چهجور آخرالزمانی را میپسندید؟
یادداشتی آخرالزمانی در باب فیلمهای آخرالزمانی البته نه همهشان و نه لزوماً بهترینهایشان
غالباً پرسیدن نحوهی ترجیح یک نفر بر نوع مشخصی از یک کالا –و در این مورد، رخداد- وقتی ضرورت پیدا میکند که بخواهیم آن کالا –یا رخداد- را به همان نوعی که باب میلش است، به فرد مذکور دودستی تقدیم کنیم؛ مگر در اطوار پرسش و پاسخ سلیقهی رنگ و غذا و الخ در یک مجلس خواستگاری که البته آن هم درنهایت چندان از قاعدهی تقدیم مستثنی نیست. مثلاً گارسون یک رستوران مادامی که شما پایتان را توی رستورانش نگذاشتهاید، نمیآید برای روز مبادا –که گذارتان به آنجا بیفتد یا نیفتد- ازتان سفارش بگیرد و یا فعلِ «انتخاب» کتابی که میخواهید برای تعطیلات بخوانید تا زمانیکه یک وجب خاک روی کتابخانهتان نشسته امکان وقوع آنچنانی نمییابد. باری حالا علائم مستدلی وجود دارد که زمان مناسب برای نظرخواهی دربارهی پارامترهای محبوب «آپوکالیپس» -به آن انواع کاتورهای و گونهگون باورمحورش- فرارسیده است.
البته این مقاله بیشتر از آنکه مبلغ رفراندوم نامعمولی بر سلیقهی آخرالزمانی –منظور سلیقه درباب آخرالزمان است و نه سلیقهای که آنقدر افتضاح است که مبشر فرارسیدنِ پایان دنیا باشد- راه بیندازد، دربارهی چهار مورد-چرا چهارتا؟ پس چندتا؟- از انواع هجو –و چه بسا، خدا را چه دیدید- تحسینبرانگیز رسانهای تصویری آخرالزمان-پساآخرالزمان و رمز و راز ادبار یا اقبال آنهاست.
Children of men
تم پساآخرالزمانی «فرزندان انسان» البته آنچنان فرقی با حال و روز الآنمان ندارد؛ خیلیخب، بهغیر از آنکه هنوز آخرین بارقهی امید بشریت در نوزادی تجمیع نشده که میتواند یک نژادپرست –ترجیحاً- سفیدِ نوردیک را دچار حملهی قلبی کند. اما آنچه این روایت بهوضوح از آن محروم شده، تزریق حس جانبداری و اطمینان خاطر بابت آن است که واقعاً مُشتی –که نمونهی خروار باشند- از انسانهایی لایق برخاستن از خاکسترهای آرماگدون –اینطرف و آنطرف و لطفاً از نژادهای متنوع، جوری که فکر نکنیم صرفاً میخواستهاند تبعیض نژادی را مذمت کنند- پیدا میشود. این کمبود را البته میشود، اگر دلتان میخواهد بهحساب ابتکار فیلمنامهنویس و «سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر» گذاشت؛ اما نگارنده از بهای قهرمانزدایی و اصولاً آدمزدایی برایتان میگوید؛ تا بهحدی که هدف، قربانیانی از جنس خادمان تحقق خودش گرفته و مدام توی گوشمان تکرار بکند که بهجهنم که هیچکسی تا چشم کار میکند کورسوی امیدی برای بهبود زندگی نکبت خود یا عزیزان نکبتتر از خودش ندارد، لیکن وقتی درمییابد که نوزادی متولد شده که میتواند نژاد همین مخلوق زبون را ادامه بدهد، باید اشک توی چشمانش حدقه بزند و یک آن هم وسوسه نشود که «دیگی را که برای او نمیجوشد» -از بالای پلهها- پرتاب و واژگون کند. به این ترتیب است که این فکر در تمام دو ساعت مدت زمان فیلم –علیرغم کیفیات مطلوب دیگرش که بر منکرشان لعنت- مانند عذاب الیمی و شکنجهای آخرالزمانی –که در اینجا یعنی آنقدر افتضاح که مبشر فرارسیدن پایان دنیا باشد- بر سر بیننده نازل خواهد شد.
Matrix 1999 و با اغماض، سیکوئلهایش
نگارنده نمیخواهد بگوید از خواهران یا برادران –یا خواهر و برادر، هرجور که خودتان صلاح میدانید- واچوفسکی یاد بگیرید(بهخصوص تاوقتی که زمینهی این اقتدا نامشخص باشد). لیکن «ماتریکس»ِ واچوفسکیها تجسم آیندهای است که حتی هنوز بعد از حدود نوزدهسال از اکران فیلم فرانرسیده و هم سوپاپ اطمینان آن حالاحالاها برایمان کار میکند؛ دیگر آدم از جان یک تریلوژی چهچیزی بیشتر از این میخواهد که نوه و نتیجههایش هم دلِ مسخرهکردن و پیشپاافتاده خواندنش را نداشته باشند؟ البته از یک زاویهای هم اکتساب سعادت آشنایی با شبکهی «ماتریکس»، بیننده را به سمت این هراس سوق میدهد که نکند همین حالا هم دارد در یک توهم ظریف و خوشساخت روزگار میگذراند و از بخت بد هیچکسی هم –ترجیحاً مادر/پدرِ گابریل گارسیامارکزخوانی- نمیتواند خیالش را راحت کند که «همهش الکیه». میتوانید مثل نگارنده از عنفوان کودکی با این خیال خام سروکله بزنید که زندگی –خودش و جد آبادش- «همش الکیه» و برای خودتان ماتریکسی بسازید که اصلاً قهرمانش هم خودتان نباشید –چون قدرت، مسئولیت به بارمیآورد و از این قبیل نقل قولهای صدمن یکغاز- یا با دهان باز –همچنان مثل نگارنده، اگر نه با غدد بزاقی تراوا- به پشتکواروها و الهامات دانلودشدهی کنگفو به پریزِ برق بزنبهادرهای شنلپوش عینکی(که عینک آفتابیهایشان را با چسب دوقلو به چشمهاشان چسباندهاند) خیره شوید و همآن خیالات را بپرورانید. هرجور که حساب کنید، ماتریکس بهمثابهی «بچههای مردم»ی است که باید پتکی بر سر دیگر فیلمهای آخرالزمانی بشود و به کارگردانانشان –و دیگر عوامل و دستاندرکاران و احیاناً خانوادهی آقای اسمیت(یک آقای اسمیت متداول؛ نه آن مشهورهشان)- بگوید: از خواهران یا برادران –یا خواهر و برادر، هرجور که خودتان صلاح میدانید- واچوفسکی یاد بگیرید.
The One Hundred
این یکی که اقتباس سریالی از کتاب خانم مورگان هم هست-اما ما نسل تنبلِ کتابنخوانی هستیم که «وقتی فیلمش آمده، چه کاری است کتابش را بخوانیم؟»- بیشتر سرگرم موشکافی غریزهی بقا در آدمیزاد است تا هرچیز دیگری. شعارش این است که «آدم خوب» کیلویی چند است و گشتم نبود، نگرد که نیست –البته مرحبا به این بصیرت. باری، برعکسِ «فرزندان انسان» اینجا میتوانید یک دل سیر با هرکسی که دلتان خواست –قهرمان، شرور، ضدقهرمان، سیاهیلشکر یا چهبسا گوزنهای جهشیافته- همذاتپنداری کنید؛ چراکه همهشان –ازجمله گوزنه- درست همانقدری گناهکارند که خودتان(بالقوه یا زبانم لال، بالفعل) و هم همانقدر بیتقصیر و «ناچار» که دوست دارید به نظر برسید. از اول بسمالله تا همین حالا کاراکترها دربارهی هر دیلمای اخلاقی که عقل آدمیزاد -بهعلاوهی جن- به آن میرسد مورد محک قرار گرفتهاند و سریال یکجورهایی در عمقدادن به شخصیتها دیگر شورش را درآورده است. باری پروتاگونیست(ها) مثل آب خوردن بیننده را ناامید میکنند(انگار که شهر هرت است و انگار نه انگار که پول میگیرند تا مطابق با کدهای مشخص اخلاقی و احیاناً غیراخلاقی عمل کنند)؛ تصمیمهایی میگیرند که تا بهحال هیچکدام از پروتاگونیستهایی که میشناختیم –نعوذبالله- طرفشان نرفتهاند یا در وهلهی اول هیچوقت تا این حد در تنگنا نبودهاند تا بخواهد روی دیگرشان ظاهر شود. اینطوری میشود که آدم نمیداند حق را به کدام کاراکتر بدهد و وقتی هم هزار بار به آدم بگویند که «آدم خوب وجود ندارد»، یعنی بیننده حتی حق اینکه به کاراکترها خرده بگیرد را هم ندارد؛ چراکه قاعدهی کار این است که «گر تو بهتر میزنی بستان بزن» و ما هم که کف دستمان را بو نکردهایم که قرار است مجبور شویم یک جماعتی را قتل عام کنیم. البته بعد از دورهای که گیلتی پلژر نبرد آیکونیک خیر و شر دودستی به بیننده تقدیم میشد –و قبول کنید که هرقدر هم لِیم، آدم هرچه آرماگدون ببیند، کم است-، این نوع برخورد با خصایل انسانی احتمالاً مد جدید ساختارشکنانهای است که به قهرمانان و احیاناً اسطورهها نزدیکترمان کند؛ یعنی صرف نظر از اینکه کاراکتر برمبنای محور اخلاقی مشخصی –مثل «من باید این جماعت را رهبری کنم» و «من باید از خواهرم محافظت کنم» یا –چهمیدانم- «خاندان لنیستر باید پادشاهی را بهدست بگیرد»- عمل کنند یا صرفاً از روی ایمپالسها و اصطلاحاً الابختکی –و چهبسا بیتوجه به همان مُرال کدهای تعریفشده-، اخلاقیات هیچگاه بر سر راه قرار نمیگیرند؛ چه جایشان –چنانکه در دنیای واقعی- همان لب کوزه است. باری، لطفاً به ما همان خیر و شر تالکینی یا رولینگی را نشان بدهید.
البته نگارنده نمیخواهد مته به خشخاش بگذارد و هم رومیِ روم(Children of men) را از حیث آدمزدایی و هم زنگیِ زنگ(The 100) را از این جهت که نمیگذارد روی یک قهرمان –یا نهایتاً دوتا، اگر بتوان اسمهاشان را به همدیگر چسباند- تمرکز کنیم ملامت کند، لیکن شاید یکی از بیشمار دلایل –البته بهحقی- که اسم CW بد دررفته(تازه درصورتی که بکلی و صددرصد «خاطرات خونآشام» و متعلقاتش را نادیده بگیریم) این باشد که اگر پلات و ستینگ درست و درمانی هم –لااقل از جهت اقتباس از کتاب، چه کتاب بهنظرتان تینیجری و هورمونی باشد، چه نه- دارد، آن را به ریزهکاریهای محکمهپسند نمیآراید و هرجور که دلش میخواهد –و در این مورد، بیتوجه به نسل کتابنخوان طرفدار پوستر و اکشنفیگور از ترجیحاً یکی دونفر- سریال میسازد.
The Walking Dead
ما که از این شانسها نداریم که عدل در لحظهای که اولین زامبی از خدا –و ظاهراً هم از همهجا- بیخبر پا به عرصهی وجود میگذارد، بر سر راه عرصهاش نباشیم و هم غرش گرسنهی دومی و سومی و چهارمی را از بالای سر بگذرانیم و البته از کشتهشدن توسط دوستان و آشنایانمان بهحساب پیشبرد دراما و خصومتهای خارج از برنامهی زامبی و زامبیکشی –که حالا بالا زده است- مصون بمانیم(و اصلاً هم در وهلهی اول در یکی از ایالات متحدهی امریکا به دنیا آمدهباشیم؛ جایی که از کنار هر فاجعهی زیستمحیطی و غیر زیستمحیطی یک تعدادی جان سالم به در میبرند که این یحتمل برمیگردد به آب و هوا و وضعیت جوی منطقه؛ بهطوری که بهعنوان مثال صرف زندگیکردن در ازبکستان شما را نسبت به وقایع آخرالزمان آسیبپذیر میکند و مثلاً امکان ندارد بتوانید در گواتمالا از تورنادو و صاعقه و شکافتن زمین نجات یابید؛ اگر هم زنده بمانید البته اهمیتی برای باقی دنیا ندارد).
اگر در واکینگ دد بخواهند به ما آدمهای با شانس معمولی که اغلب هم چهبسا بین دو گزینهی مشکوک امتحاناتمان اشتباهه را انتخاب میکنیم نقشی بدهند، احتمالاً همان خانمِ نصفه و نیمهای که استخوان ران پایش از نیمهی بالاییِ «موجود»ش بیرون زده نصیبمان خواهد شد و به شغل شریف تغلیظ بارِ حالبههمزنی –ترجیحاً- یکی دو قسمت اول و اگر خدا قسمت کند، در دوزهای بوستر در سیزنهای بعدی خواهیم پرداخت. باری از حسادت به کاراکترهای زندهاش که بگذریم، واکینگ دد برای نگارنده پروتوتایپ کلاسیک حکایت بقاست؛ آدمها هیچکدامشان آنطور که باید و شاید استراتژیست و رهبر نیستند و اکثرشان هم نهایتِ تأثیرگذاریشان این است که پشت مردها –یا مردهای قویتر از خودشان- پنهان شوند و بدون «مغز»ی منحصر به فرد –یعنی مغزی که مال خودشان است و نه لزوماً استثنایی- که برای «واکر»ها یا همان زامبیهای خودمان آنچنان ارزش غذایی داشتهباشد، از نقشههای «رهبر»ترها تبعیت کنند. البته این دلیل نمیشود که آدم نتواند دوستشان داشته باشد. لیکن اگر بخواهیم در علاقهمندی زیادهروی نکنیم، سریال منهای خیل عظیم سیاهیلشکرهای مرده، بیشتر تصویر دیالکتیک و برهمکنشهای انسانی است که دست بر قضا در کانتکست دنیای پساآخرالزمانی قرار گرفته است و حالا چند تا زامبی هم این طرف و آنطرف دارند میپلکند، تا زمانی که گازمان نگرفته باشند بگذارید زندگیمان را بکنیم!
-
مرسی از کیانا رحمانی! بهنظرم این یکی از بهترین مطالبش بود و من تا آخرین خط ازش لذت بردم. 👌
-
تأیید میکنم.
-
سلام واقعا جالب بود من هم خیلی دوست دارم یکی از تولید کننده های فعال این مجله باشم چطور همکاری داشته باشم
در ضمن آقای فرزین سوری هم خیلی دوست دارم یادمه یک بار در شبکه چهار بودند و در مورد تخیلات نرم و سخت صحبت میکردند و خیلی برای من جذاب بود
-
-
سلام واقعا جالب بود من هم خیلی دوست دارم یکی از تولید کننده های فعال این مجله باشم چطور همکاری داشته باشم؟
-
سلام واقعا جالب بود من هم خیلی دوست دارم یکی از تولید کننده های فعال این مجله باشم چطور همکاری داشته باشم