مستند کوتاه: خانه سیاه است
جذام یک بیماری واگیردار و مزمن است. جذام ارثی و مادرزادی نیست، اما واگیر دارد. جذام همهجا هست و همهجا میتواند باشد. جذام با تنگدستی همراه است. مایهی جذام در تن آدمی که راه یافت چینهای پوست را سخت و بزرگ میکند، بافتهای عصبی را میخورد، بدنهی عصبها را با یک غلاف خشک میگیرد، حس لمس و درک گرما را از انگشتها میکند، چشم را کور میکند، دیوارهی غضروفی میانهی بینی را میبرد، به جگر و مغز استخوان راه میزند، پنجهها را خشک و جمع میکند و همچنین به بیماریهای دیگر راه میدهد… جذام بیماری بیدرمانی نیست. نگهداری از جذامیها جلوی پخش بیماری را میگیرد. هرجا نگهداری از جذامگرفتهها دقیق و کافی بوده است، جذام رو به نابودی رفته است و هرگاه در آغاز بیماری به داد جذامی رسیدهاند، دردش را شفای کامل دادهاند. جذام بیماری بیدرمانی نیست.
مونولوگی برگرفته از مستند
مستند کوتاه «خانه سیاه است»، تنها اثر سینمایی فروغ فرخزاد، شرححالی ۲۰ دقیقهای از ساکنین یکی از جذامخانههای آذربایجان شرقی در پاییز سال ۱۳۴۱ است، ولی نتیجهی نهایی شبیه اقتباسی سینمایی از یکی از داستان کوتاههای کافکا از آب در آمده است.
در انتهای مستند نوشته شده که «این فیلم به سفارش جمعیت کمک به جذامیان در پاییز سال ۱۳۴۱ در سازمان فیلم گلستان ساخته شد.» از این توضیح اینطور برمیآید که مستندی سفارشی است که توسط یک موسسهی خیریه سفارش داده شده تا مردم نسبت به گروهی رنجدیده آگاهی بیشتری پیدا کنند. با اینکه هدف از ساخته شدن مستند همین بوده، اما اثر نهایی پا را فراتر از این هدف گذاشته و به تجربهای هنری و میخکوبکننده تبدیل شده است. بهشخصه در طول ۲۰ دقیقهای که مشغول تماشای آن بودم، مسخ تصاویر و تدوین آن شده بودم؛ قدرت تصاویر ذهنم را کاملاً احاطه کرده بود.
دلیل مسخکننده بودن مستند تا حدی سوژهي آن نیز است. جذام ذاتاً مبحثی است که پتانسیل زیادی برای تاثیرگذاری روی مخاطب دارد. انسانهای جذامی ظاهری زشت و گروتسک دارند و این زشتی، در عین تصادفی بودنش، شبیه خلاقیتی کارگردانیشده به نظر میرسد؛ انگار که شخصی جذامی را یک گریمور حرفهای که زیر نظر یک کارگردان مطرح فیلمهای ترسناک کار میکند طراحی کرده است. معمولاً وقتی در فرهنگ عامه به جذامیان اشاره میشود، هدف معذب کردن خواننده است ایجاد این تصور که فرد جذامی در قعر سلسلهمراتب اجتماعی قرار دارد، پایینتر از بردگان، رعیتها، افراد بیخانمان. فرد جذامی شبیه یک زامبی متحرک به نظر میرسد. زشتی جذام و جذامی به قدری توی چشم است که سازندگان مستند سعی در زیباسازی یا عادیسازی آن ندارند و همان ثانیهی اول بیپرده میگویند:
دنیا زشتی کم ندارد. زشتیهای دنیا بیشتر بود اگر آدمی به آنها دیده بسته بود. اما آدمی چارهساز است. بر این پرده اکنون نقشی از زشتی، دیدی از یک درد خواهد آمد که دیده بر آن بستن دور از مروت آدمی است. این زشتی را چاره ساختن، به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن مایهی ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است.
این مونولوگ ایهامی هوشمندانه دارد. وقتی راوی میگوید «بر این پرده نقشی از زشتی، دیدی از یک درد خواهد آمد» تصور اولیه این است که دارد دربارهی زشتی جذامیها حرف میزند. اما در مونولوگ دیگری که ابتدای مطلب نقلقول کردم راوی میگوید: «جذام با تنگدستی همراه است.» بنابراین راوی با بهرهگیری از تصوری که از جذام در اذهان عموم وجود دارد، از زشتی واقعی که در واقع فقر و بیتوجهی به مستضعفین است انتقاد میکند. اگر دولت به فکر مردم مستعضف بود، فرد جذامی وجود نداشت. بیتوجهی دولت پهلوی به مستضعفین درونمایهی اصلی آثار روشنفکران و چپگرایان پیش از انقلاب بود و یکی از سرنخهای اصلی برای درک جنبشهایی است که به انقلاب ۵۷ منجر شد. «خانه سیاه است» با اینکه جزو شناختهشدهترین این آثار نیست، ولی جزو صادقانهترینشان است.
با این وجود، برای ایجاد تاثیر هنرمندانه از گروتسک بودن جذامیها در این مستند بهرهبرداری شده است. در طول این مستند جذامیها در حال انجام فعالیتهای عادی متعددی دیده میشوند؛ در صف غذا میایستند، مدرسه میروند، نماز میخوانند، عروسی میگیرند، آرایش میکنند؛ حتی یک جذامی خوشخیال هم برای خودش بشکن میزند و آواز میخواند؛ در نگاه اول جذامخانهی مستند یک خردهجامعهی تمامعیار است، ولی فیلم طوری تدوین شده که همهی این خردهجامعه و فعالیتهایی که در آن اتفاق میافتند عجیب به نظر میرسند. انگار چیزی سر جایش نیست. انگار کل انسانیت و فعالیتهای انسانی در این مستند در حال آشناییزدایی شدن است. صحنهی آغازین فیلم بچههای مدرسهای را نشان میدهد که با صورتهایی عجیب خدا را بابت نعماتی چون دست، چشم، گوش و پا شکر میکند. با توجه به اینکه جذام آدم را کور میکند و جذامیها عملاً در جذامخانه زندانی هستند، جملاتی چون «تو را شکر میگویم که به من چشم دادی تا زیبایی های جهان را ببینم» و «تو را شکر میگویم که به من پا دادی تا به هرکجا که میخواهم بروم» بهشدت کنایهآمیز از آب درآمدهاند. همچنین جذامیای که در حال بشکن زدن و آواز خواندن است، و زن جذامیای که در حال آرایش کردن است، بیشتر شبیه افرادی دیوانه و متوهم به نظر میرسند تا نماد پیام کلیشهای «زیبایی را هرکجا میتوان پیدا کرد.» به طور کلی در جذامیهای داخل مستند یک جور جنون «آلیس در سرزمین عجایب»طور حس میشود. اگر یکی از آنها به دوربین خیره میشد و مثل گربهی چشایر (Cheshire Cat) میگفت: «We’re all mad here» نقلقولی کاملاً بهجا به نظر ميرسید!
در طول مستند فرخزاد با صدایی سوزناک گزیدههایی از کتاب عهد عتیق، قرآن و اشعار خودش را روایت میکند. گاهی این روایتها با تصویری که در حال نمایش است ارتباط برقرار میکنند، ولی به طور کلی تاثیر نهاییشان برانگیختن حس ترحم مخاطب است. به نظرم روایت فرخزاد لزوماً بد نیست، ولی تصاویر و تدوین شوکهکنندهاش را بیشتر دوست دارم. به نظرم کاربرد روایت او در نهایت هرچه بیشتر رقتانگیز جلوه دادن جذامیهاست، در حالیکه در تصاویری که نمایش داده میشوند، عمق بیشتری نهفته است. اگر روایتهای فرخزاد در مستند کمتر استفاده میشدند (یا با اعمال یک سری تغییرات کلاً حذف میشدند)، مستند میتوانست به شکلی متفاوت و شاید حتی عمیقتر تاثیر خودش را بگذارد. تصاویر به خودی خود روایتگر هستند.
گاهی در پروسهی تلاش برای خلق یک اثر هنری عالی، سوژهی مناسب را که پیدا کنید نصف بیشتر راه را طی کردهاید. من امروز در سایت گاردین به این مقاله برخورد کردم:
What an Iranian film about a leper colony can teach us about coronavirus
و موضوع مستند آنقدر در نظرم جالب آمد که همان لحظه آن را در یوتوب تماشا کردم و بعد از دیدنش این مطلب را نوشتم. تماشای زندگی مردم در جذامخانهای در ایران دههی ۱۳۴۰ چیزی بود که خودم هم نمیدانستم اینقدر به دیدنش احتیاج دارم. فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان بابت پیدا کردن چنین سوژهی بکری برای ساختن یک مستند لایق تقدیر هستند. خوشبختانه این سوژهی بکر اجرای موثری داشته و اگر ۲۰ دقیقه وقت اضافه دارید، تماشای آن در این لینک یکی از بهترین راهها برای صرف کردن آن است.