سلیقه رسانه‌ای و تجربه رسانه‌ای: من عاشق بلادبورن هستم ولی چطور آن را به یک عشق ادبیات پیشنهاد بدهم؟

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

این نوشته در مورد سلیقه‌ی رسانه‌ای و تجربه‌ی رسانه‌ای است. این که سلیقه‌ی رسانه‌ای چیست برای بیشتر ما واضح است حتی اگر با همین کلمات در موردش صحبت نکنیم یا برای تعریفش دقیقاً از واژه‌ی سلیقه‌ی رسانه‌ای استفاده نکنیم. ولی در واقع این‌ها کلماتی باکلاس هستند برای این که با خیال راحت‌تری بلادبورن را به رفیق کتابخوانتان پیشنهاد بدهید.

من یکی از طرفداران ثابت بازی‌های هیده‌تاکا میازاکی هستم. بازی‌هایی که ساخته یعنی سه‌گانه‌ی دارک سولز و دیمنز سولز و بلادبورن و همینطور سکیرو، دقیقاً آن لذتی را به من می‌دهند که از رسانه‌ی گیم انتظار دارم. بازی‌ها سبک خاصی را دنبال می‌کنند (قصه‌گویی از طریق اشیا، اهمیت به معماری فضا، عناصر مترووانیا، حل کردن پازل، مبارزه‌ی نسبتاً واقع‌گرایانه، بی‌رحمی بازی، روایت پیچیده و غیر خطی) که به قدری ویژه است که اسم ژانرش را از روی اسم خود بازی‌ها سولزبورن گذاشته‌اند.

همه‌ی بازی‌های میازاکی برایم جالبند ولی بلادبورن به طور خاص برایم جایگاه خاصی دارد. اما تا به امروز نتوانسته‌ام آن را به کسی پیشنهاد بدهم. یعنی سخت است بلادبورن را به عنوان یک بازی عادی بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به کسی پیشنهاد داد. حتی اگر طرف مقابل گیمر باشد. تا به حال نشده بلادبورن را به کسی پیشنهاد دهم و طرف مقابل از بازی خوشش آمده باشد.

چیزی در بازی بلادبورن برای آن‌ها پس‌زننده است. ترجیح می‌دهند هیچ کاری باهاش نداشته باشند. سخت بودن بازی یا به نظر آن‌ها «سختی مضاف بر سازمان و غیر منطقی»‌اش باعث شده هرگز نتوانند آنقدری بازی را پیش ببرند که از داستان بازی یا اتمسفر آن لذت ببرند.

به نظرم خیلی حیف است که چنین اتفاقی افتاده. بلادبورن واقعاً یکی از شاهکارهای رسانه‌ی گیم است. یکی از آن لحظه‌هایی در یک رسانه است که با خودتان می‌گویید، زمان به قبل و بعد از ساخته شدن این اثر تقسیم می‌شود. مثل وقتی پیتر گرین‌اوی The Chef, the Thief, His Wife, Her Lover را می‌سازد یا دیوید لینچ سریال تویین پیکس را راهی تلویزیون می‌کند یا مثلاً چوب حراج قطعه‌ی ۴۹ از تامس پینچان نوشته می‌شود.

چطور می‌توان به آدمی دیگر که به هیچ‌وجه «تجربه‌ی رسانه‌ای» مشابهی با شما ندارد چیزی را پیشنهاد کرد؟ اصلاً ممکن است بین دو «سلیقه‌ی رسانه‌ای» مختلف پل زد؟ پیشنهاد کردن کتاب یا فیلم یا سریال به کسانی که تجربه و سلیقه‌ای شبیه ما ندارند کار بی‌خودی نیست؟ چطور می‌توانیم یک بازی پیچیده و سخت یا یک کتاب زیادی پیشرفته را به یک نفر پیشنهاد دهیم؟ در این نوشته قصد من صحبت در مورد این دو واژه یعنی تجربه و سلیقه‌ی رسانه‌ای است. تنها طریقی که به نظرم می‌رسد در موردشان صحبت کنم، تعریف کردن تجربه‌ی شخصی خودم در موردشان است.


اصلاً لازم است به تجربه‌ی رسانه‌ای هم پل بزنیم؟

بلادبورن یکی از آن بازی‌هایی است که همیشه می‌توانید در جواب: «بهترین بازی‌ای که سراغش رفته‌ای کدام است؟» استفاده‌اش کنید.

منتها چطور می‌شود اینقدر دقیق گفت ده بازی مورد علاقه‌ام کدام هستند؟ (شک ندارم آدم‌هایی وجود دارند که نه تنها این لیست را ساخته‌اند که هرچند‌وقت‌یک‌بار به‌روزرسانی‌اش هم می‌کنند) ولی از آن گذشته چطور می‌شود به آدم‌ها در لحظه بازی پیشنهاد کرد؟ این همه بازی بی‌نظیر هست ولی در ضمن می‌دانیم که همه‌ی بازی‌های بی‌نظیر لزوماً برای هرکسی مناسب نیستند. اینجا بحث سلیقه‌ی رسانه‌ای و تجربه‌ی رسانه‌ای پیش می‌آید.

یک چیزی شبیه کتاب خواندن است. وقتی کسی از من می‌پرسد چه کتابی را به او پیشنهاد می‌کنم به نظرم سوالی بی‌معنا می‌رسد. چطور ممکن است بتوانم به کسی که از من می‌پرسد «چه کتابی را پیشنهاد می‌کنی؟» تنها یک کتاب را پیشنهاد کنم؟ واقعیتش این است که در بهترین حالتش هم کتاب‌خواندن فعالیت دشواری است. بیشتر آدم‌ها هم از کتاب‌خواندن خاطره‌های خیلی بدی دارند. از اجبار والدین تا اتفاقی گیر کتاب‌های بی‌مزه و خسته‌کننده افتادن تا خواندن کتاب‌های سنگین یا سبک در سنین نامناسب. خیلی وقت‌ها اصلاً ممکن است خواننده‌ی بازار ادبیات فلان کشور نباشیم. مثلاً رمان روسی یا رمان آرژانتینی به مذاق‌مان خوش نیاید. طرفدار ادبیات ایرانی نباشیم. دلمان رمان فرانسوی یا انگلیسی یا آمریکایی نخواهد.

کتاب خواندن فعالیتیست که به تدریج لذت‌بخش می‌شود. مثل لذت‌بردن از پنیرهای خاص یا خاویار که مزه‌ی چیزهای مرده می‌دهند. رسانه‌ی کتاب در مقایسه‌ با اکثر رسانه‌های سریع‌السیر مدرن کندتر است. منتها به این معنی نیست که رسانه‌های سریع‌تر مثل گیم و سینما لزوماً بر آن ترجیحی دارند. خیلی وقت‌ها آدم‌ها می‌گویند که ترجیح می‌دهند اقتباس سینمایی و تلویزیونی یک کتاب را تماشا کنند. ولی هر کسی که منبع اقتباس را خوانده باشد، می‌تواند شهادت دهد که ادبیات خاصیتی دارد که لزوماً تمامش قابل ترجمه به تصویر نیست. سطوحی از ادبیات وجود دارند که تحت هیچ شرایطی نمی‌توان آن را به رسانه‌ای غیر متنی تبدیل کرد/انتقال داد. بجز این لذت‌هایی در خواندن چینش‌های خلاقانه‌ی کلمات در کنار هم است که همانقدر می‌تواند اشتیاق‌برانگیز باشد که دیدن توالی تصاویری مشخص در پی هم. خلاقیت ادبی تنها مربوط به داستانی که تعریف می‌شود نیست. خود چینش کلمات لذت‌بخش است. همانطور که مثلاً دیدن فیلم ون تریر یا لینچ فقط برای این قشنگ نیست که داستان قشنگی دارند (خیلی وقت‌ها اصلاً داستانی درکار نیست). ادبیات هم خاصیتی اینطور دارد.

گیم و سلیقه‌ی رسانه‌ای

همینطور اگر طرفدار سینما هستید می‌دانید که هر فیلمی را به هر کسی نمی‌توان پیشنهاد کرد. همینطور که مثلاً طرفداران تلویزیون می‌دانند لذت بردن از ساده‌لوحی فلان سریال ترند روز لزوماً کار ساده‌ای نیست و هرکسی درک نمی‌کند چرا فلان بازیگر مرد جذاب است یا تماشا کردن یک فصل کامل سریال فقط به خاطر لذت بردن از شیمی بین شخصیت‌ها و شنیدن فلان تکیه‌کلام یعنی چه.

حالا اگر کسی از شما بخواهد یک کتاب بهش پیشنهاد بدهید، می‌دانید که لزوماً کسی که طرفدار هری پاتر است، از جنایت و مکافات لذت نخواهد برد (لزومی ندارد ولی بعید هم نیست). پس می‌توانید از او بپرسید که سابق بر این چه چیزی مطالعه کرده است. پیشنهاد کردن کتاب‌های سخت به هر کسی کار جالبی نیست. ولی اگر فرض کنید کسی هری پاتر را خوانده و عاشق رمان‌های نوجوان/پلیسی فانتزی مدرن با دقت بالا روی جزئیات است آنطوری که فقط از پس جی کی رولینگ بر می‌آید و حالا شما موظف هستید به او پیشنهاد کنید چیز بعدی را بخواند، چطور می‌توانید از او انتظار داشته باشید که منطقه‌ی امنش را ترک کند و همراه شما بیاید.

به نظرم آدم‌ها وقتی با هر پیشنهاد رسانه‌ای تازه‌ای روبه‌رو می‌شوند بلافاصله به دو دسته تقسیم می‌شوند:

یک دسته آدم‌هایی هستند که واقعاً دوست ندارند بدانند سوسیس چطوری ساخته می‌شود. دوست دارند سوسیسشان را بخورند و لذت ببرند. این آدم‌ها برایم قابل احترام هستند. به هر حال می‌دانند چه می‌خواهند و سراغش می‌روند. شاید بگویید چیزی شبیه اعتیاد است که آدم بخواهد تجربه‌ی امن را مدام تکرار کند ولی اگر فرض کنیم خواندن برای تولید لذت است پس یک مدل لذت همین است. خواندن داستان‌های مشابه اولین داستانی که برایشان لذت تولید کرده. در واقع الگوی نت‌فلیکس هم همین است. تروپ‌ها و کلیشه‌هایی که می‌داند جواب داده‌اند را کنار هم می‌گذارد و به واقع برای چیل کردن است. برای وقتی که شما حوصله ندارید دست به تجربه کردن بزنید. به هر حال شکر یک چیز اعتیادآور است. مزه‌های ساده هم همانقدر می‌توانند خوب باشند که یک مزه‌ی پیچیده‌ی غیر قابل تکرار.

ولی به ترتیب دیگری هم می‌شود از ادبیات لذت برد. این لذت هرچند به داستان هم برمی‌گردد ولی محدود به داستان نیست و به لذت از رسانه‌ی ادبیات برمی‌گردد. یعنی به لذت از چارچوب و ادات و قطعات سازنده‌ای که رسانه‌ی ادبیات را می‌سازند. از نحوه‌ی چینش کلمات تا روش‌های غیر معمول در روایت داستان تا فرو رفتن در یک موضوع خاص و بسط دادنش تا صرف بحث انتزاعی به مثابه ورزش که ذهن خواننده را درگیر کند. به هزاران ترتیب مختلف غیر از داستان، می‌شود از یک کتاب لذت برد. این تجربه‌ی دیگر هم می‌تواند لذت‌بخش و اعتیادآور باشد ولی اگر فرض کنیم تجربه‌ی اول یک تجربه‌ی اندورفینی از لذت است که با تکرار روتین به دست می‌آید، تجربه‌ی دوم از نوع شکستن روتین است. لذت دوم به نظرم لذتی آدرنالینی از نوع ماجراجویانه و گریز و ستیزی است. اگر فرض کنیم به اندازه‌ی کافی در یک رسانه تبحر پیدا کنیم که لذت اندورفینی را تا حد خوبی باز کنیم (Unlock) بعد شاید به تدریج و کاملاً اتفاقی و شاید با کمک و پیشنهاد دوستان یا کمی فشار هم‌سطح (Peer Pressure) به این لذت دوم، لذت آدرنالینی هم متمایل شویم.

این تجربه در ضمن می‌تواند بسیار الهام‌بخش و منحصربه‌فرد باشد. لذتی که به نظرم اکسی‌توسینی است و بیشتر به مکاشفه و پیش‌روی در رویا و خلسه شبیه است. این دسته‌ی سوم برای هرکسی به ترتیبی رخ می‌دهد که به نظرم منظور از برخورد افق خواننده و افق متن یک همچین چیزی است. لذت فرو رفتن در ذهن و تجربه‌ی ذهنی یک شخصیت داستانی و پی بردن به هماهنگی‌های ظریفی که نویسنده در چینش کلمات به کار برده تا توالی صحنه‌هایی که برایمان چیده. ادبیات و متن می‌تواند بسیار لذت‌بخش باشد. هرچند این موضوع بیشتر از آنکه ظاهر رسانه‌ی ادبیات بروز بدهد موضوعی برهم‌کنشی (و احتمالاً میان‌کنشی) است. شاید مشکل اصلی این است که متن برخلاف ظاهری که به هیچ‌وجه پویا نیست، کاملاً پویاست است. خیلی وقت‌ها هم تجربه‌ی این مدل تعامل برقرار کردن با متن به این برمی‌گردد که متنی را پیدا کنید که واقعاً با شما سازگار باشد.

نوستالژی

از سوی دیگر تجربه‌ی رسانه‌ای گیم هم مثل ادبیات تجربه‌ای دوگانه است. تجربه‌ی اندورفینی که از تکرار بازی مورد علاقه و مشابهاتش سر می‌زند و البته همانطور که گفتم کاملاً قابل احترام است.

در کنارش تجربه‌ی آدرنالینی و اکسی‌توسینی هم وجود دارد که به نظرم آدم‌هایی که به سراغش می‌روند، نه از گیم‌ها به عنوان اوبژه‌ی لذت که از ایده‌ی گیمینگ و از رسانه‌ی گیم به عنوان اوبژه‌ی لذت یاد می‌کنند. اینجا ما وارد قلمروی غریب و دهشتناک می‌شویم. وارد قلمروی بازی‌هایی مثل The beginner’s guide to… و Outlast و همانطور که از ابتدای این نوشته می‌خواهم بهش اشاره کنم، دارک سولز و بلادبورن.

بلادبورن یک بازی عجیب در مورد وحشت کیهانی و موضوع آنتروپوسین (اثر انسان بر جهان فیزیکی به خصوص سیاره‌ی محل زندگی‌مان) است. سه تم اصلی‌اش اوکالت، وحشت ابجکت (Abject Horror آنطور که جولیا کرستوا منظورش است و در مقاله Powers of Horror به آن اشاره می‌کند) و خشونت نظام‌مند است. در ضمن بازی‌ای است که به سرعت و دقت و البته خلاقیت حل مسئله نیاز دارد. جایی که سایر بازی‌ها از شما می‌خواهند خطی به پیش بروید و اینقدر به پیش بروید تا بالأخره به پایان برسید، بلادبورن در مورد انعطاف‌پذیری، توجه به ظریف‌ترین جزئیات و داشتن ذهنی باز است. یا به عبارتی که دیگر در قاموس گیمرها باب شده: یاد گرفتنش به نسبت آسان است ولی به درجه‌ی استادی رسیدن در آن سخت است. البته می‌توان گفت تا وقتی که شما یک گیمر خوب باشید می‌توانید بازی را به پایان ببرید. (اکثر بازی‌های سولزبورن یک پایان ساده و یک پایان اصلی دارند. اینطوری هم گیمرهای عادی و هم گیمرهای Hardcore به نتیجه‌ی مطلوب می‌رسند) مثل خواننده‌ای که معنی همه‌ی کلمات یک متن را می‌فهمد ولی فهمیدن معنی کلمات با فهمیدن معنی داستان یکی نیست.

بلادبورن که از قضا به نسبت دیگر ساخته‌های میازاکی بسیار کوتاه است، به ترتیبی ساخته شده که تا وقتی ذوق نداشته باشید یا حوصله و صبر، از بازی به معنی واقعی لذت نخواهید برد. بازی از شما می‌طلبد لااقل سه چهار بار از اول تا آخر تجربه‌اش کنید. هر بار تجربه‌تان به کل متفاوت خواد بود و در ضمن بازی در کل چهار پایان کاملاً متفاوت دارد. حداقل زمانی که باید برایش بگذارید ۹۰ ساعت است و بیایید این را با یک ساعت زمانی که برای یک فیلم یا ۱۰ ساعت زمانی که برای یک کتاب می‌گذاریم یا ۴۰ ساعت زمانی که برای تماشای سه فصل از یک سریال اختصاص می‌دهیم مقایسه کنیم.

این مقایسه بی‌معنی است. اولین سدی که در برابر پیشنهاد بلادبورن به کسی که رسانه‌ی مورد علاقه‌اش گیم نیست (یعنی سلیقه‌ی رسانه‌ای او گیم را شامل نمی‌شود) وجود دارد، میزان زمانیست که باید برای گیم کنار بگذاریم. آدم‌ها یا گیمر هستند یا نیستند. یا کرم کتابند یا نیستند. یا سریال‌بین هستند یا نیستند. یا خراب سینما هستند یا نیستند.

نمی‌شود به کسی که به هیچ‌وجه سلیقه‌ی رسانه‌ای مشابهی با ما ندارد پیشرفته‌ترین چیز آن رسانه را پیشنهاد کنیم. نمی‌توانیم از آن‌ها بخواهیم ظرایف حرکتی جوی‌استیک را در درک کنند یا همه‌ی کلیشه‌ها و ارجاعات درونی رسانه را. همانطور که دیدن Twin Peaks برای کسی که نمی‌فهمد تلویزیون چیست کار بی‌خودی است. یا مثلاً خیلی عجیب است برای کسی که هرگز علاقه‌ای به سینما نداشته یک‌دفعه «اورفه» یا «خون شاعر» پخش کنند. البته که شانس است و ممکن است در و تخته جور بشوند و رفیق شما از خلال ساخته‌های کوکتو عاشق سینما بشود. ولی بعید است.


سلیقه‌ی رسانه‌ای ما منحصربه‌فرد است، تجربه‌مان نه

قبل از هر چیز بگذارید خیالتان را راحت کنم که فایده نداشت. دوست من با تجربه‌ی بلادبورن مایل به تجربه‌ی گیم نشد. ولی با بازی‌های ساده‌تر دیگری حال کرد که به نظرم شروع خوبی است. سلیقه‌ی رسانه‌ای او احتمالاً هنوز همان است که هست و گیم بخشی از سلیقه‌ی رسانه‌ای او نیست.

واقعیت این است که اگر می‌خواهیم تجربه‌ی رسانه‌ای مشخصی را به اشتراک بگذاریم باید اول در «چارچوب» مناسبی قرار گرفته باشیم. این چارچوب هم ذهنی است و هم ماهیچه‌ای. بخش ذهنی‌اش احتمالاً به درک نسبت به چند و چون خود رسانه برمی‌گردد.

من مجبورم قبول کنم کتاب خواندن یعنی یک‌جا نشستن و به یک تصویر در صفحه‌نمایش یا کاغذ خیره شدن. این بخشی از حقیقت کتاب خواندن است. نمی‌شود دورش زد. برای وصل شدن به ادبیات باید کلمات را یکی بعد از دیگری پشت سر هم خواند. همانطور که رسانه‌ی سینما یعنی تصویرها را پشت سر هم دید و گیم یعنی با یک جوی‌استیک کنترل یک آواتار را در دست گرفت و عمل A، ما‌به‌ازای ‘A در واقعیت مجازی دارد.

قطعاً در دنیایی بازی می‌کنیم که بیشتر آدم‌ها یکی دو بار جوی‌استیک دستشان گرفته‌اند و با اصول اولیه و کلیت این که چطور کار می‌کند و چطور قرار است ماریو را در پلتفورم به پیش برویم که قارچ بخورد آشنا هستند. همانطور که همه کتاب و تلویزیون و سالن سینما از نزدیک دیده‌اند.

مرحله‌ی بعدی همانطور که گفتم ماهیچه‌ای است. یعنی آنقدر کتاب بخوانی که کتاب‌خواندن عذاب‌آور نباشد. آنقدر فیلم ببینی که فیلم دیدن عذاب‌آور نباشد (مگر با قصد قبلی) و اینقدر بازی کرده باشی که به صورت ناخودآگاه در بازی‌های اول‌شخص تیرانداز بهترین جای اتاق را برای تیراندازی انتخاب کنی که بیشترین محدوده را پوشش بدهد و در ضمن همیشه راه‌های خروج را در ذهن داشته باشی.

در نظر بگیرید که تجربه‌ی یک رسانه‌ی تازه مثل یاد گرفتن استفاده از یک دست تازه است یا یک عضوی که هرگز نمی‌دانستیم داریم یا عضوی که از بس استفاده نشده دچار اتروفی کامل شده و حالا باید به تدریج ورزشش داد تا قابل استفاده شود. این بخش مثل یاد گرفتن یک زبان ساده، کدنویسی، ساز جدید یا هر توانایی دیگری است. بنابراین تکرار و فاصله‌گذاری مهم است.

به نظرم برای همه‌ی رسانه‌ها این دو بخش چارچوب ذهنی و حافظه‌ی ماهیچه‌ای نیاز است. از اینجا به بعد بحث سلیقه است. می‌توانم انتظار داشته باشم کسی که عاشق ادبیات وحشت است بیشتر از بلادبورن لذت ببرد. به شرطی که Ease into it شده باشد. یعنی خودش را روغن‌کاری کرده و به تدریج از این گلوگاه غربالی رد شده باشد و سلیقه‌ی رسانه‌اش را بازآرایی کند.

در نهایت باید آماده‌ی شنیدن این باشید که دوستتان، پدر/مادرتان، پارتنرتان یا هرکسی که بهش بلادبورن را پیشنهاد می‌کنید قرار نیست سلیقه‌ی رسانه‌ای مشابهی داشته باشد. هرکسی سریال دیدن/انیمه دیدن دوست ندارد یا از کتاب خواندن لذتی نمی‌برد. در نهایت هم تجربه‌ی رسانه‌ای ما قابل ترجمه نیست ولی اگر کسی دارک سولز را تجربه نکرده شاید «داستان بی‌پایان» میشائیل انده را تجربه کند و تجربه‌ی نسبتاً هم‌پایه‌ای داشته باشد.

 

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. احسان ers

    وقت بخير
    فرزين جان كدوم عاشقي تا حالا عشقش رو پيشنهاد داده ؟ شوخي ميكني ؟!
    بشين در خلوت دل و باهاش عاشقي كن …

    يا توضيح عاشقي …
    عشق رو مگر ميشود توضيح داد ، اون هم براي كس ديگه ؟
    نه برادر ، براي جغد چطور ميشه نور و روشنايي رو توصيف كرد ؟
    بلودبورن يه مكاشفه هست
    افسانه زياده خواهي انسان
    تفكر پوچ خدا شدن
    و هميشه نتيجه كابوس بوده
    و باز هم استمرار انسان و باز هم استمرار ، استمرار
    حفره اي در وجود انسان كه تمايل عجيبي به نابودي داره .
    بله ، بلودبورن محيط نابودي داره ، واقعا نابود
    و انسانهاي زياده خواهي كه ديگه شبيه انسان نيستن ولي باز هم بشدت ولع دارن
    و خداياني كه جز شكنجه گر و نابودگر چيز ديگه اي نيستن

    به قول خودت :
    بلادبورن درباره زياده خواهي انسان است
    چه خودش بخاهد و چه نخواهد

  2. فرهاد

    متن خوبی بود . بقول خود شما ادم یا گیمر هست و یا نیست . در مرحله بالاتر یا عاشق بلادبورن هست و یا نیست . بشخصه عظمت دارک سولز رو از بلاد بالاتر میدونم .

  3. هادی

    مقاله عالی بود.
    من هم سه گانه دارک سولز و هم بلادبورن رو تجربه کرده ام. داستان هر دو منو درگیر کرده اند. ولی انصافا بلادبورن یه چیز دیگه است. چیزی که منو به سمتش میکشه داستان عالی و نحوه ی روایت خاص اونه.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید