اهمیت جنون در نویسندگی
با همهی اخباری که از نویسندگی و نویسندگان به گوش میرسد، گویی جنون بخشی جداییناپذیر از نویسندگیست؟
جنون واژهای بدآهنگ است. حتا برای فرهنگ غرب که افلاطون در قرن چهارم در بابش میگوید جنون عطیهایست از سوی خدایان. اما جنون هنری همیشه هم مورد شماتت نبوده است. حداقل وقتی از موقعیت فعلی به گذشته بنگریم جنون هنرمندانی که آثاری شگرف آفریده اند قابل چشمپوشی است.
در برخی موارد در فرهنگ جدید حتا جنون و دیوانگی و واژههایی مثل اسکیزوفرنی و بایپولاریسم و افسردگی، به واژههای لذتبخشی تبدیل شده اند. مردم روی خودشان اسم میگذارند و سعی دارند خودشان را افسرده یا مجنون نشان دهند تا هرچه بیشتر در جوامع روشنفکری و هواداری مورد توجه قرار گیرند. حتا بد نیست بدانید برخی تحقیقات نوروساینس شباهتهایی میان مکانیسمهای بروز جنون و بروز خلاقیت پیدا کرده اند:
در واقع دکتر ساسمن معتقد است چنین ارتباطی وجود دارد و مکانیسم خلاقیت در مغز انسان چندان هم بیشباهت به اسکیزوفرنی نیست. البته آنچه خود این نویسندهها بدان معتقدند این است که نویسندهی واقعی کسی است که از درون بنویسد و با کنه وجود خودش در ارتباط باشد از این رو:
از میان نوشتهها آنی برای من خوشایندتر است که با خون خود بنویسند…
نیچه
و یا این نقلقول معروف که:
نوشتن ساده است. فقط باید پشت ماشینتحریر بنشینی و خون خودت را روی کاغذ بریزی…
همینگوی
لیستی که در ادامه میخوانید در مورد نویسندگانیست که این جنون را در آثارشان منتقل کرده اند تا شاهکار بیافرینند. از سویی شاید غلط باشد که بیش از حد روی بیماریهای روانی این نویسندگان تمرکز کنیم. بیماری روانی تنها بخشی از یک فرد است و نه تمامی وجوه و زندگیاش. از طرفی نمیتوان نقش جنون را در آثار برخی از ایشان نادیده گرفت.
۱. اچ پی لاوکرفت
لاوکرفت متولد ۱۸۹۰ و متوفی به سال ۱۹۳۷ نویسندهی بزرگ آمریکاییست که البته تنها بعد از مرگش به شهرت رسید. نوشتههایش تنها در مجلات زرد به چاپ میرسیدند. او که یکی از بزرگترین ویردفیکشن نویسان تاریخ بود در فقر شدید و در سن ۴۶ سالگی مرد. لاوکرفت همیشه از شهرت وحشت داشت و حتا خجالت میکشید. به همین خاطر هم موفقیت چندانی به عنوان نویسنده کسب نکرد. اما چنان به نویسندگی وابسته بود که در سالهای آخر عمرش گاه چندین روز گرسنگی میکشید تا بتواند بنویسد و نامه پست کند. خودکشی دوست نزدیکش رابرت ای. هاوارد(نویسندهی کنان بربر و یکی از بزرگترین چهرههای ادبیات ژانری آمریکا در کنار لاوکرفت) تأثیر عمیقی بر لاوکرفت میگذارد. در نهایت لاوکرفت به سوءتغذیه و سرطان دستگاه گوارش مبتلا میشود و تا روز آخر زندگیاش درد میکشد.
او نویسندهی وحشت است. پس عجیب نیست که بدانید از انواع و اقسام فوبیا رنج میبرده است. به خصوص فوبیاهایی که با پارانویا همراه هستند. مثل زینوفوبیا.
۲. ادگار الن پو
پو (۱۸۰۹-۱۸۴۹) از بیماری دوقطبی یا همان بایپولاریسم رنج میبرده است. مصرف بیش از حد الکل پیش از مرگش داستانی بسیار دلخراش دارد. اینطور روایت شده که در شب مرگ پو رأیگیری سیاسی در کار بوده است. عده ای پو را مست میکنند و او را به حوزههای مختلف رأیگیری میبرند تا چندین بار رأی بدهد. این موضوع چندین بار تکرار میشود تا این که پو دچار مسمومیت شدید الکل میشود. جسدش را روز بعد در میانهی یک جوب پیدا میکنند. برخی هم معتقدند پو قربانی قتل سیاسی میشود. یعنی به خاطر این که به کاندیدای غیرمحبوبی رأی داده بوده توسط طرفداران دیگر کاندیداها کشته میشود.
پو منتقد ادبی و نویسندهای شهیر بود. البته بیشتر شهرتش را سالها بعد از مرگش کسب میکند. او چهرهی اصلی رومانتیسیسم آمریکایی است و نه فقط رومانتیسیسم که ادبیات آمریکا به طور کل. او را پدر داستانکوتاه آمریکا و ادبیات جنایی میدانند و یکی از بنیانگذاران ادبیات علمیتخیلی. برخلاف لاوکرفت، پو اولین نویسندهایست که تمام درآمدش را از راه نویسندگی در میآورده. اما شخصیت دوقطبیاش مایهی دردسرش میشود. پو در حالت مانیا و سرخوشی بیش از حد خرج میکرد و همیشه کارهایی میکرد که بعداً از آنها پشیمان میشد. مثل پیوستن به ارتش یا ازدواجهایی که هیچ یک پایان خوشی نداشتند. در حالت افسردگی هم با پارانویا و ترس درگیر بود به خصوص این احساس که دیگران همیشه در حال مسخره کردن او هستند.
پو در هر دو حالت از دوقطبی بودنش(سرخوشی و افسردگی) آثاری خلق کرد که در تاریخ جاودانه شدند. مرگ او دردناک بود و در سن ۴۰ سالگی رخ داد.
من دیوانهای هستم که از دورههای طولانی مدت سلامت روانی رنج میبرد
۳. لئو تولستوی
در اواسط عمرش به افسردگی شدیدی مبتلا شد. او نویسندهی موفق و سرشناسی بود و آثاری بسیار بزرگ خلق کرده بود از جمله جنگ و صلح و آنا کارِنینا. او معتقد بود دوران شکوهش به پایان رسیده و این یائسگی چنان فلجش کرده که حتا انگیزهی خودکشی را از او گرفته است. نشانگانی که در میان افراد مبتلا به افسردگی شدید زیاد دیده میشود.
چنین حالتی از افسردگی در میان آدمهای معروف چندان هم دور از انتظار نیست. شهرت به همراه خودش اندورفین میآورد و وقتی از آن فاصله میگیریم دچار افسردگی میشویم. مثلاً معروف است که رومن گری بعد از مرگ همسرش خودش را میکشد ولی بسیاری معتقدند دور شدن او از سالهای اوج شهرتش باعث میشود او افسرده شود و مرگ همسرش بهانهی خوبی به دست او میدهد.
۴. ویرجینیا وولف
وولف (۱۸۸۲-۱۹۴۱) مبتلا به بیماری دوقطبی بود. بسیاری از کسانی که زندگی او را ممطالعه کردهاند از این موضوع مطمئنند. نوشتههای وولف نمایانگر درونی دوگانه و پرآشوب است که همیشه در جنگ است. مثلاً همسرش دربارهی فرآیند نوشتنش میگوید: وقتی آغاز به کار میکرد بسیار منظم بود ولی همینطور که پیش میرفت پرحرف میشد و دچار حالتهای مانیا و سرخوشی میشد. افسردگی در زمان بررسی مجدد و ویرایش آثارش به سراغش میآمد.
در نهایت در زمان ویرایش کتاب «میان دو صحنه» وولف به افسردگی شدیدی مبتلا میشود. توی جیبهای کتش سنگ میاندازد و توی رودخانهی اوس قدم میگذارد.
وولف در یادداشتی کوتاه به همسرش اینطور مینویسد:
عزیزترینم. مطمئنم که دارم باز دیوانه میشوم. نمیشود که دوباره چنین دورهای را بگذرانیم. تقریباً مطمئنم از این یکی خروجی نیست. توی سرم صداهایی میشنوم و نمیتوانم تمرکز کنم. برای همین کاری را میکنم که به نظرم بهترین کار است. تو عظیمترین شادیهای ممکن را در زندگی برایم آفریدی. تو از هر لحاظ بهترین انسان زندگی من بودهای. گمان نمیکنم هیچ دو نفری به قدر ما خوشحال بوده اند. تا قبل از این که این بیماری لعنتی به سراغ من بیاید. دیگر توان مبارزه برایم باقی نمانده. میدانم که با این کار زندگیات را به گند میکشم و بعد از من کار میکنی. میدانم که میکنی. میبینی حتا این نوشته را نمیتوانم درست بنویسم. نمیتوانم حتا درست ببینم چه نوشتهام. میخواهم بگویم همهی شادی زندگیام را مدیون تو هستم. تو با من بسیار صبوری کردی و بینهایت خوب بودهای. میخواهم این را بگویم. همه دیگر میدانند این را. اگر کسی میتوانست نجاتم دهد آن فرد تو بودی. همه چیز از وجودم رخت بربسته جز این که میدانم تو بهترین من هستی. نمیتوانم بیش از این زندگیات را به گند بکشم. هیچ دو نفری قدر من و تو خوشبخت نبودهاند.
وی
۵. ارنست همینگوی
همینگوی (۱۸۸۹-۱۹۶۱) نه فقط مبتلا به بیماری دوقطبی بود که از وسواس و نارسیسیم و بیماری چند شخصیتی رنج میبرد. همینگوی از خانوادهای میآمد که کلکسیونی از بیماریهای روانی بودند. پدر و مادری بدقلق و نامهربان داشت و خودش هم چندان آدم تو دل برویی نبود. معروف بود که با نصف نویسندههای همعصرش دعوا کرده است و اگر کسی از نوشتههایش بد میگفت مهمان مشتهایش میشد. البته مصرف شدید الکل هم در این حالتهای روانی او بیتأثیر نبود. هر چند حضورش در جنگ و ماجراهایش در اسپانیا و کوبا در الکلی شدنش بیتأثیر نبوده اند.
همینگوی اواخر عمرش به شدت به پارانویا هم مبتلا شده بود و از تنشهای عصبی شدید رنج میبرد. او معتقد بود FBI تمام مدت او را زیر نظر گرفته که از قضا ربطی به حالت پارانویای او نداشته و جی. ادگار هوور واقعاً یکی از مأمورینش را تمام مدت به دنبال همینگوی میفرستاده. (دلیلش را میتوانید در ویکیپدیا بخوانید!) در نهایت همینگوی به خاطر حالتهای شدید عصبیاش در تیمارستان بستری میشود و الکتروکانوالسیو تراپی میشود. درمانی که به نظر مؤثر میافتد. ولی همینگوی بعد از مرخصی به خانه برمیگردد و با شاتگان مورد علاقهاش خودش را میکشد. در اواخر عمر رفتار همینگوی شبیه پدرش شده بود(او هم خودکشی کرده بود.) مشخص شد که هر دو از بیماریای ژنتیکی رنج میبردهاند. هموکروماتوسیس. بیماری اختلال در متابولیسم آهن که باعث اختلالات روانی و میل به خودکشی میشود.
۶. اف اسکات و زلدا فیتسجرالد
فرانسیس اسکات و زلدا ازدواج چندان موفقی نداشتند. هرچند در دههی بیست نماد زوجهای جوان خوشبخت بعد از جنگ اول بودند. زلدا طبق تشخیص پزشکان به اسکیزوفرنی مبتلا بود(که البته الان میگویند او در واقع مبتلا به اختلال دوقطبی بوده که در آن زمان به اشتباه اسیکزوفرنی تشخیص داده شده است.) او در چهل سالگی براثر سوختی ناشی از شوک الکتریکی (برای درمان بیماریاش) میمیرد. اسکات هم در سن مشابهی بر اثر سکتهی قلبی به خاطر مصرف بیش از حد الکل جان میسپارد.
ازدواج ناموفقشان برای دوستان اسکات بسیار دردناک بود. ارنست همینگوی در مورد زلدا مینویسد که از قصد اسکات را مست میکرد و به او بیش از حد مشروب میخوراند تا نتواند روی رمانهای بلندش کار کند و داستان کوتاه بنویسد تا خرج زندگیشان را راحتتر در آورند. اچ. ال. منکن در موردش در نامهای مینویسد: فیتسجرالد مایهی دردسر شده است. او همیشه مست است و مشکلزا شده است.
۷. فیلیپ کی دیک
فیلیپ کیندرد دیک در ۱۹۲۸ به دنیا آمد و در ۱۹۸۲ هم از دنیا رفت. شهرت اصلی او بعد از مرگش بدست آمد آن هم با اقتباسهای موفق هالیوودی از آثارش. او نویسندهی علمیتخیلی، مقالهنویس، منتقد و فیلسوفی منحصر به فرد بود. شاید بیش از حد منحصر به فرد. بیشتر آثار دیک در رستهی ادبیات سایکودیلیک و وحشت قرار میگیرند هرچند پیرنگ کلیشان علمیتخیلی است. او تقریباً تمامی انواع مخدرها و مواد توهمزا را امتحان کرده بود و خودش معترف بود که بیشتر آثارش را تحت تأثیر توهم ناشی از داروهای توهمزا نوشته است. البته اسکیزوفرنی شدید دیک هم در آن شکل دیوانهوار آثارش بیتأثیر نبود.
دیک به خصوص در آثاری همچون «چشمی در آسمان» و «زمانپرش مریخی» آثار اسیکزوفرنیاش را به خوبی به نمایش میگذارد. از سویی دیک به شدت به پارانویا نیز مبتلا بوده است. جالب است بدانید یکی از طرفداران پروپاقرص دیک کسی نبود جز نویسندهی علمیتخیلینویس بلوک شرق، استانیسلاو لم. لم فن بوی فیلیپ کی. دیک بود و برایش نامههای طرفداری هم مینوشت. اما دیک به خاطر پارانویای شدیدی که داشت به اف. بی. آی. نامه نوشت و لم را به عنوان جاسوس شوروی معرفی کرد و درخواست کرد نام لم را از اتحادیهی نویسندگان علمیتخیلی خط بزنند.
مثال دیک نمونهی خوبی از نبوغ جنونآمیز نویسندگان است و این که در مقام نویسنده و یک شخص حقیقی، تمامی حیات دیک تنها خلاصه در یک کلمه «اسکیزوفرنی» نیست. او مدتهای مدید با فقر و تمسخر دست و پنجه نرم کرد. در سالهای آخر زندگیاش مواد مخدر را هم کنار گذاشت و در تمام عمرش نویسندهای فعال بود و زندگی اجتماعی خودش را داشت. هر چند ازدواجهایش همگی ناموفق بودند. او حتا یک بار اقدام به خودکشی کرد اما ناموفق. تا این که نهایتاً براثر سکتهی مغزی زندگی پر فراز و نشیبش به پایان رسید.