فیلم: بلاینداسپاتینگ
برای چندمین بار «بلاینداسپاتینگ[1]» را همراه با دوستی میدیدم و خاطرم هست که «دوست» علیرغم آن که فیلم را خیلی خیلی دوست میداشت، از تعدد فیلمهایی که مسئلهی نژاد و تبعیض نژادی را کاوش میکنند، شاکی شده بود و بعد فهمیدم که البته که شاکی میشویم! و البته که همهی فیلمهای نژادی چند سال گذشته یا دستکم خوبهاشان، دست روی همین شاکی شدن ما میگذارند تا بهمان نشان دهند که اوضاع نسبت به جنگ دوم تغییر چندانی هم نکرده و دستاوردهای پیشرفتهای شایانمان، فقط این بستههای زیباتراند که نژادپرستیهای قدیمیمان را تویشان پیچاندهایم. مگر نه این که در لحظهای زندگی میکنیم که مسئلهی نژاد هم با موج محتوا و رسانهی پیسی کالچر، «لوث» شده و اصلا خیلی بهتر و طبقهی خردمند اجتماعیتر است اگر نوفاشیستهای باحال باشیم(!)؛ لحظهای که نژادپرستی سازماندهیشدهی اجتماعی «مثلا» برچیده شده و سیاهپوستها «اجازه» دارند دانشجو باشند اما ذهنیت طبقهبندیشده بر پایهی مسائلی مثل نژاد و طبقهی اجتماعی انگار فعالتر از هر لحظهای در تاریخ، در گوشهای تاریک، اکوسیستمی از هر جهت مناسب یافته تا رشد باکتریالش را ادامه دهد[2]؛ و البته بلاینداسپاتینگ از باهوشترین فیلمهاییست که میشود راجع به همچو پدیدهای دید.
با اسم فیلم اگر شروع کنیم خواهیم دید که سازندگان از قضا، فیلم را برای کاوش مسئلهی «نژادپرستی به مثابه نشانگان پنهان اجتماعی، طبقاتی، سیاسی و فرهنگی» ساختهاند. بلاینداسپاتینگ در لغت به معنای تبعیض بصری عامدانه است و فیلم این نقطههای کور عمدا-انتخاب-شده را در دو سناریوی متفاوت اما درهمتنیده بررسی میکند و از همنشینی این دو سناریوست که مسئله، در چشم بیننده میتواند بغرنج و حائز اهمیت بسیار بسیار بیشتری از آنچه فکر میکرده، جلوه کند.
بلاینداسپاتینگ، ماجرای این جوان آفریقاییآمریکایی اهل اوکلند، «کالین هاسکینز» است که یک سال عفو مشروط شامل حالش شده به دلیلی که ما(بیننده که فیلم هنوز برایش اسپویل نشده) نمیدانیم. و بعد فیلم سه روز پایانی عفو مشروط کالین را به تصویر میکشد که با این سکانس خلوضعانه( یا معادل بهتر و دقیقترش که به دلایل موهومیای مثل ادب و تابو نمیشود بهش اشاره کرد) از کالین، دوست سفیدپوستش «مایلز» و سیاه دیگری در اتومبیلی خفن(بخوانید Dope) شروع میشود که مشغول علف کشیدن و ورانداز کردن اسلحههای پرشمار توی ماشین هستند و شما کالینز را میبینید که تمام مدت سعی میکند از دردسر دور بماند و طولی نمیکشد(دقیقا بعد از پیاده شدن مایلز و کالینز از ماشین و جر و بحث مایلز با یکی از بر و بچههای برگرفروشی محبوبشان) میفهمیم که این دور ماندن از دردسر در کنار کلهخری مثل مایلز قرار است تم اصلی فیلم باشد.
بعدتر وقتی کالینز مجبور است برای نیمهشب به خوابگاهی که سیستم قضا برایش تدارک دیده، برگردد و دیرش شده، وقتی پشت چراغی که روی قرمز قفل شده، گیر افتاده و نه میتواند رد شود چرا که با رد شدنش طبیعتا قانون را نقض کرده و عفو مشروطش به خطر میافتد و نه میتواند بماند چرا که برای رسیدن به خوابگاه دیرش شده و اگر دیرتر از موعد مقرر برسد، باز هم عفو مشروطش به خطر میافتد، فیلم نظرش را دربارهی «قانون» به مثابه بازوهای «سیستم» مطرح میکند که کارکرد اصلیش در واقع یکجانشین کردن تو/من/ما در موضع پایینتر است؛ موضع ضعف، وضعیت پاسخگو بودن.
اما درست بعد از سبز شدن بالاخرهی چراغ است که اتفاق عجیبی میافتد(ما نامش را شِتشو[3] – ۱ میگذاریم) که روند اتفاقات بعدی را در فیلم رقم خواهد زد و البته اسپویلش نخواهم کرد چرا که یک: میخواهم که بروید و فیلم را ببینید و دو: میخوام بیشتر راجع به این که بلاینداسپاتینگ چطور به مسئلهی نژاد میپردازد، صحبت کنم.
بیشتر بخوانید: اندر حکایت آریل سیاهپوست، توکنیسم نژادی و توطئهی گلوبالیستها(؟)
بلاینداسپاتینگ در واقع، بافتاری از دو سناریوی ظاهرا متناقض نژادپرستانه است که مدام به دور یکدیگر تابیده میشوند. اولی این سناریوی هولناک «جوردن پیل»یست که از شتشو – ۱ کلید میخورد و دیگری سناریوی خاموشیست دربارهی نوع دیگر و البته پیچیدهتری از نژادپرستی(Race Alienation) که خاموش و کمصداست و در عمق اتفاق میافتد. در واقع هر دو سناریو کارگزاران نژادپرستی دارند که کالینز را عمدا به نقطهی کوری ساده تبدیل میکنند. یکی با تقبیح سیاهها و دیگری با تحسین سیاهها. جایی از فیلم، کارگزار سناریوی دوم که همان سناریوی نژادپرستی خاموش است، به کالینز میگوید:
– You’re a big black dude. You don’t need to be cool. You’ve born cool
که مصداق این تبعیض بصریست که در آن سیاهها، همچنان مشخصات خاصی دارند که آنها را از «ما»ی اصلی(سفیدها) جدا میکند اما این بار، این مشخصات مخصوص، کیفیتهایی مثبتاند پس انگار که نژادپرستانه نیستند و همه چیز خوب و مدرن است اما چیزی که فیلم میکوشد که بگوید این است که نژادپرستی در واقع همین پیشقضاوت «ما»ی اصلی/شامل/بزرگ/اولی/الخ نسبت به دیگر گروههای انسانیست. خواه این قضاوت، به بدتر پنداشتنشان منتج گردد و خواه در بهتر پنداشتنشان.
اما مسئله ی جالبتوجه، هوشمندی سازندگان در نشان دادن این دو سناریو و بافتار بههمتنیده شان است. در حالی که ماجرای اصلی فیلم با شتشو – ۱ شروع میشود که سناریوی کلاسیک نژادپرستی آمریکاییست، این سناریوی شماره دو(نژادپرستیِ سیاهها از همه بهتراند صرفا چون سیاه هستند) است که در ادامه شروع و پیش از بسته شدن سناریوی شماره یک، پایان میپذیرد و درست زمانی که دارید عصبانی میشوید که «شت! فیلم دربارهی تن دادن به جریان غالب است و منظور سازندهها این است که سیاهپوست خوبی باش و از فرآوردههای سبز برای زندگی بهتر استفاده کن»، سناریوی اول که حباب نژادپرستی کلاسیک است، ناگهان مثل دملی قدیمی دوباره سر باز میکند و بعد در پایانبندی خیرهکنندهی هیپهاپی، بسته میشود.
بلاینداسپاتینگ را باید دید چرا که از خلالش می شود بهتر و نکتهبینتر به مسئلهی نژاد و تبعیض نژادی فکر کرد و فهمید مسئله آنقدرها هم ساده نیست و این «اخلاقیات» نوی نژادناپرستانه که به ما دادهاند، نسخهی کارتونیتر و سربستهتری از همان آشغال قدیمیست که باعث شد، بریتانیاییها، بومیهای آمریکا را از دم تیغ بگذرانند و بعد از خودشان به عنوان مردم آمریکا(وات د فاک؟) اینقدر خوششون بیاد.
[1] Blindspotting
[2] دوست دیگری میگفت «بعدِ جنگ دوم، رهبران جهان دور هم جمع شدن و به این توافق رسیدن که نژادپرستی خوبه بچهها ولی همه نیاز نیست بدونن» – [طعنه]
[3] Shit-show
-
یه چیزی که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده این فرمالیتی جهان مدرنه. همه چیز ساختار داشتنش، که هر چیزی “جایگاهی” داره، “گونه” ای داره، جزئی از یک کله و خلاصه قوانین گل درشتی که برای اون بخش صادقن برای تک تک اجزائش هم صادقند…
امیدوارم ربطشو به نژادپرستی بشه پیدا کرد-
به نظرم بیسیک علم مدرن یا مثلا رویکرد مدرن به علم با کنش طبقهبندی همراهه … یعنی طبقهبندی یکی از اصلیترین کنشهای علمی مدرنه چرا که باعث میش، علم «قابلانتقال» یا قابلبهاشتراکگذاری بشه … یعنی در لحظهای که روی وجود فلان طبقات یا وجود «منطق»ی در طراحی فلان طبقات و کتگوریها توافق کنیم، زبان جهانیای برای انتقال مفهوم توی یه حوزهی خاص خواهیم داشت. حالا فوکو ایدهی جالبی به این داره و میگه کنش طبقهبندی هم همیشه با اعمال قدرت همراهه. یعنی شما در کتگوری کردن یه گونهی زنده/غیرزنده، هنر، علم و الخ یه اعمال قدرتی رو میتونی ببینی توی مثلث حذف/پروموشن/تشخیص .. یعنی «دستگاه قدرت» در جریان طبقهبندی کردن یه ایده یا مفهوم یا ردهای از چیزا، میاد اول تشخیص میده که منطق اولیهی طبقهها چی باشه و بعد از اون این منطقه، انگار چیز جهانشمول و مخدوشناشدنیایه … بعد تصمیم میگیره چه بخشایی باید حذف بشن تا منطق طراحیشده، «کامل» باشه و مثال نقض کمتر و کمتری توش دیده بشه … از این طریق یه زبان مشترکی بین کاربرای اون مفهوم یا ایده البته ایجاد میکنه ولی خب یه بخشاییش رو هم داره مخدوش میکنه … بعد نهایتا تصمیم میگیره کدوم بخشها و طبقات رو پروموت کنه … مثال: پستاندارن بین گونههای جانوری چون انسانم پستانداره.
حالا به نظر من اینطوریایه که تو یه همچین ساز و کاری، وقتی برخورد اولیهی من نوعی با یه پدیدهای از خلال یه سری سورت و فیلتر مشخصه و بهم آموخته شده که نظرم نسبت به فلان پدیدهها چی باید باشه، حالا هر گونه انقلابی تو چینشهای مختلف این پدیده هم توسط سیستم اداپت میشه … یعنی من در لحظهی صفر بهم آموخته شده که اینا «سیاه»ان و بعد یه گزارهای که مثلا این بوده که سیاها آدم میکشن … حالا در لحظهی بعدتر که قراره نژادپرستیای وجود نداشته باشه، این فکت که این آدما جزطبقهی سیاهان همچنان در ذهن من وجود داره فقط گزارهی بعدش ممکنه تغییر کنه … مثلا بشه اینا سیاهان … که خیلیم آدمای کول و ردیفیان … شکلش ممکنه تغییر کنه منتها بیگانهپنداری و بیگانگی داخلش انگار تغییر چندانی نکرده … در حالی که من اگه تو آفریقا به دنیا اومده بودم به نظرم نمیرسید که من گونهی «دیگر»ی هستم … منتها در لحظهای که دستگاه قدرت(سفید بریتانیایی قرن هفدهمی) میاد به من یه اسمی میده، به راحتی میتونم Asset بشم براش … به نظرم نژادم یه مدلی از طبقه ست و آدما خیلای جدی براش ارزش علمی و فرهنگی و چه و چه قائلان … حتی روشنفکرتریناشون … چون بهشون یاد داده شده که اینطور باشن … به نظرم شما یه کنتگوریای درست میکنی، یه اسمی بهش میدی و یه منطقی و ارزش ریاضی … که بعد ازش استفاده کنی …
-
-
حالا ارس اینایی که می گی که خیلی هم درسته، آلترنتیوت چی ئه؟ آلترنتیو بی طبقه بندی ات چی ئه؟ من هنوز رو همون حرف تماتیک ئه ام… شماها رو حالت بی فرم مطلقید؟
-
آلترناتیو بیطبقه برای چی؟ بیفرم مطلق به نظرم خیلی ارتباطی با این چیزی که من میگم نداره …. من میگم شما برای اسم دان به یه چیزی(برای آرتیکیولیت کردن مفهوم «نژاد» میری و یه طبقهبندیای انجام میدی و یه سری اتریبیوت به طبقههای خاصی نسبت میدی؟ منتها آیا این د فرست پلیس نیازی به آرتیکیولیت کردن این مفهومه هست؟ مگر برای کنترل؟ به نظرم کلا کنش طبقهبندی برای کنترله … چیزی که اسمی داره رو تو میتونی منیپیولیت کنی، به مارکت وارد کنی، سفارش بدی مشابهش رو برات بسازن … بیفرمی مطلق نمیتونم بفهمم کجای ماجراست ولی من میگم تو(ی نوعی) اگه مفهومی مثل مفهوم ژانر رو مثلا بخوای آرتیکیولیت کنی برای اینه که منیپیولیتش بتونی بکنی … سایفای یه اسمیه که تو میتونی بارها بازتعریفش کنی، بارها بهش برگردی … گسترشش بدی یا هر کار دیگهای باهاش بکنی ولی در لحظهی نوشتن و خوندن آیا نیازی بهش داری؟ من اگه به تو بگم بیا فلان چیزو بخون، تو برات مهمه که فلان چیز در فلان تعریف از ژانر وحشت میگنجه یا برات مهمه که تجربهی من از خوندنش ترس بوده … فکر کنم دومی دیگه … لحظهی نوشتنشم همینه به نظرم … میتونه بیفرم مطلق نباشه و اصلا برساختی از چهارتا فرم پیشساخته باشه ولی همچنان تجربهای درش وجود داشته باشه … میشه تماتیک بهش نگاه کنی و خیلی زیبا تم دلخواهی رو پیادهسازی کنی … منتها به نظرم ترنزیشن از قصه به منبر، تو همین سیال بودنه …. بیفرمی مطلق نه ها ولی سیال گرانرویی بودن میتونه غیرقابلپیشبینی کنه تجربهی خواننده از خوندن یه چیزی و تجربهی نویسنده از نوشتنش … میفهمم که نویسنده یه سری چیزا تو ذهنش وجود داره در لحظه ی نوشتن یه چیزی و عرضم این نیست که اینا بدن یا چون فرمی دارن، ضایعان … عرضم اینه که یه عدم قطعیتی تو اتیتود نویسنده و خواننده میتونه کمک کنه یه چیزی بهتر از ژانر و بهتر از قصهی آماده و هلو برو تاو گلو، به وجود بیاد … قصهی آماده چون افاضات من به دنیا میتونه باشه … یه جور منبری از این که ببینید اینجوریه قضیه … ولی عدم قطعیته میتونه فاصلهای باشه که یه تجربهای توش به اشتراک گذاشته میشه … منِ نویسنده میرم که ببینم فلان چیز رو چطوری در مدیوم نوشته بهش فکر میکنم و از اونورم خواننده میاد تو اون مارجین عدم قطعیت و میتونه گانهزنی بکنه مثلا … البته خیلی چیز زیباییه اینی که میگم … ادعایی ندارم که خودم تونستم همچو کاری بکنم و ادعایی ندارم که این کاره، چیزی جز سوپرمسترفول بودنه … ولی اینجوری بهش فکر میکنم …