غرور و تعصب و سبزیها
«هر بار که غرور و تعصب را میخوانم میخواهم او را از قبرش بیرون آورم و با استخوان ساق پای خودش ببکوبم توی جمجمهاش» نقل قول معروف مارک تواین است. آیا مارک تواین در این همه خشونت و هیجان محق بوده است؟
یک وقت خدایی نکرده فکر نکنید هنر حرفهای خالهزنکی و سرک کشیدن در زندگی دیگران فقط نزد ایرانیان است و بس. نمونههایی از این جنبش اجتماعی متهورانه در فرهنگ و تاریخ هر کشوری بوده، ولی همیشه شکل و کیفیت اجرای آن است که بسته به جغرافیا و بستهبندی فرهنگیاش متغیر است. مثلاً دیگر همهی ما با جلسات سبزی پاککنی بانوان ایرانی آشنایی داریم که عموماً بر روی زمین حیاط و یا داخل کوچه، دم در خانهی شمسی خانوم یا منزل زری جون، در حالی برگزار میشد که خانمها دسته دسته سبزی گِلدار و درد و دلدار پاک میکردند و بصورت رندوم یکی از پسران مجرد محل را انتخاب میکردند و بعد طی مناسک و مراسمی که تا پرت کردن چشم خودشان کف پای پسر مذکور هم میرفت، به مأموریت خطیر انتخاب دختر دم بخت مناسب برای طرف همت میگماردند که معمولاً به دور جدیدی از مسابقات هانگرگیمز ختم میشد.
ولی همین آداب و رسوم در بریتانیا اینطور به جا آورده میشد که لیدیهای محترم روی مبلها و صندلیهای مجللشان مینشستند و همزمان با صرف چای عصرانه در فنجانهای ظریف چینی که احتمالاً از مادربزرگی، کسی به ارث برده بودند و یا حین گلدوزی، اخبار دست اول را با یکدیگر رد و بدل میکردند و در این بین آمار پسران مجرد اصل و نسبدار را در چهار گوشهی کشور در میآوردند و خیلی ریز هم یادآوری میکردند که امیلیشان چه کدبانویی شده و دیگر وقتش است سر خانه و زندگی خودش برود.
خلاصه اینکه ما قدر پتانسیل این نشستهای فرهنگی و اجتماعی را که ندانستیم هیچ، کلی هم به عنوان نماد تحجر سوژهی جوکها و توئیتهایمان کردیمشان، در حالی که یکی از این انگلیسیهای زرنگ هفت خط نه تنها حول محور این موضوع داستان نوشت بلکه حتی آثارش به اسم «به تصویر درآوردن شیوهی زندگی مردمان عادی انگلستان» ارج و قربی مثال زدنی یافتند. اگر بعد از این همه صغری و امیلی چیدن هنوز هم گوشی دستتان نیامده، باید بگویم که دارم دربارهی جین آستن و بخصوص کتاب غرور و تعصبش حرف میزنم.
البته منکر این موضوع هم نخواهم شد که برای خیلیها نوشتههای جین آستن حتماً ارزش ادبی خاصی دارند و خواندنشان آرامش بخش است. ولی وقتی که تجربهی لذت بردن از کارهای برونته و چارلز دیکنز را از ادبیات کلاسیک داشته باشید، فقدان ارزش ادبی در آثار آستن بیشتر مشخص میشود و راستش خیلی از طرفدارانش هم بیشتر سعی میکنند بر اهمیت محتوای کارهایش تأکید کنند تا فرمشان و هدف حملهی ما هم همین محتوا خواهد بود.
ماجرا از این قرار است که طی سالها، فیلمها و داستانهای بسیاری با اقتباس از این کتاب آستن ساخته شدهاند. از رمانتیک کمدیهای هزار رنگ و طعم گرفته تا پارودی های آخرالزمانی زامبیدار، همگی برداشت خودشان را از این داستان کلاسیک ارائه دادهاند که راستش به جرأت میتوان گفت اکثر این اقتباسها، در داستانگویی و شخصیتپردازی از خود آستن موفقتر عمل کردهاند.
جالبترین این اقتباسها از نظر نگارنده، مینی سریال «گمشده در دنیای جین آستن – Lost In Austen» است که اصولاً باید در قفسهی «فنفیکشنها» جایش داد. مینی سریال دربارهی یک خانم قرن بیست و یکمی و طرفدار دو آتشهی «غرور و تعصب» است که از هر فرصتی استفاده میکند تا وقتش را برای خواندن این کتاب خالی کند. او یک روز در حمام خانهاش، راهی به خانهی بنتها پیدا میکند و وارد دنیای دوست داشتنیاش میشود و با کاراکترهای محبوبش ملاقات میکند. همزمان، الیزابث بنت، قهرمان اصلی کتاب، وارد قرن بیست و یکم میشود و طعم زندگی در دنیایی را میچشد که در آن، زنها اهدافی فراتر از مردی جوان که حاضر شود با او برقصد و بعد هم به خواستگاریاش برود را برای خود متصور میشوند و به پیشرفتهایی فراتر از چیزی که الیزابت خوابش را هم نمیدید دست یافتهاند. این جهان جدید چنان به مذاق الیزابت خوش میآید که دیگر نیازی به برگشتن پیش خانوادهاش نمیبیند و در نتیجه بجای اینکه دارسی عاشق قهرمان زن اصلی داستان شود، عاشق فنگرل دلخسته و خجستهاش میشود.
Lost In Austen روی دیگری از شخصیتها را به ما نشان میدهد. برش و برداشتی از کاراکترها که حتی برای شخصیت گمشدهی دنیای ما نیز که بارها کتاب را خوانده و خودش را آشنا به تمام کاراکترها و حوادث آن میداند، غافلگیرکننده است. این پیچشهای غیرمنتظره آنقدر خود من را جذب داستان کرد که همان زمان که سریال را دیدم، بدون معطلی کتاب را خواندم و خیلی زود به اشتباه ساده لوحانهام پی بردم. نه شخصیتها و نه داستان به گرد پای فن فیکشنش نمیرسیدند و از آن به بعد هضم این موضوع که جین آستن یک نویسندهی معروف جهانی است و مدارس و دانشگاههایی هستند که کتابهایش را تدریس میکنند و افرادی هستند که غرور و تعصب را یک شاهکار کلاسیک میدانند برایم غیر ممکن بود. این موضوع که چطور ممکن است کسی از شخصیت خام و بچه ننهی آقای دارسی خوشش بیاید برایم درک نشدنی بود. مناسبات سخیف میان کاراکترها که در زندگی عادی هم تقبیح میشوند و تجلیل شدن از آنها در کتاب به عنوان یک شاهکار از تصویر جامعه انگلیسی برایم واقعاً اعجابانگیز بود. از ماجرای عشقی لبنی بین دارسی و الیزابت یا حتی بینگلی و جین هم که دیگر بهتر است چیزی نگوییم.
به مرور زمان به این نتیجه رسیدم که حتی سریال Lost In Austen هم انگار خودش سندی است برای اثبات اینکه چقدر شخصیتها و روابطشان در این کتاب سطحی و به بار ننشستهاند. دنیای غرور و تعصب کسالتبار است و تمام هدف آدمی یا لااقل خود من از کتاب خواندن -فرار از دنیای کسالتبار اطرافش- با خواندن این رمان نقض میشود. جهان داستان آنقدر رخوتگرفته و خاکخورده و راکد و کسلکننده است که در همین سریال «گمشده در آستن»، خود شخص شخیص الیزابت بنت که کاراکتر اصلی رمان است، به محض اینکه توانست از آنجا خارج شود، دیگر دلش نمیخواست هرگز برگردد، با وجود اینکه این امتناع به قیمت دوری از خانوادهاش تمام میشد، حاضر بود این بها را بپردازد و پایش را به آن جهان به خوابرفتهی مسکوت و بیتحرک نگذارد. سریال نشان داد که چطور به راحتی میشود دو شخصیت دلدادهی غرور و تعصب را از یکدیگر جدا کرد و برای هر کدام یک سرانجام متفاوت متصور شد، بدون اینکه اشکال چندانی پیش آید. چیزی که مثلاً هرگز نمیتوانید برای «بلندیهای بادگیر» تصورش کنید. بارها و بارها کتی و هیثکلیف را از یکدیگر جدا کنید و در شرایط مختلف بگذارید (کاری که خود امیلی برونته هم به زیبایی انجام داده) باز هم نمیتوانید تقدیر آنها را تغییر دهید و عشقشان به یکدیگر همچنان دست نخورده باقی میماند. البته این توهم را هم ندارم که کسی پیدا نمیشود که از این کتاب بدش بیاید. ولی بلندیهای بادگیر، مطرحترین کار برونته، حداقل در نشان دادن احساسات شخصیتهایش و حوادث داستانیاش، جای دفاع بیشتری دارد.
از طرفی وقتی «غرور و تعصب» که قرار است مشت نمونهی خروار و گل سرسبد آثار جین آستن باشد، اینطور در روایت نیز کم میآورد، چه انتظاری از بقیهی کارهایش میتوان داشت؟ بقول جورج سمپسون، «جین آستن مثل پیتر پن مونث کلمات است که هرگز بزرگ نمیشود»، و انگار این تجربهی مشترک بین تقریباً همه یا حداقل درصد زیادی از کسانی است که غرور و تعصب را به امید خواندن یک شاهکار کلاسیک برمیدارند و سپس ناامید به قفسه برش میگردانند دیده میشود. فکر میکنم آستن از آن نویسندههاست که یا عاشقش میشوید یا از او متنفر میشوید، و شاید بتوانم درک کنم که شیوه روایی او برای بعضی کار میکند. ولی شخصاً هرگز خریدار این متاع نبودهام.
با این حال این موضوع که نتوانستم با این «شاهکار کلاسیک» ارتباط برقرار کنم، تا مدتها مرا آزار میداد و مدام سوالهایی از این دست برایم مطرح بود که آیا مشکل از من است که این کتاب را دوست نداشتم؟ آیا نکتهای دربارهی نوشتههای جین آستن وجود دارد که از زیر نظر من فرار کرده و برایم مغفول مانده است؟ اصلاً تحت هر شرایطی چطور کسی میتواند از خواندن چنین کتاب سطحی و خستهکنندهای که دغدغهی کاراکترهایش در ازدواج و تعداد دفعات دعوت شدنشان برای رقصیدن خلاصه میشود، لذت ببرد؟ (به فرض اینکه کتاب را به هدفی غیر از داروی خواب آور استفاده کرده باشد طبعاً).
جالب است بدانید ویرجینیا ولف نیز که یک نویسندهی انگلیسی دیگر است، خانم آستن را سزاوار این همه تشویق و تمجیدی که در طول سالها دریافت کرده نمیدانست. او در سال ۱۹۳۲ در نامهای به دوستش او را شیرفهم کرد که بدون اینکه برایش مهم باشد «بلومزبری» چه چیزهای خوبی دربارهی آستن میگوید، علاقهای به او ندارد و تمام نوشتههایش را با نصف نوشتههای برونتهها عوض میکند، یا همان «یک تار موی گندیدهی برونتهها را به صدتا آستن نمیدهدِ» خودمان.
بزرگترین دغدغهی شخصیتها آنطور که در کتاب تصویر شده مسئلهی ازدواج است که به طرزی سادهانگارانه و سطحی به آن پرداخته شده. دختر دم بختی که در طوفان سوار بر اسب به سراغ پسری میتازد به این امید که شاید در آینده با او ازدواج کند و پسرانی که در برابر هرگونه دورنمایی از مسئولیتپذیری و تشکیل خانواده، بجای تصمیمگیری و جوابی قاطع، میدان را خالی میکنند ولی باز هم نمیتوانند بر سر تصمیم فرار خود بمانند و برمیگردند تا به دختری که شاید سر جمع ۳-۴ جمله با هم حرف نزده باشند، اظهار عشق کنند و لازم است یادآوری کنم که شخصیت این شاهزادهی سوار بر اسب سفید شما، دارسی چقدر بچه ننه است؟
موضوع از این قرار است که کتاب لایهی روایی دیگری هم ندارد که این غشای پوسیده و متعفن را بپوشاند و در حکم یک کامنتری یا نقد آزاد عمل کند یا دست کم منطق روایی را کمی بازی بدهد. نویسنده به همان سادهلوحی کاراکترهایش ظاهر میشود و ذرهای ادراک فراتر از دغدغههای شخصیتهای ننرش ندارد. یعنی من شخصاً نمیتوانم باور کنم کتاب، آنطور که ادعا میشود، بیانیهای اعتراضی به همین طرز رفتارها و همین تفکرات باشد، چرا که آستن بیش از حد جدیشان میگیرد و رویشان تمرکز میکند و سوار موجشان میشود و همراهشان میشود و با ایشان میگرید و میخندد و به هیجان و طرب درمیآید. آستن هیچ سرنخ ملموسی از درک فراترش از سلسله وقایع احمقانه و شخصیتپردازیهای کودکانهی خودش و خودآگاهی از آنچه مشغول به آن است نمیدهد و انگار این نعمت پست مدرنیسم بوده که به نجاتش آمده تا قیمه ها را بریزد توی ماستها و مفاهیمی عمیقتر از آنچه که شاید و باید به کتابش القا کند.
اتفاق بزرگ داستان (خیر، منظورم مریضی سنگین جین بنت نیست) آن زمانی است که جشن و دورهمیای برگزار میشود که بیشتر شبیه به یک نمایشگاه است تا خانوادهها در آنجا حضور پیدا کنند و دختران جوانشان را به نمایش بگذارند تا شاید چشم یکی از پسران حاضر در آنجا را بگیرند و خوشبختی و سعادتشان همان جا رقم بخورد. این مشکلی است که «رالف والدو امرسون» که هم «ترغیب» را خوانده بود و هم «غرور و تعصب» را به آن اشاره کرد. او نیز تاسف میخورد که همهی شخصیتها تنها به پول و ازدواج است که اهمیت میدهند و گفته بود: «من در درک اینکه چرا مردم رمانهای خانم آستن را در چنین جایگاه بالایی قرار میدهند ماندهام. در حالی که برای من کتابهای او لحنی عامیانه دارد و در خلاقیت هنری بیثمر است و عاری از نبوغ، بذلهگویی یا کوچکترین درک و شناختی از جهان. [….] هرگز زندگی انقدر حقیر و تنگنظرانه نبوده…خودکشی بیشتر قابل احترام است.»
زندگی شخصیتها طوری است که انگار هیچ مسئلهی دیگری آنها را تحت تاثیر خود قرار نمیدهد. انگار که در حبابی جدا از بقیهی دنیا بدون دغدغه از هرگونه مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی زندگی میکنند. و این نکتهای است که توجه وینستون چرچیل، نخست وزیر بریتانیا را که در جریان جنگ جهانی دوم کتاب «غرور و تعصب» را خواند، جلب کرد: «چقدر این آدمها زندگی راحت و آرامی داشتند! بدون هیچ نگرانیای دربارهی انقلاب فرانسه یا درگیریهای توفندهی جنگهای ناپلئونی.»
ایراد دیگری که شارلوت برونته، نویسندهی «جین ایر» به آن اشاره کرده، توصیفها و فضاسازی داستان است. او که کتاب «غرور و تعصب» را به پیشنهاد یکی از دوستان منتقدش خوانده بود بعد از تمام شدنش، از دوستش این سؤال را پرسید که اصلاً چطور میتواند تا این حد خانم آستن را دوست داشته باشد؟ او توضیح داد تنها چیزی که در کتاب دیده، یک پرترهی داگرئوتایپ از یک چهرهی عادی بود.
خودتان قضاوت کنید، چه کسی را تا بحال دیدهاید که یک عکس پرسنلی ساده را به عنوان شاهکاری در عکاسی وصف کند؟ حتی پرترهی مونا لیزا هم باید اول دزدیده میشد تا بالاخره توجه مردم را به عنوان یک شاهکار به خود جلب کند.
از نظر برونته داستان آستن چیزی نبود جز یک باغ حصارکشی شده با مرز بندیهای تمیز و مرتب و گلهای ظریف و مناظر بیش از حد ملالآور، بدون اینکه جذابیت و حیاتی در آن جریان داشته باشد. رکودی که از فرط کسالت به هراسناک بودن نزدیک میشود، ولی البته نه عامدانه. برونته که فضای داستان خودش خیال پردازانه و پر از خانههای اربابی سنگی، جنگلهای پر درخت و وحشی و جادههای ناهموار است، داستان آستن را به نداشتن ییلاقهای گسترده، هوای تازه و تپه متهم میکند و از این میگوید که به هیچ وجه مایل نیست با شخصیتهای اشرافی داستان آستن در آن خانههایشان که در عین شیکی و زیبایی، محدود و بسته هستند زندگی کند.
باز هم دو سال بعد از آن، برونته این موضوع را دوباره در نامهاش به دوست دیگری مطرح میکند و اشاره میکند که کارهای آستن سزاوار ستایش نیستند و این ستودن پارادوکسیکال را باید به عنوان موضوعی نامعمول و عجیب به باد تمسخر گرفت. از نظر برونته، آستن کارش را در ترسیم سطح زندگی مردم انگلستان خوب انجام داده، ولی چیزی که از حالات و احساسات نسل خودش میدیده تنها یک تصویر ظاهری بوده است.
که همین ما را میرساند به مشکل بعدی این کتاب. خانم آستن به ما اجازه نمیدهد خودمان شخصیتها را بشناسیم و تصمیم بگیریم آیا دوستشان داریم یا خیر و یا اینکه اصلاً آنها خوب هستند یا بد؟ او خودش برایمان تصمیمگیری میکند که معشوقهای قهرمانان(!) داستانش دارسی و بینگلی باید آدمهای خوب و خوشقلبی باشند و همه ملزمند آنها را دوست داشته باشند. حالا بماند که هر دو مانند پسرهای نوجوان بیمغزی هستند که چشمشان به دهان این و آن دوخته شده و ذرهای جذابیت در وجودشان نیست، ولی انگار که همهی ما عقلمان در چشممان است، این مردان جوان را باید بجای شخصیتپردازی، بخاطر چهرهپردازیشان دوست باشه باشیم. چرا که آنها همگی خوشهیکل، خوشچهره، خوشمشرب و همهی خوشهای دیگر هستند و از جایگاه اجتماعی بالایی برخوردارند. در حالی که تا جایی که ما میدانیم آقای دارسی حتی میتوانست یک قاتل سریالی خطرناک در لندن باشد. ولی ما که نمیدانیم، چون اصلاً او را بدرستی نمیشناسیم؛ و در مقابل، برادران کالینز که به دستور عمه خانم آقای دارسی میخواهند با دختران بنت ازدواج کنند تا شاید الیزابت دست از سر ویلیام کوچولویش بردارد، همگی آدمهای کسلکننده، بدقواره و بدریخت، با بهرهی هوشی پایین هستند. و البته آقای ویکام را فراموش نکنیم که بدون کوچکترین پرداخت شخصیتیای، صرفاً چون همه او را بدجنس و شیطانی میدانند و یک عده از بدذاتیهایش میگویند و از او متنفرند، پس حتماً ما هم باید قبول کنیم که آدم بد و شروری است. آنچه خواندن غرور و تعصب را برای من آزاردهنده میکند، مشخص شدن دست نامرئی نویسنده در داستان است. دستی که کاراکترها را میرقصاند و چون ناشیانه عروسکگردانی کرده، از پشت پرده بیرون میافتد و ناواقعی بودن نمایش را لو میدهد.
از مخالفین سرسختتر جین آستن، مارک تواین است که به نظر میآید حالا چه به شوخی و چه جدی، واقعاً از او و نوشتههایش متنفر است. نظراتی که او دربارهی آستن داده است، شاید بدخواهانهترین حرفهایی باشد که بشود دربارهی فردی به زبان آورد، که البته به شخصه نمیتوانم او را سرزنش کنم. اینطور که بنظر میآید او قصد داشته نقدی بر نوشتههای جین آستن بنویسد ولی هر بار مشکلی او را متوقف میکرد: «من هیچ حق ندارم کتابی را نقد کنم، و این کار را هم نمیکنم مگر اینکه از آن کتاب متنفر باشم. اغلب میخواهم جین آستن را نقد کنم، ولی کتابهایش آنقدر مرا عصبانی میکنند که نمیتوانم هیجانم را از خواننده پنهان کنم؛ به همین خاطر هر بار که میخواهم شروع کنم باید دست نگه دارم. هر بار که غرور و تعصب را میخوانم میخواهم او را از قبرش بیرون آورم و با استخوان ساق پای خودش بکوبم توی جمجمهاش.»
او همچنین عقیده داشت که کتابخانهای خوب است که هیچ کتابی از جین آستن در آن نباشد، ولو هیچ کتاب دیگری نیز در آن وجود نداشته باشد. حتی نفرت تواین تا جایی پیش رفت که در نامهای به ویلیام دین هاولز نوشته بود: «مایهی تأسف است که اجازه دادهاند جین آستن خودش به مرگ طبیعی بمیرد».
با تمام این تفاسیر، موضوع جالب دربارهی غرور و تعصب این است که میتوان آن را از زاویهی دیدی کاملاً متفاوت خواند و از آن لذت هم برد. فقط کافیست شخصیت اصلی داستان و حتی راوی آن را تغییر دهیم و فرض کنیم درواقع آقای بنت است که به عنوان سوم شخص مفرد در گوشهای از کتابخانهاش نشسته و هر چیزی که در اطرافش میگذرد را روایت میکند و تلاش همسر کوته فکرش خانم بنت را به سخره میگیرد و فکر میکند «این مردمان عادی هم که همهاش به فکر ازدواج و جهاز دختران و عروسانشان و اسم و رسم خانوادگیشان هستند، فارغ از اینکه در دنیای واقعی چه میگذرد». شاید برای همین است که همهی شخصیتهای کتاب سطحی و بیاحساسند. بخاطر اینکه این شخصیتها، نه خود اصلیشان، بلکه مجسمههایی گروتسک برساخته از واقعیت وجودیشان در ذهن آقای بنت هستند و کمیکریلیفهایی در خلال رویاپردازی سرخوشانه و بذلهوار او. شاید بالاخره بعد از همهی این حرفها و ایراد گرفتنها، واقعاً خانم آستن سزاوار ستایش است، چرا که عمریست همه را سر کار گذاشته است.
از طرف دیگر، من در تلاشی معصومانه برای شناختن بیشتر نوشتههای جین آستن، کتاب «اِما» را شروع کردم (و اعتراف میکنم محض خاطر سلامت روان و جسمم هم که شده بعد از ۵۰-۶۰ صفحه آن را کنار گذاشتم) و باز هم میتوانم بگویم تمام اشکالات کذایی غرور و تعصب حتی پررنگتر و عذاب آورتر در آن به چشم میخوردند و حتی دیگر کاراکتری هم نیست که بخواهد از رفتار دیگران ایراد بگیرد تا بتوانیم همهی مشکلات کتاب را به ذهن پارودی پرداز او ربط بدهیم. همین موضوع، احتمال اینکه خانم آستن واقعاً یک نابغهای است که دچار سوءتفاهم شده را رد میکند و دیگر آدم با خیال راحت میتواند با جمیع مشاهیری که از ایشان اسم برده شد موافقت کند و یکصدا شود که امپراطور لخت است!
-
حتی ارزش نقد شدن رو هم نداره وقتی خوندمش فقط به این نتیجه رسیدم که موفقیت یه کتاب به هیچ وجه دلیل بر عظمت ادبی اون نیست.
-
کاش نقدهای مثبت را هم مینوشتید. من به عنوان کسی که کتابهای ایشون را نخوندم با این متن فقط فهمیدم نویسنده این متن از کارهای ایشون بدشون اومده درننیجه هرچی نقد منفی هم بوده جمع کردن در کنار ابراز نفرت خودشون. یه جور احساس میشه یه طرفه به قاضی رفتن، البته شاید منم اگه بخونم هم عقده باشم با ایشون ، ولی دوست داشتم نقدهای مثبتم مینوشتن
-
البته این اسمش نقد نیست و یک یادداشته و نظر شخصیه. در نظر شخصی هم به نظرم خیلی نیازی نیست همهی جوانب رو رعایت کنیم. داریم ابراز عقیده میکنیم دیگه. حالا یا با عقیدهی ما موافق هستن یا مخالف.
-
بله این نیز حرفیست 🙂 البته ” که همین ما را میرساند به مشکل بعدی این کتاب. خانم آستن به ما اجازه نمیدهد خودمان شخصیتها را بشناسیم و تصمیم بگیریم آیا دوستشان داریم یا خیر و یا اینکه اصلاً آنها خوب هستند یا بد؟ او خودش برایمان تصمیمگیری میکند که معشوقهای قهرمانان”
اینجوری پس بهتر بود از کلمه ما استفاده نمیکردن . به جاش من را به کار می بردن . وقتی میگن ” ما ” آدم احساس میکنه همه همین حس را داشتن .
در هر صورت ممنون از مطالب خوبتون -
به نظرم اینم یکم متهبهخشخاشگذاشتن میشه. یعنی به نظرم در وب فارسی که کسی اصلاً مولف نیست و همه مترجم بد هستن دیگه یه نفر هم پیدا بشه نظرش رو بگه برای من محترمه. من مطلب رو دوست داشتم. هرچند خیلی خوشحال میشدم اگه نویسنده اون مقایسهی بلندیهای بادگیر و غرور و تعصب رو بیشتر بسط میداد.
-
ای بابا ما که هرچه گفتیم گویا چرت گفتیم 🙂 شاد و پیروز باشید
-
حرف شما که متین بود. بنده هم نظرم رو گفتم 🙂 عذرخواهی میکنم که باعث تکدر خاطر شد.
-
-
قربان شما استفاده کردیم 🙂
-
پیشنهاد میکنم که یه بار دیگه کتاب رو بخونی!😜 قاطی کردیش با لاست این استن! 😜فقط توی لاست این آستن ، برادرهای کالینز ،توسط خاله دارسی برای ازدواج با دختران بنت معرفی شدن!در کل اما به نظر من هم لاست این آستن حتی از کتاب هم بهتر بود!این رمان رو من در سن سیزده چهارده سالگی، مابین خوندن مرگ قسطی و بربادرفته خوندم و به نظرم کاملا سرگرم کننده و پر شور و هیجان اومد! و هنوز هم مستر دارسی تونسته تو ذهنم جایگاهش رو به عنوان یه ابرمرد ایده آل حفظ کنه!به نظر من الیزابت بنت تنها به اندازه کتنس اوردین خودخواه و سطحی نگر بوده و هست ، نه بیشتر و نه کمتر …..😜
-
معلومه از ادبیات کلاسیک سر در نمیارید و اصول داستان نویسی رو پایه ای نمی دونید. اینکه به نظر ات مخالف چند تا نویسنده مشهور استناد کنین دلیل بر بی مایه بودن یه اثر ادبی ماندگار نیست. دانسته های خودتون از داستان نویسی رو بالا ببرید تا درک کنید چرا نوشته های آستن هیچوقت کهنه نمیشه. اون نظر اول از The outcast که کلا کمر ادبیات رو شکست. : ))
-
این اصول داستاننویسی واقعا چیز عجیبیه … یعنی این که یه جایی معتقدیم داستاننویسی هم اصول داره خودش به نظرم به قدر کافی از-ریخت-افتاده و قدیمیه … سوای اون ولی ایتس اوکی برادر … کسی نگفته که غرور و تعصب یا جین آستین حتما بدن و هیچکس حق نداره بگه خوبن … من خودم از آستین بدم نمیاد … ولی خب یکی هم خوشش نمیاد و یه یادداشتی دربارهش نوشته … درست مطلقی وجود نداره که … اصول داستاننویسیای وجود نداره … دیگه واقعا برای ادبیات «متر» نداریم … کامان …
-
بعد این مغلطهی دانستههاتونو بالا ببرین رو من متوجهش نمیشم … شما مثلا دانستهای داری در مورد کنترپوان؟ … نداری … بعد پس باید نتیجه بگیریم که حق نداری از موسیقیای خوشت/بدت بیاد؟ … بعد شما که نمیدونی دانستههای نویسنده رو … الان من بگم مثلا نویسنده فلوبر بوده، حله همه چی؟ … کلا اینقدر فاشیست خوب نیست آدم باشه در رابطه با نظر و زاویه دید یه آدمی که یه مطلبی رو نوشته … یه کتابی خونده نظرش در موردش این بوده … دیگه واقعا تو این یه مورد خاص پلیس نیاز نیست که همه ی سلیقهها رو «اصولی» کنه … کلا چه گیر سفتی ما با این مطلقا خیر/خوب/درست بودن یا شر/بد/غلط بودن یه نظری داریم … نظر شما غلطه که تخممرغ آبپز دوست نداری؟ اصول آشپزی رو جریحهدار میکنه؟
-
-
خوب منطقیه و فکر کنم باید قبولش کنم که غرور و تعصب یه شاهکار ادبی نیست ـ واحتمالا ادبی هم نیست ـ و اره امپراطور لخته اما من (و نه تنها من ) وقتم رو صرف این میکنم که از دیدن این امپراطور لخت لذت ببرم . هیکل اون رو هیچکس نداره حتی اگه مغزش زیادم پر نباشه . آستن شاید کارش اینه و درست نیست که ارزش کارش رو ما تعیین کنیم ـ و اینکه بازم درصد احتمال بزارین که جین هم شاید میدونسته داره چیکار میکنه اگرم نمیدونسته بدرک . من دوست دارم فکر کنم که اون اینو نوشته تا بعد ها از کلیشه اش به عتوان موضوع فلسفی استفاده کنن
-
یادداشت جالبی بود،تا به حال اینجوری به این کتاب نگاه نکرده بودم!
-
خانوم فدایی… این بچه خودش رو کشت :/ شما چه مدیر مسئولی هستید که رسیدگی نمیکنید؟ ما داریم اینجا از دست میریم :((
-
سلام.ویرجینیا وولف در کتاب «اتاقی از آن» خود آستین و روشش را بر کار شارلوت برونته ترجیح داده. برعکس چیزی که در نوشته شما اومده
-
دقیقا
-
-
اگر کتاب را خوانده بودید متوجه می شدید آقایآن کالینز نداریم یا برادران بدقیافه ی کالینز. فقط یک آقای کالینز هست که قبل از آشنایی عمه آقای دارسی با خانواده ی بنت پیشنهاد ازدواج را مطرح می کند آن هم به دلایلی دیگر.
-
دنیای جین ایر خواهران برونته دنیای مطلوب شماست؟
یک نگاه به کتاب جین هریس بندازید گلی امامی ترجمه ش کرده گردابی چنین حایل.
حداقل دنیای آستن در ظرف زمانی خودش قابل پذیرش است ولی شخصیت کثیف راچستر و جین؟
زندانی کردن و محو کردن زن بیچاره به بهانه ی دیوانگی.
و آن کوری احمقانه ی پایان داستان که قرار است پرداخت بها باشد -
مخالفم، دید شما به این کتاب از نگاه اشتباهتون بهش نشات میگیره شما نمیتونید با عقاید شکل امروزی به کتابی نگاه کنید مربوط به قرن ۱۸ ائه
نه فقط تو قرن ۱۸ و ۱۹ بلکه حتی تا اواسط قرن بیستم هم اینجور مهمانی ها باب بود و چیزای مثل لیبل پدر و طبقه اجتماعی اینده خیلیا رو تعیین و امکاناتشون رو محدود میکرد
موقعی راجع به جین آستن یا امثالهم میگید شخصیتای کتاباشون فقط دنبال ازدواجن به این نکته دقت کنید که این کتب در بین سال های 1700 و خورده ای تا 1800 خورده ای نوشته شدن و اونموقع خیلی زنان دنیا من جمله انگلیس تنها حقی که تو زندگی داشتن ازدواج بود که اونم معمولا به انتخاب خودشون نبود یا نهایتا حق داشتن تو یه جمع کوچیک از مجردهای مناسب همدیگر رو انتخاب کنن و این واقعا وجود داشته
اگر من نوعی تنها انتخابی که تو زندگی دارم این باشه که ازدواج کنم قاعدتا نیاز دارم بتونم با اون آدم در آرامش و بدون اعصاب خوردی زندگی کنم
پس اگه این حق رو نداشتم که خودم انتخابش کنم قطعا بهترین راه واسم جنگیدن واسه همین حقوق اولیه است
پس ببخشید که زنای رمان روشن فکر نیستن و مثل زنای قرن ۲۱ فکر نمیکنن
و راستش برادران کالینزی وجود نداره و اون کانسپت نحوه ازدواج و پیشنهاد ازدواجش مال سریال لاست این آستنه
به علاوه لیدی کاترین تا قبل از اینکه الیزابت به ملاقات شارلوت بره و با دارسی تو روزینگ پارک نشست و برخاست کنه نظری نداشت که دارسی ممکنه به الیزابت علاقه داشته باشه و خب خواستگاری کالینزم قطعا قبل از ازدواجش با شارلوت رخ داده بود
غرور و تعصب کتابیه که چندین ساله مورد توجه منتقدین حوزهی ادبیات و خوانندگان رمان هاست؛ یکی از سرآغاز ها بر این باور که رمان میتونه ارزش ادبی داشته باشه، مفهومی رو برسونه، برای هدفی بجنگه و در عین حال ملال آور و خسته کننده نباشه
و سرآغازی بر این باور که زنان هم میتوانند بنویسند!!
کتاب غرور و تعصب در عین داشتن داستانی گیرا و نثری جذاب نه تنها هرگز سرشار از اغراق ها و اتفاقات عجیب و غریبی که پشت هم میافتن نیست بلکه پیشرفت قصه در این کتاب از نظم و ترتیب برخورداره
اگر کتاب رو بدون پیش داوری بخونید میبینید که در عین حال که دنبال کردن تک تک خطوط و صفحات براتون جذابه همه ی اتفاقها به نظرتون منطقی و قابل رخ دادنه!
چیزی که بعضی از خوانندگان امروزی این کتاب ممکنه درک نکنن ارزش اجتماعی این کتابه؛ قدرت تغییرش!
جامعه ی انگلستانِ قرن 18 و 19 ارزشی به جز ازدواج برای بانوان قائل نمیشد؛ البته بعضی خانم ها چندین زبان یاد میگرفتند، گلدوزی و نقاشی می آموختند و آموزش موسیقی و آواز میدیدند اما همه ی اینها فقط برای این بود که یا ازدواج موفق تر و وجههی اجتماعی بهتری داشته باشند و یا معلم سرخانه بشن که حالت دوم صورت منفی قضیه بود.
جامعه ی آن روز حتی درک چندانی در مطالعه و یا انتخاب کتاب برای زنان قائل نبود یک مثالش را در رفتار آقای کالینز در کتاب خانه ی آقای بنت در اولین دیدارش از لانگبورن و نگاه تحقیر آمیزش به رمان ها و یا کتب کتابخانه های سیار میشه دید یا حتی در برخوردی که با مری و الیزابت میشه! به عقیده من حتی جین آستن هم این شخصیت خلق شده خودش رو نشناخت ولی موضوع رفتار مری بنت از بحث ما خارجه پس امروز بهش نمیپردازم.
در چنین جامعه ای الیزابت بلند میشه و به خودش حق انتخاب و تفکر میده و تصمیم میگیره که قراره آیندهاش رو با کی یا در چه شرایطی بگذرونه و هرچند به غلط اما در برابر اتفاقی که فک میکرده افتاده موضع بگیره و انتخاب کنه که به جای نقاشی یاد گرفتن، طبعیت گرد باشه و شخصیت جذابی که نویسنده براش خلق کرده جنگیدن ها رو برای بقیه دخترها ارزش میکنه و برای بقیه ی جامعه حداقل کمی پذیرفته تر.
در جامعه ی اون روز انگلستان بارها دیده شده بود که برخی ارزش انسانی و برتری فرهنگی رو با برتری مالی یکسان میدیدن و اشرافی بودن که فکر میکردن صرف برخورداری از امکانات مالی و تحصیلی بهتر از اکثر مردم الزاما دارای برتری فکری هست
جین آستن در طول کل داستان بارها به سرزنش پیشداوری و زودباوری می پردازه و ارزش های درست و غلط رو در لا به لای دیالوگ های برآمده از حرص و شادی و غم و خجالت و … تعریف میکنه
افکار پوسیده و رفتارهای غلط جامعه اش و بخش های منفی فرهنگ و باورهای مردم قشرهای مختلف رو بدون تاختن به افراد و به کار بردن لحن تند یا خیلی تند و به دور از ادب و احترام بیان میکنه و خب من فکر میکنم این توانایی در هر نویسنده و هر کتابی نیست که انقدر ماهرانه به بی فرهنگی ها و غلط ها بتازه بدون اینکه به شخص،قشر یا جامعه ای کوچکترین اهانتی بکنه و این چیزیه که کتاب غرور و تعصب رو متفاوت میکنه.
و اما جین آستن!
جین آستن یکی از اولین نویسندگان زن رمانه که آثارش نه فقط در نظر مردم بلکه بلکه حتی در نظر استاید ادبیات انگلستان به عنوان شاهکار های نویسندگی بود
به طوری امثال لرد بایرون و سر والتر اسکات به شدت مقهور قدرت نوشتن او بودن
البته که قبل از اون هم نویسندگان زنی بودند که کتاب های خوبی نوشته بودند کسایی مثل فانی برنی، ان رادکلیف، ماریا ادورث، الیزابت اینچبالد و مری وُلستُن کرفت و آثار نسبتا مشهوری هم دارن
اما چیزی که جین آستن رو متفاوت میکنه دو انقلابیه که با آثارش شروع کرد که ادبیات و همینطور سرنوشت بسیاری از بانوان رو اول در انگلستان بعد بقیه اروپا و بعد خیلی جاهای دیگه تغییر داد.
شاید بپرسید که چرا؟ یا اصلا چه انقلابی؟!
در زمان نوجوانی و جوانی جین آستن رمان نویسی یکی از کارهای سطح پایین ادبیات محسوب میشد و خوندنش باعث تمسخر فرد توسط اطرافیانش میشد اما خانواده آستن از این افکار نداشتند! اونا رمان رو هم در کنار نمایشنامه و شعر مطالعه میکردند و از گفتن اینکه رمان میخونن ابایی نداشتن اینا رو از لیست کتابایی که این خانواده از کتابخونه های شهرهایی که توش زندگی کردند به امانت گرفتند میشه دید.
دلیل ساده انگاری اون زمان سهل انگاری بود که در اون زمان در تحریر رمان ها اتفاق میوفتاد که در نتیجه اش آثار ادبیات داستانی اون زمان غالبا متشکل از کتبی بود که دارای ترتیب های غیرمنطقی، اتفاقات بیش از اندازه زیاد، معجزه های بعید و بیخود و نوشته هایی با انسجام متنی کم بودند و در نتیجه همه ی این موارد رمان معمولا به عنوان اثری با ارزش ادبی کم تلقی میشد و جالبه بدونید این جبهه مقابل ادبیات داستانی و رمان هنوز هم هست
جین آستن عقل و احساس رو نوشت. یه رمان خوب!
این انقلاب اولش بود
تو این کتاب به جای اسم نویسنده نوشته شد: نوشته ی یک خانم. این انقلاب دوم اون بود! انقلابی حتی بزرگتر از انقلاب اول
در سال های قرون هجدهم و نوزدهم انگلستان زن بودن کار راحتی نبود، شغل داشتن، تصمیم گرفتن، آزادی عمل در خیلی چیزها، تصمیم گیری راجع به ازدواج یا حتی در مواردی اموال خودشون چیزایی بود که خیلی از زنان نداشتند
جین آستن در 28 ژانویه 1813 غرور و تعصب رو با عنوان:
غرور و تعصب؛ رمانی از خانم نویسنده ی عقل و احساس چاپ میکنه
و این کتاب ثابت میکنه که رمان میتونه پرمحتوا باشه و میتونه خوب نوشته بشه
تو این رمان هیچ اثری از اتفاقات و احساسات تخیلی و یا سرنوشت های دور از ذهن نیست
بلکه یک رمان خوش ساخته با یک پایان درخور
جین آستن در ترغیب و نورثنگر ابی و منسفیلد پارک انقلاب هاش رو تکمیل میکنه
از بیماری های اون زمان فرهنگ و رسوم جامعه اش مینویسه، از ظلم های زنان در حق زنان میگه، تفاوت تصمیم گیری از روی تعقل و مصلحت اندیشی رو نشون خواننده میده و با تصویر سازی های دقیقش فضای مهمانی ها، خانه ها، عمارت ها، خانواده ها و طبیعت ها رو در ذهن خواننده تداعی میکنه و همه ی این ها رو چنان آرام و منسجم مینویسه و چنان در قالب جدال شخصیت ها و ارتباط کلامی افراد مشکلات فرهنگی و فکری و باورهای جامعه ی اون زمان رو نشون میده که خواننده قادر به زمین گذاشتن آثارش نخواهد بود
امیدوارم آثارش رو مرور کنید و از خوندنشون لذت ببرید
در نتیجه من فکر میکنم هم غرور و تعصب ارزش ادبی داره هم جین آستن نویسنده توانمندیه -
من و همسرم به همراه هم این کتاب رو خوندیم البته همسرم نصفه نشده دیگه تحمل نکرد و ادامه نداد، اگه کسی میخاد اعصابش خورد بشه بهتره این کتاب رو بخونه، همه آدما فکرشون فقط مهمانی رقص و به نمایش گذاشتن دخترا و ازدواج و پول هست و ثروت تنها عامل فرق انسانها و شان و منزلت و ارزششون قلمداد شده، همه به دنبال ازدواج با فردی ثروتمند و مرفه هستند و سعادت رو در این میبینند، احساسات جایی در این کتاب نداره و آنقدر خواندن کتاب حوصله سر بر هست ک اندازه و حدود نداره، اگه شاهکار کتاب آستن این هست پس بقیه کتابا چی هستن واقعا؟؟ واقعا قابل درک هستش که بعد ۱۸ سال این کتاب چاپ بشه چون ارزش خوندن نداره.