتر از بقیه متوجه خطرهای احتمالی میشوند و حتی خود را به خطر میاندازند و باز حتی بیشتر از این. از این شکل موجودات در دنیای گیمن کم نیستند، اما یکی از خاصترین آنها همپستاک ها هستند.
بیشتر بخوانید: دائرهالمعارف اساطیر کثلهو و افسانههای لاوکرفتی
در قصههای گیمن معمولا دختری وجود دارد که پسر/مردِ -عموما گمشدهی- داستان را با تجربهای ویژه روبهرو میکند. پسر/ مردِ قصه امکان ندارد بعد از آن دوره یا دیدار یا هرچه که بر سرش پیش میآید، همان آدم سابق باشد؛ حتی اگر درست به یاد نیاورد چه بر او گذشته. نمونهها بسیارند و گاهی در یک اثر بیش از یک نفر اینکار را با شخصیت اصلی میکند. حتی شخصیت «مرگ» هم در کمیک «سندمن» برای مورفئوس (برادرش و تجسم فیزیکی رویا) چنین کارکردی دارد. (مشخصا منظورم اولین مواجههی مرگ و مورفئوس در جلد هشتم کمیک است).
همپستاکها در در تعدادی از قصههای گیمن حضور دارند. از دیزی همپستاکِ «استارداست» بگیر تا خانواده -در واقع زنانِ خانوادهی- همپستاک در اقیانوس انتهای جاده (مادربزرگ، مادر و دختر) تا لیزا همپستاک که روح ِجادوگرِ نوجوانیست در حاشیهی گورستانِ متروک. در این مطلب تمرکز ما بر روی لتی(همان دخترِ کوچکِ خانوادهی ساکن کنار اقیانوس) و لیزا (جادوگر کوچک کتاب گورستان) است.
همپستاکها به طور کلی در حاشیه هستند و معمولا مشاهدهگرند تا مداخله کننده. از دید بقیه -همان آدمهای معمولی- یا دیده نمیشوند و درواقع به چشم نمیآیند -مثل لتی و خانوادهاش- یا اینکه تعمداً انکار میشوند- مثل لیزا. اما در این قصهها برخلاف تصور معمول از این تروپ داستانی، همپستاک ها اتفاقا به طور مستقیم در داستان مداخله میکنند و تاثیرشان هم بسیار بیشتر از تصور بقیه است. هردو به شیوههای متفاوت زندگی پسربچههای ناآگاه و ناواردِ اطرافشان را عوض میکنند و درواقع رفتار هردو به نوعی نامنتظره است. درباره لتی با اینکه فقط دوستِ پسرک است اما باز هم چنین فداکاریای از او قابل انتظار نیست و احتمالا به همین دلیل، خود لتی هم تا سالها هرازگاهی میخواهد چک کند که کارش ارزشش را داشته یا نه. درباره لیزا هم که واضح است. چه کسی از جادوگرِ کوچکِ مطرود انتظار دارد تا سرنوشت پسرک زندهی گورستان برایش اهمیتی داشته باشد؟
این جادوگرانِ کوچک، علاوه بر همین جادوگر کوچک بودنشان، شباهت دیگری هم باهم دارند. نوعی لحن بیتفاوت که اغلب با لبخندی عجیب همراه است. لتی بارها در برابر سوالهای پسر لبخندی میزند که نشان میدهد جواب را میداند و در عین حال ترجیهش این است که توضیح بیشتری ندهد. درباره لیز این بیتفاوتی با نوعی حاضر جوابی و البته تظاهر به بیخیالی همراه است. انگار هرگز چیزی برایش اهمیتی ندارد و کمکم میفهمیم که اتفاقا برعکس است.
این اهمیت دادن به همهچیز از ویژگیهای لتی هم هست . از ویژگیهای تمام زنان همپستاک است.
لتی و لیز اما تفاوتهایی هم دارند. لیز، جادوگر نوجوان، در جامعهی بسته و محافظهکارِ قرون وسطی -که همهی بدبختیها را ناشی از جادوی سیاه میدانند- همه چیزش را از دست میدهد. اما اوضاع لتی متفاوت است. در پشت خانهاش اقیانوسی وجود دارد و با مادر و مادربزرگی قدرتمند -شاید قدرتمندترین زنان دنیا- زندگی میکند و جهانی که در آن است بسیار بزرگتر و چندوجهیتر از دنیای لتی است. و البته این دنیای بزرگتر، خطراتی بسیار گسترده و متفاوت از جهانِ لیز را هم دارد.
رفتار این دو با شخصیتهای اصلی کتابها -همان پسرانِ گمشده- دیگر تفاوت میانشان است و بنظر طبیعی هم میآید. لتیِ یازده ساله! با پسرک هفت سالهای طرف است که چیزهای بسیار کمی میداند و هر لحظه ممکن است دردسر جدیدی برای خودش درست کند. پس نقش اصلیاش میشود نوعی خواهر بزرگتر و راهنما بودن. در واقع کسی که همیشه باید مراقب دیگری باشد. اما لیز با باد اوونز طرف است. پسری که زنده است، هرروز بزرگتر میشود و لیز میداند این یعنی دوری از او. تاثیر و نقش لیز در گذر سالها تغییر میکند. او که سنش ثابت است هم بزرگتر بودن را تجربه میکند، هم همسن بودن را و هم کوچکتر بودن را. باد اوونز، هرروز هم خودش بزرگتر میشود، هم دنیایش. هرچه نباشد او زنده است. اما روح لیز، همیشه دختری نوجوان خواهد ماند. با همهی این تفاوتها اما در واقع تاثیر همپستاک ها بر زندگی این دو پسر، همیشگی است.
حتی همین سن ثابت -این نوجوانِ ابدی بودن- دیگر شباهت لتی و لیزا است. البته که در این مورد تفاوتهای بسیاری دارند، ولی هرگز کسی آنها را جز در نوجوانی ندیده.
و نکته دیگر که شاید اساسیترین شباهتشان باشد، «فراموش نکردنِ» خاطرات و آدمها و ارواح و … است.
مهمترین جمله فصل چهارم کتاب گورستان -فصل آشنایی باد اوونز و لیز همپستاک- این است:
ما فراموش نمیکنیم.
و حقیقتا با اینکه در طول کتاب شکلِ رابطهشان عوض میشود و تغییر میکند اما این فراموش نکردن و به یاد سپردن کلید ماجراست. و این دقیقا یکی از اصلیترین تمهای اقیانوس انتهای جاده هم هست. اینکه هرکس به شیوهی خودش به یاد میآورد و هر بار متفاوت از دفعه قبل .
اما لیز و لتی برای همیشه پسربچهها را به یاد خواهند سپرد. پسربچههایی که آنها را ترک کردند و زندگیشان را ادامه دادند. پسربچههایی که گاه از یاد بردند که همپستاک ها برایشان چه کردند، اما دخترانِ کوچکِ همپستاک نه، هرگز.
بیشتر بخوانید: ارواح، غولها و گورستانها: مارگارت اتوود از جادوی نیل گیمن میگوید
دیگر شباهت ظاهری لیز و لتی در رابطهاشان با آب است. هردوی آنها به نوعی پایانی در آب دارند… و البته، کلمه پایان برای هیچکدام مناسب نیست. اما هردو بخشی ازسرنوشتشان را در آب به پایان میرسانند و البته که در آبهایی کاملا متفاوت.
در آخر اینکه وجود یک دخترِ نوجوانِ همپستاک یا کسی با این خصوصیات، کور سوی امیدی است در دنیایی که هرلحظه هیولاهای پیدا و ناپیدا آرامشش را تهدید میکنند. چیزی که جهان لاوکرافت را نه این که روشن کند، ولی به هر نحو به جهان قابل زیستِ گیمن تبدیل میکند.