رویای آهنین
رویای آهنین کتابی است که به قصد خرده گرفتن به فنها و سیاست راست گرایانه آنها در ژانرهای گمانه زن و تشدید این نوع نگاه توسط نویسندهها نوشته شده، در این نوشته کامیاب قربانپور به بررسی این کتاب و کنکاش درباره عواقب و تجلی این نوع نگاهها در صحنه سرگرمی میپردازد.
رویای آهنین در آیندهای دور، یک جنگ اتمی گسترده منجر شده تا جهان در شرایطی پساآخرالزمانی قرار بگیرد و حیات انسانها توسط موجودات جهشیافته و حیوانگونه تهدید شود. جمهوری هِلدون آخرین پناهگاه بشریت از دست کشور اهریمنی «زیند» است که بنیانگذارانش، شیاطینی بهنام «دامینِتورها» هستند که خودشان را بهجای انسان جا میزنند و قصد دارند تا یک بار برای همیشه هلدون را نابود سازند.
متأسفانه، دامینتورها به تار و پود دولت هلدون نفوذ کردهاند و از آنجایی که برخلاف انسانها قدرت فیزیکی بالایی ندارند، مخفیانه و از پشت صحنه همهچیز را کنترل میکنند و با دستکاری کردن قوانین سیاسی و باز کردن مرزها برای جهشیافتگان مهاجر در صدد رسیدن به هدف پلیدشان هستند.
اما دامیتورها و کشور اهریمنیشان طی یک سلسله جنگ طولانی با فردی بهنام «فِریک جاگار» نیست و نابود میشوند. فریک جاگار انسانی برگزیده و قهرمان اصلی داستان است که به پادشاه نوین هلدون تبدیل میشود. وی در انتها بشریت را نه تنها از چنگان پلید زیند نجات میدهد، بلکه به جنگهای اتمی نیز برای همیشه خاتمه میدهد و صلح را به جهان بازمیگرداند.
اگر حتی در زندگیتان سه چهارتا کتاب تخیلی خوانده باشید، احتمالا موقع مطالعهی متن بالا از روی کلافگی چشم غره رفتهاید. این متن خلاصهای بود از کتاب «ارباب سواستیکا*» که در دنیایی موازی توسط آدولف هیتلر نوشته شده! در سال 1972 نورمَن اسپرینتد، کتابی جنجالی تحت عنوان « رویای آهنین » منتشر کرد که روایتگر تاریخی موازی است که در آن، هیتلرِ جوان به امریکا مهاجرت میکند و بهجای برعهده گرفتن رهبری رایش سوم، روحیهی هنریاش را پرورش میدهد و تبدیل به یکی از برجستهترین نویسندگان علمیتخیلی عصرش میشود. ارباب سواستیکا نیز یکی از محبوبترین آثارش است که برندهی جایزهی هوگو شده.
اگر کتاب ارباب سواستیکا را که بخش عمدهی رویای آهنین را تشکیل میدهد، بدون دانش قبلی مطالعه کنید، متصور خواهید شد که این هم صرفاً یک داستان علمیتخیلی/فانتزی دیگر است که شاید واقعاً هم برندهی جایزهی هوگو شده (واقعیت خندهدار اینجاست که به هیچ وجه ارباب سواستیکا بد نوشته نشده!).
نورمن اسپرینتد با انتشار این کتاب عجیب قصد داشت تا تفکر سیاسی موج ادبیات گمانهزن و آنهایی که این نوع ادبیات را میبلعند زیر سوال ببرد. این انتقاد عجیب و افسارگسیخته، امروزه بیشتر از هر زمان دیگری میتواند جالب و در عین حال نگران کننده باشد.
کتابها، سریالها، فیلمها و بازیهایی که بدون نگاهی انتقادی توسط خیل عظیم نردها و گیکها پرستیده میشوند و هرکدام کاملاً پتانسیل این را دارند که یک ارباب سواستیکا باشند.
در مطلب پیش رو قصد دارم تا براساس اثر بهیادماندنی اسپرینتد و با لنزی جدید نیم نگاهی بیاندازم به بخش کوچکی از آثار برجستهی گمانهزن و همینطور دوستداران این ژانرها.
اربابهای سواستیکا
عنوان «ارباب سواستیکا» واضحاً اشاره دارد به سهگانهی فوق محبوب «ارباب حلقهها» که توسط بسیاری شاهکاری بیبدیل شناخته میشود. در جهان ارباب حلقهها، یک سلسله مراتب نژادی وجود دارد که در آن الفها با پوست سفید و بینقصشان، نژادی زیبا و برتر محسوب میشوند و اورکها، نژادی پست که به زبان خود تالکین: «پوستهایی تیره و چشمانی کشیده دارند.»
در طول داستان، نژادهای مختلف من جمله کوتولهها و الفها سعی میکنند تا تفاوتهایشان را کنار بگذارند و اورکهای پلیدِ تیرهپوست که بهگفتهی تالکین: «بعید نیست مخترعین پلیدترین ابزارهای تاریخ باشند.» را شکست دهند.
ایدهی تفکیک نژادی، یکی از جهانبینیهایی است که امروزه نیز در میان مردم پابرجاست و حتی اگر این جهانبینی از نگاه برخی «مثبت» بهنظر برسد (مثلاً اینکه زردپوستان ذاتاً باهوش هستند یا سیاهپوستان ذاتاً قوی هستند.) همچنان تفاوت زیادی در اصل قضیه نمیکند که مهر تاییدی بر چنین تئوری منفور و شبهعلمی میزند. شوربختانه، کمتر اثر محبوب تخیلی را پیدا میکنید که شامل یک ساختار نژادی باشد اما از این الگوی فاشیستی پیروی نکند چراکه ذاتاً چنین تفکری فاشیستی است. زمانی که در پیشتازان فضا امپراطوری رامیولِس را «نژادپرست» و «زینوفوب» معرفی میکنند، آدم نمیتواند جلوی خندهاش را نگیرد وقتی میداند که خود جین رادنبری سالیان سال، نژاد کلینگانها را، تیره، وحشی، جنگطلب، فریبکار و زشت نشان داده.
باز هم اشاره میکنم که هیچ اهمیتی ندارد که برای مثال بعداً شخصیت «وُلف» به اعضای اینترپرایز اضافه شد و رادنبری جلوهای جدید و مثبت از کلینگانها به نمایش گذاشت. اینکه رادنبری فردی روشنفکر بوده نسبت به زمان خودش و قصد داشته تا با پیشتازان فضا به جنگ نژادپرستی و زینوفوبیا برود غیرقابل انکار است. اینکه تالکین شخصی محترم بوده و عقاید نژادپرستانهاش حتی نزدیک به هیتلر هم نبوده باز غیرقابل انکار است.
اما نکته اینجاست که نیت مؤلف حقیقتاً اهمیت چندانی ندارد. اینکه آیا شخص تالکین تا چه حد از قصد کارش را نژادپرستانه نوشته موضوعی است که هیچکسی نمیتواند به آن پی ببرد. تصور کنید در دنیای رویای آهنین زندگی میکنید. فکر میکنید در چنین دنیایی هیتلر عقاید واقعیاش را بهصورت واضح بیان میکرد؟ به هرحال یک دلیلی داشت که بهجای کتاب «نبرد من»، ارباب سواستیکا را به نگارش درآورد.
اوبرمِنش (Übermensch)
در ایتالیا (سرزمین مادری فاشیسم)، فاشیستها از ارباب حلقهها بهعنوان ابزار جذب نیروی جدید استفاده میکنند. پوستر فیلمها حتی برای مراسم سخنرانی رهبران راستگرا استفاده میشود و جوانان بسیاری که با این فیلمها و کتابها بزرگ شدهاند، به راحتی فریب چنین تبلیغات ارتجاعی را میخورند.
فاشیسم برخلاف دیگر ایدئولوژیهای سیاسی مانند سوسیالیسم، ساختاری منطقی ندارد و بر مبنای ارتجاع بنا شده، به این معنا که در پاسخ به تحولات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی شکل گرفته. برای مثال زمانی که موجهای سیاسی روشنضمیر حق و حقوق زنان، اقلیتهای نژادی و جنسی را افزایش میدهند، همواره یک واکنش فاشیستی از سوی راستگرایان پدیدار میشود که میخواهد این پیشرفت را سرکوب کند.
درواقع فاشیسم صدای گریهی کودکی است که میخواهد همه چیز طبق مرادش باقی بماند یا به گذشتهای خیالی برگردد که همهچیز عالی و خوب بود.
چون فاشیسم بر مبنای ارتجاع بنا شده و نه منطق، احساسات پیروانش را هدف قرار میدهد و نه عقل و شعورشان. رهبران فاشیست کاری میکنند تا شما مانند فریک جاگار حس کنید که قهرمانی تنها و محاصره شده هستید که باید همنوعانش را از شرف نابودی نجات دهد.
این کار زمانی آسانتر میشود که مخاطب چنین پروپاگاندایی، چنین تصوری را خودبهخود در ذهن داشته باشد و فکر کند که «وجودش» به تنهایی ارزشی معنوی یا ژنتیکی دارد و هنوز جایگاهش را در این دنیای تاریک پیدا نکرده.
این دیدگاه آشنا در کتاب «چنین گفت زرتشت» فردریک ویلهم نیچه فرموله میشود که بعد از مرگ خدا، انسانهایی برتر (Übermensch) فرصت گرفتن زمام دنیا را به دست خواهند گرفت. هیتلر و دوستدارانش، خودشان را در اوبرمنش نیچه میدیدند.
یکی از اصلهای ارتجاعی در داستانهای تخیلی، وجود منتخب (Chosen One) است. این منتخب معمولاً بهخاطر والدین یا اجدادش، توسط نیرویی ماورایی یا ژنتیکی انتخاب شده تا جهان را از پلیدی نجات دهد (در اغلب مواقع نیز یک پسر سفیدپوست است). این اصل یک حس «اهمیت» به مصرفکننده میدهد و میگذارد تا او نیز مانند هیتلری که با اوبرمنش خودارضایی میکرد، خودش را در هری پاتر، پرسی جکسون یا نیو (ماتریکس) ببیند.
فکر میکنم فرانچایز جنگ ستارگان بهترین نمونه برای کندوکاو کانسپت منتخب باشد: در دنیای جنگ ستارگان، یک پیشگویی مبهم وجود دارد درمورد شخصی که بالانس را به دنیا برمیگرداند. تئوریهای مختلفی وجود دارند درمورد این شخص اما همهی طرفداران سری میدانند که این پیشگویی مرتبط است به خاندان اسکایواکر و هر آدم مهمی که خیلی قوی و قلدر است باید حداقل یک رگ اسکایواکر در خونهایش جاری باشد.
فیلم «آخرین جدای» شاید یکی از معدود بلاکباسترهای هالیوودی باشد که در عین ادای احترام به گذشته، میخواست به شکلی کنایهآمیز مخاطبین را از اصول فاشیستی جنگ ستارگان باخبر سازد. از انتقادهای سیاسیاش نسبت به فروش اسلحه، کاپیتالیسم و لیبرال دموکراسی گرفته تا زیر سوال بردن آرکیتایپ هان سولو. اما نکتهای که بیشتر از هرچیز توجه مخاطبین را به خود جلب کرد، کانسپت منتخب بود.
رایان جانسون (نویسنده و کارگردان فیلم) از قصد والدین شخصیت اصلی (ری) را از داستان حذف کرد و اهمیت این قضیه را به صفر رساند. حتی منتخب سهگانهی اصلی (لوک) را نیز زیر سوال برد و نشان داد که چیزهای مهمتری میتوانند در داستانهای تخیلی روایت شوند تا ابرقهرمانهای ژنتیکی که بهخاطر پدرانشان امپراطوریهای کهکشانی را از پا درمیاورند.
جالب است که این فیلم با بازخوردی فوقالعاده منفی از جانب طرفداران روبرو شد و یکی از اصلیترین عوامل این بازخورد همین موضوع منتخب بود. شوربختانه، این رویداد فقط بخشی بود از سری بازخوردهای منفی نسبت به محصولات فرهنگی که هماکنون بیشتر از هر زمان دیگری در جریان است.
بازوهای آزاردهندهی یک زن
بالاتر اشاره کردم که فاشیسم درواقع صدای گریهی کودکی است نسبت به تغییرات و تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی. این تعریف بیشتر از هر زمان دیگری، امروزه خودش را اثبات میکند که گیمرها، ویبها و نردها یکصدا علیه حملهی «دامینیتورها»… ببخشید، «SJW»ها به صف شدهاند و کاری کردند تا بازی جدید «آخرین ما – قسمت دوم» (The Last of Us – Part II) برای مدتی حداقل در رتبهی بدترین بازیهای متاکریتیک از دیدگاه مخاطبین قرار بگیرد.
نمیخواهم در این مطلب موضوع جنجالی آخرین ما را بررسی کنم اما تبعیض جنسی و ترنسفوبیا (ترنسهراسی) یکی از عوامل اصلی این بازخورد منفی محسوب میشود. این بازی شامل دو شخصیت میشود که عموماً با عرف شخصیتهای بازیهای کامپیوتری همخوانی ندارند. اَبی، زنی به نسبت تنومند و قدرتمند و لِو، یک پسر ترنسجندر نوجوان باعث شدند تا جامعهی گیمرها لباس از تن پاره کنند و حتی به نیل دراکمن (نویسندهی بازی) که یهودی است، پیامهای نژادپرستانه، ضدزن، ضدترنس و یهودستیزانه بفرستند.
کسانی که طی سالیان سال با محصولاتی بزرگ شدهاند که سیاستهای ارتجاعی بازیها، فیلمها و کتابها را با قاشقی نشسته و بدون دیدگاهی انتقادی خوردهاند، حالا با دیدن چنین داستانهایی که ساختار قدیمی را میشکنند به مشکل برمیخورند. کسانی که خودشان در اوبرمنشِ جوئل میدیدند، از تماشای اَبی و لِو ناامید میشوند و میخواهند که دوباره داستانها مانند ارباب سواستیکاها درمورد پسران سفیدپوست منتخبی باشد که با نژادهای کثیف و تیرهرنگ میجنگند.
سخن آخر
زمانی که کتاب رویای آهنین چاپ شد، اسپرینتد در مصاحبهای اشاره کرد که مجبور شده برای وضوح بیشتر در بخش آخر رویای آهنین ، ارباب سواستیکا را نقد کند و بهقولی «طعنهی داستان را توضیح دهد.» و از این قضیه ناراضی بود. اما بعد از خواندن نقدهای رویای آهنین متوجه شد که حتی با وجود این بخش از کتاب باز هم کسانی هستند که متوجهِ منظور واضحت نشوند و نوشتهاند: «داستان جالب و مهیجی بود اما ای کاش این بخش هیتلر حذف میشد!»
من هم برای وضوح بیشتر مینویسم که این مطلب قصد ندارد علاقهی شما را به کتابهای ارباب حلقهها، هری پاتر یا هرچیز دیگری کم کند. لاوکرفت شاید یکی از نژادپرستترین، زنستیزترین و راستگراترین نویسندگان تاریخ ادبیات گمانهزن باشد، با این حال خیلیها همچنان با دیدی انتقادی از کارهایش لذت میبرند و داستانهایش را به شکل و شمایل مختلف در قالب بازیهای رومیزی و کامپیوتری، داستانهای جدید و فیلمهای سینمایی پیاده سازی میکنند.
صرفاً بد نیست در هنگام مطالعهی هری پاتر و زمانی که رولینگ گابلینها را به موجوداتی دماغدراز و طماع تشبیه میکند که بانکها را کنترل میکنند (تماماً ویژگیهای یهودستیزانه) بیشتر دربارهاش فکر کنیم و با اشاره به این موارد، از تکرار آنها بکاهیم.
-
درود!
کتاب هایی مانند رویای آهنین در پدید آمدن نوعی خودآگاهی عمومی در قبال فلسفه ی ژانر هرچند میتوانند تاثیر بگذارند اما نباید این سوال را نادیده گرفت که این شناخت چقدر عاری از پیشفرض هاست. مشکل از اینجا شروع می شود که ما نقد فاشیسم را بر نقد ارتجاع مقدم میکنیم و این خود آغشته به هزاران پیش فرض هست گویی فاشیسم و ارتجاع همواره دو روی یک سکه بودند و این ممکن است به نوعی نفی امکان ارتجاع در هر ایدولوژی دیگر منجر شود. افکار فاشیستی نیز به مانند هر باور انسان زاده ای هرچند به دست شمار اندکی از باورمندانشان چه بسا به زبان چیزهایی مانند اخلاق و یا اقتصاد توجیه پذیر باشد و تنها زمانی میتوان همه ی این دفاعیات را یک مرتبه مردود دانست که ما فارغ از دلایل به سراغ انگیزه ی افراد معتقد برویم که این خود موجب پیشداوری خواهد شد.
اگر ما ایدولوژی فاشیسم را به کل گریه های کودکانه و یا فریادی پوچ در مقابل باد تغییر بدانیم چه مانعی وجود دارد که اندیشه های لیبرال امروزی را در یک نگاه کلی نوعی جنون و شهوت حیوانی یا نوعی سرطان خزنده در توده افکار انسان دانست که آزادی را تنها برای آزادی میخواهد بدون توجه به بهای آن و تغییر را برای تغییر بدون توجه به عواقب آن
و در پایان کدام عامل مشخص میکند که کدام یک از غرایض بشری ارزش دفاع را دارد؟ جنونی که انقلاب میکند و یا جنونی که سکنا را فرا میخواند؟ اینجاست که باید تمام پیشفرض ها فرو بریزد و یک حقیقت عریان هرچند غامض باقی بماند. کدامیک از این غرایض ضامن بهتری برای بقا و رشد و نیک بختی انسان است؟
آری نیکبختی و تکامل انسان ارزش دادن تمام بها ها را دارد حتی حقیقت
آنهایی که خود را مدافع حقیقت می نامند نبرد خود را همواره بر روی یک دروغ بنا می نهند آن ها به خوبی در اعماق افکار فرورانده اشان میدانند که در واقع حقیقت آن چیزی نیست که اهمیت دارد بلکه آن ها شیفته ی دیدن خود در نقش براندازنده ی دروغ اند، البته این شهوت آن ها قابل بخشش است به شرطی که بدانند برای انقلاب بر علیه دروغ باید مدافعانی برای دروغ وجود داشته باشند و این نفرین مشترک آزاداندیشان و مرتجعان هست. حکومت مرتجعین در فساد و کثافت خودش غرق میشود و بهره وری و اسباب سرکوبش از دست میرود و آزاداندیش به محض اینکه طغیانش بر علیه آسمان ها به سرانجام رسید بر علیه آزاداندیشان دیگر و سایه های اعلام جنگ میکند و به مرور در دنیای آرمان ها ارتباطش را با حقیقت جهان اطراف از دست میدهد تا روزی که هیولای خفته ی دیگری بیدار شود.پ.ن۱: به گمانم موضوع گفتگو رو در اواخر فراموش کردم و هذیان گفتم ولی دیگه برگشتی نیست.
پ.ن۲:این اطمینان که همه ی نژاد های انسانی به یک اندازه مستعد چیزهای متفاوت اند از کجاست؟ انسان بیش از هفتاد هزار سال فرصت داشته تا خودش رو با محیط های متفاوت سازگار کنه؛ البته شما شاید صرفا به این خاطر از ایده ی یکسان بودن انسان ها دفاع میکنید که ایده ی خلافش به نظرتون ایده ی خطرناکیه، در این صورت من با شما موافقم اما کی سانسور ایده های خطرناک موفق بوده؟ اون هم در دنیایی که فراموش شدگان با سیلی از رسانه و میم به همدیگه متصل میشن و ممکنه از این شبکه تار و پود پیکر یک هیولا ی جدید بافته بشه. -
کامیاب یکی از بهترین مقالههات بود. طوری به موضوع پرداختی هم در عین حال موضوعی شد که همیشه نیاز به ارجاع داره و هم موضوع مرتبط با شرایط روز بود. من واسم جالبه این مدل حملات عجیب علیه لست او آس. حالا کل بازیه در مورد پوچی خشم و کینه هم هست به طرز جالبی.