آیا هواداری برای سلامتی مضر است؟
هواداری از بیرون بیآزار به نظر میرسد ولی بعضی فندامها میتوانند سمی باشند. بعضی رفتارهای هواداری هم میتوانند رسماً شرورانه باشند. چطور میفهمیم یک هوادار زیادهروی کرده یا یک فندام هواداری بیش از حد سمی است؟ ریشهی رفتارهای مسموم هواداری در چیست؟ در این مقاله کیانا رحمانی به همین موضوعات میپردازد.
دهکدهی محبوب من My_Beloved_Village
توجه: مثالهایی که در یادداشت ذیل آمده است، احتمالاً به دور از هرگونه غرضورزی و بغض و انتقام و تنها بهعنوان نمونههایی که بیشتر بر سرشان بحث و جدل صورت میگیرد، آورده شدهاند.
توجه شمارهی دو: ممکن است بعضی مطالب آمده برایتان بدیهی و برگرفته از خشم نگارنده از مسخرهشدن بهخاطر سلایق مزخرفش بنظر برسد. اینطور نیست.
پارهخطِ رشد شناختی یک مغز پریمات گلهبهگله پرشده از نقاط عطفی متضمن شروع یادداشتی با عبارتِ «از همان موقعی که»؛ مثلاً، از همانموقعی که عاقبت تصمیم میگیرید پسرعمویتان با خیار تفاوتهایی دارد؛ یعنی در لحظهی پذیرش جانداران دیگر بهعنوان نه صرف اشیای متحرک و صدادار و بیخاصیت–که یک جغجغه هم تأمینکنندهی کمبودهایی خواهد بود که جفنگبازی بزرگترها درصدد جبران آن است-، بعدتر در همان ساعات مثمرثمری که به امکان مسواکزدن پدر و مادرتان فکر میکنید، یا اینکه شاید معلمتان بالأخره زمانی از روی صندلیاش بلند میشود و میرود روی تختی –که لابد مثل شما از آن برخوردار است- چرت میزند، این مصادف است با زمانی که دیگر «غیرخودیها» زائدههای واقعیت اصلی که «خودتانید و بس» نیستند، که اگر بهمدت کافی نگاهشان نکنید ناپدید شوند. مثل اینکه واقعیتهای بیشماری چنانکه دایرههای رسمشده با شابلونهای پلاستیکی مدور باشند، بینهایت و بینهایت، سطوح همپوشانی میسازند که از دور تداعیکنندهی هر هیبت دیگری است بهجز آنچه که در واقع هست.
از آن روز است که کفش آهنی به پا میکنید و بنا میگذارید به کاوش در مرزهای دهکدهی خودتان و هرآنچه خارج از آن است، زمین بایر و پیکسلهای سفید مجتمعی خواهد بود که تصویر افتاده بر آن هنوز لود نشدهاست. مزیت این نوع فیلترکردن حقیقت برای خودتان این است که تصمیمگیریها را بهغایت سادهتر میکند. در «دوراهی همهچیزخوار The Omnivore’s Dilemma» مایکل پولان Michael Pollan آمده است (نقل به مضمون): انسان که الحمدلله ظرفیت خوردن همهچیز را دارد، از کجا میفهمد بالأخره چه بخورد و چطور در هالهی سردرگمی برآمده از این سوال از گرسنگی تلف نشود؟ تام وندربیلت Tom Vanderbilt در کتاب You May Also Like این وضعیت را دربارهی نخستین سلیقهی شکلگرفتهی بشر به وسعت در دسترسبودن متاعِ فرهنگی تشبیه کرده است. باری، برای ماهایی که بالأخره در برههای با اینترنت دایلآپ سروکار داشتهایم شاید کشش سلیقهمان به سمت متاع کمحجمتر و قابل دسترستر مشهود باشد. اما امروزهروز بالفرض با اسپاتیفایی که آرشیو هرصدایی که در طول تاریخ کسی از خودش درآورده را محفوظ دارد، انتخاب آنچه «ترجیح میدهیم بشنویم»، زیربنایی مستحکمتر از یک شیر و خط انداختن ساده یا -منت سرمان بگذارد- آزمون و خطایی سرسری نخواهد داشت. چهبسا برطبق همان قانونی که غذای دردسترس را محبوبتر از غذایی که بدستآوردنش نیاز به مصرف انرژی دارد میکند، پیچیدگی محتوا در قاب مدیا و نگنجیدن آن در هیچیک از طبقهبندیهای از پیش تعریفشدهی ذهنمان، بتواند غذای خوشمزهی مغذی را از دستانمان بیرون بکشد. چنانکه Blade Runnerای که همین حالا هواداران غیربومیاش حاضرند بخاطرش آدم بکشند، زمانی که تازه اکران شده بود، با اقبال چندانی مواجه نشد؛ با این منطق نارسا برای دمیدن به آتش دلزدگی که «این دیگه چهمدل ساینس فیکشنیه؟».
فرآیند تسلط به یک زبان کمابیش مشابه علاقهای است که بهتدریج و با تقسیمبندی آن متریال در یکی از سبدهای آشنای مغزمان به وجود میآید. هرکسی که فرانسوی بلد است عاشق زبان فرانسه است و آنهایی که آلمانی یاد میگیرند، آلمانی بهنظرشان بهترین زبان دنیا میآید. علت این اتفاق را وندربیلت اینطور توضیح میدهد: اینکه از چیزی خوشمان یا بدمان بیاید، بیشتر از آنکه یک عملیات غریزی باشد –که اگر پشت «خوشم نیومد»/«عالی بود»هایمان دلیلی چهبسا به سطحیت پسندیدن قیافه هریسون فورد نبود، یعنی یحتمل فقط میخواستهایم نشان بدهیم که لال نیستیم-، براساس رشتهافکاری هرچند کوتاه تعریف میشود. یک بررسی سرانگشتی از در دسترس بودن آن (چه از نظر فرهنگی، چه شخصی و درونی یا براساس سن مواجهه) و مقبولیت عمومی که بیشتر با معیار افرادی که در وهلهی اول خود وارد لیست علاقهمندیهایمان شدهاند، نتیجهگیری سادهی «بله/خیر»ی به دست میدهد. با اکتساب تدریجی دسترسی، بهعنوان مثال از طریق یادگیری زبان، مراکز تشویق مغز تحریک شده و تاحدی ترکشهای احساس مثبتی را که متوجه هوش و نبوغ بالای خودمان است به موجودیت خود آن زبان برمیگرداند. بهخاطر همین است که بلیدرانر و بیگ لبوسکی امروز محبوبند؛ اما در زمان خودشان سنتشکن و گستاخانه بودند.
دوستداشتن/نداشتن اما فرآیندی بهغایت دلبخواهی –چنانکه اسماً انتظار میرود- و پرخطاست. اولاً بسیاری از قضاوتهایمان برمبنای سلیقهی بصری و آن هم بشدت وابسته به خاطرات درونیسازیشدهمان از بدو تولد است. خصوصیتی که نه با استهزای «خوشسلیقهترها به قول خودشان» قابل رفع و رجوع است و نه در محکمهی تصمیمگیری –چنانکه معمول هر کیفیت نیازمند به «عقلی وابسته به چشم» است- قابلیت دفاع دارد. ثانیاً با تعمیمدادن شکلگیری سلیقه در اجدادمان به وجود تقلیدی کورکورانه در ترجیحاتمان برمیخوریم؛ بدین ترتیب که پریمات اول با خوردن A نمُرد؛ بنابراین نتیجهگیری منطقی این است که A چیز خوبی است. در مثال فوق، مصداق تقلیدنکردن این است که همواره پریمات اولی باشیم که A را بدون آنکه روحش از ماهیت آن باخبر باشد فرومیدهد. بر چه اساس؟ صددرصد الابختکی. پس آزمون و خطای متاع فرهنگی که تابهحال هیچکس آن را ندیده و بعد، قضاوت آن برمبنای خاطرهی درونیشدهی آدمیزاد چشمزاغی که در عنفوان جوانی دیدهایم و شاید هم دست نوازشی به سر کچل آن موقعمان کشیده، پروسهی پریمات اول شدن را به راه میاندازد. از طرف دیگر، فرهنگ بهعنوان دستی قویتر از هوموساپینسهای رهبر، بلکه بهمثابهی سفرهای از غذاهای در دسترس، دایره را تنگتر میکند و آخر سر هم همان مغز-دستگاه گوارش- صرفهجویی است که گهگاه خیال ندارد میوهی A را بخورد؛ هرچقدر هم که «حقایق تغذیهای» تأثیرگذاری داشته باشد. باری، بیشتر اوقات آدم سلایقش را در غاری خالی از سکنه پرورش نمیدهد. بهمحض اینکه رفیقتان با آب و تاب از جذابیت جانی دپ تعریف کند و قربانصدقهاش برود، سلیقهی کاذبی متولد میشود که پدرش تبلیغات مثبت افراد دیگری است که چهبسا در گرایشهای بخصوصی زمانبندی متناسبتری داشته و ملهم این توهم بوده اند که سلیقهی دو نفر میتواند موبهمو متناظر از آب دربیاید. شما هیچوقت متوجه نمیشوید که آیا واقعاً از جانیدپ خوشتان میآید یا از آن رفیقی که از جانیدپ خوشش آمده. باری، وضعیت تعامل بهواسطهی دستاویزهای انتزاعی به این ترتیب است:
کنار هر مرز انفصال سلایقمان از مال دیگران، -طبیعتاً- مرزبانی ایستاده؛ تفنگ به دست و با سبیلهای مرزبانیاش و یونیفرم مرزبانیاش ازتان میپرسید: قرمز یا سبز؟ ورود به قلمروی دیگری نیازمند نوعی تطمیع سلیقهی متقابل است. ممکن است سرباز خط مقدمی که عاشق Jason Statham است، بهخاطر اینکه شما دیوانهی سر کچلش نیستید، بهتان شلیک کند؛ بدون اینکه فرصت این را به شما بدهد که بهاش ثابت کنید «آدم نازنینی هستید». درواقع، مختصات قفلی که در ظاهر مسلم هر فرد میبینیم (همان ترجیحاتی که به مثابه ارقام قفل و هم آش شعلهقلمکاری از سلایق نامتجانس است) تولکیت دادهی مورد نیاز برای برقراری ارتباط با گاوصندوقهای دیگر است؛ چه، هوا بالاخره یکروزی «بد» میشود و هم صحبتکردن درمورد مسائل حیاتیتر ممکن است اینبار جدیجدی به بربادرفتن سرتان –که موهای زیادی دارد- منجر گردد.
اما در داخل قلمروی سلایقمان هم هرکسی به کاری مشغول است؛ یک نفر نشسته یکییکی سکانسهای How I met your mother را از بر میکند؛ آنهایی که از طبقات بالاتر اجتماع اند داستایوسکی و صادق هدایت میخوانند و بعضیهایشان بدشان نمیآید فیلمهای آبدوغخیاری ایرانی تماشا کنند. ملغمهی همهی اینهاست که دهکدهی محبوبتان را میسازد. با رعایت فیلتر خوشرنگ استعاره، شهر تاریک و مخوفی از خاطرات بصری نیمهفراموششده که به همان اندازه که محلههای زینتی دارد، پر از کوچه و پسکوچههای چون قیر سیاهی است که سلایق «بد» مثل افیونی که بر سر سیگار دستسازی از لذت –از خریدن بدترین کتاب دنیا یا دیدن b movieهای بیمنطق بیCG بیپلات با بازیهای فضاحتآمیز- دود میشود، یکی دوجا نقطههای نارنجی ماندگاری برجای میگذارد. «برج»ی که در زیرزمینش هرآنچه در جریان است، رازِ مگو و شرمآوری است که در عین حال که لذت دنیا و آخرت را دارد، هرگز «مقبول طبع مردم صاحبنظر» در طبقات بالاتر مغز ظاهربین نخواهد شد. این همان guilty pleasureای است که به هر نحوی مثل شتری که در خانهی هرکسی میخوابد راهش را به دهکدهمان باز کرده و نخستین پاسخ دفاعی که از جانب ما برمیانگیزاند دیگرفریبی به قصد خودفریبی است. گیلتی پلژر میوهی بیخاصیت خوشمزهای است که به تبانی عمومی زیردستان یکی دو ارباب متاعِ سلامتمحور در جایی که مرزها به هم میرسند –و جاییکه محل تقاطع سلیقههای بسیار است- نادیده گرفته میشود تا مبادا خبر سروشدن این غذای مضر به گوش سالمها برسد.
ماشینی که تشخیص میدهد کدام سلایق در پنتهاوس و جلوی ویترین اقامت گزینند و کدامشان مستقیم برود توی زیرزمین و در را پشت سرش ببندد، تا حد زیادی تحتالشعاع دماغهای دیگران که توی زندگیمان است شده. کامنتهای نطلبیدهای که اگر در را به رویشان ببندیم از پنجره به داخل میآیند و با همان منطق آشناپسندی، بیمِ تبدیل شدن به یکی از اثاثیهی همان زیرزمین را برای روان متزلزل تشنهی توجه ایجاد میکند. بالاخره، هیچچیزی بدتر از این نیست که جمعیت معتنابهی از اطرافیان، خیال کنند که بهترین سلیقهی عالم را نداری. خصوصاً وقتی پدیدهی اینترنت به مرزبانهایمان آزادی عمل بیشتری برای شلیک به مخالفین میدهد. به گفتهی وندربیلت، طبیعتاَ امتیاز کاربران برای ابزاری کاربردی مثل کنترل تلویزیون بهغایت محل بیشتری از صحت و سقم به دست میدهد تا رمان یک نویسنده؛ چه، بسیاری از اولویتبندیهای معمول در انتخاب ریموت کنترل از بین میروند و صرف همین که «کار بکند» برای هفت پشتمان بس است؛ کیفیتی که بهطور معمول به اختلاف نظر قابل توجهی دامن نمیزند (مگر اینکه نقدهای بعضی سایتهای خرید ایرانی را بخوانید). اما اظهار نظری مثل «با شخصیت داستان ارتباط برقرار نکردم»، تا اندازهای شخصی و غیرقابل تعمیم است که در کامیونیتی/خانوادهی ستایندهی همان داستان کذا (موجودی که جلوتر شرح آن میرود) بهراحتی و با وجدان راحت به این پاسخ حواله میشود که «ارتباط برقرار نکردی که نکردی، کسی نظر تو را نخواست!» و حقیقت هم دارد. نیازی به دیدن امتیاز فیلم Shawshang Redemption نیست تا فکرمان دربارهی محلهای حسن و عیب آن باز بشود. لیکن تا وقتی کامیونیتی متنفران از رستگاری شاوشنگ شما را به فرزندخواندگی نپذیرند، هرگونه ایرادگرفتن از آن بهمثابهی پارهکردن کتاب مقدس و مستوجب شلیک مرزبانان ترسویی است که خودشان هم به نفر قبلی نگاه کرده اند و آن هم به قبلی تا برسد به اولین منتقدی که توانست «با داستان ارتباط برقرار کند». رستگاری شاوشنگ همان میوهیA است که به قسم مصرفکنندگان قبلی بسیار مقوی بوده است. امکاندارد شما را بکشد، اما بههرحال باید آن را با ولع ببلعید تا اعتقاد بهحق شهودی خود به اصول تغذیهای را نشان داده باشید.
اینجا وارد دور باطل سلیقه میشویم. اولین نفری که پتانسیل نهفتهی شکلی از سرگرمی را اکتشاف میکند، احتمالاً از نقطهنظری مجنون تلقی خواهد شد؛ چراکه در آن واحد با گرایش خفیهاش مشغول بازکردن طبقهی تازهای برای گنجاندن انتخابهای بیشتر در سبد «مورد علاقهها»ی آدمیزاد است؛ لیکن موفقیتش به نیروی «هایپ» آن محصول تازه متکی است. اگر منتقد دوست و آشنا زیاد داشته باشد، احتمالاً قادر به تشویق و تبلیغ موثرتری خواهد بود. اما اگر در وهلهی اول کسی او را آدم حساب نکند، هرچقدر هم بگوید که اینترستلار فیلم خوبی است –الحمدلله- کسی به حرفش گوش نمیدهد.
راه سادهتر و صادقانهتر از خوردن هرچه که خاصیت دارد اما، ارتکاب به تعداد قابل توجهی از خطاهای شناختی است. داستان دهکدهی کورها را به یاد بیاورید. تا وقتی «بینا»یی در کار نباشد که ارزش غذایی هر متریالی را برمبنای نتایج نمونهگیریاش از یک جمعیت ناهمگون بهمان تذکر بدهد، همهی کورها میتوانند از آخور مشترک کروکثیفشان کیف کنند و آب هم از آب تکان نخورد. لیکن فندام/کامیونیتی/خانواده تنها تا بخشی در کارکردش در هویتزدایی موفق است. اشکال کار آنجایی معلوم میشود که هر عضو بعد از خارجشدن از فنبیس، همانی باقی میماند که داخل آن فنبیس بود؛ با تمام عادات زننده و لبنیاتی که از همنشینی با کورهای دیگر کسب کرده است؛ فنگرل/فنبوی شدنی که مثل خصوصیت عریانی، تنها زمانی نفرت و انزجار بیننده را بهدنبال ندارد که خودش هم لخت مادرزاد باشد. هویتِ خارج از فندام بهسادگی اغوای شنیدن اسم استاروارز یا –جهنمالضرر- مجموعهی آن خانمه، میِر، یادش میرود دیگر همقطارانش را کنار خودش ندارد و با استیصال دنبال عضو تازهای میگردد که ممکن است در حضور و غیاب آن فندام اسمش از قلم افتاده باشد. اگر اقبال عمومی و imdb و goodreads متوجه سلیقهی او باشد، امکان اینکه این عضو تازه را بیابد بیشتر است؛ اما باز درحال یاریرساندن به همان چرخهی باطلی است که در وهلهی اول لحظهی سادهی یک تصمیمگیری «دودوتا چهارتا» برای پسندیدن یا نپسندیدن سابجکتیو را آلوده به سوگیری توجه به دهان یک عقلکل برخوردار از مرامِ «مراد»بودن میکند. اینکه این مراد اصولاً صلاحیت این را دارد که آدم مریدش بشود باز بحث دیگری است. در لحظهی افتراق زندگی واقعی با یک بازی شبیهسازی Simulation، اگر به چنین لحظهای قائل باشیم، هرنوع جانبگیری در مورد امور «غیرحیاتی» یک پله پایینتر از یک رجحان –معمولاً- غیرقابل سرزنش در «دنیای واقعی» میافتد. دوستدخترتان سریال ترکی دوست دارد؟ بگذارید ببینیم شاید واقعاً چیز خوبی است و اگر نباشد هم، دستکم یک موضوع -دیگر- برای حرفزدن پیدا میکنید. مطلب این نیست که بهقول دوست قدیمیمان زیگموند فروید، رانهی تمامی علایق و گرایشها هم یک لیبیدوی نشسته در داغ حسرت دوستدختر/دوستپسر است؛ بلکه حاکی از تأثیر اجتنابناپذیر پیوندی است که از –هرطریقی دیگر بهجز پرسیدن تعداد سیزنهای گیم آو ترونز که دیدهایم، شکل گرفته و حالا وقتی با سؤال کذا مواجه میشود، در کمال امنیتی که افتادن در زیرزمین را نفی میکند ممکن است در نامربوطترین محتوایی که ممکن نبود روزی تنها بهسراغش برود، غوطهور شود.
از طرف دیگر، بارها اتفاق میافتد که فندام ایدهآل شما به طبقهبندی متاع ناشناختهی دیگری کمک میکند. ساوندترکهای فیلم/سریالی که دنبال میکنید، ولو اینکه به عمرتان اسمشان را نشنیده باشید، بهتدریج به پلیلیست اعضای خانواده راه پیدا میکنند. چهبسا ممکن است برای مدتی پردهی نازک همان افتراق کورکورانهی حقیقت از غیرحقیقت را کنار بزند و بتواند شعاری را روی سرلوحهی زندگیتان بیندازد. مکانیسم این یابش، تلقین دوباره و دوبارهی «این کتاب اینقدر خوب است که»ی منعکسشده در تمام قلمروی فنبیس است و نهایتاً با این عبارت تکمیل میگردد که «بایستی یکجایی خوببودنش را بهکار ببرم!». چه، متعهدماندن به غایت سرگرمی، که طبیعتاً همان «سرگرمی» است، گاهبهگاه بهقدری دشوار میشود که مغز را کشانکشان بهدنبال سخنان قصار و دروس عالی زندگی میکشاند. واقعیت این است که در پروسهی نوشتن یک کتاب، معمولاً لحظهای که در آن نویسنده به خودش بگوید: بگذار یک کلام تأثیرگذار بگویم وجود ندارد. بعضاً برای استخراج همین پیام، لازم است سروته و اسامی و هرچه را که مزاحم حکمِ آبجکتیو مدنظر نویسنده است را هرس کنید تا خیالتان راحت شود که شعار محبوب زندگیتان را چنانکه شایستهی قابگرفتن است، یافتهاید.
تصور کنید که این کلام و شعار تا چه اندازه برای «گوشِ نامحرم»، پوچ و هجو میآید و این مسیر برعکس در علاقهمندی چطور فندام را از بیخ و بن منفور میکند. چراکه درس اول را که سرگرمی برای سرگرمی است، همهمان بهطور تئوری بلدیم و تماشای تا این حد جدیگرفتن چیزی که خودمان بهشوخی هم سراغش نرفتهایم -یا رفته و به هردلیلی در آن مقطع لازم نبوده متریال کذا ما را با پندهای هوشمندانهاش از جزر و مد زندگی و قرار دندانپزشکی دردناک و الخ بگذراند- بیش از حد جوگیر و تینیجری بهنظر میرسد؛ صفتی که اتفاقاً به خاطر توسل سفت و سختتر نوباوگان به مدیا برای عبور از بحرانهای دوران بلوغ به آن اطلاق شده، گرچه اختصاصدادنش و حتی ابراز انزجار از آن چندان دل آدم را خنک نمیکند.
فرآیند وسواس پیدا کردن بر سر یک محتوای –بهقول آدمهای بیذوق- «غیرواقعی» از حیث ناشناختهبودن مثل ابتلا به یک ویروس کشنده میماند. جایی لیستی از «کتابهایی که مثل قرآن هربار به نیت استخاره به سراغشان میروید» وجود ندارد. متأسفانه هم تا وقتی علائم آلودهشدن بروز نکرده است، علامت خطری برای روزهای طولانی بلوکهشدن باجهی پذیرش سلیقهتان، تا چشم کار میکند نمیبینید. تقریباً هیچ استراتژی مطمئنی برای در امان ماندن از تمامی زالوهای مدیا/ادبیات تعبیه نشده. چشم باز میکنید میبینید مشغول زیروروکردن فنآرتهای تنتن و کاپیتان هادوک هستید. باری، این درگیری ذهنی (آبسشن) شاید لزوماً از علاقه هم نشأت نگیرد. بیشتر یک مکانیسم سیستم پاداش و جزاست که محرک لحظهی سمپاتشدن کامل با آدمهای –باز هم بهقول آدمهای بیذوق- «غیرواقعی» و استخراج نامعمولترین و نامتجانسترین هیبت سرگرمی است. مغزتان با هر پیشنهاد pinterest، پاداشِ پروجکتشدهی فتیش مشخصی را بهعنوان المثنیِ فرضاً قتل تمام افراد حاضر در اتاق –که ممکن است احیاناً در دنیای واقعی امکانپذیر نباشد- به شما میدهد و درنهایت فرقی هم ندارد که دست به عمل فوق نبرده باشید؛ بلکه بیقید، اندورفینی را که ساخته، نوش جان میکنید.
وسایط فندام از قبیل فنفیکشن، فنآرت، فنوید و غیره و ذلک حکم گریم ظریف مضاعفی را دارند که چهرهی خودمان را هرچه بیشتر شبیه چهرهی کاراکترهای ناموجود میکند؛ سمپاتی اولیه که در لحظهی کاشتهشدن بذر وسواس برقرار میشود، یک ریسمان سست است و تنها هیبتهای کلی را مطابقت میدهد. قرار نیست بهترین تصویر دنیا حاصل آید؛ تنها بایستی شباهت لازم –که تنها بهاندازهی اشارهای تلویحی است- وجود داشته باشد.
مثالی که وندربیلت از آبسشن میزند، در تطابق با پیشینیان شکمویمان مصداق خوراکی مییابد. اگر جلوی شمای گرسنه یک سیب بگذارند، آیا به جستجو برای خوردنی دیگر ادامه میدهید یا انرژیتان را ذخیره کرده همان سیب را برمیدارید؟ برای مغز راحتتر آن است که نسیه قبول نکند و نقد را بچسبد. گوش دادن مکرر به یک پلیلیست محدود «گلچین!»شده بهغایت دلپذیرتر از جستار علاقهمندیهای تازه خواهد بود. البته ترموستات تکرار هم بعد از مدتی روشن شده و ما را وامیدارد غذای تازهای انتخاب کنیم. دستکم اغلب اوقات این اتفاق همجریان با کشف مواد مغذی تازه در میوههای B و C و D و الخ خواهد بود.
بازهم به نقل قول از وندربیلت، «کیفیت بهطور مجزا یک گوشهی دنیا ننشته» که از وجود خودش به ادبیات یا هرشکل دیگری از موادِ سلیقه بدمد. با این حساب، هرنوع قضاوت منطقی چهبسا براساس خطکشی دقیق صحنههای فیلمهای کریستوفر نولان، باز محلی از خطا دارد. آیا کیفیت مساوی با بینقصی محض است؟ باری، درحالیکه امکان اثبات زیبایی امبر هرد با نرمافزار مهندسی هرقدر هم برای خودش و طرفدارانش دلپذیر، نمیتواند از آبجکتیوبودنِ سلامت یک کنترل تلویزیون پیشی بگیرد، در مورد مدیا هم، منتقد درنهایت به میزان اعتبارِ مرادی است که شغلش این است که تقلیدکنندگان مریدش باشند؛ چه خودشان به افزار خطکشی کیفیت دست نیافتهاند. بنابراین چهبسا یک نقطهی ضعف –وندربیلت میگوید- میتواند منشأ گرایش به خطهای محیط سیبل «کیفیت» باشد. شاید نحوهی صحیحتر ارجاعدادن به هر متریالی تمرکز بر شرایطی است که کارکرد آن متریال را برایمان تضمین کند؛ مثلاً کتابی که خواندنش توی مترو میچسبد یا آن یکی که مناسب مهمانیهای حوصلهسربر خانوادگی است.
البته گاهاً مجذوب آشغالهای زیرزمینمان میشویم؛ با علم به آشغال بودنشان؛ چنانکه هیچگونه اغماضی نمیتواند استانداردهای ناگزیر (و با توافق عمومی) صورتِ آبجکتیوگرفته را به آنچه که پیش روی خود میبینیم متقارب کند؛ و یا مثل نگارنده به دنبالکردن مشتاقانه هرآنچه از آن نفرت پیدا کردهایم، رو میآوریم. توضیح این مسئله با یک fMRI ساده امکانپذیر است. در تصویربرداری مغزی که فیلم The room تامی وایسو را تماشا میکند، یا کسی که از کتاب ملت عشق بدش میآید و همچنان با ولع صفحات را جلو میزند، همان نقاطی فعال میشوند که مسئول علاقهمند شدن به محتوای آبرومندانهی نسبتاً محبوبی است. بنابراین این حرف مادربزرگها که از نفرت میشود به علاقه رسید هم آنچنان حرف نامربوطی نخواهد بود. اما توضیح دیگری برای «از فرط بد بودن، خوب بودن» میتوان آورد و آن هم بهمثابهی یک حرکت خودآگاه و تاحدی ریاکارانه بهسمت سلایق مخالف و خارج از چارچوب است. دوستداشتن چیزی که آنقدر بد است که خوب است، تمرین روشنفکرانهای برای بازکردن باب پذیرش دیدگاههای مختلف است و شاید تنها نقطهی روشنی که در بحث طرفداری وجود دارد هم همین باشد. حربهی حرکت به سمت مثبت طرفداری بهجای نفرتپراکنی هم بازی ایمنتری است و هم منجر به این میشود که در فندام هم رفتار معقولتری از خود ارائه بدهیم. مجموعهی استاروارز نقاط قوت زیادی دارد (دستکم از نظر نگارنده)، لیکن بهترین چیز دنیا هم نیست؛ بنابراین بگذارید من یک پایم را داخل فندام و آن یکی را بیرون بگذارم. از فلان ویژگی و بهمان تکنولوژی و این کاراکتر استاروارز خوشم بیاید، ولی نتوانم تریلوژی دوم را یکبار دیگر ببینم.
البته آدمیزاد دو تا پا بیشتر ندارد و جستجو بهدنبال نقاط لذت بهجای تکاپو برای پیداکردن بهترین کتاب/فیلم/آدم/موسیقی دنیا (برمبنای مقیاسی که خود در ذات کور و جو-زده است) و ستایش آن در سطح اجرای مناسک مذهبی دستآخر آدم به همان دوراهی همهچیزخوار میرساند و ولع سادهتری که میتوانست با پرسوجو از چندنفر که قبولشان داریم و رفتن بهسراغ فتوای آنها رفع و رجوع شود، حالا با خوشبینیِ سایکوتیکی در هر لیوانی بهدنبال نیمهی پر میگردد. از طرفی هم هیچکس نمیتواند در نقطهی صفر به همهچیز و همهکس علاقه داشته باشد؛ بالأخره زمانی کسی بهمان یادآوری میکند که «یعنی تو گروشام گرینچ رو خوندی هری پاترو نخوندی؟» و کمی بعدتر «یعنی تو هری پاترو خوندی ولی دریازمینو نخوندی؟» و بعدتر از آن «پس کتاب کامل و جامع تاریخ جادوگری –اگر وجود داشته باشد- چی؟» و همیشه نصفهای بیشماری از عمرمان برفنا خواهد بود. بدین ترتیب همواره بهخاطر هدردادن عمر بر سر متاع لذتبخشی که بیشترین خاصیت را نداشته عذاب وجدان داریم. انگار سر هر وعدهای سه تا پیتزا سفارش میدهیم –چون پیتزا پنیر دارد و خوشمزه است- و بعد از خوردن مینشینیم و بقکرده، کالریاش را حساب میکنیم.
احتمالاً صوابترین کاری که میتوانیم بکنیم این است –و نگارنده نمیخواهد نتیجهگیری اخلاقی بکند- که تا حدی به آسودگی کرینجی مغزمان از خواندن فنفیکشن –اگر دستکم منطقی هم پشتش بود و ریموتکنترل باکیفیتی بود، چه بهتر- و خریدن شنل هریپاتر و پوستر کاپیتان اسپاک احترام بگذاریم، به هیچجای دنیا برنمیخورد اگر گهگاهی از خودمان بپرسیم الن ریپلی اگر اینجا بود چه کار میکرد یا سه تا تخم مرغ را مثل تخمهای اژدها رنگ کنیم و سر سفرهی هفتسین بگذاریم؛ همهی آنچه که خواندید برای زایلکردن سختگیری و تعصب برسر اینکه طرفدارهای فلان فرنچایز آدمهای خوبیاند و مال فرنچایز همسایه را باید ریخت در کورهی آدمسوزی بود. لیکن –نگارنده حالا میخواهد نتیجهگیری اخلاقی بکند- وقتی از فندام بیرون میآیید –حتی اگر فندام پیغمبر خدا هم بود- مقتضیاتش را با خودتان بیرون نکشید. بگذارید سرگرمی در وهلهی اول تجربهی شخصی بماند. معنی این حرف بخیلبودن در معرفی اکتشافاتتان به دنیا نیست؛ اما بههرحال برای علاقهمندکردن –اگر امکانپذیر باشد- یک تلنگر کافی است و امکان تنقیه آن به کسی که از بیخ و بن از ریخت جان اسنو خوشش نمیآید –و مدیا برای وظیفهشناسی در عین شکنجهکردن خودتان اضافهحقوق نمیدهد- نیست. از طرف دیگر تعجب از اینکه چطور کسی در ده سالگی از فلان چیز خوشش آمده و بعدها با چاقو و قیچیِ منتقدی بیذوق و عبوس بهسراغش نرفته و حالا شما در سن دیگری با همان محتوا مواجه شدهاید و تصمیم دارید جهانیان را به این بصیرت برسانید که چهبسا هر گذشتهای هم که با خاطرات مربوط به آن گرهخورده، عصر جاهلیت و حماقت است، تلاش بیهودهای خواهد بود؛ اگر غایت ابزارِ شبیهسازی واقعیتهای موازی، سرگرمی صرف است –که تقریباً هم هست-، عصری که آن را به سرگرمشدن با مجلههای زرد یا بیموویهای کمخرج گذراندهاید هم عصر جاهلیت نام نخواهد گرفت؛ بهشرطی که خود در صدد قانعکردن دیگران که «تورا به خدا تو هم بیا و لذت ببر» نباشید.
-
خب نویسنده موضوع خیلی مهمی رو برداشته بود و درباره اش صحبت کرده بود. ضمن اینکه زبان نوشته به قدری پیچیده بود که برای فهمیدنش باید وقت صرف می کردیم، و البته زبان لذت بخشی هم بود، چند تا بخش از این مساله هم هست که توی مقاله بهشون پرداخته نشد، یا اگر پرداخته شد من متوجه نشدم!
یک – داشتن تفکر انتقادی و قدرت تحقیق از لوازم روزگار ما و بعدی های ما خواهد بود. اگر آدم هایی در گوشه دنیا نشسته باشند و کارشان در تمام عمر بلغور کردن حرف بزرگترها و پیشینیان و سردسته های گله باشد، کلاهشان بدجوری پس معرکه است. دنیایی که این همه مواد (متریال به قول نگارنده ی مقاله) فرهنگی متنوع را به این آسانی در دسترس همگان قرار می دهد، برای کسی که مصرف کننده ی خمار و معتاد منفعلی است که هیچ مشارکتی در مصرفش ندارد، لحظه به لحظه کمتر ارزشی قائل است. این همه آیکون های لایک و کامنت و مشتقاتشان را اضافه کرده اند که تشویق کنند مصرف کننده های اثار مشارکتی در ارزیابی اثر داشته باشند. خب مسلما هم ارزیابی نیازمند دیدگاه نقادانه است. نقد هم لابد به جز احساس شکمی (گات فیلینگ را نعل به نعل ترجمه کردم برایتان) اگر آغشته به چس مقدار تفکر و یک کفه دست مطالعه و آگاهی باشد، کمی بهتر بشود. پس یک چیزی که جزو لوازم دنیای فعلی و بعدی برای عضویت در دار و دسته های هواداری خواهد بود، مجهز بودن به صلاح تفکر انتقادی است!
دو- فرضیه ای بود که جایی خواندم (و برخلاف سنت روشن فکری اسم گنده ی اقای فرضیه دان را یادم نیست متاسفانه) که در دنیای فعلی چیزی را که نشود مارک کرد نمی شود ارزشگذاری کرد، چیزی را که نشود ارزشگذاری کرد، بی ارزش است. انسان هم به مثابه ِ کالا (و چقدر که آدم وقتی این عبارت «به مثابه» را می گذارد احساس روشن فکری بهش دست می دهد! لامذهب!) باید یک مارکی چیزی به خودش بزند. طرفدار استقلال/پرسپولیس باشد. هوادار تالکین/هری پاتر باشد. ژاپنی/آلمانی بلد باشد. یک بازاری (مارکت!) برای خودش دست و پا کند و خودش را توی آن بازار جنس قابل عرضه ای کند. مثلا توی بازار نویسندگان ژانری بشود آن آقاهه که حرفای قلمبه سلمبه می زند و فاستر والاس می خواند و عاشق لاوکرفت است! این محصول (آقاهه ی نویسنده) یک چیز مارک دار قابل اندازه گیری قابل ارزشگذاری است که بعد حالا چقدر ارزش دارد و کجا می خرندش می آید در قالب مقاله ای حاضر. اما این مکانیسم که شمای نوعی اگر به خودت برچسبی چیزی نزنی (مثلا نویسنده نسوز ساید بای ساید با قابلیت ردیابی امواج فرو سرخ) دیگر شما هیچی نیستی! یک مختصه ی خرابکاری از مکانیسم بازاری دنیای حاضر ماست. شمای نوعی مثلا باید ایرانی ِ ضعیف تو سری خورده ی بدبخت پناهجو باشی یا ایرانی مذهبی مسلمان دو آتشه باشی یا ایرانی ِ باهوش موفقیت طلب ِ خر خوان ریاضی دوست باشی یا خلاصه یک جوری باید باشی! نمی شود هم مهندس باشی هم رواقی باشی هم هری پاتر دوست داشته باشی هم از سریال های ترکی خوشت بیاید هم دیوید فاستروالاس بخوانی هم گاهی برای پرسپولیس هورا بکشی. نمی شود همه کاره هیچ کاره باشی. نمی شود مارک نباشی، برند نباشی! باید «یک» چیز مشخصی باشی. این می شود که ملت چشم باز می کنند می بینند باید هوادار یک چیزی باشند خلاصه، و بنا به موضع مقاله، احتمالا این یک چیزی هم به شدت تحت تاثیر محیطی که درش هستند (محیط مجازی و حقیقی) تعیین می شود.
سه – حرفی از گنگ تئوری در مقاله مطرح نشد. این که فشار جمعی زیاد است و هویت فردی بیش از هر زمان دیگر در تیررس انتقاد و ضربه است، مشارکت بالایی در این دارد که شما همرنگ یک جماعتی (بخوانید دار و دسته هواداری) بشوید. وقتی شرایط زندگی شبیه زندان است (رقابت بالا برای منابع محدود و همه ناراضی از وضعیت) چطور می شود امنیت را حفظ کرد بدون اینکه دار و دسته ای (با سرکردگان ِ آلفا/قلدرش) داشت که از موجود نحیف ضربه پذیری که مای نوعی باشیم در مقابل هواداران دسته مقابل محافظت کنند. اگر نخواهید عوام الناس ِ عربده کش ِ فحش ناموسی بده باشید حتما باید روشن فکر فرمال ِ اتو کشیده باشید. اگر اتوکشیده اش را دوست ندارید می توانید مدل ژولیده اش را بردارید ولی سرآخرش باید یک چند تا «به مثابه» بندازید توی حرف زدنتان که معلوم باشد از کدام آبشخوری آب می خورید خلاصه آقا شاملو پشت سرتان ایستاده است! نمی شود همینجوری واس دل خودتان خوش باشید. یا روشن فکر باید باشید، یا سنتی ِ ایران باستانی، یا مذهبی ِ ذوب در فلانی یا عوام بی سر و ته. یکی از این کفش ها را که برایتان قالب گرفته اند خلاصه باید پایتان کنید. این گروه داشتن، مزایایی دارد و معایبی. معایبش را این مقاله تقریبا اشاره کرد. اما یکی از بدترین عیب هایش این است که هویت فردی فرد مبتلا به گنگ (گروه) را از بین می برد. دیگر نمی توانی جزو گروه روشن فکری باشی و جلوی گروهت از صدای خانم هایده لذت ببری. کار خز و خیل نمی توانی بکنی، باید خیلی جدی باشی همیشه و هیچ کس حرف و سخنت را نفهمد (تقریبا شبیه همین مقاله حاضر حرف بزنی!). یعنی عیبش این می شود که شما دیگر خلاصه هافبک سمت راست تیم هستی، و نقشی داری، و وظیفه ای، و توی حزب خودت رایت باید مشخص باشد و زیاد قرار نیست آزادی عمل داشته باشی و خلاصه فردیتی که داشتی را داده ای امنیت گرفته ای! معامله ی معمول آزادی در برابر امنیت.
چهار – یک زمانی نظرم این بود که ارزش آدم ها به تولیدی است که می کنند، به مشارکتی که در خلق کردن چیزی در جهان می کنند. دوستی از دوستان هم نظرش این بود که خیر، ارزش آدم ها به مصرفی است که می کنند. که چه جنسی را می خرند. مشارکت آدم ها در اینست که چه می خرند و خریدشان اعمال سلیقه شان است و خریدشان مشارکتشان در پویایی بازار است. حالا بعد از سالها احساس می کنم اینکه کدام دیدگاه را حقیقت بپنداری، به موضع شخصی خودت در زمان بستگی دارد. اگر زیاد پول نداری به جایش کلی سرت می شود و کارها از دست ت بر می اید و می خواهی «کار» کنی (طبقه ات کارگر است) لابد فکر می کنی تولیدات از همه چیز مهم تر است و کسی که نشسته خانه اش کتاب می خواند و سریال می بیند و شکلات می خورد به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد. اگر نخیر، مایه دار هستی و دستمزد کارکردنت کمتر از سود مالت است، احتمالا نظرت این خواهد شد که چه مایه آدم باید خرف باشد که زندگی اش را صرف تولید مزخرف تکراری چیزی بکند که دیگران قراراست بابتش پول بدهند. چه بهتر که آدم ارزشگذار کارهای مردم باشد! و بهترین کار جهان ارزشگذاری است. حالا حقیقت هم لابد یک جایی این وسط ها بین تولید و مصرف خوابیده است. اما ارتباطش به مقاله حاضر اینجاست که کل بحث هواداری و مارک زدن به خود و عضو دار و دسته شدن، از این فرض می آید که مصرف کردن مهم تر است. و مصرف ماست که تعیین کننده ی هویت ماست. کل قضیه ی هوادار چیزی بودن از آنجایی است که ما از نقش خودمان به عنوان خالق چیزی دست می شوییم و در نقش خودمان به عنوان ناقد چیزی/ مشتری چیزی حل می شویم. کسی که خودش می تواند چیزی خلق کند، و خودش را در خلقتش تعریف می کند، آنقدرها درگیر مصروفاتش نمی شود.-
من بیشتر از اینکه از وایسادن آقای شاملو پشت سرم خوشحال باشم (:دی) از این خوشحالم که همیشه در این بحثها، نگرش (بهقول دشمنان اپروچ)های مختلف به یه موضوع تیکههای پازلیان که بدون بازکردن سر صحبت کسی نمیاد کنار هم بچیدنشون. قطعاً که من ادعا نمیکنم راهنمای جامع ورود به دنیای هواداری رو نوشتم و خیلی هم از این نکاتی که گفتید لذت بردم؛ چه مقاله جاهایی بهشون نزدیک شده یا نشده باشه.
-
-
من یه تجربهای دارم از یه مطلب دیگهای تو همین سفید که راجع به کانسپت «هواداری» ئه و به نظرم بدترین مطلب سفیده هنوز با اختلاف … چون به نظرم اتفاقا از موضع کانترپوزیشن گنگ نولان نوشته شده و خیلی ضایعس خلاصه … خوندن این ولی خیلی خیلی بهم حال داد … به نظرم بهترین مطلب چند ماه اخیر سفید که حتما هست … و کلا به نظرم یکی از بهترین چیزایی که من خوندم اینجا … جایی که من خیلی زیاد بهش وصل میشم اون تیکهی «گیلتیپلرژر» و «اینقدر بده که خوبه»س … به نظرم استاندارد اکچولی میشه که دانلود بشه از یه ابر القاشده با بار الکتریکی مشخصی … خیلی هم میتونه استاندارد مشخصی نباشه حتی و دیتکت کردن پترنش سخت باشه ولی تو همین آنتروپیک بودنش اتفاقا میتونه وایرال هم بشه … و البته میشه که پترنش رو هم پیدا کرد … که خیلی وقتا میتونه مثلا Journey نویسندهی دلخواهی باشه تو متریالایی که حال میکرده و انگار منطق یکهای هم ندارن … ولی چون نویسندهی «محبوب»ه، سیرهی عملیش رو به عنوان استاندارد دانلود میکنیم و ادامه میدیم .. منتها اینجای متن که داره راجع به مرام فنگرل/فن بوی بودن میگه به نظرم خیلی مشخصکنندهی این اتیتود ارزشگذارندهی شبیه به مذهب باستانیه .. در واقع نویسندهی ایکس مثلا با فلان متریالها حال میکرده چون حال میدادن بهش یا یه جوری بهشون وصل میشده یا باهاشون آبسسد بوده … بعد من با نویسندهی ایکس حال میکنم و یه تصور مذهبیای دارم از این که متریال موردمصرف اون، کد مشخصی داره یا چیز مشخصی رو ایمپلای میکنه: ایمان مثلا شاید بشه اسمشو گذاشت … و یه ارزشی در دوست داشته شدن فلان چیز توسط فلان یارو وجود داره که ممکنه حتی با چوب و چماق هم ازش صیانت نشه ولی سامهو، ترجمه میشه به بیرون از یه محوطهای بودن که محوطهی «خوشسلیقه بودن» یا «آگاهی» یا «خفن بودن» یا هر مشابهیه … و تعلق و آیدنتیفای کردن با اون استاندارده اکچولی هویتی به آدم متعلق … مثل مذهب که به ادمش، هویتی میده … هویت نه به معنای منفی و مثبت … به نظرم نوشته پرسپکتیو خیلی جالبی داره به موضوع آیدنتیفای کردن … که به نظر چیز غمانگیزی میاد … این که من در گرو هویتساختن با فلان چیزها تنها «وجودن دارم … فلان چیزها میتونن عطر و ماشین و عینک افتابی باشن … میتونن کورپوریت پروداکشن باشن مثل مارول و دیسی و دیزنی و نولان و میتونن استانداردی پیچیدهتری باشن که با یه سری پترن رندوم پرداخته شدن … منتها چیز بامزه این میل به هویت ساختن با تعلق به یکی از این استاندارداست … میل زیست اجتماعی مثلا شاید بشه بهش گفت … که یه جایی داری راجع بهش حرف میزنی تو نوشته …
ببخشید که اومدم کوراپت کردم اینجا رو … و متوجهم که اینایی که گفتم جنرالی ممکنه مفهوم خیلی خاصی ندن و اون بخشای مفهومدارشم خب تو خودت تو نوشته گفتی ولی خیلی حال کردم و هیجانزده بودم بیام اینا رو بگم … تشکرم …-
یعنی اصن هیچی به اندازه از سر هیجان نوشتن خوب نیستا! از همه چی بهتره…
-