آیا ماشینهراسی منطقی است؟
لودیت بودن یا ماشینهراسی به چه معنیست و در طول تاریخ به چه ترتیب جهان را متأثر کرده است؟ آیا در روزگار مدرن ماشینهراسی یا همان لودیت بودن منطقی است؟
«پنداری همین که در سال 1984 به سر میبریم بهخودی خود کافی نیست، در عین حال بیستوپنج سال از نطق مشهور سی.پی. اسنو[1] موسوم به «دو فرهنگ و انقلاب علمی» میگذرد. شهرت این اثر از آن روست که هشدار میدهد حیات عقلانی در غرب بین حوزۀ «ادبی» و حوزۀ «علمی» به شکلی فزاینده دوپاره شده، تا جاییکه هر کدام از آنها از درک و فهم دیگری عاجز مانده است. هدف اصلی این نطق، پرداختن به موضوعاتی نظیر اصلاح نظام آموزشی در دوران اسپوتنیک[2]، و نقش فنآوری در توسعۀ چیزی است که چندی بعد، به عنوان جهان سوم شناخته شد. اما صورتبندی «دو فرهنگ» بود که توجه عمومی را برانگیخت و چهبسا در زمانۀ خود هیاهویی بیسابقه به پا کرد. برخی سادهسازیها خوار انگاشته شدند، به اظهار نظراتی متقن انجامیدند، ناسزاگویی و حتی جوابیههایی تند و افراطی به بار آوردند، و به کل موضوع وجههای به غایت نازیبنده بخشیدند، که البته با گذشت زمان از شدت و تندی آن کاسته شد. امروزه دیگر کسی نمیتواند به همین سادگی قائل به چنین تمایزی باشد. ما از سال 1959 زندگی خود را میان انبوه اطلاعاتی مییابیم که از هر آنچه تاکنون در جهان دیده شده، گستردهتر است. ابهامزدایی، قانون غالب بر زمانۀ ماست؛ همۀ رازها فاش، و حتی در هم آمیخته شدهاند. دیگر بیدرنگ به تزلزل ضمیری پی میبریم که هنوز میکوشد خود را پشت الفاظی تخصصی پنهان سازد یا تظاهر کند از چنان دامنۀ اطلاعاتی بهرهمند است که «ورای» دسترسی یک فرد عامی است. امروزه هر کس با صرف زمان، برخورداری از سواد و پرداخت وجه میتواند به هر جزء از دانش تخصصی که میخواهد دست یابد. بر همین اساس تعارض نهفته در انگارۀ «دو فرهنگ» دیگر قابل دفاع نیست. نگاهی بر کتابخانههای محلی یا قفسۀ مجلات به راحتی نشان میدهد امروزه با چیزی به مراتب فراتر از دو فرهنگ روبهرو هستیم؛ حالا مسئلۀ حقیقی این است که چگونه یک نفر میتواند مجال مطالعۀ چیزی بیرون از حوزۀ تخصصی خود را پیدا کند. آنچه با گذشت یک ربع قرن به قوۀ خود باقی مانده عنصری چون شخصیت انسانی است. سی. پی. اسنو -دست کم با نشانههایی که در مقام یک رماننویس از خود بروز میداد- نه تنها در پی آن بود تا این دو حوزۀ معرفتی را از هم بازشناسد، بلکه دو نوع ذات انسانی نیز قائل بود. احتمالاً خاطرات ناواضح از مجادلات قدیمی، و رنجشهای فراموشناشدنی که از گپوگفتهای محفلی گذشته در حافظۀ اسنو به جا مانده، زمینهای شده تا وی به این اظهارنظر افراطی و پرآوازه روی آورد: «اگر فرهنگ علمی را از نظر بیندازیم، باید بگوییم بقیۀ اندیشمندان هرگز نه تلاش کردهاند، نه خواستهاند و نه قادر بودهاند انقلاب صنعتی را درک کنند.» این «اندیشمندان» که بیش از هر چیز «ادیب» انگاشته میشدند به زعم آقای اسنو همان «لودیتهای طبیعی» بودند.
احتمالاً در این دوران هیچ کس، جز اسمورف[3] باهوش، نمیتواند مایل باشد او را اندیشمند ادبی بنامند، اما اگر این صفت را چنان بسط دهید که مقصود از آن چیزی شبیه «آدمهای اهل مطالعه و تفکر» باشد، میبینید چندان هم بیراه نیست. شهرت یافتن به لودیت، موضوعی دیگر است. چون در پی آن سؤالاتی به ذهن میرسد نظیر اینکه آیا مطالعه و تفکر خصلتی دارند که مسبب یا زمینهساز تبدیل شدن فرد به یک لودیت میشوند؟ آیا لودیت بودن قابل قبول است؟ و اگر دقیقتر شویم، اصلاً لودیت به چه چیز اطلاق میشود؟
لودیتها، از حیث تاریخی، بین سالهای 1811 تا 1816 در بریتانیا ظهور یافتند. این افراد دستههایی سازمانیافته، نقابپوش و ناشناس بودند و هدفشان تخریب ماشینآلاتی بود که بیش از هر جا در صنعت نساجی به کار گرفته میشدند. آنها در قبال هیچ فرمانروایی در انگلیس سوگند وفاداری نخورده بودند مگر فرمانروای خودشان یعنی لود[4]. اگرچه دوست و دشمن لقب لودیت به ایشان داده بودند اما معلوم نیست آنها هم خودشان را چنین مینامیدند یا نه. کاربرد این کلمه نزد سی. پی. اسنو بیتردید جنبهای مجادلهآمیز داشت، هدف از آن ایجاد رعب و انزجاری نامعقول از علم و فنآوری بود. از این منظر، لودیتها افراد ضدانقلابی در برابر «انقلاب صنعتی» تصور میشوند که همتایان نوین آنها «هرگز نه تلاش کردهاند، نه خواستهاند و نه قادر بودهاند انقلاب صنعتی را درک کنند».
اما انقلاب صنعتی بهرغم انقلابهای آمریکایی و فرانسوی که در همان برهه اتفاق افتادند، کشمکشی خشونتبار و برخوردار از آغاز، میانه و پایان نبود، بلکه هموارتر، با قطعیت کمتر، و بیشتر شبیه معبری زودگذر در یک دورۀ تکاملی درازمدت بود. این اصطلاح نخستینبار صد سال پیش توسط آرنولد توینبی[5]، تاریخدان، عمومیت یافت و اخیراً در جولای 1984، نگاه تجدیدنظرطلب خود را در مجلۀ علمی ساینتیفیک آمریکن[6]، انعکاس داد. تری اس. رینولدز[7] در این مقاله با عنوان «ریشههای قرون وسطاییِ انقلاب صنعتی» اذعان میدارد که احتمالاً دربارۀ نقش اولیۀ ماشین بخار (1765) مبالغه شده است. فارغ از انقلابی که در آن زمان به پا شد، بسیاری از ماشینآلاتی که به واسطۀ نیروی بخار هدایت میشدند، خیلی پیشتر از آن تاریخ هم موجود بودند و درواقع از همان قرون وسطی به میانجی نیروی آب به حرکت درمیآمدند. بااینهمه «انقلاب» تکنوسوشال[8] -که در آن آدمهایی مشابه انقلابیون فرانسه و آمریکا عرصه را در دست گرفتند- طی سالهای متمادی از سوی افراد زیادی به رسمیت شناخته شد، به خصوص از سوی کسانی نظیر سی. پی. اسنو که میپنداشتند «لودیت» عنوانی مناسب برای طرف مقابل آنهاست؛ یعنی کسانیکه همزمان از حیث واپسنگری سیاسی و نگرش ضدسرمایهداری با ایشان اختلاف نظر داشتند.
اما واژهنامه انگلیسی آکسفورد داستان جالبی را روایت میکند؛ در سال 1797، در روستایی حوالی لیسسترشایر[9]، فردی به نام نِد[10] لود با توسل به زور وارد ساختمانی شد و «با خشمی جنونآمیز» دو دستگاه جوراببافی را تخریب کرد. ماجرا همهجا پیچید. چیزی نگذشت که هرگاه چشم کسی به یک چوببست ویرانشدۀ جوراببافی میافتاد با چنین عبارتی واکنش نشان میداد: «حتماً لود اینجا بوده» –به نقل از دایرةالمعارف بریتانیکا این روند از حدود 1710 ادامه داشته است-. وقتی نام ند لودِ واقعی در میان تخریبکنندگان چوببست در 1812 حسابی جا افتاد، نام مستعار کموبیش طعنهآمیز «فرمانروا (یا کاپیتان) لود» بر او ماندگار شد و او «حالا دیگر به معمایی رازآمیز، الهامبخش و مبهم تبدیل گشت؛ موجودیتی فرابشری یافت که در تاریکی شبانه میان کارگاههای نساجی انگلستان پرسه میزد و با فوتوفنی متعلق به یک معرکهگیر، همین که چوببستی را میدید، دیوانهوار به سوی آن میتاخت تا له و لوردهاش کند.»
اما نباید از یاد برد هدف تهاجم اولیهای که در 1779 صورت گرفت، بهرغم اغلب ماشینآلات انقلاب صنعتی، دستیابی به فنآورری تازه نبود. چوببست جوراببافی که بنا به باورهای رایج در سال 1589، توسط کشیش ویلیام لی[11] و در کمال سادگی ابداع شد، از همان زمان رواج یافت. گویا ویلیام لی عاشق زن جوانی بوده که بیشتر دلبستۀ کار بافندگیاش بوده تا این مرد.
مرد نزد زن میرفت.
– معذرت میخواهم آقا، مشغول بافندگی هستم.
– دوباره؟
بعد از مدتی، ویلیام لی که دیگر تاب مواجهه با این جوابهای رد را نداشت، نه مثل لود با خشمی جنونآمیز، بلکه شاید با درایت و خونسردی، عهد بست وسیلهای اختراع کند که بافندگی دستی را منسوخ نماید. و همین کار را هم کرد. به استناد دایرهالمعارف، چوببست ابداعی کشیشِ جفادیده «از حیث عملکرد چنان بینقص بود که تا صدها سال تنها ابزار مکانیکی بافندگی به شمار میرفت.»
اکنون با در نظرآوردن این بازۀ زمانی، دیگر نمیتوان به سادگی نِد لود را یک دیوانۀ هراسیده از فنآوری قلمداد کرد. بیتردید آنچه لود را میان همگان محبوب کرده و موجب افسانهسازی دربارۀ او شده، شدت عمل و یکدندگی او در روند تهاجمیاش بوده است. اما عبارتی چون «با خشمی جنونآمیز» دست سوم است و حداقل 68 سال بعد از آن واقعه به کار رفته است. و خشم ند لود هم یکراست به ماشینآلات مربوط نمیشده. مایلم این احساس را چیزی بیشتر، خشمی مهارشده، و عصبیتی مجهز به فنون جنگی که نزد یک عربدهجوی جانفشان یافت میشود، تلقی کنم.
این شخصیت، این عربدهجو، در فرهنگ شفاهی سابقهای درازدامن دارد. وی معمولاً مرد است، و گرچه گاهی سازشپذیری شگفتیآور زنان نزد او یافت میشود، اما عموماً به خاطر دو خصلت اساسی، مورد تکریم مردان قرار میگیرد: وی «نابکار» است، «هیبت» هم دارد. نابکار لزوماً به معنی شرور اخلاقی نیست، بیشتر به کسی اطلاق میشود که رفتارهایی نکوهیده، در مقیاسی بزرگ از او سر میزند. آنچه در اینجا اهمیت دارد، بسط یافتن همین مقیاس، و مضاعف شدن پیامدهای آن است.
ماشینهای بافندگی که نخستین آشوبهای لودیتی را برانگیختند، مردم را بیش از دو قرن آزگار از کار برکنار کردند. همه شاهد چنین تحولی بودند؛ چه بسا به بخشی از زندگی روزمره تبدیل شده بود. مردم میدیدند ماشینآلات بیشتر و بیشتر به مایملک افرادی تبدیل میشوند که فعالیتی ندارند، فقط مالک هستند و نیروی کار جذب میکنند. در آن زمان، یا پس از آن، هیچ فیلسوف آلمانیای اشاره نکرد این روند چه بر سر دستمزدها و مشاغل آورد یا میآورَد. احساس عمومی پیرامون ماشینآلات هرگز به وحشتی ساده و بیراه ختم نشده بلکه به چیزی پیچیدهتر میماند: عشق/انزجاری که بین انسانها و ماشینآلات رو به گسترش است –بهویژه وقتی مدتی از ظهور ماشین گذشته-، بااین اوصاف، آزردگی جدی در برابر دوچندان شدن تأثیرات ناعادلانه و تهدیدکننده، جای خود دارد. اولی [عشق] محصولِ کسب مداوم سرمایه از طریق ماشین است و دیگری [انزجار] از قابلیت هر ماشین در برکناری نیروهای انسانی ناشی میگردد -و به قیمت تباه شدن روح و روان انسانی تمام میشود-. آنچه به فرمانروا لود، جذبۀ نابکاری میبخشید، و او را از قهرمانی محلی به دشمن عمومی ملت تبدیل میکرد، خیزش وی علیه شدتیافتن، مضاعف شدن، و چیرگی نیروی ماشین بر مخالفان انسانی بود.
مگر نه این است که در شرایط نامساعد، غالباً به برکت فشار و نیروی جبر، خود را نیرومندتر از همیشه مییابیم و ازاینرو در جستوجوی عاملی تسکیندهنده، ولو در خیالات و آمال، به فردی نابکار -از جنس اجنه، آدمک، غول بیشاخ و دم، یا ابرقهرمان- تبدیل میشویم و در برابر چیزی ایستادگی میکنیم که خواستار تسخیر ماست؟ البته از بین بردن چوببستها، خواه از سر جزماندیشی یا تفنن، کماکان توسط افراد عادی و اعضای اتحادیههای تجاری در آن زمان تداوم داشت، این افراد از تاریکی شبانه، انسجام و همبستگی بهره میگرفتند تا میزان تأثیر خود مضاعف سازند.
در نوع خود، یک مبارزۀ طبقاتی آگاهانه بود. این جنبش در مجلس نمایندگان هوادارانی داشت. لرد بایرون[12] یکی از ایشان بود که با سخنرانی بیسابقۀ خود در مجلس لُردها به سال 1812 با نهایت شفقت علیه لایحۀ پیشنهادی، و سایر لوایح سرکوبگری که برای عاملین شکستن چوببستها تنبیهاتی تا سرحد مرگ قائل میشدند، به مخالفت پرداخت. وی از ونیز برای تامس مور[13]چنین نوشت: «با لودیتها میانهای ندارید؟ بارالها! ولی اگر جنجالی درگرفت، من به شما میپیوندم! بافندگان –چوببستشکنان-، این لوتریهای سیاسی، چگونه به اصلاحگران تبدیل خواهند شد؟» وی «ترانهای دلنشین» هم ضمیمۀ نامه کرد که در ثنای لودیتها سروده شده بود و چنان شور و اشتیاقی در آن موج میزد که تا بعد از مرگ شاعر انتشار نیافت. تاریخ نامه به دسامبر 1816 برمیگردد: بایرون تابستان گذشته را در سوئیس گذرانده بود، برای مدتی به همراه خانوادۀ شلی[14] در ویلا دیوداتی[15] اتراق کرد، در کنار هم به تماشای باران مینشستند و برای یکدیگر داستانهایی از اشباح نقل میکردند. از قضا در دسامبر همان سال بود که مری[16] شلی، فصل چهارم رمانش با عنوان «فرانکشتاین[17]، یا پرومتئوسِ[18] مدرن» را نگاشت.
اگر میشد ژانری ادبی موسوم به لودیت درنظر بگیریم، احتمالاً این رمان -که هشدار میداد وقتی افسار فنآوری و گردانندگان آن گسیخته شود چه رخ خواهد داد- اولین رمان و از بهترینهای این ژانر به شمار میآمد. هیولایی که ویکتور[19] فرانکشتاین خلق میکند نیز، بیتردید یک چهرۀ نابکار برجسته در دنیای ادبیات است. ویکتور به ما میگوید: «عزم کردم تا پیکرهای غولآسا خلق کنم که قامتش هشت پا، و اندام تنومندش متقارن باشد.» بنابراین هیبت هم دارد. اینکه چگونه او به چنان درجهای از نابکاری میرسد، موضوع محوری و درونمایۀ نهفتۀ رمان است: این مطلب توسط خود هیولا، و با زبان اولشخص به اطلاع ویکتور میرسد، بعد در دل روایتِ خود ویکتور جای میگیرد؛ این روایت به نوبۀ خود در قالب نامههای یک سیاح در قطب شمال به نام رابرت والتون[20] بیان میشود. گرچه دوام و ماندگاری «فرانکشتاین» مرهون نبوغ مهجورماندۀ جیمز ویل[21] است که این اثر را به فیلم تبدیل کرد، بااینهمه هنوز هم این رمان -بنا به همۀ دلایلی که رمان میخوانیم، و همچنین به خاطر مضمون بسیار ویژهاش که حول محوریت لودیتوارگی میچرخد- ارزش مطالعه دارد: از آن رو که میکوشد از رهگذر استعاره -وقوع رخدادها هنگام شب، و تغییر چهره- به انکار ماشین بپردازد.
برای نمونه ذهنیت ویکتور را در نظر بگیرید از اینکه چگونه موجود مخلوقش را سرِ هم میکند و به تحرک وامیدارد. او حتماً دربارۀ جزئیات کمی سردرگم بوده ولی ما شاهد روندی هستیم که ظاهراً شامل علم تشریح، الکتریسیته(البته نه در حد جریان برق گزاف جیمز ویل)، شیمی، حتی اندکدانشی غیرشفاف دربارۀ پاراسلوس[22] و آلبرتوس ماگنوس[23]، و همچنین علم جادو موسوم به کیمیا –که تا چندی پیش همچنان فاقد اعتبار دانسته میشد- میشود. اما آنچه بدیهی است، آن است که بهرغم پیچی که از گردن هیولا گذشته، نه شیوۀ عملی که فرانکشتاین به کار میگیرد و نه هیولایی که حاصل کار اوست، هیچ یک خصلت مکانیکی ندارند. این ویژگی یکی از چند شباهت شایان توجه میان «فرانکشتاین» و داستانی سابق بر آن، دربارۀ شخصیتی «نابکار» و «باهیبت» به نام «قلعۀ اوترانتو[24]» (1765) به قلم هوراس والپول[25] است که معمولاً به عنوان نخستین رمان گوتیک از آن یاد میشود. برای نمونه، هر دو مؤلف، جهت علنی کردن کتاب خود نزد عموم، از لحن و بیان کسانی غیر از خود بهره گرفتند. پیشدرآمد کتاب مری شلی توسط همسرش، پرسی[26]، نگاشته شد که وانمود میکرد به جای مری مینویسد. 15سال بعد بود که مری دیباچهای با قلم خود بر «فرانکشتاین» نوشت. از سویی والپول هم تاریخچهای ساختگی برای انتشار کتاب خود ترتیب داد که ضمن آن ادعا میکرد کتابش، ترجمهای از کتابی ایتالیایی و متعلق به قرون وسطی است. تنها در پیشگفتار چاپ دوم کتابش بود که اعتراف کرد، نویسنده خودش بوده است.
این رمانها شباهت درخشان دیگری هم دارند و آن اینکه هر دو زادۀ شبانگاهان هستند: هر دو حاصل بریدههایی از رؤیاهای آگاهانه هستند. مری شلی، در تابستانِ ژنو که به داستانگویی پیرامون اشباح گذشت، در نیمهشبی تقلا میکرد بخوابد که ناگاه دید هیولا جان میگیرد، تصاویر «با وضوحی فراتر از حد معمول خواب و خیال» در ذهنش نقش بست. [همچنین] والپول از خوابی بیدار شد که «کل آنچه میتوانستم از آن به یاد بیاورم، این بود که فکر میکردم در قلعهای کهن هستم… دیگر اینکه بر بالاترین نردۀ راهپلهای فراخ، چشمم به دستی زرهپوش و غولپیکر افتاد.» در رمان والپول این دست به آلفونسو[27]ی نجیب -شاهزادۀ پیشین اوترانتو- تعلق پیدا میکند که به رغم شهرتش، ساکنِ نابکارِ قلعه است. آلفونسو، مثل هیولای فرانکشتاین، از سرهمبندی چند قطعه به وجود میآید؛ یک کلاه خود جنگی، ساق و ران پا، شمشیر، که همۀ آنها مثل دست، قوارههایی بسیار بزرگ دارند و همگی از آسمان فرو میریزند یا اینجا و آنجا در اطراف قلعه، ظهور مییابند؛ مثل عواطف سرکوبشدۀ موردنظر فروید که بیپروا، از نو تجلی پیدا میکنند. مراکز فعال نیز، دوباره مثل آنچه در «فرانکشتاین» شاهدش هستیم، غیرمکانیکی هستند. آخرین اقدام جمعی برای شکل دادن به اندام آلفونسو، که از قد و قامتی بیاندازه بزرگ برخوردار است، از خلال ابزارهایی فراطبیعی فراهم میشود: یک طلسم خانوادگی، و شفاعتِ قدیسِ حامی اوترانتو. بعد از «قلعۀ اوترانتو» شور و اشتیاق برای داستانهای گوتیک بالا گرفت، به گمانم دلیل آن را باید در تمایلات عمیق و مذهبی برای دوران اسطورهایِ گذشته -که به عصر اعجاز شهرت دارد- جُست. مردمان سدۀ هجدهم از نقطهنظرهایی کموبیش ادبی، بر این باور بودند که روزی روزگاری همه چیز ممکن و شدنی بوده اما دیگر چنین نیست. از جمله؛ غولها، اژدهایان، اوراد. قوانین طبیعت در آن دوران با قطعیت صورتبندی نشده بودند. آنچه روزگاری سحرآمیز مینمود، با آغاز عصر خِرد، جای خود را به ماشینآلات داد. آسیابهای تاریک و شیطانی بلیک[28] درست مثل خود شیطان، از برکت و رحمت به دور رانده شدند. گرچه مذهب بیشتر و بیشتر به خداباوری غیرمذهبی و یساعتقادی تقلیل مییافت، اما عطش سیریناپذیر بشر به اثبات وجود خدا و حیات پس از مرگ، برای رستگاری و -در صورت امکان- رستاخیز جسمانی، به قوۀ خود باقی ماند.
جنبش متدیست[29] و بیداری بزرگ در آمریکا، تنها دو برگ از تاریخ مبسوط مقاومت در برابر عصر خرد بودند؛ تاریخی که علاوه بر لودیتها و رمان گوتیک، شامل رادیکالیزم و انجمنهای اخوت میشد. هریک به طریق خاص خود، به ابراز بیزاری از تسلیم ارکان عقیدتی -اما «غیر عقلانی»- به ساختار تکنوپلیتیکی میپرداخت؛ ساختاری که معلوم نبود بر عملکرد خود واقف است یا نه. «گوتیک» به نمادی برای «قرون وسطی» بدل شد و به صورت رمزگانی برای «امر معجزهآسا»، انجمن مخفی پیشارافائلی، ورقهای تاروت که در آستانۀ دوران جدید رواج یافتند، داستانهای عامیانه و کمیک با محوریت نبردهای فضایی تا «جنگ ستارگان» و قصههای معاصر پیرامون شمشیر و افسونگری، باقی ماند.
پافشاری بر امر معجزهآسا مترادف است با انکار ماشین -دستکم تا حدی که بر ما استیلا بیابد- و پرداختن به استحالۀ غیرمترقبۀ موجوادت زنده، خواه زمینی یا غیره، به موجودی نابکار و باهیبت، تا حدی که در کنشهای فرازمینی مداخله کند. طبق این عقیده، کینگ کونگ[30] (1933-؟) به لودیت مقدس همگان اعتلا یافت. اگر به یاد داشته باشید، آخرین گفتوگو در فیلم از این قرار بود:
«خب، هواپیماها کارش را یکسره کردند.»
«نه… دلبر بود که کار دیو را ساخت!»
در این گفتوگو هم شاهد همان انفصال و تمایز موردنظر اسنو، البته در اینجا میان انسان و فنآوری، هستیم.
اما اگر پافشاری ما بر نقض خیالینِ قوانین طبیعی –فضا، زمان، قوانین ترمودینامیک، و بالاتر از همه، خود مرگ- است پس خود را در معرض این خطر قرار میدهیم که همچون جریان غالب بر ادبیات، غیرجدی انگاشته شویم. جدی بودن دربارۀ این موضوعات، رویهای است که بزرگسالان در قبال بچههای بینهایت سمج پیش میگیرند چون باید از پس آنها برآیند.
شلی درخصوص فرانکشتاین، که آن را به هنگام 19سالگی به رشتۀ تحریر درآورد میگفت: «تمایل خاصی به آن دارم، چون زادۀ روزهای کامیابی بود؛ زمانیکه مرگ و رنج هیچ نبودند مگر کلماتی که هیچ طنین راستینی در قلب من به پا نمیکردند.» در کل، جریان گوتیک به سبب بهرهگیری از تصاویر مرگ و بقای دلهرهآور در ساحتی که پایان آن پیدا نیست -به جای بازنمایی حالات خاص و شور و هیجانات زودگذر- امری غیرجدی و محصور در دیار خویش تلقی میشد. اما این تنها همسایۀ موجود در قلمرو پهناور ادبیات نیست که تعریفی دقیق از آن به دست داده شده. در ژانر وسترن، پیروزی همواره از آن آدمهای خوب است. در رمانسها، عشق بر همگان تفوق مییابد. در داستانهای کارآگاهی به حل معما نایل میآییم. اعتراف میکنیم: «اما جهان که اینطوری نیست.» این ژانرها، با تأکید بر آنچه خلاف واقعیت است، نمیتوانند به قدر کفایت جدی تلقی شوند، ازاینرو دور آنها خط کشیده میشود و برچسب «واقعیتگریز» میخورند. این موضوع علیالخصوص درمورد ژانر علمیتخیلی دلسردکننده است که در آن، یک دهه بعد از رویداد هیروشیما، شاهد یکی از چشمگیرترین پیشرفتهای ادبی و چه بسا نبوغ در تاریخ خود بودیم. ژانر مزبور به اندازۀ جنبش بیت[31] اهمیت داشت؛ این جنبش در همان زمان رواج یافته بود و از داستانگویی غالب –که به جز چند استثنا تحت شرایط سیاسی جنگ سرد و سالهای فعالیت مککارتی متزلزل شده بود- پیشی میگرفت.
داستان علمیتخیلی، فارغ از اینکه سنتز مطلوب دو فرهنگ به شمار میرود، از سنگرهای اصلی زمانه ما برای جماعت لودیت نیز به شمار میآید.
تا سال 1945 نظام کارخانهای که ورای سازهای ماشینی، محصول واقعی و عمدۀ انقلاب صنعتی بود، چنان گسترش یافت که مواردی چون پروژه منهتن، برنامۀ پردامنه موشکی آلمان و اردوگاههای مرگ مثل آشوويتس را نيز در برگرفت. لزومی نداشت کسی از موهبت سترگ پیشگویی برخوردار باشد تا دريابد چگونه این سه منحنی پیشرفت به زودی همسو ميشدند. از زمان وقوع رخداد هیروشیما شاهد آن بودهایم که بمبهای هستهای مهارناپذير میشوند و سیستمهای انتقال این بمبها، برای اهداف جهانی، از دقت و گسترهای نامحدود برخوردار میگردند. پذیرش بیچونوچرای هولوکاست که شمار کشتگان آن به عددی هفت یا هشترقمی رسید، به انضمام کسانیکه خصوصاً از 1980، خط مشی نظامی ما را پیش میبرند، به طرز تفکری متعارف تبدیل شده است.
هیچیک از این امور برای کسانیکه در دهۀ 1950 داستانهای علمیتخیلی مینگاشتند، شگفتانگیز نمینمود، بااینهمه هنوز مانده بود تا تخیلات لودیتوار دربارۀ ضد هیولایی که از نابکاری و هیبت کافی برخوردار است، حتی در لاقیدترین داستانها، زاییده شود و قابل مقایسه با آن چیزی باشد که ممکن است در یک جنگ هستهای رخ دهد. بنابراین در داستان علمیتخیلی عصر اتم و جنگ سرد، شاهد سائقۀ لودیت برای ایستادگی دربرابر سرکشی ماشین هستیم. قطعات خشک ماشینی، به نفع ملاحظات انسانیتر، تحولات فرهنگی نامتعارف و رویدادهای اجتماعی، تناقضات و بازی با فضا/زمان، و همچنین پرسشهای بیپروای فلسفی کمتر مورد تأکید قرار میگیرند، لذا تعریفی از انسان به دست داده میشود – چنانکه در ادبیات انتقادی قویاً شاهدش هستیم- که او را در تمایزی آشکار با ماشین نشان میدهد. لودیتهای سدۀ بیستم، همچون همتایان سابق خود مشتاقانه به دورانی دیگر چشم میدوزند؛ درست شبیه عصر خِرد که لودیتهای اولیه را وامیداشت تا دلتنگ عصر اعجاز شوند.
اما اکنون به ما گفته میشود در عصر رایانه به سر میبریم. حالا دورنمای حساسیت لودیت کجاست؟ آیا رایانههای بزرگ همان میزان خصمی را برخواهند انگیخت که روزگاری از چوببستهای بافندگی ناشی شد؟ راستش تردید دارم. نویسندگان از هر جرگهای، خود را به زحمت میاندازند تا هرطور شده نرمافزارهای لازم جهت نگارش را بخرند. درحال حاضر ماشینها چنان موردپسند کاربران افتادهاند که حتی سرسختترین لودیتها میتوانند به آسودگی از نشستن در کالسکههای قدیمی چشم بپوشند و فشردن چند دکمه را جایگزین آن کنند. فراتر از حالا توافقی همگانی و روزافزون حول این انگاره به چشم میخورد که دانش معادل قدرت است، تبادلی مستقیم میان پول و اطلاعات برقرار است، و حتی به نوعی اگر سازوکار لجستیک اجازه دهد، معجزه هم ممکن میشود. اگر چنین باشد، ممکن است لودیتها هم در آخر به زمرۀ مخالفان اسنویایی خود – همان لشکر مسرور تکنوکراتها که گویی «آینده در استخوانهایشان» طنین میانداخت- بپیوندند. ممکن است این ویژگی، شکل نوین تناقضات دیرپای لودیتها در قبال ماشینها باشد یا شاید بتوان آن را چنین تعبیر کرد که اینک عمیقترین امید لودیتها به معجزه، تغییرجهت داده و معطوف شده به قابلیت رایانهها در ارائۀ دادههای درست به کسانی که این دادهها بیشترین خیر را به آنها میرسانند. با تنظیم شایستۀ بودجه و سرعت عمل رایانه، سرطان را درمان خواهیم کرد، خود را از نابودی –در نتیجۀ فنآوری هستهای- نجات خواهیم داد، برای همه غذا تأمین میکنیم، از پیامدهای جاهطلبی جنونآمیز در عرصۀ صنعت پیشگیری میکنیم و به همۀ رویاهای دستنیافتنی و حسرتبرانگیز روزگار خود صورت واقعیت میبخشیم.
کلمۀ «لودیت» دربارۀ هر کس که به فنآوری، خصوصاً از نوع فنآوری هستهای، مشکوک است، با ریشخند به کار گرفته میشود. امروزه لودیتها دیگر با مالکان انسانی کارخانهها و ماشینهای آسیبپذیر طرف نیستند. چنانکه رئیسجمهور مشهور، دی. دی. آیزنهاور[32] -که ناخواسته یک لودیت بود- هنگام ترک سِمت خود پیشبینی میکرد، حالا تأسیسات نیرومند و پابرجایی از دریاسالاران، ژنرالها و مقامات اجرایی ارشد شرکتها وجود دارد که در برابر ما، موجودات حقیر، از جایگاهی برتر برخوردارند، گرچه پروتکل IKE راه و رسمی دیگر دارد.
همگی باید آرامش خود را حفظ کنیم و اجازه دهیم این روال ادامه یابد، طُرفه آنکه در نتیجۀ انقلابِ داده، هر روز کمتر از پیش میتوان سایرین را، از هر نسلی که باشند، فریب داد. اگر جهان ما دوام بیابد، چالش بزرگ بعدی که به تماشایش خواهیم نشست –برای اولین بار از من میشنوید- به زمانی تعلق دارد که منحنیهای تحقیق و توسعه در هوش مصنوعی، زیستشناسی مولکولی و علم رباتیک، به اتفاق، همسو شوند. شگفتا! حیرتانگیز و پیشبینیناپذیر و حتی درجهیک در حد اعلاست. بیایید مؤمنانه امید ببندیم و خود را در معرض غافلگیری قرار دهیم. مسلماً این بشارتی برای لودیتهای خوشبین است تا -اگر قرار است به خواست خدا زندگی طولانی داشته باشیم- به انتظار تحقق آن بنشینند. در همین اثنا به عنوان مردمان آمریکایی میتوانیم -هرچند با حالتی سست و بیشوروحال- به ترانهای بداهه و رندانه از لرد بایرون گوش بسپریم و تسلی بیابیم؛ او در این ترانه چون سایر ناظران زمانهاش، شاهد شباهتی آشکار میان نخستین لودیتها و ریشههای انقلابی خود ما بود. این ترانه چنین آغاز میشود:
چونان جوانکهای رها از بندی که بر دریا میرانند
و بهای آزادی خود را به رایگان، در قبال خون میپردازند
ما نیز، ما پسرها،
یا در نزاع میمیریم، یا آزاد زندگی میکنیم
و مردهباد همۀ فرمانروایان، مگر فرمانروا لود!
[1]. C. P. Snow
[2]. Sputnik. اولین ماهوارهای که به سوی فضا پرتاب شد. مقصود نگارنده اشاره به عصر فضانوردی است.
[3]. Smurf Brainy نام یک شخصیت کارتونی
[4]. Ludd
[5]. Arnold Toynbee
[6]. Scientific American
[7]. Terry S. Reynolds
[8]. Technosocial
[9]. Leicestershire
[10]. Ned
[11]. William Lee
[12]. Lord Byron
[13]. Thomas Moor
[14]. Shelley
[15]. Villa Diodati
[16]. Mary
[17]. Frankenstein
[18]. Prometheus
[19]. Victor
[20]. Robert Walton
[21]. James Whale
[22]. Paracelsus
[23]. Albertus Magnus
[24]. Otranto
[25]. Horace Walpole
[26]. Percy
[27]. Alfonso
[28]. Blake
[29]. Methodist
[30]. King Kong
[31]. Beat
[32]. D. D.
-
عالی بود. به خصوص بحث پینچان در مورد رابطه لودیت فرانکنشتاین و علمی تخیلی.
-
براوو بحث فرانکنشتاینش عالیه. برام جالبه که این داستان مری شلی اینقدر ازش برداشتهای مختلفی میشه کرد. واقعاً مری شلی ایز د گرل.
-