آیا ماشین‌هراسی منطقی است؟

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

لودیت بودن یا ماشین‌هراسی به چه معنیست و در طول تاریخ به چه ترتیب جهان را متأثر کرده است؟ آیا در روزگار مدرن ماشین‌هراسی یا همان لودیت بودن منطقی است؟

 

«پنداری همین که در سال 1984 به سر می­‌بریم به‌خودی خود کافی نیست، در عین حال بیست­‌وپنج سال از نطق مشهور سی.پی. اسنو[1] موسوم به «دو فرهنگ و انقلاب علمی» می­‌گذرد. شهرت این اثر از آن روست که هشدار می­‌دهد حیات عقلانی در غرب بین حوزۀ «ادبی» و حوزۀ «علمی» به شکلی فزاینده دوپاره شده، تا جایی­که هر کدام از آنها از درک و فهم دیگری عاجز مانده است. هدف اصلی این نطق، پرداختن به موضوعاتی نظیر اصلاح نظام آموزشی در دوران اسپوتنیک[2]، و نقش فن‌­آوری در توسعۀ چیزی است که چندی بعد، به عنوان جهان سوم شناخته شد. اما صورت‌بندی «دو فرهنگ» بود که توجه عمومی را برانگیخت و چه­‌بسا در زمانۀ خود هیاهویی بی‌­سابقه به پا کرد. برخی ساده‌­سازی­‌ها خوار انگاشته شدند، به اظهار نظراتی متقن انجامیدند، ناسزاگویی و حتی جوابیه‌­هایی تند و افراطی به بار آوردند، و به کل موضوع وجه‌ه­ای به غایت نازیبنده بخشیدند، که البته با گذشت زمان از شدت و تندی آن کاسته شد. امروزه دیگر کسی نمی‌­تواند به همین سادگی قائل به چنین تمایزی باشد. ما از سال 1959 زندگی خود را میان انبوه اطلاعاتی می­‌یابیم که از هر آنچه تاکنون در جهان دیده شده، گسترده‌­تر است. ابهام‌­زدایی، قانون غالب بر زمانۀ ماست؛ همۀ رازها فاش، و حتی در هم آمیخته شده­‌اند. دیگر بی­درنگ به تزلزل ضمیری پی می‌­بریم که هنوز می­‌کوشد خود را پشت الفاظی تخصصی پنهان سازد یا تظاهر کند از چنان دامنۀ اطلاعاتی بهره‌­مند است که «ورای» دسترسی یک فرد عامی است. امروزه هر کس با صرف زمان، برخورداری از سواد و پرداخت وجه می‌­تواند به هر جزء از دانش تخصصی که می­‌خواهد دست یابد. بر همین اساس تعارض نهفته در انگارۀ «دو فرهنگ» دیگر قابل دفاع نیست. نگاهی بر کتابخانه­‌های محلی یا قفسۀ مجلات به راحتی نشان می­‌دهد امروزه با چیزی به مراتب فراتر از دو فرهنگ روبه‌­رو هستیم؛ حالا مسئلۀ حقیقی این است که چگونه یک نفر می‌­تواند مجال مطالعۀ چیزی بیرون از حوزۀ تخصصی خود را پیدا کند. آنچه با گذشت یک ربع قرن به قوۀ خود باقی مانده عنصری چون شخصیت انسانی است. سی. پی. اسنو -دست کم با نشانه­‌هایی که در مقام یک رمان­‌نویس از خود بروز می‌­داد- نه تنها در پی آن بود تا این دو حوزۀ معرفتی را از هم بازشناسد، بلکه دو نوع ذات انسانی نیز قائل بود. احتمالاً خاطرات ناواضح از مجادلات قدیمی، و رنجش‌­­های فراموش‌­ناشدنی که از گپ‌وگفت‌های محفلی گذشته در حافظۀ اسنو به جا مانده، زمینه‌­ای شده تا وی به این اظهارنظر افراطی و پرآوازه روی آورد: «اگر فرهنگ علمی را از نظر بیندازیم، باید بگوییم بقیۀ اندیشمندان هرگز نه تلاش کرده‌­اند، نه خواسته‌­اند و نه قادر بوده­‌اند انقلاب صنعتی را درک کنند.» این «اندیشمندان» که بیش از هر چیز «ادیب» انگاشته می­‌شدند به زعم آقای اسنو همان «لودیت‌­های طبیعی» بودند.

احتمالاً در این دوران هیچ کس، جز اسمورف[3] باهوش، نمی‌­تواند مایل باشد او را اندیشمند ادبی بنامند، اما اگر این صفت را چنان بسط دهید که مقصود از آن چیزی شبیه «آدم­‌های اهل مطالعه و تفکر» باشد، می­‌بینید چندان هم بیراه نیست. شهرت یافتن به لودیت، موضوعی دیگر است. چون در پی آن سؤالاتی به ذهن می‌­رسد نظیر اینکه آیا مطالعه و تفکر خصلتی دارند که مسبب یا زمینه‌­ساز تبدیل شدن فرد به یک لودیت می‌شوند؟ آیا لودیت بودن قابل قبول است؟ و اگر دقیق­‌تر شویم، اصلاً لودیت به چه چیز اطلاق می­‌شود؟

لودیت­‌ها، از حیث تاریخی، بین سال­‌های 1811 تا 1816 در بریتانیا ظهور یافتند. این افراد دسته‌­هایی سازمان‌یافته، نقاب­‌پوش و ناشناس بودند و هدف‌شان تخریب ماشین­‌آلاتی بود که بیش از هر جا در صنعت نساجی به کار گرفته می­‌شدند. آن‌ها در قبال هیچ فرمانروایی در انگلیس سوگند وفاداری نخورده بودند مگر فرمانروای خودشان یعنی لود[4]. اگرچه دوست و دشمن لقب لودیت به ایشان داده بودند اما معلوم نیست آن‌ها هم خودشان را چنین می‌­نامیدند یا نه. کاربرد این کلمه نزد سی. پی. اسنو بی‌­تردید جنبه‌­ای مجادله‌­آمیز داشت، هدف از آن ایجاد رعب و انزجاری نامعقول از علم و فن‌­آوری بود. از این منظر، لودیت­‌ها افراد ضدانقلابی در برابر «انقلاب صنعتی» تصور می­‌شوند که همتایان نوین آ‌ن‌ها «هرگز نه تلاش کرده‌­اند، نه خواسته­‌اند و نه قادر بوده‌­اند انقلاب صنعتی را درک کنند».

اما انقلاب صنعتی به­‌رغم انقلاب­‌های آمریکایی و فرانسوی که در همان برهه اتفاق افتادند، کشمکشی خشونت‌­بار و برخوردار از آغاز، میانه و پایان نبود، بلکه هموارتر، با قطعیت کمتر، و بیشتر شبیه معبری زودگذر در یک دورۀ تکاملی درازمدت بود. این اصطلاح نخستین­‌بار صد سال پیش توسط آرنولد توینبی[5]، تاریخ­دان، عمومیت یافت و اخیراً در جولای 1984، نگاه تجدیدنظرطلب خود را در مجلۀ علمی ساینتیفیک آمریکن[6]، انعکاس داد. تری اس. رینولدز[7] در این مقاله با عنوان «ریشه‌­های قرون وسطاییِ انقلاب صنعتی» اذعان می­‌دارد که احتمالاً دربارۀ نقش اولیۀ ماشین بخار (1765) مبالغه شده است. فارغ از انقلابی که در آن زمان به پا شد، بسیاری از ماشین­‌آلاتی که به واسطۀ نیروی بخار هدایت می­‌شدند، خیلی پیش­تر از آن تاریخ هم موجود بودند و درواقع از همان قرون وسطی به میانجی نیروی آب به حرکت درمی‌­آمدند. بااین‌­همه «انقلاب» تکنوسوشال[8] -که در آن آدم­‌هایی مشابه انقلابیون فرانسه و آمریکا عرصه را در دست گرفتند- طی سال­‌های متمادی از سوی افراد زیادی به رسمیت شناخته شد، به خصوص از سوی کسانی نظیر سی. پی. اسنو که می‌­پنداشتند «لودیت» عنوانی مناسب برای طرف مقابل آن‌هاست؛ یعنی کسانی‌­که همزمان از حیث واپس­‌نگری سیاسی و نگرش ضدسرمایه‌­داری با ایشان اختلاف نظر داشتند.

اما واژه‌نامه انگلیسی آکسفورد داستان جالبی را روایت می‌­کند؛ در سال 1797، در روستایی حوالی لیسسترشایر[9]، فردی به نام نِد[10] لود با توسل به زور وارد ساختمانی شد و «با خشمی جنون‌­آمیز» دو دستگاه جوراب­‌بافی را تخریب کرد. ماجرا همه­‌جا پیچید. چیزی نگذشت که هرگاه چشم کسی به یک چوب­‌بست ویران­‌شدۀ جوراب‌­بافی می‌­افتاد با چنین عبارتی واکنش نشان می‌­داد: «حتماً لود اینجا بوده» –به نقل از دایرةالمعارف بریتانیکا این روند از حدود 1710 ادامه داشته است-.  وقتی نام ند لودِ واقعی در میان تخریب‌­کنندگان چوب­‌بست در 1812 حسابی جا افتاد، نام مستعار کم­‌وبیش طعنه­‌آمیز «فرمانروا (یا کاپیتان) لود» بر او ماندگار شد و او «حالا دیگر به معمایی رازآمیز، الهام­‌بخش و مبهم تبدیل گشت؛ موجودیتی فرابشری یافت که در تاریکی شبانه میان کارگاه‌­های نساجی انگلستان پرسه می‌­زد و با فوت­‌وفنی متعلق به یک معرکه­‌گیر، همین که چوب­‌بستی را می­‌دید، دیوانه­‌و‌ار به سوی آن می‌­تاخت تا له و لورده‌­اش کند.»

اما نباید از یاد برد هدف تهاجم اولیه‌ای که در 1779 صورت گرفت، به­‌رغم اغلب ماشین‌­آلات انقلاب صنعتی، دست‌یابی به فن­‌آورری تازه نبود. چوب‌بست جوراب‌­بافی که بنا به باورهای رایج در سال 1589، توسط کشیش ویلیام لی[11] و در کمال سادگی ابداع شد، از همان زمان رواج یافت. گویا ویلیام لی عاشق زن جوانی بوده که بیشتر دلبستۀ کار بافندگی­‌اش بوده تا این مرد.

مرد نزد زن می‌­رفت.

– معذرت می‌­خواهم آقا، مشغول بافندگی هستم.

– دوباره؟

بعد از مدتی، ویلیام لی که دیگر تاب مواجهه با این جواب‌­های رد را نداشت، نه مثل لود با خشمی جنون­‌آمیز، بلکه شاید با درایت و خونسردی، عهد بست وسیله‌­ای اختراع کند که بافندگی دستی را منسوخ نماید. و همین کار را هم کرد. به استناد دایره‌­المعارف، چوب­‌بست ابداعی کشیشِ جفادیده «از حیث عملکرد چنان بی­‌نقص بود که تا صدها سال تنها ابزار مکانیکی بافندگی به شمار می‌­رفت.»

اکنون با در نظرآوردن این بازۀ زمانی، دیگر نمی­‌توان به سادگی نِد لود را یک دیوانۀ هراسیده از فن‌­آوری قلمداد کرد. بی­‌تردید آنچه لود را میان همگان محبوب کرده و موجب افسانه­‌سازی دربارۀ او شده، شدت عمل و یک‌دندگی او در روند تهاجمی­‌اش بوده است. اما عبارتی چون «با خشمی جنون­‌آمیز» دست سوم است و حداقل 68 سال بعد از آن واقعه به کار رفته است. و خشم ند لود هم یک‌راست به ماشین‌‌آلات مربوط نمی­‌شده. مایلم این احساس را چیزی بیشتر، خشمی مهارشده، و عصبیتی مجهز به فنون جنگی که نزد یک عربده‌­جوی جان‌فشان یافت می­‌شود، تلقی کنم.

این شخصیت، این عربده‌­جو، در فرهنگ شفاهی سابقه­‌ای درازدامن دارد. وی معمولاً مرد است، و گرچه گاهی سازش­‌پذیری شگفتی‌­آور زنان نزد او یافت می‌­شود، اما عموماً به خاطر دو خصلت اساسی، مورد تکریم مردان قرار می­‌گیرد: وی «نابکار» است، «هیبت» هم دارد. نابکار لزوماً به معنی شرور اخلاقی نیست، بیشتر به کسی اطلاق می­‌شود که رفتارهایی نکوهیده، در مقیاسی بزرگ از او سر می­‌زند. آنچه در اینجا اهمیت دارد، بسط یافتن همین مقیاس، و مضاعف شدن پیامدهای آن است.

ماشین­‌های بافندگی که نخستین آشوب­‌های لودیتی را برانگیختند، مردم را بیش از دو قرن آزگار از کار برکنار کردند. همه شاهد چنین تحولی بودند؛ چه بسا به بخشی از زندگی روزمره تبدیل شده بود. مردم می­‌دیدند ماشین­‌آلات بیشتر و بیشتر به مایملک افرادی تبدیل می­‌شوند که فعالیتی ندارند، فقط مالک هستند و نیروی کار جذب می‌­کنند. در آن زمان، یا پس از آن، هیچ فیلسوف آلمانی‌­ای اشاره نکرد این روند چه بر سر دستمزدها و مشاغل آورد یا می­‌آورَد. احساس عمومی پیرامون ماشین‌­آلات هرگز به وحشتی ساده و بیراه ختم نشده بلکه به چیزی پیچیده‌­تر می‌ماند: عشق/انزجاری که­­ بین انسان­‌ها و ماشین‌­­آلات رو به گسترش است –به­‌ویژه وقتی مدتی از ظهور ماشین گذشته-، بااین اوصاف، آزردگی جدی در برابر دوچندان شدن تأثیرات ناعادلانه و تهدیدکننده، جای خود دارد. اولی [عشق]  محصولِ کسب مداوم سرمایه از طریق ماشین است  و دیگری [انزجار] از قابلیت هر ماشین در برکناری نیروهای انسانی ناشی می‌­گردد -و به قیمت تباه شدن روح و روان انسانی تمام می­‌شود-. آنچه به فرمانروا لود، جذبۀ نابکاری می­‌بخشید، و او را از قهرمانی محلی به دشمن عمومی ملت تبدیل می­‌کرد، خیزش وی علیه شدت­‌یافتن، مضاعف ‌شدن، و چیرگی نیروی ماشین بر مخالفان انسانی بود.

مگر نه این است که در شرایط نامساعد، غالباً به برکت فشار و نیروی جبر، خود را نیرومندتر از همیشه می­‌یابیم و ازاین­‌رو در جست‌­وجوی عاملی تسکین‌­دهنده، ولو در خیالات و آمال، به فردی نابکار -از جنس اجنه، آدمک، غول بی‌­شاخ و دم، یا ابرقهرمان- تبدیل می­‌شویم و در برابر چیزی ایستادگی می­‌کنیم که خواستار تسخیر ماست؟ البته از بین بردن چوب­‌بست­‌ها، خواه از سر جزم‌­اندیشی یا تفنن، کماکان توسط افراد عادی و اعضای اتحادیه­‌های تجاری در آن زمان تداوم داشت، این افراد از تاریکی شبانه، انسجام و همبستگی بهره می‌­گرفتند تا میزان تأثیر خود مضاعف سازند.

در نوع خود، یک مبارزۀ طبقاتی آگاهانه بود. این جنبش در مجلس نمایندگان هوادارانی داشت. لرد بایرون[12] یکی از ایشان بود که با سخنرانی بی­‌سابقۀ خود در مجلس لُردها به سال 1812 با نهایت شفقت علیه لایحۀ پیشنهادی، و سایر لوایح سرکوب‌گری که برای عاملین شکستن چو‌ب‌بست­‌ها تنبیهاتی تا سرحد مرگ قائل می‌­شدند، به مخالفت پرداخت. وی از ونیز برای تامس مور[13]چنین نوشت: «با لودیت‌­ها میانه‌­ای ندارید؟ بارالها! ولی اگر جنجالی درگرفت، من به شما می­‌پیوندم! بافندگان –چوب­‌بست­‌شکنان-، این لوتری­‌های سیاسی، چگونه به اصلاح­‌گران تبدیل خواهند شد؟» وی «ترانه‌­ای دلنشین» هم ضمیمۀ نامه کرد که در ثنای لودیت­‌ها سروده شده بود و چنان شور و اشتیاقی در آن موج می­‌زد که تا بعد از مرگ شاعر انتشار نیافت. تاریخ نامه به دسامبر 1816 برمی­‌گردد: بایرون تابستان گذشته را در سوئیس گذرانده بود، برای مدتی به همراه خانوادۀ شلی[14] در ویلا دیوداتی[15] اتراق کرد، در کنار هم به تماشای باران می‌­نشستند و برای یکدیگر داستان­‌هایی از اشباح نقل می‌کردند. از قضا در دسامبر همان سال بود که مری[16] شلی، فصل چهارم رمانش با عنوان «فرانکشتاین[17]، یا پرومتئوسِ[18] مدرن» را  نگاشت.

اگر می‌­شد ژانری ادبی موسوم به لودیت درنظر بگیریم، احتمالاً این رمان -که هشدار می­‌داد وقتی افسار فن­‌آوری و گردانندگان آن گسیخته شود چه رخ خواهد داد- اولین رمان و از بهترین­‌های این ژانر به شمار می­‌آمد. هیولایی که ویکتور[19] فرانکشتاین خلق می­‌کند نیز، بی­‌تردید یک چهرۀ نابکار برجسته در دنیای ادبیات است. ویکتور به ما می­‌گوید: «عزم کردم تا پیکره­ای غول­‌آسا خلق کنم که قامتش هشت پا، و اندام تنومندش متقارن باشد.» بنابراین هیبت هم دارد. اینکه چگونه او به چنان درجه­‌ای از نابکاری می­‌رسد، موضوع محوری و درونمایۀ نهفتۀ رمان است: این مطلب توسط خود هیولا، و با زبان اول‌­شخص به اطلاع ویکتور می­‌رسد، بعد در دل روایتِ خود ویکتور جای می‌­گیرد؛ این روایت به نوبۀ خود در قالب نامه‌­های یک سیاح در قطب شمال به نام رابرت والتون[20] بیان می­‌شود. گرچه دوام و ماندگاری «فرانکشتاین» مرهون نبوغ مهجورماندۀ جیمز ویل[21] است که این اثر را به فیلم تبدیل کرد، بااین­‌همه هنوز هم این رمان -بنا به همۀ دلایلی که رمان می‌­خوانیم، و همچنین به خاطر مضمون بسیار ویژه­‌اش که حول محوریت لودیت‌­وارگی می‌­چرخد- ارزش مطالعه دارد: از آن رو که می­‌کوشد از رهگذر استعاره -وقوع رخدادها هنگام شب، و تغییر چهره- به انکار ماشین بپردازد.

برای نمونه ذهنیت ویکتور را در نظر بگیرید از اینکه چگونه موجود مخلوقش را سرِ هم می­‌کند و به تحرک وامی‌­دارد. او حتماً دربارۀ جزئیات کمی سردرگم بوده ولی ما شاهد روندی هستیم که ظاهراً شامل علم تشریح، الکتریسیته(البته نه در حد جریان برق گزاف جیمز ویل)، شیمی، حتی اندک­‌دانشی غیرشفاف دربارۀ پاراسلوس[22] و آلبرتوس ماگنوس[23]، و همچنین علم جادو موسوم به کیمیا –که تا چندی پیش همچنان فاقد اعتبار دانسته می­‌شد- می‌­شود. اما آنچه بدیهی است، آن است که به‌رغم پیچی که از گردن هیولا گذشته، نه شیوۀ عملی که فرانکشتاین به کار می‌­گیرد و نه هیولایی که حاصل کار اوست، هیچ یک خصلت مکانیکی ندارند. این ویژگی یکی از چند شباهت شایان توجه میان «فرانکشتاین» و داستانی سابق بر آن، دربارۀ شخصیتی «نابکار» و «باهیبت» به نام «قلعۀ اوترانتو[24]» (1765) به قلم هوراس والپول[25] است که معمولاً به عنوان نخستین رمان گوتیک از آن یاد می­‌شود. برای نمونه، هر دو مؤلف، جهت علنی کردن کتاب خود نزد عموم، از لحن و بیان کسانی غیر از خود بهره گرفتند. پیش‌­درآمد کتاب مری شلی توسط همسرش، پرسی[26]، نگاشته شد که وانمود می‌­کرد به جای مری می­‌نویسد. 15سال بعد بود که مری دیباچه‌­ای با قلم خود بر «فرانکشتاین» نوشت. از سویی والپول هم تاریخچه‌­ا‌‌‌‌ی ساختگی برای انتشار کتاب خود ترتیب داد که ضمن آن ادعا می‌­کرد کتابش، ترجمه‌­ای از کتابی ایتالیایی و متعلق به قرون وسطی است. تنها در پیش‌گفتار چاپ دوم کتابش بود که اعتراف کرد، نویسنده خودش بوده است.

این رمان­‌ها شباهت درخشان دیگری هم دارند و آن اینکه هر دو زادۀ شبانگاهان هستند: هر دو حاصل بریده‌­هایی از رؤیاهای آگاهانه هستند. مری شلی، در تابستانِ ژنو که به داستان‌­گویی پیرامون اشباح گذشت، در نیمه­‌شبی تقلا می‌­کرد بخوابد که ناگاه دید هیولا جان می­‌گیرد، تصاویر «با وضوحی فراتر از حد معمول خواب و خیال» در ذهنش نقش بست. [همچنین] والپول از خوابی بیدار شد که «کل آنچه می­‌توانستم از آن به یاد بیاورم، این بود که فکر می‌­کردم در قلعه­‌ای کهن هستم… دیگر اینکه بر بالاترین نردۀ راه‌­پله­‌ای فراخ، چشمم به دستی زره‌­پوش و غول­‌پیکر افتاد.» در رمان والپول این دست به آلفونسو[27]ی نجیب -شاهزادۀ پیشین اوترانتو- تعلق پیدا می‌­کند که به رغم شهرتش، ساکنِ نابکارِ قلعه است. آلفونسو، مثل هیولای فرانکشتاین، از سرهم‌­بندی چند قطعه به وجود می‌­آید؛ یک کلاه خود جنگی، ساق و ران پا، شمشیر، که همۀ آن‌ها مثل دست، قواره­‌هایی بسیار بزرگ دارند و همگی از آسمان فرو می‌ریزند یا اینجا و آنجا در اطراف قلعه، ظهور می‌یابند؛ مثل عواطف سرکوب­‌شدۀ موردنظر فروید که بی‌­پروا، از نو تجلی پیدا می‌­کنند. مراکز فعال نیز، دوباره مثل آنچه در «فرانکشتاین» شاهدش هستیم، غیرمکانیکی هستند. آخرین اقدام جمعی برای شکل دادن به اندام آلفونسو، که از قد و قامتی بی‌اندازه بزرگ برخوردار است، از خلال ابزارهایی فراطبیعی فراهم می‌شود: یک طلسم خانوادگی، و شفاعتِ قدیسِ حامی اوترانتو. بعد از «قلعۀ اوترانتو» شور و اشتیاق برای داستان‌­های گوتیک بالا گرفت، به گمانم دلیل آن را باید در تمایلات عمیق و مذهبی برای دوران اسطوره­ایِ گذشته -که به عصر اعجاز شهرت دارد- جُست. مردمان سدۀ هجدهم از نقطه­‌نظرهایی کم‌­وبیش ادبی، بر این باور بودند که روزی روزگاری همه چیز ممکن و شدنی بوده اما دیگر چنین نیست. از جمله؛ غول­‌ها، اژدهایان، اوراد. قوانین طبیعت در آن دوران با قطعیت صورت‌بندی نشده بودند. آنچه روزگاری سحرآمیز می­‌نمود، با آغاز عصر خِرد، جای خود را به ماشین‌­آلات داد. آسیاب­‌های تاریک و شیطانی بلیک[28] درست مثل خود شیطان، از برکت و رحمت به دور رانده شدند. گرچه مذهب بیشتر و بیشتر به خداباوری غیرمذهبی و یس‌اعتقادی تقلیل می‌­یافت، اما عطش سیری­‌ناپذیر بشر به اثبات وجود خدا و حیات پس از مرگ، برای رستگاری و -در صورت امکان- رستاخیز جسمانی، به قوۀ خود باقی ماند.

جنبش متدیست[29] و بیداری بزرگ در آمریکا، تنها دو برگ از تاریخ مبسوط مقاومت در برابر عصر خرد بودند؛ تاریخی که علاوه بر لودیت‌­ها و رمان گوتیک، شامل رادیکالیزم و انجمن­‌های اخوت می­‌شد. هریک به طریق خاص خود، به ابراز بیزاری از تسلیم ارکان عقیدتی -اما «غیر عقلانی»- به ساختار تکنوپلیتیکی می‌­پرداخت؛ ساختاری که معلوم نبود بر عملکرد خود واقف است یا نه. «گوتیک» به نمادی برای «قرون وسطی» بدل شد و به صورت رمزگانی برای «امر معجزه‌­آسا»، انجمن مخفی پیشارافائلی، ورق­‌های تاروت که در آستانۀ دوران جدید رواج یافتند، داستان­‌های عامیانه و کمیک با محوریت نبردهای فضایی تا «جنگ ستارگان» و قصه­‌های معاصر پیرامون شمشیر و افسون­گری، باقی ماند.

پافشاری بر امر معجزه‌­آسا مترادف است با انکار ماشین -دست­کم تا حدی که بر ما استیلا بیابد- و پرداختن به استحالۀ غیرمترقبۀ موجوادت زنده، خواه زمینی یا غیره، به موجودی نابکار و باهیبت، تا حدی که در کنش‌­های فرازمینی مداخله کند. طبق این عقیده، کینگ کونگ[30] (1933-؟) به لودیت مقدس همگان اعتلا یافت. اگر به یاد داشته باشید، آخرین گفت­‌وگو در فیلم از این قرار بود:

«خب، هواپیماها کارش را یکسره کردند.»

«نه… دلبر بود که کار دیو را ساخت!»

در این گفت­‌وگو هم شاهد همان انفصال و تمایز موردنظر اسنو، البته در اینجا میان انسان و فن‌­آوری، هستیم.

اما اگر پافشاری ما بر نقض خیالینِ قوانین طبیعی –فضا، زمان، قوانین ترمودینامیک، و بالاتر از همه، خود مرگ- است پس خود را در معرض این خطر قرار می­‌دهیم که همچون جریان غالب بر ادبیات، غیرجدی انگاشته شویم. جدی بودن دربارۀ این موضوعات، رویه‌­ای است که بزرگسالان در قبال بچه­‌های بی­‌نهایت سمج پیش می­‌گیرند چون باید از پس آنها برآیند.

شلی درخصوص فرانکشتاین، که آن را به هنگام 19سالگی به رشتۀ تحریر درآورد می‌­گفت: «تمایل خاصی به آن دارم، چون زادۀ روزهای کامیابی بود؛ زمانی­که مرگ و رنج هیچ نبودند مگر کلماتی که هیچ طنین راستینی در قلب من به پا نمی­‌کردند.» در کل، جریان گوتیک به سبب بهره­‌گیری از تصاویر مرگ و بقای دلهره‌­آور در ساحتی که پایان آن پیدا نیست -به جای بازنمایی حالات خاص و شور  و هیجانات زودگذر- امری غیرجدی و محصور در دیار خویش تلقی می‌شد. اما این تنها همسایۀ موجود در قلمرو پهناور ادبیات نیست که تعریفی دقیق از آن به دست داده شده. در ژانر وسترن، پیروزی همواره از آن آدم‌های خوب است. در رمانس‌­ها، عشق بر همگان تفوق می‌­یابد. در داستان­‌های کارآگاهی به حل معما نایل می­‌آییم. اعتراف می‌­کنیم: «اما جهان که این­طوری نیست.» این ژانرها، با تأکید بر آنچه خلاف واقعیت است، نمی‌­توانند به قدر کفایت جدی تلقی شوند، ازاین­‌رو دور آن‌ها خط کشیده می­‌شود و برچسب «واقعیت­‌گریز» می­‌خورند. این موضوع علی­‌الخصوص درمورد ژانر علمی­‌تخیلی دلسردکننده است که در آن، یک دهه بعد از رویداد هیروشیما، شاهد یکی از چشمگیرترین پیشرفت­‌های ادبی و چه بسا نبوغ در تاریخ خود بودیم. ژانر مزبور به اندازۀ جنبش بیت[31] اهمیت داشت؛ این جنبش در همان زمان رواج یافته بود و از داستان‌­گویی غالب –که به جز چند استثنا تحت شرایط سیاسی جنگ سرد و سال­‌های فعالیت مک‌­کارتی متزلزل شده بود- پیشی می­‌گرفت.

داستان علمی‌تخیلی، فارغ از اینکه سنتز مطلوب دو فرهنگ به شمار می‌­رود، از سنگرهای اصلی زمانه ما برای جماعت لودیت نیز به شمار می‌آید.

تا سال 1945 نظام کارخانه‌­ای که ورای سازه­ای ماشینی، محصول واقعی و عمدۀ انقلاب صنعتی بود، چنان گسترش یافت که مواردی چون پروژه منهتن، برنامۀ پردامنه موشکی آلمان و اردوگاه‌های مرگ مثل آشوويتس را نيز در برگرفت. لزومی نداشت کسی از موهبت سترگ پیش‌گویی برخوردار باشد تا دريابد چگونه این سه منحنی پیشرفت به زودی هم‌سو مي­‌شدند. از زمان وقوع رخداد هیروشیما شاهد آن بوده‌ایم که بمب‌های هسته‌ای مهارناپذير می‌­شوند و سیستم‌های انتقال این بمب‌ها، برای اهداف جهانی، از دقت و گستره­‌ای نامحدود برخوردار می‌­گردند. پذیرش بی‌چون­‌وچرای هولوکاست که شمار کشتگان آن به عددی هفت یا هشت­‌رقمی رسید، به انضمام کسانی‌­که خصوصاً از 1980، خط مشی نظامی ما را پیش می­‌برند، به طرز تفکری متعارف تبدیل شده است.

هیچ‌­یک از این امور برای کسانی­‌که در دهۀ 1950 داستان‌­های علمی­‌تخیلی می­‌نگاشتند، شگفت­‌انگیز نمی­‌نمود، بااین‌­همه هنوز مانده بود تا تخیلات لودیت‌­وار دربارۀ ضد هیولایی که از نابکاری  و هیبت کافی برخوردار است، حتی در لاقیدتر‌ین داستان­‌ها، زاییده شود و قابل مقایسه با آن چیزی باشد که ممکن است در یک جنگ هست‌ه­ای رخ دهد. بنابراین در داستان علمی‌­تخیلی عصر اتم و جنگ سرد، شاهد سائقۀ لودیت برای ایستادگی دربرابر سرکشی ماشین هستیم. قطعات خشک ماشینی، به نفع ملاحظات انسانی­‌تر، تحولات فرهنگی نامتعارف و رویدادهای اجتماعی، تناقضات و بازی با فضا/زمان، و همچنین پرسش‌­های بی­‌پروای فلسفی کمتر مورد تأکید قرار می­‌گیرند، لذا تعریفی از انسان به دست داده می­‌شود – چنانکه در ادبیات انتقادی قویاً شاهدش هستیم- که او را در تمایزی آشکار با ماشین نشان می­‌دهد. لودیت‌­های سدۀ بیستم، همچون همتایان سابق خود مشتاقانه به دورانی دیگر چشم می­‌دوزند؛ درست شبیه عصر خِرد که لودیت­‌های اولیه را وامی‌­داشت تا دلتنگ عصر اعجاز شوند.

اما اکنون به ما گفته می‌­شود در عصر رایانه به سر می­‌بریم. حالا دورنمای حساسیت لودیت کجاست؟ آیا رایانه­‌های بزرگ همان میزان خصمی را برخواهند انگیخت که روزگاری از چوب­‌بست‌­های بافندگی ناشی شد؟ راستش تردید دارم. نویسندگان از هر جرگه­‌ای، خود را به زحمت می‌­اندازند تا هرطور شده نرم­‌افزارهای لازم جهت نگارش را بخرند. درحال حاضر ماشین­‌ها چنان موردپسند کاربران افتاده‌­اند که حتی سرسخت‌­ترین لودیت‌­ها می‌­توانند به آسودگی از نشستن در کالسکه‌­‌های قدیمی چشم بپوشند و فشردن چند دکمه را جایگزین آن کنند. فراتر از حالا توافقی همگانی و روزافزون حول این انگاره به چشم می­‌خورد که دانش معادل قدرت است، تبادلی مستقیم میان پول و اطلاعات برقرار است، و حتی به نوعی اگر سازوکار لجستیک اجازه دهد، معجزه هم ممکن می­‌شود. اگر چنین باشد، ممکن است لودیت­‌ها هم در آخر به زمرۀ مخالفان اسنویایی خود – همان لشکر مسرور تکنوکرات­‌ها که گویی «آینده در استخوان­‌هایشان» طنین می‌­انداخت- بپیوندند. ممکن است این ویژگی، شکل نوین تناقضات دیرپای لودیت‌­ها در قبال ماشین­‌ها باشد یا شاید بتوان آن را چنین تعبیر کرد که اینک عمیق‌­ترین امید لودیت­‌ها به معجزه، تغییرجهت داده و معطوف شده به قابلیت رایانه‌ها در ارائۀ داده­‌های درست به کسانی که این داده­‌ها بیشترین خیر را به آنها می‌­رسانند. با تنظیم شایستۀ بودجه و سرعت عمل رایانه، سرطان را درمان خواهیم کرد، خود را از نابودی –در نتیجۀ فن‌­آوری هسته‌­ای- نجات خواهیم داد، برای همه غذا تأمین می­‌کنیم، از پیامدهای جاه‌­طلبی جنون­‌آمیز در عرصۀ صنعت پیش‌گیری می‌­کنیم و به همۀ رویاهای دست­‌نیافتنی و حسرت­‌برانگیز روزگار خود صورت واقعیت می‌بخشیم.

کلمۀ «لودیت» دربارۀ هر کس که به فن‌­آوری، خصوصاً از نوع فن‌­آوری هسته‌­ای، مشکوک است، با ریشخند به کار گرفته می‌­شود. امروزه لودیت‌­ها دیگر با مالکان انسانی کارخانه‌­ها و ماشین­‌های آسیب‌­پذیر طرف نیستند. چنان‌که رئیس­‌جمهور مشهور، دی. دی. آیزنهاور[32] -که ناخواسته یک لودیت بود- هنگام ترک سِمت خود پیش­‌بینی می­‌کرد، حالا تأسیسات نیرومند و پابرجایی از دریاسالاران، ژنرال­‌ها و مقامات اجرایی ارشد شرکت­‌ها وجود دارد که در برابر ما، موجودات حقیر، از جایگاهی برتر برخوردارند، گرچه پروتکل IKE راه و رسمی دیگر دارد.

همگی باید آرامش خود را حفظ کنیم و اجازه دهیم این روال ادامه یابد، طُرفه آنکه در نتیجۀ انقلابِ داده، هر روز کمتر از پیش می‌­توان سایرین را، از هر نسلی که باشند، فریب داد. اگر جهان ما دوام بیابد، چالش بزرگ بعدی که به تماشایش خواهیم نشست –برای اولین بار از من می­‌شنوید- به زمانی تعلق دارد که منحنی­‌های تحقیق و توسعه در هوش مصنوعی، زیست­‌شناسی مولکولی و علم رباتیک، به اتفاق، هم‌­سو شوند. شگفتا! حیرت­‌انگیز و پیش‌­بینی‌­ناپذیر و حتی درجه­‌یک در حد اعلاست. بیایید مؤمنانه امید ببندیم و خود را در معرض غافلگیری قرار دهیم. مسلماً این بشارتی برای لودیت­‌های خوش‌­بین است تا -اگر قرار است به خواست خدا زندگی طولانی داشته باشیم- به انتظار تحقق آن بنشینند. در همین اثنا به عنوان مردمان آمریکایی می­‌توانیم -هرچند با حالتی سست و بی‌­شوروحال- به ترانه‌­ای بداهه و رندانه از لرد بایرون گوش بسپریم و تسلی بیابیم؛ او در این ترانه چون سایر ناظران زمانه­‌اش، شاهد شباهتی آشکار میان نخستین لودیت­‌ها و ریشه­‌های انقلابی خود ما بود. این ترانه چنین آغاز می‌شود:

چونان جوانک­‌های رها از بندی که بر دریا می­‌رانند

و بهای آزادی خود را به رایگان، در قبال خون می­‌پردازند

ما نیز، ما پسرها،

یا در نزاع می­‌میریم، یا آزاد زندگی می­‌کنیم

و مرده‌­باد همۀ فرمانروایان، مگر فرمانروا لود!


[1]. C. P. Snow

[2]. Sputnik. اولین ماهواره‌­ای که به سوی فضا پرتاب شد. مقصود نگارنده اشاره به عصر فضانوردی است.

[3]. Smurf Brainy نام یک شخصیت کارتونی

[4]. Ludd

[5]. Arnold Toynbee

[6]. Scientific American

[7]. Terry S. Reynolds

[8]. Technosocial

[9]. Leicestershire

[10]. Ned

[11]. William Lee

[12]. Lord Byron

[13]. Thomas Moor

[14]. Shelley

[15]. Villa Diodati

[16]. Mary

[17]. Frankenstein

[18]. Prometheus

[19]. Victor

[20]. Robert Walton

[21]. James Whale

[22]. Paracelsus

[23]. Albertus Magnus

[24]. Otranto

[25]. Horace Walpole

[26]. Percy

[27]. Alfonso

[28]. Blake

[29]. Methodist

[30]. King Kong

[31]. Beat

[32]. D. D.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: زهره قلی‌پور
مشاهده نظرات
  1. رضا

    عالی بود. به خصوص بحث پینچان در مورد رابطه لودیت فرانکنشتاین و علمی تخیلی.

    1. فرزین سوری

      براوو بحث فرانکنشتاینش عالیه. برام جالبه که این داستان مری شلی اینقدر ازش برداشت‌های مختلفی می‌شه کرد. واقعاً مری شلی ایز د گرل.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی