نیل گیمن:‌ تری پرچت شوخ‌طبع نیست عصبانی است

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

یادداشت زیر را نیل گیمن که از دوستان نزدیک تری پرچت بود، در سپتامبر ۲۰۱۴، پیش از مرگ پرچت و بعد از انتشار خبر آلزایمرش برای گاردین نوشته بود. پرچت نهایتاً روز ۱۲ ماه مارس ۲۰۱۵ بر اثر همان بیماری‌اش مرد. نه درگذشت و نه دار فانی را وداع گفت. صرفاً مُرد، به همان اندازه رک و بی تجملات که اگر خودش زنده بود توصیفش می‌کرد.

می‌خواهم از دوست و رفیقم، تری پرچت برایتان بگویم. راستش را بخواهید کار آسانی نیست. قصد دارم چیزی را برایتان بگویم که شاید ندانیدش: بعضی از مردم ممکن است با مردی خوش‌برخورد و ریش‌دار و کلاه به سر روبه‌رو شده باشند و به این گمان اشتباه افتاده باشند که سر تری پرچت را ملاقات کرده‌اند. این آدم‌ها به شدت در اشتباهند.

گردهمایی‌های علمی تخیلی اغلب یک راهنما در اختیار آدم قرار می‌دهند که هوایتان را داشته باشند و حواسشان باشد که موقع جابجا شدن بین سالن‌ها و جاهای مختلف گم نشوید. چند سال پیش من با کسی برخورد کردم که یک بار در یک گردهمایی در تگزاس، راهنمای تری بود. وقتی تجربه‌اش از جابجا کردن تری بین پنل‌ها و سالن‌های کتابفروشی را به یاد آورد، چشمانش تر شدند و گفت: «سر تری عجب اِلف پیر و شوخ‌طبعیه.» و من فکر کردم که نه، نه، اینطور نیست.

در فوریه‌ی 1991، تری و من مشغول تور امضای کتاب Good Omens  که با هم آن را نوشته‌ایم بودیم. در سان فرانسیسکو بودیم. تازه موجودیِ کتاب‌های یک کتابفروشی را که دو جین کتاب سفارش داده بود، امضا کرده بودیم. تری به برنامه‌ی سفر نگاه کرد. توقف بعدی ما در یک ایستگاه رادیویی بود: قرار بود یک ساعت مصاحبه‌ی زنده در برنامه‌ای رادیویی داشته باشیم. تری گفت: «از آدرسش معلومه فقط یه خیابون با اینجا فاصله داره. ما هم که نیم ساعت وقت داریم. بیا پیاده بریم.»

جریان مربوط به مدت‌ها پیش می‌شود، در دوران قبل از وجود سیستم‌های GPS و گوشی‌های موبایل و اپ‌های احضار تاکسی و وسایل مفیدی از این قبیل که اگر بودند در همان لحظه به ما می‌گفتند «نه، فقط یه خیابون تا ایستگاه رادیویی راه نیست. چند مایل راه سر بالایی هست که بیشترش هم از داخل یک پارک می‌گذره.»

برای خواندن باقی یادداشت‌های ترجمه شده از نیل گیمن کلیک کنید

خلاصه راه افتادیم. هر بار از کنار باجه‌ی تلفن رد می‌شدیم به ایستگاه رادیویی زنگ می‌زدیم تا به آن‌ها بگوییم می‌دانیم برای پخش زنده دیر کردیم و قسم می‌خوردیم تا جایی که بتوانیم سریع‌تر راه می‌رویم.

همینطور که راه می‌رفتیم من سعی می‌کردم حرف‌های نشاط‌آور و مثبت‌نگرانه بزنم. تری چیزی نمی‌گفت، طوری که کاملاً مشخص می‌کرد هر چیزی من بگویم احتمالاً فقط اوضاع را خراب‌تر می‌کند. تمام مدتی که داشتیم راه می‌رفتیم، هرگز نگفتم که اگر به کتابفروشی گفته بودیم برایمان تاکسی بگیرد، این همه به دردسر نمی‌افتادیم. حرف‌هایی هستند که نمی‌شود پسشان گرفت، نمی‌شود آن‌ها را گفت و همچنان دوست باقی ماند، و این هم یکی از آن‌ها بود.

تری پرچت و نیل گیمن

به ایستگاه رادیویی بالای تپه رسیدیم که از هر مبدأ ممکنی که فکرش را بکنید دور بود، 40 دقیقه از مصاحبه‌ی یک ساعته‌مان هم گذشته بود. حسابی عرق کرده و کاملاً از نفس افتاده رسیدیم و آن‌ها هم داشتند خبر فوری پخش می‌کردند. مردی در یکی از فروشگاه‌های مک‌دونالد، همان موقع شروع کرده بود به شلیک کردن به سمت مردم. خبری که آدم اصلاً دلش نمی‌خواهد پخشش درست قبل از صحبت کردن درباره‌ی کتاب بامزه‌ای باشد که راجع به پایان دنیاست و این‌که قرار است همه بمیریم.

بچه‌های رادیو حسابی از دست ما عصبانی بودند و قابل درک هم بود: این‌که آدم مجبور باشد به‌خاطر دیر کردن مهمانانش بداهه‌گویی کند هیچ لذتی ندارد. فکر نمی‌کنم 15 دقیقه‌ای که پخش داشتیم هم چندان بامزه بوده باشد. (بعداً به من گفتند تری و من هر دو تا چند سالی در لیست بایکوت ایستگاه رادیویی سان فرانسیسکو قرار گرفتیم، چرا که قرار دادن مجریان برنامه در موقعیتی که مجبور باشند چهل دقیقه تمام چرت و پرت بگویند از آن چیزهایی‌ست که مسئولان رادیو نه راحت فراموشش می‌کنند و نه می‌بخشندش).

با این حال یک ساعت که گذشت، همه چیز تمام شد. ما برگشتیم به هتلمان و این بار تاکسی گرفتیم. تری در سکوت خشمگین بود: حدس می‌زنم بیشتر از دست خودش خشمگین بود و دنیا که به او نگفته بود فاصله‌ی بین کتابفروشی و ایستگاه رادیویی خیلی طولانی‌تر است از آن چیزی که در برنامه‌ی سفرمان به نظر می‌رسید. او صندلی عقب تاکسی، کنار من نشست و بی‌دلیل عصبانی بود، یک گوله خشم بی‌جهت. من به این امید که او را آرام کنم چیزی گفتم. شاید گفتم خب، هرچه که بود نهایتاً همه چیز درست شد، و دنیا هم به آخر نرسید و پیشنهاد دادم که وقتش است دیگر عصبانی نباشد.

تری به من نگاه کرد. گفت: «خشم رو دست کم نگیر. همین خشم موتوری بود که Good Omens رو راه انداخت». من به سخت‌کوشی تری در نوشتن داستان و اینکه چطور مشوق بقیه ما بود و به دنبال خودش کشاندمان فکر کردم و می‌دانستم حق با اوست.

خشمی در نویسندگی تری پرچت وجود دارد: همان خشمی که موتور Disc World را نیرو می‌داد. هم‌چنین خشم نسبت به مدیر مدرسه‌ای که تصمیم گرفته بود تری پرچت شش ساله هرگز برای آزمون‌های بالای یازده سال به اندازه‌ی کافی باهوش نخواهد بود؛ خشم از منتقدین مشعشع، و خشم از کسانی که فکر می‌کنند جدی متضاد شوخ است؛ خشم از ناشرین آمریکایی پیشینش که نتوانسته بودند کتاب‌هایش را درست و حسابی به بازار برسانند.

خشم همیشه آنجاست، موتوریست که همه چیز را به حرکت درمی‌آورد. زمانی که تری فهمید به نوع زودرسی از آلزایمری نادر مبتلا شده است، اهدافی که خشمش متوجهشان بود تغییر کردند: او از دست مغز و ژنتیکش خشمگین بود و بیشتر از این‌ها از دست کشوری خشمگین بود که به او (یا دیگران که در موقعیت غیرقابل تحمل مشابهی بودند) اجازه نمی‌داد روش و زمان مرگشان را خودشان انتخاب کنند.

به نظر من می‌آید که آن خشم، مربوط به آن بخش از تری است که برایش انشا می‌کند چه چیزی عادلانه است و چه چیزی نیست. همین دریافت از مفهوم عدالت است که زیربنای آثار و نوشته‌های تری را شکل می‌دهد، و همان چیزی است که او را از مدرسه به سمت روزنامه‌نگاری و بعد به سمت دفتر مطبوعاتی South Western Electricity Board کشاند و نهایتاً در جایگاه یکی از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین نویسندگان جهان قرارش داد.

همین حس عدالت است که سبب می‌شود گاهی در شکاف‌های بین کارهایش، در حین نوشتن درباره‌ی چیزهای دیگر، وقت بگذارد و از کسانی که رویش تاثیری گذاشته‌اند بنویسد. به طور مثال، الن کورن، که در بسیاری از تکنیک‌های طنز کوتاه که من و تری در طول سال‌ها از آن کش ‌می‌رفتیم پیشرو بود؛ یا کتاب باشکوه، پرمحتوا و بی‌پروایی که دیکشنری عبارت و حکایت برووِر (Brewer’s Dictionary of Phrase and Fable) نام دارد و گردآورنده‌اش «رِو ای کبهام برووِر» که از خوش‌قریحه‌ترین نویسندگان تاریخ است. تری یک بار معرفی نامه‌ای برای کتاب بروور نوشت که لبخندی بر لبانم نشاند. به خاطر دارم هر بار کتابی نوشته‌ی بروور پیدا می‌کردیم که قبلاً ندیده بودیم با خوشحالی به یکدیگر زنگ می‌زدیم و خبر می‌دادیم (“قبل از هر چیز! تا حالا یه جلد از دیکشنری معجزات: جعلی، واقعی و کوته فکرانه‌ی بروور رو گرفتی؟”).

صدای نویسندگی تری همیشه متعلق به تری است: شگفت انگیز، مطلع، معقول، هوشمندانه و نکته‌سنج. فکر می‌کنم اگر نگاهی سرسری بیندازید و توجه نکنید، ممکن است اين صدا را با شوخ‌طبعي و بذله‌گويي اشتباه بگیرید. ولی زیر هر شوخ طبعی، زيربنايي از جنس خشم وجود دارد. تری پرچت از آن آدم‌هایی نیست که هر شبی را به آرامی خوشامد گوید، خواه شب خوبی باشد یا شب بدی. [1]

او حین رفتن می‌خروشد. علیه بسیاری از چیزها. علیه حماقت، بی‌عدالتی، سفاهت انسان و کوته نظری و نه فقط «مرگ نور»[2]. و دست در دست خشم، مانند فرشته‌ و شیطانی که در غروب خورشید قدم می‌زنند، عشق نیز درونش وجود دارد: به انسان‌ها، با وجود تمام خطاکاری‌مان؛ به دارایی‌های مورد علاقه‌اش؛ به داستان‌ها؛ و نهایتاً و از همه مهم‌تر، عشق به شان و منزلت بشریت.

اگر بخواهم طور دیگری منظورم را بیان کنم باید بگویم که خشم موتوری است که او را به حرکت درمی‌آورد، ولی عظمت روح است که آن خشم را در قشون فرشتگان قرار می‌دهد. یا حتی بهتر از آن-برای همه‌مان- در لشگر اورانگوتان‌ها!

تری پرچت و نیل گیمن

 

تری پرچت به هیچ عنوان یک الف پیر شوخ نیست. حتی به چنین چیزی نزدیک هم نیست. او خیلی بیشتر از این‌هاست. حالا که تری آرام آرام، و خیلی زود مشغول قدم برداشتن به سمت تاریکی است، می‌بینم که خودم هم خشمگیم: خشمگین از این بی‌عدالتی که دارد ما را از… چه محروم می‌کند؟

20 یا 30 کتاب دیگر؟ یک قفسه‌ی دیگر پر از ایده‌ها و جملات باشکوه و دوستان قدیمی و جدید، داستان‌هایی که در آن‌ها آدم‌ها کارهایی را انجام می‌دهند که در انجامشان بهترینند، که مغزهایشان را به کار می‌اندازند تا از دردسرهایی که با بی‌فکری به آن دچار شده‌اند نجات پیدا کنند؟ یکی دو کتاب دیگر درباره‌ی روزنامه نگاری و پروپاگاندا؟

ولی حقیقتاً از دست دادن چنین چیزهایی مرا آنقدر که باید خشمگین نمی‌کند. مرا غمگین می‌کند، ولی من به عنوان کسی که قوام و شکل‌گیری بعضی از آن‌ها را از نزدیک دیده‌ام، درک می‌کنم که هر کتابی از تری پرچت یک معجزه‌ی کوچک است و ما همین حالا هم بیشتر از اندازه‌ی معقولش از کتاب‌هایش داریم، و شایسته‌ی هیچ کدام از ما نیست که طمع‌کار باشیم.

من به خاطر از دست دادن قریب‌الوقوع دوستم خشمگینم. بعد به این فکر می‌کنم که «تری با این خشم چه کار می‌کند؟». و بعد خودکارم را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم.


[1] ارجاع به شعر معروفی از دیلن توماس که به این شکل شروع می‌شود:

Do not go gentle into that good night,
Old age should burn and rave at close of day;
Rage, rage against the dying of the light.. م

[2] ارجاع به بند سوم شعر بالا

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: فرنوش فدایی
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید